داستانکده شبانه
31.4K subscribers
77 photos
7 videos
145 links
Download Telegram
تجربه مزخرف
1401/04/01

#سواستفاده #تهدید #دوست_پسر

حقیقتا روایتی که می‌خوام بنویسم جنبه جنسی نداره فقط تصمیم گرفتم اینجا بنویسم چون مخاطب های این سایت سکس بخشی از زندگیشونه یا حتی جق زدن!
راستیتش من دوتا تجربه بد از رابطه سمی با دو نفر داشتم و بعد از یه سال وارد رابطه با یه نفر شدم.میترسیدم که باز مثل قبل باشه و اذیت بشم.بعد از یه مدتی مشخص شد حتی از اون رابطه ها هم بدتره و پسره از سکسمون بدون رضایت من فیلم گرفته و وقتی باهاش کات کردم زنگ زد و این موضوع رو مطرح کرد و گفت اگر دوباره باهاش سکس نکنم پخش می‌کنه.چه پخش بکنه یا نکنه برام مهم نیست. بیشعوری خودشو می‌رسونه اما این مهمه که کلی از خودش تعریف میکرد و خودشو سطح بالا میدونست ولی کار به این زشتی رو کرد و بدون رضایت من فیلم گرفت
همین کارش و تهدید کردنا شاید به اون حس قدرت بده ولی منو از خودم متنفر می‌کنه و به من آسیب میزنه.شرایط روحیم داغونه و با اینکه می‌دونه از قبل هم افسردگی داشتم و حالم خوب نبود هنوز آزارم میده .اینکه از اعتماد آدم سواستفاده بشه وحشتناک ترین اتفاقیه که می‌تونه بیوفته. رابطه منو با دوستام خراب کرد تنها تر از قبلم کرد
حالا من موندم و شرایط روحی داغون و تنفر بیشترم از آدما
خواهشاً تو روابطتتون یه ذره شعور داشته باشید اینکارا شاید برای شما حس خوبی داشته باشه و حس قدرت کنید ولی حال بقیه رو از خودتون بهم میزنید و باعث میشین طرف روز به روز ناراحت تر و افسرده تر بشه.
نوشته: ارغوان
@dastankadhi
علی و دختر همسایه
1401/04/01

#دختر_همسایه #عاشقی #خاطرات_کودکی

سلام به همه
رفقا ماجرایی که میخوام براتون تعریف کنم،مربوط میشه به سال ۹۸
من اسمم علیه و ۲۷ سالمه و بچه یکی از شهر های ساحلی استان گیلانم
جونم براتون بگه که، حدود سال های ۸۵ اینا بود که یه همسایه به جمع چند تا خونه ای که تو کوچمون بود اضافه شد
و سال ۸۵ من بچه مدرسه ای بیش نبودم و از اونا بودم که با بچه های محل بعدظهرا گل کوچیک میزدیم تو کوچه و کلی شلوغ کاری و آتیش بلا بودن
خلاصه یه روز گرم تابستونی بود که این همسایه جدیده اومدن و تو خونه ای که از قبل خریده بودن نقل مکان کردن!
ما هم اونموقع چیزی حالیمون نبود به اون صورت
(سکس و از این برنامه ها)!!
اما من و یکی از پسرای همسایه که از ۲۴ ساعت شبانه روز ۲۵ ساعتش مشغول انهدام کوچه بودیم،هر کدوم برای خودمون یه دوست دختری داشتیم و باهمم میرفتیم سر قرار و این داستانا
یادمه اونموقع ها واتساپ و اینستاگرام و تلگرام این چیزا نبود که،یه گوشی داشتم که فقط شارژ میزدم و اس ام اس میدادم و زنگ میزدم.
فک میکنم از بین کسایی که دارین اینو میخونین هستن کسایی که یادشونه اونموقع ها فقط زنگ و پیام بود نه چیز دیگه.
بگذریم…!!
ما که تو کوچه مشغول بازی بودیم،یه ماشین خاور نگهداشت و پشت بندشم یه پژو ۴۰۵ و یه وانت پیکان هم وایستاد
ما از بازی دست کشیدیم و داشتیم میدیدیم که این همسایه جدیده کیا هستن و چجور ادمایی ان
بله خاوریه پیاده شد و اون ماشین پشتیا هم پیاده شدن و دونه دونه تعداد ادما رفت بالا
از اون ادما
یه خانم بود،یه پدر،یه پسر که اونموقع از ما خیلی بزرگتر بود،۴ تا دختر که ۳ تاشون از من بزرگتر به فاصله ۳،۴ سال و یه دختر از بین اونا از من یک سال کوچیکتر و از بقیه هم زیبا تر
بله خلاصه چشای من یه برقی زدو دیگه چون کاری از دستمون برنمیومد و اینقدرم فن بیان و اجتماعی بودن حالیمون نبود به یه نگاه بسنده کردیم و به جای تعارف به کمک یا حتی یه خوشامد گویی ساده مشغول ادامه بازیمون شدیم.
اینا خلاصه مستقر شدن و چند روزی گذشت و دیگه کم کم با همسایه های قدیمی سلام علیکا شروع شدن و کلی آشنا شدن و کلی تعارف بازی و این داستانا،ولی انصافا ادمای خوبی بودن
با شخصیت،متین و فوقالعاده خاکی و خودمانی
از قضا خونشونم دیوار به دیوار خونه و حیاط ما بود…
خلاصه روزای گرم تابستونی از پی هم میگذشت و کم کم داشت به اخرای شهریور و شروع مدرسه ها میرسید
و تو این یکی دو ماهی که از اومدن این همسایه جدیده میگذشت؛دیگه با همه اخت شدن و جزوی از بقیه شدن و زود تو دل بقیه جا باز کردن
مهر ماه شد و مدرسه ها باز شدن و ماها طبق معمول باید میرفتیم مدرسه.
از بین اون دخترا یکیشون متاهل بود و همون روزای اولم برای کمک اومده بود و بعد رفت
موند ۳ تا دختر که دو تاشون اون سال ها دبیرستانی بودن ولی من راهنمایی رو داشتم تموم میکردم بیام دبیرستان
یکیشونم یه سال ازم کوچیکتر بود و با یه سال اختلاف اونم راهنمایی میخوند.
خلاصه رفته رفته برخورد ها سلام علیک ها تو راه مدرسه یا تو کوچه شکل میگرفت و یجورایی با هم صمیمی شده بودیم.
اون دو تا دخترا از خونه بیرون نمیومدن و مشغول درس و این چیزا بودن(خیلی خر خون بودن) اما کوچیکه بر خلاف اونا فقط پسر نبود که با ما گل کوچیک بزنه وگرنه بخش زیادی از روزو بیرون بود و مشغول تماشا کردن بازی ما یا مشغول خودش
اون لا به لا من تصمیم گرفتم باهاش رفیق شم،چون هم خوشگل بود هم خيلی خاکی
نگاه های زیر چشمی و عملیات مخ زنیشو شروع کردم و طولی نکشید که یه روز غروب تو کوچه تنها بودم باهاش و گفتم شمارتو میدی؟
گفت برای چی میخوای،گفتم همینطوری
گفت نه نمیشه و رفت خونشون
منم
چون بهم برخورده بود ، و احساس میکردم کوچیک کردم خودمو یه عهدی با خودم بستم که یکاری کنم خودش بیاد سمتم نه من
از قضا اونم بهم حس داشت ولی به زبون نمیاورد…
بعدش هر وقت نگام میکرد،من قبل از اون صورتم میکردم اونور،هر وقت سلام میداد خیلی سرد سلام میکردم رد میشدم،خلاصه کم محلی های منظور دارم داشت آزارش میداد،و یه روز دیدم دم غروب که کوچه خلوت بود اومد و یه کاغذ تا شده بهم داد،که خیلی بوی خوبی ام میداد انگار عطر زده بود بهش،گرفتم ازشو رفتم تو اتاقم،باز کردم دیدم یه نامه برام نوشته که یادم نیست چیا بود،بیشتر حرفای روزمره بود،ولی یکیش یادمه اونم این بود که میگفت من گوشی ندارم و پدرم مخالفه با گوشی داشتن من و بهم قول داده پایان دبیرستان برام بخره
نوشته بود اونروز که شمارمو خواستی خجالت کشیدم بگم ولی خواستم بدونی علتش این بوده،توام از من ناراحت نباش
اینجا بود که فهمیدم اره انگار اونم بهم واقعا حس داره.
کلی خوشحال شدم و چون گوشی نداشت و تو کوچه ام نمیشد حرف زد منم خودکار و کاغذ برداشتم جواب نامشو براش نوشتم.
و از اونجایی که حیاط ما به حیاط اونا دید داشت اشاره دادم بیا تو کوچه.
اومد و نامه رو دادم بهش
سعی کرده بودم اکثر موضوعاتی که نوشته بودو جواب بدم چیزی از قلم نیفته و در اخرم بهش گفتم من راستش ازت خوشم میاد و شمارتم خواستم که باهات رفیق شم اگر گوشی نداری من تو خونه یکی دارم میدمش بهت استفاده کن
فرداش تو نامه بعدیش نوشته بود نه ممنون نیاز نیست و ببینن بد میشه و این داستانا
منم تو نامه نوشتم چیزی نمیشه و فلان
حساب کنین هر نامه باید نوشته میشد شب قبلش،تا غروب میموندیم هوا تاریک شه تا نامه برسه به دستمون
با یه مکافاتی طی چند روز راضیش کردم گوشی و سیمکارت خودمو که استفاده ای نمیکردم ازشو بدم بهش
گوشی رسوندم بهش و رفاقت من با این خوشگل خانوم شروع شد
اما انصافا رفاقت سالمی بود،جوک میفرستادیم برای هم،متن عاشقانه اس ام اس میکردیم،تلفنی حرف میزدیم،کتابای سال قبل منو میگرفت و میداد
ولی هیچوقت کار به تنها بودنمون نکشید و اینکه سکسی بینمون اتفاق بیفته.
فقط بوس و بقل و این مسخره بازی های دوران بچگی بود خخخخ
که یواشکی تو کوچه بغل میکردیم همو زود فرار میکردیم 😆
بگذریم…
چند سالی گذشت تا اینکه یه روز اومدن خواستگاریش و جواب بله رو بهش داد و عقد کردن
حتما میگین ای بابا شکست عشقی خوردی،در جواب باید بگم نه،چون نه اون و نه من به ازدواج باهم فکر نمیکردیم بیشتر رفیق بودیم.عاشق هم نبودیم هیچوقت.
خلاصه عروسیش شد و رفت خونه بخت
اما دو سال بعدش،در کمال تعجب شنیدم که طلاق گرفته
از مامان پرسیدم قضیه چیه؟گفت پسره مواد مصرف میکرده،مدت زیادی ام اختلاف داشتن ولی دختره پدرش گفته بود که من طلاقتو ازش میگیرم،نیازی نیست تحملش کنی تو جوونی کلی آینده داری جدا شو و خودتو اسیر نکن.
اینجوری میشه که جدا میشه و میاد دوباره خونه پدر
منم از این بابت راستش ناراحت بودم براش گفتم بیچاره اول زندگیش ببین چی شد،کاش ازدواج نمیکرد به این زودی…
خلاصه بازم سلام علیک هامون طبق روال سابق شروع شد
بخاطر اینکه شغل ارایشگری رو یادگرفته بود اومد تو پارکینگ خونشون یه اتاق برای خودش اختصاص داد به سالن ارایشی زنونه و اونجا سرگرم بود و یه تابلو زده بود تو کوچه که معرفی کنه ارایشگاهشو
منم بعد ازدواجش،شمارشو دیگه نداشتم تا اینکه تو تابلویی که تو کوچه زده بود شماره جدیدشو ذخیره کردم تو گوشیم
شبش رفتم تلگرامش
پیام دادم معرفی کردم خودمو اونم کلی تحویلم گرفت، و کلی از خاطرات اونموقع ها که نامه میدادیم میگرفتیم حرف زدیم و اونشب ک
لی خندیدم دور هم.
از فردا و پسفرداش درد و دلا شروع شد و گفتم چیشد که جدا شدی و کلی حرف و حدیث
منم که دیگه سنم بالاتر رفته بود دیگه مثل قبلا خنگ نبودم،و حالیم بود دیگه توی چه وضعیت میزونی قرار دارم و اینجوری بود که این کرم به جونم افتاد که پامو فراتر بزارم…!
چون میدونستم دیگه مانعی بین من و اون نیست (چون دیگه دختر نبود)
جونم براتون بگه که مدت هایی از ارتباطمون و صمیمی شدن بیش از حدمون میگذشت تا اینکه کم کم حرفا رفت به سمت پیام های تحریک کننده و سکسی
اونم دیگه یه ادم با تجربه شده بود و دیگه حد و مرزی ام برای خودش به اونصورت قائل نبود و پا به پام حرف از سکس و این چیزا میزد تا اینکه حتی گیف های سکسی،فیلم سکسی و عکس سکسی،و حتی عکس از دمدو دستگاه خودمون به همدیگه دادیم
اما نه من جایی رو داشتم تا باهاش سکس کنم نه اون.جفتمونم تو یه کوچه و دیوار به دیوار هم خونه جفتمونم همیشه رفت و امد بود
داداش بزرگشم ببخشید یادم رفت بگم اونم متاهل شد تو همون سالها و رفت تهران،دو تا خواهرا هم یکیش رفت دانشگاه،یکیشم دانشگاش تموم کرد شوهر کرد اونم رفت تهران
تو همون سالها یه بچه پسر هم بدنیا اومد که الان دیگه بزرگ شده مردی شده واسه خودش.پدر این خانواده،تو شهرستان پیمانکار ساختمون بود و هر دو ماه سه ماه یبار میومد به خانواده سر میزد.و اکثرا تو خونه ی اینا یه پسر بچه بود، یه مادر و یه دختر که طلاق گرفته بود و تو خونه بود.
منم دیگه بدجوری ذهنم درگیر بود که کجا و چجوری باهاش سکس کنم اونم بد تر از من
از وقتی ام شوهر کرده بود،اندامش خیلی خوشگل تر و زنانه تر شده بود علارقم اینکه سنی ام نداشت و ازم کوچیک بود ازدواجش اونو خیلی سکسی کرده بود.
و این منو دیوونه میکرد
چندین بارم با وجود اینکه مادرش و داداش کوچولوش خونه بودن من شبا قایمکی میومدم حیاطشون کلی لب بازی میکردیم و همدیگه رو میمالیدیم
حتی یکی از اون شبا هم برام با دست نرم و دخترونش جق زد
یعنی قرار بود ترتیبشو بدم ولی گفته بود شیو نکردم نمیخوام اینجوری ببینی منو و فلان هرچی گفتم اشکال نداره بکش پایین نزاشت.
گذشت و گذشت تا اینکه اون دختره که یکیشون ازدواج کرده بود موقع زایمانش رسیده بود و مامانه باید میرفت تهران پیشش
و چون این دختره هم دیگه یه دختر بچه ی بی تجربه نبود خونه و داداش کوچیکه رو سپرد بهش و راهی تهران شد…
و خبر رفتن مادره رو بهم زنگ زد گفت
بعد اینکه گوشی قطع کردم،واقعا تو باسنم عروسی بود خخخخ
یه حس و حال میزونی داشتشم که نگو،شهوتم همه جامو گرفته بود
دو روز بعد مادره باید میرفت تهران،و اون دوروز برام دو سال گذشت،لامصب مگه میگذشت خخخخ
خلاصه زمان موعود رسیدو من اماده شدم که شبش برم خونشون
روز که اصن نمیشد
صبحش مامانه حرکت کرد و رفت
منم زنگ زدم به رفیقم که برم پیشش ازش قرص بگیرم
یه ترامادول ۲۲۵ ازش گرفتم برگشتم.
و کل روزم با جیگر طلا در ارتباط بودم و لحظه هارو میشمردیم کی شب بشه
داداش کوچولوش باید میخوابید تا من میرفتم،معمولا اونم ۹ هرشب میخوابید،ابجیش میگفت امکان نداره این ساعت ۱۱ یا ۱۲ شبو دیده باشه .اول شب شامو میخوره میخوابه.
منم گفتم همه چیزم که رو به راهه و دیگه مشکلی نیست
ترامادول رو نصف کردم دو ساعت قبل رفتن انداختم بالا با آب فراوان تا زودتر بترکه
داداشش خوابید و منم با احتیاط زیاد که کسی منو تو کوچه نبینه وارد حیاطشون شدم و اونم اومد بدرقم
بغل کردیم همو و انتظار و شهوت و ضربان قلب و گرمای نفسمون گویای همه چی بود که جفتمون داریم میمیریم برای سکس
بهم گفت بیا بریم بالا،گفتم داداشت خوابیده،گفت اره،گفتم بیدار نشه،گفت
نه بیدار نمیشه تا صبح میخوابه
بعدم بیدارم بشه من تو اتاق خودمم پیش من نمیاد شاید برای دسشویی پاشه بره شایدم اصن بیدار نشه
گفتم باشه و رفتیم تو اتاقش و درو بستیم
حالا من بودم و اون و ارزویی که جفتمون داشتیم برای این موقعیتی که حالا به واقعیت رسیده بود
یه مکان امن،ارامش،بدون نگرانی از اومدن کسی،در سکوت مطلق تو اتاق همدیگه رو بغل کرده بودیم و بی حرکت فقط نفس میکشیدیم…
خیلی لحظه جالبی بود
منم دماغم شروع کرد به خاریدن که از علائم ترکیدن ترامادوله.
جفتمون شهوت تا مغز استخونمون رفته بود
شروع کردیم دوباره به لب بازی،منم کیرم داشت بدجوری اذیت میشد چون دیگه جایی برای مهارش نداشتم،انگار از قبلم بزرگتر شده بود و یا من اونجوری حس میکردم،اخه بدجوری شهوتی شده بودم.
از بدن خودم بگم براتون که قدم ۱۸۳ و وزنم ۷۲ یا ۳
پوستمم نه گندمی نه سفید.روشنه.
کیرمم سایز نکردم ولی راست که میشه رو به بالا که میارمش یه بند انگشت تا سوراخ نافم فاصله داره،در حدی هست که راضی کننده باشه
از بدن اونم که دیگه نگم براتون،دو تا ممه جمع و جور و سفت و سفید
بدن زنانه در عین دختر بودن،باسن رو فرم و عالی همه چی تموم.
اروم و بادقت تی شرتمو دراورد و به نوک سینه هام دست میزد،و گردنمو میخورد،منم تیشرت اونو دراوردم و بهش اشاره کردم سوتینت دربیار
اونم با یه حرکت بند های سوتین از شونه هاش کنار زد و چرخوند تا قفلش بیاد جلو و بازش کرد گذاشت رو تختش
حالا بالا تنه های جفتمون لخت بود هم من ذوق مرگ شده بودم هم اون
نمیدونم چرا هی مخندید شیطون بازی درمیاورد
خیلی با نمک بود خخخخ منم محکم با یه حرکت کشیدمش سمت خودم جوری که سینه هاش چفت زیر سینه هام شد و لبش اومد جلوی لبم
چشمامم رو به روی چشماش اروم با نفسای داغمون که به لبامون میخورد،بازم لبامون رفت رو هم
در همین حین که لبم رو لبش بود دستام دور باسن و پشت کمرش در حرکت بود اونم یه دستش پشت گردنم بود یه دستشم از رو شلوار رو کیرم بالا پایین میکرد
گاهی ام میگرفتش فشار میداد میخندید میگفت چخبره
گفتم تورو دیده دیوونه شده
بادیه جون گفتن لبخندی زد و گفت بیا رو تخت
خوابوندمش رو تخت و ساپورتش از پاش دراوردم و شورتشم همینطور و اونم کمکم کرد راحت درش بیارم
چی میدیدم!!؟؟ یه کس فندقی کوچولوی سفید
دیگه طاقت نداشتم
اونم از رو تخت نیم خیز بلند شد و کمر بند منو باز کرد و شلوارو شرتمم دراورد
و گفت اوووه گفتم چیه گفت هیچی بخواب ببینم
منم خوابیدم اومد روم و کیرمو انداخت تو دهنش و شروع کرد آروم زبون زدن و بالا پایین کردن
واقعا دهنش انگار کس بود،بدون یدونه دندون زدن انگار کیرتو کردی تو یه مشت پنبه.خیلی نرم و گرم و لیز داشت میخورد
دستامم رو موهاش بود که نریزه پایین تا به کارش برسه
منم اصن نگران این نبودم آبم بیاد چون لذته رو داشتم ولی خبری از ارضا شدنم نبود،چون اگر قرص نخورده بودم با دو تا ساک اولش کارم تموم بود
قرصه کار خودشو کرده بود
بعد حدود سه چهار دقیقه خوردن و با تخمام بازی کردن
بلندش کردم اینبار من خوابوندمش اومدم روش و در حینی که کیر شق شدم با کسش در تماس بود شروع کردم به خوردن لاله ی گوشاش و گردنش
اونم اصلا انگار پیش من نبود،تو یه عالم دیگه ای سیر میکرد و با چشمای بسته انگار روحش رفته به جهان دیگه و فقط داشت اه و ناله میکرد و نفس های آتشین شهوتش اوج میگرفت
رفتم سراغ سینه های مثل مرمرش و حسابی خودمشون نوکشون گاز میزدم
رفتم پایین تر و شروع کردم رون هاشو بوسیدن و زبون کشیدن(رون های نزدیک کسش منظورمه) مشغول خوردن بودم که که دستاشو رو سرم حس کردم که هدایتم میکرد به سمت کسش
منم دی
گه رفتم سر اصل ماجرا و یه زبون کشیدم لای کس فندقیش که دیدم داره ناله هاش کم کم داره به آخ و اوخ تبدیل میشه.
با انگشتم بازش کردم و زبونمو کردم تا جایی که زبون بهم راه میداد کردم تو کسش.یه مزه ترش و شوری ام میداد که مشخص بود کسش خیلی خیس شده اما چون من اهمیت نمیدم به این چیزا خوردم قشنگ براش
اونم واقعا داشت لذت میبرد
سرمو بلند کردم که صورتشو ببینم دیدم داره گریه میکنه
با تعجب دست از کار کشیدم گفتم چیشده
گفت هیچی ادامه بده لطفا خواهش میکنم صبر نکن ادامه بده
این جملاتو با چنان شهوتی میگفت که نگم براتون
گفت من هر وقت تا این حد شهوتی میشم نا خودآگاه از لذت زیاد از چشام اشک میاد
منم که دیدم تا این حد حشریه با انگیزه خیلی زیادی ادامه دادم
طولی نکشید که گفت علی کافیه بیا روم
منم که متوجه منظورش شده بودم،اومدم روش لبامو گذاشتم رو گردنش و نفای گرمم میخورد به گردنش و و برمیگشت از داغیش رو لب خوردم حسش میکردم با دستم کیرمو یکی دو بار رو خط کسش بالا پایین کردم و تنظیم کردم و با یه هل آروم سرشو بردم توش
قسم خوردن نداره، ولی ناموسن نتونستم بیشتر از اونو توش جا بدم بار اول
از بس که تنگ بود،انگار یه اسفنج نرم با فشار کل محدوده کیرتو با فشار تصاحب کرده باشه
خلاصه با زور بلا با تقه های ریز و مداوم موفق شدم تا خایه جا کنم توش
و تلمبه زدنای من شروع شد و دیگه اون کنترول اعضای بدنشو داشت از دست میداد از شدت شهوت و لذت
منم رگباری داشتم عقب جلو میکردم،و مدام درخواست پوزیشن های بعدی رو میدادم و اونم در عرض یکی دو ثانیه تو همون موقعیت قرار میگرفت و همراهی میکرد
واقعا خیلی هماهنگ پیش میرفتیم
صدای اه و ناله و برخورد شکم من با بدن اون و نفسای جفتمون فضای نیمه تاریک اتاق و سکوت و ارامشی که اونجا بود رو میشکست.
و جفتمون روی ابرا بودیم
و از شروع سکس تا اونلحظه حدود ده دقیقه اتشین میگذشت تا اینکه گوشیش زنگ خورد نوشته بود بابا
پاشد گفت ساکت باش برداشت حرف زد منم چون نمیخواستم کیرم بخوابه کیرمو لای کسش بالا پایین میکردم اونم حرف زدو قطع کرد
دوباره بعد دو دقیقه مامانه زنگ زد با اینم حرف زد
گفت اینا هم وقت پیدا کردنا
گفتم نگرانتن دیگه گفت به من داره خوش میگذره چه نگرانی ای
گفتیم بیخیال و با یه لبخند شهوتی ادامه دادیم
دوباره شدت گرفت رابطه و دیگه داشت نیم ساعت میشد که خبری از ارضا شدن من نبود
به درخواست اون گفت تند تند بزن
دیگه خیلی سرعتو زیاد کردم تا اینکه یهو پاهاش لرزید و دستاش از کنترول خارج شد و اه بلندی کشید خوابید برای چند ثانیه
فک کردم بیهوش شده
گفت ادامه بده واینستا
دوباره ادامه دادم بعد چهار پنج دقیقه دوباره ارضا شد تو بغلم
دیگه داشت میشد ۴۰ دقیقه که منم دیگه خسته شده بودم تاب و توانم پایین اومده بود
دیگه سعی کردم شهوت و لذتمو چند برابر کنم،و دیگه ارضا بشم
از طرفی ام نگران بودم کلا نیاد بگا برم
شدت تلمه هامو زیاد کردم
اونم دستاشو دور کمرم حلقه کرده بود و کمرمو ماساژ میداد ناخن میزد
تا اینکه دیدم داره آبم میاد بهش گفتم گفت بریز روشکمم
شدتو بردم بالا
و با تمام توان تلمبه زدم و آبم اومد،انگار از تمام وجودم داره یچیزی کنده میشه با فشار و قدرت درش آوردم پاشیدم رو شکمش،و یه اه خرکی کشیدم واونم داشت از داغی آبم رو شکمش لذت میبرد و چشاشم شهلایی بود
منم واقعا بی توان و بی رمق افتادم روش و جفتمون چشما بسته خوابیدیم
من روش خوابیده بودم طوری که شکم من با شکم اون کاملا چفت شده بود و و از آبم خیس خیس بود
سرمم بالای ممه هاش بود
اونم با اختلاف یکم بالا تر از من صورتش روی موهام بود و با یه دس
تش کمرمو نوازش میکرد یه دستشم توی موهام بازی میداد
نمیدونم حدود چند دقیقه ای خوابیدیم بی صدا
تا اینکه شدت نفس نفس زدنا و خستیگا دیگه تموم شده بود
بیدار شدیم بعد چند دقیقه کوتاه
و رفتیم شستیم و پاک کردیم خودمونو
بعدش اصرار کرد که نرم خونمون و شبو باهاش بمونم
منم که میدونستم اگر مامانش بیاد دیگه این بساطا نیست زنگ زدم خونه گفتم من امشب با بچه ها دارم میرم کوه فردا میام
در حالی که چفت خونه خودمون بودم خخخخ
خلاصه شبم پیش هم خوابیدیم و صبح خیلی زودم از خونشون زدم بیرون و رفتم خونه خودمون
این بود قضیه
بعد اون سکس دیگه خیلی بیشتر از قبل با هم صمیمی شدیم و تا الانم ادامه داره،بدون اینکه کسی متوجه بشه سکس میکنیم.
اونموقع ها دستم زیاد تو کار نبود اما الان رفیق اینا زیاد دارم که ویلا لب دریا اجاره میدن،دیگه منتظر نمیمونیم مامانه جایی بره،ما میریم😅
اگر طولانی بود دیگه شرمنده
من خودم دهنم سرویس شد اینقد نوشتم
دفعه بعدی ام پسفردا قراره بریم،از الان امپر چسبوندم برای پسفردا
فداتون خوش باشید
😘😘
نوشته: ....
@dastankadhi
رابطه شرعی با خواهر زن


زن_مطلقه

 
خواهرزن

سلام من حسام هستم ۳۰ سالمه یه خواهر خانم مطلقه دارم به اسم سمیه که ۳۲ سالشه و خیلی با هم راحتیم خیلی وقتا با خانمم و سمیه با هم مهمونی میریم با اینکه خیلی خوشگله مخصوصا چشماش و اندامش سکسی و ورزشکاریه ولی هیچ وقت به چشم بد نگاش نکردم و همیشه مثل خواهر برادر بودیم و همسرم هم به ما اعتماد کامل داشت داستان از جایی شروع میشه که به دلایلی سمیه قرار شد حدود یک ماهی خونه ما باشه و با ما زندگی کنه روزهای آخری بود که خونه ما بود از طرفی مریم (همسرم) کار اداری داشت یکی دو روزی رفته بود شهرستان و من و سمیه تو خونه تنها بودیم شبا من توی اتاق می‌خوابیدم و اون توی حال روی مبل و دقیقا روز آخری بود که عصرش هم قرار بود مریم از سفر برگرده و همون روز هم قرار بود سمیه از خونه ما بره طبق معمول صبح از خواب بیدار شدم رفتم توی آشپزخونه تا چایی بزارم سمیه تو حال خواب بود و اصلاً به هیچی فکر نمیکردم یه لحظه دیدم انگشتش داره تکون میخوره مثل حالتی که میگفت بیا سمت من البته عادت داشت همیشه توی خواب انگشتاش تکون میخورد واسه همین یکم شک کردم و به روی خودم نیاوردم رفتم چایی صبحانه خوردم برگشتم که حاضر شم دیدم دوباره داره انگشتشو تکون میده پرسیدم سمیه خوابی یا بیدار من دارم میرم کاری نداری دیدم جواب نمیده و بازم انگشتشو تکون میده یه فکرایی اومد تو سرم حس ترس و هیجان بهم دست داد دو دل شده بودم که اعتنا کنم یا نه بالاخره دلو زدم به دریا و رفتم کنارش اروم نشستم صورتمو نزدیک صورتش کردم و از نزدیک نزدیک به صورتش نگاه می کردم قلبم روی هزار میزد نزدیک تر شدم میخواستم بوسش کنم که یهو بیدار شد خیلی تعجب کرده بود و عصبانی شد چشماشو گرد کرد و پرسید داری چیکار می کنی؟ منم گفتم هیچی بخدا دیدم خیلی ناز خوابیدی فقط می خواستم بوست کنم اونم بلند شد نشست خیلی ناراحت شد کلی گریه کرد تو حرفاش می گفت چقدر من بدبختم که تو رو مثل داداشم حساب میکردم من همیشه فکر میکردم تو همیشه پشتمی حالم از خودم به هم میخوره و از این حرفا منم که چون آش نخورده و دهنم سوخته بود بابت این قضیه خیلی ناراحت شدم حرفاش خیلی واسم سنگین بود و فقط عذرخواهی می کردم میخواستم بگم سوءتفاهم شده ولی نمی دونستم باید چی بگم خلاصه از اونجایی که خیلی منو دوست داره و دید من خودم خیلی شرمندم دیگه ادامه نداد و گفت اشکال نداره تقصیر تو نیست بالاخره تو یه مردی و من یه زنم و هیچ انتظاری غیر از این نیست تقصیر من بوده که جلوی تواینقدر راحت بودم بعدش گفت که دیگه بهش فکر نکن منم فراموش می کنم ولی من خیلی به هم ریخته بودم ‌نمیدونستم باید چیکار کنم و کلا روزم خراب شد بهش گفتم کاش اصلا اینجوری نمیشد خیلی بد شد و رفتم دراز کشیدم گفتم ولش کن امروز اصلاً سرکار نمیرم حوصله شو ندارم چند دقه بعد چون دیده بود من خودم پشیمونم و ناراحتم عذاب وجدان گرفته بود واسه حرفایی که بهم گفته از طرفی اونم کاری از دستش بر نمی آمد اومد کنارم و گفت چیزی نشده من که چیزی یادم نمیاد حسام جان بس کن دیگه بهش فکر نکن و با خنده گفت اخه الان من چیکار میتونم بکنم که تو اینجوری نباشی چند دقیقه هردومون ساکت بودیم من گفتم میشه یه چیزی بگم خواهش میکنم نه نگو گفت چی گفتم اگه میشه من چشامو میبندم و می خوابم و فکر می کنم تو مریمی فقط بغلم کن و بخوابیم حالم اصلا خوب نیست اونم گفت این کار و بکنم دیگه آروم میشی گفتم آره گفت باشه منم چشمامو بستم و دراز کشیدم رو تخت اونم بغلم کرد خیلی نفسم تند شده بود تپش قلب گرفته بودم اخه غیر از خانمم تا حالا با هیچ زنی نخوابیده بودم یه حس عجیبی داشتم هیجان زنده بودم دستام میلرزید حس روزای اول ازدواجمون داشتم که کنار مریم بودم نمیدونم چی شد که کم کم دستم رفت لای موهاش و گردنش و گوشاش و لمس میکردم اونم اعتراضی نداشت ساق دستم از روی لباس میخورد به ممه هاش اونم هیچی نمی گفت دیگه ترستم ریخته بود شروع کردم به بو کردن گردنش و کم کم گردنش و خوردم دستمو به رونای پاش میکشیدم حدود یه ساعت همینجوری داشتیم با هم ور می رفتیم دیگه دست خودم نبود شروع کردم لباشو خوردن و دستمو کرده بودم توی لباسش و اونم خیلی نفس نفس میزد و لذت میبرد ولی رومون نمیشد به الت هم دست بزنیم یهو گفت حسام بسه دیگه من میترسم داره به جاهای باریک میکشه منم با اینکه خیلی دوس داشتم ادامه بدم گفتم اره حق با توئه بهتره ادامه ندیم دوباره همدیگرو بغل کردیم و یه نفس عمیق کشیدم و چشامو بستم یه چند دقه بعد سمیه گفت میشه خواهش کنم یه لحظه به هیچی فکر نکنی منم چشمام و باز کردم و با حرکت صورت تایید کردم یهو دیدم بلند شد نشست کنارم شروع کرد با زبونش سینه هام و لیس زدن و با دستاش بدنم و لمس میکرد وقتی ناخوناشو بهم فشار میداد داشتم دیوونه میشدم همینجوری تا پایین نافم رفت و روی بدنم نفس داغشو حس میکردم آروم شلوارک و شورتمو با دو دستش کشید
پایین و کیر من که داشت میترکید و گرفت و شروع کرد به خوردن وای اصلا به همچین چیزی فکر نمیکردم من داشتم راستی راستی با خواهر خانمم سکس میکردم و دیگه شروع شده بود اینم بگم که اصلا تا حالا تجربه نکرده بودم که کسی واسم ساک بزنه و مریمم اصلا از این کار خوشش نمی اومد و الان که دارم مینویسم هنوز هیجانی میشم نشستم بلندش کردم نشوندمش روی پام و لباسشو آروم آروم در آوردم و شروع کردم به خوردن سینه هاش خیلی شهوتی شده بود شلوارش و در آوردم خیس خیس شده بود تمام بدنشو خوردم لخت لخت تو بغل هم بودیم اون داشت کیر من و میخورد و منم داشتم کوسشو میخوردم مثل یه خواب بود رسیده بود به مرحله‌ای که میخواستم بکنم توش گفت نه حسام خواهش می کنم اگه بکنی تو تا آخر عمر برای ابجیم نامحرم میشی منم گفتم چیکار کنم خوب گفت نمیدونم یهو از دهنم در رفت گفتم میخوای از عقب بکنم فک کنم از لحاظ شرعی از عقب همچین حکمی نداشته باشه انگار این حرف و یکی به زبونم داد اونم گفت اگ فکر میکنی اشکال نداره باشه ولی آخه من تا حالا از عقب ندادم گفتم حالا آروم آروم امتحان میکنیم گفت تو رو خدا یواش بکن خیسش کردم و آروم گذاشتم در باسنش و همینجوری گردنشو می خوردم سینه هاش و از پشت گرفته بودم و همین جوری آروم فشار میدادم چیزی نگذشت که کاملاً رفته بود داخل همینجوری اونم داشت لذت میبرد دستاشو گرفتم اوردم بالا روی پشتش با یه دستم نگه داشتم و با اون دست دیگم دهنش گرفته بودم داد میزد حسام بکن حسام عاشقتم دوستت دارم گفتم درد نداری میگفت چرا ولی خیلی خوشم میاد دردشو دوس دارم همینجوری که داشتم می کردم داد زدم بهش گفتم سمیه دارم ارضا میشم اونم جیغ میزد می گفت جونم بریز خالی کن خودتو عزیزم منم تمام آبمو توی باسنش خالی کردم همزمان با من اونم ارضا شد و یکی از بهترین سکس هایی بود که تو عمرم تجربه کردم بعدش هردومون عذاب وجدان و خجالت داشتیم و کلی با هم صحبت کردیم منم قضیه دستشو که تکون میخورد و واسش گفتم اونم گفت که من واقعا خواب بودم اصلاً متوجه نبودم و خوشبختانه سوء تفاهم برطرف شد بهم گفت میترسم دیگه ازم بدت بیاد گفتم نه بابا این چه حرفیه بالاخره یه تصادف بود و قسمت بود این اتفاق بیفته ما هم که از قبل همچین انگیزه ای نداشتیم و با هم تصمیمگرفتیم هیچ وقت دیگه این کارو تکرار نکنیم و مثل یک خواب فراموشش کنیم و حتی دیگه در موردش صحبت نکنیم الان هم از این قضیه ۵ سال میگذره بارها با هم تنها بودیم و حتی کنار هم خوابیدیم ولی دیگه هیچ وقت سکس نداشتیم.

#پایان

برای دیدن فیلم وارد ربات بشید
باکره ی ۳۰ ساله


اولین_سکس 
زن_شوهردار

دیگه حسابش از دستم در رفته بود
حساب روزا و هفته ها،درگیر روزمره گی و روزای تکراری تو شهر غریب،تنها تر از تنها
یه آدم معمولی ،منزوی و گوشه گیر
بعد خدمتم یه کار تو تهران برام جور شد که مجبور شدم از شهرستان دل بکنم و برای پول در آوردن بیام تهران،،تو تهران یه آشنا داشتیم که چند تا خونه تو یه محله ی پایین شهر داشت و اجاره میداد،،تمام خونه هاشم تو یه حیاط بزرگ بودن و روبروی هم،،البته بیشتر شبیه سوییت بودن تا خونه،،
بگذریم همه چی خوب پیش میرفت جز زندگی جنسیم،،یه آدم ۳۰ ساله ی مجرد که ده ساله تنها زندگی میکنه و هنوز بدن یه زن رو لمس نکرده،شاید به نظرتون عجیب باشه ولی واقعیته چون از بچگی درگیر کار بودم و اصلا وقت اینجور چیزا رو نداشتم و بشدت هم خجالتی بودم خلاصه روزا و سالها همینجور میگذشت و ما هم در حسرت یه همبستری با یه جنس مخالف،،آدم معتقدی نبودم ولی یه سری خط قرمز ها برای خودم داشتم که واقعا میگفتم حتی تا پای مرگ هم ازدواج نکنم یا با دختری آشنا نشم از اون خط قرمزا نمیگذرم که مهمترینشون خوابیدن با زن شوهر دار بود ولی کی میدونه روزگار چه بازیایی داره؟؟؟
صبح جمعه بود چون شب قبلش تا دیر وقت بیدار بودم تا ساعت ده خواب بودم که با سرو صدای چند نفر بیدار شدم،مستاجر جدید که صاحب خونه داشت خونه رو نشونشون میداد،،یه خانواده چهار نفره شوهر تقریبا پنجاه ساله،،زنش بهش میخورد سی باشه و دوتا دختر کوچولوی شیش هفت ساله که مشخص بود دوقلو بودن،با دیدن زن جوون و اون شوهر پیر یکم جا خوردم،،زنش هم از اون تیپ های ساده ولی اغوا کننده،چادر سرش بود ولی برآمدگی های باسنش قشنگ به چشم میخورد موقع راه رفتن،،صورتشم آرایش نیمه غلیظ داشت که با اون لباسای مذهبیش یه تضاد عجیبی بود،خلاصه که قبول کردن و اسباب کشی کردن،،
چند روزی گذشت و من کلا فراموش کرده بودم چون خیلی بی سر وصدا بودن منم که تا دیر وقت سر کار بودم،،یه شب دیدم یکی در میزنه،،رفتم درو باز کردم دیدم همون همسایه جدیده هست یه کاسه آش تو دستش بود و با یه دستش چادرش رو پرده کرده بود،گفت آش پختم گفتم برا شمام بیارم،،تشکر کردم و همین که رفتم آش و بگیرم اون دستش ول شد و چادرش باز شد،،نخواستم نگاه کنم ولی سفیدی سینه هاش و قرمزیه تاپ بندی که پوشیده بود ترکیب رنگ جالبی ساخته بود که چشمم قفل شد روش،تو چند ثانیه تمامشو آنالیز کردم،،اونم عجله ی برای پرده کردن چادرش نداشت،،گذاشت قشنگ از دیدنش لذت ببرم یه تاپ بندی قرمز که زیرش سوتین هم نبسته بود و یه جز نوکش تمام اجزای سینش مشخص بود ،،البته برآمدگی بزرگ نوک سینش هم از زیر تاپ نازکش چشم نوازی میکرد،،تو همون چند ثانیه انگار تمام خون بدنم رفتن درون آلتم چنان سفت شدن که میشد ازش جای دسته تبر استفاده کرد بدنم از گرما عرق کرد و در حال سوختن بود ،،چادرش و پرده کرد و یه لبخند ملیح زد و گفت ظرفشو فردا میام میگیرم و رفت،،مثل شکارچی که شکارشو مسموم کرده و شکارشو ول میکنه تا بمیره تمام وجودمو پر از عطش کرد و رفت،،رفتم دم پنجره و شروع به دید زدن کردم ،،پنجره خونشون دقیقا روبروی پنجرم بود،،بعد چند دقیقه دیدم اومد دم پنجره با همون تاپ و پاشم یه شلوارک تنگ بود ،،آخ که چه بدن جا افتاده و سفید و تو پری داشت اونشب حتی یادم رفته بود که خط قرمزایی برای خودم دارم،،،من و پشت پنجره دید و میدونست دارم دیدش میزنم ولی نه اون از کنار پنجره تکون میخورد و نه من توان کنار رفتن داشتم،
یه مرد سی ساله رو تصور کنین که هیچ سکسی نداشته و الانم از شدت عطش و شهوت در حال انفجاره،،،ساعت تقریبا ۱۲ بود و میدونستم شوهرش شب کاره و صبح میاد،،مثل کسی که هیچ چاره ای نداره تیری تو تاریکی انداختم و بهش اشاره زدم که بیاد خونه من،،یه لبخند زد و پرده رو کشید و رفت،کاملا نا امید شده بودم و برای تخلیه خودم کاری جز خود ارضایی نداشتم ،،تمام آلتم خیس شده بود از آب مذی (همون آبی که قبل ارضا شدن از آلت خارج میشه تو طول عشقبازی)و تمام آلتم و بدنم از حرارت قرمز بود ،،حتی یه لحظه نمیتونستم از فکر سینه هاش و کون خوش فرمش و بدن سفیدش در بیام چشام و بستم و خودمو در حال تلنبه زدن تو کوسش تصور کردم و نزدیک به ارضا بودم که در زدن ،،در و باز کردم و دیدم خودشه ،،بدنمو پشت در قایم کرده بودم تا خیمه ای که کیرم رو شلوارکم زده رو نبینه،خندید و اومد تو،،شوکه شدم
گفت چیه چه تعجب کردی خودت گفتی بیام،،گفتم آره ولی اصلا انتظارشو نداشتم ،،گفت حرفای بیخود و ول کن و بگو چیکارم داشتی یه کم من من کردم و تا زبونم باز بشه دیدم اومد جلو و از پشت شلوار کیرمو گرفت تو دستشو گفت فکر کنم دلیلش این باشه این و گفت و رفت پایین و شلوارمو کشید پایین و کیرمو گذاشت دهنش ،جوری میخورد که هر لحظه ممکن بود آبم بیاد درست مثل ستاره های فیلمای سکسی،یه لحظه سرشو کشیدم عقب گفت چی شد گفتم هیچی آبم داشت میومد،،گفت فکر
اونجاشم کردم یه قرص از داخل جیبش در آورد و گفت شوهر خرفتم هزارتا مشکل جنسی داره و با خوردن این فقط میتونه سوارم بشه ،،قرص و خوردم و شروع کردم به لخت کردنش،،لخته لخت تو بغلم بود تا میتونستم سینه هاشو خوردم و با دستم کوسشو مالیدم،،اصلا تو این دنیا نبودم ،،سکس تو اوج شهوت واقعا بهترین حس دنیاست ،،سریع پاهاشو باز کردم که برای اولین بار سکس و تجربه کنم ،،کیرمو تا روی کسش بردم که دیدم سریع پاهاشو جمع کرد و گفت نه نه نه الان زوده و چسبید به لبم
با اینکه حس خوبی داشت ولی با اون کیری که نزدیک دوساعت بود شق بود فقط میخواستم تو یه سوراخ فرو کنم که اون بار سنگین از رو دوشم بیاد پایین،،احساس سنگینیه عجیبی تو زیر شکمم داشتم و میدونستم فقط با فوران منی از کیرم این حس رفع میشه،،بعد چند دقیقه که لبمو خورد پوزیشن سگی نشست جلوم گفت کوسمو لیس بزن، منم زبونمو کشیدم رو کوسش ،خیسه خیس بود ,تو فیلما که اینچیزا رو میدیدم یه کم چندشم میشد و میگفتم عمرا من از اینکارا بکنم ولی اولین بار بود تو اون موقعیت بودم و با وجود حس شهوتی که داشتم اونکار واقعا لذت بخش بود ،،طاقتم تموم شد و کیرمو تنظیم کردم رو کوسش تا فرو کنم داخل که دیدم دمر دراز کشی و منم باز تو رمین و هوا موندم ،،برگشت سمتم و باز بغلم کرد و شروع کرد به لیس زدن تمام بدنم واقعا دیگه طاقت نداشتم و گفتم میخوام بکنمت دیگه نمیتونم
به پهلو دراز کشید ،،پاهاشو تو همون حالت از هم باز کرد ،یه پاش رو زمین یه پاش رو هوا ،،خودمو بهش نزدیک کردم جوری که پاش که پایین بود وسط پاهام بود ،،گفت حالا بکن توش،کیرم که خیسه خیس بود و مالیدم به کوسش و آروم فرستادم تو ،،حتما اوناییکه برای اولین بار سکس کردن حس و حال اون لحظه مو درک میکنن و خوبیش این بود که طرف مقابلم کار بلد بود ،آروم شروع کردم به تلنبه زدن انقد سنگین بودم که فقط میخواستم آبمو بپاشم روش تا سبک شم ولی هرچی تلنبه زدم آبم نیومد ،فهمیدم که تاثیر قرصه ست
چنان ناله میکرد که حشرم چند برابر میشد
تو همون حالت چند دقیقه تلنبه زدم و برگردوندمش
پاهاشو گذاشتم رو شونه هامو شروع کردم به تلنبه زدن
چند دقیقه تو همون حالت هم مثل وحشیا تلنبه زدم و سینه هاشو هم خوردم ،،یه لحظه گفت وایستا
دیدم تو همون حالت پاهاشو دراز کرد و کامل چسبوند به هم به من گفت از بالا بذارم تو کوسش،،چون رون های تو پری داشت قشنگ سوراخ کوسش مخفی شده بود بین پاهاش ،منم گذاشتم لای پاش و خودمو کشیدم پایین تا کیرم به سمت جلو صاف بشه و بره توش
وقتی رفت تو گفت زیاد نکشش بیرون همون تو باشه و یه کوچولو بازی بده ،فکر کنم از اینکه کیرم میمالید به کلیتوریسش لذت میبرد ،،دیدم صدای ناله هاش بیشتر شد جوری لبمو گاز میگرفت که دردم میومد و با صدای ناله های منم قربون صدقم میرفت ،،کم کم دیدم چشاش داره سفید میشه و بدنش داره میلرزه چند تا جیغ کوچیک کشید ،محکم بغلم کرد و فشارم داد و آروم شد ،ولی من همچنان تلنبه میزدم ،پاهاشو باز کرد و گفت محکمتر بزن ،چند دقیقه زدم تا بالاخره اون خارش معروف رو حس کردم انقد قوی بود که گفتم الان اگه ارضا بشم تموم خونه خیس میشه ،بالاخره ارضا شدم
و کشیدم بیرون و ریختم رو شکم و سینه هاش
انگار یه تومور چند کیلویی رو از داخل شکمم و مغزم بیرون کشیدن
انقد حس سبکی داشتم که قابل وصف نبود،،
این بود پایان باکرگی باکره ی سی ساله
#پایان



از این قسمت وارد دیدن فیلم شوید
زن سرایدار و من
1401/04/04

#افغان #بیغیرتی #زن_شوهردار

سلام دوستان
من اولین بارمه داستان مینوسم شایدم اخرین بار باشه چون تنها داستان سکسی زندگیم همین بوده پس لطفا جای فحش یا نبینید یا انرژی بدید ممنون
خب من امیرم سی و چهار سالمه پنج ساله ازدواج کردم با نرگس خانومم خودم قد بلند و لاغر بدنسازم و کارم تجهیز بیمارستان زنم قد معمولی و فیتنس کار اندامش واقعا عالیه باسن بزرگ و سینه هشتاد و پوست سفید و نگم براتون!
.
اما داستان ازونجایی شروع میشه که من باغ میوه خودمو شروع به ساخت ویلا و محوطه و سرایدری کردم و بحث طول نمیدم .ویلا و … باغ من ساخته شده بود و حالا دنبال یه سرایدار بودم که با پیمانکار و شریک خودم صحبت کردیم و گفت سرایدر خودم پسرعموش دنبال خونس و این حرفا منم راضی شدم و گفتم بیاد که شرایط بگم برم(چون در هفته فقط یه بار اونجا میریم)خلاصه تنها اومد و گفت که خودمم و خانومم که پرسیدم چند تا بچه داری گفت یدونه دختر شیش ساله داشتم تازگیا تصادف کرده و فوت شده دلم سوخت گفتم اوکی از امروز شروع کن اسباب کشی کنین ولی باغ نباید خالی باشه منم حقوقی نمیدم خودت برو سرکار خانومت باید باغ بمونه که قبول کرد و من رفتم یه سالی گذشت و من و مجید(سرایدار) جور شده بودیم و اوضاع خوب بود اصل قصه ازونجایی شروع میشه که بعد مدت ها من زن مجید و درست درمون میدیدم و قبلا دیده بودم اما اینجوری نه تنها باغ بودم که اومد احوال پرسی کرد و رفت تو خونش اون رفت اما تا ساعتها کیر من سیخ بود و نمیخابید و یه زن با باسن خیلی بزرگ و سینه های راحت هشتاد و پنج پوستشم سبزه و سیاه مانند بود و مث بقیه افغانیا که من دیده بودم محجبه و… نبود و تقریبا چاق بود و اصن شبیه افغانیا نبود بدجوری منو تو کف گذاشت اللخصوص لباساش که ازون به بعد دیگه راحت شده بود و میومد سلام علیک میکرد ظاهر تا اون موقع بخاطر بچش افسرده بود زیاد نمیدیدمش و خونه بود خلاصه من بودم و کیر سیخ من واسه (نازنین خانم) یبار باغ بودم ظهر بود و شوهرشم سرکار بود منم تو ویلا بودم که اومد درو زد منم شهوتی بود ناجور درو که وا کردم خیلی جلو وایساده بود و نفسش میخورد به صورتم و کیرم داشت شلوارمو جر میداد خیلی شهوتی گفتم جانم عزیزم چی شده با عشوه خاصی گفت اون تصفیه ابی که خریدین خراب شده اب نمیاد منم که دل تو دلم نبود گفتم بریم نگاش کنم قبول کرد و رفتیم داخل خونه و هی کشش میدادم تعمیر و خوابیده بودم تو کابینت مشغول تعمیر اما کیر سیخم مشخص بود و اونم هی نگاه میکرد بهش گفتم بیا این شیرو با دست نگه دار ببندمش و گفتم بیا اینجا دو تا پاش گذاشت بغل من و اومد نگه داشت دامن پاش نبود ولی از زاویه زیر که کصشو دید میزدم داشتم میمردم خلاصه دیدم دیر شده برگشتم خونه تا رسیدم لباس در نیاورده افتادم به جون لبای نرگس و مک میزدم از شهوت نمیدونستم چیکار کنم باورم نمیشد لباساشو پاره کردم و سینه های سفیدشو خوردم شلوارشو دراوردم شروع کردم خوردن کص نرگس که اولین اه کشید ابم اومد یه مقدار ناراحت شد ولی انقد تو کف نازنین بودم فقط یه تلنگر میخاستم تا ابم بپاشه خوابیدیم و چن روز ناجور تو کف بودم و زیاد تر میرفتم اونجا و خودمو بهش نزدیک کرده بودم یروز واقعا غیر عمدی دو تایی انباری بودیم داشت کمکم میکردم سم بریزم تو مخزن که پمپ زدم و یه مقدار ریخت رو شکم و کصش من هول شدم و یه دستمال برداشتم و شکم و کصشو تمیز کردم از رو لباس داشتم میمردم براش قرمز شده بود ولی شهوت تو چشاش موج می‌زد تشکر کرد و گفت میرم لباسامو عوض کنم و میام دوباره به بهونه های مختلف و تصادفی لمس میکردمش و حال میکردم روزا میگذشت و منم نزدیک تر میشدم تا یه روز
موقع هرز صدای افتادن یه چیز اومد رفتم و دیدم از تو ویلا صدای کمک میاد فهمیدم نازنین رفتم دیدم افتاده کف دستشویی بلندش کردم و دیدم کنسول افتاده شکسته گفتم فدای سرت چ بردمش بیرون تو هال و اونجا رو جمع کردم عمد و غیر عمدشو نمیدونم ولی خیلی میگفت درد دارم گفتم ببرمت دکتر و با عشوه میگفت نه خوب میشم گفتم نمیتونی راه بری همینجا دراز بکش منم برم به کارگر بگم بره خونش قبول کرد و دراز کشید و منم ده دقیقه بعد اومدم و گفتم چطوری گفت پاهام فک کنم پیچ خورد رفتم باند کشی اوردم و یکم ساقشو مالیدم و ماساژ دادم دیدم داره عشوه میاد گفتم موقعشه باند و پیچیدم و تموم که شد دل و زدم به دریا و از رو باند کف پاشو بوسیدم و دیدم گفت :
عههه اقا امیر !با عشوه و مثلا ناراحتی
گفتم چیه خوشگل من دوباره پاشو بوسیدم اصن گوش ندادم چی میگه افتادم روش خیمه زدم لباشو میخوردم و زبنشو میمکیدم و لباسای حشری کنندش و در اوردم و شروع کردم لیس زدن لای ممه های گنده و عرق کردش و همرو میلیسیدم و یه سوتین بنفش داشت اخ اخ
شلوار در اوردم و جایی که کصش رو شلوار قرار میگرفت بو کردم و اخ از رو شهوت کشید شرتشو دراوردم خیس خیس بود و لیس زدم جای کصش و یه تف انداختم رو کص سیاه تپلش و شروع کردم اخ و اوخش بلند شد و التماس میکرد اروم تر ولی فقط داشتم میکردم کل خونه رو بوی عرق گرفته بود کشیدم بیرون و گفتم برگرد تا گذاشتم تو کونش اه از نهادش بلند شد و خواهش میکرد که کلفته و اروم تر تلمبه بزنم و کون تنگش خون تو کیرم جمع کرده بود شروع کردم خوردن کص عرق کردش و دستاشو گذاشته بود روی سرم و فقط اه میکشید انگشتمو کردم تو بالا پایین کردم و ابش اومد و پاهاش میلرزید به ثانیه نکشیده کردم تو کصش و دوباره تلنبه زدم ریختم تو و رو ممه هاش دراز کشیدم و اه کشیدم و گفتم بچت مرده بود الان یدونه دیگه داری موهای سیاهشو ناز کردم و گفتم برو خونت برگشتم و چقد حال داد هفته بعد رفتیم باغ این سری با زنم و دایی زنم گفتم میرم دستشویی نازنین اوردم داخل انباری و داشتم لب میگرفتم صدای پا اومد و ترسیدم گفتم برو خونت درو باز کرد دیدم زنمه و ریدم به خودم و همون شب گفت یا اینارو میندازی بیرون یا دیگه نه من نه تو خلاصه روز اسباب کشی ام استخر بودم و دیگه ندیدمش هر جا هست موفق باشه حالی داد که تو زندگیم نکرده بودم
نوشته: امیر

@dastankadhi
صاحبخونه جذاب (۳)
1401/04/04

#دانشجویی #میلف #زن_مطلقه

سلام خدمت همه عزیزان از جمله کسانی که حمایت کردن و اما کسانی که نظراتی دادن که گفتند معلومه بچه شهرستانی عزیز من داستانو اول بخونی نوشتم از کدوم شهر اومدم!! و بابت مو به مو نوشتن هم میخوام بگم که میخوام داستانمو کامل و مو به مو بنویسم.بعضی از عزیزان هم گفتند که غلط املایی داری شرمنده واقعا چون با لپ تاپ داستان رو ارسال میکنم یکم سخته تایپ کردن.
بریم سراغ ادامه ماجرا :
سفارش که رسید رفتم بالا سفره رو پهن کردم روبروی هم نشسته بودیم تیشرتش تقریبا چسپناک بود و سینه هاش سر بالا خودنمایی میکرد ولی محیط بالای سینش انقدر سفید و خوب بود اما چاک سینه اش زیاد دیده نمیشد اما چیزی که منو جذب خودش کرده بود بند مشکی سوتینش با گردن بند طلاییش روی پوست سفیدش بود رون های تپل و توپرش که دیگه ته خوشگلی بودن منو دیونه وار کرده بود اما اصلا زیاد میخکوب نمیشدم که شک بکنه، صبحت از خوشمزگی غذا میکردیم که یهو گفت کی میرید شما گفتم احتمالا تا اواخر تیر گفت باز خوبه میخوام خودم اینجا زندگی کنم گفتم عذر میخوام الان خونه خودتون چرا نمیری با یکم اعصابی گفت برادرام منو برده خودشون میدونن گفتم چطور نگرفتم منظورتونو گفت چهار سال پیش وقتی بابام فوت کرد منم دیگه اواخر طلاقم بود سه تا برادرم که تهران بودن همشون به دلیل اینکه مادرمون و منو نبرن پیش خودشون از تهران رفتن و هر یکی به شهرستانی به بهانه ای رفتن من که نمیرفتم پیششون صد سال سیاه، منم اینجارو خریدم با مهریه ام گفتم خونه خودمونو میدیم اجاره مادرمم میارم پیش خودم ولی مادرم راضی نشد که نشد میگفت نمیتونم از اونجا دل بکنم منم باز قبول کردم گفتم من که اینجام حداقل از مادرمم مراقبت میکنم هر چند سختی های خودشو داشت تو این سه چهار سال ولی دیگه نمیتونستم تحمل کنم اون شب که اومدم با مادرم دعوام شد مریضه منم هزار جور گرفتاری دارم اونم قوز بالا قوز یهو گوشیش زنگ خورد سلام و احوال پرسی یهو گفت وای راست میگی خدا مرگم بده اصلا یادم نبود گفت شانس کیری من الان خونه خودمونم نیستم منم خندم گرفت دید سوتی داد خداحافظی کردو نارحت و عصبانی بود گفتم جسارتا چی شده گفت یکساله دنبال این مدرک کوفتی درجه یکم هستم دفعه اول کلاساشو همه رفتم ازمونشو نتونستم شرکت کنم اینبارم اصلا یادم نبود گفتم حالا برین هرچی میتونین جواب بدین گفت بدرک بابا اه مهم نیس صورتش خیس عرق شده بود از عصبانیت یکم گذشت چای اوردم گفتم خب میگفتین هیچی دیگه تماس گرفتم گفتم همینطور که مادر منه مادر شمام هست هر چی از دهنم اومد بیزون به داداشام گفتم فکر کردین خرم نفهمم برای اینکه مامانو نبرین پیش خودتون راهتونو کشیدین رفتین منم هفته ای دو روز میرم شمام هر نفرتون هفته ای دو روز دیگه به اینجام رسیده نمیتونم غر زدنای مادرمو تحمل کنم منم گفتم پیرزن بیچاره الان شاید کاری چیزی داشته باشه گفت توام جای من بودی همین کارو میکردی ساعت ۱۲ اینا بود گفت من از فردا کم کم وسایلامو میارم اینجا توام نصف کرایه رو بده گفتم نه اصلا شمام اینجا راحت باشین خونه خودتونه ما قرارداد داریم بیخیال این حرفا چیزی نگفت پاشد اهی کشید گفت بریم بخوابیم فردا عنم بارم نیست از اینکه از رسمی حرف زدن اومده بود این سمت خیلی جالب بود برام منم خندیدم گفتم خدابزرگه وااای وقتی راه میره با اون شلوارک و تیشرت چقد خوب بود دهن هر کسی مردی اب میشه واقعاا منم تو کف بودم سرمو گذاشتم زمین خوابیدم گفتم چرا نمیتونم واقعا پیش خودم برنامه ریزی میکردم ولی موقعی که بود دستو دل یکی نمیشد ولی فهمیدم مطلقه هست و خیالم از این بابت راحت بود
و گفتم اگه این مورد رو از دست بدم شاید اصلا تو عمرم دیگه همچنین فرصتی دوباره گیرم نیاد صبح دوباره مثل همیشه پا شد رفت منم دست از پا دراز تر توی کف خانم دولتخواهی ، بازم دروازه باز شد کنتور خاموش کرد و دیدم خانم سوار ماشینشون شدن رفتن منم فورا رفتم سمت گوشیم تایپ کزدم وایشون چرا نیومدین بالا و پاکش کزدم گفتم الان میگه نگهبانی منو میده گفتم چند ساعت دیگه پیام میدم منم شاممو خوردم اومدم اینستاگرام رو باز کزدم دیدم استوری گذاشته بازش کردم دیدم تو مهمونیه با سه تا از دوستاش دارن میرقصن استوری گذاشته تگشون کرده بود اونام از خانم داف تر. نخوابیدم تا یک گفتم شاید برگرده اما برنگشت فردا بیدار شدم روال همیشگی رفتم کلاس و اینا برگشتم دیدم باز رفت که ساعتی گذشت نکشیدم دیگه پیام دادم تو اینستا چرا نیومدین بعد نیم ساعت سین کردن ویس داد خونه دوستمم گفتم منتظرتون بودم گفت نمیام مادر و پدر دوستم چند شبی خونه نیستن اینجا میمونم توام راحت باش شب بخیر گفتمو و از فکرشم بیرون بیا نبودمم خوابیدم بازم فردا خانمو دید زدم رفت منم دیگه بیخیال نشستم پای درس و اینا خلاصه صدای دروازه اومد سریع رفتم دم ورودی که خانم با دو تا چمدون دارن میان بالا منم خوشحال شدم سلام کردم گفتم خوش اومدین احوال پرسی کردیمو چمدون هارو دستم داد گفت بزار داخل اتاق خودش رفت پایین وایستاده بودم یهو ۱۰ ۱۲ تا لباس مجلسی با اورد گفت اینارم ببر بالا تو اتاق اونارم گذاشتم یک ساک مسافرتی بزرگم دنبال من اورد ، دم ورودی تاریک بود ندیدمش قشنگ مانتو اصلا تنش نبود شلوار لی پوشیده بود با سارافون انداخته بود تو شلوار ، شلوارشو کشیده بود بالا چاک کصش معلوم نبود ولی ادم دوس داشت اون بهشت زیبارو فقط نگاه کنهه سارافون محیط سینه اش افتاده بود بیرون ارایش غلیظ مژه گذاشته بود ابرو کشیده رژ لب قرمز سکسی و اتشین پوست خودش سفید کرم پودر سفید هم زده بود اون رژ لب قرمز موهای بلوندش فقط خودنمایی میکرد دااف تمام عیار جلو چشام بوود وسایل هاشو گذاشت گفت اینا اینجا باشه گفتم کجا گفت میرم خونه دوستم گفتم خوب بمونین گفت حالا باز مزاحم میشم با اون صورت پهن و سکسی خوش رویی خداحافظی کرد و رفت عطر خوشبو رایحه ای شیرینش تموم خونه در برگرفته بود رفتم تو اتاق دیدم لباساش وااای چقدر خوشگلن دست نزدم اصلا به چیزی دست نزدم گفتم که اطمینانمو خراب نکم از سری هم دوس داشتم چمدون هارو و ساک رو باز کنم ببینم چیا توشه ، خلاصه ما دیگه دو شبی شد خانم رو ندیدیم بعضی مواقع میرفتم بیرون عابر سوپرمارکت سلام علیکی داشتیمو تمام، چهارشنبه بود بیدار شدم ماشین خانم نیست اما سالنش باز بود علی الرغم اینکه همیشه هفتو نیم هشت صبح اینجا بود رفتم دانشگاو اینا بعدازظهر بود برگشتنی دیدم بازم ماشینش نیست رفتم بالا باز اومد تو ذهنم پیام بدم خانوم کجاین نیومدین سالن باز پشیمون شدم گفتم الان میگه چقدر پیگیره خودش سرو کلش پیدا میشه ساعت ۸ رد شده بود یهو در زدن رفتم پایین درو باز کردم نمیدونم همکاراش بودن نمیدونم شاگرداش بودن خلاصه گفت کنتور مغازه رو خاموش کنین بی زحمت گفتم چشم چیزیم در مورد خانم نپرسیدم اصلا خداحافظی کردو رفت رفتم بالا گذشت تا ساعت ۱۰ و اینا گفتم یه اهنگ واسش ارسال کنم بیینم چی پیش میاد یه اهنگ کوردی و شاد انتخاب کردم ارسال کردم واسش تا نزدیک جواب داد چقدر خوبه با این ایموجی😍شما کرد هستید گفتم بله وای بگو پس که این همه مرام و معرفت به خرج میدی گفتم اختیار دارین مچکرم کو چیکار کردم اخه گفت نه نگید خب شما چند شبه کلا زحمت شام و صبحانه همه چیم گردنتون افتاده ب
عد رب انار و عسل اوردین برام اصلا حساب نکردین گفتم این حرف چیه قابل شمارو نداره اصلا بعد تشکر کرد و گفتم امروز ندیدمتون اصلا ، نیومدین ؟ گفت نه با برادرام دعوام شد سرم درد میکرد خوابیدم کلا امروز بیزون نیومدم گفتم اخه الان بهترین؟ دیگه سین نکرد افلاین شد منم منتظر موندم اما جواب نداد کار من شده بود نگاه کردن هایلایت های اینستاگرام پروفایل و پست هاش انگار حوری بود یه زن بدون نقص و تماما سکسی. ادامه داره دوستان منتظر باشین….
(مجبورم تموم کنم شرمنده دوستان منتظر باشید قسمت بعد تموم میکنم حتما )
نوشته: شاهین
@dastankadhi
خاطرات سربازی
1401/04/04

#گی #سربازی

سلام به همه عزیزان این داستان گی هستش و مربوط به سال1400 میباشد
الان 21 سالمه و چندماهی هستش خدمتم تموم شده از خودم واستون بگم قدم165 و وزنم حدودا70 و سبزه هستم
سال 98 رفتم سربازی و به یکی ازپادگانهای جنوب ایران اختصاص دادن از بچگی به جنس مخالف علاقه ای نداشتم و چندتایی از بچه محلامون ارزوی کردن منو داشتن ولی من به خاطر حفظ ابرو هیچوقت بهشون ندادم تا اینکه به سربازی رفتم به خاطر دوری مسافت تا تهران هر 3 ماه مرخصی میومدم تو یکی از این مرخصی ها داشتم بر میگشتم پادگان بلیط قطار داشتم ساعت 6بعداز ظهر سوارقطار شدم واگن ما 4 نفره بود 3تا جوون تقریبا همسن خودم شاید یکی دوسال بزرگتر اهل خوزستان و عرب بودن هم تو همین کوپه با من همسفر بودن خیلی شلوغ میکردن و میخندیدن منم که مرخصیم تموم شده بود اصلا حال خوبی نداشتم و زیاد باهاشون حرف نمیزدم کم کم ازم پرسیدن کجا میری واسه چی میری و از این سوالای چرت متوجه شدن من سربازم به اتفاق شام خوردیم و حدود ساعت 11 من گفتم میخوام بخوابم اونا هم گفتن اشکال نداره بگیر بخواب ما هم کم کم میخوابیم واقعیتش من رو تخت پایین دراز کشیدم ولی ی جورایی استرس داشتم و خوابم نمیبرد بعد ی مدتی اونا هم چراغ کوپه رو خاموش کردن و دراز کشیدن ولی با زبون عربی با هم حرف میزدن و گاهی هم میخندیدن فکر کنم 2/3 ساعتی خواب بودم که یهو دستی رو رو باسنم حس کردم ترس ورم داشت ضربان قلبم تند شد پیش خودم گفتم نکنه میخوان منو خفت کنن در اون لحظه جرات باز کردن چشمامو نداشتم مونده بودم چیکار کنم چند ثانیه بعد دیدم یکی از اون پسرا از تخت بالا اومد پایین و فقل در کوپه رو چک کرد و پرده هاشو کیپ کرد که داخل معلوم نشه واقعیت فهمیده بودم که خبرایی هست از طرفی این کارشون حشریم میکرد از طرف دیگه به این فکر میکردم که تا حالا ندادم و طاقت کیر اینا رو ندارم تو این افکار بودم که دیدم دست یکیشون لای کونم از رو شلوار بالا پایین میره خواستم برگردم دید نمیشه چشامو باز کردم دیدم سه تاشون با شرت بالا سرم وایسادن گفتم چیکار میکنین با خنده گفتن کار بدی نمیکنیم سه نفری میخوایم ی کون تپل بکنیم ایراد داره بهشون گفتم من اینکاره نیستمو از این حرفا گفتن اشکال نداره ما رات میندازیم واقعا تو ی بن بست گیر کرده بودم تهدید میکردن اگه نذارم به زور میکنن بعدش تو مقصد تموم رفیقای عربمونو میاریم و جرت میدیمو از این حرفا هی میگفتن نترس نمیذاریم اذیت بشی چاره ای جز تسلیم نداشتم اونا هم ی جورایی متوجه شدن که تسلیم خواستشون شدم سه تاییشون کیراشونو در اوردن گفتن ساک یزن منم بالاجبار شروع کردم اولش حس خوبی نداشتم ولی کم کم خوشم اومد کیراشون 17/18 سانت میشد البته قطر دوتاشون زیاد نبود ولی مال یکیشون کلفت بود لباسامو از تنم دراوردن منم با شرت بودم شرتمو کشیدن پایین به به و چه چه میکردن یکیشون اومد پشتم با کرم سوراخ کونمو چرب میکرد با انگشتاش داخل کونم میکرد همزمان داشتم کیر اون دو نفرو ساک میزدم تا اینجاش حس خوبی داشت یهو دیدم سر کیرشو گذاشته دم سوراخ کونم نا خود اگاه خواستم برم جلو ولی نذاشتن ترس از درد و لذت با هم قاطی شده بود سر کیرشو فشار داد تموم بدنم اتیش گرفت تلاش کردم نذارم ولی نمیتونستم بالاخره نصف کیرشو کرد تو منم داد و فریادم بلند شد جلو دهنمو گرفتن تا دسته فرو کرد تا 5 دقیقه فقط درد و سوزش داشتم داشتم میمردم یواش یواش دردش کمنر شد اونا هم فهمیدن و تلمبه زذنو شروع کرد خیلی وحشی تلمبه میزد 5 دقیقه ای ابش اومد ریخت تو کونم بلند شد نفر دوم اومد سر وقت کونم اونم با کیرش دو سه بار بالا پایین ک
رد اروم فشار داد رفت تو باز هم دردم اومد ولی خیلی کمتر از قبل اون هم کارش تموم شد سومی همون کیرکلفته بود گفت حالا نوبت منه بزرگی کیرشو حس میکردم اون دونفر شونه هامو گرفته بودن اونم با فشار فرو میکرد واقعا دنیا جلو چشمم تار و تیره شد اشکام در اومد بالاخره کارشون تموم شد من تا ی ساعت نمیتونستم تکون بخورم بعدش بلندشدم خودمو جم و جور کردم تا اهواز دیگه نرفتم اندیمشک پیاده شدم ترسیدم تا اهواز چند بار دیگه منو بکنن اینم خاطره من بود الان یادشون میوفتم کونم به خارش میفته ببخشید طولانی شد
نوشته: ام تی

@dastankadhi
ربات شدیدا معتبر

حتما استارت کنید 👇🏻👇🏻 قراره قیمت خوبی بخوره

https://t.me/realyescoinbot?start=r_880092840
بار‌ اول‌ در روسپی خانه
1401/04/05

#اولین_سکس #روسپی

بعضی وقت ها در زندگی اتفاق هایی‌‌ میافته که فراموش کردنش خیلی سخته و همچنین به یاد آوردنش.
داستان من در مورد بار اولمه.
اون روز من نه برنامه ی خاصی داشتم و نه حوصله ی کاری رو، نصف روزم رفته بودم سر کار. چون تنهاییم رو معمولا اینجوری سپری میکنم‌ با این‌که یه روز تعطیل بود.
یکی از دوست‌ هام که یک زمانی بهش علاقه داشتم بهم زنگ زد و ازم درخواست کرد که بریم یه جایی کار داشت و قرار بر این بود که بعدش یک قهوه ای بخوریم.
منم که بیکار و علاف، قبول کردم .وقتی که کارش تموم شد با عجله گفت که من می‌رم که دوست پسرم‌ منتظرمه.
من تو اون لحظه جا خوردم و رفت تو فکر، باهاش خداحافظی کردم و اومدم سمت ماشینم .تو ماشین وقتی که موزیک گذاشتم به صورت اتفاقی همچی احساسی بود.
منم فکرم خیلی درگیر بود از این لحاظ که چرا من همچین چیزی ندارم؟! یا که چرا همیشه باید بازیچه‌‌ باشم!؟
می خواستم برم باشگاه ولی تو راه یهو زد به سرم و رفتم پیش رفیقم و آدرس یک روسپی خونه رو گرفتم.
هرچی که نزدیک تر می‌شد به لحظه ی اول همون طور ضربان قلبم هم بالا میرفت.
من با این خانوم وقتی که وارد یک اتاق شدیم بهش گفتم که باره اولمه.
بهم نگاه عجیبی کرد و گفت نه دروغ می‌گی.
من بهش خندیدم و گفتم بازار میبینی، وقتی که نشستیم روی تخت هیجان خیلی بالاتر از قبل بود، من چون بار اولم بود که یه زن برهنه رو میدیم، آلتم کلم راست شدت بود.
اینجا بود که یکم باور کردو ازم سوال کرد چرا دنبال دوست دختر نمیگردی!؟گفتم ‌داستانش طولانیه.
من همیشه یه تصویر بدی توی ذهنم داشتم از روسپی گری تا این که اون خانوم رو دیدم.
اولش که شروع به ساک زدن کرد رو کرد بهم گفت هیچ نگران نباش بار اول همیشه یکم مشکله.
بعد از چند دقیقه یخم باز شده بود ولی شوک توی بدنم بود ، دیدم که بلند شد و روم نشست. اول ریتمش رو بهم یاد داد بعدش گفت خودت ادامه بده.
منم میخواستم هرچی که رو توی فیلم ها دیدم اجرا کنم.
خود اون هم خیلی راضی بود میگفت آره با من تمرین کن.
بعد از چند بار جا عوض کردن گفت نه تو اینجوری نمی‌تونی ارضاع بشی .
گفت بخواب رویه تخت و‌ منم خوابیدم ،بعد شروع کرد آلتم رو ماساژ دادن. بعد چند دقیقه آبم اومد. بهم نگاه کرد و لبخند زند. لباسم رو که پوشیدم ، تا دم در بدرقه ام کرد و بعدشم بغلم کرد .
من مه داشتم میرفتم سمت ماشینم سیگارم رو روشن کردم و فقط به این چی شد فکرمیکردم.
من نه عاشق این خانوم و نه اون خانوم از من لذتی برد ،ولی اون روز تاثیر خیلی زیادی روم‌گذاشت، داستان اونقدر سکس توش نداشت ولی به جاش من حالم خیلی بهتره.
می‌خوام هفته دیگه دوباره برم پیشش و اینبار بهش سیگار تعارف کنکور ازش بپرسم چرا اینکارو‌ شروع کرد!؟
اگه در حال حاضر با زن‌ های روسپی سر کار دارین ، مواضب باشین که هیچ موقع بهشون بی احترامی نکنید اون ها صد در صد حق زندگی دارند.
پایان!!!
نوشته: Un
@dastankadhi