🍃🌸🍃
🍃تابلویی در کلیسا بود. گوسفند خداوند بالای قدحش، خون، یک کمان سرخ، از زخم گلو تا گردن قدح میرسید. درست مثل زیگبرت. مدت زیادی بود که تابلوی کلیسا را ندیده بودم. حالا با دقت آن را تماشا کردم. این تابلو تنها فکر من بود، تنها فکر نابجا و احمقانهام. فلج کننده بود. قادر به فریاد زدن نبودم.
نمیتوانستم هیچ کاری بکنم. خون جاری از گلوی او را میدیدم و به تابلوی کلیسا میاندیشیدم... جسمش در هم شکست. به سمت جلو، به طرف من، خم شد، پیشانی او به زانویش خورد و دستها کنار پاها روی زمین قرار گرفتند.
سایهای بر حالت خوفناک وحشت من افتاد. آن بالا، روی سنگر، سربازی ایستاده بود، یک سرباز غریبه با یونیفورمی غریبه با چهرهای غریبه و اسلحهای غریبه که هنوز به سوی زیگبرت نشانه رفته بود.
اما او اسلحهاش را پایین آورد، آن را روی زمین انداخت و گفت: «مرا ببخش (Forgive me).» خم شد، دستهای مرا به سوی سینۀ خود برد و گفت: «مرا ببخش (Forgive me).»
نویسنده: #هانس_بندر
مترجم: #مهشید_میرمعزی
داستانهای کوتاه جهان...!
🍃🌸🍃🌺🍃🌸
@dastannevisenojavan
🍃تابلویی در کلیسا بود. گوسفند خداوند بالای قدحش، خون، یک کمان سرخ، از زخم گلو تا گردن قدح میرسید. درست مثل زیگبرت. مدت زیادی بود که تابلوی کلیسا را ندیده بودم. حالا با دقت آن را تماشا کردم. این تابلو تنها فکر من بود، تنها فکر نابجا و احمقانهام. فلج کننده بود. قادر به فریاد زدن نبودم.
نمیتوانستم هیچ کاری بکنم. خون جاری از گلوی او را میدیدم و به تابلوی کلیسا میاندیشیدم... جسمش در هم شکست. به سمت جلو، به طرف من، خم شد، پیشانی او به زانویش خورد و دستها کنار پاها روی زمین قرار گرفتند.
سایهای بر حالت خوفناک وحشت من افتاد. آن بالا، روی سنگر، سربازی ایستاده بود، یک سرباز غریبه با یونیفورمی غریبه با چهرهای غریبه و اسلحهای غریبه که هنوز به سوی زیگبرت نشانه رفته بود.
اما او اسلحهاش را پایین آورد، آن را روی زمین انداخت و گفت: «مرا ببخش (Forgive me).» خم شد، دستهای مرا به سوی سینۀ خود برد و گفت: «مرا ببخش (Forgive me).»
نویسنده: #هانس_بندر
مترجم: #مهشید_میرمعزی
داستانهای کوتاه جهان...!
🍃🌸🍃🌺🍃🌸
@dastannevisenojavan
🍃تابلویی در کلیسا بود. گوسفند خداوند بالای قدحش، خون، یک کمان سرخ، از زخم گلو تا گردن قدح میرسید. درست مثل زیگبرت. مدت زیادی بود که تابلوی کلیسا را ندیده بودم. حالا با دقت آن را تماشا کردم. این تابلو تنها فکر من بود، تنها فکر نابجا و احمقانهام. فلج کننده بود. قادر به فریاد زدن نبودم.
نمیتوانستم هیچ کاری بکنم. خون جاری از گلوی او را میدیدم و به تابلوی کلیسا میاندیشیدم... جسمش در هم شکست. به سمت جلو، به طرف من، خم شد، پیشانی او به زانویش خورد و دستها کنار پاها روی زمین قرار گرفتند.
سایهای بر حالت خوفناک وحشت من افتاد. آن بالا، روی سنگر، سربازی ایستاده بود، یک سرباز غریبه با یونیفورمی غریبه با چهرهای غریبه و اسلحهای غریبه که هنوز به سوی زیگبرت نشانه رفته بود.
اما او اسلحهاش را پایین آورد، آن را روی زمین انداخت و گفت: «مرا ببخش (Forgive me).» خم شد، دستهای مرا به سوی سینۀ خود برد و گفت: «مرا ببخش (Forgive me).»
نویسنده: #هانس_بندر
مترجم: #مهشید_میرمعزی
داستانهای کوتاه جهان...!
@dastannevisenojavan
نظرتان را برایمان کامنت کنید! 👇
نمیتوانستم هیچ کاری بکنم. خون جاری از گلوی او را میدیدم و به تابلوی کلیسا میاندیشیدم... جسمش در هم شکست. به سمت جلو، به طرف من، خم شد، پیشانی او به زانویش خورد و دستها کنار پاها روی زمین قرار گرفتند.
سایهای بر حالت خوفناک وحشت من افتاد. آن بالا، روی سنگر، سربازی ایستاده بود، یک سرباز غریبه با یونیفورمی غریبه با چهرهای غریبه و اسلحهای غریبه که هنوز به سوی زیگبرت نشانه رفته بود.
اما او اسلحهاش را پایین آورد، آن را روی زمین انداخت و گفت: «مرا ببخش (Forgive me).» خم شد، دستهای مرا به سوی سینۀ خود برد و گفت: «مرا ببخش (Forgive me).»
نویسنده: #هانس_بندر
مترجم: #مهشید_میرمعزی
داستانهای کوتاه جهان...!
@dastannevisenojavan
نظرتان را برایمان کامنت کنید! 👇
🍃تابلویی در کلیسا بود. گوسفند خداوند بالای قدحش، خون، یک کمان سرخ، از زخم گلو تا گردن قدح میرسید. درست مثل زیگبرت. مدت زیادی بود که تابلوی کلیسا را ندیده بودم. حالا با دقت آن را تماشا کردم. این تابلو تنها فکر من بود، تنها فکر نابجا و احمقانهام. فلج کننده بود. قادر به فریاد زدن نبودم.
نمیتوانستم هیچ کاری بکنم. خون جاری از گلوی او را میدیدم و به تابلوی کلیسا میاندیشیدم... جسمش در هم شکست. به سمت جلو، به طرف من، خم شد، پیشانی او به زانویش خورد و دستها کنار پاها روی زمین قرار گرفتند.
سایهای بر حالت خوفناک وحشت من افتاد. آن بالا، روی سنگر، سربازی ایستاده بود، یک سرباز غریبه با یونیفورمی غریبه با چهرهای غریبه و اسلحهای غریبه که هنوز به سوی زیگبرت نشانه رفته بود.
اما او اسلحهاش را پایین آورد، آن را روی زمین انداخت و گفت: «مرا ببخش (Forgive me).» خم شد، دستهای مرا به سوی سینۀ خود برد و گفت: «مرا ببخش (Forgive me).»
نویسنده: #هانس_بندر
مترجم: #مهشید_میرمعزی
داستانهای کوتاه جهان...!
@dastannevisenojavan
نمیتوانستم هیچ کاری بکنم. خون جاری از گلوی او را میدیدم و به تابلوی کلیسا میاندیشیدم... جسمش در هم شکست. به سمت جلو، به طرف من، خم شد، پیشانی او به زانویش خورد و دستها کنار پاها روی زمین قرار گرفتند.
سایهای بر حالت خوفناک وحشت من افتاد. آن بالا، روی سنگر، سربازی ایستاده بود، یک سرباز غریبه با یونیفورمی غریبه با چهرهای غریبه و اسلحهای غریبه که هنوز به سوی زیگبرت نشانه رفته بود.
اما او اسلحهاش را پایین آورد، آن را روی زمین انداخت و گفت: «مرا ببخش (Forgive me).» خم شد، دستهای مرا به سوی سینۀ خود برد و گفت: «مرا ببخش (Forgive me).»
نویسنده: #هانس_بندر
مترجم: #مهشید_میرمعزی
داستانهای کوتاه جهان...!
@dastannevisenojavan
🍃تابلویی در کلیسا بود. گوسفند خداوند بالای قدحش، خون، یک کمان سرخ، از زخم گلو تا گردن قدح میرسید. درست مثل زیگبرت. مدت زیادی بود که تابلوی کلیسا را ندیده بودم. حالا با دقت آن را تماشا کردم. این تابلو تنها فکر من بود، تنها فکر نابجا و احمقانهام. فلج کننده بود. قادر به فریاد زدن نبودم.
نمیتوانستم هیچ کاری بکنم. خون جاری از گلوی او را میدیدم و به تابلوی کلیسا میاندیشیدم... جسمش در هم شکست. به سمت جلو، به طرف من، خم شد، پیشانی او به زانویش خورد و دستها کنار پاها روی زمین قرار گرفتند.
سایهای بر حالت خوفناک وحشت من افتاد. آن بالا، روی سنگر، سربازی ایستاده بود، یک سرباز غریبه با یونیفورمی غریبه با چهرهای غریبه و اسلحهای غریبه که هنوز به سوی زیگبرت نشانه رفته بود.
اما او اسلحهاش را پایین آورد، آن را روی زمین انداخت و گفت: «مرا ببخش (Forgive me).» خم شد، دستهای مرا به سوی سینۀ خود برد و گفت: «مرا ببخش (Forgive me).»
نویسنده: #هانس_بندر
مترجم: #مهشید_میرمعزی
داستانهای کوتاه جهان...!
dastannevis.com
نمیتوانستم هیچ کاری بکنم. خون جاری از گلوی او را میدیدم و به تابلوی کلیسا میاندیشیدم... جسمش در هم شکست. به سمت جلو، به طرف من، خم شد، پیشانی او به زانویش خورد و دستها کنار پاها روی زمین قرار گرفتند.
سایهای بر حالت خوفناک وحشت من افتاد. آن بالا، روی سنگر، سربازی ایستاده بود، یک سرباز غریبه با یونیفورمی غریبه با چهرهای غریبه و اسلحهای غریبه که هنوز به سوی زیگبرت نشانه رفته بود.
اما او اسلحهاش را پایین آورد، آن را روی زمین انداخت و گفت: «مرا ببخش (Forgive me).» خم شد، دستهای مرا به سوی سینۀ خود برد و گفت: «مرا ببخش (Forgive me).»
نویسنده: #هانس_بندر
مترجم: #مهشید_میرمعزی
داستانهای کوتاه جهان...!
dastannevis.com