داستان نویس نوجوان
1.21K subscribers
12.3K photos
972 videos
42 files
17.1K links
تجربه خوب نوشتن!
کانال رسمی داستان نویس نوجوان
آموزش آنلاین داستان نویسی، قابلیت ارسال داستان، برگزار کننده مسابقات داستان نویسی

آدرس وب‌سایت:
dastannevis.com
آدرس ایمیل پشتیبانی:
support@dastannevis.com
ارتباط با ما و تبلیغات:
@ashkanhasebi
@firouzirad
Download Telegram
#داستانک_ارسالی

پرستار شب بودم برای بازدید بیماران به همه اتاق هاباید سر می کشیدم به اتاق ۴۰۴ رسیدم نویسنده مورد علاقه ام که لذت وافری از نوشته هاش میبردم انجا خوابیده بود برای لحظه ای ارزو کردم کاش اشتباه دیده باشم ولی خودش بود .مرد میانسالی روی تخت بیمار خوابیده بود و کتابی در دست داشت اون زمانها مثل الان نبود که تو فضای مجازی از رب و رب همه بتونی خبردار بشی عکسش کپی خودش بود تا دیدم شناختم من همیشه مشتاق دیدار نویسنده ان کلمات جادویی بودم و او حالا در روبرویم با صدایی گرم و شاد جواب سلام من را میداد سرطان داشت ولی انگار نه انگار در چشمانش اتش گرم رضایت از عمری که سپری کرده بود زبانه می کشید.

#ش_امان

dastannevis.com
نظرتان را برایمان کامنت کنید! 👇
#داستانک_ارسالی

تو داروخانه بودم پیرمردی فریاد کشان کلید دستشویی را از صاحب داروخانه میخواست اخه اون داروخانه قبلا یک خانه قدیمی بوده که سالنش را داروخانه و دوتا اتاقش را به دکتری اجاره داده بودن هرکس وارد اروخانه میشد انگار از نشیمن یک خانه رد میشد در توالت را می دید و سپس وارد قسمت داروها میشد صاحب داروخانه ادم بسیار خسیسی بود و حاضر نبود در توالت را باز بذاره تا مردم در موارد ضروری ازش استفاده کنند پیرمرد طاقتش طاق شده بود وهی التماس که کلید را بده ازاواصرار واز دکتر داروخانه انکار که دستشویی خراب است چشمتان روز بد نبینه در یک لحظه شد انچه نباید میشد.

#ش_امان

https://t.me/dastannevisenojavan
نظرتان را برایمان کامنت کنید! 👇
#داستانک_ارسالی

رفته بودم پارک قدم بزنم پیرزنی را دیدم بستنی قیفی تو دستش بودگریه میکرد بستنی اب میشد انگار با کودکی حرف میزد کنجکاو شدم گفتم مادرجان چیزی شده چرا گریه می کنی گفت به یاد روزهایی که بچه ام بستنی میخواست و اکثر اوقات من نمی تونستم براش بخرم و اون اعتراضی نمیکرد جیغ نمی زد اصرار نمی کرد بستنی خریدم ولی الان انقدر ازم دوره که نمی تونم بهش بدم برای همین گریه می کنم.

#ش_امان

dastannevis.com
نظرتان را برایمان کامنت کنید! 👇
#داستانک_ارسالی

رفته بودم پارک  قدم بزنم پیرزنی را دیدم  بستنی قیفی تو دستش بودگریه میکرد  بستنی اب میشد انگار  با کودکی  حرف میزد کنجکاو شدم گفتم مادرجان چیزی شده چرا گریه می کنی گفت به یاد روزهایی که بچه ام بستنی میخواست و اکثر اوقات من نمی تونستم براش بخرم و اون اعتراضی نمیکرد جیغ نمی زد اصرار نمی کرد بستنی خریدم ولی الان انقدر ازم دوره که نمی تونم بهش بدم برای همین گریه می کنم.

#ش_امان

dastannevis.com