روزی مردی برای خود خانه ای بزرگ و زیبا خرید که حیاطی بزرگ با درختان میوه داشت.
در همسایگی او خانه ای قدیمی بود که صاحبی حسود داشت که همیشه سعی می کرد اوقات او را تلخ کند و با گذاشتن زباله کنار خانه اش و ریختن آشغال آزارش می داد.
یک روز صبح خوشحال از خواب برخاست و همین که به ایوان رفت دید یک سطل پر از زباله در ایوان است. سطل را تمیز کرد، برق انداخت و آن را از میوه های تازه و رسیده حیاط خود پر کرد تا برای همسایه ببرد.
وقتی همسایه صدای در زدن او راشنید خوشحال شد وپیش خود فکر کرداین بار دیگر برای دعوا آمده است.
وقتی در را بازکرد مرد به او یک سطل پر از میوه های تازه و رسیده داد و گفت : " هر کس آن چیزی را با دیگری قسمت میکند که از آن بیشتر دارد

#من_پر_از_انرژی_مثبت_هستم
#محمدحسام
😃 @mossbati
🔅 #پندانه

هرچه داریم و هرچه نداریم همه از اوست

🔹همسر جوان پادشاهی، پسری زیباروی به دنیا آورد.

🔸پدر را جمال پسر بر دل نشست و همواره در تخت جلوس، پسر را کنار خود می‌نشاند و مادر همیشه به زیبایی فرزند در هر بزم خلوت و جلوتی افتخار می‌کرد و به سلطان ناز و تبختر می‌نمود که چه پسر زیبایی برای او به دنیا آورده است.

🔹غرور شاه‌بانو بسیار فزون گشت تا فرزند دیگری از پادشاه آبستن گردید، ولی این بار چرخ ایام معکوس چرخید و تفاخر و تبختر سلطان‌بانو درهم شکست و خداوند دختری با چشمانی لوچ و دوبین به او داد.

🔸سلطان با دیدن فرزند خویش خنده تلخی کرد و مادر مغرورش را به تحقیر نگریست.

🔹سلطان‌بانو به شاه گفت:
کار خداست؛ بر کار خدا خرده مگیر و بر خلقت او مخند.

🔸سلطان گفت:
در شگفتم از این خلایق ناسپاس که هرچه زیبایی و نیکی در آفرینش که از آنِ خداست به نام خود مصادره و ثبت می‌کنند و هرچه عیب و نقص در خلقت است به آن حکیم بی‌عیب و نقص نسبتش می‌دهند.

🔹پسری که زیباست تو زاییده‌ای و معاذالله دختری که نازیباست چنان گویی که خدا او را به دنیا آورده است.


#داستان_و_حکایت
📚 @dastanhekayat
بسم رب المهـــــدی

برگرفته از سخنرانی های #حاجیه_خانم_اکبری ره

#محرم

در سال‌های گذشته به شما عرض کرده‌ام که معنای عاشورا، معنای خاصی است. عده‌ای فکر می‌کنند که عاشورا به معنای دهم است و عاشورا دهم محرم است؛ اما این‌گونه نیست، چون به دهم ماه‌های دیگر، عاشورا نمی‌گوییم. یک معنای لطیف عاشورا به معنای معاشرت کردن و هم‌نشینی کردن است. روز عاشورا روز هم‌نشینی با امام حسین علیه‌السلام و دهه‌ی عاشورا، دهه‌ی معاشرت کردن با عاشورایی‌ها است. در طول تاریخ هم هر سال خداوند به عده‌ای این توفیق را می‌دهد که این دهه را معاشرت کنند با کربلایی‌ها.

اذن ورود روضه‌ها نام اباالفضل‌العباس(ع) است

من در تمام این سال‌ها اولین جلسه‌ی محرم را توسل به حضرت عباس(ع) گرفته‌ام، چون اذن دخول به وجود اباعبدالله(ع) به دست قمر منیر بنی‌هاشم(ع) است. استاد ما همیشه می‌فرمودند: نگویید کربلا، بلکه بگویید کرب و بلا. وقتی امام حسین علیه‌السلام امروز یا فردا به کربلا می‌رسند، با آن شمشیر معرفت، کرب و بلا را نصف کردند. بلا را خود و خانواده و صحابه‌شان به دوش کشیدند (کسی دیگر تحمل این بلا را ندارد)، کرب که به معنی غصه و دلتنگی است را برای شیعیان خود گذاشتند. روضه‌ی امام حسین علیه‌السلام مخصوص محرم نیست بلکه برای همه‌ی ایام است. مردم در هر زمانی برای حوائج خود نذر روضه می‌کنند. خداوند در اسم امام حسین علیه‌السلام آن کرب را قرار داده است.

یادم است روزی در مجلس، شخصی به خانم مالک گفت: چرا شما این‌قدر گریه می‌کنید؟ خانم فرمودند: به همان دلیل که شما گریه نمی‌کنید. سهم و روزی‌اش را به ما داده‌اند به شما نداده‌اند. شما چرا گریه نمی‌کنید؟ آن خانم گفت: چون نمی‌توانم. خانم فرمودند ما به همین دلیل گریه می‌کنیم، چون نمی‌توانیم گریه نکنیم.

اشک مثل سوپاپ زودپز است. اگر دل پر باشد و گریه نکند، می‌ترکد. این سوپاپ باید بگردد و اشک را خالی کند و آن داخل پخته شود. حالا آیا من و شما می‌توانیم آن کرب را به دوش بکشیم؟ برای اینکه ما بتوانیم آن کرب را تحمل کنیم، بار عمده‌ی این کرب را امام حسین علیه‌السلام به دوش برادرشان حضرت اباالفضل(ع) گذاشتند. به همین جهت فرمودند هرکسی می‌خواهد به زیارت امام حسین علیه‌السلام برود، باید از برادرش اجازه بگیرد. کسی که بخواهد با امام حسین علیه‌السلام معاشرت کند، باید بی‌دست کربلا دست او را بگیرد. بدون توسل به اباالفضل‌العباس(ع) شخص نمی‌تواند آن کرب را به عهده بگیرد. به همین دلیل من اعتقاد دارم که شروع مجالس امام حسین علیه‌السلام باید با نام حضرت اباالفضل(ع) همراه باشد. روز آخرش هم به نام ایشان باشد.

آن مرد گلپایگانی که نامش را نمی‌برم، از علما و روضه‌خوان‌ها بود. ایشان پیر شده بود و دیگر مردم او را برای مراسم دعوت نمی‌کردند. بعد از مدتی همسر او گفت: ما دختران دم بخت داریم و آن‌ها جهاز می‌خواهند، اینجا در گلپایگان که دعوتت نمی‌کنند برو به شهرهای دیگر بلکه دعوتت کنند. ایشان به اهواز رفت و بعد از یک شب، دیدند نمی‌تواند خیلی به مجلس شور دهد و عذر او را خواستند. جای دیگر رفت و دوباره همین اتفاق افتاد. نهایتاً شخصی خیلی منت گذاشت و گفت یک بلیت قطار می‌گیرم برای برگشت شما.

ایشان می‌گوید نشسته بودم در ایستگاه و فکر می‌کردم که خدایا چه کنم؟! در همین احوال، سیدی آمد و فرمود: حاج آقا! روضه می‌خوانی؟ گفتم: بله. سید فرمود: من ده شب روضه دارم. من را از میان باغ‌ها و نخلستان‌هایی برد و رسیدیم به یک حسینیه‌ی عجیب با افرادی که همه سادات بودند و کمربند سبز بسته بودند. سید به من فرمودند: در این ده شب فقط روضه‌ی عمویم اباالفضل(ع) را بخوان. من هم تمام ده شب همین کار را کردم. همین که روضه شروع می‌شد، غلغله‌ای برپا می‌شد و جوان‌ها به سر و صورت می‌زدند و همه گریه می‌کردند. بعد از ده روز، همان آقا به من پاکت خیلی ضخیمی دادند و فرمودند: این خرج زندگی‌ات. دو سه بسته هم دادند و فرمودند این‌ها هم جهیزیه برای دخترانت. برو و دیگر به دنبال این آدرس نگرد که اینجا را پیدا نخواهی کرد. به دنبال اسم و رسم من هم نباش.

حضرت اباالفضل(ع) دست‌هایشان را پیش خداوند گرو گذاشته‌اند تا در دنیا دست افتادگان را بگیر‌ند و در قیامت هم امانت دست حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها است برای شفاعت؛ که در قیامت وقتی همه برای شفاعت کم می‌آورند پیامبر صلی‌الله‌علیه‌وآله می‌فرماید بروید سراغ فاطمه(س). بپرسید آیا هنوز چیزی برای شفاعت دارد؟ حضرت زهرا(س) می‌فرمایند: دست‌های اباالفضل(ع) در دامن من است و با آن‌ها شیعیانم را شفاعت می‌کنم.

ان‌شاءالله دل که برای حضرت ابالفضل(ع) شکست، اذن ورود به روضه‌ها را دریافت می‌کنیم

🍃اَللّھُمَّ؏َـجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَࢪَج 🍃

•┈••✾🍃🌼🌺🌼🍃✾••┈
#داستان_و_حکایت
📚 @dastanhekayat



💥💥💥وحدت عددی

🍂مرحوم عارف نامی، شیخ محمّد بهاری رحمه‌الله، صاحب کتاب تذکره‌المتّقین فرمود:


🍂روزی در حجره برای طبخ ناهار، برنج پاک می‌کردم. در بین کار متذکر وحدانیّت باری‌تعالی شدم. ناگهان استادم ملاحسینقلی همدانی برای من وحدت عددی را توضیح داد. برخاستم و از استاد پرسیدم:

🍂«چگونه بر اسرار من آگاه شدید؟» فرمود: «خداوند قلب مؤمن را آینه جهان‌نما قرار داده، اکنون نیاز تو بر قلب من منعکس شد.»


📚چلچراغ سالکان، ص 106 -اخبار همدان مخلوط



#داستان_و_حکایت
📚 @dastanhekayat
ﺭﻭﺯﯼ ﺳﻠﻄﺎﻥ محمدﺧﺪﺍ ﺑﻨﺪﻩ ﺗﺼﻤﯿﻢ گرفت ﮐﻪیکی ازمذاهب ﺗﺸﯿﻊ ﯾﺎ ﺗﺴﻨﻦ ﺭابعنوانﻣﺬﻫﺐ ﺭﺳﻤﯽ ﮐﺸور ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ واعلامﮐﻨد. ﻗﺮﺍﺭ ﺷﺪ ﺍﺯﻋﻠﻤﺎﯼ شیعه ﻭ سنیﺩﻋﻮﺕﮐﻨدﮐﻪ ﺑﺎﻫﻢ ﻣﻨﺎﻇﺮﻩ ﺍﯼ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻨﺪ. 

ﺩﻭﯾﺴﺖﻧﻔﺮ ﺍﺯ ﻋﻠﻤﺎﯼ ﺍﻫﻞ ﺳﻨﺖ ﺁﻣﺪﻧﺪ ﻭﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻋﻠﻤﺎﯼ ﺷﯿﻌﻪ ﮐﻪ ﺁﻥ ﻋﺎﻟﻢ ﺷﯿﻌﻪ ﻋﻼﻣﻪ ﺣﻠﯽ ( ﺭﻩ ) ﺑﻮﺩ.

.

ﺳﻠﻄﺎﻥ محمدﺧﺪﺍ ﺑﻨﺪﻩ ﺭﻭﯼ ﺗﺨﺖ ﺳﻠﻄﻨﺖ ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﻋﻠﻤﺎﯼ ﺍﻫﻞ ﺳﻨﺖ ﺩﻭﺭ ﺗﺎ ﺩﻭﺭ ﻣﺠﻠﺲﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ. ﻋﻼﻣﻪ ﺣﻠﯽ ﻭﺍﺭﺩ ﻣﺠﻠﺲ ﺷﺪ

ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﺍﻃﺮﺍﻑ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻧﻌﻠﯿﻦ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺯﯾﺮﺑﻐﻠﺶ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﻭ رفتﮐﻨﺎﺭﺗﺨﺖﺣﺎﮐﻢﻧﺸﺴﺖ ..

.

ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻋﻠﻤﺎﯼ ﺍﻫﻞ ﺳﻨﺖ ﮔﻔﺖ : ﺩﯾﺪﯾﺪ ﺑﯽﺍﺩﺑﯽ ﺷﯿﻌﻪ ﺭﺍ ﺍﯾﻦ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺭﻭﺣﺎﻧﯿﻮﻥ ﺁﻧﻬﺎﺳﺖ.

ﺳﻠﻄﺎﻥ محمدﺧﺪﺍ ﺑﻨﺪﻩ ﻋﻠﺖ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻋﻼﻣﻪ ﺣﻠﯽﭘﺮﺳﯿﺪ؟ ﻋﻼﻣﻪ ﺩﺭﺟﻮﺍﺑﺶ ﮔﻔﺖ:ﭘﯿﺎﻣﺒﺮ ص ﻓﺮﻣﻮﺩﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﻭﺍﺭﺩ ﻣﺠﻠﺴﯽ ﺷﺪﯾﺪ ﻫﺮ ﮐﺠﺎ ﺟﺎ ﺑﻮﺩﺁﻧﺠﺎ ﺑﻨﺸﯿﻨﯿﺪ . 

ﺳﻠﻄﺎﻥ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﺍﻃﺮﺍﻑ مجلس ﮐﺮﺩﻭ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﺣﻖ ﺑﺎ ﻋﻼﻣﻪ ﺣﻠﯽ ﺍﺳﺖ ..

ﺑﻌﺪﯾﮑﯽ ﺍﺯ علماءﺍﻫﻞ ﺳﻨﺖ ازعلامه حلی پرسید ﭼﺮﺍ ﻧﻌﻠﯿﻦﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺯﯾﺮ ﺑﻐﻞ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻣﮕﺮ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺩﺯﺩ هست؟

ﻋﻼﻣﻪ ﺣﻠﯽ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ ﺑﻠﻪ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺩﺯﺩ ﻫﺴﺖ !!!!

ﮔﻔﺘﻨﺪ : ﭼﺮﺍ؟:

ﻋﻼﻣﻪ ﺣﻠﯽ ﮔﻔﺖ: در ﺭﻭﺍیتی ﺩﯾﺪﻡ ﮐﻪ روزیﭘﯿﺎﻣﺒﺮ ﺍﮐﺮﻡ(ﺹ)بعدازاینکه ﮐﻔﺶ ﻫﺎﯼ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺍﺯ ﭘﺎ ﺩﺭﺁﻭﺭﺩه و ﻭﺍﺭﺩ

ﻣﺴﺠﺪ ﺷﺪﻧﺪ ﺍﻣﺎﻡ ﺷﺎﻓﻌﯽ ﮐﻔﺶ ﻫﺎﯼ ﭘﯿﺎﻣﺒﺮ ﺭﺍﺩﺯﺩﯾﺪ .ﻣﻦ ﻫﻢ ﮔﻔﺘﻢ ﻻﺑﺪ ﮐﻔﺶ ﻫﺎﯼ ﻣﺮﺍﻫﻢ ﻣﯽﺩﺯﺩﻧﺪ!!! 

ﺷﺎﻓﻌﯽ ﻫﺎ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺩﺭﻭﻍﻣﯿﮕﻮﯾﺪ اﺻﻼً ﺍﻣﺎﻡ ﺷﺎﻓﻌﯽ ﺩﺭ ﺯﻣﺎﻥ ﭘﯿﺎ ﻣﺒﺮ نبوده است!
ﻋﻼﻣﻪ ﺣﻠﯽ ﮔﻔﺖ ﺭﺍﺳﺖ ﻣﯿﮕویید؟ ﭘﺲ ﻣﺎﻟﮏ ﺑﻮﺩ.

ﻣﺎﻟﮑﯽ ﻫﺎ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﻣﺎﻟﮏ دویست ﺳﺎﻝ ﺑﻌﺪازﭘﯿﺎﻣﺒﺮ ﺑﻮﺩ.

ﻋﻼﻣﻪ ﺣﻠﯽ ﮔﻔﺖ ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ پس ﺣﻨﻒﺑﻮﺩ

 ﺣﻨﻔﯽ ﻫﺎ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺍﺻﻼً ﺣﻨﻒ ﺩﺭﺯﻣﺎﻥ ﭘﯿﺎﻣﺒﺮ نبوده.ﻋﻼﻣﻪ ﺣﻠﯽ ﮔﻔﺖ ﭘﺲ ﺣﻨﺒﻞ ﺑﻮﺩﻩ . ;)

ﺣﻨﺒﻠﯽ ﻫﺎﮔﻔﺘﻨﺪ ﺣﻨﺒﻞ هم ﺯﻣﺎﻥ ﺭﺳﻮﻝ ﺍﻟﻠﻪ ﻧﺒﻮﺩﻩ است.

ﻋﻼﻣﻪ ﺣﻠﯽ ﮔﻔﺖ ﭘﺲ شمامی گوییدﺩﺭ ﺯﻣﺎﻥ ﺭﺳﻮﻝ ﺍﻟﻠﻪ ﻧﻪﺷﺎﻓﻊ ﺑﻮﺩﻩ ﻧﻪ ﻣﺎﻟﮏ ﻧﻪ ﺣﻨﻒ ﻭ ﻧﻪ ﺣﻨﺒل ﺩﺭﺳﺘﻪ؟:

علماءﺍﻫﻞ ﺳﻨﺖ همصداگفتند ﺑﻠﻪ ﻫﯿﭻ ﯾﮏ ﻧﺒﻮﺩه اﻧﺪ.
ﻋﻼﻣﻪ ﺣﻠﯽ ﮔﻔﺖ: ﺟﻨﺎﺏ ﺳﻠﻄﺎﻥ ﻣﻦ ﺍﯾﻦ ﺣﺪﯾﺚﺭﺍ ﺟﻌﻞ ﮐﺮﺩﻡ ، ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺘﻢ ﮐﻪ ازﻋﻠﻤﺎﯼ ﺍﻫﻞ ﺗﺴﻨﻦﺍﻗﺮﺍﺭ ﺑﮕﯿﺮﻡ ﮐﻪ امامان آنها ﺍﺻﻼًﺩﺭ ﺯﻣﺎﻥ ﭘﯿﺎﻣﺒﺮﻧﺒﻮﺩه اﻧﺪ. 

ﺣﺎﻻ ﻣﻦ ﯾﮏ ﺳﻮﺍﻝ ﺩﺍﺭﻡ ﺁﯾﺎ ﺍﻣﺎﻡ ﻋﻠﯽﻋﻠﯿﻪ ﺍﻟﺴﻼﻡ درزمان پیامبرص ﺑﻮﺩ ﯾﺎ ﻧﺒﻮﺩ؟

ﻫﻤﻪ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﺑﻠﻪ ﻋﻠﯽ ﺑﻮﺩ.

ﻋﻼﻣﻪ ﺣﻠﯽ ﮔﻔﺖ: پسﮐﺪﺍﻡ ﻋﻘﻞ سلیم ﺍﺟﺎﺯﻩ ﻣﯿﺪﻫﺪ ﮐﻪﺣﻀﺮﺕ ﻋﻠﯽ ﻋﻠﯿﻪ ﺍﻟﺴﻼﻡ ﺍﻭﻟﯿﻦﻣﺴﻠﻤﺎﻥ، ﻭﺻﯽ ودامادﭘﯿﺎﻣﺒﺮ، ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﻓﻀﺎﺋﻞ ﮐﻪ ﺩﺭ

ﺯﻣﺎﻥ ﺣﻀﺮﺕ ﺭﺳﻮﻝ ﻫﻤﻪ ﮐﺎﺭﻩ ی ﺩﯾﻦ ﺑﻮﺩه ﺭﺍ ﮐﻨﺎﺭﺑﮕﺬﺍﺭﯾﻢ ﻭﮐﺴﺎﻧﯽ را ﮐﻪ درﺯﻣﺎﻥ ﺣﻀﺮﺕ ﺭﺳﻮﻝﻧﺒﻮﺩه اﻧﺪﻗﺒﻮﻝ ﮐﻨﯿﻢ .

(ﻭَﺍﻟﺴَّﺎﺑِﻘُﻮﻥَﺍﻟﺴَّﺎﺑِﻘُﻮﻥَ ﺃُﻭﻟﺌِﻚَﺍﻟْﻤُﻘَﺮَّﺑُﻮﻥَ ﻓِﯽ ﺟَﻨَّﺎﺕِﺍﻟﻨَّﻌِﯿﻢِ )

به عشق مولا امیر المومنین علی علیه السلام صلوات و درود.

🍃
🦋🍃
#داستان_و_حکایت
📚 @dastanhekayat
🔅 #پندانه

از «بی‌امکانی» به‌عنوان نقطه قوت استفاده کن

🔹کودکی ۱۰ساله که دست چپش در یک حادثه رانندگی از بازو قطع شده بود، برای تعلیم فنون رزمی جودو به یک استاد سپرده شد.

🔸پدر کودک اصرار داشت استاد از فرزندش یک قهرمان جودو بسازد!

🔹استاد پذیرفت و به پدر کودک قول داد که یک سال بعد می‌تواند فرزندش را در مقام قهرمانی کل باشگاه‌ها ببیند.

🔸در طول ۶ ماه استاد فقط روی بدن‌سازی کودک کار کرد و در عوض این ۶ ماه حتی یک فن جودو را به او تعلیم نداد.

🔹بعد از ۶ ماه خبر رسید که یک ماه بعد، مسابقات محلی در شهر برگزار می‌شود.

🔸استاد به کودک فقط یک فن آموزش داد و تا زمان برگزاری مسابقات فقط روی آن تک فن کار کرد.

🔹سرانجام مسابقات انجام شد و کودک توانست در میان اعجاب همگان، با آن تک فن همه حریفان خود را شکست دهد!

🔸سه ماه بعد کودک توانست در مسابقات بین باشگاه‌ها نیز با استفاده از همان تک فن برنده شود و سال بعد نیز در مسابقات کشوری، آن کودک یک‌دست موفق شد تمام حریفان را زمین بزند و به‌عنوان قهرمان سراسری انتخاب شود.

🔹وقتی مسابقات به پایان رسید، در راه بازگشت به منزل، کودک از استاد راز پیروزی‌اش را پرسید.

🔸استاد گفت:
دلیل پیروزی تو این بود؛ اول اینکه به همان یک فن به‌خوبی مسلط بودی؛ دوم، تنها امیدت همان یک فن بود و سوم اینکه تنها راه شناخته‌شده برای مقابله با این فن، گرفتن دست چپ حریف بود که تو نداشتی!

🔹یاد بگیر که در زندگی از نقاط ضعف خود به‌عنوان نقاط قوتت استفاده کنی و به دید فرصت به آن‌ها نگاه کنی.

🔸راز موفقیت در زندگی داشتن امکانات نیست، بلکه استفاده از «بی‌امکانی» به‌عنوان نقطه قوت است.


#داستان_و_حکایت
📚 @dastanhekayat
⭕️ #روایت

📚 عصام بن مصطلق میگوید : در مدینه‌ی معظمه وارد شدم حسین بن علی علیه السلام را دیدم، جمال زیبا و هیبتی که داشت، و نیز حرکات و سکنات او مرا به تعجب واداشت و حسد باعث شد که آن کینه‌ای که از پدرش داشتم ظاهر کنم، به او گفتم: پسر ابوتراب تویی؟

فرمود: بلی. وقتی جوابم را گفت آنچه توانستم به او و پدرش-نعوذ بالله- دشنام و ناسزا گفتم.

امام حسین علیه السلام از روی عطوفت و مهربانی نگاهی به من کرد و فرمود:
از شیطان ملعون رانده شده به خدا پناه می‌برم، بنام خداوند بخشنده مهربان عفو و بخشش را پیشه خودساز و به خوبی و شکیبایی امر کن و از مردم نادان روی بگردان و چنانچه شیطان خواست ترا وسوسه کند به خدا پناه ببر، همانا او شنوا و داناست، اهل تقوا هنگامی که دچار خیالات و وسوسه‌های شیطان می‌شوند خدا را به یاد می‌آورند فورا به خود می‌آیند و آگاه می‌شوند و شیاطین برادران خود را در ضلالت و گمراهی می‌کشانند و سپس در گمراه کردن آن‌ها هیچگونه کوتاهی نمی‌کنند.

و بعد از تلاوت آیاتی به من فرمود:
قدری آهسته‌تر باش و آرامش خود را حفظ کن، من برای خودم و برای تو از خداوند آمرزش می‌طلبم، اگر کمکی خواسته باشی تو را کمک می‌کنیم‏و اگر عطا و بخششی طلب کنی به تو می‌بخشیم، و اگر راهنمایی خواسته باشی تو را راهنمایی می‌کنیم.

عصام گوید: من از گفته‌های زشت خود پشیمان شدم و امام چون آثار شرمندگی را در چهره‌ام مشاهده کرد فرمود:
ملامت و سرزنشی بر شما نیست، خداوند شما را می‌آمرزد، و او از همه مهربان‌تر است.بعد به من فرمود: آیا از اهل شام هستی؟ عرض کردم: بلی

سپس فرمود: خداوند ما و شما را باقی بدارد و زنده نگهدارد و بعد از آن فرمود:
بدون اینکه خجالت بکشی اگر حاجتی داری از ما بخواه، و اگر خواسته‌ات را گفتی ما را برتر از گمان خود خواهی یافت.
عصام گوید: زمین با همه‌ی وسعت آن بر من تنگ شد و دوست داشتم شکافته شود و من به زمین فرو روم، دیگر از خجالت بیشتر نتوانستم بمانم، کم کم به کناری رفته و دور شدم، ولی روی زمین از او و پدرش نزد من کسی محبوبتر و دوست داشتنی‌تر نبود..

📚 منبع: سفینه البحار ۱۱۶/۲ ، معالی السبطین ۶۰ .

با کانال داستان و حکایت همراه شوید 👇
#داستان_و_حکایت
📚 @dastanhekayat
🔆سلطان محمود و اَياز


چگونه نزد مدير خود محبوب باشيم؟

مي‌گويند سلطان محمود غلامي به نام اياز داشت كه خيلي برايش احترام قائل بود و در بسياري از امور مهم نظر او را هم مي‌پرسيد و اين كار سلطان به مزاق درباريان و خصوصا" وزيران او خوش نمي آمد و دنبال فرصتي مي‌گشتند تا از سلطان گلايه كنند تا اينكه روزي كه همه وزيران و درباريان با سلطان به شكار رفته بودند وزير اعظم به نمايندگي از بقيه پيش سلطان محمود رفت و گفت چرا شما اياز را با وزيران خود در يك مرتبه قرار مي‌دهيد و از او در امور بسيار مهم مشورت مي‌طلبيد و اسرار حكومتي را به او مي‌گوييد؟ سلطان گفت آيا واقعا" مي‌خواهيد دليلش را بدانيد و وزير جواب داد بله. سلطان محمود هم گفت پس تماشا كن. سپس اياز را صدا زد و گفت


⚡️شمشيرت را بردار و برو شاخه‌هاي آن درخت را كه با اينجا فاصله دارد ببر و تا صدايت نكرده‌ام سرت را هم بر نگردان اياز اطاعت كرد. سپس سلطان رو به وزير اولش كرد و گفت:


⚡️ آيا آن كاروان را مي‌بيني كه دارد از جاده عبور مي‌كند برو و از آنها بپرس كه از كجا
مي آيند و به كجا مي‌روند وزير رفت و برگشت و گفت كاروان از مرو مي‌آيد و عازم ري است. سلطان محمود گفت آيا پرسيدي چند روز است كه از مرو راه افتاده اند وزير گفت نه. سلطان به وزير دومش گفت: برو بپرس وزير دوم رفت و پس از بازگشت گفت يك هفته است كه از مرو حركت كرده اند. سلطان محمود گفت آيا پرسيدي بارشان چيست وزير گفت نه. سلطان به وزير سوم گفت برو بپرس وزير سوم رفت و پس از بازگشت گفت پارچه و ادويه جات هندي به ري مي‌برند.


⚡️ سلطان محمود گفت: آيا پرسيدي چند نفرند و... به همين ترتيب سلطان محمود كليه وزيران به نزد كاروان فرستاد تا از كاروان اطلاعات جمع كند سپس گفت: حال اياز را صدا بزنيد تا بيايد و اياز كه بي خبر از همه جا مشغول بريدن درخت و شاخه هايش بود آمد. سلطان رو به اياز كرد و گفت: آيا آن كاروان را مي‌بيني كه دارد از جاده عبور مي‌كند برو و از آنها بپرس كه از كجا مي‌آيند و به كجا مي‌روند. اياز رفت و برگشت و گفت كاروان از مرو مي‌آيد و عازم ري است.

⚡️ سلطان محمود گفت: آيا پرسيدي چند روز است كه از مرو راه افتاده اند؟ اياز گفت: آري پرسيدم يك هفته است كه حركت كرده اند. سلطان گفت: آيا پرسيدي بارشان چه بود؟ اياز گفت: آري پرسيدم پارچه و ادويه جات هندي به ري مي‌برند


⚡️و بدين ترتيب اياز جواب تمام سؤالات سلطان محمود را بدون اينكه دوباره نزد كاروان برود جواب داد و در پايان سلطان محمود به وزيرانش گفت: حال فهميديد چرا اياز را دوست مي‌دارم؟


#داستان_و_حکایت
📚 @dastanhekayat


🌼روضه هایی که قبول نشدن

مرحوم سید علی اکبر کوثری روضه خوان امام خمینی (ره )میگه بعد از اتمام جلسه اومدم از دربمسجد بیام بیرون یکی از دختر بچه های محله اومد جلوم و گفت اقای کوثری برای ماهم روضه میخونی؟
گفتم: دخترم روز عاشوراست و من تا شب مجالس مختلفی وعده کردم و چون قول دادم باید عجله کنم که تاخیری در حضورم نداشته باشم. میگه هر چه اصرار کرده توجهی نکردم تا عبای منو گرفت و با چشمان گریان گفت مگه ما دل نداریم!؟
چه فرقی بین مجلس ما و بزرگترها هست؟
میگه پیش خودم گفتم دل این کودک رو نشکنم و قبول کردم و به دنبالش باعجله رفتم تا رسیدیم. حسینیه ی کوچک و محقری بود که به اندازه سه تا چهار نفر بچه بیشتر داخلش جا نمیشدند.
سر خم کردم و وارد حسینیه ی کوچک روی خاکهای محله نشستم و بچه های قد و نیم قد روی خاک دور و اطرافم نشستند. سلامی محضر ارباب عالم حضرت سیدالشهدا عرضه کردم
السلام علیک یاابا عبدالله...
دو جمله روضه خوندم و یک بیت شعر از آب هم مضایقه کردند کوفیان...
دعایی کردم و اومدم بلند بشم باعجله برم که یکی از بچه ها گفت تا چای روضه رو نخوری امکان نداره بزاریم بری ؛ رفت و تو یکی از استکانهای پلاستیکی بچه گانشون برام چای ریخت، چایی سرد که رنگ خوبی هم نداشت ، با بی میلی و اکراه استکان رو آوردم بالا و برای اینکه بچه ها ناراحت نشن بی سر و صدا از پشت سر ریختم روی زمین و بلند شدم و رفتم...
شام عاشورا (شب شام غریبان امام حسین) خسته و کوفته اومدم منزل و از شدت خستگی فورا به خواب رفتم.
وجود نازنین حضرت زهرا، صدیقه ی کبری در عالم رویا بالای سرم آمدند طوری که متوجه حضور ایشان شدم
به من فرمود؛ آسید علی اکبر مجالس روضه ی امروز قبول نیست. گفتم چرا خانوم جان فرمود؛
نیتت خالص برای ما نبود. برای احترام به صاحبان مجالس و نیات دیگری روضه خواندی فقط یک مجلس بود که از تو قبول شد و ما خودمون در اونجا حضور داشتیم، و اون روضه ای بود که برای اون چند تا بچه ی کوچک دور از ریا و خالص گوشه ی محله خواندی....
آسید علی اکبر ما از تو گله و خورده ای داریم!
گفتم جانم خانوم، بفرمایید چه خطایی ازم سر زده؟
خانوم حضرت زهرا با اشاره فرمودند اون چای من با دست خودم ریخته بودم چرا روی زمین ریختی!!؟
میگه از خواب بیدار شدم و از ان روز فهمیدم که توجه و عنایت اونها به مجالس بااخلاص و بی ریاست و بعد از اون هر مجلس کوچک و بی بضاعتی بود قبول میکردم و اندک صله و پاکتی که از اونها عاید و حاصلم میشد برکتی فراوان داشت و برای همه ی گرفتاری ها و مخارجم کافی بود.

بنازم به بزم محبت که در آن
گدایی و شاهی برابر نشیند...

📚منبع؛ برگرفته از خاطرات مرحوم کوثری

#داستان_و_حکایت
📚 @dastanhekayat
#پندانه

📔#ضرب_المثل_های_ایرانی
اگر را کاشتند ‌سبز نشد

می گویند روزی ساربانی که از کنار یک روستای کویری می گذشت به زمین خشک و خالی ای رسید و شترهایش را آنجا رها کرد در این وقت ناگهان یکی از روستاییان آمد و شتر را زیر باد کتک گرفت ساربان گفت چه می کنی مرد؟
چرا حیوان بینوا را می زنی ؟
روستایی گفت چرا می زنم؟
مگر نمی بینی که دارد توی زمین من می چرد و از محصول من می خورد؟
ساربان گفت چه می گویی مرد؟
در این زمین که تو چیزی نکاشته ای به من نشان بده که شتر چه خورده؟
روستایی گفت چیزی نخورده؟
اگر من همه ی زمین را گندم کاشته بودم شتر تو آمده بود و همه چیز را خورده بود و آن وقت چه می کردی؟
اگر را کاشتند ‌سبز نشد..

⚠️ این مثل زمانی استفاده می شود که یک نفر بخواهد از یک کار اتفاق نیفتاده یا محال یک نتیجه ی قطعی بگیرد. ‎‌


#داستان_و_حکایت
📚 @dastanhekayat
Forwarded from عـشـ♥️ــق یـعـنــی خــ🕋ـــدا (منــوخـ🕋ـداشـماهـمـه)
🖤🖤🖤🖤🖤🖤

با سلام...
فرا رسیدن ماه محرم، ماه حسین، ماه شهادت، ماه یتیمی ، ماه اسارت اهل بیت علیه السلام بر همگان تسلیت باد


در عزاداریهایتان ما را از دعای خود، فراموش نفرمایید

🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤

#عشق_یعنی_خدا
🕋 @eshghikhodaii
🌴🦋🌴🦋🌴🦋🌴🦋🌴



#داستان_وحکایت


🔆حارثه

🦋روزی رسول خدا صلی‌الله علیه و آله و سلّم نماز صبح را با مردم گزارد، سپس در مسجد نگاهش به جوانی «حارثه بن مالک انصاری» افتد که چرت می‌زد و سرش پایین می‌افتاد.
رنگش زرد بود و تنش لاغر و چشمانش به گودی فرو رفته بود. فرمود: «حالت چطور است؟» عرض کرد: «مؤمن حقیقی‌ام.»


🦋فرمود: «هر چیزی را حقیقتی است، حقیقت گفتار تو چیست؟» گفت: «یا رسول‌الله به دنیا بی‌رغبت شده‌ام، شب را بیدارم و روزهای گرم را (در اثر روزه) تشنگی می‌کشم؛ گویا عرش پروردگار را می‌نگرم که برای حساب گسترده گشته؛ و گویا اهل بهشت را می‌بینم که در میان بهشت یکدیگر را ملاقات می‌کنند و ناله‌ی اهل دوزخ را در میان دوزخ می‌شنوم!»


🦋پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم فرمود: «این بنده‌ای است که خدا دلش را نورانی فرموده؛ بصیرت یافتی، ثابت‌قدم باش.»
عرض کرد: «یا رسول‌الله از خدا بخواه که شهادت در رکابت را به من روزی کند.»


🦋 فرمود: «خدایا به حارثه شهادت روزی کن.» چند روزی نگذشت که پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم لشکری را برای جنگ فرستاد و حارثه هم در آن جنگ شرکت کرد. او به میدان جنگ رفت و نه نفر را کشت و خود هم دهمین نفر از مسلمانان بود که شربت شهادت نوشید.


📚اصول کافی، ج 2 -باب حقیقه الایمان، ح 3 و 2


#داستان_و_حکایت
📚 @dastanhekayat
داستانی عجیب از کرامت حضرت رقیه سلام الله علیها

یکی از علمای ساکن #سوریه به نام سید ابراهیم دمشقی ۳ تا دختر داشت و هرچه توسل میکرد خدا فرزند پسری بهش عنایت نمیکرد.

یک شب دختر بزرگ ایشون، حضرت رقیه (س) رو در خواب میبینه و حضرت بهش می‌فرمایند: «به پدرت بگو که به حاکم شام بگه که بین سنگ لحد و جسد من آب افتاده و بدن من در اذیته، بیاد و قبر رو تعمیر کنه».

دختر بزرگ صبح قضیه رو به پدرش میگه ولی سید از ترس اهل‌سنت به خواب دخترش اعتنا نمیکنه! شب دوم همین اتفاق برای دختر وسطی میفته و باز اعتنا نمیکنه! شب سوم دختر کوچیک همین خواب رو میبینه و باز پدر ترتیب اثر نمیده! شب چهارم حضرت رقیه به خواب خود سید میان و میفرمایند چرا حاکم شام رو خبر نمیکنی؟!

سید از خواب میپره، میره پیش حاکم شام و قضیه رو تعریف میکنه. حاکم شام دستور میده علمای شیعه و سنی همه بیان، غسل کنن و لباس تمیز بپوشن و به دست هرکس که قفل درِحرم باز شد همون شخص بره و حرم رو تعمیر کنه.

همه اومدن و کلید در قفل گذاشتن اما درِحرم جز به دست سید ابراهیم باز نشد! اومدن توی حرم همهٔ علما کلنگ رو به زمین زدن که قبر رو بشکافن ولی زمین تکونی نمیخورد تا اینکه سید کلنگ زد و زمین شکافت. همه فهمیدن این کار رو سید باید انجام بده! حرم رو قرق کردن، سید رفت و لحد رو کنار زد، دید بدن حضرت که بیش از هزار سال از دفنشون میگذره هنوز صحیح و سالمه اما قبر رو آب گرفته! سید تا نگاهش به بدن مبارک افتاد غش کرد.

زیر بغلاشو گرفتن گفتن چی شد؟ گفت ما شنیده بودیم یزید لعنة الله غساله و کفن فرستاده اما الان فهمیدم دروغ بوده چون بی‌بی رو با لباس مبارک دفن کردند! من بدن رو از حرم بیرون نمی‌برم چون میترسم دیگه این بدن رو به نام رقیه بنت الحسین (س) نشناسن و من شرمنده اباعبدالله بشم!

سید بدن حضرت رو رو پاهای خودش گذاشت و مدام گریه می‌کرد تا قبر رو تعمیر کردن! وقت نماز با احترام بدن رو بالای بلندی میذاشت و نماز میخوند و باز بدن مبارک رو نگه میداشت! و با معجزه بی‌بی در طول این سه روز نه نیازی به غذا پیدا کرد نه آب نه استراحت نه تجدید وضو! موقع دفن دعا کرد خدا پسری بهش عنایت کنه و با عنایت بی‌بی در پیری به او پسری عنایت شد! حاکم شام بعد از این قضیه تولیت حرم رو به سید ابراهیم واگذار کرد.

منابع:

۱-اسرار الشهادة، صفحه ٤٠٦.
۲-منتخب التواریخ، صفحه ۳۸۸.
۳-مقتل جامع مقدم، جلد ۲، صفحه ۲۰۸.
۴-تراجم اعلام النساء، جلد ۲، صفحه ۱۰۳.

✍️ مهدی حاجی پور

#داستان_و_حکایت
📚 @dastanhekayat
📕#ضرب‌المثل
🔻از درون مرا می کشد از بیرون شمارا

در مورد كسانی گفته می شود كه با سیلی صورت خود را سرخ نگه می دارند و مورد رشك و حسد دیگران واقع می شوند .

آورده اند كه ...

مردی دهاتی به شهر آمد یك نفر از دوستان شهری او كه دختری بسیار زشت داشت با همكاری دو سه نفر از دوستان خود، اطراف او را گرفتند و با تشویق و ترغیب های بسیار ،دخترك را به عقد زناشویی او در آوردند .

دهاتی وقتی فهمید چه حقه ای به او زده اند كه كار از كار گذشته بود. پس تن به قضا داد و او را پذیرفت .

دو روز بعد همسرش را سوار الاغش كرد و به سوی ده روان شد زن چون شهری بود، چادری زرق و برق دار بر سر داشت و كفش پاشنه بلند پوشیده بود و قروفری تمام عیار از خود نشان می داد .

این وضعیت ظاهری او ،توجه دهاتی ها را به خودش جلب كرد و اتفاقا چون از نظر قد و قامت هم، بلند و كشیده بود، بیشتر نظرها را به سوی خود جلب می كرد .

او چون در كوچه های دهكده بارویی گرفته و صورتی پوشیده حركت می كرد ،كسی نمی توانست چهره اش را ببیند و همگان خیال می كردند كه صورتش هم، مثل اندامش نیكوست!

اتفاقا روزی با شوهرش و جمعی از اهالی ده ،مطابق معمول روی سكوی دكان بقالی، نشسته بود و سرگرم خوردن چای بود كه زن را با همان چادر قروفری دید كه از آنجا می گذرد و دو سه نفری از جوانهای اوباش ده هم به دنبالش روان هستند .

ظاهر جذاب و سر وضع دلفریب زن، تعدادی از دهقانان دیگر را هم كه آنجا نشسته بودند جلب كرده بود و سر و كله همه به طرف او كشیده می شد.

شوهر وقتی آن عده جوان را در تعقیب زن خود روان دید و دل اطرافیان خود را هم،از كف رفته مشاهده كرد ،بی اختیار از جای برخاست و چادر از سرش كشید و چهره زشت و پر آبله و سرطاس و كم موی او را در معرض تماشای آن جمع گذاشت و گفت:شما را به خدا، ببینید و دقت كنید كه چگونه او از درون مرا می كشد از بیرون شما را !

از درون مر‌ا‌ میکشد از بیرون شمارا


#داستان_و_حکایت
📚 @dastanhekayat

📚داستان کوتاه

به همسرم گفتم: «همیشه برای من سوال بوده که چرا تو همیشه ابتدا سر و ته سوسیس را با چاقو می‌زنی، بعد آن را داخل ماهیتابه می‌اندازی!»

او گفت: «علتش را نمی‌دانم، این چیزی است که وقتی بچه بودم، از مادرم یاد گرفتم.»

چند هفته بعد وقتی خانواده همسرم را دیدم، از مادرش پرسیدم که چرا سر و ته سوسیس را قبل از تفت دادن، صاف می‌کند.

او گفت: «خودم هم دلیل خاصی برایش نداشتم هیچ‌وقت، اما چون دیدم مادرم این کار را می‌کند، خودم هم همیشه همان را انجام دادم.»

طاقتم تمام شد و با مادربزرگ همسرم تماس گرفتم تا بفهمم که چرا سر و ته سوسیس را می‌زده، او وقتی قضیه را فهمید، خندید و گفت: «در سال‌های دوری که از آن حرف می‌زنی، من در آشپزخانه فقط یک ماهیتابه کوچک داشتم و چون سوسیس داخلش جا نمی‌شد، مجبور بودم سر و ته آن را بزنم تا کوتاه‌تر شود...همین!»

ما گاهی به چیزهایی آداب و رسوم می‌گوییم که ریشه‌ی آن اتفاقی مانند این داستان است.


#داستان_و_حکایت
📚 @dastanhekayat
آخونــدی دربــاری بــود. به خاطــر منافــع خــودش روی منبــر از شــاه و خاندانــش تعریــف و تمجید میکرد. موقعی که حســنعلی منصور را ترور کردنــد، بــالای منبر اول شــروع کرد به دعا برای شــاه و خانــدان او.بعد آرام آرام رفت سراغ حسنعلی منصور و با آب وتاب شفای او را از خداوند طلب کرد.
جناب صمصام که با آنقد وقامت کوچک پای منبرش نشســته بود،بلنــدشــد وفریــاد زد:یاشــیخ،تو که همه رادعا کــردی،پس برای خرمن هم دعا کن!
هیچکس نتوانســت جلوی خندهاش را بگیرد. آن روحانی اما سریع آمد پایین وتا چند وقت آفتابی نشد.


#صمصام
#داستان_و_حکایت
📚 @dastanhekayat
Forwarded from من‌وامام‌زمانم(عج)❤️ (منـوخـداشـماهـمـه)
تو راهپیمایی اربعین یکی پشت کوله پشتیش نوشته بود:


امام زمان
اگه تو راه دیدمت نشناختمت
سلام🙋

@manvaemam
از ابوسعید ابوالخیر سوال کردند :

این حسن شهرت را از کجا آوردی ؟

ابوسعید گفت :
شبی مادر از من آب خواست
دقایقی طول کشید تا آب آوردم
وقتی به کنارش رفتم
خواب ، مادر را در ربوده بود
دلم نیامد که بیدارش کنم
به کنارش نشستم تا پگاه ...
مادر چشمان خویش را باز کرد
وقتی کاسه ی آب را در دستان من دید
پی به ماجرا برد و گفت:

فرزندم امیدوارم که نامت عالم‌گیر شود..


#داستان_و_حکایت
📚 @dastanhekayat
Forwarded from عـشـ♥️ــق یـعـنــی خــ🕋ـــدا (منــوخـ🕋ـداشـماهـمـه)
فرارسیدن تاسوعا و عاشورای حسینی بر شما عزیزان همیشه همراه
تسلیت باد🕯🖤

🖤🌙🖤تاسوعــــا
🖤🌙🖤و عاشـورای
🖤🌙🖤حسینــی
🖤🌙🖤ایــــــام
🖤🌙🖤ایثــــــار
🖤🌙🖤عشـــــق
🖤🌙🖤بندگــــی
🖤🌙🖤وآزادگی
🖤🌙🖤برشـما
🖤🌙🖤دوستان
🖤🌙🖤عزیز و
🖤🌙🖤گرامی
🖤🌙🖤تسلیت
🖤🌙🖤بــاد


🖤🖤
#عشق_یعنی_خدا
🕋 @eshghikhodaii
🖤یاباب الحوائج حضرت عباس

▪️و دو دست بریده اش کافیست
▪️برای گرفتن دست تمام عالمیان

▪️امیدوارم به حق این روز معنوی
🖤باب الحوائج  حضرت عباس(ع)
▪️در دنیا و آخرت دستگیرتون باشه

🏴فـرا رسیـدن ‌تـاسوعـای حـسینی
بر امام زمان عج و شما تسلیت باد🏴

حاجت روا باشیــد 🖤

🖤
السَّلامُ عَلَيْكَ يَا أَبَاالْفَضْل

🖤یا ابوالفضل العباس
▪️طاقت مشک تمامست

🖤علــی وار بیا
▪️آب اگر ریخـت

🖤 فدای سرت ای یار بیا
▪️همه دلخوشی اهل حرم

🖤بیرق توست تا حـرم
▪️راه کم مانده علمدار بیا

🖤آجرک الله یا صاحب الزمان
▪️تاسوعای حسینی تسلیت باد

🍃🌹عضویت در کانال من وامام زمانم👇

#نشرپیام‌صدقه‌جاریه‌است
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#دورت_بگردم_یا_صاحب_الزمان
#من_وامام_زمانم
@manvaemam