@ddrreamm
✨ گذشت زمان،
بر آنها که منتظر میمانند بسیار کند،
بر آنها که میهراسند بسیار تند،
بر آنها که زانوی غم در بغل میگیرند بسیار طولانی،
و بر آنها که به سرخوشی میگذرانند بسیار کوتاه است...
اما بر آنها که عشق میوزند، زمان را آغاز و پایانی نیست.
#ویلیام_شکسپیر
✨ گذشت زمان،
بر آنها که منتظر میمانند بسیار کند،
بر آنها که میهراسند بسیار تند،
بر آنها که زانوی غم در بغل میگیرند بسیار طولانی،
و بر آنها که به سرخوشی میگذرانند بسیار کوتاه است...
اما بر آنها که عشق میوزند، زمان را آغاز و پایانی نیست.
#ویلیام_شکسپیر
❤1👍1👌1
@ddrreamm
آه ای شهـزاده!
ای محبوب رؤیایی!
ای دو چشمانت
رهی روشن بسوی شهر زیبایی
ای نگاهت باده ای در جام مینایی
آه بشتاب ...
ره بسی دور اسٺ
لیک در پایان این ره
قصر پر نور است...
#فروغ_فرخزاد
آه ای شهـزاده!
ای محبوب رؤیایی!
ای دو چشمانت
رهی روشن بسوی شهر زیبایی
ای نگاهت باده ای در جام مینایی
آه بشتاب ...
ره بسی دور اسٺ
لیک در پایان این ره
قصر پر نور است...
#فروغ_فرخزاد
👍2❤1
👍2💯1
@ddrreamm
زان سويِ خوابِ مرداب
ای مرغهای طوفان! پروازتان بلند.
آرامشِ گلولهء سربی را
در خونِ خویشتن
اینگونه عاشقانه پذیرفتید،
این گونه مهربان.
زان سوي خوابِ مرداب، آوازتان بلند.
می خواهم از نسیم بپرسم:
بی جزر و مدّ ِ قلبِ شما،
آه،
دریا چگونه می تپد امروز؟
ای مرغهای طوفان! پروازتان بلند.
دیدارتان: ترنّمِ بودن؛
بدرودتان: شکوهِ سرودن؛
تاریخ تان بلند و سرافراز:
آن سان که گشت نامِ سرِ دار
زان یارِ باستانیِ همرازتان بلند.
محمد رضا #شفيعيكدكني
در كوچه باغ هاي نشابور
زان سويِ خوابِ مرداب
ای مرغهای طوفان! پروازتان بلند.
آرامشِ گلولهء سربی را
در خونِ خویشتن
اینگونه عاشقانه پذیرفتید،
این گونه مهربان.
زان سوي خوابِ مرداب، آوازتان بلند.
می خواهم از نسیم بپرسم:
بی جزر و مدّ ِ قلبِ شما،
آه،
دریا چگونه می تپد امروز؟
ای مرغهای طوفان! پروازتان بلند.
دیدارتان: ترنّمِ بودن؛
بدرودتان: شکوهِ سرودن؛
تاریخ تان بلند و سرافراز:
آن سان که گشت نامِ سرِ دار
زان یارِ باستانیِ همرازتان بلند.
محمد رضا #شفيعيكدكني
در كوچه باغ هاي نشابور
👍2
@ddrreamm
#رستم_را_کشتم
چند روزی بود #حکیم_ابوالقاسم_فردوسی اندوهگین به نظر میرسید.
این حال او را قبل از همه، همسر همدل و غمخوارش احساس میکرد.
او هرگز به خود اجازه نمیداد دربارهی حالات حکیم کنجکاوی کند، اما چون اندوه استاد روزهای دیگر هم ادامه یافت،
دل به دریا زد:.
ابوالقاسم ، تو را چه پیش آمده که اینسان اندوهگینی؟ هرگز تو را این چنین ندیده بودم، حتی زمان مرگ پسرمان قاسم!
حکیم نگاه اندوه باری به همسرش انداخت اما چیزی نگفت. ساعتی که گذشت بهتر دانست برای اندوهش شریکی پیدا کند.
تصمیم گرفتهام به زندگانی رستم خاتمه دهم!
بانو بیاختیار فریاد کشید:
چرا؟ تو که همیشه میگفتی ایران زمین، دشمنان فراوان دارد و رستم باید کارهای بزرگ بسیاری برای وطنش انجام دهد!
فردوسی اما همچنان ساکت.
بانو بیش از آن پرسش نکرد:
«هر زمان لازم باشد خودش همه چیز را خواهد گفت.»
غم جانکاه شوهر، بی آنکه کم شود به جان بانو افتاد.
اشک از چشمانش سرازیر شد.
(فردوسی قبل از همه، اشعار شاهنامه را برای همسرش میخواند و او با همهی قهرمانان
بزرگ ان کتاب آشنا بود: رستم، اسفندیار، بیژن، منیژه، سیاوش، ایرج، سلم، تور و حتی اشکبوس و گرسیوز و...)
به این سبب با آنکه حکیم گفته بود این راز را با کسی در میان نگذارد، چند روز بعد همهی مردم شهرک پاژ و شهر طوس از آن آگاه شدند و هنوز یک هفته سپری نشده بود که عدهای از جوانان ایراندوست طوس به خانهی استاد رفتند.
آنها ماهی یک یا دو بار در خانهی حکیم ابوالقاسم فردوسی جمع میشدند؛
استاد آخرین سرودههای خود را میخواند و همگی با شور و اشتیاق دربارهی پهلوانان و حوادث شاهنامه بحث و گفتگو میکردند.
این بار اما جوانان اندوهگین و ساکت نشستند.
مرگ رستم چیزی نبود که بتوان از آن آسان گذشت.
سرانجام یکی از آنها اجازه ی صحبت خواست:
«استاد شنیده ایم قصد دارید جهان پهلوان رستم نامدار را از صحنه ی روزگار محو کنید...؟»
اما نتوانست کلامش را تمام کند بغض گلویش را میفشرد.
استاد از آغاز با دیدن چهرهی جوانان به همه چیز پی برده بود، گفت:
«برای اینکه فکر میکنم زمانش فرا رسیده است.»
جوانان التماس کردند:
«نه استاد...رستم را نکشید، هنوز کارهای بسیار مانده که او باید برای ایران زمین انجام بدهد. این را خودتان گفتید و بارها هم ان را تکرار کردهاید.»
آن روزها آنطور فکر میکردم اما امروز به این نتیجه رسیدهام که بهتر است رستم هر چه زودتر جهان ما را ترک کند.
جوانان روا ندانستند با استاد بحث کنند؛ مغموم و دلشکسته خانه را ترک کردند.
دو سه هفته بیشتر از این دیدار نگذشته بود که چند تن از بزرگان خراسان از فردوسی رخصت دیدار طلبیدند و پرسیدند.
حکیم ؛ این روزها خبری خراسانیان را سخت اندوهگین کرده، اگر به تمام ایران زمین برسد، همهی مردم را عزادار خواهد کرد.
"آیا راست است که میخواهید به زندگانی جهان پهلوان رستم زابلی پایان دهید"؟
#فردوسی با صدایی که گویی سنگینی غم هفت آسمان بر آن فشار می آورد، گفت:
«درست می گویید، مدتی است به این نتیجه رسیدهام که زمان مرگ تهمتن فرا رسیده است.»
چند ساعتی که مجلس ادامه داشت از یک سو تمنا بود و از سوی دیگر امتناع؛
مدتی از این ماجرا گذشت. از مرگ رستم خبری نشد، بسیاری از مردم امیدوار شدند که حکیم بزرگ از این کار منصرف شده است.
روزی فردوسی از «اتاق رزم» بیرون آمد.
اتاق رزم جایگاهی بود آراسته به سلاحهای جنگی که فردوسی اشعارش را در انجا میسرود.
بانو بعد از مدتی دراز در چهرهی استاد آثاری از آرامش مشاهده کرد. میدانست حکیم در تمام این مدت، در اندیشهی سرنوشت رستم است.
پرسید:
چه شد؟ رستم در چه حال است؟
فردوسی آرام و شمرده پاسخ داد:
"رستم کشته شد."
به دست پهلوانی دلاورتر از خودش؟
نه، به دست یک بداندیشِ زبون و حیلهگر، به دست برادر ناتنیاش شغاد، در درون چاهی پر از نیزه و شمشیر.
و رخش اسب وفادار رستم؟
او هم در کنار تهمتن جان سپرد.
و برای آنکه بانو آرامش پیدا کند، افزود:
«اما رستم در اخرین لحظات زندگی، شغاد بد نهاد را با تیری که به سویش رها کرد به درخت دوخت.»
بانو آهی کشید و برای نخستین بار اعتراض خویش را از کار همسر بزرگش با این جملات بیان کرد:
«نمیشد رستم کشته نشود؟ او ششصد سال زیسته بود، میتوانست سالهای دراز دیگر زنده بماند!»
فردوسی میدانست در وجود همسرش چه میگذرد.
رستم سالیان دراز در کنار انها زیسته بود.
تصمیم گرفت راز مرگ رستم را فاش کند:
«من پیر شدهام و پایان عمرم نزدیک است.
بیم آن دارم بعد از من سرنوشت رستم به دست شاعرانی درمانده یا چاپلوس بیفتد و آنها به طمعِ صله او را به خدمتِ فرمانروایان ظالم در آورند.»
بنابراین؛
«او را کشتم.»
#رستم_را_کشتم
چند روزی بود #حکیم_ابوالقاسم_فردوسی اندوهگین به نظر میرسید.
این حال او را قبل از همه، همسر همدل و غمخوارش احساس میکرد.
او هرگز به خود اجازه نمیداد دربارهی حالات حکیم کنجکاوی کند، اما چون اندوه استاد روزهای دیگر هم ادامه یافت،
دل به دریا زد:.
ابوالقاسم ، تو را چه پیش آمده که اینسان اندوهگینی؟ هرگز تو را این چنین ندیده بودم، حتی زمان مرگ پسرمان قاسم!
حکیم نگاه اندوه باری به همسرش انداخت اما چیزی نگفت. ساعتی که گذشت بهتر دانست برای اندوهش شریکی پیدا کند.
تصمیم گرفتهام به زندگانی رستم خاتمه دهم!
بانو بیاختیار فریاد کشید:
چرا؟ تو که همیشه میگفتی ایران زمین، دشمنان فراوان دارد و رستم باید کارهای بزرگ بسیاری برای وطنش انجام دهد!
فردوسی اما همچنان ساکت.
بانو بیش از آن پرسش نکرد:
«هر زمان لازم باشد خودش همه چیز را خواهد گفت.»
غم جانکاه شوهر، بی آنکه کم شود به جان بانو افتاد.
اشک از چشمانش سرازیر شد.
(فردوسی قبل از همه، اشعار شاهنامه را برای همسرش میخواند و او با همهی قهرمانان
بزرگ ان کتاب آشنا بود: رستم، اسفندیار، بیژن، منیژه، سیاوش، ایرج، سلم، تور و حتی اشکبوس و گرسیوز و...)
به این سبب با آنکه حکیم گفته بود این راز را با کسی در میان نگذارد، چند روز بعد همهی مردم شهرک پاژ و شهر طوس از آن آگاه شدند و هنوز یک هفته سپری نشده بود که عدهای از جوانان ایراندوست طوس به خانهی استاد رفتند.
آنها ماهی یک یا دو بار در خانهی حکیم ابوالقاسم فردوسی جمع میشدند؛
استاد آخرین سرودههای خود را میخواند و همگی با شور و اشتیاق دربارهی پهلوانان و حوادث شاهنامه بحث و گفتگو میکردند.
این بار اما جوانان اندوهگین و ساکت نشستند.
مرگ رستم چیزی نبود که بتوان از آن آسان گذشت.
سرانجام یکی از آنها اجازه ی صحبت خواست:
«استاد شنیده ایم قصد دارید جهان پهلوان رستم نامدار را از صحنه ی روزگار محو کنید...؟»
اما نتوانست کلامش را تمام کند بغض گلویش را میفشرد.
استاد از آغاز با دیدن چهرهی جوانان به همه چیز پی برده بود، گفت:
«برای اینکه فکر میکنم زمانش فرا رسیده است.»
جوانان التماس کردند:
«نه استاد...رستم را نکشید، هنوز کارهای بسیار مانده که او باید برای ایران زمین انجام بدهد. این را خودتان گفتید و بارها هم ان را تکرار کردهاید.»
آن روزها آنطور فکر میکردم اما امروز به این نتیجه رسیدهام که بهتر است رستم هر چه زودتر جهان ما را ترک کند.
جوانان روا ندانستند با استاد بحث کنند؛ مغموم و دلشکسته خانه را ترک کردند.
دو سه هفته بیشتر از این دیدار نگذشته بود که چند تن از بزرگان خراسان از فردوسی رخصت دیدار طلبیدند و پرسیدند.
حکیم ؛ این روزها خبری خراسانیان را سخت اندوهگین کرده، اگر به تمام ایران زمین برسد، همهی مردم را عزادار خواهد کرد.
"آیا راست است که میخواهید به زندگانی جهان پهلوان رستم زابلی پایان دهید"؟
#فردوسی با صدایی که گویی سنگینی غم هفت آسمان بر آن فشار می آورد، گفت:
«درست می گویید، مدتی است به این نتیجه رسیدهام که زمان مرگ تهمتن فرا رسیده است.»
چند ساعتی که مجلس ادامه داشت از یک سو تمنا بود و از سوی دیگر امتناع؛
مدتی از این ماجرا گذشت. از مرگ رستم خبری نشد، بسیاری از مردم امیدوار شدند که حکیم بزرگ از این کار منصرف شده است.
روزی فردوسی از «اتاق رزم» بیرون آمد.
اتاق رزم جایگاهی بود آراسته به سلاحهای جنگی که فردوسی اشعارش را در انجا میسرود.
بانو بعد از مدتی دراز در چهرهی استاد آثاری از آرامش مشاهده کرد. میدانست حکیم در تمام این مدت، در اندیشهی سرنوشت رستم است.
پرسید:
چه شد؟ رستم در چه حال است؟
فردوسی آرام و شمرده پاسخ داد:
"رستم کشته شد."
به دست پهلوانی دلاورتر از خودش؟
نه، به دست یک بداندیشِ زبون و حیلهگر، به دست برادر ناتنیاش شغاد، در درون چاهی پر از نیزه و شمشیر.
و رخش اسب وفادار رستم؟
او هم در کنار تهمتن جان سپرد.
و برای آنکه بانو آرامش پیدا کند، افزود:
«اما رستم در اخرین لحظات زندگی، شغاد بد نهاد را با تیری که به سویش رها کرد به درخت دوخت.»
بانو آهی کشید و برای نخستین بار اعتراض خویش را از کار همسر بزرگش با این جملات بیان کرد:
«نمیشد رستم کشته نشود؟ او ششصد سال زیسته بود، میتوانست سالهای دراز دیگر زنده بماند!»
فردوسی میدانست در وجود همسرش چه میگذرد.
رستم سالیان دراز در کنار انها زیسته بود.
تصمیم گرفت راز مرگ رستم را فاش کند:
«من پیر شدهام و پایان عمرم نزدیک است.
بیم آن دارم بعد از من سرنوشت رستم به دست شاعرانی درمانده یا چاپلوس بیفتد و آنها به طمعِ صله او را به خدمتِ فرمانروایان ظالم در آورند.»
بنابراین؛
«او را کشتم.»
🔥3
@ddrreamm
از عهدِ خُردگی این داعی را واقعه ای عجب افتاده بود، کس از حال داعی واقف نی، پدر من از من واقف نی، می گفت: تو اولا دیوانه نیستی، نمی دانم چه روش داری، تربیت ریاضت هم نیست، و فلان نیست ...
گفتم: یک سخن از من بشنو، تو با من چنانی که تخم بط را زیر مرغ خانگی نهادند، پرورد و بط بچگان برون آورد؛ بط بچگان کلانتَرَک شدند، با مادر به لب جو آمدند، در آب در آمدند.
مادرشان مرغ خانگی است. لب لبِ جو میرود، امکان در آمدن در آب نی.
اکنون ای پدر! من دریا می بینم مَرکَبِ من شده است، و وطن و حال من این است. اگر تو از منی یا من از توام، در آ در این دریا؛ و اگر نه، برو بَرِ مرغان خانگی
#شمس_تبریزی
از عهدِ خُردگی این داعی را واقعه ای عجب افتاده بود، کس از حال داعی واقف نی، پدر من از من واقف نی، می گفت: تو اولا دیوانه نیستی، نمی دانم چه روش داری، تربیت ریاضت هم نیست، و فلان نیست ...
گفتم: یک سخن از من بشنو، تو با من چنانی که تخم بط را زیر مرغ خانگی نهادند، پرورد و بط بچگان برون آورد؛ بط بچگان کلانتَرَک شدند، با مادر به لب جو آمدند، در آب در آمدند.
مادرشان مرغ خانگی است. لب لبِ جو میرود، امکان در آمدن در آب نی.
اکنون ای پدر! من دریا می بینم مَرکَبِ من شده است، و وطن و حال من این است. اگر تو از منی یا من از توام، در آ در این دریا؛ و اگر نه، برو بَرِ مرغان خانگی
#شمس_تبریزی
👍1👌1
@ddrreamm
چون به رقص آیی و
سرمست برافشانی دست،
پرچمِ شادی و شوق است که افراشتهای!
لشکرِ غم خورَد از پرچمِ دستِ تو شکست!
#فریدون_مشیری
چون به رقص آیی و
سرمست برافشانی دست،
پرچمِ شادی و شوق است که افراشتهای!
لشکرِ غم خورَد از پرچمِ دستِ تو شکست!
#فریدون_مشیری
👍3💯1
@ddrreamm
چون تيغ به دست آري مردم نتوان کشت
نزديک خداوند بدي نيست فرامشت
اين تيغ نه از بهر ستمگاران کردند
انگور نه از بهر نبيدست به چرخشت
عيسي به رهي ديد يکي کشته فتاده
حيران شدو بگرفت به دندان سر انگشت
گفتا که «کرا کشتي تا کشته شدي زار؟
تا باز که او را بکشد آنکه تو را کشت؟»
انگشت مکن رنجه به در کوفتن کس
تا کس نکند رنجه به در کوفتنت مشت
#ناصر_خسرو_قبادیانی
چون تيغ به دست آري مردم نتوان کشت
نزديک خداوند بدي نيست فرامشت
اين تيغ نه از بهر ستمگاران کردند
انگور نه از بهر نبيدست به چرخشت
عيسي به رهي ديد يکي کشته فتاده
حيران شدو بگرفت به دندان سر انگشت
گفتا که «کرا کشتي تا کشته شدي زار؟
تا باز که او را بکشد آنکه تو را کشت؟»
انگشت مکن رنجه به در کوفتن کس
تا کس نکند رنجه به در کوفتنت مشت
#ناصر_خسرو_قبادیانی
👍1
❤1👍1
👍1
@ddrreamm
افسانه بگو بهار افسانه بگو
شب میگذرد ز صبح جانانه بگو
بیبرگی پائیز به انگور ببخش
وز باده گلرنگ بهارانه بگو
سر تا بقدم رنگ و نگاری جانا
من پائيزم تو نوبهاری جانا
آن گوهر یکدانه که من میطلبم
دانم داری نگو نداری جانا
#محمدعلی_اسلامی_ندوشن
افسانه بگو بهار افسانه بگو
شب میگذرد ز صبح جانانه بگو
بیبرگی پائیز به انگور ببخش
وز باده گلرنگ بهارانه بگو
سر تا بقدم رنگ و نگاری جانا
من پائيزم تو نوبهاری جانا
آن گوهر یکدانه که من میطلبم
دانم داری نگو نداری جانا
#محمدعلی_اسلامی_ندوشن
👍4
@ddrreamm
جمله ی ذرّات عالم در نهــان
با تو میگویند روزان و شبــان
ما سمیعیم و بصیریم و هشیم
باشمـــا نامحـرمان ما ناخوشیـم
#مــولــانــا
جمله ی ذرّات عالم در نهــان
با تو میگویند روزان و شبــان
ما سمیعیم و بصیریم و هشیم
باشمـــا نامحـرمان ما ناخوشیـم
#مــولــانــا
👍1🙏1