داستانکده شبانه
15.7K subscribers
105 photos
9 videos
188 links
Download Telegram
خواهر و زنداداش مطلقه‌م (۳)
1401/03/18

#بیغیرتی #خواهر #زنداداش


وسط خاطره هاش گفت یادش به خیر بهجت خیلی شیطون بود چه کارهایی که نمیکردیم. اون سال که دسته جمعی رفته بودیم مشهد ،شما هتل بودین منو بهجت رفتیم بازار دو تا پسر افتادن دنبالمون بهجت مخشونو زد (با قهقه)فهمید چه سوتی داد اومد جمعش کنه، اما نمیدونست که من مشکلی ندارم با اینکاراش .
بهش گفتم: خب خب اونا مخ بهجت رو زدن یا بهجت مخ اونارو ؟
-یادم نیست ولش کن اصلا
+بگو من مشکلی ندارم .گفتم که هرکی اختیار زندگی خودشو داره
-اوه چه روشنفکر
+بله دیگه، حالا بگو خواهش میکنم دوست دارم بدونم
-با خنده گفت :چی رو میخوای بدونی بچه؟چقدر فضولی .
+عه شیما بگو دیگه .مطلقه که بود یه چیزایی هم ازش دیده بودم
-مثلا چی؟
( هم به خاطر اینکه باهام راحت باشه و هم به خاطر اینکه بدونه مشکلی ندارم با حرفاش +گفتم :مثلا اینکه با نظری سکس داشته
یه لحظه جاخورد گفت: چقدر راحت در مورد سکسش حرف میزنی ،باخنده گفت غیرت نداری مگه ؟بعدشم مگه تو دیدی سکسشونو؟
+بماند
-نظری کسکش هرچی میکشم از دست همون حرومزاده‌س
+چطور
-اصلا طلاق منم به خاطر همون بی همه چیز بود
هنگ کرده بودم گفتم چرا اون ؟
شروع کرد تعریف کردن یه جورایی سفره دلشو برام باز کرد
گفت:میدونی که منو بهجت خیلی باهم دوست بودیم از همه چیز هم خبر داشتیم .
بهجت خیلی شیطون بود اما من نه. تا وقتی با داداشت بودم هیچ وقت پامو کج نذاشتم .اما بهجت هر روز با یک نفر بود، از سکسایی که میکرد یا با کسی دوست میشد همه رو مو به مو برام تعریف میکرد تا اینکه با نظری دوست شد.
از اونجایی که نظری پولدار بود بیخیال بقیه ی مردا شد و چسبید بهش.چندباری هم سه تایی بیرون رفتیم تا اینکه فهمیدم نظری بهم نظر داره.منم زیاد بهش محل نمیدادم تا اینکه با داداشت تصمیم گرفتیم مستقل زندگی کنیم .
یه بار که منو بهجت با نظری بیرون بودیم ،بهم گفت شنیدم میخواین مستقل بشین و خونه بگیرین .
گفتم بله اما با پول کمی که ما داریم فکر نکنم بشه؟
نظری گفت من یه خونه دو طبقه دارم میتونید بیاین طبقه پایینش با همون پولی که دارین زندگی کنین .
خیلی خوشحال شدم بهجت و اون نامرد هم متوجه این موضوع شدن. میخواستم قبول نکنم که نظری گفت دیگه فکرشو نکن بگید مبارکه .
وقتی رسیدیم خونه بهجت گفت :الکی به داداشم بگو با بهجت رفتیم بنگاه خونه پیدا کردیم بعد باهم برید ببینید و قولنامه‌ش کنید .
فرداش با داداشت رفتیم و خونه رو قولنامه کردیم و چند روز بعدشم اسباب کشی کردیم اونجا.
خلاصه ما چند ماه تو اون خونه بودیم که یک روز که داداشت خونه نبود زنگ خونه رو زدن ایفون رو برداشتم ،نظری بود .درو باز کردم .
ی تاپ دو بند لختی تنم بود با یه شلوارک کوتاه تا بالای زانو،سریع چادرم رو سرم کردم رفتم در ورودی خونه رو باز کردم ،پشت در بود بعد از سلام و احوالپرسی گرمی که کرد شروع کرد حرفای الکی زدن مثل: مشکلی ندارید ؟از خونه جدیدتون راضی هستین؟میخواست هر جوری شده خودشو بهم نزدیک کنه .
همیشه به خاطر اینکه با بهجت دوست بود زیاد به نخ دادن ها و هیز بازیهاش توجه نمیکردم و بهش محل نمیذاشتم، اما اینبار مجبور بودم که باهاش گرم بگیرم به هر حال اون صاحبخونه بود و ما مستاجرش.
از هر دری حرف میزد ،واقعا دیگه خسته شده بودم از سرپا وایستادن بهش تارف کردم بفرمایید داخل ،بدون هیچ تارفی قبول کرد اومد و رفت رو مبل نشست.
منم رفتم اشپزخونه براش چایی بردم ،سینی رو که گرفتم چایی رو برداره چادرم باز شد چاک سینه و لختی پاهم افتاد بیرون، دست پاچه شدم سینی رو زود گذاشتم رو میز .
چادرمو جمع کردم رفتم رو به روش رو کاناپه نشستم، لبخندی تحویلم داد.
سرم