داستانکده شبانه
16.3K subscribers
99 photos
9 videos
178 links
Download Telegram
شروع رابطه و لذت کون دادن به عموی خودم
1402/04/31
#گی #عمو

دقت کردین اکثر این جقی ها وقتی میان تراوشات ذهن مریض شون رو به اشتراک میزارن اولِ داستانشون میگن کاملا واقعیه درحالیکه وقتی چند خط رو میخونی میفهمی تخیلی بیش نیست برای همین من اشاره ای به واقعی و دروغ بودن داستانم نمیکنم میسپارم به شماها
قبل اینکه شروع کنم‌ باید بگم‌ داستانم گی طور هست و از هموفوب و اونایی که از همجنسگراها خوششون نمیاد خواهش‌میکنم از صفحه برن بیرون و داستانمو‌ نخونند ک بعدش‌با‌کامنتای منفی انرژی منفی به من و بقیه هم حسام‌ وارد نکنند:)
داستانی که میخوام تعریف کنم شروع رابطه ام با عموی خودم هست که بزرگترین عمو هست و پنج سال هم از بابام بزرگتره من هفت تا عمو دارم عمو حسین با اینکه ۵۶سال سن داره و از همشون بزرگتره ولی انگار‌۴۰سالشه ازهمه‌ جوونتر و سرحال‌تر مونده
کمی‌از خصوصیات ظاهری و اخلاقی عمو حسین و خودم میگم تا صحنه هارو قشنگ‌تر تصور کنید
عمو قدشو وزنش احتمالا۹۰باشه هیکلش توپره‌و یه کوچولو شیکم داره موهاش جوگندمی پوست سبزه و صاف سیبیل هم داره با یه شخصیت‌کاریزماتیک روابط اجتماعی بالایی داره هرکسی تو اولین ملاقات جذبش میشه شغلشم یه فروشگاه بزرگ لوازم خانگی داره فقط گاهی کارارو مدیریت میکنه ‌و دونفر دیگه براش تو فروشگاه فعالیت می کنند
منم میلاد ۲۴سالمه قدم ۱۸۱وزنم ۷۰بدنم تو پر نیست ولی لاغرم نیستم پوستم گندمیه چشم و ابرو مشکی و تیپ و قیافه م کاملا مردونه هست هیچکس‌نمیتونه از رو ظاهر تشخیص بده ک‌ ال جی بی تی هستم
اخلاقمم تقریبا آدم ساکت و کم‌حرفی هستم بیشتر وقتا تو خودم(یه ویژگی اخلاقی ۸۰درصد گی ها همین کم حرف بودنشونه)
منم مثل خیلی از شماها از فامیل متنفرم اما از زمانی که خودمو شناختم عمو حسین برام یه آدم خاص بود حرفاش حرکاتش رفتاراش حتی راه رفتنش منو تحت تاثیر خودش قرار میداد نمیدونم تا چه حد واقعیت داره ک‌ه میگن ال جی بی تی ها از نوع نگاهشون به هم همدیگرو تشخیص میدن دقیقا همچین انرژی از نگاهای عمو میگرفتم و یه حسی همیشه بهم‌میگفت این از جنس خودته از طرفیم سعی میکردم باهاش رویا پردازی نکنم با خودم میگفتم این برادر باباته و غیرممکنه بازم حسم بر عقلم غلبه میکرد و نمیتونستم بهش فکر نکنم روز به روز علاقه م‌بهش بیشتر میشد اما نمیتونستم هیچ کاری بکنم
جدا ازینا من همیشه‌گرایشمو سرکوب میکردم بخاطر شهر کوچیک و موقعیت و ابرو میترسیدم با کسی وارد رابطه بشم و نمیتونستم اعتماد کنم تنها کسی که دورادور دوسش داشتم عمو حسین بود که اونم همیشه با خودم میگفتم فقط تو قلبم میمونه و غیرممکنه وارد زندگیم بشه
عمو فقط یه دختر داشت که خیلی وقته ازدواج کرده خدا تنها همین بچه رو بهشون داده بود هیچ پسری نداشت ولی از بین همه برادرزاده هاش به من علاقه نشون میداد اینو از توجه و حرفاش میفهمیدم که دوسم داره شایدم همین قضیه دل به دل راه داره که میدونست منم چقدر دوسش دارم زن عمو مشکل قلبی داشت زمان کرونا فوت کرد از اون موقع عمو حسین تنها بود هرچقدر بابام و بقیه عموها اصرار میکردن که دوباره زن بگیره اما اون مخالفت میکرد که من بعدها فهمیدم چرا‌ دوباره ازدواج نمیکنه
حالا بریم سر اصل داستان شروع رابطمون و رقم خوردن قشنگ ترین روزای زندگیم
ما چهارسال سال پیش یه باغ دو هزار متری گرفته بودیم‌ داخل باغ هفت هشت تا درخت سیب بود از اونجایی ک بابام از هرس کردن درختا چیزی سردرنمی آورد ولی عمو حسین تو این کار وارد بود
بابای من املاکی داره یروز که اونجا نشسته بودم بابام از بیرون زنگ زد گفت تا نیم ساعت دیگه خودم‌میام‌ مغازه عموحسین میاد دنبالت باهاش برو باغ این چند تا درخت سیبو هرس کنه ولی با خودت تنقلات ببر چایی هم‌بزار‌باخنده گفت بعدا نگه براشون کار کردم ولی گشنه و تشنه نگهم داشتن منم خندیدم گفتم باشه خب چه خبره مگه یک ساعتم طول نمیکشه ولی تو نگران این چیزا نباش
رفتم از همون فروشگاه کناریمون تنقلات گرفتم وقتی عمو اومد سوار شدم بین راه طبق معمول فقط از کار و اینا حرف زدیم حرف خاصی بینمون ردوبدل نشد با اینکه میدونستم اونجا فقط من و اون هستیم ولی به اینکه بینمون اتفاقی بیوفته فکر نمیکردم چون مث همیشه با خودم میگفتم غیرممکنه:)
رسیدیم باغ و اون مشغول کارش شد منم رفتم تو خونه لباسامو عوض کردم لباس کار پوشیدم و سماور روشن گذاشتم رفتم بیرون تا شاخه هایی که هرس می کرد جمع کنم عمو حسین ک مشغول کار بود با صدای آهسته اهنگ میخوند صداش بم مردونه ای داشت و خیلی کیف میکردم واقعیت حتی تو دلم قربون صدقه ی خودشو صداش میرفتم
شروع رابطه و لذت کون دادن به عموی خودم
1402/04/31
#گی #عمو

دقت کردین اکثر این جقی ها وقتی میان تراوشات ذهن مریض شون رو به اشتراک میزارن اولِ داستانشون میگن کاملا واقعیه درحالیکه وقتی چند خط رو میخونی میفهمی تخیلی بیش نیست برای همین من اشاره ای به واقعی و دروغ بودن داستانم نمیکنم میسپارم به شماها
قبل اینکه شروع کنم‌ باید بگم‌ داستانم گی طور هست و از هموفوب و اونایی که از همجنسگراها خوششون نمیاد خواهش‌میکنم از صفحه برن بیرون و داستانمو‌ نخونند ک بعدش‌با‌کامنتای منفی انرژی منفی به من و بقیه هم حسام‌ وارد نکنند:)
داستانی که میخوام تعریف کنم شروع رابطه ام با عموی خودم هست که بزرگترین عمو هست و پنج سال هم از بابام بزرگتره من هفت تا عمو دارم عمو حسین با اینکه ۵۶سال سن داره و از همشون بزرگتره ولی انگار‌۴۰سالشه ازهمه‌ جوونتر و سرحال‌تر مونده
کمی‌از خصوصیات ظاهری و اخلاقی عمو حسین و خودم میگم تا صحنه هارو قشنگ‌تر تصور کنید
عمو قدشو وزنش احتمالا۹۰باشه هیکلش توپره‌و یه کوچولو شیکم داره موهاش جوگندمی پوست سبزه و صاف سیبیل هم داره با یه شخصیت‌کاریزماتیک روابط اجتماعی بالایی داره هرکسی تو اولین ملاقات جذبش میشه شغلشم یه فروشگاه بزرگ لوازم خانگی داره فقط گاهی کارارو مدیریت میکنه ‌و دونفر دیگه براش تو فروشگاه فعالیت می کنند
منم میلاد ۲۴سالمه قدم ۱۸۱وزنم ۷۰بدنم تو پر نیست ولی لاغرم نیستم پوستم گندمیه چشم و ابرو مشکی و تیپ و قیافه م کاملا مردونه هست هیچکس‌نمیتونه از رو ظاهر تشخیص بده ک‌ ال جی بی تی هستم
اخلاقمم تقریبا آدم ساکت و کم‌حرفی هستم بیشتر وقتا تو خودم(یه ویژگی اخلاقی ۸۰درصد گی ها همین کم حرف بودنشونه)
منم مثل خیلی از شماها از فامیل متنفرم اما از زمانی که خودمو شناختم عمو حسین برام یه آدم خاص بود حرفاش حرکاتش رفتاراش حتی راه رفتنش منو تحت تاثیر خودش قرار میداد نمیدونم تا چه حد واقعیت داره ک‌ه میگن ال جی بی تی ها از نوع نگاهشون به هم همدیگرو تشخیص میدن دقیقا همچین انرژی از نگاهای عمو میگرفتم و یه حسی همیشه بهم‌میگفت این از جنس خودته از طرفیم سعی میکردم باهاش رویا پردازی نکنم با خودم میگفتم این برادر باباته و غیرممکنه بازم حسم بر عقلم غلبه میکرد و نمیتونستم بهش فکر نکنم روز به روز علاقه م‌بهش بیشتر میشد اما نمیتونستم هیچ کاری بکنم
جدا ازینا من همیشه‌گرایشمو سرکوب میکردم بخاطر شهر کوچیک و موقعیت و ابرو میترسیدم با کسی وارد رابطه بشم و نمیتونستم اعتماد کنم تنها کسی که دورادور دوسش داشتم عمو حسین بود که اونم همیشه با خودم میگفتم فقط تو قلبم میمونه و غیرممکنه وارد زندگیم بشه
عمو فقط یه دختر داشت که خیلی وقته ازدواج کرده خدا تنها همین بچه رو بهشون داده بود هیچ پسری نداشت ولی از بین همه برادرزاده هاش به من علاقه نشون میداد اینو از توجه و حرفاش میفهمیدم که دوسم داره شایدم همین قضیه دل به دل راه داره که میدونست منم چقدر دوسش دارم زن عمو مشکل قلبی داشت زمان کرونا فوت کرد از اون موقع عمو حسین تنها بود هرچقدر بابام و بقیه عموها اصرار میکردن که دوباره زن بگیره اما اون مخالفت میکرد که من بعدها فهمیدم چرا‌ دوباره ازدواج نمیکنه
حالا بریم سر اصل داستان شروع رابطمون و رقم خوردن قشنگ ترین روزای زندگیم
ما چهارسال سال پیش یه باغ دو هزار متری گرفته بودیم‌ داخل باغ هفت هشت تا درخت سیب بود از اونجایی ک بابام از هرس کردن درختا چیزی سردرنمی آورد ولی عمو حسین تو این کار وارد بود
بابای من املاکی داره یروز که اونجا نشسته بودم بابام از بیرون زنگ زد گفت تا نیم ساعت دیگه خودم‌میام‌ مغازه عموحسین میاد دنبالت باهاش برو باغ این چند تا درخت سیبو هرس کنه ولی با خودت تنقلات ببر چایی هم‌بزار‌باخنده گفت بعدا نگه براشون کار کردم ولی گشنه و تشنه نگهم داشتن منم خندیدم گفتم باشه خب چه خبره مگه یک ساعتم طول نمیکشه ولی تو نگران این چیزا نباش
رفتم از همون فروشگاه کناریمون تنقلات گرفتم وقتی عمو اومد سوار شدم بین راه طبق معمول فقط از کار و اینا حرف زدیم حرف خاصی بینمون ردوبدل نشد با اینکه میدونستم اونجا فقط من و اون هستیم ولی به اینکه بینمون اتفاقی بیوفته فکر نمیکردم چون مث همیشه با خودم میگفتم غیرممکنه:)
رسیدیم باغ و اون مشغول کارش شد منم رفتم تو خونه لباسامو عوض کردم لباس کار پوشیدم و سماور روشن گذاشتم رفتم بیرون تا شاخه هایی که هرس می کرد جمع کنم عمو حسین ک مشغول کار بود با صدای آهسته اهنگ میخوند صداش بم مردونه ای داشت و خیلی کیف میکردم واقعیت حتی تو دلم قربون صدقه ی خودشو صداش میرفتم
داستان

وحشی مامانم با عموم


#مامان #عمو

سلام به همه
اسم من رضاام و 16 سالمه یه پسر عمو دارم که ازم 1 سال بزرگ تره به اسم امیر
من و این پسر عموم از بچگی با هم بزرگ شدیم و خیلی صمیمی هستیم از بچگی فیلم سوپر از گوشی بابا هامون می گرفتیم و یواشکی می دیدم
کلا از همون بچگی حشری بودیم اون زمان زیاد از محرم و نامحرم چیزی نمی دونستیم و فکر می کردیم که گاییدن رو می شه با همه انجام داد از جمله مامانامون که نزدیک ترینامون بودن و چون از سن خیلی کم با یکی آشنا شده بودیم با مسائل غیرت و محرم و این چیزی زیاد آشنایی نداشتیم و همیشه مامانای هم دیگه رو دید می زدیم
سال ها میگذشت ما هم بزرگ شدیم و فهمیدیم محرم بودن چیه و از این حرفا...
ولی دید زدنامون انگار مثل یه عادت برامون شده بود
حالا از مامانامون بگم مامان من یه زن نسبتا قد بلند با وزن متوسط ولی با یه کون خیلی خوب و خوش فرم و زن عموم یعنی مامان امیر یه زن نسبتا گوشتی که بدرد لا پایی می خوره حالا بریم سر اصل مطلب
پارسال عموم اینا قرار بود خانه شان را تعمیر کنند و باز سازی کنند برا همین برای چند ماه که خانه شان تکمیل شود اومد خونه ی ما که دو طبقه س و اونا طبقه ی پایین نشستند و ما هم طبقه بالا
من و پسر عموم هم این چند وقت رو یا اون بالا پیشم بود یا من پایین پیشش بودم تا راحت تر مامانامونو دید بزنیم البته اینم بگم که خیلی تو کف مامانامون نبودیم ولی مثل یه عادت بود که یه لذت خواصی داشت
تا اینکه یه روز مادربزرگ مادری پسر عموم مریض شد و زن عموم مجبور شد بره شهرشون بعد از چند روز رفتن زن عموم من و پسر عموم هم به تولد دوستمون دعوت شدیم قرار شد بریم برا همین رفتیم مغازه عموم تا اجازه بگیریم بریم چون بابا من کارمند بود و شب میومد خونه برا همین از عموم اجازه گرفتیم عموم فقط پرسید کی میاین که ما گفتیم حدود 8 تا 9 گفت باشه و مواظب خودتون باشید من و پسر عموم راه افتادیم و یه 500 متری دور شدیم که یادمون افتاد پول برا کادو نگرفتیم و برگشتیم مغازه که دیدیم بستس تعجب کردیم که چرا عموم الان مغازه رو بسته..
بالاخره گفتیم بریم پیش مامان من پول بگیریم جلو در خونه رسیدیم دیدیم ماشین عموم جلو در پارکه کلید انداختیم رفتیم تو داشتیم از جلو در طبقه پایین رد می شدیم که دیدیم چه جور صدای آه و ناله میاد منو امیر با تعجب همو نگاه کردیم و برای اینکه ببینیم چه خبره رفتیم تو حیاط و از در شوفاژ خونه اومدیم تو از شوفاژ خونه یه در دیگه برای ورد به طبقه پایین بود مارفتیم تو و من امیر پشت ستون قایم شدیم
واااااای داشتیم دونه می شدیم وقتی اون صحنه رو دیدیم اون لحظه مغزم قفل کرده بود
دیدیم که عموم لخت افتاده رو تن لخت مامانم و چجور داره می کنتش
منو امیر همیشه دوست داشتیم مامانامونو بکنیم ولی هیچ وقت به این فکر نکرده بودیم که یکی دیگه بکنتشون
من همینجور متعجب بودم که دیدم پسر عموم داره جق می زنه گفتم چه غلطی می کنی گفت کسخل کوس مامانت نگاه کن چه سفیده آرزوم دیدن اون کوس نازش بود
منم راستش همیشه دلم می خواست کوس مامانمو ببینم برا همین از صحنه لذت بردم عموم خوابیده بود رو مامانم و کمرشو بالا پایین می کرد
بعد چند دقیقه بلند شد و کیر کلفتشو از کون مامانم در اورد کیرشو دیدم به پسر عموم گفتم بیچاره مامان که این همه سال این کیر کردتش پس عمومم گفت بیچاره مامان تو که الان داره جر می خوره بعد مامانم بلند شد عموم مامانم رو نشوند رو مبل و کیر کلفتشو گذاشت تو دهنش و با سرعت جلو و عقب می کرد و مامانم هم فقط اوغ می زد صورتش هم خیس شده بود عموم در این حال محکم سینه های مامانم رو گرفت و فشارشون داد
بعد مامانمو بلند کرد و پرتش کرد رو زمین مامانم حالت سگی نشست و عموم هم پرید روش و کیر کلفت و خیسشو محکم فرو کرد تو کوس مامانم و مامانم جیغ کشید و عموم شروع کرد تلمبه زدن و مامانمم فقط ناله می کرد و به عموم التماس می کرد که یواش تر کوسم داره پاره می شه ولی عموم محکم تر می کرد بعد سریع کیرشو کشید بیرون و مامانمو برگردوند آب کیرشو با فشار ریخت رو سینه های مامانم و عموم بعد ارضا شدنش نشست زمین و بعد چند دقیقه مامانم رو بلند کرد و نشوند رو مبل و بوسش کرد و گفت حالت خوبه مامانم گفت آره خوبم ولی خیلی بد کردی تمام تنم درد میکنم عموم خندید و خدا حافظی کرد و رفت ماما
نمم بعد رفتن عموم آب رو سینش رو با دست جمع کرد و خورد و بعد لباساشو برداشت و رفت بالا ما هم سریع رفتیم بیرون

نوشته: رضا
@dastankadhi
شروع رابطه و لذت کون دادن به عموی خودم
1402/04/31
#گی #عمو

دقت کردین اکثر این جقی ها وقتی میان تراوشات ذهن مریض شون رو به اشتراک میزارن اولِ داستانشون میگن کاملا واقعیه درحالیکه وقتی چند خط رو میخونی میفهمی تخیلی بیش نیست برای همین من اشاره ای به واقعی و دروغ بودن داستانم نمیکنم میسپارم به شماها
قبل اینکه شروع کنم‌ باید بگم‌ داستانم گی طور هست و از هموفوب و اونایی که از همجنسگراها خوششون نمیاد خواهش‌میکنم از صفحه برن بیرون و داستانمو‌ نخونند ک بعدش‌با‌کامنتای منفی انرژی منفی به من و بقیه هم حسام‌ وارد نکنند:)
داستانی که میخوام تعریف کنم شروع رابطه ام با عموی خودم هست که بزرگترین عمو هست و پنج سال هم از بابام بزرگتره من هفت تا عمو دارم عمو حسین با اینکه ۵۶سال سن داره و از همشون بزرگتره ولی انگار‌۴۰سالشه ازهمه‌ جوونتر و سرحال‌تر مونده
کمی‌از خصوصیات ظاهری و اخلاقی عمو حسین و خودم میگم تا صحنه هارو قشنگ‌تر تصور کنید
عمو قدشو وزنش احتمالا۹۰باشه هیکلش توپره‌و یه کوچولو شیکم داره موهاش جوگندمی پوست سبزه و صاف سیبیل هم داره با یه شخصیت‌کاریزماتیک روابط اجتماعی بالایی داره هرکسی تو اولین ملاقات جذبش میشه شغلشم یه فروشگاه بزرگ لوازم خانگی داره فقط گاهی کارارو مدیریت میکنه ‌و دونفر دیگه براش تو فروشگاه فعالیت می کنند
منم میلاد ۲۴سالمه قدم ۱۸۱وزنم ۷۰بدنم تو پر نیست ولی لاغرم نیستم پوستم گندمیه چشم و ابرو مشکی و تیپ و قیافه م کاملا مردونه هست هیچکس‌نمیتونه از رو ظاهر تشخیص بده ک‌ ال جی بی تی هستم
اخلاقمم تقریبا آدم ساکت و کم‌حرفی هستم بیشتر وقتا تو خودم(یه ویژگی اخلاقی ۸۰درصد گی ها همین کم حرف بودنشونه)
منم مثل خیلی از شماها از فامیل متنفرم اما از زمانی که خودمو شناختم عمو حسین برام یه آدم خاص بود حرفاش حرکاتش رفتاراش حتی راه رفتنش منو تحت تاثیر خودش قرار میداد نمیدونم تا چه حد واقعیت داره ک‌ه میگن ال جی بی تی ها از نوع نگاهشون به هم همدیگرو تشخیص میدن دقیقا همچین انرژی از نگاهای عمو میگرفتم و یه حسی همیشه بهم‌میگفت این از جنس خودته از طرفیم سعی میکردم باهاش رویا پردازی نکنم با خودم میگفتم این برادر باباته و غیرممکنه بازم حسم بر عقلم غلبه میکرد و نمیتونستم بهش فکر نکنم روز به روز علاقه م‌بهش بیشتر میشد اما نمیتونستم هیچ کاری بکنم
جدا ازینا من همیشه‌گرایشمو سرکوب میکردم بخاطر شهر کوچیک و موقعیت و ابرو میترسیدم با کسی وارد رابطه بشم و نمیتونستم اعتماد کنم تنها کسی که دورادور دوسش داشتم عمو حسین بود که اونم همیشه با خودم میگفتم فقط تو قلبم میمونه و غیرممکنه وارد زندگیم بشه
عمو فقط یه دختر داشت که خیلی وقته ازدواج کرده خدا تنها همین بچه رو بهشون داده بود هیچ پسری نداشت ولی از بین همه برادرزاده هاش به من علاقه نشون میداد اینو از توجه و حرفاش میفهمیدم که دوسم داره شایدم همین قضیه دل به دل راه داره که میدونست منم چقدر دوسش دارم زن عمو مشکل قلبی داشت زمان کرونا فوت کرد از اون موقع عمو حسین تنها بود هرچقدر بابام و بقیه عموها اصرار میکردن که دوباره زن بگیره اما اون مخالفت میکرد که من بعدها فهمیدم چرا‌ دوباره ازدواج نمیکنه
حالا بریم سر اصل داستان شروع رابطمون و رقم خوردن قشنگ ترین روزای زندگیم
ما چهارسال سال پیش یه باغ دو هزار متری گرفته بودیم‌ داخل باغ هفت هشت تا درخت سیب بود از اونجایی ک بابام از هرس کردن درختا چیزی سردرنمی آورد ولی عمو حسین تو این کار وارد بود
بابای من املاکی داره یروز که اونجا نشسته بودم بابام از بیرون زنگ زد گفت تا نیم ساعت دیگه خودم‌میام‌ مغازه عموحسین میاد دنبالت باهاش برو باغ این چند تا درخت سیبو هرس کنه ولی با خودت تنقلات ببر چایی هم‌بزار‌باخنده گفت بعدا نگه براشون کار کردم ولی گشنه و تشنه نگهم داشتن منم خندیدم گفتم باشه خب چه خبره مگه یک ساعتم طول نمیکشه ولی تو نگران این چیزا نباش
رفتم از همون فروشگاه کناریمون تنقلات گرفتم وقتی عمو اومد سوار شدم بین راه طبق معمول فقط از کار و اینا حرف زدیم حرف خاصی بینمون ردوبدل نشد با اینکه میدونستم اونجا فقط من و اون هستیم ولی به اینکه بینمون اتفاقی بیوفته فکر نمیکردم چون مث همیشه با خودم میگفتم غیرممکنه:)
رسیدیم باغ و اون مشغول کارش شد منم رفتم تو خونه لباسامو عوض کردم لباس کار پوشیدم و سماور روشن گذاشتم رفتم بیرون تا شاخه هایی که هرس می کرد جمع کنم عمو حسین ک مشغول کار بود با صدای آهسته اهنگ میخوند صداش بم مردونه ای داشت و خیلی کیف میکردم واقعیت حتی تو دلم قربون صدقه ی خودشو صداش میرفتم
شروع رابطه و لذت کون دادن به عموی خودم
1402/04/31
#گی #عمو

دقت کردین اکثر این جقی ها وقتی میان تراوشات ذهن مریض شون رو به اشتراک میزارن اولِ داستانشون میگن کاملا واقعیه درحالیکه وقتی چند خط رو میخونی میفهمی تخیلی بیش نیست برای همین من اشاره ای به واقعی و دروغ بودن داستانم نمیکنم میسپارم به شماها
قبل اینکه شروع کنم‌ باید بگم‌ داستانم گی طور هست و از هموفوب و اونایی که از همجنسگراها خوششون نمیاد خواهش‌میکنم از صفحه برن بیرون و داستانمو‌ نخونند ک بعدش‌با‌کامنتای منفی انرژی منفی به من و بقیه هم حسام‌ وارد نکنند:)
داستانی که میخوام تعریف کنم شروع رابطه ام با عموی خودم هست که بزرگترین عمو هست و پنج سال هم از بابام بزرگتره من هفت تا عمو دارم عمو حسین با اینکه ۵۶سال سن داره و از همشون بزرگتره ولی انگار‌۴۰سالشه ازهمه‌ جوونتر و سرحال‌تر مونده
کمی‌از خصوصیات ظاهری و اخلاقی عمو حسین و خودم میگم تا صحنه هارو قشنگ‌تر تصور کنید
عمو قدشو وزنش احتمالا۹۰باشه هیکلش توپره‌و یه کوچولو شیکم داره موهاش جوگندمی پوست سبزه و صاف سیبیل هم داره با یه شخصیت‌کاریزماتیک روابط اجتماعی بالایی داره هرکسی تو اولین ملاقات جذبش میشه شغلشم یه فروشگاه بزرگ لوازم خانگی داره فقط گاهی کارارو مدیریت میکنه ‌و دونفر دیگه براش تو فروشگاه فعالیت می کنند
منم میلاد ۲۴سالمه قدم ۱۸۱وزنم ۷۰بدنم تو پر نیست ولی لاغرم نیستم پوستم گندمیه چشم و ابرو مشکی و تیپ و قیافه م کاملا مردونه هست هیچکس‌نمیتونه از رو ظاهر تشخیص بده ک‌ ال جی بی تی هستم
اخلاقمم تقریبا آدم ساکت و کم‌حرفی هستم بیشتر وقتا تو خودم(یه ویژگی اخلاقی ۸۰درصد گی ها همین کم حرف بودنشونه)
منم مثل خیلی از شماها از فامیل متنفرم اما از زمانی که خودمو شناختم عمو حسین برام یه آدم خاص بود حرفاش حرکاتش رفتاراش حتی راه رفتنش منو تحت تاثیر خودش قرار میداد نمیدونم تا چه حد واقعیت داره ک‌ه میگن ال جی بی تی ها از نوع نگاهشون به هم همدیگرو تشخیص میدن دقیقا همچین انرژی از نگاهای عمو میگرفتم و یه حسی همیشه بهم‌میگفت این از جنس خودته از طرفیم سعی میکردم باهاش رویا پردازی نکنم با خودم میگفتم این برادر باباته و غیرممکنه بازم حسم بر عقلم غلبه میکرد و نمیتونستم بهش فکر نکنم روز به روز علاقه م‌بهش بیشتر میشد اما نمیتونستم هیچ کاری بکنم
جدا ازینا من همیشه‌گرایشمو سرکوب میکردم بخاطر شهر کوچیک و موقعیت و ابرو میترسیدم با کسی وارد رابطه بشم و نمیتونستم اعتماد کنم تنها کسی که دورادور دوسش داشتم عمو حسین بود که اونم همیشه با خودم میگفتم فقط تو قلبم میمونه و غیرممکنه وارد زندگیم بشه
عمو فقط یه دختر داشت که خیلی وقته ازدواج کرده خدا تنها همین بچه رو بهشون داده بود هیچ پسری نداشت ولی از بین همه برادرزاده هاش به من علاقه نشون میداد اینو از توجه و حرفاش میفهمیدم که دوسم داره شایدم همین قضیه دل به دل راه داره که میدونست منم چقدر دوسش دارم زن عمو مشکل قلبی داشت زمان کرونا فوت کرد از اون موقع عمو حسین تنها بود هرچقدر بابام و بقیه عموها اصرار میکردن که دوباره زن بگیره اما اون مخالفت میکرد که من بعدها فهمیدم چرا‌ دوباره ازدواج نمیکنه
حالا بریم سر اصل داستان شروع رابطمون و رقم خوردن قشنگ ترین روزای زندگیم
ما چهارسال سال پیش یه باغ دو هزار متری گرفته بودیم‌ داخل باغ هفت هشت تا درخت سیب بود از اونجایی ک بابام از هرس کردن درختا چیزی سردرنمی آورد ولی عمو حسین تو این کار وارد بود
بابای من املاکی داره یروز که اونجا نشسته بودم بابام از بیرون زنگ زد گفت تا نیم ساعت دیگه خودم‌میام‌ مغازه عموحسین میاد دنبالت باهاش برو باغ این چند تا درخت سیبو هرس کنه ولی با خودت تنقلات ببر چایی هم‌بزار‌باخنده گفت بعدا نگه براشون کار کردم ولی گشنه و تشنه نگهم داشتن منم خندیدم گفتم باشه خب چه خبره مگه یک ساعتم طول نمیکشه ولی تو نگران این چیزا نباش
رفتم از همون فروشگاه کناریمون تنقلات گرفتم وقتی عمو اومد سوار شدم بین راه طبق معمول فقط از کار و اینا حرف زدیم حرف خاصی بینمون ردوبدل نشد با اینکه میدونستم اونجا فقط من و اون هستیم ولی به اینکه بینمون اتفاقی بیوفته فکر نمیکردم چون مث همیشه با خودم میگفتم غیرممکنه:)
رسیدیم باغ و اون مشغول کارش شد منم رفتم تو خونه لباسامو عوض کردم لباس کار پوشیدم و سماور روشن گذاشتم رفتم بیرون تا شاخه هایی که هرس می کرد جمع کنم عمو حسین ک مشغول کار بود با صدای آهسته اهنگ میخوند صداش بم مردونه ای داشت و خیلی کیف میکردم واقعیت حتی تو دلم قربون صدقه ی خودشو صداش میرفتم