📚خاطره ای از علامه جعفری رضوان الله تعالی علیه

✍🏻مرتضی نجفی قدسی از فعالان قرآنی می نویسد: در یکی از روزهایی که خدمت استاد جعفری بودم؛ ایشان فرمودند: هر کاری که می کنید برای خدا بکنید نه برای خودتان و نه حتی برای آیندگان. کار باید برای خدا باشد و نیت باید خالص الوجه الله باشد آنگاه افزودند: نظام سرمایه داری می گوید برای خودت کار کن و نظام کمونیستی می گوید برای آیندگان کار کنید ولی اسلام این را نمی گوید. اسلام می گوید برای خدا کار کنید. سپس مثالی از زندگی خود ذکر کردند که واقعا شنیدن دارد.

ایشان فرمودند آن زمانی که من در نجف شروع کردم به شرح مثنوی، یکی از بزرگان اهل معرفت در نجف به بنده گفت: فلانی اگر این چیزهایی که می نویسی روزی به نام کسی دیگر منتشر شد و یا این که گفتند مثلا از پشت کوه پیدا کرده ایم و نمی دانیم نویسنده اش کیست، شما در درون خودت ببین نارضایتی و یا چیزی احساس می کنی یا نه. اگر دیدی ناراضی بودی و علاقمند بودی که به نام تو این کارها انجام شود پس بشوی این اوراق را و بریز دور آن ها را که زحمت بیهوده است و فایده ای ندارد ولی اگر دیدی برایت هیچ مساله ای نیست که این ها به نام کس دیگری منتشر شود و یا بدون ذکر نام شما منتشر گردد خوب پس ادامه بده که برای خداست و ایشان فرمود من هم از ابتدا حقیقتا نیتی این چنین کردم که اگر این (شرح مثنوی) روزی به نام کس دیگری چاپ شد و یا اصلا نام مرا ذکر نکردند برایم هیچ فرقی نکند.
با توجه به این حکایت آموزنده و تکان دهنده می توان ادعا کرد که نمونه هایی از شرک در بسیاری از اعمال ما به شکل خفی و اخفی وجود دارد که دست کم نقش کمالی عمل را از میان می برد و از تاثیر آن می کاهد.

هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆


اگر کارد به استخوانت رسیده‌ !

مرحوم علامه مجلسی نقل می کند:
فردی به نام ابوالوفای شیرازی در زمان حکومت ابی علی الیاس زندانی و تهدید به قتل شد. ایشان متوسل به حضرات اهل بیت (ع) می شود. شب در عالم رؤیا، حضرت پیامبر اکرم (ص) را زیارت می کند .حضرت می فرمایند:

اگر کارد به استخوان رسید و شمشیر به گردنت رسید، یوسف زهرای اطهر، فرزندم را صدا بزن و بگو: 《یا صاحبَ الزَّمان اَنا مُستَغیثٌ بکَ"الغَوثَ اَدرِکني》(مهدی جان؛ من به تو پناهنده شدم. به فریادم برس؛ یا غوث حقیقی؛ به فریادم برس.) ابوالوفا می گوید: من این جملات را در عالم رؤیا گفتم و از خواب پریدم. یک وقت دیدم مامورین ابی علی الیاس آمدند و ما را پیش او بردند. وی گفت: به چه کسی متوسل شدی؟گفتم: به منجی عالم بشریت، به فریاد درماندگان و بیچارگان.

💥سپس معلوم شد در خواب به ابی علی الیاس گفته بودند: "اگر دوست ما را رها نکنی نابودت می کنیم و حکومتت را بهم می ریزیم" بعد مبلغی پول و هدایا به ابوالوفا داد و آزادش کرد

📚 بحار الأنوار ، جلد ۵۳ ، ص ۶۷۸

هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
اونایی که میخوان از کانال لفت بدن، قبلش این کلیپو ببینن😂


هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
ضرب المثل:

نخلی که رطب داره سنگش میزنن وگرنه کسی با گل خرذهله کاری نداره
🔴 شیطان در پی پرتاب تیر خلاص است


فردی کیسه‌ای طلا در باغ خود دفن کرده بود و بعد از مدتی یادش رفت کجا دفنش کرده. پس نزد مرد فهیم و فقیهی رفت.

مرد فقیه گفت: نیمه‌شب برخیز و تا صبح نماز بخوان. اما باید مواظب باشی که لحظه‌ای ذهنت نزد گمشده‌ات نرود و نیت عبادت تو مادی نشود.نیمه‌شب به نماز ایستاد و نزدیک صبح یادش افتاد کیسه را کجای باغ دفن کرده است.

سریع نماز خود را به‌هم زد و بیل برداشت و به سمت باغ روانه شد. محل را کند و کیسه‌ها را در آغوش کشید.صبح شادمان نزد مرد فقیه آمد و بابت راهنمایی‌اش تشکر کرد. مرد فقیه گفت: می‌دانی چه کسی محل سکه را به تو نشان داد؟

مرد گفت: نه.فقیه گفت: کار شیطان بود که دماغش بر سینه‌ات کشید و یادت افتاد. مرد تعجب کرد و گفت: به خدا برای شیطان نمی‌خواندم.

مرد فقیه گفت: می‌دانم، خالص برای خدا بود. شیطان دید اگر چنین پیش بروی و لذت عبادت و راز و نیاز و سجده شبانه را بدانی، دیگر او را رها می‌کنی.

نزدیک صبح بود، لذت عبادت شبانه را ملائک می‌خواستند بر کام تو بچشانند که شیطان محل طلاها را یاد تو انداخت تا محروم شوی.

اگر یک شب این لذت را درک می‌کردی، برای همیشه سراغ عبادت نیمه‌شب می‌رفتی. شیطان یادت انداخت تا نمازت را قطع کنی.

چنانچه وقتی قطع کردی و رفتی طلاها را پیدا کردی، دیگر نمازت را نخواندی و خوابیدی.و اینجا بود که شیطان تیر خلاص خود را به سمت تو رها کرد.



هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
ضرب المثل:

اون صدای بلندت بابت کدوم صدآفرینته، بابت کدوم شاهکارته
شجاع‌السلطنه،
پسر فتحعلی‌شاه، یک وقتی حاکم کرمان بود. اسم کوچکش حسنعلی میرزا بود.
او در کرمان تجربه کرده بود و متوجه شده بود که ترکه‌های نازک انار می‌تواند کار سیخ کباب را بکند و کباب بر سیخی که چوبش انار باشد خوشمزه‌تر هم می‌شود.

برای همین پخت کباب با چوب انار را باب کرد که در کرمان به «کباب حسنی» معروف شد و حاکم وقتی میل کباب داشت به نوکرها می‌گفت:
«طوری کباب را بگردانید که نه سیخ بسوزه نه کباب.»

این دستور او به صورت ضرب‌المثل درآمد
و برای بیان و توصیه میانه‌روی و اعتدال در کارها توسط مردم به کار می‌رود


هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
روزی بنده خدایی برای تزریق پنسیلین رفته بود به درمانگاهی. پرستار تزریق کننده از او پرسید: «تا حالا پنیسیلین تزریق کردی؟» و او جواب داد: «بله» و پس از این پاسخ تزریق انجام شد و به فاصله کوتاهی بیمار تشنج کرد!
🔹سریعا اقدامات پزشکی برای بهبود انجام شد و وقتی بیمار سر حال شد، پرستار پرسید: «مگر نگفتی پنیسیلین زدم؟» بیمار گفت: «بله، اونبار هم که زدم همین حالت رخ داد!»


هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
امام صادق علیه‌السلام فرمودند: در روزگاری دور زن و شوهر جوانى بودند که زندگى خود را تازه شروع کرده بودند. شبی داماد خواب دید فردى با چهره‌اى نورانى به او مى‌گوید: خداوند عمر تو را دو قسمت کرده است، یک قسمت آن را براى تو به ایام گشایش و ثروت قرار داده و قسمت دیگرش را ایام فقر و تهیدستى. کدام یک را اول انتخاب مى‌کنى؟
او که آدم باهوش و عاقلی بود گفت: من باید با شریک زندگى‌ام در این باره مشورت کنم. اجازه دهید با او صحبت کنم و پس از همفکرى یکى را انتخاب کنم!

مرد داستان، خواب خود را صبح براى همسرش تعریف کرد و نظر او را خواست. همسرش گفت به او بگو نصفه اول زندگى ما را ایام گشایش قرار دهد!

شب، دوباره آن مرد به خوابش آمد تصمیم‌شان را جویا شد و مردِ داستان انتخابشان را گفت. وقتى ثروت بر این زوج سرازیر شد، همسر مرد به شوهرش گفت: همسایه‌هاى کنارى ما مشکل دارند، از مالى که خدا به ما ارزانى داشته به آن‌ها هم کمک کنیم! به همین ترتیب، نیمه اول عمر خود را خوب زندگى کردند و به دیگران هم خوب کمک کردند.

این مدت که سپری شد، یک شب همان مرد به خواب شوهر آمد و گفت: فرصت شما تمام شد. حال، در نیمه دوم مى‌خواهى چه کنى؟ گفت: صبر کن با شریک زندگى‌ام صحبت کنم!

صبح فردا، ماجرا را براى همسرش گفت. زن گفت: پروردگار مهربان به ما وعده داده که‌ «لَئِنْ شَکرْتُمْ لَأَزِیدَنَّکمْ»؛ اگر نعمت‌هاى مرا بى‌جهت و در راه گناه مصرف نکنید و شکر واقعی نعمت را بجای آورید، نعمت را بر شما فراوان‌تر مى‌کنم و او سزاوارتر است از اینکه به وعده‌اش عمل کند.
.
امام صادق علیه‌السلام فرمود: شب دوباره آن مرد را به خواب دید و گفت: خدا وعده داده که ثروت شاکران را اضافه کند و در نیمه دوم زندگیتان نیز فقر از شما برداشته شد و بیش از پیش به شما نعمت خواهد رسید.

هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
🌺تشرف مشهدی اکبر خدمت آقا امام زمان عج

گفت اسمم مشهدی علی اکبر است و ساکن طهران هستم و به کسب و کار مشغولم. در جریان شیوع بیماری وبا بسیاری از افرادی که به آن‌ها اجناس به نسیه فروخته بودم وفات نموده و از دنیا رفتند. در نتیجه دارایی‌ام ضایع گشته و ورشکست شدم.

🔰اوصاف این مسجد (جمکران)را به کرّات شنیده‌ام. به همین جهت آمده‌ام اینجا بمانم به امید این‌که به اذن و امر حضرت حجت بن الحسن المهدی (عجل الله تعالی فرجه الشریف) حاجتم برآورده شود.

✳️این دیدار گذشت و مشهدی علی اکبر تا سه ماه در مسجد اقامت کرد و اوقات را به عبادت گذراند و ریاضت‌های بسیاری متحمل شد.
یک روز نزد من آمد و گفت:می‌خواهم به کربلا مشرف شوم و به سایر معصومین (علیهم السلام) متوسل شوم.
💠به همین جهت به پای پیاده به سمت کربلا حرکت کرد و بعد از شش ماه دوباره به مسجد مقدس جمکران مراجعت نمود. بعد از سلام و احوال‌پرسی گفت: در کربلا به من تفهیم شد که حاجتم در همین مسجد روا خواهد شد. لذا این بار نیز در مسجد مقیم می‌شوم تا به مقصودم برسم.

♻️مدت دوسه ماه دیگر در مسجد ماند تا آن‌که در روز پنجم یا ششم رمضان المبارک نزد من آمد تا وداع نموده و به طرف طهران حرکت کند.
رو به من کرده و گفت: مطلوبم را گرفتم. پرسیدم چطور؟

🔆گفت:
باری شب از نیمه گذشته بود. به جانب کوه برادران نظری کرده و متوجه نوری در آن سمت شدم که تمام بیابان را روشن کرده بود. ناگهان شخصی را دیدم که پشت درب محل اقامتم که در یکی از حجرات خارج مسجد بود آمده و احساس کردم درب حجره را تکان می‌دهد. با همان حالت ضعف ناشی از بی غذایی و ضعف به هر زحمتی که بود برخاسته و درب را گشودم.

🔱دیدم سیدی است با جلالت قدر. سلام کرده و مبهوت هیبتش شدم و دیگر نتوانستم سخنی بگویم. درون حجره آمده و نزد من نشست و فرمود:
🌹جده‌ام فاطمه (سلام الله علیها) در نزد پیغمبر (صلی الله علیه و آله و سلم) در روا شدن حاجت تو شفاعت نمود و جدم حاجتت را به من حواله نموده است. سپس فرمود:
به وطن خود برگرد، اوضاع کسب و کارت بهبود می‌یابد.
💐پیغمبر (صلی الله علیه و آله و سلم) نیز فرموده است اهل و عیالت در انتظارند و ایام بر ایشان سخت می‌گذرد به وطنت برگرد.
⚡️به ذهنم خطور کرد که ایشان لابد حضرت حجت (سلام الله علیه) است، لذا عرض کردم:
سید عبدالرحیم خادم این مسجد نابینا شده است، تفضل نموده و شفایش را عنایت فرمایید.
💫فرمود: مصلحت او این است که در همین حال بماند.
در پایان با آن حضرت داخل مسجد رفتیم و ایشان مجددا مرا به مراجعت به وطن امر فرمود.

📚منبع:
العبقری الحسان فی احوال مولانا صاحب الزمان (عج). علامه نهاوندی

🍃🌸🌹🍃🌸🌹🍃🌸🌹🍃
هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
💠فضل بن موسی چگونه به جهرم آمد؟

به گزارش اخبار جهرم، کاروانی از اهل بیت همراه با حضرت فاطمه معصومه(س) برای زیارت و دیدار با امام علی بن موسی الرضا(ع) از مدینه عازم ایران شدند که خبر شهادت امام رضا(ع) در نزدیکی شهر قم به ایشان رسید. به دستور حضرت معصومه(س) کاروان راهی شد. طولی نکشید که ایشان بر اثر بیماری در قم درگذشتند و بنا به برخی اقوال بر اثر مسمومیت ‏به شهادت رسیدند و از طرفی دستگاه حاکم دستوری را به والیان شهر‌های مختلف‏ صادر کرد تا اهل بیت(ع) را در هر کجا مشاهده کردند فوراً به شهادت برسانند.

به این ترتیب امامزادگانی که همراه با حضرت معصومه(س) به ایران آمده بودند، به ناچار متفرق شدند و هر کدام به منطقه‌‏ای عزیمت کرده، به صورت ناشناس به زندگی ادامه دادند، امّا تعداد زیادی از آن‌ها شناسایی شدند و به شهادت رسیدند.عده‏‌ای از این بزرگواران نیز راهی استان فارس شدند که احمد بن موسی (شاهچراغ)(ع) مشهورترین آن‌هاست.

پدران ما از پدرانشان و آنان نیز از نسل قبل از خود نقل می‌کنند که فضل بن موسی(ع) به جهرم آمد و در بیرون از شهر در منطقه خارقان سکنا گزید. منطقه‌ی خارقان(شهرک فاطمیّه) که در گذشته از شهر فاصله‌ی زیادی داشت، به علت وجود قنات معروف خارقان، زمین‌های کشاورزی بسیاری داشت و فضل بن موسی(ع) به نیز صورت ناشناس در آنجا به کشاورزی می‌پردازد. به مروز زمان مردم به این امامزاده بزرگوار علاقه‏مند شدند و آوازه‌ی علم و تقوای ‏وى در سراسر شهر پیچید، تا اینکه حاکم شهر نیز از آن باخبر شد و هنگامى که از هویت واقعى وى آگاه شد، گروهى را مأمور به شهادت رساندن ایشان کرد.

سرانجام یکی از مأمورین هنگامی که فضل بن موسی بن جعفر (ع) از شدّت خستگی از کار روزانه در کنار جوی آب به خواب رفته بود، با ضربات بیل ایشان را به شهادت رسانید. فردای آن روز کشاورزان متوجّه پیکر مقدّس او که مظلومانه به خون غلطیده بود، شدند و در همان خارقان به خاک سپردند.

📝مقاله‌ی «فضل بن موسی(ع) در شهر جهرم»: زین‌العابدین دست‌داده، مجله فرهنگ كوثر، خرداد ۱۳۷۷، شماره ۱۵.

#روزی_روزگاری_جهرم
#مفاخر_جهرم

هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆


⛔️بد اخلاقی

ﻣﺮﺩﯼ ﺯﻧﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﮐﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺪﺍﺧﻼﻕ و ﻏﺮﻏﺮﻭ ﺑﻮﺩ! ﮐﺎﺭ ﺑﻪ ﺟﺎیی ﺭﺳﯿﺪ ﮐﻪ ﺷﻮﻫﺮ ﺑﻪ ﺗﻨﮓ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﺑﻪ ﮐﺸﺘﻦ ﺍﻭ ﮔﺮﻓﺖ! ﺭﻭﺯﯼ ﺑﻪ ﺑﯿﺎﺑﺎﻥ ﺭﻓﺖ ﻭ ﭼﺎﻫﯽ ﺭﺍ ﻧﺸﺎﻥ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺳﺮﺍﻍ زن ﺁﻣﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ:ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﻢ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﻪ ﮔﺮﺩﺵ ﺑﺒﺮﻡ؛ ﭘﺲ ﺯﻥ ﺭﺍ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﭼﺎﻩ ﺑﺮﺩ ﻭ ﺑﺎﻟﮕﺪﯼ ﺑﻪ ﺩﺍﺧﻞ ﭼﺎﻩ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ! ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﺭﻓﺖ ﮐﻪ ﺑﺒﯿﻨﺪ ﺯن ﺯﻧﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﯾﺎ ﻣﺮﺩﻩ، ﺩﯾﺪ ﺻﺪﺍیی ﺍﺯﺗﻪ ﭼﺎﻩ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﻣﯽ ﺯﻧﺪ: ﺁﻫﺎﯼ ﻣﺮﺩ؛ ﻣﻦ ﻣﺎﺭﯼ ﻫﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺑﺎ ﺁﺳﺎﯾﺶ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﻭﺗﻮ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺧﺮﺍﺏ ﮐﺮﺩﯼ!

ﺍﮔﺮ ﻣﺮﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺍﯾﻦ ﺯﻥ ﻧﺠﺎﺕ ﺩﻫﯽ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺛﺮﻭﺕ ﻣﯿﺮﺳﺎﻧﻢ. ﻣﺮﺩ ﻃﻨﺎﺑﯽ ﺑﻪ ﺩﺭﻭﻥ ﭼﺎﻩ ﺍﺩﺍﺧﺖ ﻭ ﻣﺎﺭ ﺭﺍ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻭﺭﺩ. ﻣﺎﺭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ ﭘﻮﻟﯽ ﻧﺪﺍﺭﻡ ﺍﻣﺎ ﺑﻪ ﻗﺼﺮ ﺣﺎﮐﻢ ﺭﻓﺘﻪ ﻭ ﺩﻭﺭ ﮔﺮﺩﻥ ﺩﺧﺘﺮ ﺍﻭ ﻣﯽ ﭘﯿﭽﻢ ﻭ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﻧﻤﯽﺩﻫﻢ ﮐﺴﯽ ﻣﺮﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﻨﺪ ﺗﺎ ﺗﻮ ﺑﯿﺎیی؛ و آﻥ ﻭﻗﺖ ﭘﻮﻝ ﺧﻮﺑﯽ ﺑﮕﯿﺮ ﻭ ﻣﺮﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﻦ. ﻣﺎﺭ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺩﻭﺭ ﮔﺮﺩﻥ ﺩﺧﺘﺮ ﺣﺎﮐﻢ ﭘﯿﭽﯿﺪ ﻭ ﺩﺭ ﺷﻬﺮ ﺟﺎﺭ ﺯﺩﻧﺪ ﺍﮔﺮﮐﺴﯽ ﺑﺘﻮﺍﻧﺪ ﻣﺎﺭ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﻨﺪ، ﻫﺰﺍﺭ ﺳﮑﻪ ﻃﻼ ﻣﯿﮕﯿﺮﺩ. مرد ﺑﻪ ﻗﺼﺮ ﺁﻣﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ:ﻣﻦ ﺍﯾﻨﮑﺎﺭ ﺭﺍ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻣﯽ ﺩﻫﻢ؛ ﻣﺎﺭ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺻﺎﺣﺐ ﻫﺰﺍﺭ ﺳﮑﻪ ﻃﻼﺷﺪ.

ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﺪﺗﯽ ﺧﺒﺮ ﺭﺳﯿﺪ ﮐﻪ ﻣﺎﺭ ﺑﻪ ﺷﻬﺮ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺭﻓﺘﻪ ﻭ ﺩﻭﺭ ﮔﺮﺩﻥﺩﺧﺘﺮ ﺣﺎﮐﻢ ﺁﻥ ﺷﻬﺮ ﭘﯿﭽﯿﺪﻩ ﻭ ﺑﺎﺯ ﺩﻧﺒﺎﻝ همان مرد ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻧﺪ.. ﻣﺮﺩ ﻧﺰﺩ ﻣﺎﺭ ﺁﻣﺪ ﻭ ﻣﺎﺭ ﺗﺎ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ: ﺩﯾﮕﺮ ﮐﺎﺭﯼ ﺑﻪ ﮐﺎﺭ ﻣﻦ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺵ. مرد ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ ﮐﺎﺭﯼ ﻧﺪﺍﺭﻡ؛ﻓﻘﻂ ﺁﻣﺪﻡ ﺑﮕﻢ همسرم ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺍﯾﻨﺠﺎﺳﺖ! ﻣﺎﺭ،ﺗﺎ این ﺭﺍ ﺷﻨﯿﺪ ﺍﺯ ﺩﻭﺭ ﮔﺮﺩﻥ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﺎﺯ ﺷﺪ ﻭ ﻓﺮﺍﺭ ﺭﺍ ﺑﺮ ﻗﺮﺍﺭ ﺗﺮﺟﯿﺢ ﺩﺍﺩ. اخلاق بد همه را فراری میدهد.

هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
بشرحافی میگفت؛
در بازار بغداد می گشتم که ناگهان دیدم مردی را تازیانه می زنند.
ایستادم و ماجرا را پی گرفتم .
دیدم که آن مرد، ناله نمی کند و هیچ حرفی که نشان درد و رنج باشد از او صادر نمی شود.
پس از آن که تازیانه ها را خورد، او را به حبس بردند.
از پی او رفتم .
در جایی، با او رو در رو شدم و پرسیدم:
این تازیانه ها را به چه جرمی خوردی؟ گفت: شیفته عشقم. گفتم:
چرا هیچ زاری نکردی؟
اگر می نالیدی و آه می کشیدی و می گریستی، شاید به تو تخفیف می دادند و از شمار تازیانه ها می کاستند.
گفت: معشوقم در میان جمع بود و به من می نگریست .
او مرا می دید و من نیز او را پیش چشم خود می دیدم .
در مرام عشق، زاریدن و نالیدن نیست .
گفتم: اگر چشم می گشودی و دیدگانت معشوق آسمانی را می دید، به چه حال بودی!؟
مرد زخمی، از تأثیر این سخن، فریادی کشید و همان جا جان داد .

در این معنا، مولوی گفته است:

عشق مولا کی کم از لیلا بود
گوی گشتن بهر او اولی بود

📓حکایت پارسایان


هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
📚سنگِ وجودمان را بشکافیم تا مهر خدا را ببینیم

چوپانی عادت داشت در یک مکان معین زیر یک درخت بنشیند و گله گوسفندان را برای چرا در اطراف آنجا نگه دارد. زیر درخت سه قطعه سنگ بود که چوپان همیشه با استفاده از آن‌ها آتش درست می‌کرد و برای خود چای آماده می‌کرد. هر بار که او آتشی میان سنگ‌ها می‌افروخت متوجه می‌شد که یکی از سنگ‌ها مادامی که آتش روشن است، سرد است اما دلیل آن را نمی‌دانست.

چند بار سعی کرد با عوض کردن جای سنگ‌ها چیزی دست‌گیرش شود اما همچنان در هر جایی که سنگ را قرار می‌داد، سرد بود تا اینکه یک روز وسوسه شد تا از راز این سنگ آگاه شود. تیشه‌ای با خود برد و سنگ را به دو نیم کرد. آه از نهادش بر آمد. میان سنگ موجودی بسیار ریز مانند کرم زندگی می‌کرد.

رو به آسمان کرد و خداوند را در حالی که اشک صورتش را پوشانده بود، شکر کرد و گفت: خدایا،‌ ای مهربان، تو که برای کِرمی این چنین می‌اندیشی و به فکر آرامش او هستی، پس ببین برای من چه کرده‌ای و من هیچگاه سنگ وجودم را نشکستم تا مهر تو را به خود ببینم.


هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
بزرگی گفته است:

دانا را نشاید که با نادان درآمیزد،
همچنان که هوشیار را نشاید با مست بنشیند.


هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
طلبکاری که مدتها سر دوانده شده بود برای وصول طلبش عزم جزم کرد و خنجر برهنه ای برداشت و به سراغ بدهکارش رفت تا طلبش را وصول کند.

بدهکار چون وضع را وخیم دید گفت:.چه به موقع آمدی که هم اکنون در فکرت بودم تا کل بدهی را یکجا تقدیمت کنم.

چون طلبکار را با زبان کمی آرام کرد دستش را گرفت و گوسفندانی را که از جلوی خانه اش میگذشتند نشانش داد و گفت: ببین در هر رفت و برگشت این گوسفندان، چیزی از پشمشان به خار و خاشاک دیوارهای کاه گلی این گذر گیر کرده و از همین امروز من شروع به جمع آوری آنها میکنم.

بقدر کفایت که رسید آنها را شسته و به رنگرز میدهم تا رنگ کند و بعد از آن زن و بچه ام را پای دار قالی مینشانم تا فرشی بافته و به بازار برده فروخته و وجه آن را دو دستی تقدیم تو میکنم.
طلبکار از شنیدن این مهملات از فرط خشم به خنده افتاد و بدهکار هم چون خنده او را دید گفت:مرد حسابی طلب سوخته رو به این راحتی زنده کردی، تو نخندی من بخندم....؟


هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
مرد بزّازی بود که برای فروش پارچه به دهات اطراف می‌رفت و آنها را می فروخت. یک روز بزّازِ ، داشت از یک ده به ده دیگر می‌رفت، وقتی از آبادی خارج شد و به راه بیابانی رسید، سواری را دید که آهسته آهسته می‌رفت.

مرد بزّاز که بسته‌ی پارچه ها را به دوش داشت، بسیار خسته بود پس به سوار گفت: "آقا، حالا که ما هر دو از یک راه می‌رویم، اگر این بسته را روی اسب خودت بگذاری از جوانمردی تو سپاسگزار خواهم بود ."

سوار جواب داد:"حق با تو است که کمک کردن ، کار پسندیده ای است امّا از این متأسّفم که اسب من دیشب، کاه و جو نخورده و تاب و توان راه رفتن ندارد."

مرد بزّاز گفت: "بله، حق با شماست." و چند قدم دیگر پیش رفتند که ناگهان از کنار جاده، خرگوشی بیرون دوید و پا به فرار گذاشت. اسب سوار وقتی خرگوش را دید، شروع کرد دنبال خرگوش تاختند.

مرد بزّاز وقتی دویدن اسب را دید به فکر فرو رفت و با خود گفت:"چه خوب شد که سوار،کوله بار مرا نگرفت وگرنه ممکن بود به فکر بدی بیفتد و پارچه های مرا بِبرد و دیگر دستم به او نرسد".

اسب سوار هم پس از اینکه مقداری رفته بود به همین فکر افتاد و با خود گفت:"اسبی به این خوبی دارم که هیچ سواری هم نمی‌تواند به او برسد، خوب بود بسته‌ی بار بزّاز را می‌گرفتم و می‌زدم به بیابان و می‌رفتم".

سپس سوار، اسب را برگردانید و آرام آرام برگشت تا به بزاز رسید و به او گفت: "راستی هنوز تا آبادی خیلی راه داریم، خدا را خوش نمی‌آید که تو پیاده و خسته باشی و من هم اسب داشته باشم و به تو کمک نکنم، حالا بسته‌ی پارچه را بده تا برایت بیاورم."

مرد بزّاز گفت : "برو ، آنچه که تو به آن اندیشیده ای ، من هم از آن غافل نبوده‌ام."


هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
ﻣﺮﺩﯼ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﮔﻞ ﻓﺮﻭﺷﯽ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩ .

ﺍﻭ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺩﺳﺘﻪ ﮔﻠﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺎﺩﺭﺵ
ﮐﻪ ﺩﺭ ﺷﻬﺮ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺑﻮﺩ ﺳﻔﺎﺭﺵ ﺩﻫﺪ ﺗﺎ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﭘﺴﺖ ﺷﻮﺩ.
ﻭﻗﺘﯽ ﺍﺯ ﮔﻞ ﻓﺮﻭﺷﯽ ﺧﺎﺭﺝ ﺷﺪ ﺩﺧﺘﺮﯼ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺩﺭﺏ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ.
ﻣﺮﺩﻧﺰﺩﯾﮏ ﺩﺧﺘﺮ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ:
ﺩﺧﺘﺮ ﺧﻮﺏ ﭼﺮﺍ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ؟
ﺩﺧﺘﺮ ﮔﻔﺖ :
ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﯾﮏ ﺷﺎﺧﻪ ﮔﻞ ﺑﺨﺮﻡ ﻭﻟﯽ ﭘﻮﻟﻢ ﮐﻢ ﺍﺳﺖ.
ﻣﺮﺩ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺯﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ :

ﺑﺎ ﻣﻦ ﺑﯿﺎ ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮ ﯾﮏ ﺩﺳﺘﻪ ﮔﻞ ﺧﯿﻠﯽ ﻗﺸﻨﮓ ﻣﯿﺨﺮﻡ ﺗﺎ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻪﻣﺎﺩﺭﺕ ﺑﺪﻫﯽ .
ﻭﻗﺘﯽ ﺍﺯ ﮔﻞ ﻓﺮﻭﺷﯽ ﺧﺎﺭﺝ ﻣﯽ ﺷﺪﻧﺪ ﺩﺧﺘﺮ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺩﺳﺘﻪ ﮔﻞ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺩﺳﺘﺶ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺣﺎﮐﯽ ﺍﺯ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﯽ ﻭ ﺭﺿﺎﯾﺖ ﺑﺮ ﻟﺐ ﺩﺍﺷﺖ.
ﻣﺮﺩ ﺑﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﮔﻔﺖ :
ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﯽ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﺮﺳﺎﻧﻢ؟
ﺩﺧﺘﺮ ﮔﻔﺖ :
ﻧﻪ، ﺗﺎ ﻗﺒﺮ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺭﺍﻫﯽ ﻧﯿﺴﺖ !
ﻣﺮﺩ ﺩﯾﮕﺮﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﺴﺖ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﮕﻮﯾﺪ٬
ﺑﻐﺾ ﮔﻠﻮﯾﺶ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺩﻟﺶ ﺷﮑﺴﺖ .
ﻃﺎﻗﺖ ﻧﯿﺎﻭﺭﺩ ﺑﻪ ﮔﻞ ﻓﺮوشى برگشت ، ﺩﺳﺘﻪ ﮔﻞ ﺭﺍ ﭘﺲ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ۲۰۰ ﮐﯿﻠﻮﻣﺘﺮ ﺭﺍﻧﻨﺪﮔﯽ ﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﺧﻮﺩﺵ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﻫﺪﯾﻪ ﺑﺪﻫﺪ !

ﺷﮑﺴﭙﯿﺮ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ :

ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﺗﺎﺝ ﮔﻞ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﮐﻪ ﭘﺲ ﺍﺯ ﻣﺮﮔﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﺎﺑﻮﺗﻢ ﻣﯽ ﺁﻭﺭﯼ، ﺷﺎﺧﻪ ﺍﯼ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺑﯿﺎﻭﺭ.


هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
ضرب المثل :
(هِر را از بِر تشخیص نمی دهد!)

درمیان چوپانان صدای "هِر"
برای طلبیدن گوسفندان و "بِر"
برای جلو راندنشان استفاده میشد،
و اگر چوپانی آن را نمی دانست
یعنی از اصول پرت بود.

به همین دلیل میگفتند
هِر را از بِر تشخیص نمیدهد!

هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
فلمینگ، یک کشاورز فقیراسکاتلندی بود.
یک روز در حالی که به دنبال امرار معاش خانواده اش بود، از باتلاقی در آن نزدیکی صدای درخواست کمک را شنید،
وسایلش را بر روی زمین انداخت و به سمت باتلاق دوید. پسری وحشت زده که تا کمر در باتلاق فرو رفته بود، فریاد می زد و تلاش می کرد تا خودش را آزاد کند.
فلمینگ او را از مرگی تدریجی و وحشتناک نجات می دهد.

روز بعد، کالسکه ای مجلل به منزل محقر فارمر فلمینگ رسید. مرد اشراف زاده خود را به عنوان پدر پسری معرفی کرد که فارمر فلمینگ نجاتش داده بود. اشراف زاده گفت:
" می خواهم جبران کنم شما زندگی پسرم را نجات دادی".
کشاورز اسکاتلندی جواب داد:
" من نمی توانم برای کاری که انجام داده ام پولی بگیرم".

در همین لحظه پسر کشاورز وارد کلبه شد.
اشراف زاده پرسید:
" پسر شماست؟"
کشاورز با افتخار جواب داد: "بله"
با هم معامله می کنیم.
اجازه بدهید او را همراه خودم ببرم تا تحصیل کند. اگر شبیه پدرش باشد، به مردی تبدیل خواهد شد که تو به او افتخار خواهی کرد.

پسر فارمر فلمینگ از دانشکده پزشکی سنت ماری در لندن فارغ التحصیل شد و همین طور ادامه داد تا در سراسر جهان به عنوان سر الکساندر فلمینگ کاشف پنسیلین مشهور شد.
سال ها بعد، پسر اشراف زاده به ذات الریه مبتلا شد.
چه چیزی نجاتش داد؟
پنسیلین...


هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆