دفتر ما (۳)
1400/06/01
#دانشجویی #رئیس #شرکت
..قسمت قبل
بعداز اون سکس نصفه چند روز دفترنرفتم و به پیام های کامران جواب ندادم…
چندباری اومد جلو خونه م که از چشمی درنگاه میکردم و در رو باز نمیکردم…
تااینکه امشب چندبار زنگ زد و بعد پیام داد تا نیم ساعت دیگه میام جلو خونه ت اگه درو باز نکنی به روش خودم بازش میکنم…
حقیقتا ترسیدم…
هیچوقت دختر جسوری نبودم و همیشه سرم به کار خودم بودوفقط درس خونده بودم…کامران اولین مردی بود که وارد زندگیم شده بودومن حتی دوسته پسرم نداشتم که کمی باجنس مخالف راحت باشم…
معذب بودم و خجالت میکشدیم…از طرفی میترسیدم که پردمو بزنه و بعد ولم کنه…
توی همین فکرا بودم که باز پیام اومد برام…این بار از واتساپ…کامران بود که بایه چکش پشت در بود…ترسیدم و به سمت در یورش بردم…
نمیخواستم مشکلی برام پیش بیاد تو شهرغریب و بی ابرو بشم وپشتم حرف و حدیث باشه…
دروباز کردم…
کامران راحت وارد خونه شد…انگار خونه خودشه…چکش توی دستشو گذاشت روی جاکفشی کنار در و پرسید:
_کجادست وصورتمو بشورم…
+سرویس کنارته…
بی حرف رفت سرویس و منم ترسیده رفتم نشستم تو پزیرایی.تازه متوجه لباس فوق العاده بازم شدم…
نیم تنه و شورتک…جوری که نصف سینه هام از پایین نیم تنه م پیدا بودودراصل فقط نوک سینه هام پوشیده شده بود…
برای عوض کردن لباس دیر بود چون در سرویس بازشد و کامران بااخم اومد بیرون…
ازش میترسیدم…تاحالا انقدر جدی نبود…شوخی نمیکرد…ولی اخمو و بداخلاقم نبود…
اومد کنارم نشست که خودمو جمع و جور کردم…همین کار باعث شد بیشتر عصبی بشه و باخشم کشیدم توی بغلش و گفت دیگه نبینم خودتو دریغ کردی ازم،ازیه طرف جلوم لخت وسکسی میچرخی از یه طرف خودتو جمع میکنی!
نگاهش نمیکردم…میترسیدم نگاهش کنم و اشکم بریزه…
باتوجه به حسی که بهم داشتیم نمیدونم باز چرا انقدر میترسیدم…
بلند دادزد:باتوام!کر شدی!
بابغض گفتم:دادنزن ابرو دارم…
انگار که دلش سوخت که گره ابرو هاش باز شد و انگار بغلش نرم ترشد…بیشتر چسبید بهم و سرمو فشارداد به سینه ش…
ده دقیقه ای تویه این وضع بودیم…استرسم کمتر شده بود و فقط یکم نگرانی مونده بود…
مهربون صدام کرد:نازگل…
زیر لبی گفتم:بله…
+ببین ما اول راهیم…ازهم شناخت همکاری داریم…ابراز علاقه و سکسمون یهویی شد…تاحدودی بهت حق میدم که حالت این باشه…ازطرفی تو کوچولویی برای من وتفاوت سنی مون زیاده…اما من تحقیقاتمو کردم از شهرتون گرفته تادانشگاه و استاداتون…همه چیو راجب به خودت و خانواده ت میدونم الان…
امشب هم قبل اومدنم زنگ زدم تورو از بابات خاستگاری کردم…اما چیزی از رابطه مون نگفتم!فکراتو بکن وبهم جواب بده!یک ماه بهت وقت میدم…تواین مدتم بیشتر باهم وقت بگذرونیم خارج از کار تا راحت تر تصمیم بگیری…
حال عجیبی داشتم باحرفاش…خاستگاری!ازدواج!انقدرزود!ولی کاملا اروم شده بودم انگار بهش اعتماد کرده بودم.
شروع کرد به نوازش کردنم…اروم گردن ولختی کمرم رو میمالید…سرشو گذاشت روی سرم و گاهی به سرم بوسه های اروم میزد…
خودمو سپرده بودم بهش و هیچی نمیگفتم…فقط لذت میبردم…
نیم ساعتی توی همین حالت بودم که شکمم از گشنگی صدا داد…یهو پریدم از جام! خجالت کشیدم!
با همون نگاه اروم و مهربونش گفت الان غذا سفارش میدم…چی میخوری؟
…
غذا رو سفارش داد و خوردیم…
وقتی ک خواستم لباسمو عوض کنم اجازه نداده بود و باخواهش گفته بود دوست دارم پوستتو لمس کنم وقتی تو بغلمی…
فکرمیکردم بعداز غذا میره ولی لپ تاپمو برداشت و چندتا از کارای دفترو انجام داد…چندتا نقشه روهم گفت اصلاح کنم…وخودش نشست به فوتبال دیدن…
خوابم گرفته بود…چندتا خمیازه که کشیدم باز اومد طرفم وروی دست بلندم کردوبردم
1400/06/01
#دانشجویی #رئیس #شرکت
..قسمت قبل
بعداز اون سکس نصفه چند روز دفترنرفتم و به پیام های کامران جواب ندادم…
چندباری اومد جلو خونه م که از چشمی درنگاه میکردم و در رو باز نمیکردم…
تااینکه امشب چندبار زنگ زد و بعد پیام داد تا نیم ساعت دیگه میام جلو خونه ت اگه درو باز نکنی به روش خودم بازش میکنم…
حقیقتا ترسیدم…
هیچوقت دختر جسوری نبودم و همیشه سرم به کار خودم بودوفقط درس خونده بودم…کامران اولین مردی بود که وارد زندگیم شده بودومن حتی دوسته پسرم نداشتم که کمی باجنس مخالف راحت باشم…
معذب بودم و خجالت میکشدیم…از طرفی میترسیدم که پردمو بزنه و بعد ولم کنه…
توی همین فکرا بودم که باز پیام اومد برام…این بار از واتساپ…کامران بود که بایه چکش پشت در بود…ترسیدم و به سمت در یورش بردم…
نمیخواستم مشکلی برام پیش بیاد تو شهرغریب و بی ابرو بشم وپشتم حرف و حدیث باشه…
دروباز کردم…
کامران راحت وارد خونه شد…انگار خونه خودشه…چکش توی دستشو گذاشت روی جاکفشی کنار در و پرسید:
_کجادست وصورتمو بشورم…
+سرویس کنارته…
بی حرف رفت سرویس و منم ترسیده رفتم نشستم تو پزیرایی.تازه متوجه لباس فوق العاده بازم شدم…
نیم تنه و شورتک…جوری که نصف سینه هام از پایین نیم تنه م پیدا بودودراصل فقط نوک سینه هام پوشیده شده بود…
برای عوض کردن لباس دیر بود چون در سرویس بازشد و کامران بااخم اومد بیرون…
ازش میترسیدم…تاحالا انقدر جدی نبود…شوخی نمیکرد…ولی اخمو و بداخلاقم نبود…
اومد کنارم نشست که خودمو جمع و جور کردم…همین کار باعث شد بیشتر عصبی بشه و باخشم کشیدم توی بغلش و گفت دیگه نبینم خودتو دریغ کردی ازم،ازیه طرف جلوم لخت وسکسی میچرخی از یه طرف خودتو جمع میکنی!
نگاهش نمیکردم…میترسیدم نگاهش کنم و اشکم بریزه…
باتوجه به حسی که بهم داشتیم نمیدونم باز چرا انقدر میترسیدم…
بلند دادزد:باتوام!کر شدی!
بابغض گفتم:دادنزن ابرو دارم…
انگار که دلش سوخت که گره ابرو هاش باز شد و انگار بغلش نرم ترشد…بیشتر چسبید بهم و سرمو فشارداد به سینه ش…
ده دقیقه ای تویه این وضع بودیم…استرسم کمتر شده بود و فقط یکم نگرانی مونده بود…
مهربون صدام کرد:نازگل…
زیر لبی گفتم:بله…
+ببین ما اول راهیم…ازهم شناخت همکاری داریم…ابراز علاقه و سکسمون یهویی شد…تاحدودی بهت حق میدم که حالت این باشه…ازطرفی تو کوچولویی برای من وتفاوت سنی مون زیاده…اما من تحقیقاتمو کردم از شهرتون گرفته تادانشگاه و استاداتون…همه چیو راجب به خودت و خانواده ت میدونم الان…
امشب هم قبل اومدنم زنگ زدم تورو از بابات خاستگاری کردم…اما چیزی از رابطه مون نگفتم!فکراتو بکن وبهم جواب بده!یک ماه بهت وقت میدم…تواین مدتم بیشتر باهم وقت بگذرونیم خارج از کار تا راحت تر تصمیم بگیری…
حال عجیبی داشتم باحرفاش…خاستگاری!ازدواج!انقدرزود!ولی کاملا اروم شده بودم انگار بهش اعتماد کرده بودم.
شروع کرد به نوازش کردنم…اروم گردن ولختی کمرم رو میمالید…سرشو گذاشت روی سرم و گاهی به سرم بوسه های اروم میزد…
خودمو سپرده بودم بهش و هیچی نمیگفتم…فقط لذت میبردم…
نیم ساعتی توی همین حالت بودم که شکمم از گشنگی صدا داد…یهو پریدم از جام! خجالت کشیدم!
با همون نگاه اروم و مهربونش گفت الان غذا سفارش میدم…چی میخوری؟
…
غذا رو سفارش داد و خوردیم…
وقتی ک خواستم لباسمو عوض کنم اجازه نداده بود و باخواهش گفته بود دوست دارم پوستتو لمس کنم وقتی تو بغلمی…
فکرمیکردم بعداز غذا میره ولی لپ تاپمو برداشت و چندتا از کارای دفترو انجام داد…چندتا نقشه روهم گفت اصلاح کنم…وخودش نشست به فوتبال دیدن…
خوابم گرفته بود…چندتا خمیازه که کشیدم باز اومد طرفم وروی دست بلندم کردوبردم