خواهران تاجیک (۱)
1400/12/04
#افغان #همسر
دقیقا سه ماه شده بود فارغ التحصیل شده بودم،
از تهران به اصفهان برگشته بودم. با اینکه دهن خودمو سرویس کرده بودم که در بهترین دانشکده عمران کشور تحصیل کنم و نمراتم همه بالا باشه و به عنوان یه دانشجو با سواد فارغ التحصیل شده باشم که خودم و اطرافیانم و کسانی که براشون ارزشمندم سرشون بالا باشه.
روز اولی که رفتم سر پروژه بابا اصلا طرز برخوردش تغییر نکرده بود. دوماه موندم. جز بیل دست گرفتن و اینقدر با کارگر افغان جماعت کلکل کردن و تغییر لهجم از تهرانی به کابلی چیز دیگه ای دستم نیومد.
گشتم گشتم،یاد دوست دایی خدابیامرزم افتادم… دستش جایی بند بود که میتونست کمکم کنه.
خلاصه چطور شد؟
دو روز بعد اون تماس یه معرفی نامه گرفتم جل و پلاس جمع کردم و رفتم فریدن، مهندس عمران گروه جهادی و آبادگری شدم که از سر تا پاشون همه سپاهی بودن.
اما خب نمیدونستم.
یه نیسان پاترول سافاری بهم دادن. منم یا علی مدد گازکش سمت فریدن.
تو راه آهنگ گذشته ها گذشته معین پلی بود و منم تو فکرم داشتم یه گروه و اکیپ عمرانی ضربتی مثل سامورایی ها میساختم.
۷ام مهر بود. هنوز تو اصفهان با تیشرت میشد رفت بیرون. اونجا اینقدر برف خوابیده بود زمین که تخم رفتم یه لحظه.
آروم آروم رفتم تا رسیدم آسایشگاه.
کل ادوات شامل: یک دستگاه لودر، یه بولدوزر، دوتا نیسان آبی، یه بیل مکانیکی، یه زیرمایلر و یدونه تک. چیزایی بود که تو محوطه بودن.
اینقدر هوا سرد بود که دو ثانیه نگذشته بود خودمو گذاشتم زیر سقف.
آقایی با چهره تو هم رفته که با کتفش تکیه داده بود به چهارچوب در و عمیق کام از سیگارش میگرفت.
_مهندس جدیده تویی؟
+اره… خودمم
_خوش اومدی، بیا تو یه چایی بزن. معلومه انتظار این آب و هوارو نداشتی.
+این موقع سال نه
سه هفته بعد:
بجز من یه پیرخرفت، یه مرتیکه شل جاکش، که حسابی ترکش توی پاش براش نون کرده بود. اونجا بود. کیر خر هم به ناموسزهرا بارش نبود. اما خب اینقدر زیراب زن بود که همه ازش میترسیدن.
و دقیقا من،حالت نشتن سر مستراح داشتم و میخواستم دو دستی بزنم تو سرم که این یابو خان دو روزه که ۶ متر دیوار میکشه که شب که میخوابیم صبح میایم میبینیم خراب شده.
کل حرفش هم همین بود که این زمین نحسه باید دعا خوند و بعد دیوار کشید. فک کنم به عمرش دیوار سیسانتی در ارتفاع ۳متر ندیده بود.
دقیقا کِی؟ فرداش
انگاری خدا حرف منو شنیده بود و کینه هام دامن گیرش شد.
در حالی که با یک تراکتور داشت از کوه با شیبی که بزکوهی به کص ننش میخنده ازش بره بالا دور خیز کرده بود که بره.
ما که نیتشو از این کار نمیدونستیم اما خب هعی میگفتیم نرو. اما خب رفت
تراکتور چپ و چوس شد. خودشم کمرش بگا رفت و همون پایه لنگش زیر فرمون گیر کرده بود.
رفتیم بالا سرش، از سر لج نزاشتم کسی کمکش کنه.
گفتم زنگ بزنید اورژانش. بعد ۳ ساعت یه مزدا به عنوان آمبولانس اومد که از مردهکش بدتر بود.
کار اومد دست خودم،
درمونگاه روستا رو افتتاح کردیم و مدرسشون هم دوتا کلاس دیگه اضاف کردیم.
با اون سبک زندگی اخت شده بودم.هرکی محاسبات میخواست تو ده و شهرستان های اطراف برای خونه خودش انجام میدادم. البته محاسبات که نه بیشتر اوقات شبیه نقاشی بود. یه طرح روی کاغذ براشون میکشیدم اونا هم ذوق میکردن. دیگه چی میشد یه آدم حسابی بیاد و براش توسل به سیستم شیم و خودمم غیرمستقیم پیمانکارش باشم.
لطف کل اهالی روستا های اطراف شاملمون میشد تا اینکه کدخدا واسم سنگ تموم گذاشت یه خونه رو به راه و تمیز که دوتا خواب و یه حال داشت و یه اتاق دیگه هم اون سر حیاطش بود داد به من.
منم که دیدم تا آخر زمستون این گروه
1400/12/04
#افغان #همسر
دقیقا سه ماه شده بود فارغ التحصیل شده بودم،
از تهران به اصفهان برگشته بودم. با اینکه دهن خودمو سرویس کرده بودم که در بهترین دانشکده عمران کشور تحصیل کنم و نمراتم همه بالا باشه و به عنوان یه دانشجو با سواد فارغ التحصیل شده باشم که خودم و اطرافیانم و کسانی که براشون ارزشمندم سرشون بالا باشه.
روز اولی که رفتم سر پروژه بابا اصلا طرز برخوردش تغییر نکرده بود. دوماه موندم. جز بیل دست گرفتن و اینقدر با کارگر افغان جماعت کلکل کردن و تغییر لهجم از تهرانی به کابلی چیز دیگه ای دستم نیومد.
گشتم گشتم،یاد دوست دایی خدابیامرزم افتادم… دستش جایی بند بود که میتونست کمکم کنه.
خلاصه چطور شد؟
دو روز بعد اون تماس یه معرفی نامه گرفتم جل و پلاس جمع کردم و رفتم فریدن، مهندس عمران گروه جهادی و آبادگری شدم که از سر تا پاشون همه سپاهی بودن.
اما خب نمیدونستم.
یه نیسان پاترول سافاری بهم دادن. منم یا علی مدد گازکش سمت فریدن.
تو راه آهنگ گذشته ها گذشته معین پلی بود و منم تو فکرم داشتم یه گروه و اکیپ عمرانی ضربتی مثل سامورایی ها میساختم.
۷ام مهر بود. هنوز تو اصفهان با تیشرت میشد رفت بیرون. اونجا اینقدر برف خوابیده بود زمین که تخم رفتم یه لحظه.
آروم آروم رفتم تا رسیدم آسایشگاه.
کل ادوات شامل: یک دستگاه لودر، یه بولدوزر، دوتا نیسان آبی، یه بیل مکانیکی، یه زیرمایلر و یدونه تک. چیزایی بود که تو محوطه بودن.
اینقدر هوا سرد بود که دو ثانیه نگذشته بود خودمو گذاشتم زیر سقف.
آقایی با چهره تو هم رفته که با کتفش تکیه داده بود به چهارچوب در و عمیق کام از سیگارش میگرفت.
_مهندس جدیده تویی؟
+اره… خودمم
_خوش اومدی، بیا تو یه چایی بزن. معلومه انتظار این آب و هوارو نداشتی.
+این موقع سال نه
سه هفته بعد:
بجز من یه پیرخرفت، یه مرتیکه شل جاکش، که حسابی ترکش توی پاش براش نون کرده بود. اونجا بود. کیر خر هم به ناموسزهرا بارش نبود. اما خب اینقدر زیراب زن بود که همه ازش میترسیدن.
و دقیقا من،حالت نشتن سر مستراح داشتم و میخواستم دو دستی بزنم تو سرم که این یابو خان دو روزه که ۶ متر دیوار میکشه که شب که میخوابیم صبح میایم میبینیم خراب شده.
کل حرفش هم همین بود که این زمین نحسه باید دعا خوند و بعد دیوار کشید. فک کنم به عمرش دیوار سیسانتی در ارتفاع ۳متر ندیده بود.
دقیقا کِی؟ فرداش
انگاری خدا حرف منو شنیده بود و کینه هام دامن گیرش شد.
در حالی که با یک تراکتور داشت از کوه با شیبی که بزکوهی به کص ننش میخنده ازش بره بالا دور خیز کرده بود که بره.
ما که نیتشو از این کار نمیدونستیم اما خب هعی میگفتیم نرو. اما خب رفت
تراکتور چپ و چوس شد. خودشم کمرش بگا رفت و همون پایه لنگش زیر فرمون گیر کرده بود.
رفتیم بالا سرش، از سر لج نزاشتم کسی کمکش کنه.
گفتم زنگ بزنید اورژانش. بعد ۳ ساعت یه مزدا به عنوان آمبولانس اومد که از مردهکش بدتر بود.
کار اومد دست خودم،
درمونگاه روستا رو افتتاح کردیم و مدرسشون هم دوتا کلاس دیگه اضاف کردیم.
با اون سبک زندگی اخت شده بودم.هرکی محاسبات میخواست تو ده و شهرستان های اطراف برای خونه خودش انجام میدادم. البته محاسبات که نه بیشتر اوقات شبیه نقاشی بود. یه طرح روی کاغذ براشون میکشیدم اونا هم ذوق میکردن. دیگه چی میشد یه آدم حسابی بیاد و براش توسل به سیستم شیم و خودمم غیرمستقیم پیمانکارش باشم.
لطف کل اهالی روستا های اطراف شاملمون میشد تا اینکه کدخدا واسم سنگ تموم گذاشت یه خونه رو به راه و تمیز که دوتا خواب و یه حال داشت و یه اتاق دیگه هم اون سر حیاطش بود داد به من.
منم که دیدم تا آخر زمستون این گروه
زن سرایدار و من
1401/04/04
#افغان #بیغیرتی #زن_شوهردار
سلام دوستان
من اولین بارمه داستان مینوسم شایدم اخرین بار باشه چون تنها داستان سکسی زندگیم همین بوده پس لطفا جای فحش یا نبینید یا انرژی بدید ممنون
خب من امیرم سی و چهار سالمه پنج ساله ازدواج کردم با نرگس خانومم خودم قد بلند و لاغر بدنسازم و کارم تجهیز بیمارستان زنم قد معمولی و فیتنس کار اندامش واقعا عالیه باسن بزرگ و سینه هشتاد و پوست سفید و نگم براتون!
.
اما داستان ازونجایی شروع میشه که من باغ میوه خودمو شروع به ساخت ویلا و محوطه و سرایدری کردم و بحث طول نمیدم .ویلا و … باغ من ساخته شده بود و حالا دنبال یه سرایدار بودم که با پیمانکار و شریک خودم صحبت کردیم و گفت سرایدر خودم پسرعموش دنبال خونس و این حرفا منم راضی شدم و گفتم بیاد که شرایط بگم برم(چون در هفته فقط یه بار اونجا میریم)خلاصه تنها اومد و گفت که خودمم و خانومم که پرسیدم چند تا بچه داری گفت یدونه دختر شیش ساله داشتم تازگیا تصادف کرده و فوت شده دلم سوخت گفتم اوکی از امروز شروع کن اسباب کشی کنین ولی باغ نباید خالی باشه منم حقوقی نمیدم خودت برو سرکار خانومت باید باغ بمونه که قبول کرد و من رفتم یه سالی گذشت و من و مجید(سرایدار) جور شده بودیم و اوضاع خوب بود اصل قصه ازونجایی شروع میشه که بعد مدت ها من زن مجید و درست درمون میدیدم و قبلا دیده بودم اما اینجوری نه تنها باغ بودم که اومد احوال پرسی کرد و رفت تو خونش اون رفت اما تا ساعتها کیر من سیخ بود و نمیخابید و یه زن با باسن خیلی بزرگ و سینه های راحت هشتاد و پنج پوستشم سبزه و سیاه مانند بود و مث بقیه افغانیا که من دیده بودم محجبه و… نبود و تقریبا چاق بود و اصن شبیه افغانیا نبود بدجوری منو تو کف گذاشت اللخصوص لباساش که ازون به بعد دیگه راحت شده بود و میومد سلام علیک میکرد ظاهر تا اون موقع بخاطر بچش افسرده بود زیاد نمیدیدمش و خونه بود خلاصه من بودم و کیر سیخ من واسه (نازنین خانم) یبار باغ بودم ظهر بود و شوهرشم سرکار بود منم تو ویلا بودم که اومد درو زد منم شهوتی بود ناجور درو که وا کردم خیلی جلو وایساده بود و نفسش میخورد به صورتم و کیرم داشت شلوارمو جر میداد خیلی شهوتی گفتم جانم عزیزم چی شده با عشوه خاصی گفت اون تصفیه ابی که خریدین خراب شده اب نمیاد منم که دل تو دلم نبود گفتم بریم نگاش کنم قبول کرد و رفتیم داخل خونه و هی کشش میدادم تعمیر و خوابیده بودم تو کابینت مشغول تعمیر اما کیر سیخم مشخص بود و اونم هی نگاه میکرد بهش گفتم بیا این شیرو با دست نگه دار ببندمش و گفتم بیا اینجا دو تا پاش گذاشت بغل من و اومد نگه داشت دامن پاش نبود ولی از زاویه زیر که کصشو دید میزدم داشتم میمردم خلاصه دیدم دیر شده برگشتم خونه تا رسیدم لباس در نیاورده افتادم به جون لبای نرگس و مک میزدم از شهوت نمیدونستم چیکار کنم باورم نمیشد لباساشو پاره کردم و سینه های سفیدشو خوردم شلوارشو دراوردم شروع کردم خوردن کص نرگس که اولین اه کشید ابم اومد یه مقدار ناراحت شد ولی انقد تو کف نازنین بودم فقط یه تلنگر میخاستم تا ابم بپاشه خوابیدیم و چن روز ناجور تو کف بودم و زیاد تر میرفتم اونجا و خودمو بهش نزدیک کرده بودم یروز واقعا غیر عمدی دو تایی انباری بودیم داشت کمکم میکردم سم بریزم تو مخزن که پمپ زدم و یه مقدار ریخت رو شکم و کصش من هول شدم و یه دستمال برداشتم و شکم و کصشو تمیز کردم از رو لباس داشتم میمردم براش قرمز شده بود ولی شهوت تو چشاش موج میزد تشکر کرد و گفت میرم لباسامو عوض کنم و میام دوباره به بهونه های مختلف و تصادفی لمس میکردمش و حال میکردم روزا میگذشت و منم نزدیک تر میشدم تا یه روز
1401/04/04
#افغان #بیغیرتی #زن_شوهردار
سلام دوستان
من اولین بارمه داستان مینوسم شایدم اخرین بار باشه چون تنها داستان سکسی زندگیم همین بوده پس لطفا جای فحش یا نبینید یا انرژی بدید ممنون
خب من امیرم سی و چهار سالمه پنج ساله ازدواج کردم با نرگس خانومم خودم قد بلند و لاغر بدنسازم و کارم تجهیز بیمارستان زنم قد معمولی و فیتنس کار اندامش واقعا عالیه باسن بزرگ و سینه هشتاد و پوست سفید و نگم براتون!
.
اما داستان ازونجایی شروع میشه که من باغ میوه خودمو شروع به ساخت ویلا و محوطه و سرایدری کردم و بحث طول نمیدم .ویلا و … باغ من ساخته شده بود و حالا دنبال یه سرایدار بودم که با پیمانکار و شریک خودم صحبت کردیم و گفت سرایدر خودم پسرعموش دنبال خونس و این حرفا منم راضی شدم و گفتم بیاد که شرایط بگم برم(چون در هفته فقط یه بار اونجا میریم)خلاصه تنها اومد و گفت که خودمم و خانومم که پرسیدم چند تا بچه داری گفت یدونه دختر شیش ساله داشتم تازگیا تصادف کرده و فوت شده دلم سوخت گفتم اوکی از امروز شروع کن اسباب کشی کنین ولی باغ نباید خالی باشه منم حقوقی نمیدم خودت برو سرکار خانومت باید باغ بمونه که قبول کرد و من رفتم یه سالی گذشت و من و مجید(سرایدار) جور شده بودیم و اوضاع خوب بود اصل قصه ازونجایی شروع میشه که بعد مدت ها من زن مجید و درست درمون میدیدم و قبلا دیده بودم اما اینجوری نه تنها باغ بودم که اومد احوال پرسی کرد و رفت تو خونش اون رفت اما تا ساعتها کیر من سیخ بود و نمیخابید و یه زن با باسن خیلی بزرگ و سینه های راحت هشتاد و پنج پوستشم سبزه و سیاه مانند بود و مث بقیه افغانیا که من دیده بودم محجبه و… نبود و تقریبا چاق بود و اصن شبیه افغانیا نبود بدجوری منو تو کف گذاشت اللخصوص لباساش که ازون به بعد دیگه راحت شده بود و میومد سلام علیک میکرد ظاهر تا اون موقع بخاطر بچش افسرده بود زیاد نمیدیدمش و خونه بود خلاصه من بودم و کیر سیخ من واسه (نازنین خانم) یبار باغ بودم ظهر بود و شوهرشم سرکار بود منم تو ویلا بودم که اومد درو زد منم شهوتی بود ناجور درو که وا کردم خیلی جلو وایساده بود و نفسش میخورد به صورتم و کیرم داشت شلوارمو جر میداد خیلی شهوتی گفتم جانم عزیزم چی شده با عشوه خاصی گفت اون تصفیه ابی که خریدین خراب شده اب نمیاد منم که دل تو دلم نبود گفتم بریم نگاش کنم قبول کرد و رفتیم داخل خونه و هی کشش میدادم تعمیر و خوابیده بودم تو کابینت مشغول تعمیر اما کیر سیخم مشخص بود و اونم هی نگاه میکرد بهش گفتم بیا این شیرو با دست نگه دار ببندمش و گفتم بیا اینجا دو تا پاش گذاشت بغل من و اومد نگه داشت دامن پاش نبود ولی از زاویه زیر که کصشو دید میزدم داشتم میمردم خلاصه دیدم دیر شده برگشتم خونه تا رسیدم لباس در نیاورده افتادم به جون لبای نرگس و مک میزدم از شهوت نمیدونستم چیکار کنم باورم نمیشد لباساشو پاره کردم و سینه های سفیدشو خوردم شلوارشو دراوردم شروع کردم خوردن کص نرگس که اولین اه کشید ابم اومد یه مقدار ناراحت شد ولی انقد تو کف نازنین بودم فقط یه تلنگر میخاستم تا ابم بپاشه خوابیدیم و چن روز ناجور تو کف بودم و زیاد تر میرفتم اونجا و خودمو بهش نزدیک کرده بودم یروز واقعا غیر عمدی دو تایی انباری بودیم داشت کمکم میکردم سم بریزم تو مخزن که پمپ زدم و یه مقدار ریخت رو شکم و کصش من هول شدم و یه دستمال برداشتم و شکم و کصشو تمیز کردم از رو لباس داشتم میمردم براش قرمز شده بود ولی شهوت تو چشاش موج میزد تشکر کرد و گفت میرم لباسامو عوض کنم و میام دوباره به بهونه های مختلف و تصادفی لمس میکردمش و حال میکردم روزا میگذشت و منم نزدیک تر میشدم تا یه روز