#پندانه

📔#ضرب_المثل

📕خر بیار باقالی بارکن

این مثل در موقعی گفته می شود که در وضعیت ناچاری قرار میگیری

مردی باقلای فراوان خرمن کرده بود
و در کنار آن خوابیده بود. فرد دیگری که کارش زورگویی و دزدی بود، آمد و بنا کرد به پر کردن ظرف خودش .
صاحب باقلا بلند شد که دزد را بگیرد.

با هم گلاویز شدند عاقبت دزد صاحب باقلا را بر زمین کوبید و روی سینه اش نشست و گفت: بی انصاف من می خواستم یک مقدار کمی از باقلاهای تو را ببرم حالا که این طور شد می کشمت و همه را می برم.

صاحب باقلا که دید زورش به او نمی رسد گفت:
حالا که پای جان در کار است برو خر بیار باقالی بار کن...


#داستان_و_حکایت
📚 @dastanhekayat 📚
🌷 #هر_روز_با_شهدا_🌷

#پای_بدون_زانو!!

🌷در عمليات كـربلای۵ تـازه مجـروح شـده بـودم؛ آن هـم روز دوم عمليات؛ ۶۵/۱۰/۲۱ يك پايم قطع شـده بـود و دسـت راسـت و سـر و سينه‌ام تركش خورده بود. پس از اعزام به كشور آلمان، پايم را بدون زانو پيوند زدند و با ۴ ـ ۳ پـيچ، اسـتخوان ران را بـه اسـتخوان سـاق وصـل كردند. مانده بودم كه با يك پای بدون زانو و سيخ ماننـد، چگونـه نمـاز بخوانم، بنشينم، دراز بكشم و .... قبلش در عمليات كربلای۴ يك شب موقع عمليـات كـه تـا صـبح مشغول جنگ و گريز بوديم و اصلاً جز خون و شهيد و .... چيـزی نبود، نماز صبح داشت قضا می‌شد. برای اولين مرتبه، نماز صبح را در حال راه رفتن و با تيمم ـ آن هم از كنار جاده شلمچه ـ خوانـدم. بـرای سـجده و ركوع فقط....

🌷فقط كمی سر را خم می‌كرديم و سنگ از قبل برداشته شـده را بـه پيشانی می‌ساييديم و تازه وقتی به مقر بازگشتيم، از فرمانـده و روحـانی گردان پرسيديم كه وضعيت نماز صبح‌مان چه‌جور است! ....با خود فكر می‌كردم حالا چه‌كار كنم. بعضی پيشنهاد دادند كـه همـان‌طور نشسته ادامه بده و نماز نشسته هم قبول است، ولی تـصميم گـرفتم كه ايستاده نماز بخوانم. برای اولين مرتبه ايستادم و موقـع سـجده چـون پای چپم زانو نداشت، به جای اين‌كه هفت جای بدنم روی زمـين باشـد، شـش جـای بـدنم روی زمـين بـود و ماننـد ژيمناسـتيك‌كارهـا پـايم را می‌چرخاندم و می‌نشستم. حالا مدت‌هاست كه اين‌گونه نماز نخوانده‌ام، ولی اين نماز هم مانند آن نماز صبح كلی كيف دارد.

#راوی: جانباز سرافراز غلامرضا عابد مسلك

امنیت اتفاقی نیست!


#داستان_و_حکایت
📚 @dastanhekayat 📚
🌱🍃🌱🍃🌱🍃🌱🍃🌱



#داستان_آموزنده


🔆قارون و موسی علیه‌السلام

🔅حضرت موسی علیه‌السلام در راه ابلاغ رسالت بسیار رنج کشید و به انواع اذیت و آزار از فرعون و بلعم باعورا و دیگران مبتلا بود تا جایی که قارون پسرعموی موسی علیه‌السلام از این قاعده‌ی آزار رساندن مستثنی نبود.
او ثروت زیادی داشت و به‌اندازه‌ای داشت که چندین جوان نیرومند، کلیدهای خزانه‌ی او را حمل‌ونقل می‌کردند و از خان‌های گردن‌کلفتی بود که به زیردستانش ظلم می‌نمود.

🔅موسی علیه‌السلام مطابق فرمان خدا، از او مطالبه‌ی زکات می‌کرد، او می‌گفت: «من هم به تورات آگاهی دارم و کمتر از موسی نیستم، چرا زکات مالم را به او بپردازم!»


🔅سرانجام غرور قارون باعث شد که تصمیم خطرناکی گرفت و آن این بود که: به یک زن فاحشه که خوش‌سیما و خوش قامت و فریبا بود گفت: صد هزار درهم به تو می‌دهم که فردا هنگامی‌که موسی برای بنی‌اسرائیل سخنرانی می‌کند در ملأعام بگویی موسی با من زنا کرد.
آن زن، این پیشنهاد ناجوانمردانه را پذیرفت. فردای آن روز، بنی‌اسرائیل اجتماع کرده بودند، موسی تورات را به دست گرفته و از روی آن، مردم را موعظه می‌کرد.


🔅قارون با زرق و برق همراه اطرافیان خود در آن اجتماع شرکت نموده بود، ناگهان آن زن برخاست، ولی وقتی سیمای ملکوتی موسی علیه‌السلام را دید، از تصمیم قبلی خود منصرف شد و با صدای بلند گفت:


🔅ای موسی علیه‌السلام بدان که قارون صد هزار درهم به من داد تا در ملأعام به بنی‌اسرائیل بگویم تو مرا به‌سوی خود خوانده‌ای تا با من زنا کنی. تو هرگز مرا به‌سوی خویش دعوت نکرده‌ای، خداوند ساحت مقدس تو را از چنین آلودگی منزّه نموده است.
در این هنگام دل پر درد و رنج موسی شکست و درباره قارون چنین نفرین کرد:


🔅ای زمین قارون را بگیر و در کام خود فرو بر.
زمین به امر الهی دهن باز کرد و قارون و اموالش را به اعماق زمین فرو برد.
در نقل دیگر آمده است که: حضرت موسی مردم را به احکام و شریعت موعظه می‌کرد، به این مطلب رسید:


🔅کسی که زنا کند ولی همسر نداشته باشد صد تازیانه به او می‌زنیم و کسی که زنا کند و همسر داشته باشد، او را سنگسار می‌کنیم تا بمیرد.


🔅قارون برخاست و گفت: گرچه خودت باشی؟ موسی فرمود: آری. قارون گفت: بنی‌اسرائیل گمان می‌کنند که تو با فلان زن زنا کردی!
موسی علیه‌السلام گفت: آن زن را به اینجا بیاورید، اگر چنین ادعایی کرد، طبق ادعایش عمل کنید. آن زن را نزد موسی علیه‌السلام آوردند و موسی به او قسم داد که راست بگوید، آیا من با تو آمیزش کرده‌ام. زن همان‌دم منقلب شد که با این تهمت پیامبر خدا را بیازارم؛ با صراحت گفت: «نه آن‌ها دروغ می‌گویند، قارون فلان مبلغ را به من داد تا چنین بگویم.»


🔅قارون سرافکنده شد و موسی به سجده افتاد و گریه کرد و گفت: خدایا دشمن تو مرا آزرد و خواست با تهمت مرا رسوا سازد، اگر من رسول تو هستم مرا بر او مسلّط گردان… و نفرین کرد و عذاب الهی یعنی زمین او را به کام خود فرو برد.


📚(حکایت‌های شنیدنی، ج 5، ص 122 -بحارالانوار، ج 13، ص 253)


#داستان_و_حکایت
📚 @dastanhekayat 📚
از خاطرات مخوف و دردناک هیتلر :

یک روز صبح سرد در سرمای شدید مونیخ المان
من کودکی 8 ساله بودم لباس هایم هم انقدر گرم نبود که بتوانم تحمل کنم.
خانه مان هم که یک اتاق کوچک بود
منو خواهر و برادر و مادرم زندگی میکردیم.
من برادر بزرگتر بودم.
مادرم از سرطان سینه رنج میبرد
تا اینکه انروز صبح نفس کشیدنش کم شد.
اشک در چشمانش جمع شد.
نمیدانست با ما چه کند.
سه کودک زیر 9 سال که نه پدر دارند نه فامیل.
مادرشان هم، هم اکنون رو به مرگ است.
دم گوشم به من چیزی گفت...
او گفت که :
تو باید از برادرو خواهرت مراقبت کنی....!
من که هشت سال بیشتر نداشت.
قطره اشکم ریخت روی صورت مادرم.
سریع بلند شدم تا پزشکی بیاورم.
نزدیک ترین درمانگاه به خانه من،
درمانگاهی بود که پزشکانش یهودی بودند.
رفتم التماسشان کردم.
میخندیدن و میگفتند :
به پدرت بگو بیاید تا یک پزشک با خود ببرد.
آنقدر التماس کردم آنقدر گریه کردم که تمام صورتم قرمز بود اما هیچکس دلش برای من نسوخت.
چند دارو که نمیدانستم چیست از ان جا دزدیدم و دویدم.
آنها هم دنبال من دویدند.
وقتی رسیدم به خانه برادرم و خواهرم گریه میکردند.
دستانم لرزید و برادر کوچک گفت :
مادر نفس نمیکشد آدلف.....!

شل شدم داروها افتاد ارام ارام به سمتش رفتم وقتی صورت نازنینش را لمس کردم انفدر سرد شده بود که دیگر کار از کار گذشته بود...


یهودیان وارد خانه شدند و مرا به زندان کودکان بردند.
انقدر مرا زدند که دیگر خون بالا میاوردم.
وقتی بعد چند روز ازاد شدم دیدم خواهر و برادر کوچکم نزد همسایه ما هست.
همسایه مادرم را خاک کرده بود.
دیگر هیچ چیز برای از دست دادن نداشتم.
کارم شب و روز درس خواندن و گدایی کردن بود چه زمستان چه بهار چه...


وقتی رهبر المان شدم اولین جایی را که با خاک یکسان کردم همان درمانگاه مونیخ بود.
سنشان بالا رفته بود و مرا نمیشناختند.
اما هم اکنون من رهبر کشور المان بودم.
التماسم میکردند.
دستور دادم زمین را بکنند و هر 6 نفر را درون چاله با دست و پای بسته بیاندازند و چاله را پر کنند...
تمنا میکردند و میگفتند ما زن و بچه داریم.
آن قدر بالای چاله ی پر شده ماندم تا درون خاک نفسشان بریده شود و این شد شروع کشتار یهودیان و.....

آدلف هیتلر ،1941

#داستان_و_حکایت
📚 @dastanhekayat
❇️ پاسخ امام رضا عليه السلام به نامه‌ يکی از زائران

☑️ آقا ميرزا حسن لسان الأطباء از اهالی اشرف مازندران نقل کرد:
▫️ در زمانی که حاجی ملا محمد اشرفی از مشاهير علما در زادگاه خود اشرف (بهشهر) زندگی می‌کرد، من يک بار عازم زيارت حضرت رضا، عليه السلام شدم. براي خداحافظی و امر وصيت نامه‌ی خود خدمت ايشان رفتم
✉️ و چون دانست که به زيارت ثامن الائمه عليه السلام می‌روم، پاکتی به من داد و فرمود:
🔸 «در اولین روزی که به حرم مشرف شدی، اين نامه را تقديم امام رضا عليه السلام کن و در مراجعت جوابش را گرفته، برايم بياور.»
▫️ با خود گفتم:
🔹 يعنی چه؟ مگر امام رضا عليه السلام زنده است که نامه را به او بدهم؟! چگونه جوابش را بگيرم؟!
▫️ اما عظمت مقام آن دانشمند مانع شد که اين مطلب را به ايشان بگويم و اعتراض نمايم.
🕌 هنگامی که به مشهد مقدس رسيدم، در اولين روز زيارت، برای ادای تکليف نامه را به داخل ضريح انداختم. بعد از چند ماه موقع مراجعت براي زيارت وداع به حرم مشرف شدم و اصلاً سخن حاجی را که گفته بود جواب نامه‌ام را بگير و بياور، فراموش کرده بودم.
🌌 بعد از نماز مغرب و عشا درحال زيارت بودم که ناگاه صدای مأموری بلند شد که:
🔸 زائران از حرم بيرون روند تا خدام به تنظيف حرم بپردازند.
▫️ وقتي نماز زيارت را تمام کردم، متحير شدم که اول شب چه وقت در بستن است؟ ولي ديدم کسي جز من در حرم نيست!
برخاستم که بيرون روم، ناگاه ديدم سيد بزرگواري در نهايت شکوه و جلال از طرف بالا سر با کمال وقار به سوي من مي آيد. همين که به من رسيد، فرمود:
🔶 حاجي ميرزا حسن! وقتي به اشرف رسيدي پيغام مرا به حاجي اشرفي برسان و بگو:
🌟 آيينه شو جمال پري طلعتان طلب
🌟 جاروب زن به خانه و پس ميهمان طلب

▫️ در اين فکر بودم که اين بزرگوار که بود که مرا به اسم خواند و پيغام داد؟
يک مرتبه متوجه شدم اوضاع حرم به حالت اول برگشته، برخي نشسته و بعضي ايستاده به زيارت و عبادت مشغول هستند. فهميدم که اين حالت مکاشفه بوده است. چ
🏠 وقتي به وطن مراجعت کردم، يکسره به خانه مرحوم حاجی اشرفی رفتم تا پيغام امام عليه السلام را به وي برسانم همين که در را کوبيدم، صدای حاجيچی از پشت در بلند شد که:
🔸 « حاجی ميرزا حسن! آمدی؟ قبول باشد. آری:
«آيينه شو جمال پري طلعتان طلب
جاروب بزن به خانه و پس ميهمان طلب»
▫️ سپس افزود:
🔸 « افسوس! که عمری گذرانديم و چنان که بايد و شايد صفای باطن پيدا نکرده‌ايم!»

⬅️ کرامات رضويه ، جلد ۱، صفحه ۶۴.
#امام_رضا_علیه_السلام

#داستان_و_حکایت
📚 @dastanhekayat 📚
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🌹 این دسته گل زیبا
تقدیم به سادات گروه

امیدوارم در روز
عید سعید غدیرخم
حاجت‌هاتون رو از
دستان مــــــــبارک
امیرالمومنین علی(ع)
عیــــــــــدی بگیرید

🌹 عیـــــــــدتون مبارک
در پناه مولاعلی_(ع) عالی باشید

#نشـرپـیام‌صـدقه‌جـاریه‌است💯

🌺الّلهُمَّ صَلِّ عَلے مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌺



🍃🌹عضویت در کانال #داستان‌وحکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆 روز عید غدیر چه روزی است؟؟؟

🕋🌿🌸🌿🌸🕋
🗓 #تقویم_روز
🌸جمعه
🌿۱۶ تیر ١۴۰٢
🌸۱۸ ذی الحجه ١۴۴۴
🌿۷ جولای ٢٠٢٣
🕋🌿🌸 🌿🌸🕋

🌷أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌷

🕋🌸🌿🌸🌿🕋

💐 ( من کنت مولا فهذا علی مولا )

🌼حلول عید ولایت و امامت 🌸 را که به شکرانه ی تکمیل دین و تتمیم نعمت همگان
ا عرشیان و فرشیان است🌸 ، محضر شما سروران گرامی و همه ی شیعیان
تبریک و تهنیت عرض می نمایم💐

🌸🕊️🌿🕊️🌸🕊️
#همسران‌مثبت
👩‍❤️‍👨 @hamsaranemosbat
┄┄┅┅❅🔺❅┅┅┅
Forwarded from من‌وامام‌زمانم(عج)❤️ (منــوخـ🕋ـداشـماهـمـه)
عاقبـت بخیـر شدنِ زمیـن؛

گره خـورده است به زلـفــــ آخـریـن

وصــیّ غدیر ...

اللهم_عجل_لولیک_الفرج
مولاناالمهدی ♡
#دورت_بگردم_یا_صاحب_الزمان
#من_وامام_زمانم
@manvaemam
‏فک کن از خواب بیدار شی یه همچین موجودی بهت نگاه کنه 😍
#فرزندآوری

با ما در کانال #لبخندبزن همراه باشید ...

#بخند_تا_دنیا_بروت_بخنده
🙂 @Labkhandibezan
سال ۱۳۵۹ الی ۱۳۶۰ بود ،پانسیوم خیام مرکز بسیج .
یک پیرمردی حدود ۷۰ سال سن مراجعه کرد به پرسنلی تا عضو بسیج شود .اس مش رضا شهرتش لطفی بود .وشد بسیجی وتدارکات چی بسیج چندماهی بسیج بود ،قبل عملیات ثائمه الایمه (ع)‌اعزام شد جبهه سوسنگرد ،بابا اونجا هم شد تدارکات چی ،اون موقع ماشین و وانت تو جبهه کم بود ویا نبود ،بابا یک گاری دست می گرفت که یک پایه اش هم شکسته بود ،می رفت تدارکات و غذا می‌گرفت می گذاشت توگاری می آورد قرارگاه. باهمان گاری چند دبه ۲۰ لیتری پرآب می کرد می گداشت تو گاری می آورد قرارگاه برای استفاده .اول جنگ بود وخیلی کمبودها بود .
بابا تا عملیات طریق القدس سوسنگرد بود .مرخصی نمی رفت .درعملیات طریق القدس فرمانده گردان امام محمد باقر(ع) و تعدادی از بچه ها شهید شدند .بعد عملیات باقی مانده گردان بدستور فرماندهی جهت ترمیم وتشکیل یگان جدید برگشت شهر ‌ومدت کوتاهی بعد مجدد برگشت جبهه .وبابا هم برگشت جبهه .
موقعی گردان جهت ترمیم برگشت شهر یک روز دختر بابا لطفی اومد بسیج وبه بابا گفت. رفتی جبهه .بس است .ما سر پرست نداریم .کی مراقب ما باشد .
بابا گفت .عمری زحمت کشیدم شما را بزرگ کردم .برایتان زندگی وآینده گذاشتم ،این پایان عمر می خواهم فقط برای خدا کار کنم .فقط خدا .فقط خدا .
وبابا دوباره برگشت جبهه .
تا عملیات والفجر مقدماتی شروع شد.
بابا خیلی اصرار کرد به فرمانده گردان (میثم) برای شرکت در عملیات .اول فرماندهی قبول نکرد ولی با اصرار بابا عاقبت پذیرفتند به شرطی اینکه هر جا فرماندهی بهش گفت اونجا باشد .
🔻
#داستان_و_حکایت
📚 @dastanhekayat
عملیات والفجر مقدماتی هم شروع شد ، مرحله دوم عملیات چند گردان به محاصره دشمن می افتند .از جمله گردان حنظله، گردان الحدید گردان میثم و ...و....و....
تا ۲۴ ساعت گردان تومحاصره بود با تمام شدن مهمات گردان به اسارت در آمد. وبابا هم اسیر شد .
۱۰ سال در اسارت بود ،بعد قطع نامه ۵۹۸ از اسارت آزاد شد .
یک روز رفتم مسجد نفتون .بابا اونجا بود .بابا بعد آزاد شدن از اسارت رفت شدن خادم مسجد .
رفتم مسجد. دیدم بابا دارد حیاط مسجد را می شوید .
محو تماشایش شدم .چه روحیه ای . ولی بابا متوجه من نشده بود .
بهش نزدیک شدم گفتم سلام بابا .
نگاهم کردم .با کنجکاوی .گفت فلانی تو هستی و مرا بغل وبوسید .وبه سینه چسباند ،گفت فکر کردم شهید شدی ،گفتم نه بابا .لیاقت شهید شدن را نداشتم .
گفت برو بشین تو مسجد تا بیام .
اومدم تو مسجد نشستم تا بابا اومد .
از خانواده ام پرسید .ازبچه ها رزمنده پرسید ،...
گفتم بابا .راستی .چطوری اسیر شدی .
🔻
#داستان_و_حکایت
📚 @dastanhekayat
گفت .
اون شب گردان  خط عراق را شکست و جلو رفت . خیلی جلو رفتیم یک آن متوجه شدیم که افتادیم در تله عراق .و را برگشت بسته شد ، می خواستیم برگردیم .نمیشد .کامل محاصره شدیم .وارتباط بی سیم قطع .تا فردا ظهر مقاومت کردیم .مهماتمان تمام واسیر شدیم .بردنمان عراق .
استخبارات عراق چند نفر را انتخاب کردند برای مصاحبه .وقتی به من رسیدند ، گفتند پیرمرد تو دیگر چرا  و می خواستند گولم بزنند تا بدی نظام  وامام را بگم وخوبی صدام یزید را .
گفت من یک فکری کردم و گفتم باشد .
یک ورقه بهم دادنند اینها رااز پشت رادیو بگو .
گفت بظاهر  قبول کردم .
گفت. مصاحبه کنند که منافق  بودپرسید .خودتان را معرفی کنید کی به اسارت در آمدید  گفت خودم را معرفی کردم .واینکه کجا اسیر شدم .
گفت .مصاحبه کننده مجدد پرسید .نظرت راجب امام خمینی وصدام چیه .
گفت تا اسم امام را آورد بلند شدم .مشتم را گره کردم و بلند گفتم .تا خون در رگ ماست  امام خمینی رهبر ماست  ،مرگ بر صدام یزید کافر .
گفت تا این را گفتم میکروفون را قطع کردند و یک افسر بعثی اومد رویم .وایستاد ونگاهم کرد و گفت .که اینطور.
بابا گفت یک انگشتر دستم بود  نگینش بزرگ بود .
اون بعثی گفت انگشتر رابهم بده .وبزور انگشتر را ازم گرفت ‌ودست کرد .
و روبرویم ایستاد .وگفت که گفتی مرگ بر صدام.
بابا گفت .مجدد گفتم تا خون در رگ ماست  امام خمینی ماست . گفت تا این را گفتم اون بعثی دستش مشت کرد و محکم کوبید به گیج گاهم ‌وافتادم زمین .وشروع به زدنم کردند .تا بی هوش شدم .
بابا به این که رسید گفت. ببین .ببین .اینجا را نگاه کن   وگیج گاهش را نشانم داد .یک فرو رفتگی که جای همان نگین بود .
بابا می گفت ومن گریه می کردم .بابا حماسه بود .ایثار بود ‌فدا کار بود .یک کلام عمار بود .
گریه امانم را برید .بابا را غرقه بوسه کردم .بوسیدم وبوسیدم .جای فرو رفتگی در گیج گاهش .دستانش را و...
خیلی پیش بابا نشستم .چندساعت وبعد خداحافظی کردم .
بابا نزدیک ۱۰۰ سال زندگی کرد  ودر دهه ۸۰ رحمت خدا رفت .

روحش شاد .یادش گرامی .راهش پاینده باد .
.....کمیل .

#داستان_و_حکایت
📚 @dastanhekayat
این بابا لطفی (ره) است .
🔴در برزخ، رذایل اخلاقى مومنان تزكیه مى شود!؟

✳️مرحوم محمد شوشترى، در عالم خواب به دوست عالم خود مى گوید:

وقتى من از دنیا رفتم، ملك الموت روح مرا با كمال مهربانى به سوى خاندان عصمت و طهارت برد.

💠در همان لحظات اول متوجه شدم كه در روحم از نظر كمالات ناقص است و هنوز بعضى از صفات رذیله و پست در من وجود دارد و نباید به خود اجازه دهم با داشتن آن صفات در میان نیكان باشم.

⚡️مى گوید: حال من مانند كسى بود كه با لباس چركین و دست و صورت كثیف و آلوده به مجلس بزرگان وارد شود و بخواهم با آن ها مجالست كند.

♻️ به مجرد آن كه در خود احساس شرمندگى كردم، یكى از اولیاء خدا، نظافت و تزكیه روح مرا به عهده گرفت

و از آن روز، مانند یك شاگردى كه به مدرسه مى رود، پیش او مشغول تحصیل كمالات روحى شدم.

🌺بنا شد اول خودم را از بعضى صفات رذیله با راهنمایى آن ولى خدا پاك كنم و سپس اعتقاداتم را تكمیل نمایم

و خود را به كمالات روحى برسانم تا لیاقت معاشرت با ائمه اطهار را پیدا كنم.

🔴در این بین گفت: اى كاش! این كارها را در دنیا انجام داده بودم كه دیگر این جا معطل نمى شدم؛

🔅 زیرا انسان تا لذت مجالست با خاندان عصمت را نچشد. نمى تواند بفهمد كه چقدر معاشرت با آن ها ارزش دارد.وقتى لذت معاشرت با ایشان را احساس كرد،

🌟 به او مى گویند: باید مدت ها از ما، دور باشى تا خودت را تمیز و اصلاح نمایى، آن وقت ناراحتى فراق از آنان عذابى بس دردناك است...

💠آن دوست مى گوید: این جا آقاى محمد شوشترى شروع به گریه كرد و گفت: بنابر این به شما توصیه مى كنم
هر چه زودتر نفس خود را تزكیه كنید و خود را به كمالات روحى برسانید تا این جا راحت باشید...


📕انسان از مرگ تا برزخ
نویسنده : نعمت اله صالحى حاجى آبادى 🌸

🍃🌹🌸🍃🌹🌸🍃🌹🌸🍃
#داستان_و_حکایت
📚 @dastanhekayat
🔴عذاب برزخى قابيل!


قابيل يكى از فرزندان آدم و اولين قاتل روى زمين است.

🔷وارد شده است که :
روزى مردى وارد مجلس حضرت خاتم الانبياء صلى الله عليه و آله و سلم شد و اظهار وحشت كرد كه چيز عجيبى ديده ام .
🌸حضرت فرمود: چه ديده اى ؟

💠عرض كرد: زنم سخت مريض شد. گفتند: اگر از چاهى كه در "برهوت"است آب بياورى و او استفاده كند خوب مى شود.

✳️با خودم مشك و قدحى برداشتم كه از قدح آب در مشك بريزم . در آن سرزمين رفتم صحراى وحشت ناكى را ديدم ، با اين كه خيلى ترسيدم ولى مقاومت كردم و براى آوردن آب در جستجوى چاه بودم .

♨️ ناگهان از سمت بالا چيزى مانند زنجير صدا كرد و پائين آمد. وقتى توجه كردم ديدم شخصى مى گويد: مرا سيراب كن ..هلاك شدم!!!

🔰وقتى سر خود را بلند كردم كه قدح آب را به او بدهم ، ديدم مردى است كه زنجيرى به گردن او بسته است.
⭕️وقتى خواستم آبش دهم او را به طرف بالا تا نزديك خورشيد سوزان كشاندند و مجازات میکردند. دو مرتبه خواستم مشك را آب كنم ديدم پائين آمد و اظهار عطش مى كرد. خواستم ظرف آبى به او دهم باز او را به طرف بالا كشيدند و تا نزديك خورشيد سوزان بردند و مجازات کردند.

💠از اين قضيه ترسيدم و بعد از آن سر مشك را بستم و به او آب ندادم اكنون خدمت شما آمدم ببينم آن مرد چه كسى بوده است و داستان او چيست ؟

🌷حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم فرموده:آن بدبخت قابيل بود كه برادرش هابيل را کشت و او تا روز قيامت همين جا و به همين طريق در عذاب است تا در آخرت به جهنم و عذاب دائمى خود برسد.


📗منبع:
انسان از مرگ تا برزخ،نوشته :نعمت اله صالحى حاجى آبادى

#داستان_و_حکایت
🍃🌹🌸🍃🌹🌸🍃🌹🌸🍃
📚 @dastanhekayat
🥀⚡️🥀⚡️🥀⚡️🥀⚡️🥀


#داستان_وحکایت

🔆ایثار حاتم طائی

🌱سالی قحطی شد و تمام مردم در فشار و مضیقه بودند و هر چه داشتند، خورده بودند. زن حاتم می‌گوید: شبی بود که چیزی از خوراک در منزل ما پیدا نمی‌شد. حتّی حاتم و دو نفر از بچه‌هایم «عدی و سفانه» از گرسنگی خوابم نمی‌برد. حاتم عدی را و من سفانه را با زحمت مشغول نمودیم تا خوابشان ببرد.

🌱حاتم با گفتن داستان مرا مشغول کرد تا به خواب روم، اما از گرسنگی خوابم نمی‌برد ولی خود را به خواب زدم که او گمان کند من خوابیده‌ام. چند دفعه مرا صدا کرد، من جواب ندادم.

🌱حاتم داشت از سوراخ خیمه به طرف بیابان نگاه می‌کرد، شَبَهی به نظرش رسید، وقتی نزدیک شد دید زنی است که به طرف خیمه می‌آید. حاتم صدا زد کیستی؟ زن گفت: ای حاتم! بچه‌های من دارند از گرسنگی مانند گرگ فریاد می‌کنند.

🌱حاتم گفت: زود برو بچه‌هایت را حاضر کن، به خدا قسم آن‌ها را سیر می‌کنم. وقتی‌که این سخن را از حاتم شنیدم، فوراً از جایم حرکت کردم و گفتم: به چه چیز سیر می‌کنی؟!


🌱گفت: همه را سیر می‌کنم. برخاست و تنها یک اسبی داشتیم که اساس به‌وسیله‌ی آن بار می‌کردیم؛ آن را ذبح نمود و آتش روشن نمود و قدری از آن گوشت را به آن زن داد و گفت: کباب درست کن با بچه‌هایت بخور. بعد به من گفت: بچه‌ها را بیدار کن آن‌ها هم بخورند و سپس گفت: از پستی است که شما بخورید و یک عدّه کنار شما گرسنه بخوابند.


🌱آمد و یک‌یک آن‌ها را بیدار کرد و گفت: برخیزید آتش روشن کنید و همه از گوشت اسب خوردند؛ اما خود حاتم چیزی از آن نخورد و فقط نشسته بود و خوردن آن‌ها را تماشا می‌کرد و لذّت می‌برد.



📚رهنمای سعادت، ج 2، ص 350 -سفینه البحار، ج 1، ص 208


📚 @dastanhekayat
#داستان_آموزنده


🔆حادثه‌ی مسجد مرو

🍁«ابومحمّد ازدی» گوید: هنگامی‌که مسجد مرو آتش گرفت، مسلمان‌ها گمان کردند که نصاری آن را آتش زدند و آن‌ها نیز منازل و خانه‌های مسیحیان را آتش زدند.
چون سلطان آگاه شد دستور داد آن‌هایی را که در این عمل شرکت داشتند بگیرند و مجازات کنند.


🍁به این شکل که قرعه بنویسند به سه مجازات: کشته شدن و جدا شدن دست و تازیانه زدن عمل کنند.


🍁یکی از آن‌ها چون رقعه خود را باز کرد، حکم قتل درآمد و شروع به گریه نمود. جوانی که ناظر او بود و مجازاتش تازیانه بود و خوشحال به نظر می‌رسید، از وی سؤال کرد: «چرا گریه می‌کنی و اضطراب داری؟ در راه دین این مسائل مشکل نیست!» گفت: «ما در راه دینمان خدمت کردیم و از مرگ هم ترس نداریم ولکن من مادری پیر دارم که تنها فرزندش من هستم و زندگانی او به من وابسته است؛ چون خبر کشته شدن من به وی برسد قالب تهی می‌کند و از بین می‌رود.»


🍁چون آن جوان این ماجرا را بشنید، بعد از کمی تأمّل گفت: «بدان من مادر ندارم و علاقه نیز به کسی ندارم، حکم کاغذت را به من بده و من نیز حکم تازیانه خود را به تو می‌دهم تا من کشته شوم و تو با خوردن تازیانه نزد مادرت بروی.»
پس از عوض کردن حکم‌ها جوان کشته شد و آن مرد به‌سلامت نزد مادرش رفت.


📚نمونه معارف، ج 2، ص 435 -مستطرف، ج 1، ص 157

📚 @dastanhekayat
#سلاحی_که_با_آن_دشمن_را_فراری_دادیم!!

🌷ضد انقلاب بعد از آن‌که از محور خوخوره فرار کرد، آمده بود روستای کندولان. آن‌جا مقداری غذا برای خودشان تهیه کرده بودند که شب باشند و شامشان را بخورند و یک مسیری را به سمت مرز ادامه دهند که رسیدیم و محاصره شان کردیم. ابتدای روستا افراد زیادی مجروح شده بودند. سعی ما بر این بود که آن‌ها را خارج کنیم.

🌷داخل روستا، از بین درخت‌ها که عبور می‌کردیم، سرهای بریده و بدن‌های مثله شده را می‌دیدیم. مجروحان و شهدا را روی دوشمان گرفتیم. تقریباً از جلوی ضدانقلاب رد می‌شدیم. با این بچه‌های مجروح و شهیدان از لابلای گل و لای عبور کردیم. ابتدای روستا یک تپه بود و ارتفاع سمت چپ به روستا مسلط بود.

🌷ضد انقلاب از همه طرف فشار می‌آورد که روستا را بگیرد و ما هم درگیر بودیم. قمی پشت بی‌سیم داشت بچه‌ها را هدایت می‌کرد. بچه‌ها می‌گفتند: مهمات نداریم، هر نفر پنج گلوله برایش باقی مانده. پشت بی‌سیم گفت: «با تمام قدرت الله اکبر سر دهید.» طنین الله اکبر در کوهستان می‌پیچید و فرار کومله و ضدانقلاب را می‌دیدیم. با فریاد الله اکبر و تیراندازی و یک درگیری کوچک دشمن فرار کرد.

🌹خاطره ای به یاد فرمانده شهید علی قمی
#راوی: رزمنده دلاور یوسف کوهدره ای
📚 کتاب ”کوچ لبخند" نوشته‌ی حسین قرایی


📚 @dastanhekayat
🟩《جور استاد به ز مهر پدر》:

🔹️در زمان‌های دور که شکل زندگی مردم با حالا خیلی فرق داشت ، درس خواندن و باسواد شدن کار بسیار سخت و دشواری بود که از عهده‌ی هرکسی برنمی‌آمد. در آن دوره بچه‌ها باید به مکتبخانه می‌رفتند تا سواد خواندن و نوشتن و سواد دینی به آن‌ها آموخته شود. دانش آموزان هر روز باید درس‌شان را می‌خواندن تا فردا به سوالات استاد پاسخ دهند. در غیر این صورت تنبیه در انتظارشان بود.
در یکی از شهرها مکتب خانه‌ای بود با استادی بسیار باسواد و فرزانه و آشنا به علوم زمانه‌ی خود. تنها اشکال استاد این بود که چون خیلی پیر و کم حوصله بود ، حوصله بازیگوشی و کم کاری بچه‌ها را نداشت و با کوچکترین نافرمانی بچه‌ها را به شدت تنبیه می‌کرد و حتی گاهی به فلک می‌بست. (وسیله‌ای چوبی که به کمک آن پای دانش آموز را ثابت نگه می‌داشتند و استاد می‌توانست با ترکه به کف پای دانش آموز بزند).
به همین دلیل هر روز وقتی بچه‌ها به خانه بازمی‌گشتند از دست استاد نزد پدر و مادران‌شان شکایت می‌کردند و از آن‌ها می‌خواستند آن‌ها را به استادی خوش اخلاق‌تر و مهربان‌تر بسپارند. تا این‌که خانواده‌ی چند تا از بچه‌ها استاد دیگری یافتند که قبول کرد آن‌ها را به شاگردی بپذیرد. ولی خانواده گروهی از شاگردان دوست داشتند فرزندان‌شان نزد استاد پیر بمانند. استاد جدید که می‌دانست این دانش آموزان نزد استادی بزرگ شاگرد بودند ، دلیل خانواده‌ها را برای تغییر استاد پرسید و فهمید که آن‌ها فقط به خاطر اخلاق تند استاد و تنبیه دائم به سراغ او آمده‌اند. استاد جدید تصمیم گرفت کمترین تکلیف را به آن‌ها بدهد و کمترین سوال و جواب را از این دانش آموزان داشته باشد. شاگردان استاد جدید که خیلی خوشحال بودند اغلب در مکتبخانه با بازی ، خوشگذرانی و تفریح اوقات خود را سپری می‌کردند و در کل خیلی به این گروه از دانش آموزان خوش می‌گذشت.
تا این‌که پایان سال تحصیلی فرارسید بچه‌هایی که در مکتب خانه‌ی استاد پیر درس خوانده بودند و تلاش بیشتری کرده بودند قادر به خواندن و نوشتن بودند. ولی بچه‌های مکتب خانه استاد مهربان و جوان که تمام سال را به بازیگوشی سپری کرده بودند از حداقل سواد و حساب هم بهره نبرده بودند و یک سال خود را به هدر داده بودند. اینجا بود که خانواده‌ها فهمیدند جور استاد ، به ز مهر پدر.

#استاد #مهر #پدر

#داستان_و_حکایت
📚 @dastanhekayat
#پندانه

#داستانی_بسیار_جالب_و_زیبا

مردی ثروتمند که زن و فرزند نداشت تمام کارگرانی که پیش او کار می کردند برای صرف شام دعوت کرد.

و جلوی آن ها یک نسخه قرآن مجید و مبلغی از پول گذاشت و هنگامی که از صرف شام فارغ شدند از آن‌ها پرسید قرآن را انتخاب می‌کنید یا آن مبلغ پولی که همراه آن گذاشته شده است.

اول از *نگهبان* شروع کرد
پس گفت: انتخاب کنید؟

نگهبان بدون اینکه خجالت بکشد جواب داد: آرزو دارم که قرآن را انتخاب کنم ولی تلاوت قرآن را بلد نیستم لذا مال را می‌گیرم چرا که فائده آن با توجه به وضعیت من بیشتر هست و مال را انتخاب کرد.

بعداً از *کشاورزی* که پیش او کار می‌کرد، سوال کرد.
گفت اختیار کن!؟

کشاورز گفت: زن من خیلی مریض است و نیاز به مال دارم تا او را معالجه کنم اگر مریضی او نبود قطعا قرآن را انتخاب می‌کردم ولی فعلا مال را انتخاب می‌کنم.

بعد از آن سوال از *آشپز* بود که آیا قرآن یا مال را انتخاب می کنید.
پس آشپز گفت: من تلاوت را خیلی دوست دارم ولی من پیوسته در کار هستم وقتی برای قرائت قرآن ندارم بنابر این پول را بر می گزینم.

و در سری آخر از *پسری* که مسئول حیوانات بود پرسید این پسر خیلی فقیر بود پس گفت: من به طور قطعی می دانم که تو حتما مال را انتخاب می کنید تا این‌که غذا بخری یا اینکه به جای این کفش پاره پاره خود کفش جدیدی بخری.

پس آن پسر جواب صحیح داد: درسته من نیاز شدیدی دارم که کفش نو خرید کنم یا این‌که مرغی بخرم تا همراه مادرم میل کنم ولی من قرآن را انتخاب می کنم

چرا که مادرم گفته است: *یک کلمه از جانب الله سبحانه و تعالی ارزشمندتر از هر چیز است و مزه و طعم آن از عسل هم شیرین تر است*

قرآن را گرفت و بعد از این‌که قرآن را گشود در آن دو کیسه دید در اولین کیسه مبلغی ده برابری آن مبلغی بود که بر میز غذا بود، وجود داشت و کیسه دوم یک وثیقه بود که در او نوشته بود: *به زودی این مرد غنی را وارث می‌شود*

پس آن مرد ثروتمند گفت: *هر کسی گمانش نسبت به الله خوب باشد پس الله او را ناامید نمی کند.*

پس گمان شما به پروردگار جهانیان چگونه است؟


#داستان_و_حکایت
📚 @dastanhekayat