#پای_نفوذی‌ها_و_منافق‌ها_در_میان_بود!!
🌷در عملیات کربلای ۴، ساعت ۱۲ شب کنار رودخانه بودیم. آرامش زیادی در فضا موج می‌زد. عملیات لو رفته بود، اما هنوز درگیری شروع نشده بود. این عملیات توسط عوامل متعددی لو رفت. تا آن‌جایی که من متوجه شدم، یکی از این نفوذی‌ها فردی به نام عباس داوری بود که به عنوان پزشک میان بچه‌های پاسدار و رزمنده نفوذ کرده بود. خلاصه عراق می‌دانست قرار است عملیات کنیم و آماده بود.

🌷وقتی خط‌شکن‌های ما وارد خط عراق می‌شدند و سر از آب بیرون می‌آوردند، بعثی‌ها با قناسه آن‌ها را می‌زدند. آن‌جا خیلی شهید دادیم. مثلاً از گردان مالک اشتر که همه خط‌شکن و غواص بودند، از ۴۰۰ نیرو فقط ۲۰ تا نیرو برگشت. بقیه شهید شدند. پیکرشان بعد از چند سال برگشت. یادم است وقتی درگیری شدت گرفت، دشمن آن‌قدر گلوله زد که انگار پایین رودخانه کلاً آتش گرفته بود. ما حتی سوار بر قایق تا آن طرف اروند رفتیم، ولی نگذاشتند پیاده شویم. عملیات چند ساعته لغو شده بود. بعثی‌ها دوطرف محور را باز کرده بودند و وقتی رزمنده‌ها داخل محور می‌شدند پشت محور را می‌بستند با دولول و تک‌لول ضدهوایی به طرف رزمنده‌ها شلیک می‌کردند.

🌷ما در جنگ از نفوذی‌ها و منافق‌ها صدمات زیادی خوردیم. در عملیات پاتک شلمچه منافقین بالای سنگرهای دشمن می‌رفتند و به فارسی از بچه‌ها می‌خواستند بالا بروند. رزمنده‌ها فکر می‌کردند نیروهای خودمان هستند. تا بلند می‌شدیم پیشروی کنیم خاکریز را به رگبار می‌بستند. پاتک شلمچه یکی از سنگین‌ترین پاتک‌های دشمن در دفاع مقدس بود. آن‌جا شهدای زیادی دادیم، اما با همین جانفشانی‌ها هشت سال مقابل تهاجم شرق و غرب ایستادیم.

#راوی: جانباز سرافراز ۲۵ درصد شیمیایی عباس فقیهان (یکی از همین ۱۳ ساله‌های جنگ که در سن نوجوانی به مقام جانبازی نائل آمد.)
منبع: پایگاه خبری _ تحلیلی مشرق نیوز


هزار و یک حکایت اخلاقی👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
🔆زهد و قناعت همراه با ثروت انبوه


مرحوم قطب الدّين راوندى در كتاب خود به نقل از امام پنجم ، حضرت باقرالعلوم عليه السّلام آورده است :
روزى عبدالملك بن مروان مشغول طواف كعبه الهى بود و امام سجّاد حضرت زين العابدين عليه السّلام نيز بدون آن كه كمترين توجّهى به عبدالملك نمايد، مشغول طواف گرديد و تمام توجّهش به خداى متعال بود.
عبدالملك با ديدن اين صحنه ، از اطرافيان خود سؤ ال كرد: اين شخص ‍ كيست ، كه هيچ اعتنا و توجّهى به ما ندارد؟
به او گفتند: او علىّ بن الحسين ، زين العابدين است .
عبدالملك در همان جائى كه بود نشست و بدون آن كه حركتى كند دستور داد: او را نزد من آوريد.
چون حضرت را نزد عبدالملك آوردند، گفت : ياابن رسول اللّه ! من كه قاتل پدرت - امام حسين عليه السّلام - نيستم ؛ پس چرا نسبت به ما بى اعتنا و بى توجّه هستى ؟
حضرت فرمود: قاتل پدرم به جهت كارهاى ناشايستى كه داشت ، دنيايش ‍ تباه گشت و با كشتن پدرم آخرتش نيز تباه گرديد، اگر تو هم دوست دارى كه همچون او دنيا و آخرتت تباه گردد، هر چه مى خواهى انجام بده .
عبدالملك عرضه داشت : خير، هرگز من چنان نمى كنم ؛ وليكن از تو مى خواهم تا در فرصت مناسبى نزد ما آئى ، تا از دنياى ما بهره مندشوى .
در اين هنگام ، امام سجّاد عليه السّلام روى زمين نشست و آن گاه دامن عباى خويش را گشود و به ساحت اقدس الهى اظهار داشت : خداوندا، موقعيّت و عظمت دوستان و بندگان مخلصت را به او نشان بده ، تا مورد عبرتش قرار گيرد.
ناگاه دامان حضرت پر از جواهرات گرانبها شد و همه چشم ها را بدان سو، خيره گشت .
سپس حضرت خطاب به عبدالملك كرد و فرمود: اى عبدالملك ! كسى كه اين چنين نزد خداوند متعال آبرومند و محترم باشد، چه احتياجى به دنياى شما دارد؟
و پس از آن اظهار داشت : خداوندا، آن ها را از من بازگير، كه مرا نيازى به آن ها نيست .


📚الخرائج والجرائح : ج 1، ص 194، مجموعه نفيسة : ص 209، بحار الا نوار: ج 46، ص 120، ح 11


هزار و یک حکایت اخلاقی👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
🌺برکت مال حلال

روزی امیرالمومنین علیه السلام میثم تمار را در پی کارى فرستاد و تا بازگشت او، خود، در مغازه میثم ماند.


‏یک مشترى براى خریدن #خرما مراجعه کرد.
حضرت فرمود: پول را بگذار و خرما بردار!... ‏
وقتى میثم برگشت و از این معامله با خبر شد، دید که پولهاى آن شخص، #تقلبى است و به ‏حضرت قضیه را گفت.



امام على(علیه السلام) فرمود: «آنان هم خرما را #تلخ خواهند یافت.»
در همین گفتگو بودند که آن مشترى، خرماها را باز آورد و گفت: این خرما تلخ است...



📚بحارالانوار، ج‏۴۱، ص‏۲۶۸


هزار و یک حکایت اخلاقی👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
🔆ريگ طلا در طواف كعبه

مرحوم شيخ طوسى رحمة اللّه عليه در كتاب خود به طور مستند حكايت نموده است :
شخصى به نام اءزُدى - آودى - گفت : سالى از سال ها به مكّه معظّمه مشرّف شده بودم و مشغول طواف كعبه الهى در دور ششم بودم ، كه ناگهان اجتماع عدّه اى از حاجيان - در سمت راست كعبه - توجّه مرا جلب كرد، مخصوصا جوانى خوش سيما و خوشبو، با هيبت و وقار عجيبى كه در ميان آن جمع حضور داشت ، توجّه همگان جلب او گشته بود.
پس نزديك رفتم و آن جوان را در حال صحبت ديدم كه چه زيبا و شيرين ، سخن مطرح مى فرمود، خواستم جلوتر بروم و چند جمله اى با او سخن گويم ، ولى افرادى مانع من شدند.
پرسيدم : او كيست ؟

گفتند: او فرزند رسول خدا صلى الله عليه و آله است كه هر سال در كنگره عظيم حجّ، در جمع حاجيان شركت مى فرمايد و با آن ها صحبت و مذاكره مى نمايد.
با صداى بلند گفتم : من دنبال هادى مى گردم ، اى مولايم ! مرا نجات بده و هدايت و ياريم فرما.
پس با دست مبارك خود مُشتى از ريگ هاى كنار كعبه الهى را برداشت و به من فرمود: اين ها را تحويل بگير.

يكى از افراد حاضر جلو آمد و گفت : ببينم چه چيزى تقديم نمود؟
اظهار داشتم : چند ريگى بيش نيست ، وقتى دست خود را باز كردم ، در كمال حيرت چشمم به قطعه اى طلا افتاد.

در همين لحظه آن جوان خوش سيما نزديك من آمد و اظهار داشت : حجّت برايت ثابت گرديد و حقّ روشن شد، از سرگردانى نجات يافتى ، اكنون مرا مى شناسى ؟

عرضه داشتم : خير، شما را نمى شناسم !
فرمود: من مهدى موعود هستم ، من صاحب الزّمان هستم ، من تمام دنيا را عدالت مى گسترانم ، بدان كه در هيچ زمانى زمين از حجّت و خليفه خدا خالى نخواهد بود.

و سپس در ادامه فرمايش خود افزود: توجّه كن كه موضوع و جريان امروز امانتى است بر عهده تو، كه بايد براى اشخاص مورد وثوق و اطمينان بازگو و تعريف نمائى .


📚غيبة طوسى : ص 253، ح 223، اصول كافى : ج 1، ص 332، ح 15، إعلام الورى : ج 2، ص 267، إكمال الّدين : ص 444، ح 1، الخرايج و الجرائح : ج 2، ص 784، ح 110، مدينة المعاجز: ج 8، ص 71، ح 2674، و ص 165، ح 2764.

هزار و یک حکایت اخلاقی👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
✍️ خدای بی‌نیاز

🔹پادشاهی در بستر بیماری افتاد. پزشکی حاذق بر بالین وی حاضر شد.

🔸پزشک گفت:
باید کل خون پسر جوانی را در بدن تو تزریق کنند تا ضعف و کسالتت برطرف شود.

🔹شاه از قاضی شهر فتوای مرگ جوانی را برای زنده‌ماندن گرفت. پدرومادری را نشانش دادند که از فقر در حال مرگ بودند. پولی دادند و پسر جوان آن‌ها را خریدند.

🔸پسر جوان را نزد پادشاه خواباندند تا خون او را در پادشاه تزریق کنند. جوان دستی بر آسمان برد و زیرلب دعایی کرد و اشکش سرازیر شد.

🔹شاه را لرزه بر جان افتاد و پرسید:
چه دعایی کردی که اشکت آمد؟

🔸جوان گفت:
در این لحظات آخر عمرم گفتم خدایا! والدینم به پول شاه نیاز دارند و مرگ مرا رضایت دادند. قاضی شهر به مقام شاه نیاز دارد که با فتوای مرگ من به آن می‌رسد.

🔹با مرگ من، پزشک به شهرت نیاز دارد که شاه را نجات می‌دهد و به آن می‌رسد. و شاه با خون من به زندگی نیاز دارد که کشتن من برایش راحت شده است.

🔹پس می‌بینی تمام خلایقت برای نیازشان مرا می‌کشند تا با مرگ من به چیزی در این دنیای پست برسند.

🔸ای خالق من، فقط تو هستی که مرا برای نیاز خودت نیافریدی و از وجود بنده‌ات بی‌نیازی. فقط تو هستی که من هیچ سود و زیانی به تو اگر بخواهم هم نمی‌توانم برسانم.

🔹شاه چون صحبت‌های جوان را شنید، زارزار گریست و گفت:
برخیز و برو. من مردن را بر این‌گونه زنده‌ماندن ترجیح می‌دهم.

🔸تو دل پاکی داری. دعا کن خدای بی‌نیاز مرا هم شفا داده و از خلایقش بی‌نیازم کند.


هزار و یک حکایت اخلاقی👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
💥🌱💥🌱💥🌱💥🌱💥🌱💥

در رم جوانی بود که شب‌ها یک ساعت در محلی کنار جاده می‌نشست و بعد از یک ساعت به خانه بر می‌گشت. از کار او همه تعجب می‌کردند که چرا به آن محل می‌رود.

برخی گمان می‌کردند دیوانه است. برخی گمان می‌کردند از صدای ماشین و دیدن ماشین‌های لوکس لذت می‌برد.

اما واقعیت چیز دیگری بود. آن جوان فردریک نام داشت که در یک کارگاه شیرینی‌فروشی کار می‌کرد. او هر چه فکر کرد تا برای مردم خیری برساند، نه پول داشت نه زمان.

مدت 10 سال در ساعتی از شب که آن جاده شلوغ می‌شد، در کنار جاده می‌نشست تا مسافرانی که می‌خواستند از رم خارج شوند و دنبال آدرس بودند، آدرس نشان دهد تا کار نیکی کرده و سهمی از عمل صالح با خود از دنیا ببرد.

آری، برای کار خیر کردن حتما نیاز به داشتن ثروت نیست. فردریک از برخی توریست‌های پولدار به‌خاطر آدرس نشان دادن، هدیه می‌گرفت. او این هدیه‌ها را جمع کرده و در همسایگی خود به پیرزن بینوا و مستمندی می‌بخشید.

بعد از 10 سال که مردم نیت فردریک را از این کار فهمیدند، به پاس و یاد این خیرات او نام آن جاده را به‌نام فردریک تغییر دادند.

هزار و یک حکایت اخلاقی👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
🌷 اعجاز پیامبر (صل الله علیه و آله)

من با پیامبر (صل الله علیه و آله) بودم. سران قریش نزد او آمده و گفتند: اي محمـد! تو ادعاي بزرگی می کنی که هیـچ یک از پـدران و خاندانت نکرده اند. ما از تو معجزه می خواهیم. اگر پاسخ مثبت داده و انجـام دهی، می فهمیم که تـو پیـامبر و فرسـتاده خـدایی و اگر از انجـام آن سـر باز زنی، خـواهیم دانست سـاحر و دروغگویی.

رسول خدا (صل الله علیه وآله) فرمود: شما چه معجزه اي از من می خواهید؟
گفتند: از این درخت بخواه تا از ریشه کنده شده و پیش تو بایستد.
حضـرت فرمود: خداونـد بر هر کاری تواناست. اگر خداونـد این کار را بکنـد، آیا ایمان می آورید و به حق شـهادت می دهید؟
گفتند: آري.

پیـامبر فرمـود: مـن بـه زودي نشانتـان می دهم آنچه را که خواسته ایـد. ولی بهـتر از هر کسـی می دانم شـما به خیر و صـلاح بـر نخواهید گشت و مسـلمان نخواهید شد. زیرا در میان شـما کسی هست که کشته خواهد شد و در چاه بدر دفن خواهد شد. همچنین کسی هست که در جنگ احزاب شرکت خواهد کرد.
پیامبر خدا سپس به درخت اشاره کرد و فرمود: اي درخت! اگر به خـدا و روز قیامت ایمان داري و میدانی من پیامبر خـدا هستم، به فرمان خـدا ریشه هایت را از زمین درآورده و به فرمان خدا پیش روي من قرار بگیر.

سوگنـد به پیـامبري که خداونـد او را به حق مبعوث کرد، درخت با ریشه از زمین کنـده شـد و با صـداي شدیـد هماننـد به هم خوردن بال پرنـدگان یا به هم خوردن شاخه هاي درختان، جلو آمـد و پیش روي پیامبر(صل الله علیه و آله) ایسـتاد، طوري
که برخی از شـاخه هـاي بلنـد خود را بر روي پیامبر(صل الله علیه و آله) و بعضـی دیگر را روي من که در طرف راست پیغمـبر ایستاده بودم، انداخت.
وقتی سـران قریش این منظره را دیدنـد با کبر و غرورگفتنـد: به درخت فرمان بـده نصـفش جلوتر آیـد و نصف دیگر در جاي خود بماند.

رسول خـدا فرمان داد و نیمی از درخت با وضع شـگفت آور و صداي سـخت به پیامبر نزدیک شد، گویا می خواست دور آن حضرت بپیچد، دوباره سران قریش از روي کفر و سرکشی گفتند: فرمان بده این نصف بازگردد و به نصف دیگر ملحق شود و به صورت اول درآید.
پیامبر(صل الله علیه و آله) دستور داد و چنان شد که آنان می خواستند.

من گفتم: لا اله الا الله! اي رسول خـدا! من نخستین کسـی هسـتم که به تو ایمان آوردم، و نخستین فردي هسـتم که اقرار می کنم درخت با فرمان خدا براي تصدیق نبوت و بزرگداشت رسالت تو، آنچه را خواستی انجام داد.
ولی بزرگان قریش همگی گفتند: محمد ساحري است دروغگو که سحري شگفت آور دارد و بسیار با مهارت و استاد است.
سپس با اشاره به من به پیامبر (صل الله علیه وآله) گفتند: آیا رسالت تو را کسی جز امثال این علی (ع) باور می کند؟

📚 داستانهای بحارالانوار، ج 10، ص 48

هزار و یک حکایت اخلاقی👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
و فدیناه بذبح عظیم

مرحوم سید ضیاء الدین دُرّی، از وعاظ قدیم تهران بود. در سال آخر عمرش، در شب هشتم یا نهم محرم، جوانی از ایشان می پرسد که مقصود از این شعر حافظ چیست؟

مرید پیر مغانم ز من مرنج ای شیخ
چرا که وعده تو کردی و او بجا آورد

ایشان پاسخ می دهد: مراد از «شیخ»، حضرت آدم ع است که وعده نخوردن گندم را داد، ولی عمل نکرد و مراد از «پیر مغان» امیر المؤمنین علی ع است که به وعده عمل کرد و در تمام عمر، نان گندم نخورد.

سید ضیا سال بعد برای همان مجلس دعوت می شود، ولی قبل از محرّم از دنیا می رود. دقیقا در سالگرد همان شب که جوان آن سوال را پرسیده بود، به خواب آن جوان می آید و می گوید: سال قبل برای شعر حافظ معنایی گفتم، ولی وقتی به عالم برزخ منتقل شدم، معنای شعر این طور کشف شد که:

مراد از «شیخ»، حضرت ابراهیم ع و منظور از «پیر مغان»، سید الشهدا ع و مراد از «وعده»، ذبح فرزند است که حضرت ابراهیم وفای به امر کرد ولی سید الشهدا ع حقیقت وفا را در کربلا در مورد حضرت علی اکبر ع انجام داد.

به فدای شما حسین جان

از کتاب روح مجرد
اثر مرحوم علامه آیت الله حسینی تهرانی


هزار و یک حکایت اخلاقی👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
لحظه تحویل سال ۱۴۰۳

🔻براساس اعلام مرکز تقویم موسسه ژئوفیزیک دانشگاه تهران، لحظه تحویل سال ۱۴۰۳ هجری شمسی به ساعت رسمی ایران ساعت ۶ و ۳۶ دقیقه و ۲۶ ثانیه روز چهارشنبه ۱ فروردین ۱۴۰۳ است.

#من_پر_از_انرژی_مثبت_هستم
⤴️تکرارکن
💖Join👇
🌸🍃😃 @mossbati
☜مثبت باش معجزه می‌کنه🫶
#محمدحسام
🌾🌿🌾



💠ابلیس هم عاشورا گریه کرد . . .


🔰پدر آیت الله سید محمدتقی مدرسی نقل می کند:

عصر عاشورای سال ۶۱ هجری ، شیطانک ها دیدند که ابلیس سرکرده ی آنان، به سر و صورت می زند و می گرید.
🌻گفتند: امروز که تو باید خوشحال باشی از چه رو پریشانی و گریان؟
🌴گفت: اشتباه بزرگی کردم که این جماعت را واداشتم که حسین را بکشند.
🌷گفتند:چطور؟ مگر تو نمی خواستی این جمع به ظاهر مسلمان ، راهی جهنم شوند؟ و مگر نشدند؟
گفت:چرا چنین شد ولی از این نکته غفلت کرده بودم که با این کار ، باب رحمت الهی به روی مردم باز می شود هرکس به نحوی خود را در دستگاه امام حسین علیه السلام جای می دهد و از شفاعت او بهره مند می گردد.
السلام علیک یا ابا عبدالله (ع) یا باب رحمه الله الواسعه


📙منبع:
داستانهای روح افزا صفحه ۱۲۷


هزار و یک حکایت خواندنی👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
📚نتیجه ی حکم به ناحق

دهقانی یک ظرف عسل برای فروش به شهر آورد. نگهبان دروازه ی شهر برای گرفتن راهداری جلوی او را گرفت و سر ظرف را باز کرد که ببیند چیست؛ ولی از شدت بد ذاتی آنقدر او را معطل کرد و سر ظرف را باز نگه داشت تا این که مگس‌های زیادی از اطراف آمدند و روی عسل نشستند و عسل را از بین بردند، طوری که مشتری برای خریدن آن رغبت نمی کرد.

دهقان پیش قاضی رفت و شکایت کرد. قاضی گفت: تقصیر از راهداری نیست. بلکه تقصیر از مگس‌ها است. هر کجا که مگس‌ها را ببینی حق داری آنها را بکشی؟

دهقان از این قضاوت جاهلانه متعجب شد و گفت: این حکم را روی کاغذ بنویسید و به من بدهید. قاضی حکم قتل مگس‌ها را نوشت و امضا کرد و به دهقان داد.

دهقان همین که نوشته را دریافت کرد و در جیب خود گذاشت، دید مگسی بر صورت قاضی نشسته است. فورأ یک سیلی محکم به صورت قاضی نواخت و مگس را کشت. قاضی با شدت غضب گفت: او را حبس کنید.

دهقان بی درنگ نوشته را از جیب خود در آورد و به قاضی نشان داد و گفت: حکمی است که خودتان امضا فرمودید.


📙هزار و یک حکایت خواندنی ۱ / ۱۹۸؛ به نقل از: هزار و یک حکایت / ۳۵۶.


هزار و یک حکایت خواندنی👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
لقمان حکیم به فرزنـدش فرمود:

با دانشـمندان هم نشـینی کن.
همانا خداوند، دل هاي مرده را
به حکمت زنده می کند،
چنان که زمین را به آب باران.



هزار و یک حکایت خواندنی👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
آورده اند روزی مردی در نزد
فیلسوف بزرگ افلاطون،
سخنانی را به زبان آورد.
در میان سخنانش گفت:

امروز فلان مرد، تعریفت را میکرد
که افلاطون، مرد بزرگواریست
و کسی مانند او وجود ندارد.

افلاطون پس از شنیدن این حرف،
سر فرود برد و سخت دلتنگ شد.

آن مرد به افلاطون گفت:
ای حکیم! چه چیزی گفتم
که چنین دلتنگ شدی؟

افلاطون در جواب به او گفت:

ای خواجه!
من از تو آزرده خاطر نشدم
ولی مصیبت بالاتر از اینکه
جاهلی مرا ستایش کند و کارم
در نظرش پسندیده آید؛ چیست؟
نمیدانم او به خاطر
چه کار جاهلانه ای از من خوشش آمده
و مرا بخاطر آن ستوده است.


هزار و یک حکایت خواندنی👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
توی بیمارستان فیروز آبادی دستیار دکتر مظفری بودم. روزی از روزها دکتر مظفری ناغافل صدایم کرد اتاق عمل و پیرمردی را نشان‌دادن که باید پایش را بعلت عفونت می بریدیم. دکتر گفت که اینبار من نظارت می کنم و شما عمل می کنید.
به مچ پای بیمار اشاره کردم که یعنی از اینجا قطع کنم ودکتر گفت: برو بالاتر...
بالای مچ را نشان دادم و دکتر گفت برو بالاتر... بالای زانو را نشان دادم و دکتر گفت برو بالاتر... تا اینکه وقتی به بالای ران رسیدم دکتر گفت که از اینجا ببر.  عفونت از این جا بالاتر نرفته
لحن و عبارت " برو بالاتر " خاطره بسیار تلخی را در من زنده میكرد.  خیلی تلخ.
دوران کودکی همزمان با اشغال ایران توسط متفقین در محله پامنار زندگی می کردیم. قحطی شده بود و گندم نایاب بود و نانوایی ها تعطیل. مردم ایران و تهران بشدت عذاب و گرسنگی می کشیدند که داستانش را همه میدانند. عده ای هم بودند که به هر قیمتی بود ارزاق شان را تهیه می کردند و عده ای از خدا بی خبر ھم بودند که با احتکار از گرسنگی مردم سودجویی می کردند.

شبی پدرم دستم را گرفت تا در خانه همسایه مان که دلال بود و گندم و جو می فروخت برویم و کمی از او گندم یا جو بخریم تا از گرسنگی نمیریم.

پدرم هر قیمتی که می گفت همسایه دلال ما با لحن خاصی می گفت: برو بالاتر...  برو بالاتر..

بعد از به هوش آمدن پیرمرد برای دیدنش رفتم. چقدر آشنا بود.  وقتی از حال و روزش پرسیدم گفت :

- بچه پامنار بودم. 
گندم و جو می فروختم.خیلی سال پیش.  قبل از اینکه در شاه عبدالعظیم ساکن بشم.

دیگر تحمل بقیه صحبت‌هایش را نداشتم. شناخته بودمش.
خود را به حیاط بیمارستان رساندم.  من باور داشتم که

از مکافات عمل غافل مشو
         گندم از گندم بروید جو ز جو

اما به هیچ وجه انتظار نداشتم که چنین مکافاتی را به چشمم ببینم.

👤دکتر عبدالوهابی (استاد آناتومی دانشگاه تهران)

هزار و یک حکایت خواندنی👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
در زمان فتحعلی شاه قاجار از طرف يكی از دولت‌های خارجی بسته‌ای به عنوان هديه به دربار رسيد و شاه قصد گشودن آن را كرد. "اسماعيل ‌خان" كه جزء ملتزمين بود
و از فرماندهان فتحعلی شاه،
از شاه استدعا كرد اين كار در محوطه كاخ به وسيله خدمتگزاران انجام شود؛
چرا که احتمال سوء قصد را نمیتوان
از نظر دور داشت.
اتفاقا هنگام باز كردن بسته منفجر شد و خساراتی هم به بار آورد.

فتحعلی شاه با اطلاع از اين امر،
دستور داد برای اين دورانديشی،
هم وزن سردار اسماعيل‌ خان سكه‌ های طلا به او مرحمت شود؛ چنين كردند و اسماعيل خان معروف به "زر ريز خان" شد!

اسماعیل خان هم که ارادت ویژه ای
به امام رضا داشت،
طلاها را صرف ساختن جایگاه آن
سنگاب کرد! تا گنبد و پایه‌های سقاخانه
با روکشی از طلا مزین شود.
از آن زمان این سقاخانه را به "سقاخانه اسماعیل طلا" میشناسند!



هزار و یک حکایت خواندنی👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
🌿🌾🌿
تو نیز اگر می‌خفتی بهتر بود!

سعدی در یکی از خاطرات کودکی خود می‌گوید:
یاد دارم که در ایام کودکی، اهل عبادت بودم و شب‌ها برمی‌خاستم و نماز می‌گزاردم و به زهد و تقوا، رغبت بسیار داشتم.

شبی در خدمت پدر (رحمة الله علیه) نشسته بودم و تمام شب چشم بر هم نگذاشتم و قرآن گرامی را بر کنار گرفته، می‌خواندم. در آن حال دیدم که همه آنان که گرد ما هستند، خوابیده‌اند.

پدر را گفتم:
از اینان کسی سر برنمی‌دارد که نمازی بخواند. خواب غفلت، چنان اینان را برده است که گویی نخفته‌اند، بلکه مرده‌اند.

پدر گفت:
تو نیز اگر می‌خفتی، بهتر از آن بود که در پوستین خلق افتی و عیب آنان گویی و بر خود ببالی!

📖گلستان سعدی/باب دوم

عیدتان مبارک🌹🌸
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
هزار و یک حکایت خواندنی👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
سلام علیکم
دقایقی تأمل کنیم :


حضرت علی (ع) بعد از درگذشت ابوذر غفاری نزد اصحاب خود فرمودند:
من دلم خیلی به حال ابوذر می سوزد خدا رحمتش کند. اصحاب پرسیدند چطور؟؟
مولا فرمودند:
آن شبی که به دستور عثمان ماموران جهت بیعت گرفتن از ابوذر به خانه ی او رفتند چهار کیسه ی اشرفی به ابوذر دادند تا با عثمان بیعت کند.
ابوذر خشمگین شد و به مامورین گفت:
شما دو توهین به من کردید; اول آنکه فکر کردید من علی فروشم و آمدید من را بخرید.
دوم، بی انصاف ها آیا ارزش علی چهار کیسه اشرفی است؟ شما با این چهار کیسه اشرفی می خواهید من علی فروش شوم؟
تمام ثروت های دنیا را که جمع کنی با یک تار موی علی عوض نمی کنم.
آنها را بیرون کرد و درب را محکم بست.
مولا گریه کردند و فرمودند:
به خدایی که جان علی در دست اوست قسم آن شبی که ابوذر درب خانه را به روی سربازان عثمان محکم بست، سه شبانه روز بود او و خانواده اش هیچ چیز نخورده بودند.

📚مواظب باشیم برای دو لقمه نان بیشتر؛ در این زمان...دین فروش، وطن فروش و علی فروش نشویم !

هزار و یک حکایت خواندنی👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
زمانی کزروس به کوروش بزرگ
گفت چرا از غنیمت های جنگی
چیزی را برای خود بر نمی داری
و همه را به سربازانت می بخشی.

کوروش گفت
اگر غنیمت های جنگی را نمی بخشیدیم الان دارایی من چقدر بود؟

کزروس عددی را با معیار آن زمان گفت.

کوروش یکی از سربازانش را صدا زد
و گفت برو به مردم بگو کوروش برای
امری به مقداری پول و طلا نیاز دارد.

سرباز در بین مردم جار زد و سخن کوروش را به گوششان رسانید.
مردم هرچه در توان داشتند
برای کوروش فرستادند.
وقتی که مالهای گرد آوری شده را حساب کردند ، از آنچه کزروس انتظار داشت بسیار بیشتر بود.

کوروش رو به کزروس کرد و گفت ،
ثروت من اینجاست.
اگر آنها را
پیش خود نگه داشته بودم ، همیشه باید نگران آنها بودم.


هزار و یک حکایت خواندنی👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
💠حضرت موسى عليه السلام در مقام سنجش اعمال

💐حضرت موسى عليه السلام در حالى كه به بررسى اعمال بندگان الهى مشغول بود، نزد عابدترين مردم رفت . شب كه فرا رسيد، عابد درخت انارى را كه در كنارش بود تكان داد و دو عدد انار افتاد. رو به موسى كرد و گفت :
اى بنده خدا تو كيستى ؟ تو بايد بنده صالح خدا باشى ؟ زيرا كه من مدتها در اينجا مشغول عبادت هستم و در اين درخت تاكنون بيشتر از يك عدد انار نديده ام و اگر تو بنده صالح نبودى ، اين انار دومى موجود نمى شد!
موسى عليه السلام گفت :
من مردى هستم كه در سرزمين موسى بن عمران زندگى مى كنم . چون صبح شد حضرت موسى عليه السلام پرسيد:
آيا كسى را مى شناسى كه عبادت او از تو بيشتر باشد؟
عابد جواب داد: آرى ! فلان شخص .
نام و نشان او را گفت . موسى عليه السلام به نزد وى رفت و ديد عبادت او خيلى زياد است . شب كه شد براى آن مرد دو گرده نان و ظرف آبى آوردند. عابد به موسى عليه السلام گفت :
بنده خدا تو كيستى ؟ تو بنده صالح هستى ! چون مدتهاست من در اينجا مشغول عبادت هستم و هر روز يك عدد نان برايم مى آمد و اگر تو بنده صالحى نبودى اين نان دومى نمى آمد و اين ، به خاطر شماست . معلوم مى شود تو بنده صالح خدايى .
حضرت موسى عليه السلام باز فرمود:
من مردى هستم در سرزمين موسى بن عمران زندگى مى كنم !
سپس از او پرسيد:
آيا عابدتر از خود، كسى را سراغ دارى ؟
گفت :
آرى ! فلان آهنگر يا (دهقان ) در فلان شهر است كه عبادت او از من بيشتر است .
حضرت موسى با همان نشان پيش آن مرد رفت ، ديد وى عبادت معمولى دارد، ولى مرتب در ذكر خداست .
وقت نماز كه فرا رسيد، برخاست نمازش را خواند و چون شب شد، ديد در آمدش دو برابر شده ، روى به حضرت موسى نمود و گفت :
تو بنده صالحى هستى ! زيرا من مدتها در اينجا هستم و درآمدم هميشه به يك اندازه معين بوده و امشب دو برابر است . بگو ببينم تو كيستى ؟
حضرت موسى همان پاسخ را گفت : من مردى هستم كه در سرزمين موسى بن عمران زندگى مى كنم .
سپس آن مرد درآمدش را سه قسمت نمود. قسمتى را صدقه داد و قسمتى را به مولا و صاحبش داد و با قسمت سوم غذا خريد و با حضرت موسى عليه السلام با هم خوردند. در اين هنگام موسى عليه السلام خنديد.
مرد پرسيد:
چرا خنديدى ؟
موسى عليه السلام پاسخ داد:
مرا راهنمايى كردند عابدترين انسان را ببينم ، حقيقتا او را عابدترين انسان يافتم . او نيز ديگرى را به من نشان داد، ديدم عبادت او بيشتر از اولى است . دومى نيز شما را معرفى كرد و من فكر كردم عبادت تو بيشتر از آنان است ولى عبادت تو مانند آنان نيست !
مرد: بلى ! درست است ، من مثل آنان عبادت ندارم ، چون من بنده كسى هستم ، آزاد نيستم ، مگر نديدى من خدا را ذكر مى گفتم . وقت نماز كه رسيد تنها نمازم را خواندم ، اگر بخواهم بيشتر به عبادت مشغول شوم به درآمد مولايم ضرر مى زنم و به كارهاى مردم نيز زيان مى رسد.
سپس از موسى پرسيد:
مى خواهى به وطن خود بروى ؟
موسى عليه السلام پاسخ داد: بلى !
مرد در اين وقت قطعه ابرى را كه از بالاى سرش مى گذشت صدا زد، پايين بيا! ابر آمد و پرسيد:
كجا مى روى ؟
ابر: به سرزمين موسى بن عمران .
مرد: اين آقا را هم با احترام به سرزمين موسى بن عمران برسان .
هنگامى كه حضرت موسى به وطن بازگشت عرض كرد:
با خدايا! اين مرد چگونه به آن مقام والا نايل گشته است ؟
خداوند فرمود:
(ان عبدى هذا يصبر على بلائى و يرضى بقضايى و يشكر نعمائى ):
اين بنده ام بر بلاى من شكيبا، به مقدراتم راضى و بر نعمتهايم سپاسگزار است .
📚بحار الانوار ج۵

هزار و یک حکایت خواندنی👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
🌸یکی از آسیب‌های نفسِ انسان آن است که هنگامی که مردم از او کمک می‌خواهند احساس برتری و غرور می‌کند و از مراجعۀ خلق به خویش لذت می‌برد.
حضرات معصوم علیه‌السلام بسیار مراقب نفس خویش بودند و این مراقبت را در سیرۀ خود به‌درستی می‌آموزاندند.
از وجود نازنین حضرت علی بن موسی‌الرضا علیه‌السلام نقل است:
🌸فردی از دیار خراسان خدمت ایشان رسید و گفت: من در دیار خود صاحب سرمایه‌ام. اما برای زیارت که به اینجا آمدم دزد قافله را زد و مالم را ربود. اینجا غریبم و نزد شما آمدم. امام مقدار مال او را پرسید؛ سپس به درون حجره رفت. پس از دقایقی بازگشت و صدا زد:
«أَینَ الْخُرَاسَانِی»
آن شخص خراسانی کجاست؟
آنگاه بی آنکه از حجره بیرون بیاید، دست را از پشت در دراز کرد و مبلغی را برای جبران مال ازکف‌رفتۀ آن فرد در دست او گذارد. یاران پس از رفتن مسافر، از حضرت پرسیدند: یا اباالحسن چرا برای دادن مال، از حجره بیرون نیامدی؟ ایشان پاسخ داد:
«مَخَافَةَ أَنْ أَرَى ذُلَّ السُّؤَالِ فِی وَجْهِهِ لِقَضَائِی حَاجَتَهُ»
خوف آن داشتم به جهت اینکه حاجتش را برآوردم خواری درخواست کردن را در صورتش ببینم.
آری، روش هادیان و معلمان و پیشوایان ما چنین بوده است.

▫️کتاب شکوه نیایش، شرح صحیفه سجادیه، ج۵، صص ۱۹۷-۱۹۶.

#لحظۀ‌خوش
#شکوه_نیایش_جلد۵

هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆