ĐŔĖĄM$
210 subscribers
9.2K photos
2.36K videos
21 files
127 links
باده از ما مست شد ؛ نی ما از او

قالب از ما هست شد؛ نی ما از او

#مولانا
@ddrreamm
Download Telegram
@ddrreamm

در سرم هست که چون خاک شود قالبِ من

به   هوای  لبِ   میگونِ   تو   پیمانه  شوم

#هلالی_جغتایی
1👍1
@ddrreamm

به کدام کیش و آیین
به کدام مذهب و دین

ببری قرار دل را
به سراغ دل نیایی

#ادیب_نیشابوری
💔1
@ddrreamm

آخر به چه گویم
هَست از خود خبرم
چون نیست

وز بهر چه گویم
نیست با وی نظرم
چون هَست؟

#حافظ
👍1👏1
@ddrreamm

#صائب_تبریزی

امید  دلگشایی  داشتم  از  گریهٔ  خونین

ندانستم که چون تر شد گره، دشوار بگشاید
‌‌
👍2
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
@ddrreamm


خداوندا ... !
کدام نقطه‌‌ی زمین، از تو خالیست
که خلق،
تو را در آسمان می‌جویند ؟

#منصور_حلاج
1
@ddrreamm

یاد دارم در غروبی سرد سرد
می‌گذشت از کوچه ما دوره گرد

داد می‌زد: "کهنه قالی می‌خرم
دست دوم، جنس عالی می‌خرم
کوزه و ظرف سفالی می‌خرم
گر نداری، شیشه خالی می‌خرم"

اشک در چشمان بابا حلقه بست
عاقبت آهی کشید، بغض‌اش شکست

اول ماه است و نان در سفره نیست
ای خدا شکرت، ولی این زندگی است؟

سوختم، دیدم که بابا پیر بود
بدتر از او، خواهرم دلگیر بود

بوی نان تازه هوش‌اش برده بود
اتفاقا مادرم هم، روزه بود

صورت‌اش دیدم که لک برداشته
دست خوش رنگ‌اش، ترک برداشته

باز هم بانگ درشت پیرمرد
پرده اندیشه‌ام را پاره کرد...

"دوره گردم، کهنه قالی می‌خرم
دست دوم، جنس عالی می‌خرم
کوزه و ظرف سفالی می‌خرم
گر نداری، شیشه خالی می‌خرم"

خواهرم بی روسری بیرون دوید
گفت: "آقا، سفره خالی می‌خرید؟!!"

#محمدرضا_یعقوبی
👍1💔1
@ddrreamm


ﺻﺪ ﺳﺎﻝ ﺭﻩ ﻣﺴﺠﺪ ﻭ ﻣﯿﺨﺎﻧﻪ ﺑﮕﯿﺮﯼ 
ﻋﻤﺮﺕ ﺑﻪ ﻫﺪﺭ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﮔﺮ ﺩﺳﺖ ﻧﮕﯿﺮﯼ

ﺑﺸﻨﻮ؛  پسر از پیر خرابات تو این پند 
ﻫﺮ ﺩﺳﺖ ﮐﻪ ﺩﺍﺩﯼ ﺑﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﺩﺳﺖ ﺑﮕﯿﺮﯼ

#شیخ_بهایی
👍1
@ddrreamm


دلت  گر  به  راهِ  خطا  مایلست

ترا دشمن اندر جهان خود دلست

#فردوسی
👍1👏1
@ddrreamm

ای سرنوشت!
از تو کجا می‌توان گریخت؟
من راهِ آشیان خود از یاد برده‌ام
یک‌دم مرا به گوشه‌ی راحت رها مکن
با من تلاش کن که بدانم نمرده‌ام...

#فریدون_مشیری
👍2
@ddrreamm

#سعدی

زنده می‌کرد مرا
دم به دم امید وصال

ور نه دور از نظرت
کشته هجران بودم

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌
3
@ddrreamm

#سعدی

مردی نه به قوتست و شمشیرزنی

آنست که جوری که توانی نکنی
1👍1👌1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
@ddrreamm


اسرار ازل را نه تو دانی و نه من ،،،،
👍2👏2
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
@ddrreamm


ای  كه  از  لرزيدنِ  دل  آگهی

هیچ‌كس را هیچ‌جا رسوا مكن

#پریش_شهرضایی
#چکامه_پارسی
👌1
@ddrreamm


کجا رَواست
که از دستِ دوست هم بِکشد !

«دلی» که این همه
از دستِ روزگار کشید؟

(شهریار)
💔1
@ddrreamm


قبله و مَذهب بسی است،
یار یکی بیش نیست

هر که دویی در میان دید
یکی را دو دید

#سلمان_ساوجی
💯1
@ddrreamm


تا درون آمد غَمش از سینه بیرون شد نفس

نازم این مهمان که بیرون کرد صاحبخانه را

#فروغی_بسطامی
🔥1
@ddrreamm


#عطار

کار عالم
عبرت است
و حسرت است

حیرت اندر
حیرت اندر
حیرت است
👍1
@ddrreamm

داستانی از مثنوی : صوفی و خرش

بشنوید ای دوستان این داستان
خود حقیقت نقد حال ماست آن                       
صوفیی سوار بر الاغ به خانقاهی رسید و تصمیم گرفت که شب را در آن جا بگذراند پس خرش را به اصطبل برد و به دست مردی که مسئول نگهداری از مرکب ها بود سپرد و به او سفارش کرد که مواظب خرش باشد.

خود به درون خانقاه رفت و به صوفیان دیگر که در رقص و سماع بودند پیوست. او همانطور که با صوفیان دیگر به رقص سماع مشغول بود، مردی که ضرب می زد و آواز می خواند آهنگ ضرب را عوض کرد
و شعری تازه خواند که می گفت خر برفت و خر برفت و خر برفت.

چون سماع آمد از اول تا کران
مطرب آغازید یک ضرب گران‌

خر برفت و خر برفت آغاز کرد
زین حراره جمله را انباز کرد

آن مرد تا این شعر را بخواند صوفیان و از جمله آن مرد صوفی شور و حال دیگر یافتند
و دسته جمعی خواندند
خر برفت و خر برفت و خر برفت
و تا صبح پایکوبی کردند و خر برفت را خواندند

از ره تقلید آن صوفی همین
خر برفت آغاز کرد اندر حنین‌

تا اینکه مراسم به پایان آمد.

همه یک یک خداحافظی کردند و خانقاه را ترک گفتند به جز صوفی داستان ما و او وسایلش را برداشت تا به اصطبل برود و بار خرش کند و  برود. از مردی که مواظب مرکب ها بود سراغ خرش را گرفت اما او با تاسف گفت خر برفت و خر برفت و خر برفت.
صوفی با تعجب پرسید منظورت چیست؟ گفت دیشب جنگی درگرفت، جمعی از صوفیان پایکوبان به من حمله کردند و مرا کتک زدند و خر را گرفتند و بردند و فروختند و آنچه می خورید و می نوشید از پول همان خر بود.

صوفی با عصبانیت گفت:
تو دروغ می گویی اگر آنها ترا کتک زدند چرا داد و فریاد نکردی و به من خبر ندادی؟

گفت و الله آمدم من بارها
تا ترا واقف کنم زین کارها

تو همی‌گفتی که خر رفت ای پسر
از همه گویندگان با ذوق‌تر

باز می‌گشتم که او خود واقف است
زین قضا راضی است مردی عارف است

مرد گفت من بارها و بارها آمدم که به تو خبر بدهم
و خبر هم دادم که ای مرد صوفیان می خواهند خرت را ببرند
ولی تو با ذوقتر از دیگران می خواندی
خر برفت و خر برفت و خر برفت
و من با خود گفتم لابد خودت اجازه داده ای که خرت را ببرند و بفروشند. 
صوفی با ناراحتی سرش را به زیر افکند و گفت آری وقتی صوفیان این شعر را می خواندند من بسیار خوشم آمد و این بود که من هم با آنها می خواندم.

گفت آن را جمله می‌گفتند خوش
مر مرا هم ذوق آمد گفتنش‌

خلق را تقلید شان بر باد داد
ای دو صد لعنت بر آن تقلید باد
💯2👍1