داستانکده شبانه
15.6K subscribers
108 photos
9 videos
192 links
Download Telegram
اعتراف می‌کنم اشتباه کردم! (۱)
1400/11/03

#اجتماعی #دنباله_دار

خودش رو تقریبا روی صندلی رها کرد. بهش میخورد ۴۰/۴۵ساله باشه. صورت گرد و فک مستطیلی داشت. چشمای مشکیِ درشتی که خستگی و آشفتگی ازشون میبارید. پرونده‌ی جلو مو باز کردم.
_آقای میلاد کریمیان ۴۷ ساله ساکن تهران، فوق لیسانس معماری طراحی داخلی و صاحبِ شرکت پرتو. دارای دو فرزند ۱۲ و ۲ ساله. درسته؟
کلافه گفت: این بازجویی سومه. میان من و رو این صندلی میندازن. چهارتا سوال تکراری میپرسن و دوباره!
نگاهِ مطمئنی بهش انداختم و گفتم: من قبل از بازجویی با وکیلتون صحبت کردم. فقط کافیه حوصله کنین یه بار دیگه با جزئیات تمام قضیه رو تعریف کنین.
_آبروی من رفته! از چشم زن و بچم افتادم… دیگه چیزی برای از دست دادن ندارم. بذار هرچی میخواد بشه بشه.
_آقای کریمیان از شما بعیده همچین حرفی بزنید! با روشن شدن قضیه میتونه خیلی چیزا ثابت بشه…اینجوری فقط شما نیستین که آبروتون میره و پایین کشیده میشین! تا آخر از حقتون دفاع کنید.
نفس خسته ای کشید و شقیقه هاشو فشار داد. به سرباز مراقبش اشاره کردم تا دستبند‌شو باز کنه.
_میدونم که فایده‌ای نداره‌‌… ولی فقط این آخرین باره! بعدش دیگه خرچی پیش اومد مهم نیست.
به لیوان آب روی میز خیره شد و گفت: ۳ آبان بود که…

“۳ آبان۱۴۰۰”
_میلاد یادت نره غذای ماهان و از یخچال بیاری ها.
_چشم خانوم.اینم برا بار صدویکم.
صدای بهروز از اون طرف خط میومد که داد میزد: بابا به این باجناق بگو بیاد مارو بین این برادر زنا تنها گذاشته.
همون موقع صدای جیغ و داد و خنده از اون طرف خط اومد.
نگین گفت: اَه اگه ساکت شدین من دو دقیقه با شوهرم حرف بزنم.
خندم گرفته بود. از نگین پرسیدم: چیشد یهو صدا جیغ و داد اومد؟
_هیچی بابا این میثم دیوونه موز پرت کرد تو صورت بهروز گفت بیا بخور دهنت بجنبه کمتر حرف بزنی.
خندیدم و گفتم: نگین جان من باید قطع کنم جلوتر افسر وایساده تا سه چهار ساعت دیگه خودمو میرسونم.
_حالا نمیشد روز جمعه‌ای کارو بذاری کنار بیای دورهم باشیم؟
_بخدا نمیشه پروژه رو زمین و هواست الانم با یه هفته تاخیر داریم تحویل میدیم.
_باشه عزیزم، زودبیا.
_چشم.
_مراقبت خودت باش فعلا.
_فعلا حاج خانوم.
به خونه که رسیدم اولین کاری که کردم چایی ساز و به برق زدم و رفتم همه لباسامو درآوردم و فقط یه ربدوشامبر پوشیدم و یه نفس راحت کشیدم. کل روز تو این لباسای رسمی بودن خستم کرده بود. لامپای خونه رو خاموش کردم و یه موزیک بی کلام ملایم گذاشتم تا ذهنم ریلکس کنه. قرار بود کارای تکمیلی و اصلاحیه یه پروژه سنگین و انجام بدم پس ذهنم نیاز به شارژ شدن داشت. تو ماگِ نگین چایی ریختم و رو صندلیِ کنار شومینه نشستم و از پنجره به بیرون خیره شدم. نصف چایی مو خوردم و کش و قوس اومدم و به پنجره نگاه کردم که توجهم به چیزی جلب شد! دوتا دختر تو واحد روبه رویی داشتن لبای همدیگه رو میبوسیدن. اول فکر کردم اشتباه میکنم. اما دیدم شروع کردن به لخت کردن همدیگه دارن بیشتر پیش میرن! چون لامپای خونه خاموش بود واضح تر بود و میتونستم بهتر ببینم. پرده رو هم نکشیده بودن و تخت روبه روی پنجره اتاقشون بود. یکی از دخترا خوابید و اون یکی سرش و برده بود وسط پاشو براش میخورد و با دستش سینه هاشو چنگ میزد. دیدن این صحنه حتی برای منِ میانسال شُک بزرگی بود و هورمون های جنسیمو فعال کرد. از بخت بد هم فقط یه ربدوشامبر تنم بود و لخت بودنم باعث بیشتر تحریک شدنم شد. ناخودآگاه دستم و بردم سمت آلتم و شروع به مالیدنش کردم. تو جوونی با فیلمای پورن خودارضایی کرده بودم ولی اینکه به صورت زنده همچین صحنه ای روبه روم انجام میشد یه تجربه‌ی کاملا جدید بود! د
شهوت؛لذت؛سرقت (۱)
1401/01/28

#دنباله_دار #اروتیک #زن_بیوه

ما یک تیم بودیم؛نه یک تیم چند نفره
یک تیم دو نفره
“من یعنی افسانه و نوید”
ما تو یک گالری نقاشی آشنا شدیم؛نوید یک مرد اهل هنر و ادبیات و این جور چیزا بود و یک شخصیت مخوف و در عین حال باهوش و زرنگ رو در پشت اون شخصیت اهل هنرش پنهان کرده بود!
من بعد از اتفاقات و تجربه های تلخ زندگیم در شهر خودم به تهران رفته بودم تا کاری پیدا کنم؛تا حقم رو از زندگی بگیرم
شوهرم که در راه اعتیاد مرد؛و خانوادمم که تعدادشون به کمتر از انگشت های یک دست رسید جایی برای تحمل من و دغدغه هام نداشتن.
برای یک زن ۳۰ ساله بیوه زندگی توی یک شهر شلوغ و پر از آدم های جورواجور کار راحتی نبود اما من با ناامیدی و ترس بیگانه بودم و تلاش میکردم برای تونستن؛برای رسیدن.
حتما میپرسید چطور یک زن بدبخت با شرایط خاصی که داشت سر از گالری نقاشی درآورد و با نوید آشنا شد؟
من بعد از ورودم به تهران به خاطر تنها پوئن مثبتی که داشتم یعنی چهره فریبنده و جذابم خیلی زود تونستم در یک شرکت مشغول به کار بشم به عنوان یک منشی ساده
کم کم نفوذهای این منشی ساده روی مدیر اون شرکت تا جایی پیش‌ رفت که به یکی از نزدیکانش تبدیل شد و در اکثر مهمونی ها و مجالس و مکان هایی مثل گالری های نقاشی و … همراهیش میکرد
من که تو اوایل ورودم به تهران با زنی به اسم فرزانه مشترکا زندگی میکردم؛با سر و سامونی که گرفتم مستقل شدم و تا بعدها که با نوید آشنا شدم و با هم همخونه شدیم
هیچ رابطه ای بین من و نوید نبود و ما تو یک خونه زندگی‌ میکردیم‌ اما مثل دوتا خواهر برادر!
از گذشته و زندگی خصوصی نوید چیز زیادی نمیدونستم
“من و نوید دوتا همخونه بودیم”
نوید تمام فکرش راهی برای طی کردن پله های ترقی بود و به عشق و شهوت و بقیه احساسات فکر نمیکرد و شاید هم فکر به اینها رو به یک زمان مناسب موکول کرده بود!
وقتی نوید نقشه ای که تو سرش بود رو برام تشریح کرد اولش خنده ام گرفت و فکر میکردم زده به سرش
اما هرچی که از ابعاد مختلف به نقشه نوید نگاه کردم و مدتها باهم مرورش کردیم متوجه شدم جای هیچ شک و شبهه ای نیست.
چشمام رو باز کردم و بیدار شدم
خستگی هنوز در اعماق وجودم بود؛اما باید سر کار میرفتم.
نوید طبق معمول خونه نبود.
جلوی آینه رفتم و صورتم رو شستم؛قطره های آب از صورتم میچکید و با خودش کمی از خستگیم رو میبرد.
یونیفرم کارم که یک مانتو شلوار بود رو به تن کردم و مثل همیشه آرایش ملایمی هم به صورتم زدم.
خودم رو به محل کارم رسوندم؛اونجا شاید تنها کسی که منتظر من بود و از حضورم خوشحال میشد اردلان بود.
سیامک اردلان؛مدیر شرکت که یک مرد ۳۷ یا۳۸ ساله بود؛باجذبه و خوش استایل
من به خوبی تونسته بودم اغواش کنم و به جهت توجهش به من حسادت خیلی ها برانگیخته شده بود.
پشت در اتاق رفتم و در زدم و با شنیدن بیا داخل از جانب سیامک در رو باز کردم؛
+سلام صبح بخیر جناب اردلان
_سلام صبح شما هم بخیر خانوم کامرانی؛خوب هستین؟
+مچکرم به خوبی شما؛عذر میخوام کمی دیر کردم امروز؛مزاحم شدم بپرسم قرار ملاقاتتون با آقای بصیر رو کنسل کنم؟آخه دیروز گفتین قصد ندارین امروز برگزارش کنید.
_مسئله ای نیست؛بله لغوش کنین؛من هم یک موضوعی رو تا یادم نرفته عرض کنم خدمتتون
+درخدمتم آقای اردلان
_امشب تولد دخترم سارا هست و منتظرتون هستم به صرف شام
+ممنون ازدعوتتون جناب؛ولی مزاحم نمیشم و ممکنه جمع هم خانوادگی باشه
_چه مزاحمتی افسانه خانوم؟قطعا اون تولد با حضور شما بهتر میشه و از طرفی من ناراحت میشم اگر دعوتم رو رد کنید
+بله؛تشکر خدمت میرسم
از اتاق بیرون اومدم؛پشت میز کارم مستقر شدم و گوشیم رو درآوردم و یه مسی
شیرینی پزی ستاره (۲)
1401/02/17

#اروتیک #دنباله_دار #زن_شوهردار


چشمام که باز شد ، صدای جارو برقی میومد ، همه چیز برام‌ مبهم بود انگاری ۱۰ ساله که خواب بودم و همه چیز برای گنگ بود ، بلند شدم و روی تخت به بدنم کمی کش و قوس دادم و چند دقیقه ای روی تخت نشستم و آیینه ی قدی که رو به روی تخت بود نگاه کردم ، موهای لَخت مشکیم روی صورتم ریخته بود و بدن ورزیده و سکسیم که چند سال زحمت کشیده بودم براش و توی این باشگاه و اون باشگاه زیر فشار های سنگین وزنه ها و‌ حرکات سخت تبدیلش کرده بودم و پوست سفیدم زیر تاپ و شلوارک مشکیم خود نمایی میکرد که دل هر مردی رو میبرد ، نگاه میکردم و با خودم میگفتم ، چرا آرش منو و این بدنی که با کلی زحمت و‌ تلاش براش ساختم و این همه عشق و دوست داشتن منو ول کرده رفته پیش اون عفریته ی زشت کثافت…نفس عمیقی کشیدم و یاد قول دیشبم افتادم ، بخاطر همین با جدیت ، کش موی مشکیمو از روی میز بر داشتم کل موهامو یک دسته کردم و به مدل مو اسبی پشت سرم بستم ، بلند شدم و تاپم و شلوارکمو در آوردم و یک پیرهن بلند و شلوار پوشیدم و تصمیم گرفتم دیگه خودمو به آرش نشون ندم و همه چیزمو ازش محروم کنم ، درسته با اون عفریته ست و‌ اصلا به من اهمیت نمیده ولی وقتی آزاد تو‌ خونه میچرخم نمیتونه چشم ازم بر داره پس میتونم با این کار حداقل یکم کفرشو در بیارم…
رفتم دیدم الهام خانم خدمتکار شخصیمون داره کل خونه رو نظافت میکنه ، سلامی بهم کرد و منم سلام کردم ، نگاهی به اطراف انداختم آرش هنوز نیومده بود ، سراقشو از الهام خانم گرفتم ، گفت از صبح که باهاش اومده و در خونه رو براش باز کرده و رفته دیگه برنگشته ، به الهام خانم اعتماد داشتم ، یک زن جا افتاده که نزدیک ۴۸ سال سنش بود و بخاطر دخل و خرج زیادش و داشتن ۳ تا بچه ی بزرگ توی خونه های مردم کار میکرد تا کمک خرج شوهرش باشه و زن خوبی بود ، بهش اعتماد داشتم ، ۵ سالی میشد توی خونه ی ما کار میکرد ازش تشکر کردم و حوله و لباس برداشتم و رفتم حموم ، شیر آب گرم و باز کردم تا وان حموم پر بشه و لباس هامو در آوردم و توی آیینه نگاهی به بدن خودم انداختم ، نمیدونم چرا ولی بعد از تصمیم دیشبم بیشتر از همیشه عاشق بدنم شده بودم ، کونمو به سمت عقب داده بودم و یک پامو از زانو خم کرده بودم و سینه هامو داده بودم جلو ، بدن یک حالت S مانند گرفته بود که از نگاه کردن بدنم توی آیینه لذت میبردم دو تا انگشتمو کردم تو دهنم و خیسشون کردم و کمی خم شدم از روی ساق پام آروم دوتا انگشتمو کشیدم تا روی رون پام ، کمی مور مورم شد و نبض زدن کصم رو احساس کردم ، و لبام از سر لذت کش اومد ، پس ادامه دادم ، همونطوری به سمت بالا اومدم ، از روی کصم عبور کردمو و انگشت هامو روی شکمم کشیدم و به سمت سینه هام بردم و سینه هامو با دوتا دستام گرفتم و به هم‌ چسبوندم به سمت آیینه خم شدم و زبونمو دادم بیرون و آب دهنم که کنترلش دست من نبود لای سینه هام ریخته شد ، توی چشمام زل زدم ، شیطنت داشت از چشمام میبارید…
وااای خدا ستاره ، ستاره ، ستاره ، چیشدی تو‌ دختر ، شهوت از وجودت داره میباره ، آخ الان یکی رو‌ میخوام کل وجودمو تو بغل مردونه اش بگیره شروع به خوردن لبام بکنه جوری لب هامو بمکه و همه جاش کبود بشه و دستای زمخت و مردونشو روی کل بدن صاف و نرم زنونه ام بکشه و منم براش آه و‌ ناله کنم لباش روی گردنم باشه و یکی از دستاش چوچول نازمو بماله و اون یکی دستش سینمو ، همزمان چند تا کبودی خوشگل روی گردنم بزاره ، آآآآخ حتی فکر کردن بهش دیوونم میکنه…
به خودم اومدم دیدم توی وان نشستم و توی اون آب گرم با یک دستم دارم روی کصمو میمالم و با دست دیگم سینه ه
تولد شیطان (۱)
1400/12/03

#دنباله_دار #تجاوز #شوهر

گریه بی امونش کل خونه رو گرفته بود… 1 ماه هر روز پشت هم گریه کردن کم نیست.اونم بدون خوردن هیچی،
+بگیر بخور
×نمیخوام،گمشو کثافت
دوباره داشت لجبازی میکرد
+بخور باید جون داشته باشی که امشب بتونی بهم سرویس بدی
×گمشو حرومزاده اشغال
با در اومدن این حرفا از دهنش بدون لحظه ای مکث خوابوندم زیر گوشش،ولی بازم داشت عین یه گربه خشمگین بهم نگاه میکرد.
حوصله سر و کله زدن باهاش نداشتم تو این یه ماه به اندازه کافی باهاش جنگ و جدل داشتم…
امروز وقت دادگاه بود داشتم لباسم میپوشیدم که زنگ در خورد، عصمت بود
درو براش باز کردم…
بهش گفته بودم بیاد که مراقبش باشه که یه وقت به سرش نزنه یه غلطی بکنه.
-سلام آقا
+سلام،من امشب دیر برمیگردم مراقبش باش و نزار هیچ گوهی بخوره
-چشم
ماشین روشن کردم و رفتم سمت دادگاه…
همینطور که حدس میزدم حکم سنگینی براش بریدن.هرچند هر حکمی برای این حیوون صفت کمه.
وقتی داشتن میبردنش جلوم وایستاد و فقط یچیز گفت: چرا ؟
جوابش چیزی جز پوزخندی که روی لبام بود چیزی نبود.
داشتم میرفتم سمت ماشین که
÷رها کجاست؟
+خونه اش
÷امروز بعد از ظهر میاییم برای بردنش
+اون زن منه و هیچکس نمیتونه هیچکاری بدون اجازه من بکنه
÷ تو که کارت کردی بیشرف دیگه چیکارش داری حرومزاده
+مثل اینکه یادت رفته کجاییم یبار دیگه صدات ببری بالا و فحش بدی تورم میندازم کنار بابای حرومیت
دیگه نتونست طاقت بیاره سمتم حمله ور شد و منم خودم مثل یه موم در اختیارش قرار دادم و هرچقدر خواست کتک خوردم
مادرش پیراهنش میکشید ولی اون دیگه هیچی حالیش نبود و هی منو میزد
طولی نکشید که مامورا اومدن و بردنش
بدون توجه به التماس ها و زجه های مادرش رفتم و بدون هیچ معطلی شکایت نامه رو نوشتم و زدم بیرون از دادگاه
حروم لقمه اگه به خاطر نقشه ام نبود تا الان مادرت گاییده بودم حیوون صفت.
کلید انداختم رفتم داخل، تنها چیزی که آرومم میکرد خالی کردن عصبانتیم رو رها بود.
+مرخصی سریع وسایلت جمع کن و برو
-چشم آقا
رفتم تو اتاق دیدم یه گوشه کز کرده رو تخت لباسام تک تک در اوردم
چشمام بی روح بود و بدون ترس ولی خب من هنوز تشنه بودم با در آوردن لباسام به سمتش یورش بردم

×ولی چقدر لباسممممم قشنگ شده بودد نه؟؟؟؟
+اوهوم
×تو فکری؟
+آره
×تو فکر چی؟
+نیم ساعت دیگه
اولش متوجه منظورش نشدم ولی بعد چند ثانیه…
+ببین چه سرخ شدهه
×عوضی
خنده بلندی سر داد،فکر اینکه تا ۳۰ دقیقه دیگه خونه ایم اونم بعد امروز که شاید مهمترین روز زندگیم باشه هیجانم چند برابر کرد.دوران نامزدی همدیگر بوسیدیم و حتی یبار داشت میرفت سمت سینه هام ولی جلوش گرفتم.
تا نیم ساعت دیگه قرار بود جلوی اولین مرد زندیگم لخت شم
(نوسینده:آقا اینجا جمله ادبی بود دیگه نگید باباش چی و… فرضم میگیریم دکتری که بدنیا آوردش زن بوده گیر ندید دگ)
×در ماشین نمیخوای قفل کنی؟
اصلا حواسش نبود مثل اینکه خیلی عجله داشت خب منم داشتم
وقتی در باز کرد و رفتیم تو خونه آرامشی وصف نشدنی تمام وجودم گرفت یه خونه گرم که تمام جیزهاش با سلیقه خودم چیده بودم داشتم تک تک اجزای خونه رو دوباره برسی میکردم
+رها هی رها
با صدای حامی به خودم اومدم
+گشنت نیست؟
×اوهوم
موقع عروسی انقدر استرس داشتم که نتونستم لب به غذا بزنم…
+بیا بخور باید جون داشته باشی
×برای؟
خنده شیطانیش بهم فهموند برای چی خواستم صحبت کنم که سریع اومد سمتم و لباش گذاشت رو لبام تا چند ثانیه نتونستم تکون بخورم ولی بخودم اومدم همراهیش کردم بعد چند دقیقه بلندم کرد و برد سمت تخت ، دو متری تخت بودیم که یه دفعه از بغلش پرت شدم روی تخت و وقتی به شدت افتادم روی تخت بهم
مُنیرِ من (۱)
1401/03/08

#مامان #ضربدری #دنباله_دار

قسمت اول
با سلام خدمت دوستان شهوانی. مثل همیشه راست و دروغِ داستان رو واگذار می‌کنم به خودتون و از اونجایی که قول داده بودم یکی دیگه از داستان‌های من و مادرم، مُنیر رو براتون تعریف کنم، این داستان قراره همون باشه. برای مطالعه داستان قبلی می‌تونید، به داستان (میراثِ خان) مراجعه کنید.
پیرو داستان قبلی، امروز که دارم می‌نویسم تقریباٌ 4 سال از فوت پدرم گذشته و از اونجایی که من و مُنیر از نظر جنسی خیلی فعال هستیم، مٌنیر تصمیم گرفت لوله هاشو ببنده تا از این بابت نگرانی‌ای نداشته باشیم. از طرفی هم برای اینکه بتونید یه تصوری از قد و هیکل مُنیر داشته باشید، باید بگم یه چیزی تو مایه‌های هانیه توسلی. البته صورت نه‌ها. فقط استیل بدن و قد و هیکل. هانیه توسلی هم مثال زدم چون همه می‌شناسید. وگرنه دلیل خاصی نداره.
ما به طور مرتب دست کم 2 روز در میون با هم برنامه داریم. اکثراً موضوع جالبی برای تعریف کردن ندارن، امٌا مدتی بود در حین سکس یه سری فانتزی‌های عجیب سکسی همدیگه رو کشف کرده بودیم، برای همین تصمیم گرفتیم به چندتاشون جامه عمل بپوشونیم و حداقل یکی دوتاشو تجربه کنیم. و یکی از این تجربه‌ها به نظرم اونقدری جذاب هست که براتون تعریف کنم.
خب، روابطمون با خانواده پدری، مثل سابق گرمه و رفت و آمدمون برقراره اما بیشتر وقتمون با یه اکیپ پایه ثابت می‌گذره که توی یه تور طبیعت‌گردی باهاشون آشنا شدیم و با اتوبوس دربستی سفرهای آخر هفته‌ای میریم. معمولاً وقتایی که با تور سفر می‌کنیم نمیشه حرکتی بزنیم، چون می‌دونن چه نسبتی باهم داریم و اگه چیزی لو بره ممکنه کار به جاهای باریک بکشه. برای همین چه تو مسیر، چه داخل اقامتگاه، سعی می‌کنیم فقط از جمع دوستانه لذت ببریم و لذت‌های جنسی رو بذاریم برای خونه.
پیرو تصمیمی که برای هیجان بیشتر تو رابطه‌مون داشتیم، تابستون سال 1400، دنبال یه تور طبیعت‌گردی با افراد جدید بودیم که یه سفر 4-5 روزه ترتیب بدیم که مُنیر تو اینستاگرام با یه تور لیدر کاربلد و حرفه‌ای آشنا شد که تورهای تخصصی برگذار می‌کرد. اسمش هانیه بود. یه دختر خوش مشرب و هایپر که انرژی این آدم تمومی نداشت. اینو حتی از پشت تلفن میشد فهمید.
اینقدر خوش انرژی و خوب بود که به منیر گفتم مقصدش مهم نیست. هر جا برن من پایه‌م. مُنیر هم چون از هانیه خوشش اومده بود باهام موافق بود. برای همین تو برنامه طبیعت گردیشون ثبت نام کردیم.
مقصد زیارتگاه و قبرستان خالدنبی در گنبد کاووس بود که از تهران با خودرو شخصی حرکت می‌کردن.
10 روز تا موعد حرکت وقت داشتیم که خودمونو آماده کنیم. تو این فاصله، من و مُنیر چون به مسافرت تنهایی عادت نداشتیم، به هانیه پیشنهاد دادیم از فضای خالی ماشین ما استفاده کنه و اگه همسفری داره که بدون ماشینه، بفرسته تو ماشین ما، که خیلی از این تصمیم ما خوشحال شد. و قرار شد بهمون خبر بده.
ما هم یواش یواش چمدون‌هامونو بستیم و منم ماشینو بردم سرویس کردم تا اینکه وقت سفر شد.
سه شنبه 10 مرداد، صبح خیلی زود از اصفهان زدیم بیرون و راهی تهران شدیم تا به گروه برسیم. قرارمون میدون تجریش بود. وقتی رسیدیم، راحت پیداشون کردیم. چندتا ماشین پیش هم پارک کرده بودن و بعضی‌هاشون داشتن بار روی باربندشونو مرتب می‌کردن. با استقبال گرم هانیه، به جمع همسفرهامون ملحق شدیم.
در حالی که منتظر بودیم بقیه بیان تا آماده حرکت بشیم، هانیه یه جلسه معارفه تشکیل داد و همه تا حدودی با هم آشنا شدیم. که در این بین، دوتا همسفری هم که قرار بود با ماشین ما بیان رسیدن و هانیه یه همدیگه معرفیمون کرد.
یه دختر و پسر جوون به نام
چند سال اشتباه (۱)
1401/03/16

#دوست_دختر #آنال #دنباله_دار

با سلام
این یک داستان دنباله دار هست که چند سال طول کشیده و سعی میکنم به بهترین شکل ممکن بنویسم و این اولین بار هست که مینویسم
داستان از اینجا شروع شد که که پنجم خرداد نودوپنج خدمت مقدس سربازی من تموم میشد
و تقریبا بیست روز قبلش اومده بودم مرخصی پایان دوره
هنوز چهار روزی از مرخصی مونده بود که توی برنامه بیتالک یکی به اسم دختر درخواست دوستی داد خلاصه اینقدر بهم پیام دادیم ولی خودش رو معرفی نکرد
ما توی یه شهر کوچیک زندگی میکردیم که تقریبا همه همیدیگر رو میشناختن
تو راه برگشت به خدمت بودم که آیدی تلگرام خودشو داد منم تل باهاش چت کردم
رسیدم محل خدمتم چابهار و گوشی رو تحویل دادم و گذشت بعد از چهار روز خدمتم تموم شد و اومدم از یگانم بیرون و حرکت کردم سمت زاهدان بعد از کارهای تسویه توی زاهدان عازم خونه شدم و همش باهاش در ارتباط بودم
گذشت بعد از ۱۵ روز من به هزار بدبختی تونستم بفهمم که کی هست و دیگه راحت باهم صحبت میکردیم تا من پیله کردم که باید ببینمت و گفت که اصلا نمیتونم بیام بیرون به هیچ وجه
از بس من پیله کردم گفت که شب شد و پدرومادرم خوابیدن بیا در خونه منم فقط انتظار میکشیدم که شب بشه
ساعت تقریبا یک شب بود که سوار ماشین شدم و رفتم سه چهارتا کوچه قبل از خونشون پارک کردم و پیاده رفتم سمت خونشون رسیدم پشت در و بهش پیام دادم که من رسیدم بعد از چند دقیقه دروباز کرد و رفتم توی راهرو پشت در قبلم سرعت هزارتا میزد استرس داشت خفه ام میکرد نمیتونستم حرف بزنم
دستاشو توی دستم گرفته بودم و حرف نمیزدم بعد از چند دقیقه آروم تر شدم اون هم دست کمی از من نداشت.
بعد از حدود نیم ساعت حرف زدن حتی اجازه نداد ببوسمش و من زدم بیرون اومدم خونه دیگه توی هفته ای تقریبا دو بار میرفتم توی راهرو خونه و میدیدمش
شاید پنج شش باری رفته بودم دیدنش ولی فقط به بوسیدن ختم میشد و می اومدم بیرون.
یک شب که با رفیقام مست کرده بودیم بهش پیام دادم و گفتم میخوام بیام دنبالت باهم بریم بیرون دوری بزنیم و راضی شد و رفتم جلوی خونه دستشو گرفتم باهم توی تاریکی شب قدم زدیم و رسیدیم به ماشین سوار شدیم و رفتیم سمت جاده خارج از شهر و صحبت کردن و این حرفا تقریبا نیم ساعتی شد که گفت برگردیم سمت خونه قبل از رسیدن به خونه توی تاریکی زدم کنار و شروع کردم ازش لب گرفتن اینقدر مست بودم که حد نداشت اون شب نزدیک یه ربع ازش لب گرفتم بعد رفتم تو کوچشون و دوباره دستشو گرفتم بردمش سمت خونه، چند روز گذشت
دیگه بهش پیشنهاد سکس دادم و اینقدر گفتم تا قبول کرد، طبق معمول شب وقتی پدرومادرش خواب بودن رفتم توی همون راهرو شروع کردم ازش لب گرفتن من عاشق خوردن لب هاش بودم همینجور که ازش لب میگرفتم با دستم سینه هاشو میمالیدم و دستمو روی کونش حرکت میدادم چند دقیقه ای که گذشت آروم دستمو بردم زیر شلوارش و شروع کردم مالیدن کسش اینقدر مالیدم که خودم خسته شده بودم اونم نفس هاش به شماره افتاده بود که بهش گفتم برگرد و شلوارشو تا زانو کشیدم پایین یکم تف زدم به کیرم و از عقب گذاشتم لای پاهاش همنجوری آروم جلو عقب میکردم و سینه هاشو میمالیدم بهش گفتم خم بشه و میخوام بزارم توش اونم خم شد دوباره تف زدم دم سوراخش و روی کیرم سرشو گذاشتم روی سوراخش و آروم آروم شروع کردم فشار دادن با دستش بهم چنگ میزد میگفت درد داره منم بهش میگفت طاقت بیار بره تو خوب میشه
به زور درد بالاخره کلشو کردم تو و شروع کردم آروم آروم جلو عقب کردن بعد چند دقیقه همینجور که از پشت گردنشو میخوردم ولیس میزدم با دستم سینه هاشو میمالیدم دیدم نزدیکم و آب داره میاد بهش گفتم تحمل کن
فاصله (۴)
1401/04/09

#دنباله_دار #بیغیرتی


با سر درد وحشتناکی چشمامو باز کردم توی یه اتاق بیمارستانی بودم اول نفهمیدم که چی شده بود ولی یواش یواش یادم اومد .دستمو خواستم بیارم بالا ولی نیومد گردنمو خم کردم روی مچم باند پیچی شده بود و خیلی می سوخت متوجه شدم که هنوز زنده ام راستشو بخوایین خوشحال شدم . کی منو نجات داه بود و آورده بود اینجا؟ رضا از در اومد تو و نگاهی به من کرد .
نشست کنار تخت و گفت: خب خدا رو شکر که به هوش اومدی آخه دختر این چه کاری بود که کردی؟ فکر نکردی میمیری؟
رومو برگردوندم و بهش نگاه نکردم .
شانس آوردی که من متوجه شدم وگرنه الان به جای رو تخت درمونگاه باید رو تخت مرده شور خونه میخوابیدی .
اشکم جاری شد چرا نذاشتی بمیرم ؟ چرا نذاشتی خودمو از این زندگی نکبتی راحت کنم؟
رضا پاشد و از پنجره به بیرون نگاه کرد: یعنی اینقدر از زندگی با من ناراحتی؟ یعنی من این قدر اذیتت کردم که نمی خواهی با من زندگی کنی؟
تو خودت نمی فهمی مگه تو منو به کارهایی مجبور کردی که تو خوابم نمیتونسنم ببینم تو منو از خودم خالی کردی تو باعث شدی بشم یه فاحشه تو … تو
دیگه نتونستم ادامه بدم و به هق هق افتادم رضا بی هیچ حرفی از در بیرون رفت .
پرستار اومد تو بهم گفت : این سرمت تموم شه میتونی پاشی دخترجون دیگه این کا ررو نکن … یه کیسه خون بهت زدیم از در رفت بیرون .

سه روز تو خونه بستری شدم رضا کارهای خونه رو می کرد و بهم کلی محبت کرد دیگه یواش یواش داشتم فراموش میکردم که چه بلاهایی سرم آورده بود تا این که یه روزی که بیرون بود تلفن زنگ زد وقتی برداشتم محسن خان بود .
سلام عرض شد
علیک سلام
ببخشین من هرچی منتظر شما شدم که به من زنگ نزدین
نشد
خب خیر باشه . بفرمایین که من بالاخره چی کار باید بکنم ؟ رضا دوباره منو تهدید کرده که تا آخر این هفته اون فیلمو علنی میکنه .
دوباره دلشوره افتاد تو وجودم وای اگه علنی بشه چی ؟ جواب آقا جونم اینها رو چی بدم؟ تو این دو هفته اخیر بهشون سر نزده بودم و هر دفعه بهانه ای جور کرده بودم .
آقا محسن اجازه بدین تا فردا من جوابشو به شما میدم .
شب به رضا گفتم : بیا و این سی دی رو از بین ببر از خیر این کار بگذر .
با عصبانیت نگام کرد : که چی بشه ؟ برم زندان و تو از شرم خلاص شی؟ دهنش بوی مشروب میداد هر روز مست تر از قبل میاومد خونه دیگه نمیتونستم باهاش حتی حرف بزنم .
من نمی دونم ولی تو حق نداری که به بهانه خودت آبروی منو هم ببری
عجب کی این حق رو به من نداده؟
من نمیدم .
تو ؟ تو کی هستی که بخواهی با سرنوشت من بازی کنی جوجه؟ فوتت کنم باد بردتت .
فردا صبح تا پاشو از در گذاشت بیرون زنگ زدم به عباس .
صدای عباس هم نگران بود و هم خوشحال: خب کجا بودی ؟ دلم هزار راه رفت بابا .
ببخش نشد بهت زنگ بزنم ولی کاری رو که باید بکنی بکن چی کا رقراره بکنی؟
تلفن محسن خان رو داری؟
بهش دادم نمی دونستم قراره چی کا رکنه ولی خودمو سپرده بودم دستش ظهر محسن خان بهم زنگ زد .
خب خانوم دوستتون بهم گفت که شما آماده همکاری با منین درسته ؟
بله
بسیار خوب اگه من مطمئن باشم که منو شما با همیم و سی دی دست شماست کاری میکنم که رضا به گه خوردن بیافته فقط باید مطئن باشم .
چه جوری می خواهین مطمئن شین ؟
باید اونو بیارین جایی که من می گم .
نه نمیشه
چرا ؟
اوقت اگه شما سی دی رو گرفتین و رفتین من میمونم و رضا چه بلایی قراره سرم بیاد ؟
خندید : زن زرنگی هستی باشه یه نقشه دیگه هم دارم . 3 نفر رو به عنوان دزد می فرستم خونه تون شبونه فقط باید سی دی رو بذاری جایی که به من هم اطلاع بدی این چی؟ این قبوله ؟
باشه کی ؟
کار امروز رو به فردا نیف