داستانکده شبانه
15.7K subscribers
105 photos
9 videos
188 links
Download Telegram
ناهید میلف همسایه
1402/05/26
#صیغه #زن_همسایه #میلف

سلام اسم من مهدی وسی سالمه وبعد فوت پدر مادرم چندسالی میشه که تنها زندگی میکنم وداخل بازار یک مغازه عمده فروشی پارچه دارم داستان برمیگرده به اردبیهشت سال قبل که بعد هزارتا بدبختی وفروش زمین پدری تونستم توی منطقه پیروزی تهران یه خونه بخرم تفریبا همه کارهای خونه رو کرده بودم مثل نصب پرده وخرید وسایل نو وفقط مونده بود اسباب کشی یه روز جمعه رو تعیین کردم برای اسباب کشی وقبل رسیدن نیسان ماشین خودم وبردم تو پارکینگ که چشمم افتاد به یک خانوم تقریباً چهل ساله چادری که داشت میرفت سمت ماشینش تو دلم گفتم خوش بحال شوهرش عجب میلفی میزنه سفید چشم رنگی وکمی تپل ولی اندامش زیاد زیر چادر معلوم نبود بالاخره وسایل وبردم بالا وتا بعدازظهر چیندم یه دوش گرفتم وجلوی تلویزیون افتادم که دیدم یکی داره زنگ خونه رو میزنه رفتم دیدم اکبری نامی که مدیر ساختمون یکم صحبت کرد واز شرایط و قوانین ساختمون برام گفت که یکدفعه پرسید شما بچه هم دارید ؟بهش گفتم باخنده من اصلا زن ندارم که بچه داشته باشم ومجردی زندگی میکنم بایه حالت ناراحت گفت ما به صاحب خونه ها گفتیم که به مجرد خونه ندن که منم قاطی کردم گفتم خونه رو خریدم واگه ناراضی هستی فردا بریم بنگاه پولشو بده مال تو یکم آروم شد وشروع کردن به کس وشعر گفتن که از قیافه شما معلومه انسان موجهی هستید و قوانین ورعایت میکنید ورفت پیش خودم گفتم عجب جایی افتادم یه کس بکنیم به صدنفر باید جواب بدم تقریبا یه چند وقتی گذشت تا رسید به تعطیلات خرداد ماه شب که اومدم پارکینگ دیدم فقط ماشین وموتور من هست وپژو اون خانوم چادری وبقیه انگار مسافرت بودن رفتم خوابیدم که صبح یدفعه با صدای آیفون در بیدار شدم تعجب کردم چون منتظر کسی نبودم گوشی رو برداشتم که دیدم یه خانومی ومیگه ببخشید مزاحم شدم من همسایتون هستم ماشینم جوش آورده همون‌جوری اومدم تو پارکینگ میشه کمکم کنید سریع لباس پوشیدم ورفتم دیدم همون خانوم چادری یکم آمپر ماشین آوردم پایین و بهش گفتم رفیق من سمت بلوار ابوذر باطری سازی داره میتونم ببرم درست کنم اول مقاومت کرد بعد قبول کرد موقع برگشتن زنگ واحدشون رو زدم که بیاد ماشین وتحویل بگیره با یه چادر رنگی ودامن ودمپایی اومد پایین که سفیدی مچ پاش نشون میداد عجب کس سفید ی سوئیچ وبهش دادم وگفت هزینش چقدر میشه کمی زیاد تعارف کردم که یهو ناراحت شد گفت آقا دست شما درد نکنه ولی باید پولشو بگیری با همراه بانک موبایل اومد بزنه که شانس من نشد شماره کارت وبهش دادم واز تو ماشین کارت مغازم که فقط شماره موبایل روش بودو هم بهش دادم و گفتم فردا بعد دو روز تعطیلی من میرم مغازه بعد واریز یه پیام بدید که بدونم از طرف شماست چون واریزی زیاد دارم صبحش برام زد ویه پیامک تشکر فرستاده سریع سیو کردم ورفتم عکسای واتساپ وتلگرامشو ببینم که همش باحجاب وبودو دخترش خبری از مرد نبود کنجکاو شدم رابطمه در حد همون سلام علیک تو پارکینگ موند تا اینکه یه روز پنج شنبه اکبری مدیر ساختمون زنگ زد که بعد از شام خونه ما جلسه ساختمون خوشتیپ کردم ویه لباس رسمی پوشیدم رفتم که یه چیزی باعث شد فوضولی من گل کنه چهار واحد دیگه که منم جزوشون بودم همه مرداشون بودن الا خانوم ناهید امجدی(همون چادری)تنها بود وکنار زن اکبری نشسته بود فکرمو اون شب خیلی به خودش درگیر کرد فردا صبح عباس یکی از همسایه ها که زوج جوون بودن وتوی پارکینگ دیدم وراجب ناهید ازش سوال پرسیدم که گفت شوهرش توی کرونا فوت کرده واین خانوم هم خودش کارمند بانک وبا دخترش زندگی میکنه تقریبا یک ماه بعد دیدم ناهید داره بهم زنگ میزنه طوری جواب دادم که نفه
زهرا میلف همسایه
1402/06/23
#زن_همسایه #میلف

سلام.من مهدی ام یکی از شهرای شمال کشور،۲۱سالمه و الان توی دوران تخمی خدمتم،سرتونو درد نیارم.توی محله ما همه خونه ها طرح ویلاییه و تقریبا ده تا خونه پایین تر خونه یه زن و شوهر و ۳ تا بچه شونه که شوهر زهرا خانوم رانندس و خیلی کم وقت میزاره برای زنش و چون سنشم بالاست اینجوری که خود زهرا میگفت نمیتونست زهرارو از کیر سیر بکنه. زهرا جون ۳ تا دختر داره که دوتاش ازدواج کردن و یکیش که تقریبا ۲۳ سالش میشه پیش خودش زندگی میکنه و همیشه تنهان…زهرا خانوم ماهم ۴۴ سالشه و از هیکلشم بگم ورزشکار و کون خوش فرم و سینه های ۷۵ شق و رَق که توی همسایگی همو میشناختیم و تقریبا هر روز توی کوچه همو میدیدیم.گذشت و گذشت تا ما رفتیم خدمت تیرماه ۱۴۰۲ بود که اومده بودم مرخصی منو با کوله سربازی دید توی کوچه و حسابی حال و احوال و کجا خدمت میکنی و سخته یا نه و بلاخره تموم میشه و ازین کسشرا که منم یکمی کسلیسی کردمو رفتم خونه.گذشت دو روز بعد از این قضیه که من داشتم ماشینو جلوی در می نشستم که دیدم زهرا خانوم وسیله خریده و داره میبره خونه حسابی دست و بالش پر و یه تعارف الکی زدم اونم از خدا خواست و وسایلا رو براش بردم از پشتش که میرفتم محو کونش شده بودم یه جفت صندل تابستونه پوشیده بود با یه شلوار تنگ که مچ پاهای سکسیش دیوونم کرده بود وسیله هارو بردم توی حیاط خواستم بیام بیرون گفت مهدی جان اگه میشه بیا این لامپ پذیرایی مونو عوض کن امشب مهمون دارم تولد هانیه اس میخوان دوستاش بیان منم از خدا خواسته رفتم داخل دخترش خونه نبود مشغول عوض کردن لامپ بودم که دیدم لباس عوض کرد و با یه ساپورت آبی فوق تنگ و یه تیشرت صورتی که سوتینم نبسته بود اومد با یه شربت بهار نارنج تشکر کرد وقتی داشتم شربتو میخوردم فقط چشم به چاک کصش بود و نوک سینه هاش که یجورایی پیدا بودن .دلو زدم به دریا لیوانو گذاشتم تو سینی و دست گذاشت لای پاش و شروع کردم گردنشو بوسیدن .انگار از خداش بود حسابی غرق هم شده بودیم که یهو به خودم اومدم دیدم داریم لباسای همو وسط پذیرایی در میاریم که دستمو گرفت و رفتیم توی اتاق خواب دخترش انداختمش روی تخت شروع کردم سینه هاشو خوردن لعنتی خیلی خووب بود کم کم رفتم پایین شورت زرد سکسیشو در اوردم کصش شیو کرده نبود ولی پشمالو هم نبود معلوم بود سه چهار روزی از شیو کردنش گذشته ولی در کل کص کوچولو و تمیزی داشت و مزه بهشت میداد و قرمز تیره بود شروع کردم به خوردن کصش یه ۵ دقیقه ایی حسابی با ولع کصشو خوردم دیدم داره از حال میره یکم لب گرفتم باهاش و خودم دراز کشیدم بهش گفتم بیا بالا اومد روم کیرو با دستش تنظیم کرد روی کصش با یه عشوه خاص اروم نشست روی کیرم و شروع کرد بالا پایین کردن سرعتو بردیم بالا که یهو دیدم داره از خود ببخود میشه و ارضا شدن زهرا خانومو دیدم دمر خوابوندمش و در گوشش گفتم حالا نوبت منه گذاشتم تو کصش و اروم تلمبه میزدم که گفت بریز توش لوله هام بستس منم که از این حرفش بال در آورده بودم تلمبه هارو سریع تر کردم و با یه حرکت جانانه آبو ریختم توش سریع جمع جور کردیم و رفتم.از اون روز به بعد هر وقت میام مرخصی زهرا خانوم روحمو تازه میکنه و قراره این دفعه یه شب باهم بخوابیم اگر بتونه دخترشو بپیچونه…
نوشته: Mahdi

@dastankadhi
داستان

سکس زن صاحب خونه با پسرش

1397/11/24

#هیزی #زن_همسایه #صاحبخانه

سلام، من ۲۳ ساله از تهران دانشجو هستم و توی یک اتاق ۱۲ متری مجردی زندگی میکنم،یک صاحب خونه بیوه دارم به اسم سکینه خانم با قدی متوسط و ۴۷ ساله ،پوستی سفید و گوشتی که از هیکلش معلومه. این سکینه خانم چند تا پسر داره که کوچیکه راهنمایی میخونه و دوتای دیگه میرن سر کار واصلا نیستن و گاها دیر به دیر میان دیدن مادرشون و چند روز میمونن و میرن.بین اتاق ومنو و حال خونه صاحبخونه یه در چوبی قدیمی هست که شیشه ی بالای در شکسته شده و باروزنامه و پرده پوشوندنش و کوچکترین صدا به راحتی از خونه من و اونا رد و بدل میشه،یه صبح که تازه از خواب بیدار شده بودم و تو رخت خواب داشتم با گوشی ور میرفتم،صاحب خونه که فکر میکرد یا من خوابم یا نیستم (چون معمولا اکثرا روزها بیرونم) صداهای عجیبی از خونه همسایه شنیدم که فکرمو مشغول کرد،رفتم دم در بی سرو صدا ایستادم و فک میکردم که دارن فیلم سکس میبینن،یکم که دقت کردم فهمیدم صدای سکینه خانم با پسر بزرگشه که اسمشو میزاریم اکبر، صدای ماچ و بوس اکبر داشت از اتاق شنیده میشد که داشت با ولع خاصی سینه ها و بدنشو بوس میکرد،منم از پشت در اتاق داشتم جرق میزدم به یادش که صدای تلمبه زدنا تو کسشو ‌شنیدم که سکینه خانم که دردش گرفته بود که هی التماس میکرد و به اکبر میگفت یواش تلمبه بزن که دردم گرفت،کمکم این در به آخ و اوخ ولذت تبدیل شد که سکینه خانم به اکبر التماس میکرد که تند تر تلمبه بزنه،تلمبه زدنا یک ربعی بیشتر طول نکشید که هردوشون ارضا شدن و اکبر آبشو تو رحم صاحبخونه که مامانش میشه خالی کردو باهم رفتن حموم که تو حیاطه و ما مشترکا استفاده میکنیم،حمومشون که ده دقیقه طول کشید اومدن بیرون که برن تو خونه ،کلیدم رو که همیشه بیرون روی در آویزون میکنم رو دیدن و رفتن تو خونه باهم پچ پچ کردن که آره من تو خونه بودم و اونا داشتن سکس میکردن. بعد از اون ماجرا هر وقت میرم حموم میبینم لباس زیرای صاحبخونه روی رخت آویز آویزونه و منم یه حالی همونجا به خودم میدم و بر میگردم و الآن یکی از آرزوهای قبل از رفتن از این خونه اینه که یبار یه دل سیر بکنمش و بعد برم که تاحالا قسمت نبوده،ولی یه آتو ازش دارم و بالاخره میدونم که یه روزی مال من میشه و الآنم واقعا دوسش دارم. در ضمن اگر از این داستان راضی باشین داستان مچ گیری خواهرش و دید زدن عروسش رو هم واستون میزارم.


نوشته: .....
@dastankadhi
اولین سکس با زهره
1400/05/14

#زن_همسایه_ #اولین_سکس_ #معلم_خصوصی_

اسم من سعید مجرد هستم امسال معلم شدم. ساکن قم
قد ۱۷۳ وزن ۸۰ قیافه ی خوبی دارم یا شاید معمولی
برمی گردیم به ۱۰ سال قبل
ما تازه اومدیم این محله و من چهارده سالم بود دوران بلوغم بود تازه جقی شده بودم یکی از همسایه ها دیوار به دیوار ما خانم خیلی خوشگلی بود. اندام نه چاق نه لاغر با صورت همیشه بشاش
قدش شاید صد و شست با ممه و کونی که همیشه برای من خود نمایی میکرد تازه ازدواج کرده بودن و سنش شاید بیست و چهار یا پنج و اینا بود و شوهرش راننده بود و معمولا شبا میومد خونه
و خلاصه من همیشه تو جقام تصور میکردم که اون برام ساک میزنه اینقدر که دهن کوچیک و قشنگی داشت و وقتی میخندید آدم دوست داشت بذاره تو دهنش البته با چشم و ابروی مشگی و زیباش هم نباید گذشت اون گوشه نگاهاش و خندیدناش و ا
کون زیباش که شاسی خاصی داشت وقتی راه میرفت من از پشت فقط به کونش نگاه میکردم .
تو این ده سالی که گذشت همه من یه بچه مثبت می دیدن تو محله حالا هم معلم شده بودم انگار بیشتر قبولم داشتن و این همسایمون هم ندارن مدت زهره خانم یه بچه آورده بود که کلاس اول بود و تو این مدت چن باری با شوهرش به خاطر اعتیاد و خانم بازی شوهرش دعوا کرده بود قهر کرده بود و دوباره اومده بود. و من همیشه تعجب میکردم که با همچین کصی چرا اینجور رفتار میکنه .
منم همچنان جق میزدم و رابطم با زهره در حد سلام و تعارف معمولی بود .کلا بلد نبودم مخ زدن و کص کردن و اینجور کارا ولی خیلی دوست داشتم یه روز مادرم گفت زهره خانم گفته آقا سعید میتونه بیاد هفته ای چن روز با ملیکا کار کنه این جمله انگار من و برد رو ابرا بلاخره میتونستم بیشتر زهره رو دید بزنم و بیشتر صحبت کنیم .منم با اکراه به مادرم گفتم باشه حالا چند روز باید برم ؟
خلاصه روز اول رفتم و خیلی به خودم رسیده بودم زنگ خونشون و زدم و رفتم تو خونه و…
تو اتاق نشسته بودم و ملیکا کار میکردم واقعا درسش ضعیف بود و هیچی حالیش نمیشد دیدم زهره اومد با ظرف میوه و… کنارمون نشست شروع کرد صحبت البته من گاهی زیرکی به اون روناش یه نگاهی مینداختم خیلی پر تر از چیزی بود که فکر میکردم با اون شلوار چسب پاش که سوژه جق شب من و فراهم میکرد
با اون حالت بشاش گفت به خدا من شاگرد اول کلاسمون بودم نمیدونم چرا این به کی رفته وقتی از شوهر شانس نیاری اینجور میشه خوب … انشالله شما یه خانم خوب گیرت بیاد البته باید حواست جمع باشه .
منم گفتم اینجور نگید احمد آقا مرد خوبین
زهره : شما که تو این مدت تو جریان بودین نگید دیگه … ببخشید من دیگه برم یه چیز آماده کنم شام و…
وقتی داشت میرفت به کون نازش یه نگاهی کردم که تو دلم یه آخر کشیدم که حیف این کون با این شاسی که احمد میذاره و اون قسمتی از ساق پای سفیدش که از پایین شلوار معلوم بود و من دوست داشتم بدم یهو شلوارش و پایین بکشم تا از سفیدی ساق پاش به کص ناز و رونای گوشتیش برسم و سر کیرم و بذارم رو کص آرزو هام خلاصه کم کم داشت کیرم بلند میشد که دیدم یه ساعت و خورده ای از تدریس گذشته گفتم بلند شم برم که دیگه پرو هم نشن یه تمرین گفتم و رهره خانم و صدا کردم و گفتم من دیگه میرم با کلی تشکر همراهیم کرد و گفت اگه فیلمی آموزشی چیزیم داشتید بیارید که گفتم باشه سری بعد میارم.
وقتی رفتم خونه یه فکری زد تو سرم گفتم من که نمیتونم کص این و بذارم لاقل اون کیر من و ببینه
فوری کیرم ‌و تمیز کردم و یه عکس خوشگل گرفتم ازش و یه خورده با فتوشاپ حرفه ای بزرگ کردم که از چهارده سانت بشه نزدیک بیست سانت ریختم تو پوشه فیلم آموزشی ها و فرداش رفتم باز کلاس و یه فلش دادم بهش و گفتم فیلما تو ای
خانوم همسایه: دیدی سکس اینقدرم بد نیست
1401/01/11

#زن_همسایه #زن_بیوه #خاطرات_نوجوانی

این داستان واقعی اولین سکس منه، سال ها پیش صبح زمستون بود و سرمای هوا بدجوری به گرمی قلب نوجوونم تازیانه میزد، سوم دبیرستان بودم و به قول هم کلاسیام بچه خوشگل مدرسه، درسخون و شاگرد اول مدرسه بودم و در عین حال کمرو و گوشه گیر و تنها. اون روز سوز زمستون و سحر ناخیزی منو و باقی دست های پنهان کائنات همه زورشون رو بکار گرفته بودن تا من دیر به مدرسه برسم، منم با عجز و لابه کنار بقیه مردم توی ایستگاه اتوبوس دم خونمون واساده بودم تا تاکسی یا اتوبوسی از راه برسه و منو در آغوش گرمش بگیره و تا مدرسه در برابر شلاق یخی زمستون محافظت کنه اما دریغ از یه اتوبوس خالی یا یدونه تاکسی که در یورش سهمگین سونامی مسافرا و عابرین غوطه ور و ناپدید نشه و امواج نا امیدی و افکار جا موندن از امتحان رو به صورت من نکوبه.
چند هفته ای میشد که یه مستاجر جدید آورده بودیم، ما طبقه بالا بودیم و اونام طبقه پایین، از یه شهر خیلی دور (اولش می گفت واسه کارش) اومده بود اینجا و تنهاتر از تک درخت کویر توی هفت آسمون شهر ما حتی یه ستاره هم نداشت، خودش بود و نوزاد پسر کوچولوش.
اون صبح سرد زمستون در حالی که ناامیدانه به نمره صفر کارنامه م توی درس شیمی فکر می کردم، در پارکینگ رو باز کرد تا ماشینشو بیرون بیاره، منم با دودلی و حس خجالتی عمیق به این بارقه امید خیره شده بودم و در نهایت تصمیمم رو گرفتم و دویدم اونور خیابان سمت خونمون و بهش سلام کردم و گفتم خانم فلانی امتحان من دیر شده و ممکنه لطفا منو برسونید؟ اونم با مهربونی بهم سلام کرد و گفت حتما. توی راه همش با خجالت بزور آب دهنمو قورت می دادم و الکی به روبرو خیره شده بودم و بهش آدرس می دادم که از کدوم طرف بره و منو برسونه به مدرسه، خلاصه اون روز بخیر گذشت و به موقع رسیدم به امتحان.
بعد از اون روزایی که خوش شانس بودم و اون منو منتظر تاکسی یا اتوبوس واسه مدرسه میدید، میومد و با مهربونی بهم تعارف می کرد و منو میرسوند، مامانم می گفت مثل اینکه توی شهر خودشون با خونواده شوهر سابقش دچار مشکل شده بوده و در نهایت از دست اونا تصمیم به مهاجرت به شهر ما گرفته بوده و از مامانم خواسته بود که اگر (هر قدر هم غیر محتمل) کسی به هر وسیله ای ازش خبری گرفت چیزی نگه، خانوم خوب و مهربون و خیلی زیبایی بود، چشمای کشیده ای داشت و پوستی سبزه، یه باسن خوش فرم و گنده و رونایی که بی شباهت به ورزشکارا نبود.
چند ماهی میشد که از اومدنشون به خونه ما گذشته بود و کم و بیش نشونه هایی از یه حس متفاوت بین خودم و اون نمایان شده بود حسی که می تونستم حسش کنم اما نمی دونستم که واقعیه یا حاصل فرافکنی های شهوت انگیز من، یه روز عصر پاییزی وقتی رسیدم خونه، هرچی زنگ زدم کسی خونمون نبود و منم منتظر نشسته بودم پشت در، همسایمون از راه رسید و وقتی منو در اون حال دید پرسید که چرا اونجا نشستم و منم ماجرا رو واسش تعریف کردم، اونم با مهربونی بهم تعارف کرد که برم خونه اونا تا مامان بابام بیان. منم با حسی آکنده از خجالت و تردید و در عین حال شعف و خوشحالی قبول کردم. من توی حال نشستم و اونم رفت لباساشو توی اتاق خوابشون عوض کرد و بچه شو بغل کرد و اومد پیش من و گفت می خوای واست یه فیلم بذارم تا خونوادت میان نگاه کنی؟ اون موقع تازه سی دی اومده بود و منم مشتاقانه گفتم بله ممنون میشم، با اینکه لباساش خیلی هم نامتعارف نبود و سعی کرده بود خیلی هم ول و باز نباشه اما انگاری رونا و باسنش داشتن لباساشو پاره می کردن و همه تلاششون این بود که غول شهوت منو بیدار کنن، من مشغول تماشا کردن فیلم یا بهتر بگم دید زدن اون شدم
سعید و زن همسایه
1401/02/01

#خیانت #زن_همسایه #مرد_متاهل

سلام دوستان اسم من سعید هست و۳۶سالمه اهل تبریز وساکن شهر جدید سهند من توی یک شرکتی ویزیتور بودم درضمن یک تاکسی هم داشتم بعد از ظهرها هم تو مسیر تبریز سهند مسافرکشی هم میکردم من و همسرم تازه یک واحد آپارتمان تو سهند خریده بودیم وبه اونجا نقل مکان کرده بودیم همسایه بغلی ما هم یک زن و شوهر جوان بودند شوهرش محمدتو آژانس کار میکرد خانمش زهره هم خونه دار بود محمد خیلی از اوضاع کار گله میکرد و می‌گفت کاش یه شغلی واسه خانمم پیدا شه اونم کار کنه از عهده اقساط خونه بر نمیام هزینه بالای اصطحلاک ماشین هم امانمو بریده من هم اون موقع تازه شده بودم سرپرست فروش وحقوقم کلی افزایش یافته بود گفتم بارییس شرکت صحبت میکنم یه شغل واسه خانمت جور میکنم من چون ۱۲سال تو اون شرکت بودم از رانندگی و توزیع کنندگی و ویزیتوری تا حالا که ۳ماه بود سرپرست فروش شده بودم حرفم خریدار داشت و زهره رو به عنوان ویزیتور بردم شرکت وچون سرپرست فروش خودم بودم مسیرهای تاپ رو دادم به اون که بتونه فروش خوبی بیاره صبح هم با خودم میبردمش شرکت تو راه هم کلی گپ می‌زدیم زهره و محمد بچه نداشتن تازه ازدواج کرده بودن و عاشق پسر من طاها بودند چون دو خانواده خیلی صمیمی بودیم نه خانم من مشکلی با این قضیه که زهره رو من میبرم ومیارم داشت نه محمد من هم اوایل به چشم خواهری به زهره نگاه میکردم خلاصه با اینکه مسیرهای خوب تبریز مثل بازارصفی وشهناز و جاهای خوب که ویزیتورا حسرتشو میکشیدن داده بودم به زهره ولی چون تازه کار بود فروش آنچنانی نمیتونست بیاره ولی من کمکش میکردم تو مسیر منو خوب میشناختن میرفتم خودم با اصناف صحبت میکردم و سفارشهای خوبی می‌گرفتم وپورسانتشو هم زهره میبرد کم کم خودش به کارش مسلط شد و هفته ای دو بار هم میفرستادمش مراغه و بناب که اونجا هم خوب ویزیت میکرد ظرف شش ماه شده بود نفر اول فروش شرکت وحقوق وپورسانت خوبی هم می‌گرفت همیشه هم از من تشکر میکرد واسه کاری که واسش جور کرده بودم تو این مدت تو راه همیشه از کار و شرکت حرف می‌زدیم و من چون هم زنمو دوست داشتم هم رفیق محمد بودم و نون و نمک خورده بودیم به خودم اجازه نمیدادم به زن محمد نگاه بد کنم یا تو فکر زدن مخش باشم تا اینکه واسه بستن قرارداد شلف باید خودمم میرفتم بناب تا با چهار تا از مغازه های وی آی پی قرارداد شلف ببندم تا بناب با زهره بودم و موقع برگشت گفتم موافقی بناب کبابی بخوریم گفت آقا سعید راضی به زحمت نیستم گفتم این چه حرفیه رفتیم کبابی سفارش دادیم سر میز نشستیم و از هر دری گفتیم زهره از علاقش به طاها گفت گفتم زهره خانم شما که اینقدر بچه دوست دارین چرا بچه نمیارین لبخند ملیحی زد و سرشو انداخت پایین و گفت شرایط مالیمون هنوز خوب نیس گفتم تو که حقوقت خوبه و از این حرفها زهره واقعا زن زیبایی بود ۲۶سالش بود چشمهایی درشت وپوستی صاف و سفید آرایش مختصری میکرد و واقعا زیباییش خیره کننده بود من اون روز تو بناب شیفتش شدم وشیطون رفت تو جلدم از کبابی که اومدیم بیرون تا سهند فقط لاس زدیم و دیگه حرفامون حرفهای کار و شرکت و این چیزا نبود شب همش به فکر اون بودم از طرفی هم فکر خیانت به زنم و از همه بدتر محمد عذابم میداد ولی زهره واقعا زیبا بود و من عاشقش شده بودم فردا صبحشم تو راه شرکت کلی حرف زدیم و بعد کار هم قبل از اینکه برش گردونم سهند رفتیم رستوران هتل پارس و باهم غذا خوردیم دیگه واسم مسجل شده بود زهره هم منو دوست داره همون روز رومون حسابی به هم باز شدو شروع کردیم به حرفهای سکسی دیگه تمام فکرم کردن زهره بود فقط مکانشو نداشتم اونم مطمئن بودم راضیه بهم ب
مجید و نسیم زن همسایه
1401/03/04

#زن_شوهردار #زن_همسایه

سلام من مجید هستم 28 سالمه . من یه مادر بزرگ دارم خب سنش بالاست ، مادر بزرگم یه خونه دو طبقه قدیمی داره که یه زیرزمین نسبتا بزرگی هم داره که من زیرزمینشو ازش اجاره کردم و اونجا برای خودم یه کارگاه و یه اتاق خواب و یه حموم درست کردم تقریبا میشه گفت یه نیمچه واحد نقلی هست . طبقه دوم خونه مادر بزرگم دست مستاجر هست و من همیشه نمیرم خونه مادر بزرگم در هفته شاید دو یا سه روز ولی یه چیزی باعث شد که من دیگه تقریبا دیگه خونه مادر بزرگم باشم و اون تغییر مستاجر بود . مستاجر قبلی که بلند شد و مستاجر جدید جاش اومد اینا یه زن و شوهر بود که بچه هم نداشتن با اینکه سنشون بهشون میخورد 40 تا 45 سال باشه البته مرده خیلی شکسته تر به نظر میرسید طولی نکشید که من باهاشون اشنا شدم و مادر بزرگم در مورد بودن من در این خونه باهاشون صحبت کرده بود . خلاصه اسم مرده محمد رضا بود که زنش رضا صداش میکرد اسم زنه هم نسیم بود . از نسیم بگم براتون که قدش نسبتا بلند بود فکر میکنم در حدود 175 یا 178 اینا حدودی البته ولی رضا قدش از زنش یکمی کوتاهتر بود . نسیم در ظاهر همون اول اشنائی به نظر خیلی خونگرم و خوش برخورد بود و همینطور از نظر اداب معاشرتی راحت بود وقتی که اولین برخورد اشنائیمون بود باهام دست داد جلوی شوهرش و اصلا خجالتی نداشت و خیلی راحت بود . خلاصه معارفه منو رضا نسیم انجام شده بود و دیگه من رفت و امدم به خونه مادر بزرگم بیشتر و بیشتر شده بود و فقط بخاطر بودن نسیم بود که لعنتی هم خوش هیکل بود هم خوش سیما که وقتی میخندید زیبائیش صد چندان میشد . بیشتر وقتا که من میرفتم خونه مادر بزرگم و شوهر نسیم نبود میدیدم نسیم اومده خونه مادر بزرگم و مثلا بهش کمک میکنه هر وقت میدیدمش دلم براش غنج میرفت . نسیم همیشه یا با ساپورت چسبون بود یا یه دامن پاش بود و اکثرا هم تیشرت تنش میکرد منم حسابی چشم چرونی میکردمش خودش هم گویا متوجه نگاههای شهوتی من به خودش شده بود چون هی هر دفعه اتیش منو بیشتر میکرد من سعی میکردم زمانی برم اونجا که رضا نباشه و دیگه فهمیده بودم کی میره و کی میاد خونه . خلاصه من بدجور تو کف نسیم بودم و نمیتونستم رو در رو اینو بهش بگم و فقط چشم همش رو کس و کون رونهاش و سینه هاش میچرخید اونم هی منو دیونه ترم میکرد با لباس پوشیدنش تی شرتهای تنگی میپوشید و پستوناش برجسته تر میشد دیگه هی دامنش هم کوتاه تر میشد و دیگه دامن بالای زانو میپوشید مادر بزرگمم بیچاره پیر بود و به این چیزا گیر نمیداد دیگه قشنگ میتونستم بین رونهاشو دید بزنم چه پر و پاچه ای داشت سفید و پر و معلوم بود نرم لطیف هم باید باشه . خلاصه این دید زدنهای من به نسیم و بدن نمائی های نسیم همینطوری ادامه داشت تا اینکه یه روز وقتی من توی زیر زمین بودم و خب از پنجره ای که رو به حیاط بود با صحنه ای مواجه شدم که فکرشو هم نمیکردم و انگار نسیم خانم مثلا برای هوا خوری اومده بود توی حیاط و یه دامن کوتاه هم پاش کرده بود و دقیقا اومده بود دم پنجره زیر زمین وقتی یه سایه افتاد توی اتاقم سرمو که بالا اوردم ببینم چیه پاهای لخت و خوشگل نسیم رو دیدم . نسیم پشتشو به پنجره کرده بود نزدیک پنجره وایساده بود وای از اون زیر دیگه تونستم پاهای لختشو تا بیخ کونش ببینم و نسیم هم گویا از قصد اومده بود لعنتی داشت راونیم میکرد کون خوشگلش هم پیدا بود چون یکمی باد میخورد به زیر دامنش و دامنشو تکون میداد قشنگ رونهای خوشگلش و کون گرد و سفیدشو راحت میتنستم ببینم یکمی هم مثلا خم و راست شد و بیشتر اتیشم زد و رفت بالا منم داشتم میمیردم برای صحنه ای که دیده بودم .
اشکانل و زن همسایه
1401/03/12

#زن_همسایه

سلام به همه کی ماچ به چشاتون…
اولین بارمه که میخوام منم یکی از ماجرا هامو اینجا بنویسم،قبلا فقط میخوندم!
من راستش اسمم اشکان(مستعار) و ۲۶ سالمه و از ۱۷/۱۸ سالگی تا الان سکس زیاد داشتم از پولی بگیر تا دوست دختر و زن بیوه و شوهردارو طلاق گرفته ولی همیشه تو کف یه نفر بودم که الانم که دارم براتون تعریف میکنم متعجبم که چطور شد که به مراد دلم رسیدم؟! چون از طرفی رابطه با این آدم برام واقعا جزو محالات بود کلا یه تشنگی خاصی بهش داشتم و هیچ امیدی ام نداشتم به شدنش.
دلایلی ام که اتفاق افتادن این تصمیمو برام محال میکرد این بود که یک؛هیچ درکی از عکس العملش نداشتم،دو؛ممکن بود ابرو شرفم بره تو در و همسایه؛سه؛ممکن بود حتی کارم به مراجع قانونی بکشه و کلا به فنا برم.واسه همینا هر بار دید میزدمش واقعا حسرت میخوردم و جرات نمیکردم کاری کنم!
بگذریم!!
جونم براتون بگه که؛توی همسایگی ما،یه خانومی زندگی میکنه که حدود ۴۰ سالشه!از خصوصیاتش بخوام براتون بگم که مگه این آدم چیه که حسرتشو میخورم،باید بگم که(یه خانم زیبا،فرم سینه های قرص و خوش حالت،بالاتنه خوش حالت و چیزی که منو بیشتر جذبش میکرد پایین تنه بسیار خوش فرمش بود،وباسنش طوری بود که علارقم سفت و محکم بودنش هر بار تو کوچه راه میرفت مخصوصا وقتی عجله داشت لپای کونش میلرزید)!
قدشم ۱۶۵ خلاصه یه فنچ بغلی خیلی جمو جور بود…
سال های زیادی بود که دید میزدمش اما جرات نمیکردم حتی بهش بفهمونم دارم نگاش میکنم چون واقعا نمیدونستم چه عاقبتی در انتظارمه.
منم که تو کوچمون پسر با ادب و آرومی میشناختن منو یجورایی نمیخواستم بخاطر یه حس و یه چیز نشدنی خودمو خراب کنم.
هر بار که میدیدمش فقط کارم حسرت بود.تو دلم به شوهرش میگفتم لعنتی کوفتت بشه،خوشبحالت و این صحبتا.
شاید باورتون نشه،۵یا۶ سالی بود که دید میزدمش.
تا اینکه یه روز تصمیم گرفتم دلو به دریا بزنم و حداقل یه تلاشی در قبال خواستم بکنم کم فحش بدم خودمو،نشدم نشد.
شروع کردم به توجه کردن های بیشتر نسبت بهش.
سلام دادن های محبت امیز و مفهومی،تحویل گرفتن های زیاد،کمک های کوچیک مثلا خریدی داشت یکی دو باری کمکش کردم برسونه دم در خونش،اونم گاهی میومد دم در خونه ما یا چیزی میخواست یا با خونه ما کار داشت.چون روابط گرمی ام داشتیم تو همسایگی.
کم کم جراتمو بیشتر کردم و نگاه های منظور دارمو شروع کردم.اما همچنان تو دلم نگران بودم.ولی یچیزی تو دلم میگفت امتحانش کن.
یکی دو ماهی زوم کرده بودم روش.نگاش میکردم،بدنشو دید میزدم،لحظه ای که منو نمیدید برجستگیای بدنشو میدیدم.و یجوری ام دید میزدم که متوجه این بشه که دارم بهش نگاه میکنم ولی مستقیم متوجه این نشه.چجوری بگم یجوری دید میزدم که بفهمه دارم دید میزنم ولی وقتی ام که منو میبینه روم طرف دیگه باشه.
تو این مدت خوب بهش غیر مستقیم فهمونده بودم که به بدنش حس دارم.
طبق معمول هیچ غلطی نمیتونستم بکنم.
از طرفی ام چون خانوم محفوظ به حیایی ام بود پوشش رعایت میکرد ولی بدنشو هیچ پوششی نمیپوشوند.یه چند روز بعد دیدم موقعی که داره بیرون میاد پوشش رو بیشتر کرده و یجوری فهمیده بود دارم نگاهش میکنم و دیگه راحت بیرون نمیومد
پیش خودم گفتم ریدی دایی…حداقل دید میزدی الان همونم نیست.
دیگه سعی کردم از فکرم بیرونش کنم.
مدت هایی گذشت تا اینکه یه روز خانواده رفته بودن تهران و قرار بود از اونجا هم همراه خالم اینا برن کیش برای خرید همون زیارت و تجارت خودمون.منم چون کلی کارای مشتریا دستم مونده بود نشد همراهشون برم و موندم خونه و پخت و پز و اینجور چیزا هم گردنم بود.
یه روز که بیکار بودم گف
میلف واحد روبرو
1401/03/31

#زن_همسایه #میلف #اولین_سکس

سلام به همه دوستان شهوانی،پارسا هستم الان 25 سالمه خاطرهای که میخوام تعریف کنم مربوط به 19 سالگیم میشه که پشت کنکوری بودم و خونواده تصمیم گرفته بودن خونرو عوض کنن منتها انداخته بودن برا بعد آزموزنم خلاصه ما آزمونو دادیم و خداروشکر به هدفمونم رسیدیم و بعدش اسباب کشی کردیم و جابهجا شدیم یه روز میگذشت که ما تو اون خونه مستقر شده بودیم آها اینم بگم خونه آپارتمانی بود و جوری بود که هر طبقه دو واحد کامل روبه رو هم داشت، داشتم میگفتم تو روز اول زنگ خونمون خورد من و مادرم فقط خونه بودیم رفتم درو باز کردم دیدم یه خانومه جا افتاده تقریبا چهلو خوردهای بهش میخورد زیره45 با یه چادر رنگی که اگه سرش نمیکرد سنگین تر بود پشت در بود بعد یه سلام احوال پرسی کرد و خودشم معرفی کردو گفت خانوم محمدی هستم مدیر ساختمون همین واحد روبه روتون خلاصه یسری توضیحاتیم دادو رفت تا بعد چند روز که مادرم برا یه چندتا سوال میره دره خونشون دیگه موندگار میشه و گرم صحبت،وقتی مادرم اومد خونه بهم گفت پارسا این روبرویی یه دختر دارن تقریبا همسن خودت که اتفاقا امسال کنکور داره منم یه تعجب ریز کردمو با خودم گفتم خب خوبست دیگه میرم تو کارش آقا گذشت اینم، یه روز تو خونه نشسته بودم پا کامپیوتر داشتم فیلم نگاه میکردم دیدم یه صدا جارو برقی بلند شدو هیم نزدیک تر میشد معلوم بود از واحد روبروست که ناگهان حس کردم دیگه انگار دمه واحدمونه کنجکاو شدم برم از چشمی نگاه کنم و نگاه کردمو با چه صحنهای مواجه شدم دیدم خانومه محمدی با یه لباس خواب مشکی که تقریبا تا بالایه زانوهاشه و بالا تنشم تا وسط سینه هاشو پوشونده لباسه، یعنی واضح خط سینش معلوم میشد منو بگی دیگه دلم نمیخواست چشمو بردارم از روش هی اندامشو برنداز میکردم اصلا از رو مانتو معلوم نمیشد همچین ممه هایه خوش فرمی اون زیر قاییم کرده باشه پاهاش زیاد معلوم نمیشد چون برق ساختمونو نزده بود فقط نوره خونه خودشون روش افتاده بود ولی در کل چیزه حقی بود دیگه ازون به بعد ذهنه من درگیرش شده بود و شبا میشستم باهاش چه خیالایی که نمیبافتم،دخترشم دیده بودم واقعا دختره خوشگلی بود یه دختره اندامی با موهایه مشکی چشایه عسلی پوست سفید واقعا خوشگل بود ولی نمیدونم یه حس خاصی به مادره پیدا کرده بودم که اصلا دختررو به چشم شهوت نگاه نمیکردم اصلا بهش فک نمیکردم ازونجا به بعد فهمیدم که نه من واقعا به خانومایه جا افتاده یا به قول معروف میلف ارادت خاصی دارم و به دختر جوون ترجیح میدم قبلش حس میکردم ولی اینجا بود که مطمئن شدم خلاصه چند روزی گذشت من از دانشگاه اومدم خونه که بعد اینکه لباسامو دراوردمو نشستم مامانم گفت پارسا یه چیزی مادر، گفتم چه چیزی گفت امروز داشتم با خانوم محمدی حرف میزدم که یه درخواستی کرد گفتم چه درخواستی گفته که چون ما زیاد توان مالی نداریم که بخوایم برا کنکور این دختر خرج کنیمو مشاوره این چیزا بگیریم اگه بشه پسرتون هر چند هفته یه بار بیاد به دخترم یه کمکی بکنه تو درساش یه مشاورهای هم بده هزینشم کنار میایم اتفاقا اونم میخواد پزشکی قبول بشه منم اون لحظه داشتن داخلم ریسمون عروسی میبستن ولی بروز ندادم و مثلا یکم بهانه آوردم گفتم مادره من نمیشه که من برم خونه دختریکه همسن خودمه بعد باهاش درس کار کنم نمیگی یه حرکتی پیش بیاد بعد مادرم گفت چه حرکتی، خوده مادره کنارتونه قرار که نیست برین تویه اتاق یه گوشه باهاش درس کار کنی منم مثلا از رو اجبار قبول کردم و گفتم من بابت اینکار پولی نمیگیرم اینو بهشون بگو خلاصه گذشتو برنامه هارو باهم تنظیم کردیم و مشخص کردیم چه روزایی برم خونش
مرواریدی در صدف
1401/04/07

#زن_چادری #زن_شوهردار #زن_همسایه

سلام
اسم من (مستعار) مهدی هستش و یه راست میرم سر اصل مطلب
تو کوچه ما یه زن و شوهر زندگی میکردن که سه تا دختر داشت دو تا خواهر بزگتر ازدواج کرده بودن و دختر آخری که تقریبا همسن من بود مجرد بود
تمام محل تو کف این دختر آخری بودن مثل خود من
یه روز که داشتم تقریبا ساعتای نه شب میومدم خونه دیدم مادر همین دختر همسایمون دم در وایساده تا منو دید گفت آقا مهدی پشت در موندم میشه از در برین بالا در رو واسم باز کنید
مثل اینکه کسی خونه نبود
اول بهش سلام کردم و خیلی مودبانه رفتار کردم
گفتم چشم حتما اسپایدر من نبودم که از در بپرم بالا
یه نردبون از خونمون آوردم و رفتم بالا در پریدم پایین در رو براش باز کردم و رفت تو اینم بگم که خانواده خیلی مذهبی بودن برا همین سریع خداحافظی کرد و رفت تو
چند هفته گذشت ما دوباره این زن همسایمون که اسمش نسرین بود رو دیدیم خیلی واسم عجیب بود خودش اومد سمتم و بخاطر اون شب تشکر کرد
منم یکم کصشعر گفتم و گذشت
ماه بعد قرار شد به خاطر مشکلات محل تو خونه‌ی یکی از همسایه ها جمع بشیم قرار شد بریم خونه همین همسایمون که اسم زنش نسرین بود
طبیعتا بابام باید میرفت ولی بابام اون شب شیف بود و سرکار
منم دوست نداشتم برم ولی به اصرار پدرم رفتم
نسرین خانوم هم همون اول یه سینی چایی آورد و بعدم رفت تو اتاق
اون شب گذشت
چند روز بعدش اومده خونه ما تا کمک مامانم سبزی پاک کنه
نمی‌دونست که من خونم داشت واسه مامانم درد دل می‌کرد که آره
از زندگیم با شوهرم راضی نیستم و بهم توجه نمیکنه و از حرفا
منم نمیدونم چرا ولی کرمش افتاد تو کلم که به این نسرین خانوم نزدیک بشم
شب که همه خواب بودن شمارشو از تو گوشی مامانم برداشتم
ولی نمیدونستم باید چیکار کنم
اینستا هم نداشت آخه!!!
فقط توی واتس آپ بود عکس پروفایلش هم عکس یه حرم بود
گفتم آخه چجوری من این آدمی که اینقدر مذهبی هست رو بهش نزدیک بشم
دل و زدم به دریا و بهش پیام دادم گفتم سلام خوب هستین
گفت شما؟
گفتم مهدی هستم همسایتون
زیاد تحویل نگرفت بهش گفتم شنیدم توی یک قرض الحسنه کار می‌کنید
میخواستم اگه میشه برام یه وام بگیرید اولش میگفت نه نمیشه و از این حرفا
گفتم کپی شناسنامه و کارت ملیت رو بیار بده تا برات یه حساب باز کنم دو ماه دیگه دو میلیون دام برات میگیرم گفتم باشه
کپی ها رو بروم در خونشون که بهش برم گفتم حالا میاد دم در کلی دید میزم لاشی شوهرش اومد دم در کپی هارو گرفت و رفت
گفتم ریدم تو این شانس
ولی خب حالا دیگه بهونه داشتم تا بعضی موقع ها بهش تو واتس آپ پیام بدم
هفته ای یه بار دو هفته یه بار ازش سراغ وام رو میگفتم اونم هی امروز فردا می‌کرد
یه روز گفتم بزار برم دم قرض الحسنه ای که کار میکنه لاشی اونجا همه کاره بود ولی اصلا اهل پارتی بازی نبود برا من اصلا پول وام مهم نبود فقط میخواستم اینطوری بهش نزدیک بشم
رسیدم دم قرض الحسنه ساعت حدودا دوازده یود معمولا سا ساعت یک باز بود یه ساعت منتظر موندم تا تعطیل بشه بیا بیرون
ساعت یک شد و اومد
رفت سر خیابون وایساد تا تاکسی بگیره
سریع دور زدم و رفتم جلوش وایسادم انگار من تصادفی دیده باشمش
گفتم سلام نسرین خانوم اولش فک کرد مزاحمه بعد که منو دید سلام کرد
گفتم اگه خونه میرید برسونمتون اولش تعارف می‌کرد که نه با تاکسی میرم
دیگه اصرار کردم سوار شد صندلی عقب نشست
یکم احوال و پزسی کرد و بعدش دیگه هیچی نگفت منم از تو آیینه همش نگاش میکردم خب طبیعتا اونم متوجه این نگاه های من شد ولی بروش نیاورد
بهم سر کوچه پیادش کنم که کسی اونو با من نبینه سر کوچه پیاده شد و رفت خونشون
شب تو واتس آپ بهش پیام داد