تجاوز در جنگل های شمال به من و مهسا
1400/09/02
#شمال #تجاوز
دوستان داستانی که تعریف میکنم یه خاطره ی تلخه که واقعا اتفاقا افتاده قبل از تعطیلی ها من با دوستم مهسا قرار شد بریم شمال راستش قبلا اکیپی با دوستامون رفته بودیم اما اینبار انقد هوس شمال کرده بودیم که با وجود اینکه اونا نیومدن هم بازم رفتیم دو سه روز از اقامتمون تو ویلای اجاره ای نگذشته بود که مهسا گفت سحر بیا بریم جنگل چادر بزنیم که من گفتم نه بابا خطرناکه گفت کجا خطر داره یادت نیس قبلا رفتیم گفتم اون موقع پسرای دانشگاه باهامون بودن گفت نترس بابا اینجا پر پلیس و جنگلبانه که مواظبمونن جنگلای مازندران خیلی امن تر شده دو به شک شدم اونم بهم اصرار کرد و گفت بریم دیگه چایی آتیشی هم میخوریم خیلی حال میده گفتم خب باشه قرار شد فرداش بریم وسائلمون رو جمع کردیمو رفتیم داخل جنگل جایی رو که مهسا انتخاب کرده بود خیلی دنج و زیبا بود چند ساعتی بهمون خوش گذشت تا اینکه یوهو حس کردیم صدا میاد یه دختر با لهجه ی همون منطقه صدا کرد کسی تو چادره من و مهسا اومدیم بیرون یه دختر معمولی و تقریبا خوش فیس بود اصلا باورت نمیشد چنین آدمی باشه پوستش سفید چشاش رنگی و صورتش سرخ بود گفت اهل اینجا نیستید نه من تا گفتم نه یوهو دیدم مهسا جیغ زد تا برگشتم یه دست قوی دهن منو از پشت گرفت و حس کردم صورتم تو دستاش له شد من لاغر و ضعیفم مهسا هم مثل من نمیتونستیم تکون بخوریم منو طاق باز خوابوند زمین یه پسر قوی هیکل سیبیلو با ته ریش و موهای بلند داشت بهم گفت تکون نخور دستشو آورد سمت سینه هام جیغ زدم گلومو فشار داد وحشتناکی قضیه این بود مهسا رو هم اونور یه پسر دیگه گرفته بود و از ترس داشتم سکته میکردم نمیدونم اونور چیشد که مهسا داشت فرار میکرد و داشت از بغل ما رد میشد که پسری که رو من بود بلند شد و مهسارو گرفت و با دوستش خوابوندنش زمین تو همین شرایط من بلند شدم که در برم پسره و دختره اومدن سمتم پسره یه سیلی بهم زد که دنیا سیاه شد برام تا بلند شدم یه سیلی دیگه زد و دختره موهامو گفت تو دستشو منو انداخت زمین و با پسره لگد بارونم کردن سرمو گذاشتم رو زمین و فقط گریه میکردم دختره اومد بالاسرم و گفت بازم بزنیمت یا آروم میشی؟گفتم بسه بسه توروخدا بسه گفت پس لال شو پسره دکمه های مانتوم رو باز کرد سینه های کوچیکمو تو دستاش فشار داد نمیدونم چش بود اما قشنگ دستاش اشکمو در میاورد شروع کرد خوردن سینه هام دستو پام بی حس بود و فقط اشک میریختم شلوارمو کشید پایین و لباسشو درآورد و خوابید روم و کارشو باهام کرد ده دقیقه از جلو باهام نزدیکی کرد بعد به دختره گفت زهرا کرم بیار دختره هم آورد و منو بلند کرد و به پشت خوابوند کرم زدن بهم و گذاشت رو مقعدم و با وجود اینکه من نمیذاشتم برد داخل دیگه از درد چشام سیاهی میرفت التماس دختره میکردم که بهش بگه تمومش کنه اونم هی میگفت هیچی نگو الان تموم میشه درد وحشتناکی داشت و من یک ربع که برام ده ساعت گذشت فقط ناله میکردم تا بالاخره ارضا شد و از روم بلند شد دختره موهامو گرفت و گفت بیا اینجا دوباره التماس کردم گفتم خانم به خدا من خانواده دارم توروخدا ولم کنید گفت نترس کاریت ندارم شلوارشو درآورد و بهم گفت اونجاشو بخورم پر مو بود صورتمو بردم سمتش بو میداد و از ترسم شروع کردم به لیس زدن با دستاش باز کرد و گفت توشو بخور منم میخوردم و شوریشو حس میکردم فکرشم نمیکردم یه روز آلت یه زن رو بخورم تو همین حال یوهو اون یکی پسره اومد و از پشت برد داخل مقعدم که پاره شده بود و خونی بود شروع کرد به عقب جلو کردن تا اونم بعد ده دقیقه ارضا شد و رفت دوباره پیش مهسا بعد چند دقیقه خوردن من دختره که اسمش
1400/09/02
#شمال #تجاوز
دوستان داستانی که تعریف میکنم یه خاطره ی تلخه که واقعا اتفاقا افتاده قبل از تعطیلی ها من با دوستم مهسا قرار شد بریم شمال راستش قبلا اکیپی با دوستامون رفته بودیم اما اینبار انقد هوس شمال کرده بودیم که با وجود اینکه اونا نیومدن هم بازم رفتیم دو سه روز از اقامتمون تو ویلای اجاره ای نگذشته بود که مهسا گفت سحر بیا بریم جنگل چادر بزنیم که من گفتم نه بابا خطرناکه گفت کجا خطر داره یادت نیس قبلا رفتیم گفتم اون موقع پسرای دانشگاه باهامون بودن گفت نترس بابا اینجا پر پلیس و جنگلبانه که مواظبمونن جنگلای مازندران خیلی امن تر شده دو به شک شدم اونم بهم اصرار کرد و گفت بریم دیگه چایی آتیشی هم میخوریم خیلی حال میده گفتم خب باشه قرار شد فرداش بریم وسائلمون رو جمع کردیمو رفتیم داخل جنگل جایی رو که مهسا انتخاب کرده بود خیلی دنج و زیبا بود چند ساعتی بهمون خوش گذشت تا اینکه یوهو حس کردیم صدا میاد یه دختر با لهجه ی همون منطقه صدا کرد کسی تو چادره من و مهسا اومدیم بیرون یه دختر معمولی و تقریبا خوش فیس بود اصلا باورت نمیشد چنین آدمی باشه پوستش سفید چشاش رنگی و صورتش سرخ بود گفت اهل اینجا نیستید نه من تا گفتم نه یوهو دیدم مهسا جیغ زد تا برگشتم یه دست قوی دهن منو از پشت گرفت و حس کردم صورتم تو دستاش له شد من لاغر و ضعیفم مهسا هم مثل من نمیتونستیم تکون بخوریم منو طاق باز خوابوند زمین یه پسر قوی هیکل سیبیلو با ته ریش و موهای بلند داشت بهم گفت تکون نخور دستشو آورد سمت سینه هام جیغ زدم گلومو فشار داد وحشتناکی قضیه این بود مهسا رو هم اونور یه پسر دیگه گرفته بود و از ترس داشتم سکته میکردم نمیدونم اونور چیشد که مهسا داشت فرار میکرد و داشت از بغل ما رد میشد که پسری که رو من بود بلند شد و مهسارو گرفت و با دوستش خوابوندنش زمین تو همین شرایط من بلند شدم که در برم پسره و دختره اومدن سمتم پسره یه سیلی بهم زد که دنیا سیاه شد برام تا بلند شدم یه سیلی دیگه زد و دختره موهامو گفت تو دستشو منو انداخت زمین و با پسره لگد بارونم کردن سرمو گذاشتم رو زمین و فقط گریه میکردم دختره اومد بالاسرم و گفت بازم بزنیمت یا آروم میشی؟گفتم بسه بسه توروخدا بسه گفت پس لال شو پسره دکمه های مانتوم رو باز کرد سینه های کوچیکمو تو دستاش فشار داد نمیدونم چش بود اما قشنگ دستاش اشکمو در میاورد شروع کرد خوردن سینه هام دستو پام بی حس بود و فقط اشک میریختم شلوارمو کشید پایین و لباسشو درآورد و خوابید روم و کارشو باهام کرد ده دقیقه از جلو باهام نزدیکی کرد بعد به دختره گفت زهرا کرم بیار دختره هم آورد و منو بلند کرد و به پشت خوابوند کرم زدن بهم و گذاشت رو مقعدم و با وجود اینکه من نمیذاشتم برد داخل دیگه از درد چشام سیاهی میرفت التماس دختره میکردم که بهش بگه تمومش کنه اونم هی میگفت هیچی نگو الان تموم میشه درد وحشتناکی داشت و من یک ربع که برام ده ساعت گذشت فقط ناله میکردم تا بالاخره ارضا شد و از روم بلند شد دختره موهامو گرفت و گفت بیا اینجا دوباره التماس کردم گفتم خانم به خدا من خانواده دارم توروخدا ولم کنید گفت نترس کاریت ندارم شلوارشو درآورد و بهم گفت اونجاشو بخورم پر مو بود صورتمو بردم سمتش بو میداد و از ترسم شروع کردم به لیس زدن با دستاش باز کرد و گفت توشو بخور منم میخوردم و شوریشو حس میکردم فکرشم نمیکردم یه روز آلت یه زن رو بخورم تو همین حال یوهو اون یکی پسره اومد و از پشت برد داخل مقعدم که پاره شده بود و خونی بود شروع کرد به عقب جلو کردن تا اونم بعد ده دقیقه ارضا شد و رفت دوباره پیش مهسا بعد چند دقیقه خوردن من دختره که اسمش