#زندایی_سیما_وسکس_لابه_لای_در
اسم من حمید هست و داستانی که می نویسم عین واقعیته..چند من سه تا دایی دارم و سیما زن دایی بزرگمه ..یه سال دای کوچیکه من با زنش رفته بودن کربلا موقع بر گشتن ،اینو هم بگم همه دایی هام تو خونه پدربزرگم زندگی میکنن که خونه خیلی بزرگیه..خلاصه زن دایی سیما تنها کسی بود که نرفته بود منم رفته بودم خونه پدر بزرگم که با ماشینم همراهیشون کنم که دیدم فقط زن دایی م اونجاست..وقتی منو دید خوشحال شد وـگفت منو هم با خودت میبری که گفتم اماده شو...اینو بگم ک من از بچگی شنیده بودم که زندایی من اینکارس و فلان ولی فکر نمیکردم که یه روزی بتونم ترتیبشو بدم..خلاصه موقع سوار شدن اومد
جفتم نشست و وقتی که در رو بست بهش گفتم که در خرابه بزار من ببندم و خودم رو پهن کردم روش و سینه هاش رو حس میکردم و بعد از کلی معطلی در روبستم اونم انگار بدش نیومد..من تو راه به بهونه ی احوالپرسی،و خوش وبش دستم رو گذاشتم رو ران پاهاش و بهش حال میدادم..اونم که دوهزاریش افتاده بود باهام راه اومد ومثل اینکه حشری شده بود بهم گفت که حمیدجان بهتر نیست که منو برگردونی تا خونه رو اماده واسه بقیه وتا تو هستی منو کمک کنی،یه جواریی با زبون بی زبونی بهم فهموند که بریم تو خونه بقیه کارهاتوبکن منم از خدا خواسته پام رو گزاشتم رو پدال گاز به خونه که رسیدیم اوم مستقیم رفت
توی اتاقش ومنم کمی موندم تو حیاط بعد چنددقیقه رفتم پشت سرش و اروم از پشت بهش چسبیدم..با اینکه میدونستم اماده بود ولی یدفعه جا خورد واز جا پرید و خواست امتناع کنه..ولی منم با کلی ناز وعشوه شروع به ماساژ دادنش کردم واونم نسشته حال میکرد.راستش من استاد ماساژم..بعد از چند دقیقه بهش گفتم که پاشو تا کسی نیومد.اون خواست بلند نشه که من دو دستی از بغلاش گرفتم وبلندش کرد.راستش رو بخوایید نه اینکه اون نخواست ولی حسابی ترسیده بود.منم قول بهش دادم که کامل لباش رو درنیارم،اونم گفت که پس بیا پشت در بایستیم و اونجا واسم قنبل کنه که از لابه لای در بتونه همه چی رو ببینه
.منم فقط دامن و شلوارش رو پایین کشیدم وای که چه کون خوش فرم و تمیزی داشت کلی باهاش ور رفتم که اوم گفت زود باش تموش کن..منم اروم اروم کیرم رو فرستادم داخل کسش.اونم یه آهی کشید چ آهی..خلاصه منم اروم اروم تلمبه میزدم که یدفعه تصمیم گرفتم سینه هاش رو هم دربیارم.وای چه صحنه ای ،،سینه هاش رو در اوردم و گرفتم تودستم..تو همی حالت بلندش کردم از زمین به طوری که پاهاش تو هوا باشن و جیغ اونم در اومد هر چی خواستم حالت سکس رو عوض کنم اون نمیزاشت.خلاصه بعد از یه ربع خواست ابم بیاد که نزاشت توکسش خالی کنم و گفت بریزش و باسنم..منم همون کار رو کردم..بعد از اونم دوتایون رفتیم
دستشویی وخودمون رو تمیز کردیم و بعدش تو اتاق کلی همدیگه رو دستمالی کردیم و لب گرفتیم تا بعد نیم ساعت همه اومدن..از اون موقع به بعد من سکس های زیادی با سیما داشتم ،چه تو ماشین و چه خونه خالی که اگه شد واسه تون تعریف میکنم..بازم میگم که این داستان عین حقیقته
..حمید
نوشته:سعید
داسـتانـهاے_جدید_آنلایــن_فقط_در👇👇
@dastankadhi
اسم من حمید هست و داستانی که می نویسم عین واقعیته..چند من سه تا دایی دارم و سیما زن دایی بزرگمه ..یه سال دای کوچیکه من با زنش رفته بودن کربلا موقع بر گشتن ،اینو هم بگم همه دایی هام تو خونه پدربزرگم زندگی میکنن که خونه خیلی بزرگیه..خلاصه زن دایی سیما تنها کسی بود که نرفته بود منم رفته بودم خونه پدر بزرگم که با ماشینم همراهیشون کنم که دیدم فقط زن دایی م اونجاست..وقتی منو دید خوشحال شد وـگفت منو هم با خودت میبری که گفتم اماده شو...اینو بگم ک من از بچگی شنیده بودم که زندایی من اینکارس و فلان ولی فکر نمیکردم که یه روزی بتونم ترتیبشو بدم..خلاصه موقع سوار شدن اومد
جفتم نشست و وقتی که در رو بست بهش گفتم که در خرابه بزار من ببندم و خودم رو پهن کردم روش و سینه هاش رو حس میکردم و بعد از کلی معطلی در روبستم اونم انگار بدش نیومد..من تو راه به بهونه ی احوالپرسی،و خوش وبش دستم رو گذاشتم رو ران پاهاش و بهش حال میدادم..اونم که دوهزاریش افتاده بود باهام راه اومد ومثل اینکه حشری شده بود بهم گفت که حمیدجان بهتر نیست که منو برگردونی تا خونه رو اماده واسه بقیه وتا تو هستی منو کمک کنی،یه جواریی با زبون بی زبونی بهم فهموند که بریم تو خونه بقیه کارهاتوبکن منم از خدا خواسته پام رو گزاشتم رو پدال گاز به خونه که رسیدیم اوم مستقیم رفت
توی اتاقش ومنم کمی موندم تو حیاط بعد چنددقیقه رفتم پشت سرش و اروم از پشت بهش چسبیدم..با اینکه میدونستم اماده بود ولی یدفعه جا خورد واز جا پرید و خواست امتناع کنه..ولی منم با کلی ناز وعشوه شروع به ماساژ دادنش کردم واونم نسشته حال میکرد.راستش من استاد ماساژم..بعد از چند دقیقه بهش گفتم که پاشو تا کسی نیومد.اون خواست بلند نشه که من دو دستی از بغلاش گرفتم وبلندش کرد.راستش رو بخوایید نه اینکه اون نخواست ولی حسابی ترسیده بود.منم قول بهش دادم که کامل لباش رو درنیارم،اونم گفت که پس بیا پشت در بایستیم و اونجا واسم قنبل کنه که از لابه لای در بتونه همه چی رو ببینه
.منم فقط دامن و شلوارش رو پایین کشیدم وای که چه کون خوش فرم و تمیزی داشت کلی باهاش ور رفتم که اوم گفت زود باش تموش کن..منم اروم اروم کیرم رو فرستادم داخل کسش.اونم یه آهی کشید چ آهی..خلاصه منم اروم اروم تلمبه میزدم که یدفعه تصمیم گرفتم سینه هاش رو هم دربیارم.وای چه صحنه ای ،،سینه هاش رو در اوردم و گرفتم تودستم..تو همی حالت بلندش کردم از زمین به طوری که پاهاش تو هوا باشن و جیغ اونم در اومد هر چی خواستم حالت سکس رو عوض کنم اون نمیزاشت.خلاصه بعد از یه ربع خواست ابم بیاد که نزاشت توکسش خالی کنم و گفت بریزش و باسنم..منم همون کار رو کردم..بعد از اونم دوتایون رفتیم
دستشویی وخودمون رو تمیز کردیم و بعدش تو اتاق کلی همدیگه رو دستمالی کردیم و لب گرفتیم تا بعد نیم ساعت همه اومدن..از اون موقع به بعد من سکس های زیادی با سیما داشتم ،چه تو ماشین و چه خونه خالی که اگه شد واسه تون تعریف میکنم..بازم میگم که این داستان عین حقیقته
..حمید
نوشته:سعید
داسـتانـهاے_جدید_آنلایــن_فقط_در👇👇
@dastankadhi
زندایی سفید
1400/06/01
#زندایی
سلام
اسم من پرهامه الان 25 سالمه ولی این خاطره مال 18 سالگیمه.
تمام خانواده رفته بودن مسافرت و من دو روز بود که خونه تنعا بودم به هوای درس خوندن.
داییم توی خیابون منو دید و اصرار که شب باید بیای خونمون. یه دایی 30 ساله که زنش فقط 3 سال ازم بزرگتره و از بدن سکسی و سفیدیش دیگه نکم واستون. مدتهای زیادی بود که توی کفش بودم. با دیدن پاهاش از زیر دامن یا چاک سینش یا پشت شورتش از بالای شلوار لی که میپوشید.
بدجوری تپی این سالها توی کفش بودم بخاطرش چقدر جق زده بودم.
بالاخره شب شد و رفتم خونشون. حال و احوال که چرا دیر به دیر میای. یخورده با پسر کوچیکش بازی کردم و یواشکی زنداییمو دید میزدم.
مثل همیشه خوشتیپ و خوشپوش بود. پیرهن آستین کوتاه دکمه دار لیمویی که سوتین سفیدش از زیر کامل معلوم بود با دامن مشکی تا روی زانو و جوراب مشکی نازک که جذابیتشو خیلی بیشتر میکرد و سکسی تر شده بود. موهاشم رنگ روشن که زیبایی خیره کننده ای به صورتش داده بود.
وقتی دولا میشد یا روی مبل مینشست مقداری از پاهاش که از زیر دامن و بالای جورابش معلوم میشد حالمو خرابتر میکرد.
بالاخره وقت شام شد و من رفتم دستامو بشورم. کنار دستشویی حمومشون بود و در حموم و باز کردم توش و نگاه کردم به امید دیدن لباساش که خوشبختانه بود و سریع رفتم بالای سر لباساش و دیدم دوتا شورت و یه سوتین توشه با یه تاپ و بقیه لباسای معمولی.
شورت معمولی ولی فانتزی قرمز و مشکی که جلوش تور داشت و یه شورت تمام توری سفید با سوتین ست که میدونستم توی تنش بدجوری میتونه کصشو خوشگلتر کنه. یخورده دستمالی و نگاه کردم و دستمو شستم و سریع رفتم سر میز غذا.
بعد شام داییم پیشنهاد فیلم دیدن داد و منم که عاشق فیلم .
نشستیم به فیلم دیدن و اولی و که دیدیم زنداییم گفت قسمت دومشم ببینیم ولی داییم گفت من خوابم میاد شما ببینید.
من و زنداییم با فاصله بالش گذاشتیم و برقا رو خاموش کردیم و شروع کردیم به فیلم دیدن.
زنداییم روی خودش چادر انداخته یود و جورابشو درآوورده یود و سفیدی پاش قشنگ از زیر چادر معلوم بود.
وسطای فیلم دیدم خوابش برده و هم چادرش یه مقدار رفته کنار و هم دامنش رفته بالا. دهنم از استرس خشک شده بود آروم رفتم کنارش و به پاهای سفید و صافش خیره شدم. کیرمم کامل راست شده بود ولی از ترس اومدن داییم همش استرس داشتم. یه چشمم به اتاق بود یه چشمم به پاهای زنداییم.
رفتم کنار اتاق داییم دیدم اینقدر راحت خوالیده و صدای خروپوفش میاد که نگو. یه مقدار استرسم کم شد
آروم آروم از سمتی که راحتتر بود دامنشو دادم بالا.
با نور کم ولی پر از شهوت داشتم کارمو انجام میدادم.
جوری تمرکز کرده بودم که بیدار نشه که واسه خودمم تعجب آور بود. اینهمه دقت و ظرافت.
بالاخره تا جایی که حا داشت دامنشو کشیدم بالا شورت لیموییش معلوم شد. سر کیرم خیسه خیس بود. با هر تکونی که میخورد من با سرعت نور برمیگشتم سر جام و حودمو میزذم به خواب.
یک لحظه دیدم که برگشت و دمر خوابید و کامل کونش افتاد بیرون.
تازه شورتشو میتونستم قشتگ ببینم.
لیمویی با تور گیپور سفید که لبه های بالای کمرش و دورشو زیباتر کرده بود.
ترس و گذاشتم کنار و رفتم نزدیکش دستمو آروم گزاشتم کنار شورت و کونش. صافی پوست تنش داشت آبمو میاوورد. خوشحال بودم چون زنداییم آرزوی خیلی از پسرا و مردای فامیل بود و الان کنارش بودم و بدنش کنار دستم بود. آروم انگشتمو از بغل شورت بردم داخل و رسوندم به جاک کونش. نفسم درنمیومد از استرس .
تمام اینایی که تعریف میکنم نزدیک یک ساعت و شاید بیشتر طول کشید. با زحمت دستم و کردم لای کونش چقدر این کون ص
1400/06/01
#زندایی
سلام
اسم من پرهامه الان 25 سالمه ولی این خاطره مال 18 سالگیمه.
تمام خانواده رفته بودن مسافرت و من دو روز بود که خونه تنعا بودم به هوای درس خوندن.
داییم توی خیابون منو دید و اصرار که شب باید بیای خونمون. یه دایی 30 ساله که زنش فقط 3 سال ازم بزرگتره و از بدن سکسی و سفیدیش دیگه نکم واستون. مدتهای زیادی بود که توی کفش بودم. با دیدن پاهاش از زیر دامن یا چاک سینش یا پشت شورتش از بالای شلوار لی که میپوشید.
بدجوری تپی این سالها توی کفش بودم بخاطرش چقدر جق زده بودم.
بالاخره شب شد و رفتم خونشون. حال و احوال که چرا دیر به دیر میای. یخورده با پسر کوچیکش بازی کردم و یواشکی زنداییمو دید میزدم.
مثل همیشه خوشتیپ و خوشپوش بود. پیرهن آستین کوتاه دکمه دار لیمویی که سوتین سفیدش از زیر کامل معلوم بود با دامن مشکی تا روی زانو و جوراب مشکی نازک که جذابیتشو خیلی بیشتر میکرد و سکسی تر شده بود. موهاشم رنگ روشن که زیبایی خیره کننده ای به صورتش داده بود.
وقتی دولا میشد یا روی مبل مینشست مقداری از پاهاش که از زیر دامن و بالای جورابش معلوم میشد حالمو خرابتر میکرد.
بالاخره وقت شام شد و من رفتم دستامو بشورم. کنار دستشویی حمومشون بود و در حموم و باز کردم توش و نگاه کردم به امید دیدن لباساش که خوشبختانه بود و سریع رفتم بالای سر لباساش و دیدم دوتا شورت و یه سوتین توشه با یه تاپ و بقیه لباسای معمولی.
شورت معمولی ولی فانتزی قرمز و مشکی که جلوش تور داشت و یه شورت تمام توری سفید با سوتین ست که میدونستم توی تنش بدجوری میتونه کصشو خوشگلتر کنه. یخورده دستمالی و نگاه کردم و دستمو شستم و سریع رفتم سر میز غذا.
بعد شام داییم پیشنهاد فیلم دیدن داد و منم که عاشق فیلم .
نشستیم به فیلم دیدن و اولی و که دیدیم زنداییم گفت قسمت دومشم ببینیم ولی داییم گفت من خوابم میاد شما ببینید.
من و زنداییم با فاصله بالش گذاشتیم و برقا رو خاموش کردیم و شروع کردیم به فیلم دیدن.
زنداییم روی خودش چادر انداخته یود و جورابشو درآوورده یود و سفیدی پاش قشنگ از زیر چادر معلوم بود.
وسطای فیلم دیدم خوابش برده و هم چادرش یه مقدار رفته کنار و هم دامنش رفته بالا. دهنم از استرس خشک شده بود آروم رفتم کنارش و به پاهای سفید و صافش خیره شدم. کیرمم کامل راست شده بود ولی از ترس اومدن داییم همش استرس داشتم. یه چشمم به اتاق بود یه چشمم به پاهای زنداییم.
رفتم کنار اتاق داییم دیدم اینقدر راحت خوالیده و صدای خروپوفش میاد که نگو. یه مقدار استرسم کم شد
آروم آروم از سمتی که راحتتر بود دامنشو دادم بالا.
با نور کم ولی پر از شهوت داشتم کارمو انجام میدادم.
جوری تمرکز کرده بودم که بیدار نشه که واسه خودمم تعجب آور بود. اینهمه دقت و ظرافت.
بالاخره تا جایی که حا داشت دامنشو کشیدم بالا شورت لیموییش معلوم شد. سر کیرم خیسه خیس بود. با هر تکونی که میخورد من با سرعت نور برمیگشتم سر جام و حودمو میزذم به خواب.
یک لحظه دیدم که برگشت و دمر خوابید و کامل کونش افتاد بیرون.
تازه شورتشو میتونستم قشتگ ببینم.
لیمویی با تور گیپور سفید که لبه های بالای کمرش و دورشو زیباتر کرده بود.
ترس و گذاشتم کنار و رفتم نزدیکش دستمو آروم گزاشتم کنار شورت و کونش. صافی پوست تنش داشت آبمو میاوورد. خوشحال بودم چون زنداییم آرزوی خیلی از پسرا و مردای فامیل بود و الان کنارش بودم و بدنش کنار دستم بود. آروم انگشتمو از بغل شورت بردم داخل و رسوندم به جاک کونش. نفسم درنمیومد از استرس .
تمام اینایی که تعریف میکنم نزدیک یک ساعت و شاید بیشتر طول کشید. با زحمت دستم و کردم لای کونش چقدر این کون ص
همه کَس ام مهین
1400/06/02
#زندایی #عاشقی
یاران جان
این داستان زندگی منه
از وقتی که یادمه توی خونه داییم بزرگ شدم بابام که توی تصادف و مامانم بیماری دیابت ارثی داشت من 11سالم بود که داییم زن گرفت و چهار ماه بعدش مامانم فوت کرد زنداییم که اسمش مهین بود هرگز نفهمیدم چرا اینقدر باهام مهربونه خیلی زود جای مادرمو پر کرد داییم مسؤل باغات خودش و سهمیه مادرم بود که کل درآمد باغات مامانم رو به حساب من پس انداز میکرد و تمام روز رو توی باغ مشغول به کار و البته با دوستاش تریاک کشیدن بود که دکتر بهش گفته بود برا دیابتش خوبه
منم با زنداییم مشغول زندگی در خونه بودیم فقط شبها پیشش نبودم و تنها همبازیم بود
مشکل بزرگ خانوادمون بچه دار نشدن داییم بود و تقریباً تمام وقت دنبال کارهای پزشکی و جادو و جنبلاط بودن
سالها گذشت و من درس خوندم تا اینکه رفتم تهران دانشگاه رشته حسابداری دیر به دیر میرفتم خونه ترم آخرم بود که رفتم خونه که دیدم داییم طبق معمول خونه نبود زنداییم در رو باز کرد که مثل همون امید12 ساله پریدم بغلش سیر دل همدیگه رو بوس کردیم رفتیم داخل بهم گفت چی بیارم برات گفتم فقط بیا بشین پیشم اومد اول اون از درسم پرسید جوابش دادم بعد پرسیدم برا بچه چکار کردید که ی آهی کشید و دراز کشید رو تختم و سرشو گذاشت رو پام گفت مثل اینکه خدا طالع منو داییتو بدون بچه نوشته گفتم چرا گفت آخه آخرین حرف فلان دکتر این بوده که عادت کنید به موقعیتتون و مطمئنن بچه دار نمیشید (البته داییم رو میگفت) گفتم چرت گفته حتماً راهی هست حرفمو قطع کرد گفت اگه باشه هم وقتی نیست گفتم چطور زد زیر گریه و گفت داییت دیگه دوام نمیاره منم بغض کردم بهش گفتم خیالت راحت همه چیز درست میشه دکترا چرت میگن اگه شده میبرمت خارج از این کره درست میکنم گفت نمیشه گفتم بزار برم و برگردم دست گذاشتم رو شکمش گفتم اینو پرش میکنم بلند شد و خودشو مرتب کرد و نشست نگام کرد سرخ شدم گفتم منظورم با پول مشکلتون رو حل میکنم ی کم جفتمون جا خورده بودیم که خوب شدیم
رفتیم سر میز شام که داییم هم اومد رفتم داییمو دیدم که جا خوردم خیلی شکسته و ناامید شده بود منو دید لبخند زد و خوشحال شد بغل کردیم همو بعدش شام رو خوردیم و احوال پرسی کرد از درسم و حرف زدیم تا موقع خواب قرار بود فردا ظهر برگردم تهران تو رختخواب بودم که زنداییم اومد کنارم نشست گفتم نخوابیدی گفت نه تو چرا نخوابیدی که گفتم بدخواب شدم چند وقته
گفتم بابت جمله بندی ظهرم ببخشید گفت نه بابا فدا سرت منم داشتم به همین فکر میکردم گفتم به چی گفت همین که اگه باردار بشم چقدر خوبه و اگه نشم چقدر بد میشه و خدا نخواست زبونم لال اگه داییت بمیره باید برم خونه پدرم ولی اگه بچه داشته باشم سر خونه زندگیم میمونم و کنار تو و بچهام با بچه ام پیر میشم گفتم ببین زندایی اگه کل حساب بانکیمو خالی کردم مشکلتو حل میکنم گفت اگه نشد گفتم میشه گفت اگر نشد گفتم خودم حامله میشم هر دوتا یواش که دایی بیدار نشه میخندیدیم که دل درد گرفتیم بعدش شب بخیر گفتیم و رفت خوابید منم ی کم بعد خوابم برد صبح با ماساژ دادن کمرم بیدارم کرد رفتم دستشویی و برگشتم که تو آشپزخونه صبونه بخوریم دیدم پکره گفتم چی شده باز گفت هیچی صبونتو بخور نشستم خوردم اومدم دیدم نشسته رو مبل و زانوهاشو بغل کرده گفتم باز مهین خانم چش شده الهی درد و بلاش بزنه تو سرم گفت خدا نکنه نشستم جفتش و دستشو گرفتم عین یخ سرد بود گفتم چته چرا بدنت یخ زده با بغض گفت هیچی نیست فک کنم فشارم افتاده گفتم خوب برو رو تختت دراز بکش گفت نمیخوام بدون اجازه بغلش کردم بردمش تو اتاق گذاشتمش رو تختش خواستم برم چیزی ب
1400/06/02
#زندایی #عاشقی
یاران جان
این داستان زندگی منه
از وقتی که یادمه توی خونه داییم بزرگ شدم بابام که توی تصادف و مامانم بیماری دیابت ارثی داشت من 11سالم بود که داییم زن گرفت و چهار ماه بعدش مامانم فوت کرد زنداییم که اسمش مهین بود هرگز نفهمیدم چرا اینقدر باهام مهربونه خیلی زود جای مادرمو پر کرد داییم مسؤل باغات خودش و سهمیه مادرم بود که کل درآمد باغات مامانم رو به حساب من پس انداز میکرد و تمام روز رو توی باغ مشغول به کار و البته با دوستاش تریاک کشیدن بود که دکتر بهش گفته بود برا دیابتش خوبه
منم با زنداییم مشغول زندگی در خونه بودیم فقط شبها پیشش نبودم و تنها همبازیم بود
مشکل بزرگ خانوادمون بچه دار نشدن داییم بود و تقریباً تمام وقت دنبال کارهای پزشکی و جادو و جنبلاط بودن
سالها گذشت و من درس خوندم تا اینکه رفتم تهران دانشگاه رشته حسابداری دیر به دیر میرفتم خونه ترم آخرم بود که رفتم خونه که دیدم داییم طبق معمول خونه نبود زنداییم در رو باز کرد که مثل همون امید12 ساله پریدم بغلش سیر دل همدیگه رو بوس کردیم رفتیم داخل بهم گفت چی بیارم برات گفتم فقط بیا بشین پیشم اومد اول اون از درسم پرسید جوابش دادم بعد پرسیدم برا بچه چکار کردید که ی آهی کشید و دراز کشید رو تختم و سرشو گذاشت رو پام گفت مثل اینکه خدا طالع منو داییتو بدون بچه نوشته گفتم چرا گفت آخه آخرین حرف فلان دکتر این بوده که عادت کنید به موقعیتتون و مطمئنن بچه دار نمیشید (البته داییم رو میگفت) گفتم چرت گفته حتماً راهی هست حرفمو قطع کرد گفت اگه باشه هم وقتی نیست گفتم چطور زد زیر گریه و گفت داییت دیگه دوام نمیاره منم بغض کردم بهش گفتم خیالت راحت همه چیز درست میشه دکترا چرت میگن اگه شده میبرمت خارج از این کره درست میکنم گفت نمیشه گفتم بزار برم و برگردم دست گذاشتم رو شکمش گفتم اینو پرش میکنم بلند شد و خودشو مرتب کرد و نشست نگام کرد سرخ شدم گفتم منظورم با پول مشکلتون رو حل میکنم ی کم جفتمون جا خورده بودیم که خوب شدیم
رفتیم سر میز شام که داییم هم اومد رفتم داییمو دیدم که جا خوردم خیلی شکسته و ناامید شده بود منو دید لبخند زد و خوشحال شد بغل کردیم همو بعدش شام رو خوردیم و احوال پرسی کرد از درسم و حرف زدیم تا موقع خواب قرار بود فردا ظهر برگردم تهران تو رختخواب بودم که زنداییم اومد کنارم نشست گفتم نخوابیدی گفت نه تو چرا نخوابیدی که گفتم بدخواب شدم چند وقته
گفتم بابت جمله بندی ظهرم ببخشید گفت نه بابا فدا سرت منم داشتم به همین فکر میکردم گفتم به چی گفت همین که اگه باردار بشم چقدر خوبه و اگه نشم چقدر بد میشه و خدا نخواست زبونم لال اگه داییت بمیره باید برم خونه پدرم ولی اگه بچه داشته باشم سر خونه زندگیم میمونم و کنار تو و بچهام با بچه ام پیر میشم گفتم ببین زندایی اگه کل حساب بانکیمو خالی کردم مشکلتو حل میکنم گفت اگه نشد گفتم میشه گفت اگر نشد گفتم خودم حامله میشم هر دوتا یواش که دایی بیدار نشه میخندیدیم که دل درد گرفتیم بعدش شب بخیر گفتیم و رفت خوابید منم ی کم بعد خوابم برد صبح با ماساژ دادن کمرم بیدارم کرد رفتم دستشویی و برگشتم که تو آشپزخونه صبونه بخوریم دیدم پکره گفتم چی شده باز گفت هیچی صبونتو بخور نشستم خوردم اومدم دیدم نشسته رو مبل و زانوهاشو بغل کرده گفتم باز مهین خانم چش شده الهی درد و بلاش بزنه تو سرم گفت خدا نکنه نشستم جفتش و دستشو گرفتم عین یخ سرد بود گفتم چته چرا بدنت یخ زده با بغض گفت هیچی نیست فک کنم فشارم افتاده گفتم خوب برو رو تختت دراز بکش گفت نمیخوام بدون اجازه بغلش کردم بردمش تو اتاق گذاشتمش رو تختش خواستم برم چیزی ب
زن دایی واقعا ناز
1400/06/07
#زندایی #زن_مطلقه
سلام دوستان عزیز
چند روز پیش برام یک مسأله جالبی افتاد که از خوشحالی دارم براتون تعریف میکنم .
اسم من بابک 28 سالمه مجرد هستم قدمه تقریباً 180 هستش بدن خوبی دارم البته با یکم شکم خخخخ دایم چند سال پیش با یک دختر خوبی به اسم مریم عروسی 💒 کرد مریم خیلی خوشگل بود قد بلند کمر باریک کون خوش فرم پوست سفید و موهای مشکی مونده بودم خدا چه عیب و نقصی روش گذاشته همه چیز تمام بود .
من گاهی میرفتم خونشون فقط زندایی خوشگله رو دید بزنم خیلی باهام راحت بود همیشه بهم میگفت بابک چند سال از زندگیشون گذشت منم دیگه مغازه زدم رفت و آمدم کم شد بعد از مدتی مادرم گفت مریم از دایت جدا شدند تعجب کردم یکدفعه چی شد 🙄 .
منم روم نمیشد زنگ بزنم بهش یا زنگ بزنم به دایم بگه نمیدونستم ، دل زدم به دریا زنگ زدم دیدم خاموشه . چند روز بعد زنگ زدم دوباره خاموشه گفتم خطشو عوض کرده لابد ، داخل مغازه نشسته بودم توی این باز خرابی و کرونا رفتم تو گوشی فیلتر شکن رو زدم رفتم تو گروه بچه ها بعد داخل مخاطب ها داشتم دنبال یک شماره یکی از دوستام میگشتم دیدم زده زندایی آنلاین سریع بهش زنگ زدم دیدم خاموشه رفتم تو تلگرام دیدم هنوز آنلاین بهش سلام دادم تیکم آبی شد گفت سلام داد گفت بفرمائید گفتم بابکم سلام و احوالپرسی گفت ببخشید بابک جان نشناختم شمارتو ندارم خط رو عوض کردم فقط تلگرام رو روی خط قدیمی گذاشتم بهش گفتم شمارتو بده بهت زنگ بزنم ، گفت شماره رو به کسی نده گفتم چشم . خط همراه اول رو فرستاد گفتم کی زنگ بزنم تا راحت باشی بتونی صحبت کنی . گفت زنگ بزن من حالا آزادم .
منم بهش زنگ زدم کلی احوالپرسی و صحبت سراغ مادرم رو گرفت و باقی بهش گفتم حالا چی صدات کنم ظاهراً دیگه زندایم نیستی دیدم زد زیر خنده گفت نه عزیزم بگو مریم گفتم چشم گفتم مریم جون ببخشید میتونم یک سوال بپرسم گفت بفرمائید گفتم من چند روز پیش فهمیدم از دایی جدا شدید چرا ؟
البته زندایم 33 سالشه . و دایم 38 سالش بود.
گفت بابک جان دایت خیلی آدم نامردی بود گفتم چرا مریم جون ؟
گفت همش به فکر زن بازی و دختر بازی و جنده بازی بود چند بار توی این چند سال سر مچش رو گرفتم دیگه دیدم تا دور نشده بچه دار نشدیم بزار جدا بشیم حتی یک بار توی حیاط داشت سیگار میکشید دوستم آمد خونمون رفت تا دست شوی توی حیاط دایت بهش تیکه میندازه عجب کونی داری اونم ناراحت شد و رفت دیگه منم طاقت نیاوردم رفتم خونه بابام .
بهش گفتم مریم جون میشه از نزدیک ببینمت باهات صحبت کنم آخه باورم نمیشه دایی همچین آدمی باشه گفت آره من این چند سال فقط آبرو داری کردم بابک جان .
گفتم حالا ولش کن کجا دوست داری همدیگر رو ببینیم کافی شاپ یا رستوران دیدم داره هی تفره میره بهش گفتم یالا مریم جون گفت هر جا تو گفتی منم گفتم یک رستوران خوب سراغ دارم فردا شب 🌃 با ماشین میام دنبالت اوکی داد و آمد فردا ساعت 7 عصر رفتم دنبالش سوارش کردم نشست جلو باهام دست و روبوسی کرد رفتیم رستوران غذای خوب هم سفارش دادیم غذا رو که میخوردیم صحبت میکردیم و اون بیشتر از داییم میگفت که چه بهش کرده منم با عشق و علاقه نگاهش میکردم صحبتش که خلاص شد گفتم حالا مریم جون یک سوال خصوصی دارم بپرسم راستش رو میگی ؟ گفت البته .
گفتم نامزد کردی یا شوهر کردی یا نه گفت نه بابا گفتم دوست پسر چی داری ؟
گفت نه جون خودم جون بابک ندارم .
توی دلم قند آب شد گفتم خوبه گفت چرا نگاهش کردم گفتم تو حیفی دوست ندارم با کسی باشی نگاه کرد گفت منظورت چیه؟
خجالت کشیدم اولش دوباره نگاهش کردم گفتم حقیقت دوستت دارم خیلی از همون اول که دیدمت همیشه به بهان
1400/06/07
#زندایی #زن_مطلقه
سلام دوستان عزیز
چند روز پیش برام یک مسأله جالبی افتاد که از خوشحالی دارم براتون تعریف میکنم .
اسم من بابک 28 سالمه مجرد هستم قدمه تقریباً 180 هستش بدن خوبی دارم البته با یکم شکم خخخخ دایم چند سال پیش با یک دختر خوبی به اسم مریم عروسی 💒 کرد مریم خیلی خوشگل بود قد بلند کمر باریک کون خوش فرم پوست سفید و موهای مشکی مونده بودم خدا چه عیب و نقصی روش گذاشته همه چیز تمام بود .
من گاهی میرفتم خونشون فقط زندایی خوشگله رو دید بزنم خیلی باهام راحت بود همیشه بهم میگفت بابک چند سال از زندگیشون گذشت منم دیگه مغازه زدم رفت و آمدم کم شد بعد از مدتی مادرم گفت مریم از دایت جدا شدند تعجب کردم یکدفعه چی شد 🙄 .
منم روم نمیشد زنگ بزنم بهش یا زنگ بزنم به دایم بگه نمیدونستم ، دل زدم به دریا زنگ زدم دیدم خاموشه . چند روز بعد زنگ زدم دوباره خاموشه گفتم خطشو عوض کرده لابد ، داخل مغازه نشسته بودم توی این باز خرابی و کرونا رفتم تو گوشی فیلتر شکن رو زدم رفتم تو گروه بچه ها بعد داخل مخاطب ها داشتم دنبال یک شماره یکی از دوستام میگشتم دیدم زده زندایی آنلاین سریع بهش زنگ زدم دیدم خاموشه رفتم تو تلگرام دیدم هنوز آنلاین بهش سلام دادم تیکم آبی شد گفت سلام داد گفت بفرمائید گفتم بابکم سلام و احوالپرسی گفت ببخشید بابک جان نشناختم شمارتو ندارم خط رو عوض کردم فقط تلگرام رو روی خط قدیمی گذاشتم بهش گفتم شمارتو بده بهت زنگ بزنم ، گفت شماره رو به کسی نده گفتم چشم . خط همراه اول رو فرستاد گفتم کی زنگ بزنم تا راحت باشی بتونی صحبت کنی . گفت زنگ بزن من حالا آزادم .
منم بهش زنگ زدم کلی احوالپرسی و صحبت سراغ مادرم رو گرفت و باقی بهش گفتم حالا چی صدات کنم ظاهراً دیگه زندایم نیستی دیدم زد زیر خنده گفت نه عزیزم بگو مریم گفتم چشم گفتم مریم جون ببخشید میتونم یک سوال بپرسم گفت بفرمائید گفتم من چند روز پیش فهمیدم از دایی جدا شدید چرا ؟
البته زندایم 33 سالشه . و دایم 38 سالش بود.
گفت بابک جان دایت خیلی آدم نامردی بود گفتم چرا مریم جون ؟
گفت همش به فکر زن بازی و دختر بازی و جنده بازی بود چند بار توی این چند سال سر مچش رو گرفتم دیگه دیدم تا دور نشده بچه دار نشدیم بزار جدا بشیم حتی یک بار توی حیاط داشت سیگار میکشید دوستم آمد خونمون رفت تا دست شوی توی حیاط دایت بهش تیکه میندازه عجب کونی داری اونم ناراحت شد و رفت دیگه منم طاقت نیاوردم رفتم خونه بابام .
بهش گفتم مریم جون میشه از نزدیک ببینمت باهات صحبت کنم آخه باورم نمیشه دایی همچین آدمی باشه گفت آره من این چند سال فقط آبرو داری کردم بابک جان .
گفتم حالا ولش کن کجا دوست داری همدیگر رو ببینیم کافی شاپ یا رستوران دیدم داره هی تفره میره بهش گفتم یالا مریم جون گفت هر جا تو گفتی منم گفتم یک رستوران خوب سراغ دارم فردا شب 🌃 با ماشین میام دنبالت اوکی داد و آمد فردا ساعت 7 عصر رفتم دنبالش سوارش کردم نشست جلو باهام دست و روبوسی کرد رفتیم رستوران غذای خوب هم سفارش دادیم غذا رو که میخوردیم صحبت میکردیم و اون بیشتر از داییم میگفت که چه بهش کرده منم با عشق و علاقه نگاهش میکردم صحبتش که خلاص شد گفتم حالا مریم جون یک سوال خصوصی دارم بپرسم راستش رو میگی ؟ گفت البته .
گفتم نامزد کردی یا شوهر کردی یا نه گفت نه بابا گفتم دوست پسر چی داری ؟
گفت نه جون خودم جون بابک ندارم .
توی دلم قند آب شد گفتم خوبه گفت چرا نگاهش کردم گفتم تو حیفی دوست ندارم با کسی باشی نگاه کرد گفت منظورت چیه؟
خجالت کشیدم اولش دوباره نگاهش کردم گفتم حقیقت دوستت دارم خیلی از همون اول که دیدمت همیشه به بهان
زندایی مریم کون تپلی
1400/12/26
#زندایی
سلام دوستان، داستان چرت و پرت زیاد خوندم که همه شون زاده تخیلات بوده و هرکسی تو کف زندایی هست براش داستان نوشته، ولی بنده موفق شدم مخ زندایی بزنم و بکنم.چطوری واقعا طولانی ولی خلاصه میگم.
اول اینو بگم که زندایی مریم رو من از طرق پیامک و چت فهمونده بودم بهش علاقه دارم و همش میگفتم برو باشگاه و هی تشویق میکردم بره و آخر بحثا هم وصل میکردم به علاقه خودم بهش. و همیشه هم میگفت برام سواله چرا پسرهای جوون از زن های میانسال خوشون میاد. ولی
سری اول به بهانه دستپختش رفتم خونه شون و البته موقعی رفتم که مطمئن بودم تنهاس و تعریف و تمجید کردم و گفتم واقعا دوست دارم دستپختت بخورم، موقع ناهار ماست ریخت روی دستش و من گفتم اجازه بده بخورم و وقتی واکنش نشون نداد یه جورایی چراغ سبز شد برام. اینو بگم که این سری فقط یه ماساژ گردن و بوسیدن و به بغل ختم شد و همش ترس داشت.
موقعی که رفتم خونه پیام داد میخای این رابطه ادامه بدی؟
سری دوم بعد چند هفته دیگه خودش برنامه چید و منم گفتم که برات کادو چی بگیرم و گفت لباس زیر ست، منم گرفتم رفتم خونه شون، خلاصه از رفتارش مشخص بود دو دل هست و منتظر حرکت از سمت منه، گفت خیلی امروز کار کردم و باید برم حموم ، موقع رفتن چسبیدم بهش گفت الان نه، یه لب گرفتم گفت طاقت نیوردیاااااا،
رفت حموم، در زدم گفتم بیام لیف بزنم گفت بیا، با لباس رفتم داخل، باز چند مین بعد گفتم خیس میشمااااا گفت درش بیار. منم سریع لخت شد لباس ریختم پشت در، اونم مثلا روش. نمیشه، پشت به من منم لیف میزدم ولی کیرم سیخ بود که دیگه چسبیدم بهش و مالیدمش، اونم دیگه وا داده بود کیرم شست و ساک زد، دید من فقط فکر خودمم گفت نمیخوای از منو بخوری، رفت نشست روی سنگ فرنگی و پاش باز کرد یذره خوردم گفتم بریم بیرون، رفتم رو تخت و. بقیه ماجرا.
سری سوم فردای اون روز بود پیام داد از داروخونه فلان چیو بگیر منم فکز کردم داره میگه بیا بکن، سریع گرفتم رفتم خونشون تا رفتم داخل چسبیدم بهش گفت حال ندارم ولی برات ساک میزنم سری برو، هیچی برام خورد و زندایی به این وسواسی گفت بریز تو دهنم ریختم فوری پرید داخل سینک خالی کرد. تمام همین
سری چهارم چند ماه بعد بود که دم به تله نمیداد و همش میپیچوند ولی به بهانه کادو لباس ورزشی برای باشگاه و پاور بانک که خریدم گفت بیا، شب رفتم باز عجله ای گفت من نمیتونم ولی ساک میزنم، باز خورد اینرسی گفت بریز رو لباسم میخام برم حموم ولی معلوم بود فقط داره یکاذی میکنه منو از خودش دگر کنه. تمام
سری آخر خیلی خیلی دهنم سرویس شد تا راضی بشه، شب گفتم بیام دنبالت بریم شام گفت نه، فلان کار دارم و… هزار خواهش تمنا و دروغ که برای بار آخر راضی شد بیاد بریم خونه خودش که کسی نبود، رفتیم پیتزا خوردیم تو خونه داشتم لاس میزدم که یهو یه چی گفتم بهش برخورد، دیگه لج کرد که نمیدم و نمیشه، دهنم سرویس شد سر اجبار گفت باشه به شرطی کاندوم بزاری و لختم نمیشم، هیچی سرپا کاندوم گذشتم از پشت گذاشتم داخل کس که وسطا تلمبه کاندوم پاره شد گفت دیگه نمیدم، راضی کردم لاپایی که سرپایی یهو کردم تو کونش و پرید جلو گفت ها چیه منکه میدونم دنبال کونی بیا بکن خلاصم کن، کردیم و بعد اون دیگه دم به تله نداد که نداد
نوشته: pe
@dastankadhi
1400/12/26
#زندایی
سلام دوستان، داستان چرت و پرت زیاد خوندم که همه شون زاده تخیلات بوده و هرکسی تو کف زندایی هست براش داستان نوشته، ولی بنده موفق شدم مخ زندایی بزنم و بکنم.چطوری واقعا طولانی ولی خلاصه میگم.
اول اینو بگم که زندایی مریم رو من از طرق پیامک و چت فهمونده بودم بهش علاقه دارم و همش میگفتم برو باشگاه و هی تشویق میکردم بره و آخر بحثا هم وصل میکردم به علاقه خودم بهش. و همیشه هم میگفت برام سواله چرا پسرهای جوون از زن های میانسال خوشون میاد. ولی
سری اول به بهانه دستپختش رفتم خونه شون و البته موقعی رفتم که مطمئن بودم تنهاس و تعریف و تمجید کردم و گفتم واقعا دوست دارم دستپختت بخورم، موقع ناهار ماست ریخت روی دستش و من گفتم اجازه بده بخورم و وقتی واکنش نشون نداد یه جورایی چراغ سبز شد برام. اینو بگم که این سری فقط یه ماساژ گردن و بوسیدن و به بغل ختم شد و همش ترس داشت.
موقعی که رفتم خونه پیام داد میخای این رابطه ادامه بدی؟
سری دوم بعد چند هفته دیگه خودش برنامه چید و منم گفتم که برات کادو چی بگیرم و گفت لباس زیر ست، منم گرفتم رفتم خونه شون، خلاصه از رفتارش مشخص بود دو دل هست و منتظر حرکت از سمت منه، گفت خیلی امروز کار کردم و باید برم حموم ، موقع رفتن چسبیدم بهش گفت الان نه، یه لب گرفتم گفت طاقت نیوردیاااااا،
رفت حموم، در زدم گفتم بیام لیف بزنم گفت بیا، با لباس رفتم داخل، باز چند مین بعد گفتم خیس میشمااااا گفت درش بیار. منم سریع لخت شد لباس ریختم پشت در، اونم مثلا روش. نمیشه، پشت به من منم لیف میزدم ولی کیرم سیخ بود که دیگه چسبیدم بهش و مالیدمش، اونم دیگه وا داده بود کیرم شست و ساک زد، دید من فقط فکر خودمم گفت نمیخوای از منو بخوری، رفت نشست روی سنگ فرنگی و پاش باز کرد یذره خوردم گفتم بریم بیرون، رفتم رو تخت و. بقیه ماجرا.
سری سوم فردای اون روز بود پیام داد از داروخونه فلان چیو بگیر منم فکز کردم داره میگه بیا بکن، سریع گرفتم رفتم خونشون تا رفتم داخل چسبیدم بهش گفت حال ندارم ولی برات ساک میزنم سری برو، هیچی برام خورد و زندایی به این وسواسی گفت بریز تو دهنم ریختم فوری پرید داخل سینک خالی کرد. تمام همین
سری چهارم چند ماه بعد بود که دم به تله نمیداد و همش میپیچوند ولی به بهانه کادو لباس ورزشی برای باشگاه و پاور بانک که خریدم گفت بیا، شب رفتم باز عجله ای گفت من نمیتونم ولی ساک میزنم، باز خورد اینرسی گفت بریز رو لباسم میخام برم حموم ولی معلوم بود فقط داره یکاذی میکنه منو از خودش دگر کنه. تمام
سری آخر خیلی خیلی دهنم سرویس شد تا راضی بشه، شب گفتم بیام دنبالت بریم شام گفت نه، فلان کار دارم و… هزار خواهش تمنا و دروغ که برای بار آخر راضی شد بیاد بریم خونه خودش که کسی نبود، رفتیم پیتزا خوردیم تو خونه داشتم لاس میزدم که یهو یه چی گفتم بهش برخورد، دیگه لج کرد که نمیدم و نمیشه، دهنم سرویس شد سر اجبار گفت باشه به شرطی کاندوم بزاری و لختم نمیشم، هیچی سرپا کاندوم گذشتم از پشت گذاشتم داخل کس که وسطا تلمبه کاندوم پاره شد گفت دیگه نمیدم، راضی کردم لاپایی که سرپایی یهو کردم تو کونش و پرید جلو گفت ها چیه منکه میدونم دنبال کونی بیا بکن خلاصم کن، کردیم و بعد اون دیگه دم به تله نداد که نداد
نوشته: pe
@dastankadhi
زندایی مریم کون تپلی
1400/12/26
#زندایی
سلام دوستان، داستان چرت و پرت زیاد خوندم که همه شون زاده تخیلات بوده و هرکسی تو کف زندایی هست براش داستان نوشته، ولی بنده موفق شدم مخ زندایی بزنم و بکنم.چطوری واقعا طولانی ولی خلاصه میگم.
اول اینو بگم که زندایی مریم رو من از طرق پیامک و چت فهمونده بودم بهش علاقه دارم و همش میگفتم برو باشگاه و هی تشویق میکردم بره و آخر بحثا هم وصل میکردم به علاقه خودم بهش. و همیشه هم میگفت برام سواله چرا پسرهای جوون از زن های میانسال خوشون میاد. ولی
سری اول به بهانه دستپختش رفتم خونه شون و البته موقعی رفتم که مطمئن بودم تنهاس و تعریف و تمجید کردم و گفتم واقعا دوست دارم دستپختت بخورم، موقع ناهار ماست ریخت روی دستش و من گفتم اجازه بده بخورم و وقتی واکنش نشون نداد یه جورایی چراغ سبز شد برام. اینو بگم که این سری فقط یه ماساژ گردن و بوسیدن و به بغل ختم شد و همش ترس داشت.
موقعی که رفتم خونه پیام داد میخای این رابطه ادامه بدی؟
سری دوم بعد چند هفته دیگه خودش برنامه چید و منم گفتم که برات کادو چی بگیرم و گفت لباس زیر ست، منم گرفتم رفتم خونه شون، خلاصه از رفتارش مشخص بود دو دل هست و منتظر حرکت از سمت منه، گفت خیلی امروز کار کردم و باید برم حموم ، موقع رفتن چسبیدم بهش گفت الان نه، یه لب گرفتم گفت طاقت نیوردیاااااا،
رفت حموم، در زدم گفتم بیام لیف بزنم گفت بیا، با لباس رفتم داخل، باز چند مین بعد گفتم خیس میشمااااا گفت درش بیار. منم سریع لخت شد لباس ریختم پشت در، اونم مثلا روش. نمیشه، پشت به من منم لیف میزدم ولی کیرم سیخ بود که دیگه چسبیدم بهش و مالیدمش، اونم دیگه وا داده بود کیرم شست و ساک زد، دید من فقط فکر خودمم گفت نمیخوای از منو بخوری، رفت نشست روی سنگ فرنگی و پاش باز کرد یذره خوردم گفتم بریم بیرون، رفتم رو تخت و. بقیه ماجرا.
سری سوم فردای اون روز بود پیام داد از داروخونه فلان چیو بگیر منم فکز کردم داره میگه بیا بکن، سریع گرفتم رفتم خونشون تا رفتم داخل چسبیدم بهش گفت حال ندارم ولی برات ساک میزنم سری برو، هیچی برام خورد و زندایی به این وسواسی گفت بریز تو دهنم ریختم فوری پرید داخل سینک خالی کرد. تمام همین
سری چهارم چند ماه بعد بود که دم به تله نمیداد و همش میپیچوند ولی به بهانه کادو لباس ورزشی برای باشگاه و پاور بانک که خریدم گفت بیا، شب رفتم باز عجله ای گفت من نمیتونم ولی ساک میزنم، باز خورد اینرسی گفت بریز رو لباسم میخام برم حموم ولی معلوم بود فقط داره یکاذی میکنه منو از خودش دگر کنه. تمام
سری آخر خیلی خیلی دهنم سرویس شد تا راضی بشه، شب گفتم بیام دنبالت بریم شام گفت نه، فلان کار دارم و… هزار خواهش تمنا و دروغ که برای بار آخر راضی شد بیاد بریم خونه خودش که کسی نبود، رفتیم پیتزا خوردیم تو خونه داشتم لاس میزدم که یهو یه چی گفتم بهش برخورد، دیگه لج کرد که نمیدم و نمیشه، دهنم سرویس شد سر اجبار گفت باشه به شرطی کاندوم بزاری و لختم نمیشم، هیچی سرپا کاندوم گذشتم از پشت گذاشتم داخل کس که وسطا تلمبه کاندوم پاره شد گفت دیگه نمیدم، راضی کردم لاپایی که سرپایی یهو کردم تو کونش و پرید جلو گفت ها چیه منکه میدونم دنبال کونی بیا بکن خلاصم کن، کردیم و بعد اون دیگه دم به تله نداد که نداد
نوشته: pedram
@dastankadhi
1400/12/26
#زندایی
سلام دوستان، داستان چرت و پرت زیاد خوندم که همه شون زاده تخیلات بوده و هرکسی تو کف زندایی هست براش داستان نوشته، ولی بنده موفق شدم مخ زندایی بزنم و بکنم.چطوری واقعا طولانی ولی خلاصه میگم.
اول اینو بگم که زندایی مریم رو من از طرق پیامک و چت فهمونده بودم بهش علاقه دارم و همش میگفتم برو باشگاه و هی تشویق میکردم بره و آخر بحثا هم وصل میکردم به علاقه خودم بهش. و همیشه هم میگفت برام سواله چرا پسرهای جوون از زن های میانسال خوشون میاد. ولی
سری اول به بهانه دستپختش رفتم خونه شون و البته موقعی رفتم که مطمئن بودم تنهاس و تعریف و تمجید کردم و گفتم واقعا دوست دارم دستپختت بخورم، موقع ناهار ماست ریخت روی دستش و من گفتم اجازه بده بخورم و وقتی واکنش نشون نداد یه جورایی چراغ سبز شد برام. اینو بگم که این سری فقط یه ماساژ گردن و بوسیدن و به بغل ختم شد و همش ترس داشت.
موقعی که رفتم خونه پیام داد میخای این رابطه ادامه بدی؟
سری دوم بعد چند هفته دیگه خودش برنامه چید و منم گفتم که برات کادو چی بگیرم و گفت لباس زیر ست، منم گرفتم رفتم خونه شون، خلاصه از رفتارش مشخص بود دو دل هست و منتظر حرکت از سمت منه، گفت خیلی امروز کار کردم و باید برم حموم ، موقع رفتن چسبیدم بهش گفت الان نه، یه لب گرفتم گفت طاقت نیوردیاااااا،
رفت حموم، در زدم گفتم بیام لیف بزنم گفت بیا، با لباس رفتم داخل، باز چند مین بعد گفتم خیس میشمااااا گفت درش بیار. منم سریع لخت شد لباس ریختم پشت در، اونم مثلا روش. نمیشه، پشت به من منم لیف میزدم ولی کیرم سیخ بود که دیگه چسبیدم بهش و مالیدمش، اونم دیگه وا داده بود کیرم شست و ساک زد، دید من فقط فکر خودمم گفت نمیخوای از منو بخوری، رفت نشست روی سنگ فرنگی و پاش باز کرد یذره خوردم گفتم بریم بیرون، رفتم رو تخت و. بقیه ماجرا.
سری سوم فردای اون روز بود پیام داد از داروخونه فلان چیو بگیر منم فکز کردم داره میگه بیا بکن، سریع گرفتم رفتم خونشون تا رفتم داخل چسبیدم بهش گفت حال ندارم ولی برات ساک میزنم سری برو، هیچی برام خورد و زندایی به این وسواسی گفت بریز تو دهنم ریختم فوری پرید داخل سینک خالی کرد. تمام همین
سری چهارم چند ماه بعد بود که دم به تله نمیداد و همش میپیچوند ولی به بهانه کادو لباس ورزشی برای باشگاه و پاور بانک که خریدم گفت بیا، شب رفتم باز عجله ای گفت من نمیتونم ولی ساک میزنم، باز خورد اینرسی گفت بریز رو لباسم میخام برم حموم ولی معلوم بود فقط داره یکاذی میکنه منو از خودش دگر کنه. تمام
سری آخر خیلی خیلی دهنم سرویس شد تا راضی بشه، شب گفتم بیام دنبالت بریم شام گفت نه، فلان کار دارم و… هزار خواهش تمنا و دروغ که برای بار آخر راضی شد بیاد بریم خونه خودش که کسی نبود، رفتیم پیتزا خوردیم تو خونه داشتم لاس میزدم که یهو یه چی گفتم بهش برخورد، دیگه لج کرد که نمیدم و نمیشه، دهنم سرویس شد سر اجبار گفت باشه به شرطی کاندوم بزاری و لختم نمیشم، هیچی سرپا کاندوم گذشتم از پشت گذاشتم داخل کس که وسطا تلمبه کاندوم پاره شد گفت دیگه نمیدم، راضی کردم لاپایی که سرپایی یهو کردم تو کونش و پرید جلو گفت ها چیه منکه میدونم دنبال کونی بیا بکن خلاصم کن، کردیم و بعد اون دیگه دم به تله نداد که نداد
نوشته: pedram
@dastankadhi
به من نگو زندایی
1401/02/14
#خیانت #زندایی #تابو
محتوای این داستان "تابو شکنی"است و چنانچه با عقاید شما مغایرت دارد از خواندن آن صرف نظر کنید!
هنوز سکسمون شروع نشده بود که مهدی ارضا شد و کیرش شل شد و از کصم بیرون اومد.
بهش گفتم: این چه وضعشه که گفت: دیگه چقدر میخوای سکس کنیم خب بسه نیم ساعته داریم سکس میکنیم.
منم با عصبانیت گفتم: ببخشید که بیست و پنج دقیقه فقط با کیرت ور رفتم که از جاش بلند شه.
بلند شدم و به حموم رفتم، مهدی واقعا داشت صبرمو لبریز میکرد و حوصلم رو سر میبرد.
با خودم میگفتم پیرمردا هم اینطوری نیستن و شوهر من با ۳۳ سال سن نمیتونه یه ربع منو بکنه درست و حسابی و من همیشه باید حسرت به دل بمونم.
از حموم بیرون اومدم و داشتم خودمو خشک میکردم که وارد اتاق شد و گفت: راستی فردا شب همه جمع میشیم خونه مامان اینا قراره پسر منصوره خواهرم از شیراز بیاد.
منم گفتم: این که یک ماه نیست ازدواج کرده رفته سر خونه زندگیش میخواد بیاد چیکار؟
مهدی درحالی که دراز میکشید رو تخت جواب داد: نمیدونم حتما منصوره گیر داده بهشون که بیان.
فرداشب یه شلوار مام استایل و یه مانتوی مشکی پوشیدم و آرایش ملایمی هم کردم و با مهدی به خونه مادرش رفتیم که همه اونجا جمع بودن.
خواهر زاده مهدی یعنی میلاد که بیست و چهار پنج سالی داشت تازه ازدواج کرده بود و حالا با خانومش اومده بودن که سر بزنن.
میلاد یه پسر قدبلند با موهای لخت و مشکی بود، یادم میاد کراش خیلی از فک و فامیل مهدی بود و آخر سر یه دختر شیرازی رو تو مجازی پیدا کرد و باهاش ازدواج کرد.
نمیدونم عاشق چیه اون دختر شده بود، یه دختر سبزه با قد کوتاه و لاغر، که اصلا به میلاد نمیخورد.
اون شب از میلاد و زنش برای فردا شب دعوت گرفتیم و بعلت صمیمیت بین مهدی و میلاد دعوت ما زودتر از بقیه دعوتها پذیرفته شد.
من نمیتونستم چشم از میلاد بردارم بس که خوشتیپ و جذاب بود این لعنتی، نگاهش میکردی قند تو دلت آب میشد.
دوران مجردیش شاید زیاد به چشمم نمیومد و الان واقعا ازش خوشم اومده بود.
فرداشب کلی تدارک دیدم و غذا و سالاد و ژله و هرچیزی که ذهنم قد میداد درست کردم، بعدش نوبت خودم بود.
دوش گرفتم و یه تونیک شلوار یاسی پوشیدم و آرایش غلیظتری کردم.
میلاد و زنش قبل از تاریکی هوا اومدن، به گرمی ازشون استقبال کردیم.
میلاد کم پیش میومد که به من بگه زندایی و گاه صدام میزد ژیلا خانوم.
منم دوست نداشتم زندایی خطابم کنه چون اختلاف سنیمون کم بود.
شام خوردیم و کلی شوخی و خنده و با اصرار شب رو پیش ما موندن، کم کم داشت از معاشرت با میلاد خوشم میومد و مهدی هم عکس العملی نشون نمیداد و من هم به بهانه های مختلف لاس میزدم با میلاد.
صبح مهدی سرکار رفت و من بیدار شدم و لباس سکسی تری به تن کردم و برای میلاد و زنش صبحانه حاضر کردم و اونا هم بیدار شدن و کنارهم صبحانه خوردیم و رفتن.
کم کم نگاه های میلاد هم به من از نگاه عادی به نگاه های سکسی تغییر میکرد.
سه روز از اومدن میلاد و زنش میگذشت و صمیمیت بین ما داشت با سرعت باور نکردنی بیشتر میشد، همش در تماس بودیم تا اینکه میلاد زنگ زد به مهدی و گفت: قراره بریم لواسان خونه داداش هانیه(زنش)و حتما شما هم بیایید و خوش میگذره و میاییم دنبالتون و این حرفها…
مهدی با اکراه قبول کرد و فرداش دنبالمون اومدن و باهم به لواسان رفتیم.
من یه لگ چرم و مانتوی آبی تیره پوشیده بودم و حسابی سکسی به نظر میرسیدم.
رسیدیم لواسان و چند دقیقه نگذشته بود که گوشی مهدی زنگ خورد، از محل کارش بود و ازش خواستن سریع به اونجا بره و هرچقد گفت که شیفتش رو جابجا کرده و گفت دوره و اومده مهمونی افاقه نکرد و میلاد
1401/02/14
#خیانت #زندایی #تابو
محتوای این داستان "تابو شکنی"است و چنانچه با عقاید شما مغایرت دارد از خواندن آن صرف نظر کنید!
هنوز سکسمون شروع نشده بود که مهدی ارضا شد و کیرش شل شد و از کصم بیرون اومد.
بهش گفتم: این چه وضعشه که گفت: دیگه چقدر میخوای سکس کنیم خب بسه نیم ساعته داریم سکس میکنیم.
منم با عصبانیت گفتم: ببخشید که بیست و پنج دقیقه فقط با کیرت ور رفتم که از جاش بلند شه.
بلند شدم و به حموم رفتم، مهدی واقعا داشت صبرمو لبریز میکرد و حوصلم رو سر میبرد.
با خودم میگفتم پیرمردا هم اینطوری نیستن و شوهر من با ۳۳ سال سن نمیتونه یه ربع منو بکنه درست و حسابی و من همیشه باید حسرت به دل بمونم.
از حموم بیرون اومدم و داشتم خودمو خشک میکردم که وارد اتاق شد و گفت: راستی فردا شب همه جمع میشیم خونه مامان اینا قراره پسر منصوره خواهرم از شیراز بیاد.
منم گفتم: این که یک ماه نیست ازدواج کرده رفته سر خونه زندگیش میخواد بیاد چیکار؟
مهدی درحالی که دراز میکشید رو تخت جواب داد: نمیدونم حتما منصوره گیر داده بهشون که بیان.
فرداشب یه شلوار مام استایل و یه مانتوی مشکی پوشیدم و آرایش ملایمی هم کردم و با مهدی به خونه مادرش رفتیم که همه اونجا جمع بودن.
خواهر زاده مهدی یعنی میلاد که بیست و چهار پنج سالی داشت تازه ازدواج کرده بود و حالا با خانومش اومده بودن که سر بزنن.
میلاد یه پسر قدبلند با موهای لخت و مشکی بود، یادم میاد کراش خیلی از فک و فامیل مهدی بود و آخر سر یه دختر شیرازی رو تو مجازی پیدا کرد و باهاش ازدواج کرد.
نمیدونم عاشق چیه اون دختر شده بود، یه دختر سبزه با قد کوتاه و لاغر، که اصلا به میلاد نمیخورد.
اون شب از میلاد و زنش برای فردا شب دعوت گرفتیم و بعلت صمیمیت بین مهدی و میلاد دعوت ما زودتر از بقیه دعوتها پذیرفته شد.
من نمیتونستم چشم از میلاد بردارم بس که خوشتیپ و جذاب بود این لعنتی، نگاهش میکردی قند تو دلت آب میشد.
دوران مجردیش شاید زیاد به چشمم نمیومد و الان واقعا ازش خوشم اومده بود.
فرداشب کلی تدارک دیدم و غذا و سالاد و ژله و هرچیزی که ذهنم قد میداد درست کردم، بعدش نوبت خودم بود.
دوش گرفتم و یه تونیک شلوار یاسی پوشیدم و آرایش غلیظتری کردم.
میلاد و زنش قبل از تاریکی هوا اومدن، به گرمی ازشون استقبال کردیم.
میلاد کم پیش میومد که به من بگه زندایی و گاه صدام میزد ژیلا خانوم.
منم دوست نداشتم زندایی خطابم کنه چون اختلاف سنیمون کم بود.
شام خوردیم و کلی شوخی و خنده و با اصرار شب رو پیش ما موندن، کم کم داشت از معاشرت با میلاد خوشم میومد و مهدی هم عکس العملی نشون نمیداد و من هم به بهانه های مختلف لاس میزدم با میلاد.
صبح مهدی سرکار رفت و من بیدار شدم و لباس سکسی تری به تن کردم و برای میلاد و زنش صبحانه حاضر کردم و اونا هم بیدار شدن و کنارهم صبحانه خوردیم و رفتن.
کم کم نگاه های میلاد هم به من از نگاه عادی به نگاه های سکسی تغییر میکرد.
سه روز از اومدن میلاد و زنش میگذشت و صمیمیت بین ما داشت با سرعت باور نکردنی بیشتر میشد، همش در تماس بودیم تا اینکه میلاد زنگ زد به مهدی و گفت: قراره بریم لواسان خونه داداش هانیه(زنش)و حتما شما هم بیایید و خوش میگذره و میاییم دنبالتون و این حرفها…
مهدی با اکراه قبول کرد و فرداش دنبالمون اومدن و باهم به لواسان رفتیم.
من یه لگ چرم و مانتوی آبی تیره پوشیده بودم و حسابی سکسی به نظر میرسیدم.
رسیدیم لواسان و چند دقیقه نگذشته بود که گوشی مهدی زنگ خورد، از محل کارش بود و ازش خواستن سریع به اونجا بره و هرچقد گفت که شیفتش رو جابجا کرده و گفت دوره و اومده مهمونی افاقه نکرد و میلاد
#زندایی_سیما_وسکس_لابه_لای_در
اسم من حمید هست و داستانی که می نویسم عین واقعیته..چند من سه تا دایی دارم و سیما زن دایی بزرگمه ..یه سال دای کوچیکه من با زنش رفته بودن کربلا موقع بر گشتن ،اینو هم بگم همه دایی هام تو خونه پدربزرگم زندگی میکنن که خونه خیلی بزرگیه..خلاصه زن دایی سیما تنها کسی بود که نرفته بود منم رفته بودم خونه پدر بزرگم که با ماشینم همراهیشون کنم که دیدم فقط زن دایی م اونجاست..وقتی منو دید خوشحال شد وـگفت منو هم با خودت میبری که گفتم اماده شو...اینو بگم ک من از بچگی شنیده بودم که زندایی من اینکارس و فلان ولی فکر نمیکردم که یه روزی بتونم ترتیبشو بدم..خلاصه موقع سوار شدن اومد
جفتم نشست و وقتی که در رو بست بهش گفتم که در خرابه بزار من ببندم و خودم رو پهن کردم روش و سینه هاش رو حس میکردم و بعد از کلی معطلی در روبستم اونم انگار بدش نیومد..من تو راه به بهونه ی احوالپرسی،و خوش وبش دستم رو گذاشتم رو ران پاهاش و بهش حال میدادم..اونم که دوهزاریش افتاده بود باهام راه اومد ومثل اینکه حشری شده بود بهم گفت که حمیدجان بهتر نیست که منو برگردونی تا خونه رو اماده واسه بقیه وتا تو هستی منو کمک کنی،یه جواریی با زبون بی زبونی بهم فهموند که بریم تو خونه بقیه کارهاتوبکن منم از خدا خواسته پام رو گزاشتم رو پدال گاز به خونه که رسیدیم اوم مستقیم رفت
توی اتاقش ومنم کمی موندم تو حیاط بعد چنددقیقه رفتم پشت سرش و اروم از پشت بهش چسبیدم..با اینکه میدونستم اماده بود ولی یدفعه جا خورد واز جا پرید و خواست امتناع کنه..ولی منم با کلی ناز وعشوه شروع به ماساژ دادنش کردم واونم نسشته حال میکرد.راستش من استاد ماساژم..بعد از چند دقیقه بهش گفتم که پاشو تا کسی نیومد.اون خواست بلند نشه که من دو دستی از بغلاش گرفتم وبلندش کرد.راستش رو بخوایید نه اینکه اون نخواست ولی حسابی ترسیده بود.منم قول بهش دادم که کامل لباش رو درنیارم،اونم گفت که پس بیا پشت در بایستیم و اونجا واسم قنبل کنه که از لابه لای در بتونه همه چی رو ببینه
.منم فقط دامن و شلوارش رو پایین کشیدم وای که چه کون خوش فرم و تمیزی داشت کلی باهاش ور رفتم که اوم گفت زود باش تموش کن..منم اروم اروم کیرم رو فرستادم داخل کسش.اونم یه آهی کشید چ آهی..خلاصه منم اروم اروم تلمبه میزدم که یدفعه تصمیم گرفتم سینه هاش رو هم دربیارم.وای چه صحنه ای ،،سینه هاش رو در اوردم و گرفتم تودستم..تو همی حالت بلندش کردم از زمین به طوری که پاهاش تو هوا باشن و جیغ اونم در اومد هر چی خواستم حالت سکس رو عوض کنم اون نمیزاشت.خلاصه بعد از یه ربع خواست ابم بیاد که نزاشت توکسش خالی کنم و گفت بریزش و باسنم..منم همون کار رو کردم..بعد از اونم دوتایون رفتیم
دستشویی وخودمون رو تمیز کردیم و بعدش تو اتاق کلی همدیگه رو دستمالی کردیم و لب گرفتیم تا بعد نیم ساعت همه اومدن..از اون موقع به بعد من سکس های زیادی با سیما داشتم ،چه تو ماشین و چه خونه خالی که اگه شد واسه تون تعریف میکنم..بازم میگم که این داستان عین حقیقته
..حمید
💦👙 👙💦
@dastankadhi
اسم من حمید هست و داستانی که می نویسم عین واقعیته..چند من سه تا دایی دارم و سیما زن دایی بزرگمه ..یه سال دای کوچیکه من با زنش رفته بودن کربلا موقع بر گشتن ،اینو هم بگم همه دایی هام تو خونه پدربزرگم زندگی میکنن که خونه خیلی بزرگیه..خلاصه زن دایی سیما تنها کسی بود که نرفته بود منم رفته بودم خونه پدر بزرگم که با ماشینم همراهیشون کنم که دیدم فقط زن دایی م اونجاست..وقتی منو دید خوشحال شد وـگفت منو هم با خودت میبری که گفتم اماده شو...اینو بگم ک من از بچگی شنیده بودم که زندایی من اینکارس و فلان ولی فکر نمیکردم که یه روزی بتونم ترتیبشو بدم..خلاصه موقع سوار شدن اومد
جفتم نشست و وقتی که در رو بست بهش گفتم که در خرابه بزار من ببندم و خودم رو پهن کردم روش و سینه هاش رو حس میکردم و بعد از کلی معطلی در روبستم اونم انگار بدش نیومد..من تو راه به بهونه ی احوالپرسی،و خوش وبش دستم رو گذاشتم رو ران پاهاش و بهش حال میدادم..اونم که دوهزاریش افتاده بود باهام راه اومد ومثل اینکه حشری شده بود بهم گفت که حمیدجان بهتر نیست که منو برگردونی تا خونه رو اماده واسه بقیه وتا تو هستی منو کمک کنی،یه جواریی با زبون بی زبونی بهم فهموند که بریم تو خونه بقیه کارهاتوبکن منم از خدا خواسته پام رو گزاشتم رو پدال گاز به خونه که رسیدیم اوم مستقیم رفت
توی اتاقش ومنم کمی موندم تو حیاط بعد چنددقیقه رفتم پشت سرش و اروم از پشت بهش چسبیدم..با اینکه میدونستم اماده بود ولی یدفعه جا خورد واز جا پرید و خواست امتناع کنه..ولی منم با کلی ناز وعشوه شروع به ماساژ دادنش کردم واونم نسشته حال میکرد.راستش من استاد ماساژم..بعد از چند دقیقه بهش گفتم که پاشو تا کسی نیومد.اون خواست بلند نشه که من دو دستی از بغلاش گرفتم وبلندش کرد.راستش رو بخوایید نه اینکه اون نخواست ولی حسابی ترسیده بود.منم قول بهش دادم که کامل لباش رو درنیارم،اونم گفت که پس بیا پشت در بایستیم و اونجا واسم قنبل کنه که از لابه لای در بتونه همه چی رو ببینه
.منم فقط دامن و شلوارش رو پایین کشیدم وای که چه کون خوش فرم و تمیزی داشت کلی باهاش ور رفتم که اوم گفت زود باش تموش کن..منم اروم اروم کیرم رو فرستادم داخل کسش.اونم یه آهی کشید چ آهی..خلاصه منم اروم اروم تلمبه میزدم که یدفعه تصمیم گرفتم سینه هاش رو هم دربیارم.وای چه صحنه ای ،،سینه هاش رو در اوردم و گرفتم تودستم..تو همی حالت بلندش کردم از زمین به طوری که پاهاش تو هوا باشن و جیغ اونم در اومد هر چی خواستم حالت سکس رو عوض کنم اون نمیزاشت.خلاصه بعد از یه ربع خواست ابم بیاد که نزاشت توکسش خالی کنم و گفت بریزش و باسنم..منم همون کار رو کردم..بعد از اونم دوتایون رفتیم
دستشویی وخودمون رو تمیز کردیم و بعدش تو اتاق کلی همدیگه رو دستمالی کردیم و لب گرفتیم تا بعد نیم ساعت همه اومدن..از اون موقع به بعد من سکس های زیادی با سیما داشتم ،چه تو ماشین و چه خونه خالی که اگه شد واسه تون تعریف میکنم..بازم میگم که این داستان عین حقیقته
..حمید
💦👙 👙💦
@dastankadhi