داستانکده شبانه
16K subscribers
101 photos
9 videos
182 links
Download Telegram
مرا نیاز عشق می افتد
1401/02/15

#عاشقی #دوست_دختر

هرگز در طول عمرم نه تن فروشی کردم و نه خریدار تنی بودم. هرگز به دیده هوس نظاره گر زنی نبودم و هرگز گوش و چشم و حواسم معطوف به دلفریبی های زنانه نبوده.
زیبایی و جذابیت برایم از منظر اخلاق و درک انسانی اهمیت داشته نه جلوه های ظاهری. به قول زنده یاد احمد شاملو: آنگاه که سیمین تنی را به سکه سمی توان خرید؛ دریغا دریغ مرا نیاز عشق می افتد…دارای اهمیت بوده و سکس را بخشی از کلیت رابطه انسانی دونسته ام نه هدف آن.
در این سایت و داستان های آن که روایت شده بعضا با لودگی ها یا رفتارهای غیر اخلاقی در روابط مواجه بودم و در بسیاری مواقع با خیانت ها و بی وفایی ها. شاید روایت واقعی که دارم هم به جهت انسانی میتواند اخلاقگرا باشد و هم اینکه جنبه های سکسی ان جذاب و در کنار این دو چیزی که از همه مهمتر هست نوع نگاه به سکس از جنبه انسانی ان است.
موضوع برمی گرده به بهمن ماه سال 1390 که در ان زمان من 44 ساله بودم و به دعوت یکی از دوستان در مهمانی گودبای پارتی شرکت کردم. از انجایی که متاهل نبودم و نیستم محدودیت زمانی نداشتم و مشکلی نبود که دیر برگردم خانه. مهمانی متشکل از حدود 20 نفر بود که در این بین جدا از خودم که بماند در چه موقعیت اجتماعی و حرفه ای هستم، یکی از بنام ترین عکاسان حرفه ای کشور به همراه همسرش که نقاش بودند. دو نفر از اساتید بزرگ و بین المللی ورزشی به همراه همسر، یکی از گالری داران بنام کشور به همراه همسر و دو فرزندش. دو نفر از موسیقیدانان برجسته کشور به همراه همسر ، و چن خانم و آقای مجرد که مثل بنده دعوت شده بودند و هریک در حوزه تخصصی از چهره های نسبتا محبوبی بودند.
در این مهمانی با یکی از ان خانم های مجرد که حدود 40 ساله بود اشنا شدم و پیرامون فلسفه و منطق با هم گفتگو کردیم. این اشنایی منجر شد تلفن تماس هم را داشته باشیم و سپس بابت دریافت و ارسال مطالب ایمیل هم را رد و بدل کردیم. شاید حدود 3-4 ماه به صورت تلفنی یا ایملی در تماس بودیم تا اینکه برای اولین بار قرار گذاشتیم…اواخر بهار سال 1391 در کافه ای که سعادت اباد بود. این اتفاق تقریبا هفته ای دو بار رخ میداد و از حال و احوال شخصی هم اگاه شدیم. با روحیات هم و نوع نگاهمون به زندگی و…پس از حدود 6 ماه از اشنایی ما حتی با هم دست نداده بودیم و همو لمس نکرده بودیم و صرفا هم صحبتی و اشنایی بین ما بود.
در این حدفاصل متوجه شدم همسر ایشان خلبان بوده که 2 ساله از جدایی انها میگذره و ایشان فرزند دختری دارند که همراه پدرش در اتریش زندگی میکنند و ایشان هم به تنهایی در تهران مشغول امور تخصصی خود هستند. تا حدی شرایط مشابهی داشتیم الا اینکه منزل ایشان در شمالی ترین نقطه تهران بود و منزل بنده در منتهی علیه غرب تهران. ولی محل کار ما تا حدودی نزدیک هم ودر مرکز شهر بودیم.
در اوایل پاییز از ایشان دعوت کردم برای شام منزل بنده تشریف بیاورند و ایشان هم پذیرفت. محیطی ارام و خودم شام پختم. تا دیروقت با هم موسیقی گوش دادیم ، صحبت کردیم و فیلم دیدیم و در نهایت حتی بدون لمس دستان هم با اهدا کتابی به ایشان از هم خداحافظی کردیم و ایشان به منزل خودشون برگشتن. اما برای اولین بار ذهنم معطوف به نوع پوشش و ارایش و اندام ایشان شد. قدی در حدود 170 با وزنی شاید حدود 65 . پوستی شفاف اما تا حدی گندمی که لباسی بسیار شیک و سرسنگین پوشیده بود با ارایشی خیلی ملایم و موهایی که به رنگ مشکی خالص بود. من هم پیرهنی استین کوتاه چهارخانه ریز ابی و سفید با کراواتی سرمه ای دارای رگه های خیلی ریز روشن و شلواری سفید کتان که تنم بود.
دو بار مجدد در طول هفته کافه
عشق بی پایان
1401/02/19

#عاشقی #دوست_دختر

سلام . امروز خواستم یکی از تجربه های سکسیمو باهاتون به اشتراک بزارم . اسم من امیره و بیست سالمه . قدم ۱۷۵ و وزنم ۸۰ و هیکلم رو فرم . حدود پنج ساله که زبان میرم و اونجا اولین خاطره ام رقم خورد . اولین روزی که رفتم دیدم که با دختری به نام مهرناز هم کلاسی شدم ، یه دختر همه چی تموم . سینه های سفید و گنده ، کون بزرگ و کلوچه تپل . همون روز که دیدمش به من نظر داشت و یواشکی بهم چشمک میزد و لبشو گاز میگرفت . یبار ازش پرسیدم : چرا اینطوری میکنی؟ گفت : چند وقتیه دوست پسرم ولم کرده واسه همین هیچ کاری نمیتونم بکنم . منم که منظورشو فهمیده بودم گفتم : پس امروز بعد کلاس یه سر بیا خونه ما تا ببینم مشکلت چیه . اون روز وقتی رفتم خونه سریع شرو کردم به مرتب کردن . حدود ساعت ۵ مهرناز رسید و در زد . اومد تو و نشست روی مبل . منم براش شربت آوردم تا خنک بشه . یکم گذشت . گفت : عزیزم من حوصله ام سر رفته . میشه یه فیلم بزاری با هم ببینیم؟ رفتم سراغ تلویزیون و فلشم رو در آوردم و زدم به تلویزیون . گفتم : چی دوست داری ببینی؟ گفت : تایتانیک داری؟ گفتم : تایتانیکم دارم . فیلمو گذاشتم و رفتم توی آشپزخونه و با یه ویسکی و دوتا لیوان برگشتم . گفت : اینا چیه؟ گفتم : بخور حالت جا بیاد . هردومون یه دو سه تا شات خوردیم و فیلمو نگاه کردیم . وسطای فیلم یهو سرشو گذاشت رو شونم … گفتم : چیکار داری میکنی؟ گفت : میخام اینجا باشم . بوی تو بهم آرامش میده😐 منم که میدونستم از اثرات مشروبه چیزی بهش نگفتم . بعد از چند دقیقه دیدم داره صورتشو میماله بهم . فیلمو خاموش کردم و بهش گفتم : چیکار داری میکنی؟ گفت : عشقم من دوستت دارم . گفتم : منم دوستت دارم ولی اینکارا چیه؟ گفت : بزار کارمو انجام بدم بعد بهت میگم . صورتشو چرخوندم و حسابی لباشو خوردم . بعد از چند دقیقه پیراهنش رو در آوردم و پشت بندش سوتینش رو هم در آوردم . دوتا هندونه افتاد بیرون . حسابی خوردمشون و گازشون گرفتم . مهرناز آه و اوه میکرد و سرمو به سینه هاش فشار میداد . بعد از چند دقیقه شلوارشم در آوردم و دیدم شورتش خیسه خیسه . شورتشم در آوردم و دستمو مالیدم به کسش . مثل آینه بود و معلوم بود تازه شیو کرده . منم کم نذاشتم و حسابی کسشو خوردم . آخرش دیدم که یکم آب با فشار از کسش پاشید بیرون . فهمیدم که ارضا شده . یکم افتاد تو بغلم و بیحال شد . گفت : عاشقتم دیوونه . چقدر تو خوبی . دوستت دارم . گفتم : منم عاشقتم . از روز اولی که دیدمت عاشقت شدم ‌. گفت : پس حالا که همدیگرو دوست داریم یه لول بریم بالا . گفتم : باشه . نشستم رو مبل و اونم سرشو آورد روی پام و شلوار اسلشی رو که پام بود در آورد . جیغ زد . گفت : این چیه؟ گفتم : بزرگه؟ گفت : خیلی . جر میخورم با این . گفتم حالا یکم ساک بزن . گفت : باشه عزیزم . لباشو دور کیرم حلقه کرد و کامل کرد تو دهنش . باورم نمیشه ولی ماهر بود تو ساک زدن . وقتی ساک میزد چشماشو میبست و معلوم بود که داره حال میکنه . بعد از چند دقیقه آبم اومد و ریخت تو دهنش . اونم همشو خورد . گفت : جوون . چقدر خوشمزه بود . گفتم بیشترم میتونم بهت بدم . گفت از خدامه . منم یکم تف به سر کیرم زدم و کردمش تو کونش . گفت : از پشت نه پرده ندارم از جلو بکن . چون نمیخاستم اذیت بشه از جلو کردم . کسش خیلی تنگ بود و معلوم بود که خیلی وقته نداده . گفتم : چقدر تنگی . گفت : آخه اون دوست پسر بیشرفم بهم توجه نمیکرد و من مجبور بودم جق بزنم . گفتم : دیگه لازم نیست جق بزنی چون من اینجام و پاهاشو دادم بالا . کسش انقدر خیس بود که نیازی به تف نداشت . شروع کردم به تلمبه ز
شهریور بدون انار(۱)
1401/02/19

#لزبین #عاشقی #بی_دی_اس_ام

اواسط مرداد ۱۴۰۰ بود
تو صف واسه ادای احترام به استاد وایساده بودیم
بغل دستی دوستم داشت چرت و پرت میگفت، عادتش بود و هر سری مخمونو به کار میگرفت
همونجور که ظاهرا گوشم با دختره بود سعی میکردم یه چیزی پیدا کنم حواسمو باهاش پرت کنم
استاد داشت با چند تا از بچه‌های جدید که از یه باشگاه دیگه واسه تمرین مسابقات اومده بودن حرف میزد و ظاهرا قصد نداشت تمومش کنه
همینجور چشم میچرخوندم که چشمم برای اولین بار بهش افتاد
داشت میومد تو
اول چشم افتاد به موهاش
موهاش فر بود و کمی کوتاه، قسمت جلوییش کوتاه تر بود و ریخته بود رو پیشونیش
بعدش گونه‌هاشو دیدم
گونه‌هاش پر جوش بود، ولی جذابیت خاصی داشت
عاشق جوشاش شدم
اسم موهاشو گذاشتم جنگل بید مجنون
و اسم جوشاشو گذاشتم گلای رز قرمز کوچولو
همونجور که کمربندش و میبست سرشو تکون داد تا تار موهاش و از رو پیشونیش کنار بزنه
چند لحظه بیشتر طول نکشید و وقتی به خودم اومدم دیدم که تو صف وایساده
کل اونروز حواسم بهش بود
و توی راه برگشت مخ نیلا رو به کار گرفتم که چقد کیوت و خواستنی بود
دید زدنش یک ماه و نیم طول کشید
توی اون یک ماه و نیم هر بار که میدیدمش سرخ و سفید میشدم، دست و پامو گم میکردم و توی راه برگشت مخ نیلا رو سوراخ میکردم که چقد خواستنیه و بدجور تو کفشم
چند باریم خوابشو دیدم
ولی قشنگ ترینش خوابی بود که هفته آخر شهریور دیدم
خوابم مثل بقیه خوابام پرت بود و از این شاخه به اون شاخه رفت
ولی سه تا سکانس کلی داشت
تیکه اولش روی یه سخره بودیم و بارون میومد
من یه هودی مشکی و شلوار جین مشکی تنم بود
موهام بلند شده بود و بالای سرم جمع کرده بودم
اونم یه پیرهن سفید و یه جین آبی تنش بود
موهاش بلندتر شده بود و روی شونه‌هاش ریخته بود
هر دومون خیس خیس شده بودیم و واقعا حتی توی خواب هم سرما رو تا مغز استخونم حس میکردم
جلوش زانو زدم و ازش خواستگاری کردم
با همون پوکر فیسی همیشگیش قبول کرد
صحنه در یک آن عوض شد
توی یه دشت بودم
هوا آفتابی بود
رنگ چمنا یه سبز عجیب بود
زیادی قشنگ بود
میتونم بگم تا حالا اون رنگ و ندیدم تو دنیای واقعی
یه دست لباس محلی سفید و یه رنگ دیگه که نه سبز بود نه فیروزه‌ای، یه چیزی بین اون دوتا بود، تنم بود
موهام دورم ریخته بود و یه تاج گل از همون رنگ عجیب رو سرم بود
توی یک جاده قرار داشتم و روبروم یه جای دروازه مانند بود که با گل یاس پوشونده شده بود
ته جاده اون وایساده بود
یه دست لباس محلی مشکی و قرمز تنش بود
و یه تاج گل قرمزم رو سرش
موهاشم دورش ریخته بود
به سمت هم توی جاده حرکت کردیم
وقتی رسیدیم به دروازه و روبروی هم قرار گرفتیم
دستای همو گرفتیم
و صحنه دوباره عوض شد
توی یه کلبه چوبی بودیم
کنار یه شومینه روی مبلای تک نفره نارنجی روبروی هم نشسته بودیم و هر کدوم یه کتاب دستمون بود و میخوندیم
آلارم گوشیم زنگ خورد و بیدار شدم
کل تنم عرق کرده بود
نفس نفس میزدم
باز هم روزا گذشت
شد ۳۰ شهریور ۱۴۰۰
و اونروز خیلی چیزا تحت تاثیر قرار گرفت

۳۰ شهریور ۱۴۰۰ بود، ساعت ۸ صبح
همه خواب یودن و من که خودم اینستارو بخاطز درسام حذف کرده بودم گفتم با اینستای مامانم یه سر بزنم
وارد اکسپلور شدم
همینجور پستارو رد میکردم که یه پست مربوط lgbt دیدم و برام جالب بود
وارد پیجش شدم و استوریاشو دیدم
دومین استوری اون بود
واقعا تعجب کردم
اون پیج یه چالش گذاشته بود و اونم شرکت کرده بود
نمیدونم چند بار اون استوری دیدم پشت سر هم
رفتم سریع با گوشی خودم یه اکانت ساختم توی اینستاگرام
استوری و ریپلای کردم و از ادمین خواستم ازش بپرسه سینگله یا تو رابطه‌س
ساعت ۱۴:۰۰ ادمینش جوا
چهار سال اختلاف
1401/02/24

#دوست_دختر #عاشقی

سلام به همه دوستان شهوانی
اول پیرو داستان قبلی خیلی ها گفته بودن دروغع اما واقعا دروغ نبود و داستان کاملا راست بود اگه عکس ها رو حذف نکرده بودم براتون میذاشتم تا باور کنید
بعد از کات کردن با دوست دخترم تازه مزه ی سکس رو چشیده بودم و فهمیدم که چرا همه انقدر ا کص خوششون میاد خب منم قبلش ندیده و نخورده بودم حدود 4 ماه سینگل بودم انتظارم متاسفانه جوری بود میخواستم با هرکسی دوست بشم حتما باهاش حال کنم اما خب هیچ دختری حاضر نبود این کار رو بکنه.
بعد از 4ماه یه روز یه دختری که 4 سال ازم بزرگتر بود اومد مغازه و خواست کار ترجمه براش انجام بدم گفتم انگلیسیم بد نیست با کمک ترنسلیت گوگل درستش میکنم اونم قبول کرد بابت همین کار شماره همو داشتیم و بعضی مواقع برای کارش پیام میداد منم گفتم برم تو نخش شاید تونستم کاری بکنم.چند روزی صحبت خارج از کار باهاش کردم و باهام راه میومد و حرف میزد تا اینکه یه شب که حرف میزدیم بهم گفت حالش بده دل درد داره اگه میتونم هم ترجمه کنم براش هم تایپش رو درست کنم منم قبول کردم کم کم حرفامون شخصی تر شد تا اینکه جرأت کردم پرسیدم اون شب پریود بودی که جواب داد نه فقط مریض بودم تا اینکه یکم درباره پریودی دخترا راهنماییم کرد حالا دیگه بیشتر خودمو بهش نزدیک کرده بودم اوایل بهم میگفت تو مثل داداش کوچیکمی منم چیزی نمیگفتم و از اینکه بخوام حرف از سکس بزنم پشیمون شدم تا اینکه یکی از شب ها دل به دریا زدم و از راه ابجی گفتن وارد شدم و درباره رابطه دختر و پسر حرف زدیم تا رسیدیم و رابطه جنسی و اون میگفت دوست نداره تا زمان شوهر کردن سکس داشته باشه و خلاصه دیگه حسابی خورده بود توی ذوقم.منم دیگه کلا ناامید بودم تا اینکه فمیدم دخترا و زنا چند روز بعد از تموم شدن پریودی بدنشون داغ میشه و کم کم حشری میشن بالاخره با هزار مکافات تونستم زمانی که پریود میشه رو بدست بیارم وقتی تموم شد یک ماهی از حرف زدنامون میگذشت منم از اون روز اول شروع کردم حرفا و جوک های سکسی توی تلگرام براش میفرستادم تا حدود یک هفته دقیقا شب یکشنبه بود داشتیم حرف میزدیم بحث سکس رو مطرح کردم و گفتم این یه نیازه و باید برطرف بشه و از این حرفا که یهو گفت منم همیشه داغ میکنم اما نمیتونم اعتماد کنم به کسی جون ممکنه بلایی سرم بیاره و ابروم رو ببره منم دو سه تا گیف سکسی و عاشقانه فرستادم و دیگه کلا ریخت بیرون.روز سه شنبه همون هفته اومد مغازه تا هندزفری بخره منم گفتم شانسم رو امتحان بکنم ازش خواستم بیاد پشت دستگاه پلاتر (دستگاه پلاتر یه نوع چاپگر بزرگه که برای انواع کاغذهای بزرگ استفاده میشه) اونجا دستش رو گرفتم و یکم سینه اش رو مالیدم دیدم مخالفتی نکرد بالافاصله در مغازه رو بستم و پشت پلاتر و پوشاندم و یه زیرانداز انداختم روش دراز کشیدم ازش خواستم بیاد توی بغلم با کمی مخالفت اومد اما کم کم با مالوندنش داغ شدن خواستم ازش لب بگیرم اما گفت دوست نداره گردنش رو خوردم و رسیدم به سینه هاش و شروع کردم لیس زدنش و از اون طرف دستمو کردم توی شلوارش کسش مو داشت اما خیس بود یکمی مالیدم خواستم شلوار رو بکشم پایین نذاشت گفت اینجوری ارضام کن فردا شب صاف میکنم که پنجشنبه حال کنیم منم گفتم حتما دروغ میگه که بره و دیگه نیاد انقدر مالیدمش تا ارضا شد بعد گفتم پس من چیکار کنم گفت خب چیکار کنم گفتم ساک بزن گفت دوست ندارم منم گذاشتن بین سینه هاش انقدر مالیدم تا ابم اومد و ریختم توی دستمال.(سایز سینه هاش 75 بود و شل بود و مقداری افتاده) اون روز رفت گفتم دیگه برنمیگرده شب چهارشنبه بهش پیام داد جواب نداد گفتم حتما الکی بود
خواهر زاده زنم
1401/02/26

#عاشقی #مرد_متاهل

سلام فرزین هستم 43 سالمه قدم 181 هست و سایز کیرم هم 19 سانته و کلفتیش هم متناسبه . این نوشته پیش رو بیان ماجرای سکس من با مریم خواهر زاده زنم هست امیدواروم ز خوندش لذت ببرید . خب من یا با جناغ دارم یا بهتر بگم داشتم که بنده خدا فوت کرد و این باجناغم چون زود ازدواج کرده بود بچه هاش هم در سن جوانیش به دنیا اومدن طبیعتا و دختر بزرگش 28 سالشه و اونم زود شوهر دادن فکر کنم 18 سالش بود که شوهرش دادن و با شوهرش خیلی نمیساخت و ازش جدا شد بعد طلاق مریم دیگه اون دختر ساده توی خونه نبود و تیپ و طرز لباس پوشیدنش و اخلاق و رفتارش هم متفاوت شده بود . مریم قدش حدودا 170 میشه اندامش خیلی متناسبه سینه هاش از وقتی دیگه لباسهای تنگتر و بدن نماتری میپوشید بیشتر خودنمائی میکرد انگار دوتا انار درشت زیر لباسش قایم کرده شکم که اصلا نداره ولی از کمر به پائین جذابیتش فوق العاده است کمر باریک ولی کونی گرد و نسبتا قلمبه و رونهاش هم که دیگه نگم براتون که من دیونه رونها و ساق و مچ و انگشتهای پاهاش هستم از بس سکسی و جذاب هستش . خب مریم بعد از طلاقش نمیدونم چرا ولی هر کی براش خواستگار میاورد ردش میکرد و با مادر و پدرش هم دعوا میکرد که شما منو بدبختم کردید و منو به اون عوضی دادین و بیچاره باجناغم هم فکر کنم یکی از دلایل سکته ای که کرد و باعث رفتنش شد شاید همین ماجرای طلاق دختره بزرگش بود خلاصه دیگه به ایناش کاری ندارم و کم کم حس میکردم مریم رفتارش با من داره تغیر میکنه و توی هر بار دیدار بیشتر و بیشتر با من دم خور میشه و بگو بخند و در بحثهای متداول در بین مهمونی ها بیشتر با من وارد گفت و گو میشه . دورغ چرا منم خب خیلی لذت میبردم از اینکه با مریم رو در رو و چشم تو چشم حرف میزنم ، مریمی که با اون مریم قبل از ازدواجش زمین تا اسمون متفاوت شده بود . یه دختر جذاب و آرایش کرده و جوان و سکسی هر مردی را به وجد میاره ولی خب چون زنمم هم در هر مهمونی حاضر و ناظر بود من سعی میکردم تا جائیکه میشد رعایت میکردم تا شک و شبه ای به وجود نیارم و وقتیکه میدیدم مریم داره یکمی بی پروا میشه سریع به یه بهانه ای از جمع دور میشدم تا آتو دست کسی ندم ولی توی دلم چیز دیگه ای در جریان بود و اون چیزی نبود جز اینکه یعنی میشه یه روز این خوشگل خانم مال من بشه و اون بدن زیباش را لخت مادر زاد ببینم و لمسش کنم و ازش کام بگیرم و این فکرائی بود که من در خلوتم در مورد مریم داشتم ، هر چی زمان میگذشت بیشتر و بیشتر عاشق مریم میشدم از اون طرف هم مریم ارتباطش را با من بیشتر کرده بود چه توی اینستاگرام که منو فالو کرده بود طبیعتا منم اونو فالو کردم و چه توی تلگرام و گاهی برام پست یا نوشته ای میفرستاد منم جوابشو میدادم تا اینکه زد و پدرش فوت شد . میگم از زمانی که مریم جدا شد بیچاره پدرش به فاصله یک سال دوبار سکته قلبی داشت که دیگه به رحمت خدا رفت . خب این ضربه بدی بود برای خانواده و طبیعتا مریم هم خیلی نارحت و غمگین شده بود از مرگ پدرش بعد از مرگ باچناغم و مراسم عرا داریش و شب هفت و شب و چهل و این ماجراها بود که پیغام دادنهای مریم برام بیشتر و بیشتر میشد و همش میگفت من خیلی تنها شدم دیگه هیچکیو ندارم و از این حرفها منم دلداریش میدادم و میگفتم من هستم هرکاری داری من هستم نگران نباش از این چرت و پرتا خلاصه دیگه یک سالی از اون ماجرا گذشت مریم هم کم کم به روال عادی زندگیش برگشته بود و کمتر و یا اصلا دیگه گریه و زاری و ناراحتی نمیکرد و خب این خیلی خوب بود راستش در این مدت من هم دیگه حسم بهش خیلی کمتر شده بود و دیگه مثل وقتی که تازه
سکس با حدیثه جونم
1401/02/27

#عاشقی #دوست_دختر

سلام این خاطره برای سال ۸۵ است اون موقع ۲۳ سالم بود تازه اومده بودم شمال ساکن شده بودم اسمم میثم اهل تهرانم سرسبیل، آرماتور بند ساختمان توی شهر کار میکردیم تو رامسر به طبقه سوم رسیدیم متوجه شدم یه دختر ۱۶ ساله هر روز ساعت ۲ تا ۳ روی پنجره روبرویی میشینه ،خیلی ناز بود ،بعد از یک ماه ایما و اشاره مخشو زدم شماره دادم ،بعد دو روز بهم زنگ زد گفت اسمم ندا است که بعد فهمیدم حدیثه است تک دختر بود یه برادر داشت نامزد کرده بود ،به گفتم بیرون قرار بزاریم قبول نکرد گفت اگه میخوای منو ببینی بیا خونه ما ،روز سه شنبه با ترس و لرز رفتم تنها نبود عروسش هم بود اسمش لاله بود خیلی ناز بود زن داداشش، کمی حرفیدیم زن داشش گفت میخوای باهاش ازدواج کنی منم فاز گرفتم گفتم آره،رفت تو یه اتاق دیگه منو حدیث تنها شدیم خیلی خوشگل بود کوچولو سینه اناری کون ناز ،یه ذره حرفیدیم خواستم برم گفتم بوس بده گفت عمرا بالاخره راضیش کردم بوسید منو منم لبشو خوردم ،کاری برام پیش اومد تا یک ماه برگشتم تهران هر شب سکس تل میکردیم پشت تلفن همدیگرو ارضا میکردیم ،قرار خواستگاری گذاشتیم با خواهر و زن عموی من رفتیم خواستگاری قرار بر تحقیقات شد ،ما رو فرستادن تو اتاق حرف بزنیم پشت در ایستاد شروع کردم گردنشو خوردن ،لبشو خوردم قرار دیدار واسه فردا گذاشتیم ،فردا خانواده اش نبودند ساعت ۱۰ رسیدم خونه حدیث ،واحد ۱۷ ،در باز کرد ، با تاپ و شلوار بود ،دست داد لبشو بوسیدم ،ناز شده بود آرایش کرده بود ،رفتیم تو اتاق گردش خوردم گفت دیوونه بزار ببینم کسی نیاد ،خوابوندم رو تخت سینه هاشو د آوردم شروع به خوردن کردم ،وای داشت از شهوت می‌ترسید دستم تو شرتش رفت گفت رفاقت ما تموم میکنم اونجا نه ،شلوار و شرتشو بزور در آوردم ، گفت میثم خواهش میکنم نه گفتم کاری ندارم فقط میخوام کستو بخورم،خوابوندم شروع کردم به خودن کس و کونش داست میمرد چقدر کسش خوشگل بود صورتی کوچولو بعد لخت شدم گفتم حالا نوبت تو هست حدیثه جون کیرمو دید ترسید کیرمو رو لبش مالیدم بزو تو دهنش دادم ساک زدن نمیدونم دندون زد دردم اومد زدم تو سرش ،گفت مگه من گوسفند ت و سرم میزنی شروع کرد به ساکیدن وای نیم ساعت من کس اونو خوردم اون کیر من راضیش کردم از لالا بکنم برگشت قنبل ،لالایی زدم کسش خیس خیس بود یک بار که موقع خوردن ارضا شده بود،تف ریختم رو سوراخ کونش با انگشت شروع به بازی کردم ،اول یواش بعد سرعت دادم تو این دنیا نبود یکدفعه کیرم در کونش گذاشتم یه فشار دادم سرش رفت تو ،اومد در بره ،مثل ببری که رو شونه گوزن میپره محکم گرفتمش کیرمو تا دسته فرو کردم ،آوخ میثم ترکیدم در بیار تو گفتی لالایی میکنی کونم ترکید در بیار ،شروع به تلمبه زدن کردم ،گریه میکرد زیرم بالاخره آبم تو کونش اومد بوسیدمش رفتم دسشویی ،گفت تا کسی نیامده برم ،زنگ زد گفت کونم داره میترکه گفتم چیزی نیست اولین بارت بود جا باز میکنه ،می‌گفت خیلی دوست دارم از کس منو بکنی اما میترسم بچه دار بشم،دیوونه هواسم هست ،چهار روز دیگه باز خونه خالی شد رفتم در باز کرد با شرت و سوتین بود ،بدون اینکه سلام کنه شلوار مند د آورد شروع به ساکیدن کردیه کم خورد بلند شد گفت میثم جون تاپس فردا کسی خونه ما نمیاد ،ترو تخت خوابوندم لب و سینه و گردنشو میدم کس و کونش حسابی خوردم ۶۹ برای هم ساکیدیم کیرمو در کونش نهادم اولش درد داشت بعد به نفس نفس افتاد منم تا دیدم غرق شهوته کیرمو در کسش گذاشتم با تمام قدرت تو کسش فرو بردم چند تا تلمبه زدم از بغل کیرم خون اومد به خودم اومدم دختره بیهوش بود رفتم آب آوردم صورتشو زدم بردمش حمام کسش شستم
اولین تجربه با مبینا
1401/03/15

#ارباب_و_برده #بی_دی_اس_ام #عاشقی

با مبینا تو فضای مجازی آشنا شده بودم. از نظرم دختر خوب و آرومی بود حس خوبی بهم میداد. تو عکساش خیلی خوب بود ، اخلاقشم اوایل تو همون چت کردن خیلی نظرمو جلب کرد، خلاصه که ازش خوشم اومده بود.
اولین باری بود میخواستم ببینمش بعد چند هفته دوستی اونم مجازی دیگه موقعش بود که فیزیکی و واقعی باشیم. دیگه داشتم به محلی که میخواستم برم دنبالش نزدیک میشدم. زنگ زدم بهش گفتم رسیدم، دستش رو بلند کرد و من دیدمش و سوارش کردم. دلنشین تر از عکساش بود.
رفتیم یه کافه همون اطراف و خلاصه که اونجا درمورد اینکه چقد دوست داشتم ببینمت و این موضاعات و چندتا چیز دیگه وقت گذروندیم. اون روز بعد یکم دور دور دیگه از هم جدا شدیم و نخود نخود …
هفته ای یک بار حداقل باهم وقت میگذروندیم ، من حس وابستگی بهش داشتم از حس آرامش که ازش میگرفتم حس میکردم دوستم داره، تو این مدت سکس هم داشتیم .در کل میشد گفت علاقه ای بینمون شکل گرفته بود.
از همه چی راضی بودم تو این رابطه هم علاقه بود هم درک هم اعتماد ولی متاسفانه مشکلم این بود که نمیتونستم بهش بگم که من فانتزی های بی دی اس امی دارم یعنی مطمئن نبودم که بتونه باهاش کنار بیاد با این حال با خودم داشتم کلنجار میرفتم که بهش بگم چون بیشتر از اینکه از واکنش مبینا بترسم بیان این موضوع و اینکه چطوری بحثشو بندازم سخت بود. بالاخره خودم رو برای گفتنش قانع کردم. گوشیم رو برداشتم تماس گرفتم باهاش.
-الو
+سلام مبی خوبی؟
-سلام، قربونت.تو خوبی؟
+مرسی.میتونی بیای بیرون بیام دنبالت، میخواستم یه موضوعی رو بهت بگم.
-اره میتونم.اتفاقی افتاده
+نه چیزی نیست میام حرف میزنیم حالا.
بعد خداحافظی راه افتادم
هرچی نزدیک تر میشدم اضطرابم بیشتر میشد، تا برسم به اونجا شاید چندین بار منصرف شده بودم از گفتنش،ولی همش میگفتم چرا آخه مرد حسابی انقد میترسی چیزیه که تو بهش علاقه داری بالاخره که باید بهش بگی یزید.تو همین فکرا بودم که رسیدم؛
بعد از احوالپرسی سین جیم کردنای مبینا شروع شد که چی میخواستی بگی ، منم گفتم بزار بریم یجا بشینیم قشنگ صحبتم کنیم. رفتیم یه سفره خونه نشستیم تو یکی از آلاچیقا.یکم گذشته بود و من داشتم با تمام توان مقدمه چینی میکردم و حالا وقتش بود که بگم. همه رو بهش گفتم.گفتم که دوست دارم تو سکس تحت سلطه ی من باشه هرچی که از قبل تو ذهنم چیده بودم برا گفتن رو کم و بیش گفتم.چشمای خیره‌ی مبینا پر از «حاجی پشمام» خاصی بود، کمی که گذشت شروع کرد سوال کردن منم با حوصله جوابشو میدادم،اولش فکر کرد من میخوام مثل شکنجه گر ها باهاش تا کنم که با ادامه دادن گپمون داشتیم به نتیجهٔ مقبولی میرسیدیم خلاصه که اون شب پر استرس گذشت من هم سعی کردم بیشتر آشناش کنم و بعد از یک هفته مقاله و داستان و عکس فرستادن براش بالاخره برای یک تجربه رضایت داد.
تا اون روز برسه من سعی میکردم آمادگی ذهنیش رو بیشتر کنم و مبیناهم دل به دل من داده بود و خب خودش هم تمایلش برا این تجربه ی جدید بیشتر شده بود، بهش گفته بودم لیمیت هاش رو حالا که با اس ام بیشتر آشنا شده برام بنویسه و بهم بگه ولی بیشتر از این که بخوام لیمیتاشو بشناسم قصدم این بود که بهش تسلی خاطر بدم که اگه هرچی باب میلش نباشه قرار نیست انجام بشه.
روزی که مقرر کرده بود رسیده بود خیلی هیجان داشتم،هیجان همراه با شوق نمیشه وصفش کرد،حالا دیگه داشتیم میرفتیم سمت ویلایی که برای اون یه روز اجاره کرده بودیم، بعد از اون تایم طولانی سکوته حاضر تو ماشین با گفتن پیاده شو رسیدیم من سکوت شکست.
الان دیگه وقت این بود که بازیمون رو شروع کنیم،من هنوز لباسام تنم بود ول
سرود خیانت
1401/03/22

#خیانت #عاشقی

برای «فرهاد» آمدن به دادگاه خانواده مثل یک خواب آشفته بود. از روزی که عاشق «لاله» شد تا همین دو سال پیش، حتی یک لحظه هم به این روزها فکر نکرده بود، چه رسد به اینکه مجبور به پرداخت مهریه 2500 سکه‌ای باشد یا خانه‌اش را از دست بدهد.
فرهاد در گوشه ای از شعبه 368 دادگاه خانواده نشسته بود و مطالبی را روی کاغذ سفید می‌نوشت تا به عنوان لایحه به پرونده دادخواست مهریه همسرش اضافه کند. هنگام نوشتن گاهی سرش را بلند می‌کرد و از پنجره به بیرون زُل می‌زد، چهره و اندامی درشت داشت که قامت مردانه‌اش را به رخ می‌کشید. به نظر می‌رسید با آن نگاه اندیشناکش توجهی به آسمان دودآلود تهران ندارد و به جای آن گذشته‌اش را ورق می‌زند…
ماجرا از 23 سال پیش شروع شد. در یک روز بهاری که ترنم باران، زیبایی شهر را دو چندان می‌کرد دختران خوابگاه دانشجویی پشت پنجره جمع شده بودند. در همان جا و همان لحظات فرهاد داشت نجاری می‌کرد که یکی از دخترها نظرش را جلب کرد. دختری که بشدت شبیه خواهرش بود و سال‌ها پیش به خارج از کشور مهاجرت کرده بود. بهانه‌ و فرصتی پیدا کرد و پنهان از دیگران موضوع علاقه‌مندی‌اش را مطرح کرد، اما دختر اهمیتی نداد و رفت. ولی فرهاد از فکر این دختر جوان بیرون نرفت. با گذشت زمان همه چیز فراموش شد اما سه ماه بعد در حال نصب سفارش چوبی یک آپارتمان بود که ناگهان با دیدن صحنه‌ای خشکش زد؛ همان دختر دانشجو را دید که در آشپزخانه داشت شربت درست می‌کرد. چند دقیقه بعد معلوم شد که اسم‌اش «لاله» است و اهل شهرستان که آمده به فامیل‌هایش سر بزند. فرهاد تا پایان کار فکر کرد و قبل از رفتن موضوع خواستگاری را پیش کشید.
چند روز بعد نخستین دیدارشان در پارک نزدیک خوابگاه اتفاق افتاد، فرهاد یک دسته گل سرخ به دست داشت و نخستین جمله‌ای که لاله به زبان آورد این بود: «شما همیشه برای دخترها گل می‌برید؟» و فرهاد جواب داده بود: «نه…نخستین بار است، اما اگر با من ازدواج کنی قول می‌دهم همیشه یک دسته گل توی خانه مان باشد…»
اما لاله قول ازدواج به فرهاد نداد و همه چیز را به موافقت پدر و مادرش موکول کرد که صدها کیلومتر دورتر از تهران زندگی می‌کردند. همان هفته فرهاد به خواستگاری رفت، اما پدر لاله داشتن کارت پایان خدمت را پیش کشید. فرهاد دو سال در آرزوی ازدواج با این دختر ماند و دلش به چند تماس تلفنی خوش بود تا اینکه کارت پایان خدمتش را به پدر لاله نشان داد ولی خانواده لاله بهانه آوردند که «کار درست و حسابی نداری.» دو سال دیگر هم گذشت تا یک شرکت تولید مبل راه انداخت، اما باز هم پدر دختر شرط خرید خانه شخصی را مطرح کرد و سه سال هم طول کشید تا صاحب یک خانه بزرگ شود. بعد گفتند که باید یک خودروی گرانقیمت برای لاله بخری، بالاخره آنقدر بین تهران و شهرستان رفت و آمد کرد و واسطه فرستاد تا به ازدواج آنها راضی شدند. هفت سال از نخستین دیدار فرهاد و لاله گذشته بود که روز «بله‌برون» رسید. در شرط جدید، مهریه 2000 سکه طلا به میان آمد ولی فرهاد همچنان پافشاری کرد و حتی پیشنهاد داد با 2500 سکه دختر مورد علاقه‌اش را عقد کند. یک مراسم مجلل ترتیب داد و سرانجام زندگی مشترک فرهاد عاشق با دختر مورد علاقه‌اش آغاز شد. لاله کارش در آزمایشگاه را ترک کرد و سرگرمی‌اش شد رفتن به کلاس‌های زبان و نقاشی و شنا؛ حتی سفرهای داخلی و خارجی آنها به راه بود و فرهاد نمی‌گذاشت آب در دل همسرش تکان بخورد، تا اینکه…
در لحظاتی که فرهاد در مقابل قاضی کاغذ سفید لایحه را سیاه می‌کرد، 14 سال از زندگی مشترکش با لاله می‌گذشت و به یاد می‌آورد که در آن سال‌ها چند بار
دختر دایی، خواهر یا عشقم
1401/03/25

#دختر_دایی #خواهر #عاشقی

از کودکی کنار هم بزرگ شده بودیم و تا دوران دانشجویی مون رفیق و همدم هم بودیم،
عشقم به رها فراتر از عشق به دختر دایی بود ولی از دوران نوجوانی فهمیدیم به خاطر شیری که مادرم در کودکی به رها داده این عشق از نظر شرعی به ازدواج ختم نمیشه و بدون اینکه مطرح کنیم این شور رو در خودمون کشتیم و به دختر دایی و پسر عمه یا خواهر و برادریمون بسنده کردیم،
من که فکر ازدواج در سرم نمی‌گنجید، ولی برای رها خواستگار اومد و متاهل شد،سه سال بعد رها پسر دار شد،
اسم من آرین هستش و جزئیات کاملاً معمولی دارم و رها اندام دخترانه و ظریفی داره و بعد از زایمان ی کم شکم داره ولی در کل جزو دختران ظریف با پوستی روشنه،
چندین ماه بعد از به دنیا اومدن پسر رها خونه دایی مهمان بودیم و رها هم به خاطر کمک به مامانش اومده بود ولی از ابتدای مهمونی پسر رها بخاطر لثه دردی که داشت شروع به گریه کرد و تا بعد شام گریش ادامه داشت هر نفر نوبتی بغلش می‌کردن تا آروم بشه ولی نمیشد،
سر شب بود که رها به خاطر گریه های بچش می‌خواست بره سمت خونش و طبق معمول من رفتم که برسونمش،
جلوی ماشین نشست و هر دومون نگران پسرش بودیم با دلقک بازی هام و مخصوصاً صدای عطسه در آوردنم از پشت فرمون تونستم چند لحظه گریش رو قطع کنم،کمی بعد از حرکاتم خندش گرفت که خود رها هم از خوشحالی می‌خندید،
به جلوی خونه رها که رسیدیم همین که رها پیاده شد پسرش گریه می کرد و منو می‌خواست،ما که جفتمون خودمون از این معما خندمون گرفته بود پیاده شدم و بغلش کردم و ده دقیقه ای توی خیابون دورش می‌دادم و آرومش می‌کردم ولی همین که بغل رها میذاشتم دوباره گریه می‌کرد،به ناچار جفتمون تصمیم گرفتیم تا آروم شدن پسرش بریم داخل خونه،
بچه بغل من بود و رها کاراش رو انجام داد و لباس عوض کرد و با شلوار خونگی سفید و بلوز قهوه ای که مخصوص شیردادن به بچه بود و تا زیر سینش دکمه داشت اومد و کنارم روی کاناپه نشست و هر چه می‌خواستیم که بچه رو بغل رها بزاریم نشد،
-فک کنم دوست داشتن تو توی خانواده ما ژنتیکیه،
خندیدم و گفتم آره ولا،بچه می‌فهمه چقدر دوسش دارم به خاطر همینه،
-بیشتر چون مامانش رو دوست داری تو رو دوست داره،
+اینم هست،شایدم بخاطر دوستیم با بابا بزرگشه (داییم)
-آره شاید،کاشکی مثل خودت بشه،
+از منم بهتر میشه،
بچه توی بغلم دست می‌برد به یقه م بعد از چند بار فهمیدم ازم شیر می‌خواد،
نه از بغل من کنده می‌شد نه بیقراریش برای شیر خوردن تموم می‌شد،
به حالت فریب کارانه توی بغلم کتفم رو روی کتف رها گذاشتم و رها سینش رو دهنش گذاشت،
سینه رها رو می‌دیدم و رگهای سبزی که روی سینه سفیدش نمایا بود ولی چیزی جز شرم به سراغم نیومد،
بچه کم کم خوابش برد و رها کامل بغلش کرد و برد سمت اتاقش،من که دیگه کاری نداشتم بلند شدم و منتظر شدم رها بیاد که خداحافظی کنم،
رها از اتاق خوابش بیرون اومد و گفت چرا بلند شدی؟
+می‌خوام برم خونه اگه کاری نداری؟
رها سرش رو پایین گرفته بود و با ناخن لاک ناخن دیگش رو می‌کٓند و گفت خب بمون،
نزدیکش شدم و گفتم رها چیزی می‌خوای بگی؟
همون جوری که سرش پایین بود گفت نه فقط دوست دارم پیشم باشی،
من که تازه فهمیدم که احساساتی شده یک قدم دیگه به سمتش برداشتم و با گفتن قربونت برم بیا بغلم، اونم قدم های سریع برداشت و خودش رو مثل بچه ها بغلم انداخت و دستاش رو دور گردنم و پاهاش رو دور کمرم انداخت و سرش رو بغل سرم گذاشت،
منم یک دستم رو دور کمرش و یا یک دستم سرش رو نوازش می‌کردم،
+فدات بشم تو چرا یهو احساسی شدی؟!
-خودت می‌دونی چقدر دوست دارم،
+خب منم دوست دارم عزیزم،
بعد چند
از قهوه تا چشمهای قهوه ایش (۱)
1401/03/26

#گی #عاشقی

این داستان محتوای همجنسگرایانه دارد که ممکن است برای همه خوشایند نباشد!
تمامی کاراکترها و اتفاقات این داستان تصورات ذهنی نویسنده میباشد!
اونجوری که فکرشو میکردم نبود!نه اینکه بد باشه ها نه ولی اون ارامشی که دنبالش بودمو بهم نداد.از بچگی دنبال پولدار شدن بودم ولی نه از اون پولدار شدنای معمولی.همه دنبال یه شبه پولدار شدنن من میخاستم یه هفته ای میلیاردر شم!ولی خب اینم نشد مثل خیلی چیزای دیگه که تو زندگیم نشدن…
دانشگاهو ول کرده بودمو از خانواده طرد و از دوستام جدا شده بودم.رفتم سراغ رویاهام ولی از راهی که واسه همه کابوسه…
تو بیست و چندسالگی به چیزایی که بقیه بهش تو پنجاه سالگی میرسن رسیده بودم.یه خونه کوچک تقریبا لوکس تو محله های نوساز محل خودمون که تقریبا پایین شهره داشتم یه نیم شاسیه چینی،بسه دیگه! مگه یه جوون از زندگی چی میخاد؟ اها داشت یادم میرفت ارامش،همدم،یکی که درکت کنه،حال خوش،انگیره،امید،دلخوشی،حتی یه دلیل واسه اینکه شب قبل خواب بهش فکر کنم و صبح بعداز بیدار شدن…
من هیچکدوم اینارو تو زندگیم نداشتم و هرروز بن بست های زندگیم بیشتر میشد.پیش چندتا روانپزشک رفتم هرجور قرص و دارویی خوردم ولی هیچ پیشرفتی تو بهبودی حال روحیم نداشتم.
شده بودم یه ادم افسرده و تنها و عصبی و خیالباف و خونه نشین که تو۲۴ساعت فقط4ساعتشو مست نبودم…
شاید بخاطر دوتا شکست عشقی بدی بود که تو زندگیم خورده بودم و دیگه نمیتونستم به هیچ دختری اعتمادکنم شاید بخاطر مشکلات خانوادگی یا شایدم بخاطر وضع مالی نسبتا بدپدرم و خیلی شایدهای دیگه…
تو همین روزای سرد و تاریک زندگیم یه روز به خودم اومدم و گفتم بسه دیگه!حالم از این حال خرابم بهم میخورد.گفتم باید زندگیتو از نو بسازی بهزاد!یه حس عجیبی داشتم ک تاحالا تجریش نکرده بودم.انگار حضور خدارو تو زندگیم حس کردم.دست خودمو گرفتم بردمش بیرون باهم رفتیم پارک سینما بردمش بازار براش کلی لباس خریدم!میخاستم کارایی کنم که تا حالا نمیکردم.پیاده کلی قدم زدم و مشغول فکر کردم بودم تا اینکه چشمم خورد به تابلوی کافه دارچین!نمیدونم چرا بی اختیار رفتم تو کافه نشستم!همه تو کافه جفت بودن فقط من تنها بودم و مثل یه بچه دبستانی که تنها دوستش مریض شده و نیومده مدرسه گیج و سردرگم بودم تا اینکه با صداش به خودم اومدم
_ببخشید حالتون خوبه؟!
+بله.ممنون.چیزی شده؟
_ اخه چندبار صداتون کردم متوجه نشدید؟
+اها.معذرت میخام.جانم؟
_پرسیدم‌ چی میل دارید؟
نمیفهمیدم چی میگفت غرق صداش شده بودم سرمو برگردوندم سمتش و نگاش کردم.چیزی رو که میدیدم باور نمیکردم.منی که به هیچ ادمی توجهی نمیکردم و به جایی رسیده بودم که ادما هیچ اهمیتی برام نداشتن نمیدونم تو اون لحظه چه فعل و انفعالاتی تو مغزم رخ داد که اینجوری مجذوب این پسر شدم…
از ترکیب اجزای صورتش نمیشد هیچ نقطه ضعفی پیدا کرد.لبای کوچک خوشرنگش که گهگاهی با زبونش اونارو خیس میکرد گونه هاش که بخاطر گرمای کافه و رفت و امد خودش واسه گرفتن سفارشای هرمیز گل انداخته بود و بینی کوچک گوشتیش و موهای لخت خرماییش که اونارو کج ریخته بود سمت راست پیشونیش و نصف ابروشو گرفته بود. همه این چیزارو کنار همدیگه میتونستم هضم کنم اما امان از اون چشمای درشت قهوه ایش که وقتی بهشون خیره شدم دومین حسی بود که تو اونروز تجربش کردم که تا قبل اون تجربه نکرده بودم. انگار چیزی رو که چندساااال پیش گم کرده بودم پیدا کردم.محو تماشای چشماش بودم که فهمیدم سنگینی نگاهمو رو خودش حس کرد و یه لبخندمصنوعی ریز زد و بعدش لب پایینیشو گزید. اگه تا قبل این لبخندش یک درصدم شک داشتم که دلم
علی و دختر همسایه
1401/04/01

#دختر_همسایه #عاشقی #خاطرات_کودکی

سلام به همه
رفقا ماجرایی که میخوام براتون تعریف کنم،مربوط میشه به سال ۹۸
من اسمم علیه و ۲۷ سالمه و بچه یکی از شهر های ساحلی استان گیلانم
جونم براتون بگه که، حدود سال های ۸۵ اینا بود که یه همسایه به جمع چند تا خونه ای که تو کوچمون بود اضافه شد
و سال ۸۵ من بچه مدرسه ای بیش نبودم و از اونا بودم که با بچه های محل بعدظهرا گل کوچیک میزدیم تو کوچه و کلی شلوغ کاری و آتیش بلا بودن
خلاصه یه روز گرم تابستونی بود که این همسایه جدیده اومدن و تو خونه ای که از قبل خریده بودن نقل مکان کردن!
ما هم اونموقع چیزی حالیمون نبود به اون صورت
(سکس و از این برنامه ها)!!
اما من و یکی از پسرای همسایه که از ۲۴ ساعت شبانه روز ۲۵ ساعتش مشغول انهدام کوچه بودیم،هر کدوم برای خودمون یه دوست دختری داشتیم و باهمم میرفتیم سر قرار و این داستانا
یادمه اونموقع ها واتساپ و اینستاگرام و تلگرام این چیزا نبود که،یه گوشی داشتم که فقط شارژ میزدم و اس ام اس میدادم و زنگ میزدم.
فک میکنم از بین کسایی که دارین اینو میخونین هستن کسایی که یادشونه اونموقع ها فقط زنگ و پیام بود نه چیز دیگه.
بگذریم…!!
ما که تو کوچه مشغول بازی بودیم،یه ماشین خاور نگهداشت و پشت بندشم یه پژو ۴۰۵ و یه وانت پیکان هم وایستاد
ما از بازی دست کشیدیم و داشتیم میدیدیم که این همسایه جدیده کیا هستن و چجور ادمایی ان
بله خاوریه پیاده شد و اون ماشین پشتیا هم پیاده شدن و دونه دونه تعداد ادما رفت بالا
از اون ادما
یه خانم بود،یه پدر،یه پسر که اونموقع از ما خیلی بزرگتر بود،۴ تا دختر که ۳ تاشون از من بزرگتر به فاصله ۳،۴ سال و یه دختر از بین اونا از من یک سال کوچیکتر و از بقیه هم زیبا تر
بله خلاصه چشای من یه برقی زدو دیگه چون کاری از دستمون برنمیومد و اینقدرم فن بیان و اجتماعی بودن حالیمون نبود به یه نگاه بسنده کردیم و به جای تعارف به کمک یا حتی یه خوشامد گویی ساده مشغول ادامه بازیمون شدیم.
اینا خلاصه مستقر شدن و چند روزی گذشت و دیگه کم کم با همسایه های قدیمی سلام علیکا شروع شدن و کلی آشنا شدن و کلی تعارف بازی و این داستانا،ولی انصافا ادمای خوبی بودن
با شخصیت،متین و فوقالعاده خاکی و خودمانی
از قضا خونشونم دیوار به دیوار خونه و حیاط ما بود…
خلاصه روزای گرم تابستونی از پی هم میگذشت و کم کم داشت به اخرای شهریور و شروع مدرسه ها میرسید
و تو این یکی دو ماهی که از اومدن این همسایه جدیده میگذشت؛دیگه با همه اخت شدن و جزوی از بقیه شدن و زود تو دل بقیه جا باز کردن
مهر ماه شد و مدرسه ها باز شدن و ماها طبق معمول باید میرفتیم مدرسه.
از بین اون دخترا یکیشون متاهل بود و همون روزای اولم برای کمک اومده بود و بعد رفت
موند ۳ تا دختر که دو تاشون اون سال ها دبیرستانی بودن ولی من راهنمایی رو داشتم تموم میکردم بیام دبیرستان
یکیشونم یه سال ازم کوچیکتر بود و با یه سال اختلاف اونم راهنمایی میخوند.
خلاصه رفته رفته برخورد ها سلام علیک ها تو راه مدرسه یا تو کوچه شکل میگرفت و یجورایی با هم صمیمی شده بودیم.
اون دو تا دخترا از خونه بیرون نمیومدن و مشغول درس و این چیزا بودن(خیلی خر خون بودن) اما کوچیکه بر خلاف اونا فقط پسر نبود که با ما گل کوچیک بزنه وگرنه بخش زیادی از روزو بیرون بود و مشغول تماشا کردن بازی ما یا مشغول خودش
اون لا به لا من تصمیم گرفتم باهاش رفیق شم،چون هم خوشگل بود هم خيلی خاکی
نگاه های زیر چشمی و عملیات مخ زنیشو شروع کردم و طولی نکشید که یه روز غروب تو کوچه تنها بودم باهاش و گفتم شمارتو میدی؟
گفت برای چی میخوای،گفتم همینطوری
گفت نه نمیشه و رفت خونشون
منم
خرابش کردم...اما!
1401/04/14

#خیانت #عاشقی #زن_دوست

یکسالی بود که نگار رو میشناختم…
واسه منی که هفت خط عالم بودم و هزارتا دختر مختلف دیده بودم،پاک ترین ورژنی بود که تو جامعه دیده بودم.
البته که ازونایی نبود که صبح تا شب تو خونه حبسش کنن به هیچ وجه یک دختر مستقل که از ۱۸ سالگی کار میکرد و دستش جلو خونوادش دراز نبود،تو جامعه چرخیده بود،
اما خیلی با حیا و متین و سفت بود.
به غایت زیبا
با چشمهای جادویی
و لبخند مسحور کننده…
پاره شدم تا تونستم اعتمادشو جلب کنم
داشتم عاشقش میشدم،
عاشق نجابتش
چشماش
حرف زدنش
دنیای قشنگش…
سه سال دوست بودیم
جونش واسم در میرفت
دور از چشمش با چند نفری تیک زده بودمو خوابیده بودم اما توجیهم این بود که دوستیم و تعهدی نداریم،اخرشم که نمیخوایم ازدواج کنیم پس بزار عشق کنیم دنیا دوروزه…
گذشت تا وقتی که یکشب به خودم اومدمو گفتم تهش که چی…
چقدر میخای مجرد بمونی و خونه مجردی داشته باشی.
وقتشه سر و سامونی به زندگیت بدی،هر چی میگشتم موردی بهتر از نگار نمیدیدم،پس گفتم همینه!
رفتم خواستگاریش…خودش راضی خونوادش ناراضی،به هر فیلم و اصراری که بود عقد کردیم و دوران جدیدمون شروع شد.
خطمو عوض کردمو و سعی کردم از زندگی کثیف قبلیم بکشم بیرون،سرمو انداختم پایین و چسبیدم به کار و زندگی اما صد حیف…
باغچه ی زندگی من کرموتر از اینی بود که بشه با یک مدت هم نزدنش تمیزش کرد،
دو سه تا از دوست دخترای قبلیم تو اینستا پیام داده بودنو و نگار دیده بود،
یادمه شبی که من خواب بودم و پیامارو دیده بود و بیدارم کرد تا خود صبح اشک میریخت…
دلم کباب میشد ، از این ناراحت بودم که اون هیچ تقصیری نداشت
اما با هزار گوه خوردمو غلط کردم بخشید و گفت اینستاتو پاک کن
همین کارو کردم…
یک مدت چندماهی همه چی اروم بود ،غرور برم داشته بود که من الان عاشقشم و هیچ خدایی نمیتونه منو نسبت به نگار دلسرد کنه…
یک رفیق صمیمی داشتم که از زنش جداشده بود و نگار هم میدونست.
زنش یکروز زنگ زد که میخام ببینمت و حرف دارم به خاطر حساسیت نگار چیزی نگفتم و گفتم نیم ساعت میبینمش و میره پی کارش.
رفتم به دیدنش
نشست تو ماشین و دور زدیم و زدیم و زدیم اونم یکریز اشک میریخت
میگفت:
دوستت به من خیانت کرد ،زندگیم و خراب کرد و…
حالش میزون نبود گفت اگه میشه منو بزار خونه و رفتم سمت خونش که کاش پام می‌شکست و نمیرفتم.
یه تعارف زد و منم خیلی راحت قبول کردم و رفتم بالا چون اصلا فکرشم نمیکردم چی در انتظارمه…
رسیدیم بالا ،رفت لباس عوض کنه و دست و صورتشو بشوره منم یکم. اب برداشتم بخورم همین که برگشت خشکم زد
یه لباسی پوشیده بود که اگه نمیپوشید کمتر هوایی میشدم و سیخ میکردم
یک شلوارک تا رونش و یک تاپ که سرسینه هاش زده بود بیرون
قبلا خیلی راحت بودیم وقتی میرفتم خونشون که قلیون بکشیم یا مشروب بزنیم کلی میگفتیم و شوخی میکردیم و راحت بودیم اما هیچوقت حتا لباسی نزدیک به اینم تنش ندیده بودم…
گفت چته! گفتم یه نگاه بکن چی تنت کردی توله،کفت اگه بده که برم در بیارمش!
دیگه فرمون دستم نبود و کیرم به جام تصمیم میگرفت
بی هوا بلند شدم و رفتم سمتش بغلش کردم و بردمش پرتش کردم رو تخت
تو ده ثانیه لخت شده بودیم و شروع کردم به کسلیسی…
انقدر خوردم که صدای جیغش خونرو برداشته بود و با دست جلو دهنش و میگرفت…
وحشی شده بود اومد و منو خوابوند و یکجوری واسم ساک زد که تو کمتر از پنج دقیقه آبم اومدو تا قطره آخرشو خورد…
سکسی تر از اینی بود که بیخیالش بشم و میخوردمشو با دست واسش میمالوندم تا دوباره سیخ کنم
تا قبل اینکه کیرم سیخ بشه اونم یکبار ارضا شد …
شروع کردم به کردنش تا جون داشتم تلمبه میزدم و تا دسته میکر
من و شیدا و یه شب پائیزی
1400/05/10

#عاشقی #دوست_دختر

با سلام خدمت دوستان،4سال پیش بود دانشگاهم تموم شد و منتظر بودم برم خدمت. اعزامم اول دی بود و تقریبا 5ماه زمان داشتم تصمیم گرفتم برم سر کار،بعد ده روز یه جایی به عنوان نگهبان مشغول شدم بجز من دونفر دیگه هم بودند هرنفر8ساعت من ازطرف شرکت حفاظتی مراقبتی رفته بودم و کسی را نمیشناختم اونجا تا اینکه روز سوم یه ماکسیما اومد دم در بوق زد که درو باز کنم ولی من ندیده بودمش و کلا هم کسی ماشین داخل نمیاورد رفتم سمتش شیشه را داد پایین گفت چرا باز نمیکنی؟گفتم شما؟ گفت من نادری هستم رئیس شرکت! درو باز کردم رفت داخل یه نگاه با عصبانیت و اخم هم بهم کرد خانم نادری(شیدا ) یه زن 30ساله قد بلند و سبزه و کلا خوشتیپ بود ظهر که خواست برگرده رفتم جلو ازش عذرخواهی کردم تا اخراجم نکنه ولی برعکس صبح عصبی نبود و چون اولین بار بود دیده بودمش گفت ایرادی نداره. یه سری چیزا راجع به سواد و خودم پرسید و گفت از شنبه ثابت شیفت صبح بیا چون یه سری کار اداری هم میخوام انجام بدی منم گفتم چشم… دو هفته ای گذشته بود یه روز ساعت 3 عصر اومد گفت بعد کارت ماشین منو ببر کارواش و سرویس بعدش بهت میگم چیکار کنی،ساعت 6زنگ زد یه ادرس داد بیرون شهر رفتم رسیدم یه منطقه ویلایی بود با بدبختی پیداش کردم از یه خونه باغ قدیمی اومد بیرون گفت ماشین بیار داخل یه باغ کوچک ولی باکلاس،،، رفتم سوییچ بهش بدم گفت بیا داخل رفتم نشستم و شیدا هم روبروم نشست گفت میخوام بهت اعتماد کنم 10 روز نیستم بعد شرکت بیای اینجا حواست به خونه باشه بجز دوتا ماشین چیزای با ارزش زیاد تو خونه دارم بابتش یه ماه حقوق بهت میدم منم گفتم چشم و رفتم دقیقا روز دهم زنگ زد گفت برم فرودگاه دنبالش منم رفتم از همونجا متوجه تغییر رفتارش شدم دیگه رسمی حرف نمیزد به اسم کوچک صدام میکرد تو شرکت دیگه نگهبان نبودم شده بودم منشی دفتر خانم مدیر ولی من باوجودی خیلی تو کفش بودم و میدونستم میشه باهاش سکس کرد ولی هنوز دو دل بودم یه شب زنگ زد گفت مهمون دارم شراب خوب میخوام منم گرفتم و رفتم.داخل خونه که شدم دیدم هیچ صدایی نمیاد صداش که کردم از طبقه بالا جواب داد الان میام یه لحظه برگشتم سمت راه پله هنگ کردم یه پیراهن بلند تنش بود که ده سانت بالای زانوش میرسید سینه هم باز جوری که راحت ممه هاش پیدابود به زور اب دهنمو قورت دادم سلام کردم گفت چته؟ رنگت پریده؟افتادم به تته پته گفتم تشنمه یه خنده ای کرد و گفت اره جون خودت… تا این چندتا پله را اومد پایین واسه من یه ساعت گذشت وقتی رسید پایین پله بوی عطرش داشت خفه ام میکرد دقیقا روبروم وایساد فیس تو فیس با دستش چونمو اورد بالا نمیخواستم یا شاید نمیتونستم چشامو باز کنم ولی نفسشو هر ثانیه به صورتم نزدیکتر حس میکردم تا اینکه لباشو رو لبم حس کردم مات و مسخ بودم شروع کرد لبامو خوردن،،، کم تجربه سکس نداشتم از دختر 18 ساله ترم اولی تا زن 40ساله ای که یک سال صیغه اش کرده بودم و کلا باهم بودیم ولی اینجا شبیه خواب بود برام. یه لحظه چشامو وا کردم دیدم اون چشاشو بسته،بی اختیار دستم رفت رو کمرش یه لحظه مکث کرد ین دفعه من شروع کردم لباشو با ولع خوردن بعش گردنشو میخوردم دستام هم دیگه رو کونش بود یه خودشو جدا کرد ازم دستمو گرفت کشید رفتیم بالا تو اتاق خواب،یه تخت دونفره تو یه اتاق بدون یه وسیله اضافه حتی قاب عکس روی دیوار،،،همزمان با خودش منو هم کشید تو تخت دگمه های لباسشو بازکردم سینه های نسبتا بزرگش افتاد بیرون شروع کردم به خوردن سینه هاش دستم هم رو شکمش اروم حرکت میدادم چشاشو بسته بود و غرق در لذت بود دست چپمو بردم لای پاش یه خرده پا
داستان

اکرم، جنده ای که دلمو برده بود


#عاشقی #دانشجویی
خاطره ای ک میخوام بگم برای 4.سال پیشه ک من از دانشگاه دراومده بودم رشته ای بود ک علاقه نداشتم ولی بازار کار داشت و به همین امید رفتم این رشته تو یه شهر دگ تقریبا 3 ساعت فاصله داشت با شهرمون.
خلاصه بریم اصل مطلب روز اول دانشگاه بود تو یه کلاس ک نصفش دختر باشه تاحالا نبودم ادمو جو میگیره یجورااییی یه دختر بود جلوتر از همه صورتش عین ماه بود چشای سیاه خوشگلی داشت لاغر بود چادری بود لباش بینهایت زیبا بود من عاشقش شده بودم و غیرتی .. باهمه دعوا میکردم اگ راجبش چیزی میگفتن
خلاصه کار کشید ب امار گرفتن ازش که بچه ها گفتن یه سالی ازم بزرگتره و نظرش راجبم زیادم خوب نیس به دوستاش گفته ک من بچم .. از خودم بگم تاحالا نشده بود کسی منو ببینه بگه تو زیر 28 سالتی 😂😂 حالا بخاطر یه سال شده بودم بچه تو چشاش به هر حال یکم شهر کوچیک بود و مردم شهر کوچیک هم حرفساز هستن شاید اونم چادری بوده خواسته ابروشه نگه داره و منم خودمو هرجور شده راضی میکردم چشامو عشق بسته بود خودمو هرجوره قانع میکردم یه باری گفتند با فلان پسر ترم بالایی رل زده یه بار میگفتن با اونیکی پسرای دانشکده حرف میزنه منم خیلی عصبی و حرص میخوردم ترم دو بودیم ک نزدیک امتحانات میشد دلمو زدم ب دریا گفتم هرجور شده بهش میگم چقد دوسش دارم خواست قبول میکنه نخواستم ازمن با لیاقت ترشو پیدا نمیتونه بکنه بره ب جهنم ماه رمضون بود بهش جریانو گفتم یکم من من کرد یکم گفت وقت بده فک کنم اخرشم دیدم مسخرم کرده که گفت تازه شکست عشقی خوردم نمیتونم بکسی اعتماد کنم میدونسم داره دکم میکنه یعنی هردختری بگه این حرفارو داره پسرو دک میکنه ...
بعد اون بود ک حالم از هردختری خراب شد من که تاحالا لب به سیگار و الکل و گل و .. نزده بودم تو خوابگاه فقط مست بودم ترم بعدش خونه گرفتم با رفیقام بساطمون جور بود همش گل و سرمست و سرخوش بودم که دردی ک تو قلبم گذاشته رو فراموش بکنم دوستام میدونستن قضیه رو منو با دخترای دگ اشنا کردن با ترم بالایی که ازم 3 سال بزرگتر بود رل زدم اوردم خونه کردمش تا دل سیر حتی با دوستاش یه بارم اوردم که با بچه ها حال کردیم تا صبحو ولی نتونسم اونو ب چشم جنده نمیدیدم فقط قلبم حسی خاصی نداشت به کسی ولش کردم با ترم پایینی رل زدم تو دانشگاه میمالیدم تو بین کلاس میبردم تو کلاس خالی میدادم ساک بزنه با اونم نتونسم با هم ترمی خودمون رل زدم شاید اون بهترم کنه خونمون میبردم از کون کردم چن باری ولی بازم از دپرسیون درنمیومدم با هرکی بودم 3 هفته نشده تموم میکردم نمیخوام فک کنین خالی میبنده ولی بخدا دخترا منتتونو بکشن که بکنیشون با هرکدومش بودم خودش میخارید .. وقتی دیدم با عشق کلا نمی سازم و هنوز دلم با اونه دگ کلا دختر و دختر بازی رو کنار گذاشتم بچه ها جنده میاوردن شریک بودیم تو پولش سیگار میکشیدم همش واسم لذت بیشتر داشت وقتی برام ساک میزدن منم سیگارمو میکشیدم دخترای خوشگل زیادی رو کردم یه سید بود دوستم اون قیافش درحدی بود ک خودمم میخواستم بکنمش همه دخترا رو بلند کرده بود حتی از پیام نور و اونیکی دانشکده ها کلید خونه رو میدادم بهش برامم چنتا کوسی جور کرده بود ..
روزگارم میگذشت درد اکرم تو قلبم سنگینی میکرد همش دنبالش بودم تو خواب و بیداری فکرم اون بود ترم 4 بود که خبر رسید نامزد کرده هنوز دردی ک تو قلبم حس کردم یادم نمیره شکستی ک بهم داده بود خیلی عمیق تر بود ناراحت بودم فحشش میدادم لعنتش میکردم اروم تر که شدم پشیمون بودم از خدا خوبی و خوشیشو میخواسم گذشت تابستون و ترم 5 اوایلش بود تحمل دانشگاه رو نداشتم دنبال کارای مهمونی افتادم برگشتم شهر خودم خبر رسید ک با نامزدش دعواش افتاده جدا شده ناراحت شدم واسش میگفتم کاش برگردم تو اینیستاش از این لینکای حرف ناشناس داشت پیام دادم دلم تنگته خیلی دوست دارم میدونم جدا شدی سخته تو برهه سختی هستی دعا میکنم همه چیز ب خیر و صلاحت باشه خوشبخت باشی بهم جواب نوشته بود میدونم تویی ازت خیلی معذرت میخوام ک ناراحتت کردم ..
گذشت چن هفته ای تو خونه بوودم ..خونه ک جهنم بود ن میتونسم سیگار بکشم ن الکلی بود تحت نظر خانواده چن باری نتونسم ترک کنم سیگاریواشکی میکشیدم ک از بوش متوجه شده بودند حالا یه دروغی سرهم کردم کسی چیزی نگفت ولی از خودم متنفر شدم تصمیم گرفتم ترک کنم بشینم پای درسم و موفقیتمو فک کنم کتابخونه میرفتم واس درس که برام پیام اومد سلام خوبین؟؟
-سلام بله شما؟
یه حسی بهم میگفت اکرمه چون هیچ وقت منو تو صدا نکرده بود همیشه شما میگفت
+منم اکرم مزاحمتون شدم
-خواهشم میکنم بله بفرمایید!
مخصوصا سنگین باهاش حرف میزدم چون حرصم درمیومد ازش
+هیچی تو دانشگا نمیبینمتون خبری نداشتم نگران بودن همه