سکس یواشکی با دخترعمو نصف شب
1400/11/08
#دخترعمو #روستا #خاطرات_نوجوانی
سلام…مطمئنم اخرین این داستان همه میفهمید که واقعی بوده پس خوب با دقت بخونید چون بعد چندسال خوندن داستان سکسی تصمیم گرفتم منم یکی از سکسامو تعریف کنم!
اول از مشخصات خودم بگم که الان ۲۴ سالمه و اسمم رضاست و دخترعموم الان حدود ۳۰ سالشه و عاطفه اسمشه!(عاطفه دختریه با قد یه خورده کوتاه و اندام توپر و گوشتی!اصلنم اونطور نیست که بگم باسنش اینقددددی بزرگه که تو شلوارش جا نمیشه مثل دیگر دوستان خالیبند داستان نویس!
فقط میگم یه اندام معمولی با بدنی پر و رنگ پوست گندمی
داستان برمیگرده به حدود ۵ سال پیش!من 19 سالم بود و عاطفه ۲۵ سال
این عاطفه خانم اول بگم که کلا تو فامیل همه میدونستیم که دخترخوبی نیست و هرزس!..با این اوصاف یروز خبر دادن بابابزرگم حال بده و همه فامیل جمع شدیم تو روستا یکی دو روز موندیم و بابابزرگم فوت شد!دیگه ما اجبارا حدود ۱۰ روز اونجا بودیم بیشتر فامیل…
خونه بابابزرگم تو روستا حدود ۳ اتاق داشت و تقریبا ۲۰ نفر ادم اونجا بود!
دیگه ما شبا همه هرکی واسه خودش یه بالشت و پتو برمیداشت گوشه ای میخوابید!..قبل خواب حدود ساعت ۸ شب شنیدیم گفتن فلانیا دارن از شهرستان میان فاتحه بخونن و برن و فقط پدرمادرامون و بزرگا موندن تو پذیرایی خونه و بقیمون همه رفتیم تو اتاق دیگه هرکی نشست گوشه ای کنار هم…و سرد بود چندتا پتو برداشتیم …منو این دخترعموم چون باهم راحت بودیم و از بچگی زیاد خونشون رفت امد میکردم من …نشستم کنار عاطفه و یه پتو انداختم رو پاهام گفتم عاطی پتو نمیخوای تو گفت چرا سردمه و منم نصف پتومو کشیدم طرفش و اونم کشید رو پاهاش!..دیگه اتاق شلوغ بود هرکی با یکی حرفمیزد و منم گوشیمو دراوردم مثلا عکسو فیلم بابابیزگم نشون هم میدادیم و خاطره هاشو میگفتیم که در این حین من هی پاهامو به بهونه سرد بودن هوا میمالوندم به عاطفه میگفتم ویییی یخ کردم!روستامون زمستون مث الاسکا میشه!من پاهامو میکشیدم رو پاهاش هییییچی نمیگفت تازه بعضی وقتا اونم همکاری میکرد اما من اصصلا فک نمیکردم اونم حس منو داره و فکمیکردم سردشه!که واقعانم اون حسی نداشت!
دیگه اینجوری دو سه ساعت طول کشید که دیدیم مهمونا نمیرن و ماام خوابمون میومد هرکی سرجا خودش خوابید و ماام دراز شدیم!لامپا خاموش بود و چش چشو نمیدید!
منم یهو چش باز کردم دیدم نگا گوشیم کردم دیدم ساعت ۴ صبحه! کنارمو نگا کردم دیدم عاطفه همون کنارم خوابیده دلی چون بعد خواب من مهمونا رفته بودن اتاق خلوت تر شده بود!
مثلا حدود چار پنج نفر تو اتاق بودن به نظرم!
دیگه دیدم موووووقششششه منم از این عاطفه که همه میگفتن دختر هرزه ایه استفاده کنم…الکی خودمو جا به جا میکردم دست میزدم بهش که ببینم بیداره یا خواب که حس کردم خوابه!..بعد کمی مثلا صدای خرپف اینا دراوردم و خودمو جابه جا کردم و چسبیدم بهش!میترسیدم اون بقیه بیدار باشن واسه همین خرپف کردم کسی شک نکنه!
دیگه اون پشت به من بود و به پهلو خوابیده بود منم دقیقا از پشت چسبیدم بهش کامل کیرم چسبید به باسنش از رو لباس البته!
به خدا درحدی استرس ترس و هیجان و شهوت وجودمو گرفته بود که نفسم حبس شده بود!فقط میخواستم ارضا شم همین!
دیگه چسبیده بودم به باسنش چنددیقه تکون نخوردم همونجوری که چسبیده بودم موندم و دیدم هیچی نشد و همه خوابن همچنان کمی تکون دادم به خودم و محکمتر چسبیدم بهش…یعنی خودمو بیشتر فشار دادم به باسنش کامل از عقب کل بدنمو چسبیدم بهش و اونن همچنان بدون حرکت بود!..دوسه دیقه گذشت دیدم باز چیزی نشد اروم باز با یه تکون کوچیک دستمو گذاشتم رو کمرش و همچنان خودمو بیشتر بهش فشار میدم اما عقب جلو نمیکردم
1400/11/08
#دخترعمو #روستا #خاطرات_نوجوانی
سلام…مطمئنم اخرین این داستان همه میفهمید که واقعی بوده پس خوب با دقت بخونید چون بعد چندسال خوندن داستان سکسی تصمیم گرفتم منم یکی از سکسامو تعریف کنم!
اول از مشخصات خودم بگم که الان ۲۴ سالمه و اسمم رضاست و دخترعموم الان حدود ۳۰ سالشه و عاطفه اسمشه!(عاطفه دختریه با قد یه خورده کوتاه و اندام توپر و گوشتی!اصلنم اونطور نیست که بگم باسنش اینقددددی بزرگه که تو شلوارش جا نمیشه مثل دیگر دوستان خالیبند داستان نویس!
فقط میگم یه اندام معمولی با بدنی پر و رنگ پوست گندمی
داستان برمیگرده به حدود ۵ سال پیش!من 19 سالم بود و عاطفه ۲۵ سال
این عاطفه خانم اول بگم که کلا تو فامیل همه میدونستیم که دخترخوبی نیست و هرزس!..با این اوصاف یروز خبر دادن بابابزرگم حال بده و همه فامیل جمع شدیم تو روستا یکی دو روز موندیم و بابابزرگم فوت شد!دیگه ما اجبارا حدود ۱۰ روز اونجا بودیم بیشتر فامیل…
خونه بابابزرگم تو روستا حدود ۳ اتاق داشت و تقریبا ۲۰ نفر ادم اونجا بود!
دیگه ما شبا همه هرکی واسه خودش یه بالشت و پتو برمیداشت گوشه ای میخوابید!..قبل خواب حدود ساعت ۸ شب شنیدیم گفتن فلانیا دارن از شهرستان میان فاتحه بخونن و برن و فقط پدرمادرامون و بزرگا موندن تو پذیرایی خونه و بقیمون همه رفتیم تو اتاق دیگه هرکی نشست گوشه ای کنار هم…و سرد بود چندتا پتو برداشتیم …منو این دخترعموم چون باهم راحت بودیم و از بچگی زیاد خونشون رفت امد میکردم من …نشستم کنار عاطفه و یه پتو انداختم رو پاهام گفتم عاطی پتو نمیخوای تو گفت چرا سردمه و منم نصف پتومو کشیدم طرفش و اونم کشید رو پاهاش!..دیگه اتاق شلوغ بود هرکی با یکی حرفمیزد و منم گوشیمو دراوردم مثلا عکسو فیلم بابابیزگم نشون هم میدادیم و خاطره هاشو میگفتیم که در این حین من هی پاهامو به بهونه سرد بودن هوا میمالوندم به عاطفه میگفتم ویییی یخ کردم!روستامون زمستون مث الاسکا میشه!من پاهامو میکشیدم رو پاهاش هییییچی نمیگفت تازه بعضی وقتا اونم همکاری میکرد اما من اصصلا فک نمیکردم اونم حس منو داره و فکمیکردم سردشه!که واقعانم اون حسی نداشت!
دیگه اینجوری دو سه ساعت طول کشید که دیدیم مهمونا نمیرن و ماام خوابمون میومد هرکی سرجا خودش خوابید و ماام دراز شدیم!لامپا خاموش بود و چش چشو نمیدید!
منم یهو چش باز کردم دیدم نگا گوشیم کردم دیدم ساعت ۴ صبحه! کنارمو نگا کردم دیدم عاطفه همون کنارم خوابیده دلی چون بعد خواب من مهمونا رفته بودن اتاق خلوت تر شده بود!
مثلا حدود چار پنج نفر تو اتاق بودن به نظرم!
دیگه دیدم موووووقششششه منم از این عاطفه که همه میگفتن دختر هرزه ایه استفاده کنم…الکی خودمو جا به جا میکردم دست میزدم بهش که ببینم بیداره یا خواب که حس کردم خوابه!..بعد کمی مثلا صدای خرپف اینا دراوردم و خودمو جابه جا کردم و چسبیدم بهش!میترسیدم اون بقیه بیدار باشن واسه همین خرپف کردم کسی شک نکنه!
دیگه اون پشت به من بود و به پهلو خوابیده بود منم دقیقا از پشت چسبیدم بهش کامل کیرم چسبید به باسنش از رو لباس البته!
به خدا درحدی استرس ترس و هیجان و شهوت وجودمو گرفته بود که نفسم حبس شده بود!فقط میخواستم ارضا شم همین!
دیگه چسبیده بودم به باسنش چنددیقه تکون نخوردم همونجوری که چسبیده بودم موندم و دیدم هیچی نشد و همه خوابن همچنان کمی تکون دادم به خودم و محکمتر چسبیدم بهش…یعنی خودمو بیشتر فشار دادم به باسنش کامل از عقب کل بدنمو چسبیدم بهش و اونن همچنان بدون حرکت بود!..دوسه دیقه گذشت دیدم باز چیزی نشد اروم باز با یه تکون کوچیک دستمو گذاشتم رو کمرش و همچنان خودمو بیشتر بهش فشار میدم اما عقب جلو نمیکردم