فانتزی های ذهن یه باکره ی داغ
1400/10/13
#فتیش #ارباب_و_برده #فانتزی
سلام. این متن یه دلنوشته است و واقعیت نداشته و نداره. صرفا تخیلات منه. نه داستان سکسی مینویسم و نه زیاد میخونم. فقط خیلی راحت چیزی که به ذهنم میاد رو ممکنه گاهی اینجا بنویسم. ممکنه شامل فتیش مخصوص خودم باشه و یا گاهی ملایم و گاهی خیلی خشن باشه. چون در حین احساسی بودن، همیشه توی فانتزیام دوست داشتم که درد بکشم و حتی گاهی زخمی و کبود شم…به هر هر حال، اینجا خودسانسوری ندارم. دوست دارم خود واقعیم باشم. پس اگه از چیزایی که که گفتم خوشتون نمیاد، هیچ ایرادی نداره. نخونین مطالبم رو. پس دلیلی هم نداره که کامنت های توهین آمیز بذارین و یا نظر شخصی خودتون رو به کسی تحمیل کنین. هر چیزی با یه سرچ کوچولو توی نت درمیاد. پس اگه معنی اصطلاحی رو ندونستین (مثلا فتیش که دیگه اکثرا میدونن ولی ممکنه یه عده ندونن هنوز) میتونین بدون پرسیدن توی نت سرچ کنین. و باز این رو هم بگم که نظرها متفاوته ممکنه به نظر یکس خیلی چرت باشه چیزی که نوشتم و به نظر یکی دیگه خیلی داغ. پس لطفا به همدیگه و سلایق و تفکرات همدیگه احترام بذاریم.
“دلم بغل میخواد، آغوش میخواد. یه آغوش مردونه. یه آغوش گرم و پرقدرت. یکی که توی بغلش آروم شم…
درکم کنه…
خودم رو…
محدودیتامو…
فانتزیامو…
فتیشمو…
دوست دارم از پشت بغلم کنه. گرمای لباشو روی گردن باریک و ظریفم حس کنم…
توی این سرمای زمستون…
از گرمای بدن هم گرم شیم…
بدن به بدن…
پوست به پوست…
تماااام برجستگیامو، ظرافت دخترونمو با پوستش حس کنه…
داغیمو، لرزش بدن به نسبت تپلمو توی دستای مردونه اش…
منم حس کنم، غرورشو، مردونگیشو، برجستگی هاشو از پشت روی بدنم…
با یکی از دستاش همونطوری که داره گردنمو میبوسه و لباشو میکشه روش، در حالی که لرزش من بیشتر میشه و کم کم نفسام به شماره میوفته و آه و نالم بلند میشه، گردنمو فشار بده. توی گوشم بگه که مال خودشم… هیچکسی نمیتونه از همدیگه جدامون کنه… منم خودمو بسپرم به دستش که هر طوری دلش میخواد نفسامو کنترل کنه… بدنمو با لباس کبود کنه…
کم کم حس کنم که دستش میره زیر لباسمو شکممو نوازش میکنه…
همینطور که با نوک انگشتاش آروم میکشه روی شکمم، انگشتاشو توی نافم حس کنم، اونم داغی ناف تنگ و گودمو حس کنه. ناخواسته یه آه بلندددد بکشم و در دهنمو بگیره و با اون یکی دستش بیشتر فشار بده انگشتشو توی نافنو بچرخونه…
دیگه سینه هام سفت سفت شدن…
پوستم دونه دونه شده…
کم کم انگشتشو بماله لای لبای داغمو با زبونم خیس بکنه و بماله روی نوک سینه های سفت شدم…
نوک کوچولوی سینه های به نسبت تپلمو بذاره بین انگشت اشاره و انگشت وسطشو بچلونه…
به التماس بیوفتم…
التماس دستا و بدن مردونش…
صدای ضخیم مردونه اش…
با ناله های پر از درد و لذت دخترونه ام…
آخ که چه ملودی داغی میشه…”
نوشته: دختر باکره
@dastankadhi
1400/10/13
#فتیش #ارباب_و_برده #فانتزی
سلام. این متن یه دلنوشته است و واقعیت نداشته و نداره. صرفا تخیلات منه. نه داستان سکسی مینویسم و نه زیاد میخونم. فقط خیلی راحت چیزی که به ذهنم میاد رو ممکنه گاهی اینجا بنویسم. ممکنه شامل فتیش مخصوص خودم باشه و یا گاهی ملایم و گاهی خیلی خشن باشه. چون در حین احساسی بودن، همیشه توی فانتزیام دوست داشتم که درد بکشم و حتی گاهی زخمی و کبود شم…به هر هر حال، اینجا خودسانسوری ندارم. دوست دارم خود واقعیم باشم. پس اگه از چیزایی که که گفتم خوشتون نمیاد، هیچ ایرادی نداره. نخونین مطالبم رو. پس دلیلی هم نداره که کامنت های توهین آمیز بذارین و یا نظر شخصی خودتون رو به کسی تحمیل کنین. هر چیزی با یه سرچ کوچولو توی نت درمیاد. پس اگه معنی اصطلاحی رو ندونستین (مثلا فتیش که دیگه اکثرا میدونن ولی ممکنه یه عده ندونن هنوز) میتونین بدون پرسیدن توی نت سرچ کنین. و باز این رو هم بگم که نظرها متفاوته ممکنه به نظر یکس خیلی چرت باشه چیزی که نوشتم و به نظر یکی دیگه خیلی داغ. پس لطفا به همدیگه و سلایق و تفکرات همدیگه احترام بذاریم.
“دلم بغل میخواد، آغوش میخواد. یه آغوش مردونه. یه آغوش گرم و پرقدرت. یکی که توی بغلش آروم شم…
درکم کنه…
خودم رو…
محدودیتامو…
فانتزیامو…
فتیشمو…
دوست دارم از پشت بغلم کنه. گرمای لباشو روی گردن باریک و ظریفم حس کنم…
توی این سرمای زمستون…
از گرمای بدن هم گرم شیم…
بدن به بدن…
پوست به پوست…
تماااام برجستگیامو، ظرافت دخترونمو با پوستش حس کنه…
داغیمو، لرزش بدن به نسبت تپلمو توی دستای مردونه اش…
منم حس کنم، غرورشو، مردونگیشو، برجستگی هاشو از پشت روی بدنم…
با یکی از دستاش همونطوری که داره گردنمو میبوسه و لباشو میکشه روش، در حالی که لرزش من بیشتر میشه و کم کم نفسام به شماره میوفته و آه و نالم بلند میشه، گردنمو فشار بده. توی گوشم بگه که مال خودشم… هیچکسی نمیتونه از همدیگه جدامون کنه… منم خودمو بسپرم به دستش که هر طوری دلش میخواد نفسامو کنترل کنه… بدنمو با لباس کبود کنه…
کم کم حس کنم که دستش میره زیر لباسمو شکممو نوازش میکنه…
همینطور که با نوک انگشتاش آروم میکشه روی شکمم، انگشتاشو توی نافم حس کنم، اونم داغی ناف تنگ و گودمو حس کنه. ناخواسته یه آه بلندددد بکشم و در دهنمو بگیره و با اون یکی دستش بیشتر فشار بده انگشتشو توی نافنو بچرخونه…
دیگه سینه هام سفت سفت شدن…
پوستم دونه دونه شده…
کم کم انگشتشو بماله لای لبای داغمو با زبونم خیس بکنه و بماله روی نوک سینه های سفت شدم…
نوک کوچولوی سینه های به نسبت تپلمو بذاره بین انگشت اشاره و انگشت وسطشو بچلونه…
به التماس بیوفتم…
التماس دستا و بدن مردونش…
صدای ضخیم مردونه اش…
با ناله های پر از درد و لذت دخترونه ام…
آخ که چه ملودی داغی میشه…”
نوشته: دختر باکره
@dastankadhi
شوهر خواهرم پاهامو خورد
1400/10/18
#فوت_فتیش #شوهر_خواهر #ارباب_و_برده
سلام من راحله۲۶ساله متاهل با ی اندام معمولی هستم
داستان از اونجا شروع شد ک خواهر کوچیکم واسش خواستگار اومد
این خواستگار بچه پررو از همون شب خواستگاری هیز بود و زیر چشمی منو میپایید
بگذریم ک اینا عقد کردنو مهدی(دامادمون)رفتو امد داشت ب خونه مامانم(ماهم پایین خونه مامانم زندگی میکنیم)یروز ک مهدی از سر کارش مث این ک اومده بود خونه مامانم منم بالا بودم با تاپو شلوار رفتم تو دیدم مامانم تو اشپزخونس و من چادر رنگیمو انداختم و رفتم تو پذیرایی ک یهو دیدم مهدی یا چشمای گرد شده نگام میکنه من دوییدم رفتم تو راهرو ک چادرمو بردارم دیدم مامانمم اومد بهم چشم غره رف گف دخترجان ما دیگ داماد داریم حواست باشه ب رفتارات منم ناراحت شدم رفتم خونم(شوهرم سر ساختو ساز باباش بود)داشتم کمدمو مرتب میکردم صدای زنگ واحد اومد از چشمی نگاه کردم دیدم مهدیه درو باز کردم گفت میتونم بیام تو منم رفتم کنار ک بیاد نشست رو مبل یکم با دخترم بازی کرد و گفتش مامان اینا نمیدونن اومدم اینجا من اومدم بگم فهمیدم مامان چی گفتن بهت و من نمیخوام معذب باشی جلوی من منو از خانوادت بدون منم گفتم ن اصن اینطوری نیس من راحتم همینجوریشم
اصنننن تو فکرم نبود رابطه باهاش
یهو گف خیلی خانوم خوشگلی هستی من تعجب کردمو گفتم مرسی یکم حس خوبی داشت واسم
رفتم چایی ک اوردم براش نشستم دیدم مدام داره زیر چشمی ب پاهام نگاه میکنه منم زدم ب پررویی گفتم اقا مهدی چیزی هس رو پاهام؟
استرس گرفته بود گف ن ن فقط راستش من کلا همینم دست خودم نیس
با شیطنت گفتم پا ک چیزی نیس ک بخواید نگاه کنید بابا خواهرم هس دیگ
با پررویی گف پاهاتم خوشگله و ی چی دیگس
اصن واااا رفتم و فهمیدم ک نظر داره منم ک کلا دوس دارم پاهامو کسی بخوره و فتیشو اربابو از اینجور حرفا
پامو روهم انداختم گفتم جدی؟قشنگه؟گف اره من پاهاتو میتونم از نزدیک تر ببینم؟با سر تکون دادن رضایت نشون دادم
اومد پایین مبل کنار پام نشست یهو گفتم فتیش داری سریع جواب داد اره و دستشو کشید روی پام اصن نکشیدم پامو عقب خوشم اومده بود از دستای مردونش رو پاهام
چشمم ب شلوارش افتاد دیدم ماشالا سالار استوار شده😂
دیدم داره نگام میکنه و فهمیده کیرشو دید میزدم گف ببخشید ولی ناخداگاهه دیگ اینو ک گف اصن دلم لرزید و هات شدم منم رفتم پایین مبل یهو چسبیدم ب لباش و مک میزدم اونم دست میکشید رو کمرمو چادرمو از سرم انداخت یهو یادم افتاد دخترم کجاس و نبینیه دیدم نیس رفته بالا و منم از خدا خواسته ادامه دادم ب خوردن لبای داغش
داشتم دیوونه میشدم دیگ بهم گف میخوام برده ی پاهات بشم منم گفتم فحشتم میدما اگ بردم باشی گفت برو رو مبل
نشستم رو مبل پامو گرف بالا و پاشنمو لیس زد منم بیحال شده بودم میگفتم بلیس توله سگ اونم خوشش اومده بود هی میگف چی گفتی؟منم میگفتم تو توله سگ منی عوضی داشت انگشتامو میک میزد منم حس قدرت داشتم وقتی اون زیر پاهام بود
گفتم عرق پاهام تو دهنته خوشت میاد؟اونم گف ارره عشقم تف کردم رو صورتش گفتم عشقم ن فقط باید بگی ارباب ک گفت چشم و لیس میزد
گفتم دراز بکش بعد مامو گذاشتم رو دهنش دیگ روم باز شده بود باهاش دستمو کرده بودم تو شلوارم کصمو میمالیدم پامو فشار میدادم رو دهنش
پنجه پامو فشار دادم همش رفته بود تو دهنش داشت میک میزد زبونشو میکشید منم بیحاااله بیحال بودم داشتم خودمو میمالیدم آبم اومدو پامو بیشترررر تو دهنش فشار دادم
زود رفتم دستشویی ک شلوارم کثیف نشه در دسشوییو زد گف من میرم ولی بازم برمیگردم منم هیچی نگفتم
نوشته: راحله
@dastankadhi
1400/10/18
#فوت_فتیش #شوهر_خواهر #ارباب_و_برده
سلام من راحله۲۶ساله متاهل با ی اندام معمولی هستم
داستان از اونجا شروع شد ک خواهر کوچیکم واسش خواستگار اومد
این خواستگار بچه پررو از همون شب خواستگاری هیز بود و زیر چشمی منو میپایید
بگذریم ک اینا عقد کردنو مهدی(دامادمون)رفتو امد داشت ب خونه مامانم(ماهم پایین خونه مامانم زندگی میکنیم)یروز ک مهدی از سر کارش مث این ک اومده بود خونه مامانم منم بالا بودم با تاپو شلوار رفتم تو دیدم مامانم تو اشپزخونس و من چادر رنگیمو انداختم و رفتم تو پذیرایی ک یهو دیدم مهدی یا چشمای گرد شده نگام میکنه من دوییدم رفتم تو راهرو ک چادرمو بردارم دیدم مامانمم اومد بهم چشم غره رف گف دخترجان ما دیگ داماد داریم حواست باشه ب رفتارات منم ناراحت شدم رفتم خونم(شوهرم سر ساختو ساز باباش بود)داشتم کمدمو مرتب میکردم صدای زنگ واحد اومد از چشمی نگاه کردم دیدم مهدیه درو باز کردم گفت میتونم بیام تو منم رفتم کنار ک بیاد نشست رو مبل یکم با دخترم بازی کرد و گفتش مامان اینا نمیدونن اومدم اینجا من اومدم بگم فهمیدم مامان چی گفتن بهت و من نمیخوام معذب باشی جلوی من منو از خانوادت بدون منم گفتم ن اصن اینطوری نیس من راحتم همینجوریشم
اصنننن تو فکرم نبود رابطه باهاش
یهو گف خیلی خانوم خوشگلی هستی من تعجب کردمو گفتم مرسی یکم حس خوبی داشت واسم
رفتم چایی ک اوردم براش نشستم دیدم مدام داره زیر چشمی ب پاهام نگاه میکنه منم زدم ب پررویی گفتم اقا مهدی چیزی هس رو پاهام؟
استرس گرفته بود گف ن ن فقط راستش من کلا همینم دست خودم نیس
با شیطنت گفتم پا ک چیزی نیس ک بخواید نگاه کنید بابا خواهرم هس دیگ
با پررویی گف پاهاتم خوشگله و ی چی دیگس
اصن واااا رفتم و فهمیدم ک نظر داره منم ک کلا دوس دارم پاهامو کسی بخوره و فتیشو اربابو از اینجور حرفا
پامو روهم انداختم گفتم جدی؟قشنگه؟گف اره من پاهاتو میتونم از نزدیک تر ببینم؟با سر تکون دادن رضایت نشون دادم
اومد پایین مبل کنار پام نشست یهو گفتم فتیش داری سریع جواب داد اره و دستشو کشید روی پام اصن نکشیدم پامو عقب خوشم اومده بود از دستای مردونش رو پاهام
چشمم ب شلوارش افتاد دیدم ماشالا سالار استوار شده😂
دیدم داره نگام میکنه و فهمیده کیرشو دید میزدم گف ببخشید ولی ناخداگاهه دیگ اینو ک گف اصن دلم لرزید و هات شدم منم رفتم پایین مبل یهو چسبیدم ب لباش و مک میزدم اونم دست میکشید رو کمرمو چادرمو از سرم انداخت یهو یادم افتاد دخترم کجاس و نبینیه دیدم نیس رفته بالا و منم از خدا خواسته ادامه دادم ب خوردن لبای داغش
داشتم دیوونه میشدم دیگ بهم گف میخوام برده ی پاهات بشم منم گفتم فحشتم میدما اگ بردم باشی گفت برو رو مبل
نشستم رو مبل پامو گرف بالا و پاشنمو لیس زد منم بیحال شده بودم میگفتم بلیس توله سگ اونم خوشش اومده بود هی میگف چی گفتی؟منم میگفتم تو توله سگ منی عوضی داشت انگشتامو میک میزد منم حس قدرت داشتم وقتی اون زیر پاهام بود
گفتم عرق پاهام تو دهنته خوشت میاد؟اونم گف ارره عشقم تف کردم رو صورتش گفتم عشقم ن فقط باید بگی ارباب ک گفت چشم و لیس میزد
گفتم دراز بکش بعد مامو گذاشتم رو دهنش دیگ روم باز شده بود باهاش دستمو کرده بودم تو شلوارم کصمو میمالیدم پامو فشار میدادم رو دهنش
پنجه پامو فشار دادم همش رفته بود تو دهنش داشت میک میزد زبونشو میکشید منم بیحاااله بیحال بودم داشتم خودمو میمالیدم آبم اومدو پامو بیشترررر تو دهنش فشار دادم
زود رفتم دستشویی ک شلوارم کثیف نشه در دسشوییو زد گف من میرم ولی بازم برمیگردم منم هیچی نگفتم
نوشته: راحله
@dastankadhi
شوهر خواهرم پاهامو خورد
1400/10/18
#فوت_فتیش #شوهر_خواهر #ارباب_و_برده
سلام من راحله۲۶ساله متاهل با ی اندام معمولی هستم
داستان از اونجا شروع شد ک خواهر کوچیکم واسش خواستگار اومد
این خواستگار بچه پررو از همون شب خواستگاری هیز بود و زیر چشمی منو میپایید
بگذریم ک اینا عقد کردنو مهدی(دامادمون)رفتو امد داشت ب خونه مامانم(ماهم پایین خونه مامانم زندگی میکنیم)یروز ک مهدی از سر کارش مث این ک اومده بود خونه مامانم منم بالا بودم با تاپو شلوار رفتم تو دیدم مامانم تو اشپزخونس و من چادر رنگیمو انداختم و رفتم تو پذیرایی ک یهو دیدم مهدی یا چشمای گرد شده نگام میکنه من دوییدم رفتم تو راهرو ک چادرمو بردارم دیدم مامانمم اومد بهم چشم غره رف گف دخترجان ما دیگ داماد داریم حواست باشه ب رفتارات منم ناراحت شدم رفتم خونم(شوهرم سر ساختو ساز باباش بود)داشتم کمدمو مرتب میکردم صدای زنگ واحد اومد از چشمی نگاه کردم دیدم مهدیه درو باز کردم گفت میتونم بیام تو منم رفتم کنار ک بیاد نشست رو مبل یکم با دخترم بازی کرد و گفتش مامان اینا نمیدونن اومدم اینجا من اومدم بگم فهمیدم مامان چی گفتن بهت و من نمیخوام معذب باشی جلوی من منو از خانوادت بدون منم گفتم ن اصن اینطوری نیس من راحتم همینجوریشم
اصنننن تو فکرم نبود رابطه باهاش
یهو گف خیلی خانوم خوشگلی هستی من تعجب کردمو گفتم مرسی یکم حس خوبی داشت واسم
رفتم چایی ک اوردم براش نشستم دیدم مدام داره زیر چشمی ب پاهام نگاه میکنه منم زدم ب پررویی گفتم اقا مهدی چیزی هس رو پاهام؟
استرس گرفته بود گف ن ن فقط راستش من کلا همینم دست خودم نیس
با شیطنت گفتم پا ک چیزی نیس ک بخواید نگاه کنید بابا خواهرم هس دیگ
با پررویی گف پاهاتم خوشگله و ی چی دیگس
اصن واااا رفتم و فهمیدم ک نظر داره منم ک کلا دوس دارم پاهامو کسی بخوره و فتیشو اربابو از اینجور حرفا
پامو روهم انداختم گفتم جدی؟قشنگه؟گف اره من پاهاتو میتونم از نزدیک تر ببینم؟با سر تکون دادن رضایت نشون دادم
اومد پایین مبل کنار پام نشست یهو گفتم فتیش داری سریع جواب داد اره و دستشو کشید روی پام اصن نکشیدم پامو عقب خوشم اومده بود از دستای مردونش رو پاهام
چشمم ب شلوارش افتاد دیدم ماشالا سالار استوار شده😂
دیدم داره نگام میکنه و فهمیده کیرشو دید میزدم گف ببخشید ولی ناخداگاهه دیگ اینو ک گف اصن دلم لرزید و هات شدم منم رفتم پایین مبل یهو چسبیدم ب لباش و مک میزدم اونم دست میکشید رو کمرمو چادرمو از سرم انداخت یهو یادم افتاد دخترم کجاس و نبینیه دیدم نیس رفته بالا و منم از خدا خواسته ادامه دادم ب خوردن لبای داغش
داشتم دیوونه میشدم دیگ بهم گف میخوام برده ی پاهات بشم منم گفتم فحشتم میدما اگ بردم باشی گفت برو رو مبل
نشستم رو مبل پامو گرف بالا و پاشنمو لیس زد منم بیحال شده بودم میگفتم بلیس توله سگ اونم خوشش اومده بود هی میگف چی گفتی؟منم میگفتم تو توله سگ منی عوضی داشت انگشتامو میک میزد منم حس قدرت داشتم وقتی اون زیر پاهام بود
گفتم عرق پاهام تو دهنته خوشت میاد؟اونم گف ارره عشقم تف کردم رو صورتش گفتم عشقم ن فقط باید بگی ارباب ک گفت چشم و لیس میزد
گفتم دراز بکش بعد مامو گذاشتم رو دهنش دیگ روم باز شده بود باهاش دستمو کرده بودم تو شلوارم کصمو میمالیدم پامو فشار میدادم رو دهنش
پنجه پامو فشار دادم همش رفته بود تو دهنش داشت میک میزد زبونشو میکشید منم بیحاااله بیحال بودم داشتم خودمو میمالیدم آبم اومدو پامو بیشترررر تو دهنش فشار دادم
زود رفتم دستشویی ک شلوارم کثیف نشه در دسشوییو زد گف من میرم ولی بازم برمیگردم منم هیچی نگفتم
نوشته: راحله
@dastankadhi
1400/10/18
#فوت_فتیش #شوهر_خواهر #ارباب_و_برده
سلام من راحله۲۶ساله متاهل با ی اندام معمولی هستم
داستان از اونجا شروع شد ک خواهر کوچیکم واسش خواستگار اومد
این خواستگار بچه پررو از همون شب خواستگاری هیز بود و زیر چشمی منو میپایید
بگذریم ک اینا عقد کردنو مهدی(دامادمون)رفتو امد داشت ب خونه مامانم(ماهم پایین خونه مامانم زندگی میکنیم)یروز ک مهدی از سر کارش مث این ک اومده بود خونه مامانم منم بالا بودم با تاپو شلوار رفتم تو دیدم مامانم تو اشپزخونس و من چادر رنگیمو انداختم و رفتم تو پذیرایی ک یهو دیدم مهدی یا چشمای گرد شده نگام میکنه من دوییدم رفتم تو راهرو ک چادرمو بردارم دیدم مامانمم اومد بهم چشم غره رف گف دخترجان ما دیگ داماد داریم حواست باشه ب رفتارات منم ناراحت شدم رفتم خونم(شوهرم سر ساختو ساز باباش بود)داشتم کمدمو مرتب میکردم صدای زنگ واحد اومد از چشمی نگاه کردم دیدم مهدیه درو باز کردم گفت میتونم بیام تو منم رفتم کنار ک بیاد نشست رو مبل یکم با دخترم بازی کرد و گفتش مامان اینا نمیدونن اومدم اینجا من اومدم بگم فهمیدم مامان چی گفتن بهت و من نمیخوام معذب باشی جلوی من منو از خانوادت بدون منم گفتم ن اصن اینطوری نیس من راحتم همینجوریشم
اصنننن تو فکرم نبود رابطه باهاش
یهو گف خیلی خانوم خوشگلی هستی من تعجب کردمو گفتم مرسی یکم حس خوبی داشت واسم
رفتم چایی ک اوردم براش نشستم دیدم مدام داره زیر چشمی ب پاهام نگاه میکنه منم زدم ب پررویی گفتم اقا مهدی چیزی هس رو پاهام؟
استرس گرفته بود گف ن ن فقط راستش من کلا همینم دست خودم نیس
با شیطنت گفتم پا ک چیزی نیس ک بخواید نگاه کنید بابا خواهرم هس دیگ
با پررویی گف پاهاتم خوشگله و ی چی دیگس
اصن واااا رفتم و فهمیدم ک نظر داره منم ک کلا دوس دارم پاهامو کسی بخوره و فتیشو اربابو از اینجور حرفا
پامو روهم انداختم گفتم جدی؟قشنگه؟گف اره من پاهاتو میتونم از نزدیک تر ببینم؟با سر تکون دادن رضایت نشون دادم
اومد پایین مبل کنار پام نشست یهو گفتم فتیش داری سریع جواب داد اره و دستشو کشید روی پام اصن نکشیدم پامو عقب خوشم اومده بود از دستای مردونش رو پاهام
چشمم ب شلوارش افتاد دیدم ماشالا سالار استوار شده😂
دیدم داره نگام میکنه و فهمیده کیرشو دید میزدم گف ببخشید ولی ناخداگاهه دیگ اینو ک گف اصن دلم لرزید و هات شدم منم رفتم پایین مبل یهو چسبیدم ب لباش و مک میزدم اونم دست میکشید رو کمرمو چادرمو از سرم انداخت یهو یادم افتاد دخترم کجاس و نبینیه دیدم نیس رفته بالا و منم از خدا خواسته ادامه دادم ب خوردن لبای داغش
داشتم دیوونه میشدم دیگ بهم گف میخوام برده ی پاهات بشم منم گفتم فحشتم میدما اگ بردم باشی گفت برو رو مبل
نشستم رو مبل پامو گرف بالا و پاشنمو لیس زد منم بیحال شده بودم میگفتم بلیس توله سگ اونم خوشش اومده بود هی میگف چی گفتی؟منم میگفتم تو توله سگ منی عوضی داشت انگشتامو میک میزد منم حس قدرت داشتم وقتی اون زیر پاهام بود
گفتم عرق پاهام تو دهنته خوشت میاد؟اونم گف ارره عشقم تف کردم رو صورتش گفتم عشقم ن فقط باید بگی ارباب ک گفت چشم و لیس میزد
گفتم دراز بکش بعد مامو گذاشتم رو دهنش دیگ روم باز شده بود باهاش دستمو کرده بودم تو شلوارم کصمو میمالیدم پامو فشار میدادم رو دهنش
پنجه پامو فشار دادم همش رفته بود تو دهنش داشت میک میزد زبونشو میکشید منم بیحاااله بیحال بودم داشتم خودمو میمالیدم آبم اومدو پامو بیشترررر تو دهنش فشار دادم
زود رفتم دستشویی ک شلوارم کثیف نشه در دسشوییو زد گف من میرم ولی بازم برمیگردم منم هیچی نگفتم
نوشته: راحله
@dastankadhi
من و خانم مدیرعامل - شروع بردگی (۲)
1400/09/11
#فتیش #فوت_فتیش #ارباب_و_برده
...قسمت قبل
وقتی تایمشون تموم شد، رفتن به سمت رختکن و به من اشاره کردن که برم سمت رختکن. کنار در که رسیدیم، گفتن همینجا می ایستی تا من برم تو ماجرا را براشون تعریف کنم و بعدش تو را صدا میزنم. هر دستوری دادم بهت مو به مو اجرا میکنی. فهمیدی؟ گفتم بله خانم. رفتن داخل و در را بستن. با هم حرف میزدن و گهگاهی میخندیدن. من فقط بعضی وقت ها صدای خنده هاشون را میشنیدم. بعد حدود نیم ساعت که منتظر بودم، صدام زدن. رفتم تو و دیدم کسی نیست. همه دوست هاشون رفته بودن انگار از در دیگه رختکن و من متوجه نشده بودم. خانم روی صندلی ها نشسته بودن. من با تعجب نگاهشون کردم. گفتن اماده ای؟ گفتم بله ولی دوستاتون نیستن؟ گفت دلم برات سوخت. کم کم تربیتت کنم که برده خوبی برام بشی. البته بهشون گفته بودم که شیطنت کردی و من اخراجت کرده بودم و حالا قبول کردم برگردی به شرطی که نوکریم را بکنی. ولی نگفتم که عاشق عرق پاهای منی! و خنده ی تحقیر امیزی کردن. حالا یه روز دیگه میگم جلوی اونها بهم خدمت کنی. من که از خوشحالی تو چشم هام اشک جمع شد. رفتم جلوتر و جلوشون زانو زدم. و مرتب میگفتم خیلی ممنون. لطف کردین. دستشون را روی سرم کشیدن و یک چک کوچک زدن توی صورتم گفتن دهن باز و زبون بیرون. منم دهنم باز کردم و تا جایی که میتونستم زبونم را بیرون دادم. گفتن این زبون باید خیلی بعد ها برام جبران کنه. امروز نجاتت دادم. گفتم من خودم برده شمام. جز دارایی های شمام. زبونم که دیگه هیچی. غلط میکنه از دستور شما سرپیچی کنه. گفت خوبه! گفتم اجازه میدین به پاهاتون خدمت کنم الان. گفتن نه هنوز لیاقتش را نداری و الانم خسته ام بریم خونه.
سوییچ ماشین را بهم دادم و گفتن ساکمم بزار توی ماشین تا من بیام بریم. گفتم بریم؟ گفت انگار یادت رفته یکی از وظایف برده رانندگیه. من از خوشحالی نتونستم خودم را کنترل کنم. افتادم به پاهاشون و شروع کردم کفش هاش را بوسیدن. نمیدونم چطوری اینقدر از خودم بیخود شده بودم. که بعد از چند تا بوسه با پاهاشون هلم داد اونطرف و سرم داد کشید. گفت اخرین باره که یک حرف را دو بار میزنم. فقط دستورات من را اجرا میکنی. نه یه کلمه کمتر و نه بیشتر. سرم منگ شد. متوجه شدم که واقعا برده خانم شدم و دیگه اختیاری از خودم ندارم. همین که روی زمین بودم. دستور دادن که پاشو کاری را که گفتم انجام بده. پا شدم ساکشون و وسایلشون را برداشتم و بردم گذاشتم توی ماشین و ماشین را روشن کردم. خانم که نزدیک ماشین شدن در را براشون باز کردم و خانم نشستن و بعد در را بستن. به خونه که رسیدیم، دوباره در را باز کردم و خانم پیاده شدن و هنگام پیاده شدن گفتن ماشین را پارک کن و بیا داخل.
ماشین را پارک کردم و رفتم داخل. دیدم روی مبل لم دادن. ارام ساک و وسایلشون را نشون دادم و گفتم کجا بزارم؟ به کنار ستون اشاره کردن. اونجا گذاشتم. بعد گفتن از این به بعد برده منی. کارهای شرکت را مثل سابق انجام میدی تا یکی دو ماه تا یکی را به عنوان جایگزینت پیدا کنم. و بعدشم که خونه اومدیم کارهای خونه را انجام میدی. محل زندگیت هم میشه اتاق کنار حیاط. پرسیدم همون اتاقی که قدیم ها که سگ داشتین اونجا نگهش میداشتین؟ گفتن اره. ولی نگران نباش. یه تغییراتی میگم بدن اونجا را. سرویس بهداشتی میسازیم اونجا و یک کم اتاق را میگم بزرگترش کنن. که میشه جای خواب فقط. گفتم هرچی شما بگین خانم.
گفتن الان مرخصی و برو خونه ولی همه وسایلت را به جز تخت خوابت و کمد لباست و یه فرش کوچک بزار برای فروش که تا حدود یک ماه دیگه میای اینجا مستقر میشی. از فردا هم هرروز ساعت ۷ صبح اینجایی و تا
1400/09/11
#فتیش #فوت_فتیش #ارباب_و_برده
...قسمت قبل
وقتی تایمشون تموم شد، رفتن به سمت رختکن و به من اشاره کردن که برم سمت رختکن. کنار در که رسیدیم، گفتن همینجا می ایستی تا من برم تو ماجرا را براشون تعریف کنم و بعدش تو را صدا میزنم. هر دستوری دادم بهت مو به مو اجرا میکنی. فهمیدی؟ گفتم بله خانم. رفتن داخل و در را بستن. با هم حرف میزدن و گهگاهی میخندیدن. من فقط بعضی وقت ها صدای خنده هاشون را میشنیدم. بعد حدود نیم ساعت که منتظر بودم، صدام زدن. رفتم تو و دیدم کسی نیست. همه دوست هاشون رفته بودن انگار از در دیگه رختکن و من متوجه نشده بودم. خانم روی صندلی ها نشسته بودن. من با تعجب نگاهشون کردم. گفتن اماده ای؟ گفتم بله ولی دوستاتون نیستن؟ گفت دلم برات سوخت. کم کم تربیتت کنم که برده خوبی برام بشی. البته بهشون گفته بودم که شیطنت کردی و من اخراجت کرده بودم و حالا قبول کردم برگردی به شرطی که نوکریم را بکنی. ولی نگفتم که عاشق عرق پاهای منی! و خنده ی تحقیر امیزی کردن. حالا یه روز دیگه میگم جلوی اونها بهم خدمت کنی. من که از خوشحالی تو چشم هام اشک جمع شد. رفتم جلوتر و جلوشون زانو زدم. و مرتب میگفتم خیلی ممنون. لطف کردین. دستشون را روی سرم کشیدن و یک چک کوچک زدن توی صورتم گفتن دهن باز و زبون بیرون. منم دهنم باز کردم و تا جایی که میتونستم زبونم را بیرون دادم. گفتن این زبون باید خیلی بعد ها برام جبران کنه. امروز نجاتت دادم. گفتم من خودم برده شمام. جز دارایی های شمام. زبونم که دیگه هیچی. غلط میکنه از دستور شما سرپیچی کنه. گفت خوبه! گفتم اجازه میدین به پاهاتون خدمت کنم الان. گفتن نه هنوز لیاقتش را نداری و الانم خسته ام بریم خونه.
سوییچ ماشین را بهم دادم و گفتن ساکمم بزار توی ماشین تا من بیام بریم. گفتم بریم؟ گفت انگار یادت رفته یکی از وظایف برده رانندگیه. من از خوشحالی نتونستم خودم را کنترل کنم. افتادم به پاهاشون و شروع کردم کفش هاش را بوسیدن. نمیدونم چطوری اینقدر از خودم بیخود شده بودم. که بعد از چند تا بوسه با پاهاشون هلم داد اونطرف و سرم داد کشید. گفت اخرین باره که یک حرف را دو بار میزنم. فقط دستورات من را اجرا میکنی. نه یه کلمه کمتر و نه بیشتر. سرم منگ شد. متوجه شدم که واقعا برده خانم شدم و دیگه اختیاری از خودم ندارم. همین که روی زمین بودم. دستور دادن که پاشو کاری را که گفتم انجام بده. پا شدم ساکشون و وسایلشون را برداشتم و بردم گذاشتم توی ماشین و ماشین را روشن کردم. خانم که نزدیک ماشین شدن در را براشون باز کردم و خانم نشستن و بعد در را بستن. به خونه که رسیدیم، دوباره در را باز کردم و خانم پیاده شدن و هنگام پیاده شدن گفتن ماشین را پارک کن و بیا داخل.
ماشین را پارک کردم و رفتم داخل. دیدم روی مبل لم دادن. ارام ساک و وسایلشون را نشون دادم و گفتم کجا بزارم؟ به کنار ستون اشاره کردن. اونجا گذاشتم. بعد گفتن از این به بعد برده منی. کارهای شرکت را مثل سابق انجام میدی تا یکی دو ماه تا یکی را به عنوان جایگزینت پیدا کنم. و بعدشم که خونه اومدیم کارهای خونه را انجام میدی. محل زندگیت هم میشه اتاق کنار حیاط. پرسیدم همون اتاقی که قدیم ها که سگ داشتین اونجا نگهش میداشتین؟ گفتن اره. ولی نگران نباش. یه تغییراتی میگم بدن اونجا را. سرویس بهداشتی میسازیم اونجا و یک کم اتاق را میگم بزرگترش کنن. که میشه جای خواب فقط. گفتم هرچی شما بگین خانم.
گفتن الان مرخصی و برو خونه ولی همه وسایلت را به جز تخت خوابت و کمد لباست و یه فرش کوچک بزار برای فروش که تا حدود یک ماه دیگه میای اینجا مستقر میشی. از فردا هم هرروز ساعت ۷ صبح اینجایی و تا
درد شیرین
1401/02/03
#ارباب_و_برده #بی_دی_اس_ام #هاردکور
اومد طرفم،هنوز دستام رو باز نکرده بود فکر کنم از جیغ و داد زیاد و درد از حال رفته بودم صورتمو گرفت تو دستش
+هنوز زنده ای
-بله ارباب
+خوبه.هنوز کلی کار داریم
باز هم اون چشم بند مسخره، لعنت بهش حالا استرسم دو چندان شده بود نه میدیدم که چی داره اتفاق میفته نه میدونستم.
سکوت کل اتاقو گرفته بود
توی فکر بودم که حالا قرار چی پیش بیاد،دستش رو روی بدنم حس کردم هم استرس بود هم شهوت
+نترس توله
جوابی نداشتم سکوتم رو نگه داشتم حرف خودش بود( یا جواب خوبی داشته باش یا ساکت باش)
قطره قطره داشت چیکه میکرد رو بدنم
داغ بود خیلی میسوخت شکمم، از سوزشش ناله میکردم بی توجه به صدام ادامه میداد
-ارباب توروخدا بسه.
+یبار دیگه دهنتو باز کنی کاری میکنم که دیگه نتونی صحبت کنی
-ببخشید ارباب
نزاشت عذر خواهیمو کامل کنم که سیلیه بدی خورد زیر گوشم،گوشم سوت کشید
عجیب ترش این بود که هرچی بیشتر تحقیر میشدمو درد میکشیدم خیس تر میشدم.حس درونیم که این همه وقت سرکوب شده بود داشت ارضا میشد.مازوخیسمم داشت جون میگرفت مثل قبل.
هنوز گیجه اون کشیده بودم که گیره رو روی نوک سینم حس کرد،درد داشت،دردش قشنگ بود رو اون یکی نیپلمم حسش کردم دردش رفته رفته بیشتر میشد.
+پاهاتو باز کن توله
-چشم ارباب
+بیشتر
پاهامو ازهم باز کردم یکم با دستش با ترشحات واژنم بازی کرد انگار داره کصمو نوازش میکنه، دوست داشتم که یهو برا چند ثانیه دستشو برداشت و بعد ضربه ی محکمی زد رو کصم از درد داد زدم خیلی درد داشت به خودم داشتم میپیچیدم که با صدای خشنش گفت:
+توله پاهاتو باز کن هنوز ادامه داره
با بغض گفتم:چشم.
دوتا دیگه زد دیگه خیلی میسوخت، جای دستش هوا که میخورد بهش بیشتر میسوخت.
چشامو واکرد.نور چشامو اذیت کرد برا همین نیمه باز بودن،داشت دستامم باز میکرد با خودم گفتم امکان نداره بدون اینکه ارضا بشه بیخیالم بشه،میترسیدم حرف بزنم چون اجازشو نداشتم موهاو کشید گفت :زانو بزن.
-چشم
بی مقدمه کیرشو گذاشت رو لبام.لازم نبود بهم دستور بده میدونستم وظیفم اون لحظه چیه.خواستم از دستامم استفاده کنم که یه سیلیه محکم خوردم و این کافی بود که بفهمم دستام اجازه کمک کردن به دهنمو ندارن.سرمو گرفته بود و توی حلقم جلو عقب میکرد کیرشو، گلوم اذیت میشد هی اوق میزدم،بالاخره رضایت دادو از دهنم دراوردش.
نفس نفس میزدم گلوم درد گرفته بود.
+سجده کن کونتم حسابی بده بالا
بی اختیار ناخوداگاه گفتم چشم.فاصلمون با تخت کم بود،نشست رو لبه ی تخت،یه پاشو گذاشت رو صورتم اینکه زیر پاش بودم حس خوبی داشت برام.با مقعدم داشت ور میرفت دوست نداشتم از پشت بدم،انگشتشو یکمی چرب کرد و فشار داد داخل بدنم،بار اولم بود درد بدی داشت این درد رو دوست نداشتم یه جیغ ریز زدم که با پاش آروم زد رو صورتم.بعد از اون دقایق طاقت فرسا دوتا انگشتش توم داشت جلو عقب میشد،انگشتاشو در اورد و بهم گفت زانو بزن و باز کیرشو کرد دهنم اینبار کمتر از قبل طول کشید،منو خوابوند رو تخت پاهامو داد بالا و با فشار کیرشو هول داد داخلم،سوراخ کونم خیلی درد گرفتم،سعی کرد خودمو بکشم عقب ولی فایده ای نداشت سریع تر از قبل و محکم تر تلمبه میزد هربار که سعی میکردم مانع شم.
کارش با کونم تموم شد و کیرشو دراورد و کرد تو کصم چندبار جلو عقب کرد و بعدش بلند شد رفت شمعی که نیمیش رو رو بدنم ریخته بود آورد و روشنش کرد،اینبار که کیرشو کرد تو کصم شمع رو هم همزمان رو بدنم میریخت. واقعا داشتم لذت میبردم حس درد و لذت باهم،دیگه ناله هام تبدیل به زجه و جیغ شده بودند نزدیک ارضا شدن بودم با لرزیدن بدنم متوجه شد که اومدم.
شمع رو خاموش کرد
1401/02/03
#ارباب_و_برده #بی_دی_اس_ام #هاردکور
اومد طرفم،هنوز دستام رو باز نکرده بود فکر کنم از جیغ و داد زیاد و درد از حال رفته بودم صورتمو گرفت تو دستش
+هنوز زنده ای
-بله ارباب
+خوبه.هنوز کلی کار داریم
باز هم اون چشم بند مسخره، لعنت بهش حالا استرسم دو چندان شده بود نه میدیدم که چی داره اتفاق میفته نه میدونستم.
سکوت کل اتاقو گرفته بود
توی فکر بودم که حالا قرار چی پیش بیاد،دستش رو روی بدنم حس کردم هم استرس بود هم شهوت
+نترس توله
جوابی نداشتم سکوتم رو نگه داشتم حرف خودش بود( یا جواب خوبی داشته باش یا ساکت باش)
قطره قطره داشت چیکه میکرد رو بدنم
داغ بود خیلی میسوخت شکمم، از سوزشش ناله میکردم بی توجه به صدام ادامه میداد
-ارباب توروخدا بسه.
+یبار دیگه دهنتو باز کنی کاری میکنم که دیگه نتونی صحبت کنی
-ببخشید ارباب
نزاشت عذر خواهیمو کامل کنم که سیلیه بدی خورد زیر گوشم،گوشم سوت کشید
عجیب ترش این بود که هرچی بیشتر تحقیر میشدمو درد میکشیدم خیس تر میشدم.حس درونیم که این همه وقت سرکوب شده بود داشت ارضا میشد.مازوخیسمم داشت جون میگرفت مثل قبل.
هنوز گیجه اون کشیده بودم که گیره رو روی نوک سینم حس کرد،درد داشت،دردش قشنگ بود رو اون یکی نیپلمم حسش کردم دردش رفته رفته بیشتر میشد.
+پاهاتو باز کن توله
-چشم ارباب
+بیشتر
پاهامو ازهم باز کردم یکم با دستش با ترشحات واژنم بازی کرد انگار داره کصمو نوازش میکنه، دوست داشتم که یهو برا چند ثانیه دستشو برداشت و بعد ضربه ی محکمی زد رو کصم از درد داد زدم خیلی درد داشت به خودم داشتم میپیچیدم که با صدای خشنش گفت:
+توله پاهاتو باز کن هنوز ادامه داره
با بغض گفتم:چشم.
دوتا دیگه زد دیگه خیلی میسوخت، جای دستش هوا که میخورد بهش بیشتر میسوخت.
چشامو واکرد.نور چشامو اذیت کرد برا همین نیمه باز بودن،داشت دستامم باز میکرد با خودم گفتم امکان نداره بدون اینکه ارضا بشه بیخیالم بشه،میترسیدم حرف بزنم چون اجازشو نداشتم موهاو کشید گفت :زانو بزن.
-چشم
بی مقدمه کیرشو گذاشت رو لبام.لازم نبود بهم دستور بده میدونستم وظیفم اون لحظه چیه.خواستم از دستامم استفاده کنم که یه سیلیه محکم خوردم و این کافی بود که بفهمم دستام اجازه کمک کردن به دهنمو ندارن.سرمو گرفته بود و توی حلقم جلو عقب میکرد کیرشو، گلوم اذیت میشد هی اوق میزدم،بالاخره رضایت دادو از دهنم دراوردش.
نفس نفس میزدم گلوم درد گرفته بود.
+سجده کن کونتم حسابی بده بالا
بی اختیار ناخوداگاه گفتم چشم.فاصلمون با تخت کم بود،نشست رو لبه ی تخت،یه پاشو گذاشت رو صورتم اینکه زیر پاش بودم حس خوبی داشت برام.با مقعدم داشت ور میرفت دوست نداشتم از پشت بدم،انگشتشو یکمی چرب کرد و فشار داد داخل بدنم،بار اولم بود درد بدی داشت این درد رو دوست نداشتم یه جیغ ریز زدم که با پاش آروم زد رو صورتم.بعد از اون دقایق طاقت فرسا دوتا انگشتش توم داشت جلو عقب میشد،انگشتاشو در اورد و بهم گفت زانو بزن و باز کیرشو کرد دهنم اینبار کمتر از قبل طول کشید،منو خوابوند رو تخت پاهامو داد بالا و با فشار کیرشو هول داد داخلم،سوراخ کونم خیلی درد گرفتم،سعی کرد خودمو بکشم عقب ولی فایده ای نداشت سریع تر از قبل و محکم تر تلمبه میزد هربار که سعی میکردم مانع شم.
کارش با کونم تموم شد و کیرشو دراورد و کرد تو کصم چندبار جلو عقب کرد و بعدش بلند شد رفت شمعی که نیمیش رو رو بدنم ریخته بود آورد و روشنش کرد،اینبار که کیرشو کرد تو کصم شمع رو هم همزمان رو بدنم میریخت. واقعا داشتم لذت میبردم حس درد و لذت باهم،دیگه ناله هام تبدیل به زجه و جیغ شده بودند نزدیک ارضا شدن بودم با لرزیدن بدنم متوجه شد که اومدم.
شمع رو خاموش کرد
میسترس پسر خالم شدم (۱)
1401/02/21
#ارباب_و_برده #میسترس #پسر_خاله
میسترس سمیه هستم
چند سال پیش پسر خالم واسه مصاحبه دانشگاه از شهرستان میخواست بیاد خونه ما خالم زنگ زد منم نگفتم که پدر مادرم رفتن به برادرم که تو اهواز مشغول به کار شده بود سربزنن.
رسید خونه یه پذیرایی ازش کردم رفت بالا که لباساشو عوض کنه رفته بود تو اتاق من. من تو اتاقم یه کیسه جوراب دارم صبح رفته بودم باشگاه و پیاده روی، هوا هم گرم بود، کلی پام عرق کرده بود. اتاقم یکم خرت و پرت زیاد توش بود، گفتم برم جمع وجور کنم از لای در دیدم جورابایی که امروز پوشیدم رو داره بو میکنه.با خودم گفتم حتما بوی بد اومده خواسته ببینه از جورابا ست. رفتم پایین چای درست کنم شب قبلش یکم با خودم ور رفته بودم طوری که شرتم یکم خیس شده بود خواستم صبح بشورم انداخته بودم تو تشت تو حموم چون خسته بودم فرصت نشد . اومد پایین . گفت فردا مصاحبه دارم باید یکم درس بخونم گفتم برو بالا اتاق سمت راست که بقل اتاق من بود رفت بالا حس کردم صدای در از اتاق من اومد .باخودم گفتم برم اتاقمو جع و جور کنم، دیدم کیسه جوراب یه خورده جابجا شده بود و اون جورایی که امروز پوشیدم نبود. او رفته بود اتاق بقلی درس بخونه از سوراخ کلید نگاه کردم دیدم جوارابا را گرفته جلو دماغش داره هی بو میکنه . رفتم پایین گفتم بیاد چای بخوره، از پایین رفت دستشویی فک کنم رفت دست و صورتشو بشوره اخه جورابا خیلی بو گرفته بد، منم رفتم اتاقم دیدم جورابارو گذاشته تو جا جورابی یکم اتاقمو جمع و جور کردم یه دوربین وبکم داشتم روشن کردم و یه گوشه قایمش کردم با گوشیم تصویرشو می دیدم کیسه جورابمو برداشتم، اومدم پایین اون رفت بالا از تو گوشیم تصویر اتاقمو داشتم. گفتم من یه ربع میرم بیرون، از تو گوشی دیدم که رفت اتاق من ، یه شلوار جین داشتم که واسه باشگاه و پیاده روی و مترو می پوشیدم، فک کنم رفته تو اتاقم دنبال جورابا که یهو دیدم چشمش خورد به شلوار جینه ، شلوار رو برداشت خشتک شلوار رو از سمت بیرون بو کرد گذاشت کنار دید جورابا نیست دوباره شلوار رو برداشت خشتک شو بو کرد و بوسید سرشو برد تو شلوار از تو بو کرد اول بدش اومد حقم داشت یه یه سالی بود نشسته بودم دوباره بو کرد شروع کرد به بوس کردنش یه دفعه دیدم داره زبون میزنه بهش منم با خودم گفتم لابد دوست داره بزار امتحانش کنم، یه سری خرت و پرت از سر کوچه گرفتم برگشتم خونه ،تا دونست اومدم شلوارو گذاشت سرجاش رفت اتاق بقلی رفتم اتاقم لباس عوض کنم دیدم انقد زبون زد به اونجاش که خیس شده، واسه ش میوه بردم بالا گفت برم دستامو بشورم فک کنم می خواست دهنشو بشوره گفتم بالا تو حموم روشویی هست رفت دست شو بشوره داشت میرفت یادم افتاد که شرتم اونجاس رفتم پایین واسه شام صداش زدم دست و صورتشو شسته بود یه چیز لزج چسبیده بود پایین ریشش فهمیدم رفته سراغ اون شرتم ، از صبح نشاشیده بودم بعد شام رفتم توالت فرنگی تو حموم یه لیوان یهبار مصرف بردم با خودم بردم دیدم لزجی رو شرتم که خشک شده بود دوباره خیس شده بود!!
شاشیدم تو لیوان با اون شرت خودمو خشک کردم لیوانو بردم اتاقم زیر تخت گذاشتم تا پایین بود دوربینو گذاشتم اتاق بقلی جوری که زاویه خوب باشه و معلوم نباشه دیدم رفت از حموم شرتمو برداشته بود اورد شروع کرد به لیس زدن
نوشته: میس سمیه
@dastankadhi
1401/02/21
#ارباب_و_برده #میسترس #پسر_خاله
میسترس سمیه هستم
چند سال پیش پسر خالم واسه مصاحبه دانشگاه از شهرستان میخواست بیاد خونه ما خالم زنگ زد منم نگفتم که پدر مادرم رفتن به برادرم که تو اهواز مشغول به کار شده بود سربزنن.
رسید خونه یه پذیرایی ازش کردم رفت بالا که لباساشو عوض کنه رفته بود تو اتاق من. من تو اتاقم یه کیسه جوراب دارم صبح رفته بودم باشگاه و پیاده روی، هوا هم گرم بود، کلی پام عرق کرده بود. اتاقم یکم خرت و پرت زیاد توش بود، گفتم برم جمع وجور کنم از لای در دیدم جورابایی که امروز پوشیدم رو داره بو میکنه.با خودم گفتم حتما بوی بد اومده خواسته ببینه از جورابا ست. رفتم پایین چای درست کنم شب قبلش یکم با خودم ور رفته بودم طوری که شرتم یکم خیس شده بود خواستم صبح بشورم انداخته بودم تو تشت تو حموم چون خسته بودم فرصت نشد . اومد پایین . گفت فردا مصاحبه دارم باید یکم درس بخونم گفتم برو بالا اتاق سمت راست که بقل اتاق من بود رفت بالا حس کردم صدای در از اتاق من اومد .باخودم گفتم برم اتاقمو جع و جور کنم، دیدم کیسه جوراب یه خورده جابجا شده بود و اون جورایی که امروز پوشیدم نبود. او رفته بود اتاق بقلی درس بخونه از سوراخ کلید نگاه کردم دیدم جوارابا را گرفته جلو دماغش داره هی بو میکنه . رفتم پایین گفتم بیاد چای بخوره، از پایین رفت دستشویی فک کنم رفت دست و صورتشو بشوره اخه جورابا خیلی بو گرفته بد، منم رفتم اتاقم دیدم جورابارو گذاشته تو جا جورابی یکم اتاقمو جمع و جور کردم یه دوربین وبکم داشتم روشن کردم و یه گوشه قایمش کردم با گوشیم تصویرشو می دیدم کیسه جورابمو برداشتم، اومدم پایین اون رفت بالا از تو گوشیم تصویر اتاقمو داشتم. گفتم من یه ربع میرم بیرون، از تو گوشی دیدم که رفت اتاق من ، یه شلوار جین داشتم که واسه باشگاه و پیاده روی و مترو می پوشیدم، فک کنم رفته تو اتاقم دنبال جورابا که یهو دیدم چشمش خورد به شلوار جینه ، شلوار رو برداشت خشتک شلوار رو از سمت بیرون بو کرد گذاشت کنار دید جورابا نیست دوباره شلوار رو برداشت خشتک شو بو کرد و بوسید سرشو برد تو شلوار از تو بو کرد اول بدش اومد حقم داشت یه یه سالی بود نشسته بودم دوباره بو کرد شروع کرد به بوس کردنش یه دفعه دیدم داره زبون میزنه بهش منم با خودم گفتم لابد دوست داره بزار امتحانش کنم، یه سری خرت و پرت از سر کوچه گرفتم برگشتم خونه ،تا دونست اومدم شلوارو گذاشت سرجاش رفت اتاق بقلی رفتم اتاقم لباس عوض کنم دیدم انقد زبون زد به اونجاش که خیس شده، واسه ش میوه بردم بالا گفت برم دستامو بشورم فک کنم می خواست دهنشو بشوره گفتم بالا تو حموم روشویی هست رفت دست شو بشوره داشت میرفت یادم افتاد که شرتم اونجاس رفتم پایین واسه شام صداش زدم دست و صورتشو شسته بود یه چیز لزج چسبیده بود پایین ریشش فهمیدم رفته سراغ اون شرتم ، از صبح نشاشیده بودم بعد شام رفتم توالت فرنگی تو حموم یه لیوان یهبار مصرف بردم با خودم بردم دیدم لزجی رو شرتم که خشک شده بود دوباره خیس شده بود!!
شاشیدم تو لیوان با اون شرت خودمو خشک کردم لیوانو بردم اتاقم زیر تخت گذاشتم تا پایین بود دوربینو گذاشتم اتاق بقلی جوری که زاویه خوب باشه و معلوم نباشه دیدم رفت از حموم شرتمو برداشته بود اورد شروع کرد به لیس زدن
نوشته: میس سمیه
@dastankadhi
شب در موزه
1401/02/28
#طنز #ارباب_و_برده #بی_دی_اس_ام
کارآگاه خبره بالای سر جسد ایستاده بود و چیزهایی را در دفترچه کوچکش با مداد یادداشت میکرد. گاه گاهی نگاهش را از دفترچه میگرفت و نگاهی به جسد میانداخت و دوباره یادداشت میکرد. کمی آن طرفتر، افسر مسئول پرنده با مافوقش درباره وارد کردن این کارآگاه خصوصی به پرونده بحث میکرد و سعی میکرد مافوقش را برای کمک گرفتن از کارآگاه متقاعد کند.
-قربان! این آدم همون کسیه که پرونده قتلهای فلافلی رو حل کرده.
-اونی که 10 نفر توی آخرین جایی که رفته بودن، یعنی مغازه فلافلی؛ غیب شده بودن؟ بدیهی بود که قاتل صاحب فلافلیه.
-پس چرا هیچکدوم از افسرهای خودمون زودتر کشف جرم رو اعلام نکردن؟
-سادهس! چون مسئول منگنه اون ساعت رفته بود نماز و بعد هم یهو اعلام کردن که وسط روز هلال ماه رویت شده و مسئول منگنه اداره هم چون از نیروهای ضروری نبود؛ رفت تعطیلات و دو روز طول کشید تا منگنه به کادر اداری برسه.
-خب این هیچی! این آدم همون کسیه که پرونده عطر فروش قاتل رو حل کرده.
-اونم با الهام گرفتن از فیلمی که شب قبلش در این مورد دیده بود؟ احمقانهس!
-حالا که بچهها مدارکی که باید رو جمع کردن، اجازه بدین کارآگاه توی محل جرم بمونه. ضرری که نداره! من خودم اینجا باهاش میمونم!
-یه آدم به قتل رسیده و یه الماس به سرقت رفته باقری! نمیفهمم این اصرار برای همکاری با این یارو برای چیه. اما این پرونده خودته؛ اگه میخوای اینطوری حل بشه باشه. سه ساعت باقری! سه ساعت میتونه تو محل جرم بمونه!
افسر کمی بعد به کارآگاه پیوست و سالن موزه کم کم از پلیسهایی که مدارک را جمعآوری میکردند خالی میشد. کارآگاه همچنان داشت یادداشت برمیداشت و اعتنایی به افسر نمیکرد. زمان به تندی میگذشت و تنها چیزی که عاید افسر شده بود، صدای حرکت مداد روی کاغذ بود. افسر کنجکاو و کنجکاوتر شد تا نهایتا کنجکاویاش از پشت سد سکوت فوران کرد:«میتونم بپرسم چیکار دارین میکنین؟»
کارآگاه بیآنکه دست از نوشتن بردارد با بیاعتنایی اما سریع جواب داد:«افکارمو یادداشت میکنم».
افسر که از اینکه شاید پیشرفتی حاصل شده باشد خوشحال شده بود گفت:«میشه من رو در جریان این افکارتون بگذارید؟»
کارآگاه نگاهش را از روی دفترچه گرفت و به افسر نگاهی انداخت که سنگینی غرور رازآمیز آن نگاه، افسر را بیشتر تشنه جواب میکرد. این نگاه بالا به پایین، افسر را به این فکر انداخت که چطور قبلا متوجه قد بلند کارآگاه نشده. کارآگاه توضیح داد:«دارم به بنیانهای فلسفی فلسفه دکارت فکر میکنم. اینکه دکارت یه شک دستوری رو برای اثبات وجود استفاده میکنه، رندانه، جالب و احمقانهس. میفهمی که چی میگم؟»
افسر جا خورد:«یعنی درمورد جسد چیزی نمینوشتین؟ باور نمیکنم! خودم دیدم که هر چند وقت یک بار چشم از دفترچه میگرفتین و به جسد نگاه میکردین! حواسم بهتون بوده پس لطفا شوخی نکنید»
کارآگاه با اشتیاق پاسخ داد:«اوه لعنتی مچمو گرفتی! البته نه در اون مورد که فکر میکنی. راستش چشمام مشکل دوربینی دارن؛ فقط همین. هر از گاهی باید چشم از صفحه کاغذ و کتاب بگیرم و یه چیز دورتر رو نگاه کنم.»
افسر متعجب شده بود و هیچ نمیگفت. نمیدانست چه بگوید. کارآگاه اما بلافاصله گفت:«خب! بریم سر وقت کارمون! بگو ببینم! اسمت چی بود؟»
-باقر هستم قربان!
-بیشتر منظورم اسم خانوادگیت بود.
-باقری! باقر باقری.
-پیچیده شد! پسوندی چیزی نداره اسمت؟ شاید اون طوری راحت تر باشم صدات کنم.
-باقرآبادی هست پسوند اسمم.
کارآگاه سرش را به سمت افسر چرخاند و در حالی که در چهرهاش ترحم توام با تعجب موج میزد گفت:«بگو ببینم! بابات تو دلقک سیرک یا جشن
1401/02/28
#طنز #ارباب_و_برده #بی_دی_اس_ام
کارآگاه خبره بالای سر جسد ایستاده بود و چیزهایی را در دفترچه کوچکش با مداد یادداشت میکرد. گاه گاهی نگاهش را از دفترچه میگرفت و نگاهی به جسد میانداخت و دوباره یادداشت میکرد. کمی آن طرفتر، افسر مسئول پرنده با مافوقش درباره وارد کردن این کارآگاه خصوصی به پرونده بحث میکرد و سعی میکرد مافوقش را برای کمک گرفتن از کارآگاه متقاعد کند.
-قربان! این آدم همون کسیه که پرونده قتلهای فلافلی رو حل کرده.
-اونی که 10 نفر توی آخرین جایی که رفته بودن، یعنی مغازه فلافلی؛ غیب شده بودن؟ بدیهی بود که قاتل صاحب فلافلیه.
-پس چرا هیچکدوم از افسرهای خودمون زودتر کشف جرم رو اعلام نکردن؟
-سادهس! چون مسئول منگنه اون ساعت رفته بود نماز و بعد هم یهو اعلام کردن که وسط روز هلال ماه رویت شده و مسئول منگنه اداره هم چون از نیروهای ضروری نبود؛ رفت تعطیلات و دو روز طول کشید تا منگنه به کادر اداری برسه.
-خب این هیچی! این آدم همون کسیه که پرونده عطر فروش قاتل رو حل کرده.
-اونم با الهام گرفتن از فیلمی که شب قبلش در این مورد دیده بود؟ احمقانهس!
-حالا که بچهها مدارکی که باید رو جمع کردن، اجازه بدین کارآگاه توی محل جرم بمونه. ضرری که نداره! من خودم اینجا باهاش میمونم!
-یه آدم به قتل رسیده و یه الماس به سرقت رفته باقری! نمیفهمم این اصرار برای همکاری با این یارو برای چیه. اما این پرونده خودته؛ اگه میخوای اینطوری حل بشه باشه. سه ساعت باقری! سه ساعت میتونه تو محل جرم بمونه!
افسر کمی بعد به کارآگاه پیوست و سالن موزه کم کم از پلیسهایی که مدارک را جمعآوری میکردند خالی میشد. کارآگاه همچنان داشت یادداشت برمیداشت و اعتنایی به افسر نمیکرد. زمان به تندی میگذشت و تنها چیزی که عاید افسر شده بود، صدای حرکت مداد روی کاغذ بود. افسر کنجکاو و کنجکاوتر شد تا نهایتا کنجکاویاش از پشت سد سکوت فوران کرد:«میتونم بپرسم چیکار دارین میکنین؟»
کارآگاه بیآنکه دست از نوشتن بردارد با بیاعتنایی اما سریع جواب داد:«افکارمو یادداشت میکنم».
افسر که از اینکه شاید پیشرفتی حاصل شده باشد خوشحال شده بود گفت:«میشه من رو در جریان این افکارتون بگذارید؟»
کارآگاه نگاهش را از روی دفترچه گرفت و به افسر نگاهی انداخت که سنگینی غرور رازآمیز آن نگاه، افسر را بیشتر تشنه جواب میکرد. این نگاه بالا به پایین، افسر را به این فکر انداخت که چطور قبلا متوجه قد بلند کارآگاه نشده. کارآگاه توضیح داد:«دارم به بنیانهای فلسفی فلسفه دکارت فکر میکنم. اینکه دکارت یه شک دستوری رو برای اثبات وجود استفاده میکنه، رندانه، جالب و احمقانهس. میفهمی که چی میگم؟»
افسر جا خورد:«یعنی درمورد جسد چیزی نمینوشتین؟ باور نمیکنم! خودم دیدم که هر چند وقت یک بار چشم از دفترچه میگرفتین و به جسد نگاه میکردین! حواسم بهتون بوده پس لطفا شوخی نکنید»
کارآگاه با اشتیاق پاسخ داد:«اوه لعنتی مچمو گرفتی! البته نه در اون مورد که فکر میکنی. راستش چشمام مشکل دوربینی دارن؛ فقط همین. هر از گاهی باید چشم از صفحه کاغذ و کتاب بگیرم و یه چیز دورتر رو نگاه کنم.»
افسر متعجب شده بود و هیچ نمیگفت. نمیدانست چه بگوید. کارآگاه اما بلافاصله گفت:«خب! بریم سر وقت کارمون! بگو ببینم! اسمت چی بود؟»
-باقر هستم قربان!
-بیشتر منظورم اسم خانوادگیت بود.
-باقری! باقر باقری.
-پیچیده شد! پسوندی چیزی نداره اسمت؟ شاید اون طوری راحت تر باشم صدات کنم.
-باقرآبادی هست پسوند اسمم.
کارآگاه سرش را به سمت افسر چرخاند و در حالی که در چهرهاش ترحم توام با تعجب موج میزد گفت:«بگو ببینم! بابات تو دلقک سیرک یا جشن
پاهای زیبا دختر عمو (۱)
1401/03/11
#فوت_فتیش #دختر_عمو #ارباب_و_برده
سلام من نیما هستم ۲۱ ساله
فوت فتیش دارم و دوست داشتم برده خانوم ها بشم ، من از بچگی با دختر عموم بزرگ شدم ( اسمش میتراس) . تو یه خونه دو طبقه حیاط مشترک زندگی میکردیم دختر عموم یک سال از من بزرگ تره خوش اندام با پاهای کشیده همیشه لی تنگ و ساپورت چرمی میپوشه منو دیونم میکنه
از بچگی وقتی بازی میکردیم همیشه کنترل میکرد منو حرف حرف اون بود نمیتونستم هیچ اعتراضی بکنم شاید دختر عموم منو به این حس دچار کرده
یادمه ابتدایی از مدرسه میومدم ساعت دوازده و نیم جا کفشی شو باز میکردم میدیدم کتونی های میترا اونجاس گرمه هنوز دماغمو میبردم توش محکم بو میکردم اون موقع تحریک جنسی نمیشدم فقط دوست داشتم این کارو بکنم برده اش باشم هر موقع میباختم سر بازی یا چیزای دیگه مجازات تعیین میکردیم عمدا میباختم تا من تنبیه بشم
خلاصه
از اون موقع من هر وقت میدیدمش نمیتونستم خودمو کنترل کنم فقط به این فکر میکردم زیر پاش باشم
گذشت ۲۰ سالم شد
اخرای اسفند یه خورده هوا گرم شد خانواده تصمیم گرفتن برن مسافرت شمال وقتی صحبتش پیش اومد که به عموت اینا بگیم چشای من برق زد
شب خبرش اومد که اونا هم میان بار و بندیل رو جمع کردیم فرداش راهی سفر شدیم شب رسیدیم یه سوییت گرفتیم
بعدش رفتیم بازار
من وسطاش خسته شدم از عموم کلید سوییت رو گرفتم رفتم خونه
همین طور داشتم به میترا فکر میکردم زنگ در خونه رو زدن
زن عموم با میترا اومد خونه بعد سلام و احوال پرسی گفتن اینجا تنهایی چیکار میکنی گفتم خسته شدم زودتر اومدم گفتن باشه
با یه بالش رو زمین نشسته بودم دیدم میترا اومد لباس های بیرون هنوز تنش بود با جوراب نیم ساق سفید نشست رو مبل پاهاشو گذاشت رو میز پاهاشو انداخت رو هم معلوم بود خسته شده
یهو صدای زن عموم از دور اومد که بچه ها من رفتم حموم زیر اجاق رو روشن کنید چای بخوریم گفتم چشم زن عمو
تلویزیون سریال شروع شد به بهانه اینه میخام ببینم رفتم زیر مبلش اینقدر از صبح کفص اسپورت پاش بود قشنگ بو گرفته بود پاهاش ( بوی شیرینی مونده میداد که به ترشی بزنه 😍)
کف جوراباش یکم سیاهی داشت چند دقیقه زل زده بودم به پاهاش و داشتم به این فکر میکردم یواشکی ازشون عکس بگیرم
داشت دیونم میکرد بوش ، تو همین خیالات بودم که دیدم میگه هوی با توام حواست کجاست نیما برو اونطرف میخام پاهامو بزارم زمین گفتم دارم سریال میبینم برو اون یکی مبل گفت چص نکن خودتو خستم گفتم میگی چیکار کنم منم دارم سریال میبنیم گفتم اگه نری پاهامو میزارم رو گردن و کمرت منم چشام برق زد ولی به روی خودم نیاوردم گفتم به درک بزار
واااااای
هنوزم که هنوزه به اون لحظه فکر میکنم موی تنم سیخ میشه و شق میکنم
پاهاشو گذاشت رو کمرم یکیش رو گردنم اینقدر پاهاش گرم بود از رو جورابم
چند دقیقه ای گذشت دیدم میترا داره میخنده
گفتم به چی میخندی گفت گوشات چرا قرمز شده گفتم پاهات اینقد تو کفش اسپورت بوده گرمه ، گرماش به گوش منم رسیده قرمز شده
گفتم اره خیلی خسته شدم از بس راه رفتم کاش الان یکی اینجا بود پاهامو ماساژ میداد بعدش بلافاصله با عشوه گفت تو ماساژ میدی نیمااا اگه خوب ماساژ بدی فردا بریم کافه مهمون من ، منم داشتم میمردم از خوشحالی ولی به روی خودم نیاوردم و گفتم اگه حساب میکنی باشه
پاهاشو یکی از شونه چپم یکی از راستم درست دراز کرد جلو صورتم گفتم هم میتونی سریال ببینی الان هم پاهای منو ماساژ بدی بعدش گوشیو گرف دستش به من توجه ای نکرد
منم تایید کردم با سر اینقد هول بودم داشتم از رو جوراب ماساژ میدادم
گفت داری چیکار میکنی در بیار اونارو گفتم باشه حواسم نبود
جوراباشو اروم در اوردم گذاشتم
1401/03/11
#فوت_فتیش #دختر_عمو #ارباب_و_برده
سلام من نیما هستم ۲۱ ساله
فوت فتیش دارم و دوست داشتم برده خانوم ها بشم ، من از بچگی با دختر عموم بزرگ شدم ( اسمش میتراس) . تو یه خونه دو طبقه حیاط مشترک زندگی میکردیم دختر عموم یک سال از من بزرگ تره خوش اندام با پاهای کشیده همیشه لی تنگ و ساپورت چرمی میپوشه منو دیونم میکنه
از بچگی وقتی بازی میکردیم همیشه کنترل میکرد منو حرف حرف اون بود نمیتونستم هیچ اعتراضی بکنم شاید دختر عموم منو به این حس دچار کرده
یادمه ابتدایی از مدرسه میومدم ساعت دوازده و نیم جا کفشی شو باز میکردم میدیدم کتونی های میترا اونجاس گرمه هنوز دماغمو میبردم توش محکم بو میکردم اون موقع تحریک جنسی نمیشدم فقط دوست داشتم این کارو بکنم برده اش باشم هر موقع میباختم سر بازی یا چیزای دیگه مجازات تعیین میکردیم عمدا میباختم تا من تنبیه بشم
خلاصه
از اون موقع من هر وقت میدیدمش نمیتونستم خودمو کنترل کنم فقط به این فکر میکردم زیر پاش باشم
گذشت ۲۰ سالم شد
اخرای اسفند یه خورده هوا گرم شد خانواده تصمیم گرفتن برن مسافرت شمال وقتی صحبتش پیش اومد که به عموت اینا بگیم چشای من برق زد
شب خبرش اومد که اونا هم میان بار و بندیل رو جمع کردیم فرداش راهی سفر شدیم شب رسیدیم یه سوییت گرفتیم
بعدش رفتیم بازار
من وسطاش خسته شدم از عموم کلید سوییت رو گرفتم رفتم خونه
همین طور داشتم به میترا فکر میکردم زنگ در خونه رو زدن
زن عموم با میترا اومد خونه بعد سلام و احوال پرسی گفتن اینجا تنهایی چیکار میکنی گفتم خسته شدم زودتر اومدم گفتن باشه
با یه بالش رو زمین نشسته بودم دیدم میترا اومد لباس های بیرون هنوز تنش بود با جوراب نیم ساق سفید نشست رو مبل پاهاشو گذاشت رو میز پاهاشو انداخت رو هم معلوم بود خسته شده
یهو صدای زن عموم از دور اومد که بچه ها من رفتم حموم زیر اجاق رو روشن کنید چای بخوریم گفتم چشم زن عمو
تلویزیون سریال شروع شد به بهانه اینه میخام ببینم رفتم زیر مبلش اینقدر از صبح کفص اسپورت پاش بود قشنگ بو گرفته بود پاهاش ( بوی شیرینی مونده میداد که به ترشی بزنه 😍)
کف جوراباش یکم سیاهی داشت چند دقیقه زل زده بودم به پاهاش و داشتم به این فکر میکردم یواشکی ازشون عکس بگیرم
داشت دیونم میکرد بوش ، تو همین خیالات بودم که دیدم میگه هوی با توام حواست کجاست نیما برو اونطرف میخام پاهامو بزارم زمین گفتم دارم سریال میبینم برو اون یکی مبل گفت چص نکن خودتو خستم گفتم میگی چیکار کنم منم دارم سریال میبنیم گفتم اگه نری پاهامو میزارم رو گردن و کمرت منم چشام برق زد ولی به روی خودم نیاوردم گفتم به درک بزار
واااااای
هنوزم که هنوزه به اون لحظه فکر میکنم موی تنم سیخ میشه و شق میکنم
پاهاشو گذاشت رو کمرم یکیش رو گردنم اینقدر پاهاش گرم بود از رو جورابم
چند دقیقه ای گذشت دیدم میترا داره میخنده
گفتم به چی میخندی گفت گوشات چرا قرمز شده گفتم پاهات اینقد تو کفش اسپورت بوده گرمه ، گرماش به گوش منم رسیده قرمز شده
گفتم اره خیلی خسته شدم از بس راه رفتم کاش الان یکی اینجا بود پاهامو ماساژ میداد بعدش بلافاصله با عشوه گفت تو ماساژ میدی نیمااا اگه خوب ماساژ بدی فردا بریم کافه مهمون من ، منم داشتم میمردم از خوشحالی ولی به روی خودم نیاوردم و گفتم اگه حساب میکنی باشه
پاهاشو یکی از شونه چپم یکی از راستم درست دراز کرد جلو صورتم گفتم هم میتونی سریال ببینی الان هم پاهای منو ماساژ بدی بعدش گوشیو گرف دستش به من توجه ای نکرد
منم تایید کردم با سر اینقد هول بودم داشتم از رو جوراب ماساژ میدادم
گفت داری چیکار میکنی در بیار اونارو گفتم باشه حواسم نبود
جوراباشو اروم در اوردم گذاشتم
برده داری من و همسرم (۱)
#فتیش #ارباب_و_برده
سلام من امین هستم 32 سالمه با قدی 185 و اندازه کیرم 18 سانته و همسرم مریم 28 سالشه با قد 180 با بدن لاغر و سایز سینه 80 چون لاغره سینه هاش بیشتر به چشم میان.
ما دو نفر از طریق دوستی با همدیگه آشنا شدیم و دوستی ما سه سال طول کشید بعد ازدواج کردیم مریم مثل خودم بود حشری و گرم وقتی میومد پیشم ساعت ها پیش همدیگه بودیم و رابطه داشتیم همه چیز مریم مثل خودم بود اخلاق و رفتار و شوخی عشق تفریح و غیره و هیچ وقت از همدیگه ناراحت نمی شدیم با مریم همه جا میرفتم بعد از ازدواج خوشم میومد مریم پایه بود.
من مغازه ابزار یراق داشتم وضعیت مالی خوبی دارم و هیچ مشکلی ندارم خدا رو شکر تنها چیزی که مریم با من تفاوت داشت این بود مریم به دین و خدا اعتقاد نداشت خوب اونم نظر شخصی خودش بود ولی منم بهش احترام میزاشتم.
توی اتاق خواب ما به دیوار یک تلویزیون ال سی دی 85 اینچ گذاشتیم روبروی تخت خواب شب ها بیشتر فیلم میدیدم قبل از خواب گاهی فیلم سکسی یا پورن دانلود میکردم با فلش میزاشتم نگاه میکردیم و سکس داشتیم سکسی من و مریم خیلی طولانی میشد چون من واقعا کمرم سفت بود.
یک شب وقتی داشتیم فیلم نگاه میکردیم وسط فیلم ها پورن یک فیلم ارباب و برده بود مریم پرسید این چیه ؟
براش توضیح دادم گفت تو ایران هم هست ؟
گفتم آره ولی باید آدم مطمئن پیدا کنیم مریم گفت برده دوست دارم ولی پسر ، جون بهش گفتم دختر هم هست گفت نه پسر باشه من و مریم بحث کردیم که برده پسر یا دختر باشه گفتم بزار ببینم اول چی پیدا میکنیم دوتایی توی سایت شهوانی و اینستاگرام و غیره گشتیم تا بعد از دو هفته یک پسر ۱۴ ساله و یک دختر ۱۸ ساله پیدا کردیم با توافق مریم گفتیم بزار بریم یک بار پسره بیاد و یک بار دختره تا ببینیم چطورن کدومشون لذت بیشتری داره ، ولی من تو فکر دختر بودم که بدنش ببینم لذت ببرم چرا دروغ بگم با پسره قرار گذاشتم کوچه پشت پاساژ کوروش من و مریم با ماشین رفیتم دنبالش البته یکم استرس داشتم بار اول بود ، یک دفعه دردسر نشه طبق عکسی که داده بود خودش بود یک پسر سفید خوشگل و با ادب آمد سوار شد عقب ما حرکت کردیم اسمش پرسیدم گفت آرمان هستم طبق چیزی که تو اینستاگرام گفت بود بهش گفتم عقب ماشین دراز بکش گفت چشم ، آخه نمیخواستم خونه رو یاد بگیره خودمو مریم تا رسیدیم خونه ازش سوال میپرسیدیم چند وقته از بردگی خوشش آمده و غیره دیدم دو سالی هست گفت همه کاری هم میکنم از تحقیر شدن خوشم میاد.
رسیدیم خونه درب پارکینگ باز کردم رفتیم داخل مریم به آرمان گفت همینجا وسط پذیرایی بمون شما به من گفت بشین روی مبل من برم تو اتاق خواب و بیام برات سورپرایز دارم گفتم باشه به آرمان گفت تا من بیام تو همینجا لخت شو و مریم رفت تو اتاق خواب منم داشتم نگاه آرمان میکردم لباسش درآورد با شرت ایستاده بود روبروی من بدن سفید و بی مو داشت مریم سرش از اتاق درآورد گفت شورتتو در بیار من خندم گرفت بدبخت شرتش درآورد درصورتیکه کیرش خواب بود احساس میکردم اگه بلند بشه از کیر من بزرگتره چقدر سفید و تمیز بود کیرم داشت بلند میشد برای اولین بار کیرم برای یک هم جنس خودم بلند شد ، ناگهان مریم آمد بیرون با یک لباس بند بندی چرمی مشکی براق یک جفت کفش ساق بلند ست اون لباس ها بودن در اصل مریم لخت بود چو کس و کون سینه هاش پیدا بودن یک شلاق چرمی و یک بند تو دستش بود من بلند شدم گفتم اینها رو از کجا آوردی ؟
گفت وقتی دیدم قطعی دنبال برده میگردی منم از یک سایتی خریداری کردم ، آرمان محو مریم شد آمد جلو با اون بندی که دست مریم بود بست دور گردن آرمان بهش گفت مثل سگ بیا دنبالم آرمان چهار دست و پا با مریم رفت تو اتاق خواب با شلاق میزد پشت آرمان ، مریم نگاه کرد خندید گفت چیه عشقم ، من مونده بودم اول تو لباس های مریم بعد این چیزها رو از کجا بلده .
منم رفتم تو اتاق خواب دنبالشون مریم گفت تو هم لخت شو منم لباس ها مو داشتم درآوردم مریم محکم میزدش میگفت پامو لیس بزن اونم میزد ، بهش گفتم اینجوری نزنش دردش میاد ، گفت نه عزیزم دوست داره ، بهم گفت شورتت دربیار شرتم در آوردم گفت تو بخواب رو تخت خواب دراز بکش منم خوابیدم دیدم از داخل کمد یک دیلدو مدل شرتی آورد کرد پاش منم خندم گرفت گفتم این از کجا ؟
یک دفعه داد زد بیشرف برو کیر شوهرمو بخور میخوام از کون بکنمت و محکم با شلاق زدش آرمان میگفت چشم خانوم روی چهار دست و پا آمد شروع کرد برام ساک زدن مریم وازلین زد رو دیلدو و کون آرمان و فشار میداد آرمان همینجوری که ساک میزد آخ آخ میکرد و مریم محکم میزد در کونش دو سه دقیقه ای شد بهش گفتم حالا برعکس بشیم ، بلند شدم به مریم گفتم دیلدو رو دربیار اونم درش آورد بهش گفتم حالا تو دراز بکش ، گفتم آرمان کس زنمو بخور تا حال کنه ، گفت چشم آقا منم رفتم برای اولین بار تو عمرم کاندوم آوردم کشیدم رو
#فتیش #ارباب_و_برده
سلام من امین هستم 32 سالمه با قدی 185 و اندازه کیرم 18 سانته و همسرم مریم 28 سالشه با قد 180 با بدن لاغر و سایز سینه 80 چون لاغره سینه هاش بیشتر به چشم میان.
ما دو نفر از طریق دوستی با همدیگه آشنا شدیم و دوستی ما سه سال طول کشید بعد ازدواج کردیم مریم مثل خودم بود حشری و گرم وقتی میومد پیشم ساعت ها پیش همدیگه بودیم و رابطه داشتیم همه چیز مریم مثل خودم بود اخلاق و رفتار و شوخی عشق تفریح و غیره و هیچ وقت از همدیگه ناراحت نمی شدیم با مریم همه جا میرفتم بعد از ازدواج خوشم میومد مریم پایه بود.
من مغازه ابزار یراق داشتم وضعیت مالی خوبی دارم و هیچ مشکلی ندارم خدا رو شکر تنها چیزی که مریم با من تفاوت داشت این بود مریم به دین و خدا اعتقاد نداشت خوب اونم نظر شخصی خودش بود ولی منم بهش احترام میزاشتم.
توی اتاق خواب ما به دیوار یک تلویزیون ال سی دی 85 اینچ گذاشتیم روبروی تخت خواب شب ها بیشتر فیلم میدیدم قبل از خواب گاهی فیلم سکسی یا پورن دانلود میکردم با فلش میزاشتم نگاه میکردیم و سکس داشتیم سکسی من و مریم خیلی طولانی میشد چون من واقعا کمرم سفت بود.
یک شب وقتی داشتیم فیلم نگاه میکردیم وسط فیلم ها پورن یک فیلم ارباب و برده بود مریم پرسید این چیه ؟
براش توضیح دادم گفت تو ایران هم هست ؟
گفتم آره ولی باید آدم مطمئن پیدا کنیم مریم گفت برده دوست دارم ولی پسر ، جون بهش گفتم دختر هم هست گفت نه پسر باشه من و مریم بحث کردیم که برده پسر یا دختر باشه گفتم بزار ببینم اول چی پیدا میکنیم دوتایی توی سایت شهوانی و اینستاگرام و غیره گشتیم تا بعد از دو هفته یک پسر ۱۴ ساله و یک دختر ۱۸ ساله پیدا کردیم با توافق مریم گفتیم بزار بریم یک بار پسره بیاد و یک بار دختره تا ببینیم چطورن کدومشون لذت بیشتری داره ، ولی من تو فکر دختر بودم که بدنش ببینم لذت ببرم چرا دروغ بگم با پسره قرار گذاشتم کوچه پشت پاساژ کوروش من و مریم با ماشین رفیتم دنبالش البته یکم استرس داشتم بار اول بود ، یک دفعه دردسر نشه طبق عکسی که داده بود خودش بود یک پسر سفید خوشگل و با ادب آمد سوار شد عقب ما حرکت کردیم اسمش پرسیدم گفت آرمان هستم طبق چیزی که تو اینستاگرام گفت بود بهش گفتم عقب ماشین دراز بکش گفت چشم ، آخه نمیخواستم خونه رو یاد بگیره خودمو مریم تا رسیدیم خونه ازش سوال میپرسیدیم چند وقته از بردگی خوشش آمده و غیره دیدم دو سالی هست گفت همه کاری هم میکنم از تحقیر شدن خوشم میاد.
رسیدیم خونه درب پارکینگ باز کردم رفتیم داخل مریم به آرمان گفت همینجا وسط پذیرایی بمون شما به من گفت بشین روی مبل من برم تو اتاق خواب و بیام برات سورپرایز دارم گفتم باشه به آرمان گفت تا من بیام تو همینجا لخت شو و مریم رفت تو اتاق خواب منم داشتم نگاه آرمان میکردم لباسش درآورد با شرت ایستاده بود روبروی من بدن سفید و بی مو داشت مریم سرش از اتاق درآورد گفت شورتتو در بیار من خندم گرفت بدبخت شرتش درآورد درصورتیکه کیرش خواب بود احساس میکردم اگه بلند بشه از کیر من بزرگتره چقدر سفید و تمیز بود کیرم داشت بلند میشد برای اولین بار کیرم برای یک هم جنس خودم بلند شد ، ناگهان مریم آمد بیرون با یک لباس بند بندی چرمی مشکی براق یک جفت کفش ساق بلند ست اون لباس ها بودن در اصل مریم لخت بود چو کس و کون سینه هاش پیدا بودن یک شلاق چرمی و یک بند تو دستش بود من بلند شدم گفتم اینها رو از کجا آوردی ؟
گفت وقتی دیدم قطعی دنبال برده میگردی منم از یک سایتی خریداری کردم ، آرمان محو مریم شد آمد جلو با اون بندی که دست مریم بود بست دور گردن آرمان بهش گفت مثل سگ بیا دنبالم آرمان چهار دست و پا با مریم رفت تو اتاق خواب با شلاق میزد پشت آرمان ، مریم نگاه کرد خندید گفت چیه عشقم ، من مونده بودم اول تو لباس های مریم بعد این چیزها رو از کجا بلده .
منم رفتم تو اتاق خواب دنبالشون مریم گفت تو هم لخت شو منم لباس ها مو داشتم درآوردم مریم محکم میزدش میگفت پامو لیس بزن اونم میزد ، بهش گفتم اینجوری نزنش دردش میاد ، گفت نه عزیزم دوست داره ، بهم گفت شورتت دربیار شرتم در آوردم گفت تو بخواب رو تخت خواب دراز بکش منم خوابیدم دیدم از داخل کمد یک دیلدو مدل شرتی آورد کرد پاش منم خندم گرفت گفتم این از کجا ؟
یک دفعه داد زد بیشرف برو کیر شوهرمو بخور میخوام از کون بکنمت و محکم با شلاق زدش آرمان میگفت چشم خانوم روی چهار دست و پا آمد شروع کرد برام ساک زدن مریم وازلین زد رو دیلدو و کون آرمان و فشار میداد آرمان همینجوری که ساک میزد آخ آخ میکرد و مریم محکم میزد در کونش دو سه دقیقه ای شد بهش گفتم حالا برعکس بشیم ، بلند شدم به مریم گفتم دیلدو رو دربیار اونم درش آورد بهش گفتم حالا تو دراز بکش ، گفتم آرمان کس زنمو بخور تا حال کنه ، گفت چشم آقا منم رفتم برای اولین بار تو عمرم کاندوم آوردم کشیدم رو
اولین تجربه با مبینا
1401/03/15
#ارباب_و_برده #بی_دی_اس_ام #عاشقی
با مبینا تو فضای مجازی آشنا شده بودم. از نظرم دختر خوب و آرومی بود حس خوبی بهم میداد. تو عکساش خیلی خوب بود ، اخلاقشم اوایل تو همون چت کردن خیلی نظرمو جلب کرد، خلاصه که ازش خوشم اومده بود.
اولین باری بود میخواستم ببینمش بعد چند هفته دوستی اونم مجازی دیگه موقعش بود که فیزیکی و واقعی باشیم. دیگه داشتم به محلی که میخواستم برم دنبالش نزدیک میشدم. زنگ زدم بهش گفتم رسیدم، دستش رو بلند کرد و من دیدمش و سوارش کردم. دلنشین تر از عکساش بود.
رفتیم یه کافه همون اطراف و خلاصه که اونجا درمورد اینکه چقد دوست داشتم ببینمت و این موضاعات و چندتا چیز دیگه وقت گذروندیم. اون روز بعد یکم دور دور دیگه از هم جدا شدیم و نخود نخود …
هفته ای یک بار حداقل باهم وقت میگذروندیم ، من حس وابستگی بهش داشتم از حس آرامش که ازش میگرفتم حس میکردم دوستم داره، تو این مدت سکس هم داشتیم .در کل میشد گفت علاقه ای بینمون شکل گرفته بود.
از همه چی راضی بودم تو این رابطه هم علاقه بود هم درک هم اعتماد ولی متاسفانه مشکلم این بود که نمیتونستم بهش بگم که من فانتزی های بی دی اس امی دارم یعنی مطمئن نبودم که بتونه باهاش کنار بیاد با این حال با خودم داشتم کلنجار میرفتم که بهش بگم چون بیشتر از اینکه از واکنش مبینا بترسم بیان این موضوع و اینکه چطوری بحثشو بندازم سخت بود. بالاخره خودم رو برای گفتنش قانع کردم. گوشیم رو برداشتم تماس گرفتم باهاش.
-الو
+سلام مبی خوبی؟
-سلام، قربونت.تو خوبی؟
+مرسی.میتونی بیای بیرون بیام دنبالت، میخواستم یه موضوعی رو بهت بگم.
-اره میتونم.اتفاقی افتاده
+نه چیزی نیست میام حرف میزنیم حالا.
بعد خداحافظی راه افتادم
هرچی نزدیک تر میشدم اضطرابم بیشتر میشد، تا برسم به اونجا شاید چندین بار منصرف شده بودم از گفتنش،ولی همش میگفتم چرا آخه مرد حسابی انقد میترسی چیزیه که تو بهش علاقه داری بالاخره که باید بهش بگی یزید.تو همین فکرا بودم که رسیدم؛
بعد از احوالپرسی سین جیم کردنای مبینا شروع شد که چی میخواستی بگی ، منم گفتم بزار بریم یجا بشینیم قشنگ صحبتم کنیم. رفتیم یه سفره خونه نشستیم تو یکی از آلاچیقا.یکم گذشته بود و من داشتم با تمام توان مقدمه چینی میکردم و حالا وقتش بود که بگم. همه رو بهش گفتم.گفتم که دوست دارم تو سکس تحت سلطه ی من باشه هرچی که از قبل تو ذهنم چیده بودم برا گفتن رو کم و بیش گفتم.چشمای خیرهی مبینا پر از «حاجی پشمام» خاصی بود، کمی که گذشت شروع کرد سوال کردن منم با حوصله جوابشو میدادم،اولش فکر کرد من میخوام مثل شکنجه گر ها باهاش تا کنم که با ادامه دادن گپمون داشتیم به نتیجهٔ مقبولی میرسیدیم خلاصه که اون شب پر استرس گذشت من هم سعی کردم بیشتر آشناش کنم و بعد از یک هفته مقاله و داستان و عکس فرستادن براش بالاخره برای یک تجربه رضایت داد.
تا اون روز برسه من سعی میکردم آمادگی ذهنیش رو بیشتر کنم و مبیناهم دل به دل من داده بود و خب خودش هم تمایلش برا این تجربه ی جدید بیشتر شده بود، بهش گفته بودم لیمیت هاش رو حالا که با اس ام بیشتر آشنا شده برام بنویسه و بهم بگه ولی بیشتر از این که بخوام لیمیتاشو بشناسم قصدم این بود که بهش تسلی خاطر بدم که اگه هرچی باب میلش نباشه قرار نیست انجام بشه.
روزی که مقرر کرده بود رسیده بود خیلی هیجان داشتم،هیجان همراه با شوق نمیشه وصفش کرد،حالا دیگه داشتیم میرفتیم سمت ویلایی که برای اون یه روز اجاره کرده بودیم، بعد از اون تایم طولانی سکوته حاضر تو ماشین با گفتن پیاده شو رسیدیم من سکوت شکست.
الان دیگه وقت این بود که بازیمون رو شروع کنیم،من هنوز لباسام تنم بود ول
1401/03/15
#ارباب_و_برده #بی_دی_اس_ام #عاشقی
با مبینا تو فضای مجازی آشنا شده بودم. از نظرم دختر خوب و آرومی بود حس خوبی بهم میداد. تو عکساش خیلی خوب بود ، اخلاقشم اوایل تو همون چت کردن خیلی نظرمو جلب کرد، خلاصه که ازش خوشم اومده بود.
اولین باری بود میخواستم ببینمش بعد چند هفته دوستی اونم مجازی دیگه موقعش بود که فیزیکی و واقعی باشیم. دیگه داشتم به محلی که میخواستم برم دنبالش نزدیک میشدم. زنگ زدم بهش گفتم رسیدم، دستش رو بلند کرد و من دیدمش و سوارش کردم. دلنشین تر از عکساش بود.
رفتیم یه کافه همون اطراف و خلاصه که اونجا درمورد اینکه چقد دوست داشتم ببینمت و این موضاعات و چندتا چیز دیگه وقت گذروندیم. اون روز بعد یکم دور دور دیگه از هم جدا شدیم و نخود نخود …
هفته ای یک بار حداقل باهم وقت میگذروندیم ، من حس وابستگی بهش داشتم از حس آرامش که ازش میگرفتم حس میکردم دوستم داره، تو این مدت سکس هم داشتیم .در کل میشد گفت علاقه ای بینمون شکل گرفته بود.
از همه چی راضی بودم تو این رابطه هم علاقه بود هم درک هم اعتماد ولی متاسفانه مشکلم این بود که نمیتونستم بهش بگم که من فانتزی های بی دی اس امی دارم یعنی مطمئن نبودم که بتونه باهاش کنار بیاد با این حال با خودم داشتم کلنجار میرفتم که بهش بگم چون بیشتر از اینکه از واکنش مبینا بترسم بیان این موضوع و اینکه چطوری بحثشو بندازم سخت بود. بالاخره خودم رو برای گفتنش قانع کردم. گوشیم رو برداشتم تماس گرفتم باهاش.
-الو
+سلام مبی خوبی؟
-سلام، قربونت.تو خوبی؟
+مرسی.میتونی بیای بیرون بیام دنبالت، میخواستم یه موضوعی رو بهت بگم.
-اره میتونم.اتفاقی افتاده
+نه چیزی نیست میام حرف میزنیم حالا.
بعد خداحافظی راه افتادم
هرچی نزدیک تر میشدم اضطرابم بیشتر میشد، تا برسم به اونجا شاید چندین بار منصرف شده بودم از گفتنش،ولی همش میگفتم چرا آخه مرد حسابی انقد میترسی چیزیه که تو بهش علاقه داری بالاخره که باید بهش بگی یزید.تو همین فکرا بودم که رسیدم؛
بعد از احوالپرسی سین جیم کردنای مبینا شروع شد که چی میخواستی بگی ، منم گفتم بزار بریم یجا بشینیم قشنگ صحبتم کنیم. رفتیم یه سفره خونه نشستیم تو یکی از آلاچیقا.یکم گذشته بود و من داشتم با تمام توان مقدمه چینی میکردم و حالا وقتش بود که بگم. همه رو بهش گفتم.گفتم که دوست دارم تو سکس تحت سلطه ی من باشه هرچی که از قبل تو ذهنم چیده بودم برا گفتن رو کم و بیش گفتم.چشمای خیرهی مبینا پر از «حاجی پشمام» خاصی بود، کمی که گذشت شروع کرد سوال کردن منم با حوصله جوابشو میدادم،اولش فکر کرد من میخوام مثل شکنجه گر ها باهاش تا کنم که با ادامه دادن گپمون داشتیم به نتیجهٔ مقبولی میرسیدیم خلاصه که اون شب پر استرس گذشت من هم سعی کردم بیشتر آشناش کنم و بعد از یک هفته مقاله و داستان و عکس فرستادن براش بالاخره برای یک تجربه رضایت داد.
تا اون روز برسه من سعی میکردم آمادگی ذهنیش رو بیشتر کنم و مبیناهم دل به دل من داده بود و خب خودش هم تمایلش برا این تجربه ی جدید بیشتر شده بود، بهش گفته بودم لیمیت هاش رو حالا که با اس ام بیشتر آشنا شده برام بنویسه و بهم بگه ولی بیشتر از این که بخوام لیمیتاشو بشناسم قصدم این بود که بهش تسلی خاطر بدم که اگه هرچی باب میلش نباشه قرار نیست انجام بشه.
روزی که مقرر کرده بود رسیده بود خیلی هیجان داشتم،هیجان همراه با شوق نمیشه وصفش کرد،حالا دیگه داشتیم میرفتیم سمت ویلایی که برای اون یه روز اجاره کرده بودیم، بعد از اون تایم طولانی سکوته حاضر تو ماشین با گفتن پیاده شو رسیدیم من سکوت شکست.
الان دیگه وقت این بود که بازیمون رو شروع کنیم،من هنوز لباسام تنم بود ول
برده شدن برای خواهرم و پسرداییم
1401/03/22
#ارباب_و_برده #خواهر #بیغیرتی
سلام اسم من امیر هست
این داستان واقعیه خوشحال میشم در پایان نظراتتون رو بدونم 💋
داستان خوبیه برای اونایی ک ب سکس با خواهرشون همراه با یک پسر دیگه علاقع دارن و برای طرفداران هم داستان خوبی است
من در حال حاضر ۱۷ سال دارم این خاطره برمیگرده به ۱۵ سالگیم ماجرا برمیگرده به حدود ۳ سال پیش
(اون زمان خواهرم ۱۷ سال داشت و اصلا رابطه خوبی با هم نداشتیم طوری ک هر هفته با هم دعوا داشتیم و دقیقا بعد مراسم خاکسپاری مادربزرگم جلوی پسر خاله هام یه حرفی بش زدم که وقتی شنید از خجالت سرخ شد و میخواست پارم کنه (بش گفتم بیا بغلم با اون سینه های کوچولو خوردنیت ) )
که داییم و مادربزرگم ب شهرمون اومدن فردای رپزی که اومدند قرار بود بامامانو بابام صبح زود به مراسم برن و قرار بود منو خواهر و پسرداییم که ۲ سال از من بزرگتر بود خونه بمونیم
صبح که شد بیدار شدم دیدم مامان و بابام و خانواده داییم رفتن و خواهرمم توی تخت نیست پاشدم رفتم توی آشپزخونه دیدم پسر داییم سر سفره نشسته و خواهرمم داره پنیر و یه سری چیزا میاره تا صبحونه بخوریم من از خودم صدایی در نیاوردم و حواسم به پسرداییم بود که داشت از پشت خواهرم رو دید میزد بعد چند دقیقه صبح بخیر گفتمو منم نشستم سر سفره
صبحونه رو خوردیم تموم شد مامانم زنگ زد گفت مراسم تموم شده از سر مزار میخوایم بریم خونه پدربزرگم شما هم اگر میخواین زنگ بزنین آژانس بیاین اینجا که میخواستم بگم باشه که پسرداییم گفت اینجاییم باهم بازی میکنیم دیگه اونجا حوصله مون سر میره مامانمم از اون ور گوشی گفت پس صبر کنین اینجا ناهار رو بخوریم شب برای شام خودم میام دنبالتون میارمتون اینجا ما هم گفتیم باشه
صبحانه رو خوردیم خواهرم رف اتاق منو پسرداییم هم نشستیم که پی اس بزنیم بعد چند دقیقه خواهرم اومد گفت منم بازی زیاد بلد نبود اومد نشست رو پام که دکمه ها رو بهش اموزش بدم تمام مدتی که روی پاهام بود حواس پسرداییم رو کونش بود
یه ۵ دقیقه بش توضیح دادم پاشدم اون بشینه که با پسرداییم بازی کنه اونم نشست و شروع کرد من رفتم تو گوشیم ولی حواسم ب پسر داییم بود بعد چند دقیقه خواهرم اعصابش از اینکه بلد نبود خرد شد میخواست بره یه دفعه پسر داییم دقیقا کنار کصش گرفت و کشید که خواهرم تعادلش بهم خوردو افتاد روی پسر داییم و خندیدن بعدش خودش پاشد رفت اتاقش
پسرداییم اومد پیش من داشتم فیلم سکسی تو گوشیم میدیدم دیدم داره میاد رد کردم اومد نشست کیرمو دید گفت چیکار داشتی میکردی گفتم هیچی گفت الکی نگو منکه میدونم من ترسیدم گفتم ب هیچکس نمیگی گفت مگه دیوونه ام بگم منم بش گفتم گفت بزن باهم ببینیم منم گفت نه گفت بزن اشکال نداره خودش گوشیو گرفت گفت بیا خودت بزن منم دیدم ک لو رفتم زدم دیگه اونم دستش رو کرد زیر شلوارش من فقط حواسم به اون بود و اصلا متوجه فیلم نبودم
وسط فیلم بود گفت دوس نداری خواهرت جای این دختره باشه
من جاخوردم گفتم خواهر من؟
گفت آره دیگه نمیبینی دختره داره چه حالی میکنه
من هیچی نگفتم یه لحظه از تصورش خوشم اومد
گفت میتونیم امتحان کنیم
گفتم یعنی چی
گفت الان برو تو اتاقش بهش بگو بیاد بهت میگم
من داشتم میترسیدم ولی گفتم اگه اینکارو نکنم ممکنه لوم بده و ابرو ام بره رفتم
با هم از اتاق برگشتیم
من رفتم سمت پسرداییم خواهرمم اونور نشست گفت خب چیکار داشتین
پسرداییم گفت هیچی میخواستیم یه بازی کنیم گفتیم تو هم بیای
گفت چ بازی
گفت بیا میگم
منم منتظر پسرداییم بودم که میخواد چیکار کنه
گفت بیاین جرات حقیقت بازی کنیم بلدین که
گفتیم آره
رفتم یه بطری آوردم در گوشم گفت هر کاری میگم انجام بده
شروع ش
1401/03/22
#ارباب_و_برده #خواهر #بیغیرتی
سلام اسم من امیر هست
این داستان واقعیه خوشحال میشم در پایان نظراتتون رو بدونم 💋
داستان خوبیه برای اونایی ک ب سکس با خواهرشون همراه با یک پسر دیگه علاقع دارن و برای طرفداران هم داستان خوبی است
من در حال حاضر ۱۷ سال دارم این خاطره برمیگرده به ۱۵ سالگیم ماجرا برمیگرده به حدود ۳ سال پیش
(اون زمان خواهرم ۱۷ سال داشت و اصلا رابطه خوبی با هم نداشتیم طوری ک هر هفته با هم دعوا داشتیم و دقیقا بعد مراسم خاکسپاری مادربزرگم جلوی پسر خاله هام یه حرفی بش زدم که وقتی شنید از خجالت سرخ شد و میخواست پارم کنه (بش گفتم بیا بغلم با اون سینه های کوچولو خوردنیت ) )
که داییم و مادربزرگم ب شهرمون اومدن فردای رپزی که اومدند قرار بود بامامانو بابام صبح زود به مراسم برن و قرار بود منو خواهر و پسرداییم که ۲ سال از من بزرگتر بود خونه بمونیم
صبح که شد بیدار شدم دیدم مامان و بابام و خانواده داییم رفتن و خواهرمم توی تخت نیست پاشدم رفتم توی آشپزخونه دیدم پسر داییم سر سفره نشسته و خواهرمم داره پنیر و یه سری چیزا میاره تا صبحونه بخوریم من از خودم صدایی در نیاوردم و حواسم به پسرداییم بود که داشت از پشت خواهرم رو دید میزد بعد چند دقیقه صبح بخیر گفتمو منم نشستم سر سفره
صبحونه رو خوردیم تموم شد مامانم زنگ زد گفت مراسم تموم شده از سر مزار میخوایم بریم خونه پدربزرگم شما هم اگر میخواین زنگ بزنین آژانس بیاین اینجا که میخواستم بگم باشه که پسرداییم گفت اینجاییم باهم بازی میکنیم دیگه اونجا حوصله مون سر میره مامانمم از اون ور گوشی گفت پس صبر کنین اینجا ناهار رو بخوریم شب برای شام خودم میام دنبالتون میارمتون اینجا ما هم گفتیم باشه
صبحانه رو خوردیم خواهرم رف اتاق منو پسرداییم هم نشستیم که پی اس بزنیم بعد چند دقیقه خواهرم اومد گفت منم بازی زیاد بلد نبود اومد نشست رو پام که دکمه ها رو بهش اموزش بدم تمام مدتی که روی پاهام بود حواس پسرداییم رو کونش بود
یه ۵ دقیقه بش توضیح دادم پاشدم اون بشینه که با پسرداییم بازی کنه اونم نشست و شروع کرد من رفتم تو گوشیم ولی حواسم ب پسر داییم بود بعد چند دقیقه خواهرم اعصابش از اینکه بلد نبود خرد شد میخواست بره یه دفعه پسر داییم دقیقا کنار کصش گرفت و کشید که خواهرم تعادلش بهم خوردو افتاد روی پسر داییم و خندیدن بعدش خودش پاشد رفت اتاقش
پسرداییم اومد پیش من داشتم فیلم سکسی تو گوشیم میدیدم دیدم داره میاد رد کردم اومد نشست کیرمو دید گفت چیکار داشتی میکردی گفتم هیچی گفت الکی نگو منکه میدونم من ترسیدم گفتم ب هیچکس نمیگی گفت مگه دیوونه ام بگم منم بش گفتم گفت بزن باهم ببینیم منم گفت نه گفت بزن اشکال نداره خودش گوشیو گرفت گفت بیا خودت بزن منم دیدم ک لو رفتم زدم دیگه اونم دستش رو کرد زیر شلوارش من فقط حواسم به اون بود و اصلا متوجه فیلم نبودم
وسط فیلم بود گفت دوس نداری خواهرت جای این دختره باشه
من جاخوردم گفتم خواهر من؟
گفت آره دیگه نمیبینی دختره داره چه حالی میکنه
من هیچی نگفتم یه لحظه از تصورش خوشم اومد
گفت میتونیم امتحان کنیم
گفتم یعنی چی
گفت الان برو تو اتاقش بهش بگو بیاد بهت میگم
من داشتم میترسیدم ولی گفتم اگه اینکارو نکنم ممکنه لوم بده و ابرو ام بره رفتم
با هم از اتاق برگشتیم
من رفتم سمت پسرداییم خواهرمم اونور نشست گفت خب چیکار داشتین
پسرداییم گفت هیچی میخواستیم یه بازی کنیم گفتیم تو هم بیای
گفت چ بازی
گفت بیا میگم
منم منتظر پسرداییم بودم که میخواد چیکار کنه
گفت بیاین جرات حقیقت بازی کنیم بلدین که
گفتیم آره
رفتم یه بطری آوردم در گوشم گفت هر کاری میگم انجام بده
شروع ش
عروسی یک توله
1401/04/09
#ارباب_و_برده #لز #خاطرات_نوجوانی
انقدر پر سر و صدا بودیم که مدیر مدرسه کلاسمون رو طبقهی سوم گذاشته بود. هم از ما دورتر بود و هم ما راحتتر بودیم. میتونستیم راحت گوشی ببریم سر کلاس و خیلی راحت هک با بچهها لاس بزنیم.
توی کلاس هیچکس نبود؛ فقط من و نسترن روی نیکمت نشسته بودیم و داشتیم برای امتحان زنگ بعدی تقلب آماده میکردیم. حواسم به تقلب نوشتن بود که حس کردم نسترن حواسش پرته!
_نسترن چیشده؟ چرا تو خودتی؟
_اوکیم!
+من این همه وقته میشناسمت؛ حالا بگو چته؟
نسترن با صدای آروم و چهره مظلومش، همونطور ک سرش پایین بود دستش رو گذاشت روی دستم و گفت:
+صدفم!
_جان دلم؟
+میدونی؛ من دلم…
_دلت چی؟
+دلم تنت رو میخواد. همین الان!
با حرفی که زد گُر گرفتم؛ ولی سعی کردم بروز ندم! چون وسط کلاس بودیم و نمیشد کاری کرد. توی چشماش نگاه کردم:
_من فدات بشم؛ بزار گوشیم رو از توی کیفم دربیارم. چند تا نود جدید برات گرفتم نشونت بدم.
+صدف، من عکسش رو نمیخوام! خودش رو میخوام.
_آخه الان دیوونه؟ اونم ساعت ۱۱ ظهر؟ بزار دوساعت دیگه که تعطیل شدیم.
+من تحمل ندارم صدف؛ کل امروز حواسم پرت تو بود… خیلی داغ کردم، نمیتونم صبر کنم!
لبام رو نزدیک صورتش بردم و گونهاش رو بوسیدم .آروم در گوشش زمزمه کردم:
_یعنی برای دیدن بدنم انقدر حشری شدی؟
+هم برای دیدن بدنت، هم برای خیسی کُسِت وقتی که با دستم میمالَـ…
با صدایی که از پشت در میومد سکوت کرد و سرش رو سریع برد پایین. شروع کرد به نوشتن بقیه تقلب ولی انگار داشتن توی دل من رخت میشستن. حرفای نسترن کار خودش رو کرده بود! با خوردن زنگ یکی یکی بچه ها اومدن توی کلاس و دبیر هم پشت سرشون وارد کلاس شد.
●خب بچه ها… برگههاتون رو در بیارید و سوالهایی که روی تخته مینویسم بنویسید. وقت امتحان سی و پنج دقیقه است. اگر تقلبی ببینم به خودتون صفر میدم و از کل کلاس هم دو نمره کم میکنم. گفته باشم نگید نگفت!
هشت تا سوال روی تخته نوشت و نشست.
●از همین الان تایمتون شروع شد. سی و پنج دقیقه شد سی و شش دقیقه دیگه برگتون رو نمیگیرم. سوالا واضحه. وسط امتحان چیزی نپرسید.
هنوز بیست دقیقه هم نگذشته بود که توی سکوت کلاس، به تک تک سوالا بدون هیچ تقلبی جواب دادم. اولین نفر بلند شدم و برگم رو روی میز گذاشتم. برگم رو برداشت و برای اینکه بیکار نباشه تصحیح کرد. چشمم روی برگه بود و داشتم به دستای دبیر نگاه میکردم که برگه رو داد دستم و با حالت خشک خودش گفت:
+آفرین! نمره کامل رو گرفتی.
با ذوق توی چشماش نگاه کردم و خیلی آروم ازش تشکر کردم. تشکرم رو با چشماش بهم برگردوند و بهم فهموند که برم بشینم.
نشستم و به برگه نسترن نگاه کردم. به خاطر استرس سه تا از سوالاش رو جواب نداده بود. تقریبا ده دقیقه دیگه امتحان تموم میشد. برگه رو یه جوری زیر میز گذاشتم که بتونه ببینه؛ اونم خوشحال شد و شروع کرد به نوشتن ادامهی سوالاش.
سی و پنج دقیقه از امتحان گذشته بود که دبیر صدام کرد و گفت:
●برگهها رو جمع کن و بیار.
برگه ها رو جمع کردم و دادم بهش. تشکر کرد و شروع کرد به درس دادن.
من و نسترن نسبت به بقیه بچه ها قد بلندتری داشتیم؛ پس نیمکت آخر نشسته بودیم. نسترن خودش رو بهم نزدیک کرد و سرش رو گذاشت روی شونم. دستم رو بردم نزدیک و دست راستش رو توی دستم گرفتم و آروم ماساژ دادم.
زیر گوشم گفت:
+حالم یجوریه!
جون کشداری گفتم.
+لعنتی شورتم خیسه!
_من فدای خیسی شورتت بشم عشقم…
+میخوامت صدف. الان!
اگر سر کلاس نبودیم حتما توی بغلم غرقش میکردم و کسش رو واسش لیس میزدم.
با خوردن زنگ بچهها کیفاشون رو برداشتن و ما هم از هپروت بیرون اومدیم و
1401/04/09
#ارباب_و_برده #لز #خاطرات_نوجوانی
انقدر پر سر و صدا بودیم که مدیر مدرسه کلاسمون رو طبقهی سوم گذاشته بود. هم از ما دورتر بود و هم ما راحتتر بودیم. میتونستیم راحت گوشی ببریم سر کلاس و خیلی راحت هک با بچهها لاس بزنیم.
توی کلاس هیچکس نبود؛ فقط من و نسترن روی نیکمت نشسته بودیم و داشتیم برای امتحان زنگ بعدی تقلب آماده میکردیم. حواسم به تقلب نوشتن بود که حس کردم نسترن حواسش پرته!
_نسترن چیشده؟ چرا تو خودتی؟
_اوکیم!
+من این همه وقته میشناسمت؛ حالا بگو چته؟
نسترن با صدای آروم و چهره مظلومش، همونطور ک سرش پایین بود دستش رو گذاشت روی دستم و گفت:
+صدفم!
_جان دلم؟
+میدونی؛ من دلم…
_دلت چی؟
+دلم تنت رو میخواد. همین الان!
با حرفی که زد گُر گرفتم؛ ولی سعی کردم بروز ندم! چون وسط کلاس بودیم و نمیشد کاری کرد. توی چشماش نگاه کردم:
_من فدات بشم؛ بزار گوشیم رو از توی کیفم دربیارم. چند تا نود جدید برات گرفتم نشونت بدم.
+صدف، من عکسش رو نمیخوام! خودش رو میخوام.
_آخه الان دیوونه؟ اونم ساعت ۱۱ ظهر؟ بزار دوساعت دیگه که تعطیل شدیم.
+من تحمل ندارم صدف؛ کل امروز حواسم پرت تو بود… خیلی داغ کردم، نمیتونم صبر کنم!
لبام رو نزدیک صورتش بردم و گونهاش رو بوسیدم .آروم در گوشش زمزمه کردم:
_یعنی برای دیدن بدنم انقدر حشری شدی؟
+هم برای دیدن بدنت، هم برای خیسی کُسِت وقتی که با دستم میمالَـ…
با صدایی که از پشت در میومد سکوت کرد و سرش رو سریع برد پایین. شروع کرد به نوشتن بقیه تقلب ولی انگار داشتن توی دل من رخت میشستن. حرفای نسترن کار خودش رو کرده بود! با خوردن زنگ یکی یکی بچه ها اومدن توی کلاس و دبیر هم پشت سرشون وارد کلاس شد.
●خب بچه ها… برگههاتون رو در بیارید و سوالهایی که روی تخته مینویسم بنویسید. وقت امتحان سی و پنج دقیقه است. اگر تقلبی ببینم به خودتون صفر میدم و از کل کلاس هم دو نمره کم میکنم. گفته باشم نگید نگفت!
هشت تا سوال روی تخته نوشت و نشست.
●از همین الان تایمتون شروع شد. سی و پنج دقیقه شد سی و شش دقیقه دیگه برگتون رو نمیگیرم. سوالا واضحه. وسط امتحان چیزی نپرسید.
هنوز بیست دقیقه هم نگذشته بود که توی سکوت کلاس، به تک تک سوالا بدون هیچ تقلبی جواب دادم. اولین نفر بلند شدم و برگم رو روی میز گذاشتم. برگم رو برداشت و برای اینکه بیکار نباشه تصحیح کرد. چشمم روی برگه بود و داشتم به دستای دبیر نگاه میکردم که برگه رو داد دستم و با حالت خشک خودش گفت:
+آفرین! نمره کامل رو گرفتی.
با ذوق توی چشماش نگاه کردم و خیلی آروم ازش تشکر کردم. تشکرم رو با چشماش بهم برگردوند و بهم فهموند که برم بشینم.
نشستم و به برگه نسترن نگاه کردم. به خاطر استرس سه تا از سوالاش رو جواب نداده بود. تقریبا ده دقیقه دیگه امتحان تموم میشد. برگه رو یه جوری زیر میز گذاشتم که بتونه ببینه؛ اونم خوشحال شد و شروع کرد به نوشتن ادامهی سوالاش.
سی و پنج دقیقه از امتحان گذشته بود که دبیر صدام کرد و گفت:
●برگهها رو جمع کن و بیار.
برگه ها رو جمع کردم و دادم بهش. تشکر کرد و شروع کرد به درس دادن.
من و نسترن نسبت به بقیه بچه ها قد بلندتری داشتیم؛ پس نیمکت آخر نشسته بودیم. نسترن خودش رو بهم نزدیک کرد و سرش رو گذاشت روی شونم. دستم رو بردم نزدیک و دست راستش رو توی دستم گرفتم و آروم ماساژ دادم.
زیر گوشم گفت:
+حالم یجوریه!
جون کشداری گفتم.
+لعنتی شورتم خیسه!
_من فدای خیسی شورتت بشم عشقم…
+میخوامت صدف. الان!
اگر سر کلاس نبودیم حتما توی بغلم غرقش میکردم و کسش رو واسش لیس میزدم.
با خوردن زنگ بچهها کیفاشون رو برداشتن و ما هم از هپروت بیرون اومدیم و
تجربه عجیبی بود!
1401/04/12
#ارباب_و_برده #بیغیرتی
دوستان این اتفاق مال چند سال قبل ه که منو خانومم دنیز تازه ازدواج کرده بودیم. دنیز 168 قدشه و 55 کیلو وزنشه و باربی با پاهای خوش فرم و اندام خوب. من از اول دوست داشتم مهمونی دامن کوتاه بپوشه و بیرون شلوار کوتاه چون نگاه هیز مردا به پاهاش برام جذاب بود. یادمه یه بار شلوارش انقدر کوتاه بود که کل مچ تا 3 سانت زیر زانو بیرون بودو کل مردای تجریش سر به زیر، چشم چرون پاهای زن من شده بودن. یه بار رفته بودیم تولد دوستمون و دنیزم نیم تنه با دامن کوتا پوشید بود. اینا یه دوستی داشتن که اسمش آراد بود. قد بلند بود . با دنیز صمیمی بود و تو پارتی چند باری باهم رقصیدن و بعد دنیز با من رقصید و یه پیک زدیم. بعد دوستم به من گفت بریم تو حیاط سیگارو مشروب بزنیم، دنیز تو با آرش بود. یکم با دوستم که از قبل دنیزو آرش ومی شناخت حرف زدمو بحثو کشوند به دوستی دنیز و آرش، منم گفتم در جریانم که صمیمی بودن بعد گفت حواست باشه، بیشتر از یه حد صمیمی بودن. گفتم چطور؟ اونم تو مستی گفت دنیز و آرش سکس فرند هستن. گفتم منظورت قبلا بودن ؟ گفت شنیدم بعد ازدواجتونم یه کارایی کردن. بعد گفت تو که دوس داری ملت پر و پاچه زنتو دید بزنن، این یکم بیشتره دیگه! بعدا فهمیدم که نگو دنیز از این دوستم خواسته بود که منو آماده کنه برا حقیقت. یکم بعد دنیز و آرش اومدن سمت ما سیگار روشن کردن بعد دنیز منو بوسید، یه چشمک بهم زد، آرش دستشو گرفتو رفتن سمت پارکینگ پشت باغ. دوستم دید من یجوریم گفت نترس بابا دنیزو میبره یکم بازی بازی کنن. قبل تو هم همین بوده بعد خندید. منم از پشت دور شدن زنمو با یه دامن کوتاه دست تو دست یه مرد غریبه نگاه می کردم. نمیدونستم عکس العملم چی میتونه باشه، دوستمو پیچوندم رفتم پشت خونه سمت ماشین آرش دیدم شیشه عقب نیمه بازه، دنیز صندلی عقب نشسته، آرش رو زیر پایی، پاهای زنم رو شونه آرش و آرش داره کسشو می لیسه. هی دنیز ناله میکن و ماهیچه های ساق پاش میخوره پشت شونه آرش و اونجا قلمبه میشه. بعد جاشون عوض شد و آرش نشست و دنیز براش ساک زد. وسط ساک آرش از تو وسایلش یه گردن بند چرم در آور که روش یه حلقه بود. به دنیز گفت میدونی این چیه؟ یعنی تو برده ی منی. هر موقع گفتم شوهرتو می پیچونی و میایی به من بدی. دنیزم گقت چشم آقا بعد آرش یه چک زد تو گوش زنمو گفت بخورش جنده. بعد دنیز بلند شد نشست رو کیر آرش. بعد آرش یه دست بند چرم دستای دنیزو از پشت بستو دنیز همچنان رو کیر ارش جلو غقب میرفت. حدود 20 دقیقه بعد آرش دنیزو خوابوند پشت ماشین وگفت داره میاد، دهنتو باز کن جنده. یهو دیدم دوستم از پشت اومد و گفت زن خوشگل گرفتن این دردسرارم داره دیگه.
نوشته: پدرام
@dastankadhi
1401/04/12
#ارباب_و_برده #بیغیرتی
دوستان این اتفاق مال چند سال قبل ه که منو خانومم دنیز تازه ازدواج کرده بودیم. دنیز 168 قدشه و 55 کیلو وزنشه و باربی با پاهای خوش فرم و اندام خوب. من از اول دوست داشتم مهمونی دامن کوتاه بپوشه و بیرون شلوار کوتاه چون نگاه هیز مردا به پاهاش برام جذاب بود. یادمه یه بار شلوارش انقدر کوتاه بود که کل مچ تا 3 سانت زیر زانو بیرون بودو کل مردای تجریش سر به زیر، چشم چرون پاهای زن من شده بودن. یه بار رفته بودیم تولد دوستمون و دنیزم نیم تنه با دامن کوتا پوشید بود. اینا یه دوستی داشتن که اسمش آراد بود. قد بلند بود . با دنیز صمیمی بود و تو پارتی چند باری باهم رقصیدن و بعد دنیز با من رقصید و یه پیک زدیم. بعد دوستم به من گفت بریم تو حیاط سیگارو مشروب بزنیم، دنیز تو با آرش بود. یکم با دوستم که از قبل دنیزو آرش ومی شناخت حرف زدمو بحثو کشوند به دوستی دنیز و آرش، منم گفتم در جریانم که صمیمی بودن بعد گفت حواست باشه، بیشتر از یه حد صمیمی بودن. گفتم چطور؟ اونم تو مستی گفت دنیز و آرش سکس فرند هستن. گفتم منظورت قبلا بودن ؟ گفت شنیدم بعد ازدواجتونم یه کارایی کردن. بعد گفت تو که دوس داری ملت پر و پاچه زنتو دید بزنن، این یکم بیشتره دیگه! بعدا فهمیدم که نگو دنیز از این دوستم خواسته بود که منو آماده کنه برا حقیقت. یکم بعد دنیز و آرش اومدن سمت ما سیگار روشن کردن بعد دنیز منو بوسید، یه چشمک بهم زد، آرش دستشو گرفتو رفتن سمت پارکینگ پشت باغ. دوستم دید من یجوریم گفت نترس بابا دنیزو میبره یکم بازی بازی کنن. قبل تو هم همین بوده بعد خندید. منم از پشت دور شدن زنمو با یه دامن کوتاه دست تو دست یه مرد غریبه نگاه می کردم. نمیدونستم عکس العملم چی میتونه باشه، دوستمو پیچوندم رفتم پشت خونه سمت ماشین آرش دیدم شیشه عقب نیمه بازه، دنیز صندلی عقب نشسته، آرش رو زیر پایی، پاهای زنم رو شونه آرش و آرش داره کسشو می لیسه. هی دنیز ناله میکن و ماهیچه های ساق پاش میخوره پشت شونه آرش و اونجا قلمبه میشه. بعد جاشون عوض شد و آرش نشست و دنیز براش ساک زد. وسط ساک آرش از تو وسایلش یه گردن بند چرم در آور که روش یه حلقه بود. به دنیز گفت میدونی این چیه؟ یعنی تو برده ی منی. هر موقع گفتم شوهرتو می پیچونی و میایی به من بدی. دنیزم گقت چشم آقا بعد آرش یه چک زد تو گوش زنمو گفت بخورش جنده. بعد دنیز بلند شد نشست رو کیر آرش. بعد آرش یه دست بند چرم دستای دنیزو از پشت بستو دنیز همچنان رو کیر ارش جلو غقب میرفت. حدود 20 دقیقه بعد آرش دنیزو خوابوند پشت ماشین وگفت داره میاد، دهنتو باز کن جنده. یهو دیدم دوستم از پشت اومد و گفت زن خوشگل گرفتن این دردسرارم داره دیگه.
نوشته: پدرام
@dastankadhi