بیدمشک گس
1400/10/22
#رمانتیک #تراژدی #اروتیک
من و سه زن داستان بلندی هست که به صورت جدا از هم و هر کدوم طی چند قسمت مختلف نوشته و منتشر میشه .
اولین زن زندگی من زهره بود ، همیشه اولین ها خاص هستن خیلی حساسیت به خرج میدی که طوری انتخاب کنی که اولین انتخابات آخرین انتخابت هم باشه ، وقتی میگم آخرین انتخاب یعنی تا آخرین دم و بازدم زندگی کنار هم بودن رو تجربه کرد ، خوشبخت باشی که در نهایت پیش مرگش باشی و توی آغوشش بمیری ، یا عاقبت عشق رو با فراق بگذرونی و انتظار پیوستن بهش رو بکشی .
بیدمشک گس داستان پر فراز و نشیبی هست ، امیدوارم بخونید و با حوصله دنبال کنید . از همین ابتدا باید بگم که ممنونم که وقت میگذارید ، این اولین داستانی هست که دارم مینویسم امیدوارم انگیزه ای باشه برای نگارش های بعدی من . و امیدوارم از بلند بودن داستان اذیت نشید .
من مهر ۱۳۶۳ بدنیا اومدم توی بیمارستان کسری ، زهره زندگی من آذر ماه همون سال درست توی همون بیمارستان بدنیا اومد ، از فضای روزگار ما همسایه دیوار به دیوار بودیم و مادرهامون با اختلاف کمی از هم باردار شده بودن ، زری خانم مادر زهره کارمند بود ، مادر من هم زمان جنگ سرپرست بهزیستی بود ، اما با این تفاوت که من بچه آخر یک خانواده پنج نفری بودم که دو تا خواهر بزرگتر از خودم داشتم ولی زری خانم اولین بچه شو بدنیا آورده بود و با توجه به اینکه شغل شوهرش طوری بود که زیاد انتقالی میگرفت از خانواده و شهر خودشون بدور بودن ، همین دست تنهایی معضلی بود که باب آشنایی و ارتباط خانوادگی ما رو باز کرد و در اوج جنگ و زمان موشک باران اکثر مواقع در کنار ما میگذشت . خلاصه تا ۴ سالگی که ما دیگه از آب و گل در اومده بودیم بیرون و قشنگ حرف میزدیم و کارهامون رو خودمون انجام میدادیم مثل غذا خوردن و دستشویی رفتن و … رو ، این روند ادامه داشت ، البته این رو هم بگم که من یک سال و خورده ایم که بود بخاطر فشار زیاد کاری که روی مادرم بود مخصوصا ساعت ها بودن توی حیاط خونه ای که یک تهویه هوا هم نداشت باعث شد مادرم دچار پارگی مویرگ های ریه بشه و بعد از چند ماه بستری و مراقبت وقتی سلامتی شو بدست آورد دیگه پدرم مانع شد و بهزیستی هم حکم از کار افتادگی زد و به بازنشستگی پیش از موعد رسید مادرم .
همین بهانه خوبی بود که صبح به صبح زهره رو به مادرم تحویل بده و غروب به غروب هم وقتی از کار برمیگشتن زن و شوهر بیان زهره رو از ما بگیرن . جنگ تموم شد ولی این روال ادامه داشت ،
ما باهم بزرگ شدیم باهم گریه کردیم خندیدیم درس خوندیم اولین ها رو باهم تجربه کردیم . خونه ما ویلایی بود و یک حیاط ۹۰ متری داشت که ۴۰ متر از اون رو باغچه ای گرفته بود که تک تک درخت ها و گل هاشو مادرم کاشته بود و پرورش داده بود . همیشه حساس بود و باغچه شو مثل بچه هاش دوست داشت ! حق هم داشت باغچه کوچیکی بود ولی پر بود از گل های نادر !
پدر من اون سال توی گمرک مهرآباد بود ، بعد ها برام تعریف که میکرد حتی نمیگذاشتن بذر گل یا میوه ای وارد بشه و توی همون گمرک توقیف میشد . گلچینی از این ها شده بود ماحصل باغچه ای که مادرم زحمتش رو کشیده بود .
یک بوته رز داشتیم ارتفاع بالای دو متر داشت گلبرگ های مخملی زرشکی تیره اون طوری بود که وقتی دست میزدی بهش و فشارش میدادی رنگ قرمز اون پس زده میشد روی دست هات . کندن یک شاخه گل ازش کار مکافاتی بود ، من از درخت گردو یا شلیل باید بالا میرفتم تا بتونم یه گل بکنم ، تیغ های بسیار بد و نامردی داشت ، یک بار رفتم بالا گل کندم ولی دستم طوری تیغ فرو رفت داخلش که شکسته شدن تیغ رو با برخورد به استخونم متوجه شدم، از همون بچگی قد
1400/10/22
#رمانتیک #تراژدی #اروتیک
من و سه زن داستان بلندی هست که به صورت جدا از هم و هر کدوم طی چند قسمت مختلف نوشته و منتشر میشه .
اولین زن زندگی من زهره بود ، همیشه اولین ها خاص هستن خیلی حساسیت به خرج میدی که طوری انتخاب کنی که اولین انتخابات آخرین انتخابت هم باشه ، وقتی میگم آخرین انتخاب یعنی تا آخرین دم و بازدم زندگی کنار هم بودن رو تجربه کرد ، خوشبخت باشی که در نهایت پیش مرگش باشی و توی آغوشش بمیری ، یا عاقبت عشق رو با فراق بگذرونی و انتظار پیوستن بهش رو بکشی .
بیدمشک گس داستان پر فراز و نشیبی هست ، امیدوارم بخونید و با حوصله دنبال کنید . از همین ابتدا باید بگم که ممنونم که وقت میگذارید ، این اولین داستانی هست که دارم مینویسم امیدوارم انگیزه ای باشه برای نگارش های بعدی من . و امیدوارم از بلند بودن داستان اذیت نشید .
من مهر ۱۳۶۳ بدنیا اومدم توی بیمارستان کسری ، زهره زندگی من آذر ماه همون سال درست توی همون بیمارستان بدنیا اومد ، از فضای روزگار ما همسایه دیوار به دیوار بودیم و مادرهامون با اختلاف کمی از هم باردار شده بودن ، زری خانم مادر زهره کارمند بود ، مادر من هم زمان جنگ سرپرست بهزیستی بود ، اما با این تفاوت که من بچه آخر یک خانواده پنج نفری بودم که دو تا خواهر بزرگتر از خودم داشتم ولی زری خانم اولین بچه شو بدنیا آورده بود و با توجه به اینکه شغل شوهرش طوری بود که زیاد انتقالی میگرفت از خانواده و شهر خودشون بدور بودن ، همین دست تنهایی معضلی بود که باب آشنایی و ارتباط خانوادگی ما رو باز کرد و در اوج جنگ و زمان موشک باران اکثر مواقع در کنار ما میگذشت . خلاصه تا ۴ سالگی که ما دیگه از آب و گل در اومده بودیم بیرون و قشنگ حرف میزدیم و کارهامون رو خودمون انجام میدادیم مثل غذا خوردن و دستشویی رفتن و … رو ، این روند ادامه داشت ، البته این رو هم بگم که من یک سال و خورده ایم که بود بخاطر فشار زیاد کاری که روی مادرم بود مخصوصا ساعت ها بودن توی حیاط خونه ای که یک تهویه هوا هم نداشت باعث شد مادرم دچار پارگی مویرگ های ریه بشه و بعد از چند ماه بستری و مراقبت وقتی سلامتی شو بدست آورد دیگه پدرم مانع شد و بهزیستی هم حکم از کار افتادگی زد و به بازنشستگی پیش از موعد رسید مادرم .
همین بهانه خوبی بود که صبح به صبح زهره رو به مادرم تحویل بده و غروب به غروب هم وقتی از کار برمیگشتن زن و شوهر بیان زهره رو از ما بگیرن . جنگ تموم شد ولی این روال ادامه داشت ،
ما باهم بزرگ شدیم باهم گریه کردیم خندیدیم درس خوندیم اولین ها رو باهم تجربه کردیم . خونه ما ویلایی بود و یک حیاط ۹۰ متری داشت که ۴۰ متر از اون رو باغچه ای گرفته بود که تک تک درخت ها و گل هاشو مادرم کاشته بود و پرورش داده بود . همیشه حساس بود و باغچه شو مثل بچه هاش دوست داشت ! حق هم داشت باغچه کوچیکی بود ولی پر بود از گل های نادر !
پدر من اون سال توی گمرک مهرآباد بود ، بعد ها برام تعریف که میکرد حتی نمیگذاشتن بذر گل یا میوه ای وارد بشه و توی همون گمرک توقیف میشد . گلچینی از این ها شده بود ماحصل باغچه ای که مادرم زحمتش رو کشیده بود .
یک بوته رز داشتیم ارتفاع بالای دو متر داشت گلبرگ های مخملی زرشکی تیره اون طوری بود که وقتی دست میزدی بهش و فشارش میدادی رنگ قرمز اون پس زده میشد روی دست هات . کندن یک شاخه گل ازش کار مکافاتی بود ، من از درخت گردو یا شلیل باید بالا میرفتم تا بتونم یه گل بکنم ، تیغ های بسیار بد و نامردی داشت ، یک بار رفتم بالا گل کندم ولی دستم طوری تیغ فرو رفت داخلش که شکسته شدن تیغ رو با برخورد به استخونم متوجه شدم، از همون بچگی قد
عشق من و نگار (۱)
1401/01/09
#عاشقی #رمانتیک #شب_زفاف
سلام دوستان خیلی ممنون که این داستان رو انتخاب کردین
حتما داستان های عشق کیری نوجوانی رو بخونید داستان رو بهتر پتوجه میشین.
حدود ۲ هفته قرار شد با خانواده هامون بریم شمال (من که از دار دنیا فقط مادرم بود)
خواهر و برادر و پدر و مادر نگار اومده بودن.
حدود ۵ ساعت تو راه بودیم،تمام راه وقتی نگار کنارم نشسته بود و با هم میگفتیم و میخندیدیم،مادرم ک صندلی عقب نشسته بود داشت با حسرت نگاهمون میکرد.از وقتی پدرم مرده بود واقعا تنها بود و خیلی ناراحت بود.
وقتی رسیدیم هتل قرار شد من و نگار تو یه اتاق جدا بمونیم،مادرم تو ی اتاق جدا و مادر و پدر و خواهر و برادر نگار هم یه اتاق دیگه.
وقتی وسایل رو بردیم داخل اتاقامون،داخل اتاق یه سیگار روشن کردم و دم پنجره شروع کردم ب کشیدن.
نگار وقتی دید دارم سیگار میکشم گفت:
_آیدین مگه قرار نشد سیگارو ترک کنی؟
+ببخشید عشقم تو فکرم.
_تو فکر چی؟
+مادرم،خیلی تنهاس
_آها آره بهت حق میدم.
بعد سیگارو از پنجده انداختم بیرون و رفتم جلو.دستاشو گرفتم.
بعد آروم در گوشش گفتم:
+اصلا ولش کن امشب شب ماست،باید خوشحال باشیم عشقم.
_آره موافقم عزیزم.
لباشو گذاشت رو لبام و شروع کرد به خوردن.انقد حالم خوب شده بود که دیگه هیچ چی نمیفهمیدم.
نمیخواستم قبل از ازدواج باهاش سکس کنم،قرارمون برای بعد از ازدواج بود.
آروم آروم کمرشو تو بغلم مالیدم و به گردنش بوسه های ریز ریز میزدم.
اونم کم نمیذاشت و گردنمو میخورد.
انقد محکم گردنمو میک میزد ک مطمئن بودم فردا جاش کبود میشه.
به جز عشق و لذت دیگه هیچ چی نبود.
خیلی خسته راه بودیم،گرفتیم خوابیدیم و صبح بلند شدیم.
وقتی از اتاق اومدیم بیرون با هم جمع شدیم تو حیاط پشت هتل.
گفته بودم میز و بساط صبحونه رو ردیف کنن.
نشستیم پای میز و شروع کردیم گفتن و خوردن و خندیدن.
پدر زنم با خنده بهم گفت:
_آیدین پسرم،دیشب گردنت کجا خورده؟
یهو یادم اومد که دیشب نگار خانم بهم مُهر زده.
سریع گردنمو با لباسم پوشوندم و گفتم:
+دیشب گردنمو بد گذاشتم رو بالشت اینجوری شده.
_آره حتما.نکنه بالشتای اینجا دندون دارن؟
جای دندون مونده آیدین.
همشون داشتن میخندیدن.ولی من و نگار خجالت میکشیدیم.
پدرش گفت:
_پسر جون هزار بار گفتم بازم میگم،از نظر من شما محرم شدین.
مادرم هم گفت:
_آره آیدین خجالت نکشید.
+باشه بابا دیگه خجالت نمیکشم خوبه؟؟
بعد از صبحونه قرار شد بریم ساحل و یکم آفتاب دریا ببینیم.
مادرم همه رو جمع کرد و گفت:
_بنظر من حیفه که بخوایم عروسی رو دیر بگیریم.بیاین عقد و عروسی رو باهم بگیریم تو این ماه.
پدر نگار گفت:
_من مشکلی ندارم فاطمه خانم (مستعار)
با هم قرار گذاشتیم که عروسی رو زودتر برگذار کنیم.
خیلی حالم خوب شد چون دیگه من و نگار زودتر میرفتیم زیر یه سقف.
یک هفته رامسر بودیم و برگشتیم تهران.
وقتی رسیدیم به پسر عموم گفتم که کار های عروسیم رو اوکی کنه.
منم فقط چک میکشیدم.
۲ روز مونده بود به شب عروسی.
همه کار ها درست بود.
قرار شد تمام کارهام و تعطیل کنم.
از وقتی با عموم خرید و فروش ماشین رو شروع کردم دیگه دست از سگ دو زدن برداشتم.
شب عروسی شد و دعوت کردن مهمون ها به عهده مادرم و مادر زنم بود.
متاسفانه مادرم پروانه و شوهر و بچه اش رو دعوت کرده بود.
ولی من خبر نداشتم.
با پروانه لباس عروس و گل رو انتخاب کردیم.
میخواستم بهترین شب زندگیمون تک باشه.
روز عروسی فرا رسید.
به پسر عموم زنگ زدم و همه چیز رو پرسیدم.
ساعت ۶ رفتم آرایشگاه دنبال نگار.
وقتی دیدمش قلبم انقد تند میزد که داشتم سکته میکردم.
یعنی این عشق من بود نگار من بود؟؟
انقد خوشگل شده بود که نمی
1401/01/09
#عاشقی #رمانتیک #شب_زفاف
سلام دوستان خیلی ممنون که این داستان رو انتخاب کردین
حتما داستان های عشق کیری نوجوانی رو بخونید داستان رو بهتر پتوجه میشین.
حدود ۲ هفته قرار شد با خانواده هامون بریم شمال (من که از دار دنیا فقط مادرم بود)
خواهر و برادر و پدر و مادر نگار اومده بودن.
حدود ۵ ساعت تو راه بودیم،تمام راه وقتی نگار کنارم نشسته بود و با هم میگفتیم و میخندیدیم،مادرم ک صندلی عقب نشسته بود داشت با حسرت نگاهمون میکرد.از وقتی پدرم مرده بود واقعا تنها بود و خیلی ناراحت بود.
وقتی رسیدیم هتل قرار شد من و نگار تو یه اتاق جدا بمونیم،مادرم تو ی اتاق جدا و مادر و پدر و خواهر و برادر نگار هم یه اتاق دیگه.
وقتی وسایل رو بردیم داخل اتاقامون،داخل اتاق یه سیگار روشن کردم و دم پنجره شروع کردم ب کشیدن.
نگار وقتی دید دارم سیگار میکشم گفت:
_آیدین مگه قرار نشد سیگارو ترک کنی؟
+ببخشید عشقم تو فکرم.
_تو فکر چی؟
+مادرم،خیلی تنهاس
_آها آره بهت حق میدم.
بعد سیگارو از پنجده انداختم بیرون و رفتم جلو.دستاشو گرفتم.
بعد آروم در گوشش گفتم:
+اصلا ولش کن امشب شب ماست،باید خوشحال باشیم عشقم.
_آره موافقم عزیزم.
لباشو گذاشت رو لبام و شروع کرد به خوردن.انقد حالم خوب شده بود که دیگه هیچ چی نمیفهمیدم.
نمیخواستم قبل از ازدواج باهاش سکس کنم،قرارمون برای بعد از ازدواج بود.
آروم آروم کمرشو تو بغلم مالیدم و به گردنش بوسه های ریز ریز میزدم.
اونم کم نمیذاشت و گردنمو میخورد.
انقد محکم گردنمو میک میزد ک مطمئن بودم فردا جاش کبود میشه.
به جز عشق و لذت دیگه هیچ چی نبود.
خیلی خسته راه بودیم،گرفتیم خوابیدیم و صبح بلند شدیم.
وقتی از اتاق اومدیم بیرون با هم جمع شدیم تو حیاط پشت هتل.
گفته بودم میز و بساط صبحونه رو ردیف کنن.
نشستیم پای میز و شروع کردیم گفتن و خوردن و خندیدن.
پدر زنم با خنده بهم گفت:
_آیدین پسرم،دیشب گردنت کجا خورده؟
یهو یادم اومد که دیشب نگار خانم بهم مُهر زده.
سریع گردنمو با لباسم پوشوندم و گفتم:
+دیشب گردنمو بد گذاشتم رو بالشت اینجوری شده.
_آره حتما.نکنه بالشتای اینجا دندون دارن؟
جای دندون مونده آیدین.
همشون داشتن میخندیدن.ولی من و نگار خجالت میکشیدیم.
پدرش گفت:
_پسر جون هزار بار گفتم بازم میگم،از نظر من شما محرم شدین.
مادرم هم گفت:
_آره آیدین خجالت نکشید.
+باشه بابا دیگه خجالت نمیکشم خوبه؟؟
بعد از صبحونه قرار شد بریم ساحل و یکم آفتاب دریا ببینیم.
مادرم همه رو جمع کرد و گفت:
_بنظر من حیفه که بخوایم عروسی رو دیر بگیریم.بیاین عقد و عروسی رو باهم بگیریم تو این ماه.
پدر نگار گفت:
_من مشکلی ندارم فاطمه خانم (مستعار)
با هم قرار گذاشتیم که عروسی رو زودتر برگذار کنیم.
خیلی حالم خوب شد چون دیگه من و نگار زودتر میرفتیم زیر یه سقف.
یک هفته رامسر بودیم و برگشتیم تهران.
وقتی رسیدیم به پسر عموم گفتم که کار های عروسیم رو اوکی کنه.
منم فقط چک میکشیدم.
۲ روز مونده بود به شب عروسی.
همه کار ها درست بود.
قرار شد تمام کارهام و تعطیل کنم.
از وقتی با عموم خرید و فروش ماشین رو شروع کردم دیگه دست از سگ دو زدن برداشتم.
شب عروسی شد و دعوت کردن مهمون ها به عهده مادرم و مادر زنم بود.
متاسفانه مادرم پروانه و شوهر و بچه اش رو دعوت کرده بود.
ولی من خبر نداشتم.
با پروانه لباس عروس و گل رو انتخاب کردیم.
میخواستم بهترین شب زندگیمون تک باشه.
روز عروسی فرا رسید.
به پسر عموم زنگ زدم و همه چیز رو پرسیدم.
ساعت ۶ رفتم آرایشگاه دنبال نگار.
وقتی دیدمش قلبم انقد تند میزد که داشتم سکته میکردم.
یعنی این عشق من بود نگار من بود؟؟
انقد خوشگل شده بود که نمی
عاشقانهای از من و همسرم
1401/02/20
#همسر #رمانتیک
وقتی وارد واحد خودمون شدم اولین چیزی که توجه منو جلب کرد عطر غذایی بود که از باب گرسنگی واقعا بهش نیاز داشتم چند ثانیه از رسیدنم به خونه نگذشته بود که با رویی خندان به پیشوازم اومد بعد از رد و بدل شدن سلام و هدیه لبای شیرینش به لبای محتاج من کیف و بارانیمو گرفت و برد تا سرجاش بذاره لباسامو عوض کردم و رفتم سمتش پیشی ناز من داشت گوجه و خیار خرد می کرد تا سالاد درست کنه، رو پشت گردنش یادگاری از جنس عشق گذاشتم و مشغول چیدن میز شدم، بعد از خوردن غذا ازش تشکر کردمو گفتم ظرفارو خودم می شورم و چای درست می کنم بعد از تموم شدن کارم با چای برگشتم پیشش خودشو مثل گربه ای که سردشه تو بغل من جا کرد و تو همون حالت راجع به کارای اون روزم سوال می کرد و با اشتیاق جواب می دادم چاییمونو نوشیدیمو بغلش کردم تا ببرمش سمت اطاق خوابمون رو تخت گذاشتمش و کنارش دراز کشیدم، پتو رو کشیدم رومون سرشو گذاشتم رو سینم و فشار دادم، بیکار نموندو شروع کرد به مالوندن کیر و خایه هام، دستمو گذاشتم رو کپلای نرمش و بعد وارد شدم، پتو رو انداختیم کنار و نشستیم لب هامون برای لمس هم خیلی بی قراری می کردن و زبونامون دهن هامونو تسخیر می کردن، دستمو بردم سمت سینه هاشو شروع کردم به مالوندن اون انارای رسیده، در عرض چند ثانیه همدیگرو لخت کردیم و آغوشمون را با هم قسمت کردیم،شروع کردم به خوردن سینه هاش، طعم عسل ناب می دادن، بعد از اینکه حسابی حسابی ازشون لذت بردم رفتم پایین تر به سمت بهشت برینش و سر راه رو گل بوسه می کاشتم، وقتی به بهشتش رسیدم شروع کردم به استنشاق از رایحه مطبوعش و سپس نوشیدن تراوشاتش و بعد لیسیدن او ناحیه مقدس، ناله های معشوقم و صدای تنعم زبونم از بهشتش تنها صدایی بود که شنیده می شد، پاهایی که هنوز ملبس به یه جوراب سفید بودن رو دور گردنم پیچید و سرمو با دستای لطیفش به لای پاهاش فشار می داد، بعد از یکی دو دیقه پاداش زحمتمو با نزول عصاره ی وجودش به دهنم داد که داد انقباض اندامش خبر از وقوعش داده بود.کمی تو اون حالت موندیم و بعد رفتم سراغ لباش، مثل اینکه خودشم مشتاق چشیدن اکسیرش از رو لبای من بود،منو به پشت خوابوند و شروع کرد به لیسیدن سر آلتم، بعد رفت سراغ خایه هام، حتی لطافت دستاش هم برای تخلیه ی شهوت من کافی بود، سپس شروع به ساک زدن کرد، این بار من بودم که ناله سر می دادمو لذت مفرطفمو ابراز می کردم، در همین حین لذتم n چندان شد، تا قطره آخر مایعمو نوشید، تنها دیدن اندام شهوت بر انگیز محبوب نازنینم کافیه که تا هر پیر خواجه و اخته ای برانگیخته بشه چه برسه به من، دوباره جریان شهوت به آلتم سرازیر شد و آماده لذت بردن از این دختر بهشتی شدم، به پشت خوابوندمشو دوباره رفتم سراغ بهشت خیس و زیباش وقتی مطمئن شدم که غرق در شهوت شده، پاهاشو انداختم رو شونه هام و آلتمو رو وارد بهشت موعود کردم، هر دو از فرط لذت نواهای شهوانی سر می دادیم، شروع به تلمبه زدن کردم، اطاق پر شده بود از رایحه و صوت شهوت، یکی از پاهاشو از رو شونم انداختم پایین و جوراب اونی که رو شونم بود رو درآوردم، شروع به میک زدن انگشتای خوشگلش کردم، زبونمو بین انگشتاش می کردم و همزمان تلمبه می زدم، اندام زیباش مثل سمفونی نهم بتهوون زیبا و دلفریبه، احساس کردم که فضایی که آلتم توشه در حال انقباضه، بعد شروع به انبساط و فروفرستادن اون مایع زیبا رو کرد، با این حالت دروازه مقاومت منم در هم کوبیده شد و مایعمو به رحمش فرستادم، این جمله از آنتوان چخوف که مردا از لا پای زنا بیرون میان و تمام تلاششونو برای رسیدن بهش می کنن چون هیچ جا خونه خود آدم نم
1401/02/20
#همسر #رمانتیک
وقتی وارد واحد خودمون شدم اولین چیزی که توجه منو جلب کرد عطر غذایی بود که از باب گرسنگی واقعا بهش نیاز داشتم چند ثانیه از رسیدنم به خونه نگذشته بود که با رویی خندان به پیشوازم اومد بعد از رد و بدل شدن سلام و هدیه لبای شیرینش به لبای محتاج من کیف و بارانیمو گرفت و برد تا سرجاش بذاره لباسامو عوض کردم و رفتم سمتش پیشی ناز من داشت گوجه و خیار خرد می کرد تا سالاد درست کنه، رو پشت گردنش یادگاری از جنس عشق گذاشتم و مشغول چیدن میز شدم، بعد از خوردن غذا ازش تشکر کردمو گفتم ظرفارو خودم می شورم و چای درست می کنم بعد از تموم شدن کارم با چای برگشتم پیشش خودشو مثل گربه ای که سردشه تو بغل من جا کرد و تو همون حالت راجع به کارای اون روزم سوال می کرد و با اشتیاق جواب می دادم چاییمونو نوشیدیمو بغلش کردم تا ببرمش سمت اطاق خوابمون رو تخت گذاشتمش و کنارش دراز کشیدم، پتو رو کشیدم رومون سرشو گذاشتم رو سینم و فشار دادم، بیکار نموندو شروع کرد به مالوندن کیر و خایه هام، دستمو گذاشتم رو کپلای نرمش و بعد وارد شدم، پتو رو انداختیم کنار و نشستیم لب هامون برای لمس هم خیلی بی قراری می کردن و زبونامون دهن هامونو تسخیر می کردن، دستمو بردم سمت سینه هاشو شروع کردم به مالوندن اون انارای رسیده، در عرض چند ثانیه همدیگرو لخت کردیم و آغوشمون را با هم قسمت کردیم،شروع کردم به خوردن سینه هاش، طعم عسل ناب می دادن، بعد از اینکه حسابی حسابی ازشون لذت بردم رفتم پایین تر به سمت بهشت برینش و سر راه رو گل بوسه می کاشتم، وقتی به بهشتش رسیدم شروع کردم به استنشاق از رایحه مطبوعش و سپس نوشیدن تراوشاتش و بعد لیسیدن او ناحیه مقدس، ناله های معشوقم و صدای تنعم زبونم از بهشتش تنها صدایی بود که شنیده می شد، پاهایی که هنوز ملبس به یه جوراب سفید بودن رو دور گردنم پیچید و سرمو با دستای لطیفش به لای پاهاش فشار می داد، بعد از یکی دو دیقه پاداش زحمتمو با نزول عصاره ی وجودش به دهنم داد که داد انقباض اندامش خبر از وقوعش داده بود.کمی تو اون حالت موندیم و بعد رفتم سراغ لباش، مثل اینکه خودشم مشتاق چشیدن اکسیرش از رو لبای من بود،منو به پشت خوابوند و شروع کرد به لیسیدن سر آلتم، بعد رفت سراغ خایه هام، حتی لطافت دستاش هم برای تخلیه ی شهوت من کافی بود، سپس شروع به ساک زدن کرد، این بار من بودم که ناله سر می دادمو لذت مفرطفمو ابراز می کردم، در همین حین لذتم n چندان شد، تا قطره آخر مایعمو نوشید، تنها دیدن اندام شهوت بر انگیز محبوب نازنینم کافیه که تا هر پیر خواجه و اخته ای برانگیخته بشه چه برسه به من، دوباره جریان شهوت به آلتم سرازیر شد و آماده لذت بردن از این دختر بهشتی شدم، به پشت خوابوندمشو دوباره رفتم سراغ بهشت خیس و زیباش وقتی مطمئن شدم که غرق در شهوت شده، پاهاشو انداختم رو شونه هام و آلتمو رو وارد بهشت موعود کردم، هر دو از فرط لذت نواهای شهوانی سر می دادیم، شروع به تلمبه زدن کردم، اطاق پر شده بود از رایحه و صوت شهوت، یکی از پاهاشو از رو شونم انداختم پایین و جوراب اونی که رو شونم بود رو درآوردم، شروع به میک زدن انگشتای خوشگلش کردم، زبونمو بین انگشتاش می کردم و همزمان تلمبه می زدم، اندام زیباش مثل سمفونی نهم بتهوون زیبا و دلفریبه، احساس کردم که فضایی که آلتم توشه در حال انقباضه، بعد شروع به انبساط و فروفرستادن اون مایع زیبا رو کرد، با این حالت دروازه مقاومت منم در هم کوبیده شد و مایعمو به رحمش فرستادم، این جمله از آنتوان چخوف که مردا از لا پای زنا بیرون میان و تمام تلاششونو برای رسیدن بهش می کنن چون هیچ جا خونه خود آدم نم