داستانکده شبانه
21.1K subscribers
79 photos
7 videos
152 links
Download Telegram
آرمین و هانا (۱)
1401/01/17

#استاد #دانشجو

#پارت1
#لیلی
سرعتم و زیاد کردم تا قبل از قرمز شدن چراغ رد بشم اما از شانس گندم همون لحظه چراغ قرمز شد.
موتور و نگه داشتم.به خاطر دختر بودنم نمی‌تونستم این کلاه کاسکت کوفتی و از سرم در بیارم تا یه کم باد به کلم بخوره.
بی حوصله سرم و چرخوندم و توی ماشین کناری چشمم به استاد مهرداد آریا فر افتاد. لبخندی زدم. چند سال میشد ندیدمش؟به گمونم چهار سال…
سرم و نزدیک بردم تا چیزی بگم که با دیدن شخص کنارش خشکم زد.
امکان نداشت… امکان نداشت اونی که کنارشه زن آرمین باشه…اما خودش بود مطمئنم… شاید تغییر زیادی نسبت به عکساش کرده بود اما مطمئنم که خودش بود. هانا مجد…
ماتم برد… یعنی تمام این سال‌ها زنده بود؟ زنده بود و بدون اینکه نشونی از خودش بده آرمین و توی حسرت خودش گذاشت؟
با صدای بوق‌ ماشین های پشت سر به خودم اومدم و راه افتادم…
باید به آرمین می‌گفتم. باید می‌فهمید این همه سال به حسرت کی نشسته!
با اینکه کار داشتم اما پشت سر ماشین استاد آریا راه افتادم.
ده دقیقه بعد ماشینش رو جلوی یه خونه پارک کرد. با فاصله ازشون ایستادم.
هر دو شون از ماشین پیاده شدم.
چشمام و ریز کردم تا با دقت بیشتری ببینم و بیشتر مطمئن شدم که این دختر هانا مجده!
گوشیم و در آوردم و بدون اینکه نگاه ازشون بگیرم شماره ی آرمین و گرفتم.
طبق معمول جون به لبم کرد تا جواب داد.
تند گفتم
_یه آدرس می‌گم بیا اینجا…
بی حوصله گفت
_کار دارم الان.
با حرص گفتم
_مهمه… بلند شو بیا همین الان!
_باز چه غلطی کردی؟بگو آدرس و…
آدرس و که بهش گفتم،گفت
_تو جلوی خونه ی مهرداد چه گهی میخوری؟
کلافه گفتم
_فقط بیا آرمین…
تلفن و قطع کردم… امیدوار بودم بیاد و با چشم خودش ببینه… چهار سال بالای سر قبری گریه میکرده که توش مرده ای نبوده.
یک ربعی منتظر موندم تا بالاخره سر و کلش پیدا شد.
ماشین شو جلوم پارک کرد و پیاده شد. عصبی به سمتم اومد و گفت
_وای به حالت بفهمم باز یه گند جدید بالا آوردی.
چپ چپ نگاهش کردم و گفتم
_نه خیر فقط خواستم یه چیزی نشونت بدم.
با اخم و منتظر بهم زل زد. از شانس خوبم همون لحظه در خونه ی استاد باز شد…
آرمین سرش و برگردوند…
استاد آریا با یه چمدون اومد بیرون… اخمای آرمین بیشتر در هم رفت.
همون لحظه هانا در حالی که دست یه دختر بچه رو گرفته بود اومد و درو پشت سرش بست.
چشمم که به آرمین افتاد لبم و گاز گرفتم…
فکر کنم قیامت در راه بود.
🍁🍁🍁🍁
با پشت دست اشکامو پاک کردم که مهرداد خندید و گفت
_دیگه گریه کردن و ول کن آبجی کوچیکه.
بغض دار گفتم
_خیلی دلم برای تو و ترانه تنگ میشه.
چمدونم و گذاشت صندوق عقب و آیلا رو بغل کرد و گفت
_خوب بمون همین جا…
آیلا بلبل زبونیش گل کرد و گفت
_منم بهش همین و می‌گم دایی جون اما آبجیت خیلی چشم سفیده.
با این حرفش قهقهه ی مهرداد بلند شد و گفت
_تو چه زبونی داری پدر سوخته!
آیلا گفت
_پدرم نسوخته زندست منتظرمونه!
نگاهم و ازش دزدیدم و گفتم
_بهتره بریم دیگه.
مهراد آیلا رو صندلی عقب نشوند و خودشم سوار شد… سوار شدم و گفتم
_تند برو مهرداد به پرواز نمی رسیم.
آیلا گفت
_نه خیرم آروم برو!
چشم غره ای بهش رفتم. نمیخواستم اعتراف کنم اما بازم توی دلم برای بار هزارم اعتراف کردم زبون درازش به باباش رفته.
هنوز مهرداد استارت نزده بود یکی در سمت منو باز کرد و تا به خودم بیام بازوم کشیده شد.
عصبی خواستم چهار تا لیچار بار این خر وحشی کنم اما با دیدن آرمین خشکم زد…
رسما نفسم قطع شد و مات و مبهوت نگاهش کردم.
رسما بدبخت شدم… پیدام کرد اما آخه از کجا فهمید؟
بدتر از اون ماتم برده بود واقعا این آرمین بود؟با این چهره ی مردونه ی پخ