#داستانک
الکس بد یمن
استعداد «آلکس» به اثبات رسید. رستورانی که در آن ظرف میشست یک سال بعد از آنکه کارش را کنار گذاشت، برچیده شد. مدرسهای را که در آن درس میداد، شش ماه بعد از استعفای او، تعطیل شد و به فاصلهای کوتاه از خروجِ او، روزنامه را بستند.
«آلکس» لبخندی زد، دستش را بلند کرد و برای پیوستن به ارتش ایالات متحده سوگند خورد.
نویسنده: جین میل آندر
مترجم: اسدالله امرایی
داستانهای کوتاه جهان...!
dastannevis.com
الکس بد یمن
استعداد «آلکس» به اثبات رسید. رستورانی که در آن ظرف میشست یک سال بعد از آنکه کارش را کنار گذاشت، برچیده شد. مدرسهای را که در آن درس میداد، شش ماه بعد از استعفای او، تعطیل شد و به فاصلهای کوتاه از خروجِ او، روزنامه را بستند.
«آلکس» لبخندی زد، دستش را بلند کرد و برای پیوستن به ارتش ایالات متحده سوگند خورد.
نویسنده: جین میل آندر
مترجم: اسدالله امرایی
داستانهای کوتاه جهان...!
dastannevis.com
#داستانک
پاهای مارک ورم کرده بود و به دو برابر اندازهی عادیاش رسیده بود.
شرکت بیمهاش در عملی انساندوستانه، برایش یک جفت کفش بزرگتر فرستاد.
نویسنده: شان هیل
مترجم: امیرحسین میرزائیان
داستانهای کوتاه جهان...!
dastannevis.com
پاهای مارک ورم کرده بود و به دو برابر اندازهی عادیاش رسیده بود.
شرکت بیمهاش در عملی انساندوستانه، برایش یک جفت کفش بزرگتر فرستاد.
نویسنده: شان هیل
مترجم: امیرحسین میرزائیان
داستانهای کوتاه جهان...!
dastannevis.com
#داستانک
منتشر شده
ماه مارس است. گردبادهای کوچک، زبالههای خیابان را مانند درویشان چرخان به سماع آورده است.
مرد تایپ میکند: «در این حادثه دو نفر دستگیر شدند . . . ». بعد دست از نوشتن برمیدارد، به بیرون پنجره خیره میشود و لبخند میزند.
با خودش فکر میکند: «تفاوت روزنامهنگاری و کتاب نوشتن این است که در چنین روزی، به جای کتاب روزنامه در میان باد میچرخد».
نویسنده: نیل اشتینبرگ
مترجم: امیرحسین میرزائیان
داستانهای کوتاه جهان...!
dastannevis.com
منتشر شده
ماه مارس است. گردبادهای کوچک، زبالههای خیابان را مانند درویشان چرخان به سماع آورده است.
مرد تایپ میکند: «در این حادثه دو نفر دستگیر شدند . . . ». بعد دست از نوشتن برمیدارد، به بیرون پنجره خیره میشود و لبخند میزند.
با خودش فکر میکند: «تفاوت روزنامهنگاری و کتاب نوشتن این است که در چنین روزی، به جای کتاب روزنامه در میان باد میچرخد».
نویسنده: نیل اشتینبرگ
مترجم: امیرحسین میرزائیان
داستانهای کوتاه جهان...!
dastannevis.com
#داستانک
پاهای مارک ورم کرده بود و به دو برابر اندازهی عادیاش رسیده بود.
شرکت بیمهاش در عملی انساندوستانه، برایش یک جفت کفش بزرگتر فرستاد.
نویسنده: شان هیل
مترجم: امیرحسین میرزائیان
داستانهای کوتاه جهان...!
dastannevis.com
پاهای مارک ورم کرده بود و به دو برابر اندازهی عادیاش رسیده بود.
شرکت بیمهاش در عملی انساندوستانه، برایش یک جفت کفش بزرگتر فرستاد.
نویسنده: شان هیل
مترجم: امیرحسین میرزائیان
داستانهای کوتاه جهان...!
dastannevis.com
#داستانک
الکس بد یمن
استعداد «آلکس» به اثبات رسید. رستورانی که در آن ظرف میشست یک سال بعد از آنکه کارش را کنار گذاشت، برچیده شد. مدرسهای را که در آن درس میداد، شش ماه بعد از استعفای او، تعطیل شد و به فاصلهای کوتاه از خروجِ او، روزنامه را بستند.
«آلکس» لبخندی زد، دستش را بلند کرد و برای پیوستن به ارتش ایالات متحده سوگند خورد.
نویسنده: جین میل آندر
مترجم: اسدالله امرایی
داستانهای کوتاه جهان...!
dastannevis.com
الکس بد یمن
استعداد «آلکس» به اثبات رسید. رستورانی که در آن ظرف میشست یک سال بعد از آنکه کارش را کنار گذاشت، برچیده شد. مدرسهای را که در آن درس میداد، شش ماه بعد از استعفای او، تعطیل شد و به فاصلهای کوتاه از خروجِ او، روزنامه را بستند.
«آلکس» لبخندی زد، دستش را بلند کرد و برای پیوستن به ارتش ایالات متحده سوگند خورد.
نویسنده: جین میل آندر
مترجم: اسدالله امرایی
داستانهای کوتاه جهان...!
dastannevis.com
#داستانک
وای اگر پرندهای را بیازاری
پسرک بیآنکه بداند چرا، سنگ در تیرکمان کوچکش گذاشت و بیآنکه بداند چرا، گنجشک کوچکی را نشانه رفت.
بالهایش شکست و تنش خونی شد. پرنده میدانست که خواهد مُرد. اما پیش از مردنش مروّت کرد و رازی را به پسرک گفت تا دیگر هرگز هیچ چیزی را نیازارد.
پسرک پرنده را در دستهایش گرفته بود تا شکار خود را تماشا کند اما پرنده شکار نبود. پرنده پیام بود.
پس چشم در چشم پسرک دوخت و گفت: کاش میدانستی که زنجیر بلندی است زندگی، که یک حلقهاش درخت است و یک حلقهاش پرنده. یک حلقهاش انسان و یک حلقه سنگ ریزه. حلقهای ماه و حلقهای خورشید. و هر حلقه در دل حلقه دیگر است. و هر حلقه پارهای از زنجیر؛ و کیست که در این زنجیر نگنجد؟!
و وای اگر شاخهای را بشکنی، خورشید خواهد گریست. وای اگر سنگریزهای را ندیده بگیری، ماه تب خواهد کرد.
وای اگر پرندهای را بیازاری، انسانی خواهد مُرد؛ زیرا هر حلقه را بشکنی، زنجیر را گسستهای. و تو امروز زنجیر خداوند را پاره کردی.
پرنده این را گفت و جان داد. و پسرک آنقدر گریست تا عارف شد.
وای اگر پرندهای را بیازاری...!
نویسنده: عرفان نظرآهاری
از کتاب: هر قاصدکی یک پیامبر است
داستانهای کوتاه جهان...!
dastannevis.com
وای اگر پرندهای را بیازاری
پسرک بیآنکه بداند چرا، سنگ در تیرکمان کوچکش گذاشت و بیآنکه بداند چرا، گنجشک کوچکی را نشانه رفت.
بالهایش شکست و تنش خونی شد. پرنده میدانست که خواهد مُرد. اما پیش از مردنش مروّت کرد و رازی را به پسرک گفت تا دیگر هرگز هیچ چیزی را نیازارد.
پسرک پرنده را در دستهایش گرفته بود تا شکار خود را تماشا کند اما پرنده شکار نبود. پرنده پیام بود.
پس چشم در چشم پسرک دوخت و گفت: کاش میدانستی که زنجیر بلندی است زندگی، که یک حلقهاش درخت است و یک حلقهاش پرنده. یک حلقهاش انسان و یک حلقه سنگ ریزه. حلقهای ماه و حلقهای خورشید. و هر حلقه در دل حلقه دیگر است. و هر حلقه پارهای از زنجیر؛ و کیست که در این زنجیر نگنجد؟!
و وای اگر شاخهای را بشکنی، خورشید خواهد گریست. وای اگر سنگریزهای را ندیده بگیری، ماه تب خواهد کرد.
وای اگر پرندهای را بیازاری، انسانی خواهد مُرد؛ زیرا هر حلقه را بشکنی، زنجیر را گسستهای. و تو امروز زنجیر خداوند را پاره کردی.
پرنده این را گفت و جان داد. و پسرک آنقدر گریست تا عارف شد.
وای اگر پرندهای را بیازاری...!
نویسنده: عرفان نظرآهاری
از کتاب: هر قاصدکی یک پیامبر است
داستانهای کوتاه جهان...!
dastannevis.com
#داستانک
منتشر شده
ماه مارس است. گردبادهای کوچک، زبالههای خیابان را مانند درویشان چرخان به سماع آورده است.
مرد تایپ میکند: «در این حادثه دو نفر دستگیر شدند . . . ». بعد دست از نوشتن برمیدارد، به بیرون پنجره خیره میشود و لبخند میزند.
با خودش فکر میکند: «تفاوت روزنامهنگاری و کتاب نوشتن این است که در چنین روزی، به جای کتاب روزنامه در میان باد میچرخد».
نویسنده: نیل اشتینبرگ
مترجم: امیرحسین میرزائیان
داستانهای کوتاه جهان...!
dastannevis.com
منتشر شده
ماه مارس است. گردبادهای کوچک، زبالههای خیابان را مانند درویشان چرخان به سماع آورده است.
مرد تایپ میکند: «در این حادثه دو نفر دستگیر شدند . . . ». بعد دست از نوشتن برمیدارد، به بیرون پنجره خیره میشود و لبخند میزند.
با خودش فکر میکند: «تفاوت روزنامهنگاری و کتاب نوشتن این است که در چنین روزی، به جای کتاب روزنامه در میان باد میچرخد».
نویسنده: نیل اشتینبرگ
مترجم: امیرحسین میرزائیان
داستانهای کوتاه جهان...!
dastannevis.com
#داستانک
دوست
امروز دوستی پیدا کردم که منو خوشحال میکنه و من خیلی خوشحالم که اون خوشحالم میکنه، چون اين خيلی مهمه.
اگه من خوشحال بشم...
همسایههای من هم خوشحال میشن، خانوادهام، همکارام و مردمی که هر روز میببینم .
اونا اگه خوشحال بشن خب، خيلیهای ديگه هم خوشحال میشن اینجوری شاید حال دنیا یه کم بهتر بشه.
پس چه خوبه که دوستی پیدا کردم که منو خوشحال میکنه.
نویسنده: شلسیلور استاین
داستانهای کوتاه جهان...!
dastannevis.com
دوست
امروز دوستی پیدا کردم که منو خوشحال میکنه و من خیلی خوشحالم که اون خوشحالم میکنه، چون اين خيلی مهمه.
اگه من خوشحال بشم...
همسایههای من هم خوشحال میشن، خانوادهام، همکارام و مردمی که هر روز میببینم .
اونا اگه خوشحال بشن خب، خيلیهای ديگه هم خوشحال میشن اینجوری شاید حال دنیا یه کم بهتر بشه.
پس چه خوبه که دوستی پیدا کردم که منو خوشحال میکنه.
نویسنده: شلسیلور استاین
داستانهای کوتاه جهان...!
dastannevis.com
#داستانک
سفر به آینده رویایی
دکتر گفت: «خوب، ماشین زمان پیما درست شد!» دستیارش لبخندی زد و گفت : «تبریک عرض میکنم. خوبه همین الان حرکت کنیم. چه طوره برگردیم به پانصد سال پیش و در جائی دنج استراحت کنیم چون این مدت، شب و روز کار کردیم و حسابی خسته شدیم.!»
«چی میگی؟ برای ساختن این ماشین پول زیادی خرج کردم. اول باید آن هزینهها را جبران کنیم. استراحت بمونه برای بعد.»
«پس، چه کار کنیم؟»
«بریم به زمان آینده . بریم به دویست سال آینده، چیزی پیدا کنیم و بیاریم که پولی نصیبمان کنه. چرا معطلی؟» ..
آنها سوار ماشین زمان پیما شدند و بلافاصله از یک فروشگاه بزرگ در دویست سال بعد سر در آوردند.
«معرکه است! همه چیز هست. پر از جنسه. ببینین، آقای دکتر ، این دیگه چیه؟ تا توضيحات را نخوانیم، نمیتونیم سر در بیاریم. روی این که شبیه ذره بینه نوشته شده «میکروسکوپ الکترونیکی» روی این ساك نوشته «اگر دکمهاش را فشار بدهید، تبدیل به قایق میشود.» . آه، آنجا بخش عرضه داروهاست. مواد مخدر بدون اعتیاد، هورمون حفظ جوانی تا ۱۵۰ سالکی، داروی مهرآورندهی صد در صد مؤثر ... عجب دنیای محشری!»
«زیاد این ور و آن ور نگاه نکن . به چیز بدرد بخور پیدا کن.» چیزی نگذشت که ناگهان با مشکل بزرگی روبرو شدند.
«دکتر، باید چه کار کنیم، ما که پول نداریم.»
«دست خالی که نمیتونیم برگردیم. چارهای نیست. زود یه چیزی کش برو. این جا پر از جنسه , عیب نداره.»
دستیار نگاهی به دور و بر خود انداخت، سریع دستش را دراز کرد و چیزی برداشت. مثل این که دستگاهی مانند رادار در کار بود، زیرا همان موقع صدای بلندگو شنیده شد: «لطفا دست به کاری خلاف نزنید.»
سپس بدنشان در معرض جریان برق قرار گرفت و کرخت شد. دستپاچه شده بودند و نمیدانستند چه کنند که پلیس، بسرعت سررسید و یقهی آن دو را گرفت و شروع کرد به بازجوئی.
«شما از کجا اومدین؟ لباسهایتان خیلی عجیبه.»
«ما مال دویست سال پیشیم و با این ماشین زمان پیما به این جا اومدیم، نمیدانستیم شما انسانهای این عصر این قدر خسیسید. ما دیگه مرخص میشیم.»
«چی چی رو مرخص میشین. ابداً. سرقت، جرم سنگینییه . نمیشه براحتی آزادتان کنم.»
«سخت نگیر سرکار . خدا را خوش نمییاد ... »
به التماس افتادند و شروع کردند به گریه و زاری. در این فکر بودند که اگر نتوانند بر گردند چه بلائی به سرشان خواهد آمد.
پلیس، بالاخره به رحم آمد. سری تکان داد و با صدائی آهسته پیشنهاد کرد: پس ، یه معامله کنیم. اون ماشین را چند لحظه در اختيار من بذارین. اگه این کار را بکنین، از گناه شما چشمپوشی میکنم. »
«باشه، ولی خواهش می کنیم زود برگردین.»
«نگران نباشین، زود میآم. فقط سری به دویست سال آینده میزنم و یه چیز جالب برمیدارم و برمیگردم. با این کار میتونم از شغل خودم خلاص شم.»
پلیس لبخندزنان به طرف ماشین زمان پیما حرکت کرد و آن دو با چهرهای مضطرب او را بدرقه کردند.
نویسنده: هوشی شینایچی
این نویسنده، پیشکسوت داستان نویسی علمی تخیلی در ژاپن است و در دههی پنجاه از قرن بیستم اولین مجلهی SF (Science Fiction) را منتشر کرد.
اکثر داستانهایش کوتاه و گاهی فوقالعاده کوتاه طنزآمیز و علمی تخیلی است. از قلم او بالغ بر هزار عنوان از این نوع داستانها بر جای مانده است که بخشی از آنها به بیش از بیست زبان زنده دنیا ترجمه شده و بخصوص در کشورهای چین و روسیه طرفداران زیادی دارد.
سبک نگارش این نویسنده بسیار ساده و فاقد هر گونه ابهامی است. به همین دلیل طرفداران داستانهای او در ژاپن ، از سنین مختلف هستند. احتمالاً سادگی سبک نگارش و کم حجم داستانهایش باعث شده که همه یا خارجیها نیز به مطالعه آثارش علاقه نشان دهند. البته جذابیت آثار او هم میتواند دلیلی دیگر برای ابراز استقبال و علاقه خوانندگان به داستانهای او به شمار رود.
داستانهای کوتاه جهان...!
dastannevis.com
سفر به آینده رویایی
دکتر گفت: «خوب، ماشین زمان پیما درست شد!» دستیارش لبخندی زد و گفت : «تبریک عرض میکنم. خوبه همین الان حرکت کنیم. چه طوره برگردیم به پانصد سال پیش و در جائی دنج استراحت کنیم چون این مدت، شب و روز کار کردیم و حسابی خسته شدیم.!»
«چی میگی؟ برای ساختن این ماشین پول زیادی خرج کردم. اول باید آن هزینهها را جبران کنیم. استراحت بمونه برای بعد.»
«پس، چه کار کنیم؟»
«بریم به زمان آینده . بریم به دویست سال آینده، چیزی پیدا کنیم و بیاریم که پولی نصیبمان کنه. چرا معطلی؟» ..
آنها سوار ماشین زمان پیما شدند و بلافاصله از یک فروشگاه بزرگ در دویست سال بعد سر در آوردند.
«معرکه است! همه چیز هست. پر از جنسه. ببینین، آقای دکتر ، این دیگه چیه؟ تا توضيحات را نخوانیم، نمیتونیم سر در بیاریم. روی این که شبیه ذره بینه نوشته شده «میکروسکوپ الکترونیکی» روی این ساك نوشته «اگر دکمهاش را فشار بدهید، تبدیل به قایق میشود.» . آه، آنجا بخش عرضه داروهاست. مواد مخدر بدون اعتیاد، هورمون حفظ جوانی تا ۱۵۰ سالکی، داروی مهرآورندهی صد در صد مؤثر ... عجب دنیای محشری!»
«زیاد این ور و آن ور نگاه نکن . به چیز بدرد بخور پیدا کن.» چیزی نگذشت که ناگهان با مشکل بزرگی روبرو شدند.
«دکتر، باید چه کار کنیم، ما که پول نداریم.»
«دست خالی که نمیتونیم برگردیم. چارهای نیست. زود یه چیزی کش برو. این جا پر از جنسه , عیب نداره.»
دستیار نگاهی به دور و بر خود انداخت، سریع دستش را دراز کرد و چیزی برداشت. مثل این که دستگاهی مانند رادار در کار بود، زیرا همان موقع صدای بلندگو شنیده شد: «لطفا دست به کاری خلاف نزنید.»
سپس بدنشان در معرض جریان برق قرار گرفت و کرخت شد. دستپاچه شده بودند و نمیدانستند چه کنند که پلیس، بسرعت سررسید و یقهی آن دو را گرفت و شروع کرد به بازجوئی.
«شما از کجا اومدین؟ لباسهایتان خیلی عجیبه.»
«ما مال دویست سال پیشیم و با این ماشین زمان پیما به این جا اومدیم، نمیدانستیم شما انسانهای این عصر این قدر خسیسید. ما دیگه مرخص میشیم.»
«چی چی رو مرخص میشین. ابداً. سرقت، جرم سنگینییه . نمیشه براحتی آزادتان کنم.»
«سخت نگیر سرکار . خدا را خوش نمییاد ... »
به التماس افتادند و شروع کردند به گریه و زاری. در این فکر بودند که اگر نتوانند بر گردند چه بلائی به سرشان خواهد آمد.
پلیس، بالاخره به رحم آمد. سری تکان داد و با صدائی آهسته پیشنهاد کرد: پس ، یه معامله کنیم. اون ماشین را چند لحظه در اختيار من بذارین. اگه این کار را بکنین، از گناه شما چشمپوشی میکنم. »
«باشه، ولی خواهش می کنیم زود برگردین.»
«نگران نباشین، زود میآم. فقط سری به دویست سال آینده میزنم و یه چیز جالب برمیدارم و برمیگردم. با این کار میتونم از شغل خودم خلاص شم.»
پلیس لبخندزنان به طرف ماشین زمان پیما حرکت کرد و آن دو با چهرهای مضطرب او را بدرقه کردند.
نویسنده: هوشی شینایچی
این نویسنده، پیشکسوت داستان نویسی علمی تخیلی در ژاپن است و در دههی پنجاه از قرن بیستم اولین مجلهی SF (Science Fiction) را منتشر کرد.
اکثر داستانهایش کوتاه و گاهی فوقالعاده کوتاه طنزآمیز و علمی تخیلی است. از قلم او بالغ بر هزار عنوان از این نوع داستانها بر جای مانده است که بخشی از آنها به بیش از بیست زبان زنده دنیا ترجمه شده و بخصوص در کشورهای چین و روسیه طرفداران زیادی دارد.
سبک نگارش این نویسنده بسیار ساده و فاقد هر گونه ابهامی است. به همین دلیل طرفداران داستانهای او در ژاپن ، از سنین مختلف هستند. احتمالاً سادگی سبک نگارش و کم حجم داستانهایش باعث شده که همه یا خارجیها نیز به مطالعه آثارش علاقه نشان دهند. البته جذابیت آثار او هم میتواند دلیلی دیگر برای ابراز استقبال و علاقه خوانندگان به داستانهای او به شمار رود.
داستانهای کوتاه جهان...!
dastannevis.com
#داستانک
با صدای به هم خوردن دروازه برادرم رفت
و مادرم مانند هر شب دیگر در خفا و سکوتی درهم پیچیده، به دوخت و دوز مشغول شد،
و من مشغول خواندن رمان دخترِ هندی بنام برباد رفته شدم رمانی که گویا مرا به زمان اینگلسها و شورششان به هند میکشاند، چه زیبا بود و خواندنی!
خیالِ قهوهی تلخ و شکلاتِ مربعی، دور خیالم می چرخید، لذت قهوهیی خوشبو و دلپذیر کنارش خواستنی بود...
خواهر کوچکتر هم که تمام هم و غمش همان زبان اینگلسی و دیالوگهایش بود،
در میان خواب هی به اینطرف و آنطرف می غلتید و وقتی سردی را جای لحاف چون حریری به دورش می پیچاند به خود می لرزید و صدای به هم خوردن دندانهایش حواسم را پرت می کرد...
و من به داستان، با خیالِ همان قهوهی تلخ ادامه دادم، به جلد سبز کتاب نگاهی انداختم و قطر کتاب چشمانم را کمی گردتر کرد، چه طولانی بود و دور و دراز...
در همان حال، مادرم مشغول دوخت و دوز خطاب به من، مرا از خیال خوشِ قهوه و داستان بیرون کشید و گفت:
هی بهتر است بخوابی، مگر فردا صنف نمی روی؟!
با کمی ملال و تاخیر سری به معنی تایید تکان دادم و سر بر بالشت نهاده و چشمهایم را بستم...
مادرم میدوخت، گویا تمام شب را جای لباس، قصهی دلتنگی هایمان را میدوخت. خواهر کوچکم همچنان در میان لحاف میغلتید.
از پنجره اگر بیرون خیره میشدم می دیدم که برادر هم با قدم های سریعش از دور چون لکهی کوچکی بر لباس سفید دیده میشد.
من داستان دختر هندی اسیر انگلیس را میخواندم و لذت میبردم و خیال قهوه را در سر می پرواندم،
غافل از داستان دخترِ اسیرِ روزگار که داستانش بسی جذابتر از دختر هندی بود...
#معصومه_کریمی
dastannevis.com
با صدای به هم خوردن دروازه برادرم رفت
و مادرم مانند هر شب دیگر در خفا و سکوتی درهم پیچیده، به دوخت و دوز مشغول شد،
و من مشغول خواندن رمان دخترِ هندی بنام برباد رفته شدم رمانی که گویا مرا به زمان اینگلسها و شورششان به هند میکشاند، چه زیبا بود و خواندنی!
خیالِ قهوهی تلخ و شکلاتِ مربعی، دور خیالم می چرخید، لذت قهوهیی خوشبو و دلپذیر کنارش خواستنی بود...
خواهر کوچکتر هم که تمام هم و غمش همان زبان اینگلسی و دیالوگهایش بود،
در میان خواب هی به اینطرف و آنطرف می غلتید و وقتی سردی را جای لحاف چون حریری به دورش می پیچاند به خود می لرزید و صدای به هم خوردن دندانهایش حواسم را پرت می کرد...
و من به داستان، با خیالِ همان قهوهی تلخ ادامه دادم، به جلد سبز کتاب نگاهی انداختم و قطر کتاب چشمانم را کمی گردتر کرد، چه طولانی بود و دور و دراز...
در همان حال، مادرم مشغول دوخت و دوز خطاب به من، مرا از خیال خوشِ قهوه و داستان بیرون کشید و گفت:
هی بهتر است بخوابی، مگر فردا صنف نمی روی؟!
با کمی ملال و تاخیر سری به معنی تایید تکان دادم و سر بر بالشت نهاده و چشمهایم را بستم...
مادرم میدوخت، گویا تمام شب را جای لباس، قصهی دلتنگی هایمان را میدوخت. خواهر کوچکم همچنان در میان لحاف میغلتید.
از پنجره اگر بیرون خیره میشدم می دیدم که برادر هم با قدم های سریعش از دور چون لکهی کوچکی بر لباس سفید دیده میشد.
من داستان دختر هندی اسیر انگلیس را میخواندم و لذت میبردم و خیال قهوه را در سر می پرواندم،
غافل از داستان دخترِ اسیرِ روزگار که داستانش بسی جذابتر از دختر هندی بود...
#معصومه_کریمی
dastannevis.com
#داستانک
منتشر شده
ماه مارس است. گردبادهای کوچک، زبالههای خیابان را مانند درویشان چرخان به سماع آورده است.
مرد تایپ میکند: «در این حادثه دو نفر دستگیر شدند . . . ». بعد دست از نوشتن برمیدارد، به بیرون پنجره خیره میشود و لبخند میزند.
با خودش فکر میکند: «تفاوت روزنامهنگاری و کتاب نوشتن این است که در چنین روزی، به جای کتاب روزنامه در میان باد میچرخد».
نویسنده: نیل اشتینبرگ
مترجم: امیرحسین میرزائیان
داستانهای کوتاه جهان...!
dastannevis.com
منتشر شده
ماه مارس است. گردبادهای کوچک، زبالههای خیابان را مانند درویشان چرخان به سماع آورده است.
مرد تایپ میکند: «در این حادثه دو نفر دستگیر شدند . . . ». بعد دست از نوشتن برمیدارد، به بیرون پنجره خیره میشود و لبخند میزند.
با خودش فکر میکند: «تفاوت روزنامهنگاری و کتاب نوشتن این است که در چنین روزی، به جای کتاب روزنامه در میان باد میچرخد».
نویسنده: نیل اشتینبرگ
مترجم: امیرحسین میرزائیان
داستانهای کوتاه جهان...!
dastannevis.com
#داستانک
الکس بد یمن
استعداد «آلکس» به اثبات رسید. رستورانی که در آن ظرف میشست یک سال بعد از آنکه کارش را کنار گذاشت، برچیده شد. مدرسهای را که در آن درس میداد، شش ماه بعد از استعفای او، تعطیل شد و به فاصلهای کوتاه از خروجِ او، روزنامه را بستند.
«آلکس» لبخندی زد، دستش را بلند کرد و برای پیوستن به ارتش ایالات متحده سوگند خورد.
نویسنده: جین میل آندر
مترجم: اسدالله امرایی
داستانهای کوتاه جهان...!
dastannevis.com
الکس بد یمن
استعداد «آلکس» به اثبات رسید. رستورانی که در آن ظرف میشست یک سال بعد از آنکه کارش را کنار گذاشت، برچیده شد. مدرسهای را که در آن درس میداد، شش ماه بعد از استعفای او، تعطیل شد و به فاصلهای کوتاه از خروجِ او، روزنامه را بستند.
«آلکس» لبخندی زد، دستش را بلند کرد و برای پیوستن به ارتش ایالات متحده سوگند خورد.
نویسنده: جین میل آندر
مترجم: اسدالله امرایی
داستانهای کوتاه جهان...!
dastannevis.com
#داستانک
الکس بد یمن
استعداد «آلکس» به اثبات رسید. رستورانی که در آن ظرف میشست یک سال بعد از آنکه کارش را کنار گذاشت، برچیده شد. مدرسهای را که در آن درس میداد، شش ماه بعد از استعفای او، تعطیل شد و به فاصلهای کوتاه از خروجِ او، روزنامه را بستند.
«آلکس» لبخندی زد، دستش را بلند کرد و برای پیوستن به ارتش ایالات متحده سوگند خورد.
نویسنده: جین میل آندر
مترجم: اسدالله امرایی
داستانهای کوتاه جهان...!
dastannevis.com
الکس بد یمن
استعداد «آلکس» به اثبات رسید. رستورانی که در آن ظرف میشست یک سال بعد از آنکه کارش را کنار گذاشت، برچیده شد. مدرسهای را که در آن درس میداد، شش ماه بعد از استعفای او، تعطیل شد و به فاصلهای کوتاه از خروجِ او، روزنامه را بستند.
«آلکس» لبخندی زد، دستش را بلند کرد و برای پیوستن به ارتش ایالات متحده سوگند خورد.
نویسنده: جین میل آندر
مترجم: اسدالله امرایی
داستانهای کوتاه جهان...!
dastannevis.com
#داستانک
دوست
امروز دوستی پیدا کردم که منو خوشحال میکنه و من خیلی خوشحالم که اون خوشحالم میکنه، چون اين خيلی مهمه.
اگه من خوشحال بشم...
همسایههای من هم خوشحال میشن، خانوادهام، همکارام و مردمی که هر روز میببینم .
اونا اگه خوشحال بشن خب، خيلیهای ديگه هم خوشحال میشن اینجوری شاید حال دنیا یه کم بهتر بشه.
پس چه خوبه که دوستی پیدا کردم که منو خوشحال میکنه.
نویسنده: شلسیلور استاین
داستانهای کوتاه جهان...!
dastannevis.com
دوست
امروز دوستی پیدا کردم که منو خوشحال میکنه و من خیلی خوشحالم که اون خوشحالم میکنه، چون اين خيلی مهمه.
اگه من خوشحال بشم...
همسایههای من هم خوشحال میشن، خانوادهام، همکارام و مردمی که هر روز میببینم .
اونا اگه خوشحال بشن خب، خيلیهای ديگه هم خوشحال میشن اینجوری شاید حال دنیا یه کم بهتر بشه.
پس چه خوبه که دوستی پیدا کردم که منو خوشحال میکنه.
نویسنده: شلسیلور استاین
داستانهای کوتاه جهان...!
dastannevis.com
#داستانک
صد هزار مرتبه شکر که زندهایم
صد هزار مرتبه شکر که زندهايم و نفس میکشیم ...
سال ۱۸۹۷
سلطان عبدالعزیز شاه است. پیرمردی بنام "شمی" به اتفاق پسر شانزده سالهاش بنام" ممتاز" از سراشیبی خیابان باب عالی عبور می کنند . . .
مرد جوانی بنام " باکی" از پایین بطرف بالا میآید.
آقای "باکی" از طرفداران آزادی ترکیه است، با مستبدين مخالف میباشد او تصمیم دارد دو سه روز دیگر به اروپا فرار کند.
هنگامیکه آقای شمی با آقای باکی روبرو میشود چون از دوستان قدیمی هستند با یکدیگر دست میدهند و روبوسی میکنند.
آقای باکی میگوید:
"حالت چطوره دوست گرامی؟ . . ."
شمی جواب میدهد:
"ا . . .ا . . . ی . . . الحمدالله . . . صد هزار مرتبه شکر که زندهایم و نفس میکشیم ."
سال ۱۹۰۸
سلطان عبدالحمید شاه است، آقای باکی که زمانی جزء آزادیخواهان بود حالا پیر شده است. به اتفاق پسرش "راسم" از سراشیبی خیابان باب عالی بطرف پائین میآید . . .
آقای شمی مدتی است مرحوم شده، پسرش ممتاز که با مستبدين میجنگد جوان نیرومندی است هنگامیکه با آقای باکی روبرو میشود بخاطر دوستی که با پدرش داشت به او سلام میکند و میپرسد:
" قربان حالتان چطور است؟ . . ."
آقای باکی پیرمرد نورانی جواب میدهد:
"ا . . . ا . . . ی . . . الحمدالله . . . صد هزار مرتبه شکر که زندهایم و نفس میکشیم ."
سال ۱۹۱۷
حزب اتحاد و ترقی روی کار آمده است . . . آقای ممتاز خیلی زود پیر شده است به اتفاق آقای "تحسین" از سراشیبی خیابان باب عالی بطرف پائین میروند. آقای باکی هم مرحوم شده، پسرش "راسم" که جوان خوش قیافه و نیرومندی شده از پائین بطرف بالا میآید هنگامی که با آقای ممتاز روبرو میشود دست او را میبوسد و میپرسد:
"قربان حال شما چطوره؟ . . ."
آقای ممتاز جواب میدهد:
"ا . . . ا . . . ی . . . الحمدالله . . . صد هزار مرتبه شکر که زندهایم و نفس میکشیم."
سال ۱۹۳۰
حزب خلق در مسند قدرت است . . . آقای "راسم " که پیر شده همراه پسرش "جميل" از سراشیبی خیابان باب عالی پائین میآید.
آقای ممتاز به رحمت ایزدی پیوسته، پسرش تحسین که جز مخالفین سرسخت حزب آزادیخواهان است و در ضمن جوان زیبا و تنومندی هم هست از پائین خیابان بطرف بالا میرود . . . هنگامی که با آقای راسم روبرو میشود دست او را میبوسد و میپرسد:
قربان حالتان چطوره؟ . . ."
آقای راسم جواب میدهد:
"ا . . . ای . . . الحمدالله . . . خوبم . . . انشاءالله تمام کارها بزودی خوب میشود، صد هزار مرتبه شکر که زندایم و نفس میکشیم . . ."
سال ۱۹۴۶
حزب خلق هنوز بر سر کار است، آقای" تحسین" پیر شده است به اتفاق پسرش "متین" از سراشیبی خیابان باب عالی پائین میآید . . .
آقای راسم هم فوت کرده، پسرش جمیل که یک مخالف دو آتشه دولت و در ضمن جوان نیرومندی هم هست با دیدن آقای تحسین دست او را میبوسد و حالش را میپرسد:
" قربان حالتان چطوره؟ . . ."
آقای تحسین جواب میدهد:
" . . . ه . . . ه . . . ی . . . الحمداله که زندهایم ونفس میکشیم، انشاءاله بزودی کارها روبراه میشود . . ."
سال ۱۹۵۸
حزب دمکرات به قدرت رسیده . . . آقای جمیل هم پیر شده است، همراه پسرش از سراشیبی خیابان باب عالی عبور میکند . . .
متین جوان خوش قیافه از پائین بطرف بالای خیابان میرود با دیدن آقای جمیل دست او را میبوسد و حالش را میپرسد.
" قربان حالتان چطوره؟"
آقای جمیل جواب میدهد:
ا . . . ای . . . الحمدالله پسرجان، صد هزار مرتبه شکر که زندهایم و نفس میکشیم. انشاءاله بزودی همه چیز روبراه میشود . . ."
سال . . .
سال . . .
همه به هم میگویند . . . صد هزار مرتبه شکر که زندهایم و نفس میکشیم انشاءاللہ تمام کارها درست میشه . . .
اما چه وقت؟ و کی این آرزو را برآورده میشود فقط خداوند میداند و بس!
نویسنده: #عزیز_نسین
مترجم: #رضا_همراه
داستانهای کوتاه جهان...!
dastannevis.com
صد هزار مرتبه شکر که زندهایم
صد هزار مرتبه شکر که زندهايم و نفس میکشیم ...
سال ۱۸۹۷
سلطان عبدالعزیز شاه است. پیرمردی بنام "شمی" به اتفاق پسر شانزده سالهاش بنام" ممتاز" از سراشیبی خیابان باب عالی عبور می کنند . . .
مرد جوانی بنام " باکی" از پایین بطرف بالا میآید.
آقای "باکی" از طرفداران آزادی ترکیه است، با مستبدين مخالف میباشد او تصمیم دارد دو سه روز دیگر به اروپا فرار کند.
هنگامیکه آقای شمی با آقای باکی روبرو میشود چون از دوستان قدیمی هستند با یکدیگر دست میدهند و روبوسی میکنند.
آقای باکی میگوید:
"حالت چطوره دوست گرامی؟ . . ."
شمی جواب میدهد:
"ا . . .ا . . . ی . . . الحمدالله . . . صد هزار مرتبه شکر که زندهایم و نفس میکشیم ."
سال ۱۹۰۸
سلطان عبدالحمید شاه است، آقای باکی که زمانی جزء آزادیخواهان بود حالا پیر شده است. به اتفاق پسرش "راسم" از سراشیبی خیابان باب عالی بطرف پائین میآید . . .
آقای شمی مدتی است مرحوم شده، پسرش ممتاز که با مستبدين میجنگد جوان نیرومندی است هنگامیکه با آقای باکی روبرو میشود بخاطر دوستی که با پدرش داشت به او سلام میکند و میپرسد:
" قربان حالتان چطور است؟ . . ."
آقای باکی پیرمرد نورانی جواب میدهد:
"ا . . . ا . . . ی . . . الحمدالله . . . صد هزار مرتبه شکر که زندهایم و نفس میکشیم ."
سال ۱۹۱۷
حزب اتحاد و ترقی روی کار آمده است . . . آقای ممتاز خیلی زود پیر شده است به اتفاق آقای "تحسین" از سراشیبی خیابان باب عالی بطرف پائین میروند. آقای باکی هم مرحوم شده، پسرش "راسم" که جوان خوش قیافه و نیرومندی شده از پائین بطرف بالا میآید هنگامی که با آقای ممتاز روبرو میشود دست او را میبوسد و میپرسد:
"قربان حال شما چطوره؟ . . ."
آقای ممتاز جواب میدهد:
"ا . . . ا . . . ی . . . الحمدالله . . . صد هزار مرتبه شکر که زندهایم و نفس میکشیم."
سال ۱۹۳۰
حزب خلق در مسند قدرت است . . . آقای "راسم " که پیر شده همراه پسرش "جميل" از سراشیبی خیابان باب عالی پائین میآید.
آقای ممتاز به رحمت ایزدی پیوسته، پسرش تحسین که جز مخالفین سرسخت حزب آزادیخواهان است و در ضمن جوان زیبا و تنومندی هم هست از پائین خیابان بطرف بالا میرود . . . هنگامی که با آقای راسم روبرو میشود دست او را میبوسد و میپرسد:
قربان حالتان چطوره؟ . . ."
آقای راسم جواب میدهد:
"ا . . . ای . . . الحمدالله . . . خوبم . . . انشاءالله تمام کارها بزودی خوب میشود، صد هزار مرتبه شکر که زندایم و نفس میکشیم . . ."
سال ۱۹۴۶
حزب خلق هنوز بر سر کار است، آقای" تحسین" پیر شده است به اتفاق پسرش "متین" از سراشیبی خیابان باب عالی پائین میآید . . .
آقای راسم هم فوت کرده، پسرش جمیل که یک مخالف دو آتشه دولت و در ضمن جوان نیرومندی هم هست با دیدن آقای تحسین دست او را میبوسد و حالش را میپرسد:
" قربان حالتان چطوره؟ . . ."
آقای تحسین جواب میدهد:
" . . . ه . . . ه . . . ی . . . الحمداله که زندهایم ونفس میکشیم، انشاءاله بزودی کارها روبراه میشود . . ."
سال ۱۹۵۸
حزب دمکرات به قدرت رسیده . . . آقای جمیل هم پیر شده است، همراه پسرش از سراشیبی خیابان باب عالی عبور میکند . . .
متین جوان خوش قیافه از پائین بطرف بالای خیابان میرود با دیدن آقای جمیل دست او را میبوسد و حالش را میپرسد.
" قربان حالتان چطوره؟"
آقای جمیل جواب میدهد:
ا . . . ای . . . الحمدالله پسرجان، صد هزار مرتبه شکر که زندهایم و نفس میکشیم. انشاءاله بزودی همه چیز روبراه میشود . . ."
سال . . .
سال . . .
همه به هم میگویند . . . صد هزار مرتبه شکر که زندهایم و نفس میکشیم انشاءاللہ تمام کارها درست میشه . . .
اما چه وقت؟ و کی این آرزو را برآورده میشود فقط خداوند میداند و بس!
نویسنده: #عزیز_نسین
مترجم: #رضا_همراه
داستانهای کوتاه جهان...!
dastannevis.com
#داستانک
دوست
امروز دوستی پیدا کردم که منو خوشحال میکنه و من خیلی خوشحالم که اون خوشحالم میکنه، چون اين خيلی مهمه.
اگه من خوشحال بشم...
همسایههای من هم خوشحال میشن، خانوادهام، همکارام و مردمی که هر روز میببینم .
اونا اگه خوشحال بشن خب، خيلیهای ديگه هم خوشحال میشن اینجوری شاید حال دنیا یه کم بهتر بشه.
پس چه خوبه که دوستی پیدا کردم که منو خوشحال میکنه.
نویسنده: شلسیلور استاین
داستانهای کوتاه جهان...!
dastannevis.com
دوست
امروز دوستی پیدا کردم که منو خوشحال میکنه و من خیلی خوشحالم که اون خوشحالم میکنه، چون اين خيلی مهمه.
اگه من خوشحال بشم...
همسایههای من هم خوشحال میشن، خانوادهام، همکارام و مردمی که هر روز میببینم .
اونا اگه خوشحال بشن خب، خيلیهای ديگه هم خوشحال میشن اینجوری شاید حال دنیا یه کم بهتر بشه.
پس چه خوبه که دوستی پیدا کردم که منو خوشحال میکنه.
نویسنده: شلسیلور استاین
داستانهای کوتاه جهان...!
dastannevis.com
#داستانک_ارسالی
رفته بودم پارک قدم بزنم پیرزنی را دیدم بستنی قیفی تو دستش بودگریه میکرد بستنی اب میشد انگار با کودکی حرف میزد کنجکاو شدم گفتم مادرجان چیزی شده چرا گریه می کنی گفت به یاد روزهایی که بچه ام بستنی میخواست و اکثر اوقات من نمی تونستم براش بخرم و اون اعتراضی نمیکرد جیغ نمی زد اصرار نمی کرد بستنی خریدم ولی الان انقدر ازم دوره که نمی تونم بهش بدم برای همین گریه می کنم.
#ش_امان
dastannevis.com
رفته بودم پارک قدم بزنم پیرزنی را دیدم بستنی قیفی تو دستش بودگریه میکرد بستنی اب میشد انگار با کودکی حرف میزد کنجکاو شدم گفتم مادرجان چیزی شده چرا گریه می کنی گفت به یاد روزهایی که بچه ام بستنی میخواست و اکثر اوقات من نمی تونستم براش بخرم و اون اعتراضی نمیکرد جیغ نمی زد اصرار نمی کرد بستنی خریدم ولی الان انقدر ازم دوره که نمی تونم بهش بدم برای همین گریه می کنم.
#ش_امان
dastannevis.com
برخی والدین امروزی، خود نیاز به تربیت دارند
در منزل دوستی که پسرش دانشآموز ابتدایی و داشت تکالیف درسیاش را انجام میداد بودم
زنگ منزل را زدند و پدر بزرگ خانواده از راه رسید.
پدربزرگ با لبخند، یک جعبه مداد رنگی به نوه اش داد و گفت: این هم جایزۀ نمرۀ بیست نقاشیات.
پسر ده ساله، جعبۀ مداد رنگی را گرفت و تشکر کرد
و چند لحظه بعد گفت:
بابا بزرگ
باز هم که از این جنسهای ارزون قیمت خریدی
الان مداد رنگیهای خارجی هست که ده برابر این کیفیت داره.
مادر بچه گفت:
میبینید آقاجون؟
بچههای این دوره و زمونه خیلی باهوش هستند.
اصلا نمیشه گولشونزد و سرشون کلاه گذاشت.
پدربزرگ چیزی نگفت.
برایشان توضیح دادم که این رفتار پسر بچه نشانۀ هوشمندی نیست،
همان طور که هدیۀ پدربزرگ برای گول زدن نوهاش نیست.
و این داستان را برایشان تعریف کردم
آن زمان که من دانشآموز ابتدایی بودم،
خانم بزرگ گاهی به دیدنمان میآمد و به بچههای فامیل هدیه میداد،
بیشتر وقتها هدیهاش تکههای کوچک قند بود.
بار اول که به من تکه قندی داد
یواشکی به پدرم گفتم: این تکه قند کوچک که هدیه نیست
پدرم اخم کرد و گفت: خانم بزرگ شما را دوست دارد
هر چه برایتان بیاورد هدیه است،
وقتی خانم بزرگ رفت،
پدر برایم توضیح داد که در روزگار کودکی او، قند خیلی کمیاب و گران بوده و بچهها آرزو میکردند که بتوانند یک تکه کوچک قند داشته باشند.
خانم بزرگ هنوز هم خیال میکند که قند، چیز خیلی مهمی است.
بعد گفت: ببین پسرم
قنددان خانه پر از قند است،
اما این تکه قند که مادرجان
داده با آنها فرق دارد،
چون نشانۀ مهربانی و علاقۀ او به شماست.
این تکه قند معنا دارد ،
آن قندهای توی قنددان فقط شیرین هستند
اما مهربان نیستند.
وقتی کسی به ما هدیه میدهد،
منظورش این نیست که ما نمیتوانیم، مانند آن هدیه را بخریم،
منظورش کمک کردن به ما هم نیست.
او میخواهد علاقهاش را به ما نشان بدهد
میخواهد بگوید که ما را دوست دارد
و این، خیلی با ارزش است.
این چیزی است که در هیچ بازاری نیست
و در هیچ مغازهای آن را نمیفروشند.
چهل سال از آن دوران گذشته است و من هر وقت به یاد خانم بزرگ و تکه قندهای مهربانش میافتم،
دهانم شیرین میشود،
کامم شیرین میشود،
جانم شیرین میشود..
ﻫﻤﻪ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﭘﻮﻟﺪﺍﺭ ﺷﻮﻧﺪ ﻭﻟﯽ ﻫﻤﻪ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ "ﺑﺨﺸﻨﺪﻩ "ﺷﻮﻧﺪ؛
ﭘﻮﻟﺪﺍﺭﯼ ﯾﮏ ﻣﻬﺎﺭﺗﻪ ﻭ ﺑﺨﺸﻨﺪﮔﯽ ﯾﮏ ﻓﻀﯿﻠﺖ
ﻫﻤﻪ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﺩﺭﺱ ﺑﺨﻮﺍﻧﻨﺪ ﺍﻣﺎ ﻫﻤﻪ " ﻓﻬﻤﯿﺪﻩ " ﻧﻤﯽ ﺷﻮﻧﺪ؛ ﺑﺎﺳﻮﺍﺩﯼ ﯾﮏ ﻣﻬﺎﺭﺗﻪ ﺍﻣﺎ ﻓﻬﻤﯿﺪﮔﯽ ﯾﮏ ﻓﻀﯿﻠﺖ
ﻫﻤﻪ ﯾﺎﺩ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﻧﺪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﻨﺪ ﺍﻣﺎ ﻫﻤﻪ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﺯﯾﺒﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﻨﺪ؛ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﯾﮏ ﻋﺎﺩﺗﻪ ﺍﻣﺎ ﺯﯾﺒﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﺮﺩﻥ ﯾﮏ ﻓﻀﯿﻠﺖ!
#تربيت
#زندگی
#داستانک
dastannevis.com
در منزل دوستی که پسرش دانشآموز ابتدایی و داشت تکالیف درسیاش را انجام میداد بودم
زنگ منزل را زدند و پدر بزرگ خانواده از راه رسید.
پدربزرگ با لبخند، یک جعبه مداد رنگی به نوه اش داد و گفت: این هم جایزۀ نمرۀ بیست نقاشیات.
پسر ده ساله، جعبۀ مداد رنگی را گرفت و تشکر کرد
و چند لحظه بعد گفت:
بابا بزرگ
باز هم که از این جنسهای ارزون قیمت خریدی
الان مداد رنگیهای خارجی هست که ده برابر این کیفیت داره.
مادر بچه گفت:
میبینید آقاجون؟
بچههای این دوره و زمونه خیلی باهوش هستند.
اصلا نمیشه گولشونزد و سرشون کلاه گذاشت.
پدربزرگ چیزی نگفت.
برایشان توضیح دادم که این رفتار پسر بچه نشانۀ هوشمندی نیست،
همان طور که هدیۀ پدربزرگ برای گول زدن نوهاش نیست.
و این داستان را برایشان تعریف کردم
آن زمان که من دانشآموز ابتدایی بودم،
خانم بزرگ گاهی به دیدنمان میآمد و به بچههای فامیل هدیه میداد،
بیشتر وقتها هدیهاش تکههای کوچک قند بود.
بار اول که به من تکه قندی داد
یواشکی به پدرم گفتم: این تکه قند کوچک که هدیه نیست
پدرم اخم کرد و گفت: خانم بزرگ شما را دوست دارد
هر چه برایتان بیاورد هدیه است،
وقتی خانم بزرگ رفت،
پدر برایم توضیح داد که در روزگار کودکی او، قند خیلی کمیاب و گران بوده و بچهها آرزو میکردند که بتوانند یک تکه کوچک قند داشته باشند.
خانم بزرگ هنوز هم خیال میکند که قند، چیز خیلی مهمی است.
بعد گفت: ببین پسرم
قنددان خانه پر از قند است،
اما این تکه قند که مادرجان
داده با آنها فرق دارد،
چون نشانۀ مهربانی و علاقۀ او به شماست.
این تکه قند معنا دارد ،
آن قندهای توی قنددان فقط شیرین هستند
اما مهربان نیستند.
وقتی کسی به ما هدیه میدهد،
منظورش این نیست که ما نمیتوانیم، مانند آن هدیه را بخریم،
منظورش کمک کردن به ما هم نیست.
او میخواهد علاقهاش را به ما نشان بدهد
میخواهد بگوید که ما را دوست دارد
و این، خیلی با ارزش است.
این چیزی است که در هیچ بازاری نیست
و در هیچ مغازهای آن را نمیفروشند.
چهل سال از آن دوران گذشته است و من هر وقت به یاد خانم بزرگ و تکه قندهای مهربانش میافتم،
دهانم شیرین میشود،
کامم شیرین میشود،
جانم شیرین میشود..
ﻫﻤﻪ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﭘﻮﻟﺪﺍﺭ ﺷﻮﻧﺪ ﻭﻟﯽ ﻫﻤﻪ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ "ﺑﺨﺸﻨﺪﻩ "ﺷﻮﻧﺪ؛
ﭘﻮﻟﺪﺍﺭﯼ ﯾﮏ ﻣﻬﺎﺭﺗﻪ ﻭ ﺑﺨﺸﻨﺪﮔﯽ ﯾﮏ ﻓﻀﯿﻠﺖ
ﻫﻤﻪ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﺩﺭﺱ ﺑﺨﻮﺍﻧﻨﺪ ﺍﻣﺎ ﻫﻤﻪ " ﻓﻬﻤﯿﺪﻩ " ﻧﻤﯽ ﺷﻮﻧﺪ؛ ﺑﺎﺳﻮﺍﺩﯼ ﯾﮏ ﻣﻬﺎﺭﺗﻪ ﺍﻣﺎ ﻓﻬﻤﯿﺪﮔﯽ ﯾﮏ ﻓﻀﯿﻠﺖ
ﻫﻤﻪ ﯾﺎﺩ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﻧﺪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﻨﺪ ﺍﻣﺎ ﻫﻤﻪ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﺯﯾﺒﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﻨﺪ؛ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﯾﮏ ﻋﺎﺩﺗﻪ ﺍﻣﺎ ﺯﯾﺒﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﺮﺩﻥ ﯾﮏ ﻓﻀﯿﻠﺖ!
#تربيت
#زندگی
#داستانک
dastannevis.com
#داستانک
پوسئیدون
پوسئیدون پشت میز کار خود نشسته بود و به حسابها رسیدگی میکرد. ادارهی آبهای جهان کاری بود پرمشغله. این امکان وجود داشت که نیروی کمکی بگیرد، هر تعداد که میخواست؛ البته نیروی کمکی زیادی هم در اختیار داشت، اما از آنجا که مسئولیت خود را سرسری نمیگرفت، همهی حسابها را شخصاً یکبار دیگر بررسی میکرد و در این زمینه نیروی کمکی چندان به کارش نمیآمد. نمیشد ادعا کرد که به کار خود رغبت زیادی دارد. بهواقع، تنها از آنرو به کارها رسیدگی میکرد که مسئولیت آن بهعهدهاش گذاشته شده بود. تابهحال بارها به قول خودش خواهان کار شادتری شده بود، ولی هربار که کار دیگری به او پیشنهاد میکردند، معلوم میشد که از آن بهاندازهی مسئولیت کنونیاش خرسند نیست. البته پیداکردن کار تازهای برای او چندان هم آسان نبود. مثلاً نمیشد که فقط مسئولیت یکی از دریاها را بهعهدهی او بگذارند، پوسئیدون کبیر شایستگی آنرا داشت که مسئولیتی بزرگ بهعهده داشته باشد. گذشته از این، در یک چنین عرصهای هم حساب و کتاب نهفقط کمتر نبود، بلکه حتی با خردهکاری بیشتری نیز همراه بود. هر وقت هم مسئولیتی خارج از محدودهی آبها به او پیشنهاد میکردند، از تجسم آن دلآشوبه میگرفت، تنفس خداییاش ناموزون میشد و سینهی پرافتخارش به لرزه میافتاد، درضمن غرولندش را هم جدی نمیگرفتند. آنجا که فرد قدرتمندی بر مطلبی پافشاری کند، حتی در غیرممکنترین موارد هم باید سعی کنی بهظاهر با خواستهاش موافقت کنی. ولی در عمل برکناری پوسئیدون از مقامش برای کسی تصورکردنی نبود. از روز نخست او را به مقام خدایی دریاها منصوب کرده بودند و این انتصاب باید پابرجا میماند.
ناخشنودی پوسئیدون و درنتیجه نارضایتیاش از مسئولیتی که بهعهده داشت، بیشتر از آنجا ناشی میشد که میشنید دیگران گمان میکنند او مدام نیزهی سهسر بهدست در میان امواج در گشتوگذار است. درحالیکه او در اعماق دریاها مینشست و پیوسته سرگرم محاسبه بود. تنها سفرهای هرازگاهیاش به نزد ژوپیتر در آن کار کسالتبار وقفهای میانداخت. بگذریم از اینکه از این سفرها هم اغلب خشمگین بازمیگشت. اینگونه بود که فرصت دیدن دریاها کمتر نصیبش میشد. همیشه دیدارش از دریاها گذرا بود، فقط به مواقعی خلاصه میشد که با عجله بهسوی المپ بالا میرفت. هرگز به تمام و کمال در دریاها نگشته بود. تکیهکلامش این بود که برای چنین گردشی تا زمان فروپاشی جهان صبر خواهد کرد، آنگاه کوتاهزمانی پیش از به آخر رسیدن دنیا و در پی بررسی آخرین حساب، حتماً فرصت خواهد یافت که به گشت و گذاری کوتاه اقدام کند.
نویسنده: #فرانتس_کافکا
مترجم: #علیاصغر_حداد
داستانهای کوتاه جهان...
dastannevis.com
پوسئیدون
پوسئیدون پشت میز کار خود نشسته بود و به حسابها رسیدگی میکرد. ادارهی آبهای جهان کاری بود پرمشغله. این امکان وجود داشت که نیروی کمکی بگیرد، هر تعداد که میخواست؛ البته نیروی کمکی زیادی هم در اختیار داشت، اما از آنجا که مسئولیت خود را سرسری نمیگرفت، همهی حسابها را شخصاً یکبار دیگر بررسی میکرد و در این زمینه نیروی کمکی چندان به کارش نمیآمد. نمیشد ادعا کرد که به کار خود رغبت زیادی دارد. بهواقع، تنها از آنرو به کارها رسیدگی میکرد که مسئولیت آن بهعهدهاش گذاشته شده بود. تابهحال بارها به قول خودش خواهان کار شادتری شده بود، ولی هربار که کار دیگری به او پیشنهاد میکردند، معلوم میشد که از آن بهاندازهی مسئولیت کنونیاش خرسند نیست. البته پیداکردن کار تازهای برای او چندان هم آسان نبود. مثلاً نمیشد که فقط مسئولیت یکی از دریاها را بهعهدهی او بگذارند، پوسئیدون کبیر شایستگی آنرا داشت که مسئولیتی بزرگ بهعهده داشته باشد. گذشته از این، در یک چنین عرصهای هم حساب و کتاب نهفقط کمتر نبود، بلکه حتی با خردهکاری بیشتری نیز همراه بود. هر وقت هم مسئولیتی خارج از محدودهی آبها به او پیشنهاد میکردند، از تجسم آن دلآشوبه میگرفت، تنفس خداییاش ناموزون میشد و سینهی پرافتخارش به لرزه میافتاد، درضمن غرولندش را هم جدی نمیگرفتند. آنجا که فرد قدرتمندی بر مطلبی پافشاری کند، حتی در غیرممکنترین موارد هم باید سعی کنی بهظاهر با خواستهاش موافقت کنی. ولی در عمل برکناری پوسئیدون از مقامش برای کسی تصورکردنی نبود. از روز نخست او را به مقام خدایی دریاها منصوب کرده بودند و این انتصاب باید پابرجا میماند.
ناخشنودی پوسئیدون و درنتیجه نارضایتیاش از مسئولیتی که بهعهده داشت، بیشتر از آنجا ناشی میشد که میشنید دیگران گمان میکنند او مدام نیزهی سهسر بهدست در میان امواج در گشتوگذار است. درحالیکه او در اعماق دریاها مینشست و پیوسته سرگرم محاسبه بود. تنها سفرهای هرازگاهیاش به نزد ژوپیتر در آن کار کسالتبار وقفهای میانداخت. بگذریم از اینکه از این سفرها هم اغلب خشمگین بازمیگشت. اینگونه بود که فرصت دیدن دریاها کمتر نصیبش میشد. همیشه دیدارش از دریاها گذرا بود، فقط به مواقعی خلاصه میشد که با عجله بهسوی المپ بالا میرفت. هرگز به تمام و کمال در دریاها نگشته بود. تکیهکلامش این بود که برای چنین گردشی تا زمان فروپاشی جهان صبر خواهد کرد، آنگاه کوتاهزمانی پیش از به آخر رسیدن دنیا و در پی بررسی آخرین حساب، حتماً فرصت خواهد یافت که به گشت و گذاری کوتاه اقدام کند.
نویسنده: #فرانتس_کافکا
مترجم: #علیاصغر_حداد
داستانهای کوتاه جهان...
dastannevis.com
#داستانک
منتشر شده
ماه مارس است. گردبادهای کوچک، زبالههای خیابان را مانند درویشان چرخان به سماع آورده است.
مرد تایپ میکند: «در این حادثه دو نفر دستگیر شدند . . . ». بعد دست از نوشتن برمیدارد، به بیرون پنجره خیره میشود و لبخند میزند.
با خودش فکر میکند: «تفاوت روزنامهنگاری و کتاب نوشتن این است که در چنین روزی، به جای کتاب روزنامه در میان باد میچرخد».
نویسنده: نیل اشتینبرگ
مترجم: امیرحسین میرزائیان
داستانهای کوتاه جهان...!
dastannevis.com
منتشر شده
ماه مارس است. گردبادهای کوچک، زبالههای خیابان را مانند درویشان چرخان به سماع آورده است.
مرد تایپ میکند: «در این حادثه دو نفر دستگیر شدند . . . ». بعد دست از نوشتن برمیدارد، به بیرون پنجره خیره میشود و لبخند میزند.
با خودش فکر میکند: «تفاوت روزنامهنگاری و کتاب نوشتن این است که در چنین روزی، به جای کتاب روزنامه در میان باد میچرخد».
نویسنده: نیل اشتینبرگ
مترجم: امیرحسین میرزائیان
داستانهای کوتاه جهان...!
dastannevis.com