عبداللّه بن محمّد - كه يكى از راويان حديث است - گويد:
روزى همراه عمارة بن زيد بودم ، او ضمن صحبت هائى ، حكايت عجيبى را برايم بيان كرد، گفت : روزى امام محمّد جواد عليه السلام را در حالى كه يك سينى بزرگ گِرد مَجْمَعه جلويش نهاده بود، ديدم ؛ پس از ساعتى به من خطاب كرد و فرمود: اى عمّاره ! آيا مايل هستى كه به وسيله اين سينى فلزّى يك كار عجيب و حيرت انگيز را مشاهده كنى ؟
عرضه داشتم : بلى ، ميل و علاقه دارم .
پس ناگهان حضرت دست مبارك خود را بر آن سينى نهاد و سينى به شكل مايع در آمد؛ سپس آن ها را جمع نمود و در طشت و قدحى كه كنارش بود، ريخت ؛ و بعد از آن دست خود را روى آن مايع كشيد و به صورت همان سينى اوّل در آمد.
و امام عليه السلام در پايان فرمود: امام يك چنين قدرتى را دارد كه در همه چيز مى تواند با اراده الهى تصرّف كند و تغيير و دگرگونى ايجاد نمايد.
📚إ ثبات الهداة : 3، ص 346، ح 66، مدينة المعاجز: ج 7، ص 324، ح 2362، بحارالا نوار: ج 50، ص 59، دلائل الا مامة : ص 400، ح 357.
هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝
روزى همراه عمارة بن زيد بودم ، او ضمن صحبت هائى ، حكايت عجيبى را برايم بيان كرد، گفت : روزى امام محمّد جواد عليه السلام را در حالى كه يك سينى بزرگ گِرد مَجْمَعه جلويش نهاده بود، ديدم ؛ پس از ساعتى به من خطاب كرد و فرمود: اى عمّاره ! آيا مايل هستى كه به وسيله اين سينى فلزّى يك كار عجيب و حيرت انگيز را مشاهده كنى ؟
عرضه داشتم : بلى ، ميل و علاقه دارم .
پس ناگهان حضرت دست مبارك خود را بر آن سينى نهاد و سينى به شكل مايع در آمد؛ سپس آن ها را جمع نمود و در طشت و قدحى كه كنارش بود، ريخت ؛ و بعد از آن دست خود را روى آن مايع كشيد و به صورت همان سينى اوّل در آمد.
و امام عليه السلام در پايان فرمود: امام يك چنين قدرتى را دارد كه در همه چيز مى تواند با اراده الهى تصرّف كند و تغيير و دگرگونى ايجاد نمايد.
📚إ ثبات الهداة : 3، ص 346، ح 66، مدينة المعاجز: ج 7، ص 324، ح 2362، بحارالا نوار: ج 50، ص 59، دلائل الا مامة : ص 400، ح 357.
هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝
🔆نجات از ضربت شمشير مستانه
بسيارى از بزرگان به نقل از حكيمه دختر حضرت ابوالحسن ، امام رضا عليه السلام روايت كرده اند، كه فرمود:
چون برادرم ، حضرت جواد عليه السلام به شهادت رسيد، روزى نزد همسرش ، امّالفضل - دختر ماءمون رفتم
امّ الفضل ضمن صحبت هائى پيرامون فضائل و مكارم امام جواد عليه السلام ، اظهار داشت : آيا مايل هستى تو را در جريان موضوعى بسيار عجيب و حيرت انگيز قرار دهم كه تاكنون كسى نشنيده است ؟
گفتم : چه موضوعى است ؟ آرى ، برايم بيان كن .
گفت : شبى از شب ها در منزل حضرت بودم ، ناگاه زنى وارد شد، پرسيدم تو كيستى ؟
پاسخ داد: من از خانواده عمّار ياسر هستم و همسر ابوجعفر، محمّد بن علىّ الرّضا عليه السلام مى باشم ، با شنيدن اين خبر، حسّاسيّت من برانگيخته گشت و بُردبارى خود را از دست دادم ، و از جاى برخاستم و به نزد پدرم ماءمون رفتم .
هنگامى كه او را ديدم ، متوجّه شدم كه شراب بسيار خورده و مست لايعقل است ؛ پس موضوع را برايش بيان كردم و نيز افزودم كه شوهرم بسيار از من و تو بدگوئى مى كند و به تمام افراد بنى العبّاس توهين مى نمايد.
پدرم با شنيدن سخنان دروغين من خشمگين و عصبانى گشت و شمشير خود را برگرفت و سوگند ياد كرد كه امشب او را با اين شمشير قطعه قطعه مى كنم و روانه منزل حضرت گرديد.
من با ديدن چنين صحنه اى از گفتار خود پشيمان شدم و همراه پدرم روانه گشتم تا ببينم چه مى كند.
چون ماءمون وارد منزل شد، ديد حضرت جواد عليه السلام در بستر آرميده است ، پس با شمشير بر آن حضرت حمله برد و به قدرى بر بدن مبارك و مقدّس او ضربات شمشير وارد كرد كه ديدم بدنش قطعه قطعه گرديد.
و به اين مقدار هم قانع نشد، بلكه شمشير بر رگ هاى گردن او نهاد و رگ هاى گردنش را نيز قطع كرد.
من با مشاهده اين صحنه دلخراش بر سر و صورت خود زدم و روى زمين افتادم ، پس از لحظاتى كه از جاى برخاستم روانه منزل پدرم گشتم ؛ و چون صبح شد و پدرم از حالت مستى بيرون آمد، به او گفتم : يا اميرالمؤ منين ! آيا متوجّه شدى كه ديشب چه كردى ؟
گفت : خير، در جريان نيستم و خبر ندارم .
وقتى جريان را برايش بازگو كردم ، فريادى كشيد و مرا تهديد كرد و گفت : رسوا شديم ، ديگر در جامعه جايگاهى نداريم .
سپس ياسر خادم را احضار كرد و به او دستور داد تا به منزل حضرت جواد عليه السلام برود و گزارش وضعيّت حضرت را بياورد.
ياسر رفت و پس از لحظاتى بازگشت و چنين اظهار داشت : ديدم ابوجعفر، محمّد بن علىّ عليه السلام لباس هاى خود را پوشيده ؛ و بر سجّاده و جانماز خويش نشسته است و مشغول عبادت بود، در حيرت و تعجّب قرار گرفتم ؛ و سپس از حضرت تقاضا كردم تا پيراهنش را درآورد و به من هديه دهد.
و با اين كار خواستم كه ببينم آيا ضربات شمشير بر بدنش اثر كرده ، و آيا بدنش زخم و خون آلود است يا خير؟
حضرت تبسّمى نمود و اظهار داشت : پيراهنى بهتر از آن را به تو خواهم داد.
گفتم : خير، من پيراهنى را كه بر تن دارى ، مى خواهم .
پس چون پيراهن خود را از تن شريفش درآورد، كوچك ترين زخم و اثر شمشير در جائى از بدنش نيافتم .
و ماءمون با شنيدن اين خبر مسرّت آميز، خوشحال شد و مبلغ هزار دينار به ياسر هديه داد.
📚خ نويسان شيعه و سنّى آن را به گونه هاى مختلف از جهت تفصييل و يا خلاصه آورده اند از آن جمله : مهج الدّعوات : ص 26، مناقب ابن شهرآشوب : ج 4، ص 394، كشف الغمّة : ج 2، ص 365، بحار: ج 50، ص 69، ح 47، مدينة المعاجز: ج 7، ص 367، ح 2380، الثّاقب فى المناقب : 219، ح193
هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝
بسيارى از بزرگان به نقل از حكيمه دختر حضرت ابوالحسن ، امام رضا عليه السلام روايت كرده اند، كه فرمود:
چون برادرم ، حضرت جواد عليه السلام به شهادت رسيد، روزى نزد همسرش ، امّالفضل - دختر ماءمون رفتم
امّ الفضل ضمن صحبت هائى پيرامون فضائل و مكارم امام جواد عليه السلام ، اظهار داشت : آيا مايل هستى تو را در جريان موضوعى بسيار عجيب و حيرت انگيز قرار دهم كه تاكنون كسى نشنيده است ؟
گفتم : چه موضوعى است ؟ آرى ، برايم بيان كن .
گفت : شبى از شب ها در منزل حضرت بودم ، ناگاه زنى وارد شد، پرسيدم تو كيستى ؟
پاسخ داد: من از خانواده عمّار ياسر هستم و همسر ابوجعفر، محمّد بن علىّ الرّضا عليه السلام مى باشم ، با شنيدن اين خبر، حسّاسيّت من برانگيخته گشت و بُردبارى خود را از دست دادم ، و از جاى برخاستم و به نزد پدرم ماءمون رفتم .
هنگامى كه او را ديدم ، متوجّه شدم كه شراب بسيار خورده و مست لايعقل است ؛ پس موضوع را برايش بيان كردم و نيز افزودم كه شوهرم بسيار از من و تو بدگوئى مى كند و به تمام افراد بنى العبّاس توهين مى نمايد.
پدرم با شنيدن سخنان دروغين من خشمگين و عصبانى گشت و شمشير خود را برگرفت و سوگند ياد كرد كه امشب او را با اين شمشير قطعه قطعه مى كنم و روانه منزل حضرت گرديد.
من با ديدن چنين صحنه اى از گفتار خود پشيمان شدم و همراه پدرم روانه گشتم تا ببينم چه مى كند.
چون ماءمون وارد منزل شد، ديد حضرت جواد عليه السلام در بستر آرميده است ، پس با شمشير بر آن حضرت حمله برد و به قدرى بر بدن مبارك و مقدّس او ضربات شمشير وارد كرد كه ديدم بدنش قطعه قطعه گرديد.
و به اين مقدار هم قانع نشد، بلكه شمشير بر رگ هاى گردن او نهاد و رگ هاى گردنش را نيز قطع كرد.
من با مشاهده اين صحنه دلخراش بر سر و صورت خود زدم و روى زمين افتادم ، پس از لحظاتى كه از جاى برخاستم روانه منزل پدرم گشتم ؛ و چون صبح شد و پدرم از حالت مستى بيرون آمد، به او گفتم : يا اميرالمؤ منين ! آيا متوجّه شدى كه ديشب چه كردى ؟
گفت : خير، در جريان نيستم و خبر ندارم .
وقتى جريان را برايش بازگو كردم ، فريادى كشيد و مرا تهديد كرد و گفت : رسوا شديم ، ديگر در جامعه جايگاهى نداريم .
سپس ياسر خادم را احضار كرد و به او دستور داد تا به منزل حضرت جواد عليه السلام برود و گزارش وضعيّت حضرت را بياورد.
ياسر رفت و پس از لحظاتى بازگشت و چنين اظهار داشت : ديدم ابوجعفر، محمّد بن علىّ عليه السلام لباس هاى خود را پوشيده ؛ و بر سجّاده و جانماز خويش نشسته است و مشغول عبادت بود، در حيرت و تعجّب قرار گرفتم ؛ و سپس از حضرت تقاضا كردم تا پيراهنش را درآورد و به من هديه دهد.
و با اين كار خواستم كه ببينم آيا ضربات شمشير بر بدنش اثر كرده ، و آيا بدنش زخم و خون آلود است يا خير؟
حضرت تبسّمى نمود و اظهار داشت : پيراهنى بهتر از آن را به تو خواهم داد.
گفتم : خير، من پيراهنى را كه بر تن دارى ، مى خواهم .
پس چون پيراهن خود را از تن شريفش درآورد، كوچك ترين زخم و اثر شمشير در جائى از بدنش نيافتم .
و ماءمون با شنيدن اين خبر مسرّت آميز، خوشحال شد و مبلغ هزار دينار به ياسر هديه داد.
📚خ نويسان شيعه و سنّى آن را به گونه هاى مختلف از جهت تفصييل و يا خلاصه آورده اند از آن جمله : مهج الدّعوات : ص 26، مناقب ابن شهرآشوب : ج 4، ص 394، كشف الغمّة : ج 2، ص 365، بحار: ج 50، ص 69، ح 47، مدينة المعاجز: ج 7، ص 367، ح 2380، الثّاقب فى المناقب : 219، ح193
هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝
📚امام حسن عسگری در میان درندگان
حضرت امام حسن عسگری علیه السلام از طرف حکومت عباسی به دست مأموری سپرده شده بود.
او از حکومت عباسی اجازه داشت امام را میان درندگان بیندازد.
همسرش به او گفت:« تقوای خداوند را پیشه کن. تو متوجه نیستی چه کسی در منزل توست؟»
آن گاه عبادت، پاکی و نیکوکاری امام را به شوهرش یادآور شد و گفت:« من برای تو می ترسم. میترسم حق او را رعایت نکنی و گرفتار عذاب بشوی.»
اما مرد زیر بار نرفت و امام حسن عسگری علیه السلام را میان درندگان انداخت. هیچ کس تردیدی نداشت که درندگان، امام را طعمه خود خواهند کرد. اما وقتی پس از مدتی برای تماشا آمدند، دیدند امام حسن عسگری علیه السلام ایستاده و در حال نماز است، و درندگان نیز دور او را گرفته اند.
با دیدن این منظره، امام را از میان درندگان خارج کردند.
منبع:
بحار الانوار، ج 50، ص 268،
هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝
📚امام حسن عسگری در میان درندگان
حضرت امام حسن عسگری علیه السلام از طرف حکومت عباسی به دست مأموری سپرده شده بود.
او از حکومت عباسی اجازه داشت امام را میان درندگان بیندازد.
همسرش به او گفت:« تقوای خداوند را پیشه کن. تو متوجه نیستی چه کسی در منزل توست؟»
آن گاه عبادت، پاکی و نیکوکاری امام را به شوهرش یادآور شد و گفت:« من برای تو می ترسم. میترسم حق او را رعایت نکنی و گرفتار عذاب بشوی.»
اما مرد زیر بار نرفت و امام حسن عسگری علیه السلام را میان درندگان انداخت. هیچ کس تردیدی نداشت که درندگان، امام را طعمه خود خواهند کرد. اما وقتی پس از مدتی برای تماشا آمدند، دیدند امام حسن عسگری علیه السلام ایستاده و در حال نماز است، و درندگان نیز دور او را گرفته اند.
با دیدن این منظره، امام را از میان درندگان خارج کردند.
منبع:
بحار الانوار، ج 50، ص 268،
هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝
🔆سبز شدن درخت سدر خشكيده
مرحوم شيخ حرّ عاملى ، طبرسى و ديگر بزرگان آورده اند:
پس از آن كه ماءمون - خليفه عبّاسى - جهت جبران جنايتى كه در حقّ امام رضا عليه السلام انجام داده بود؛ و نيز جهت تداوم سياستش ، دختر خود، امّالفضل را به عقد و نكاح حضرت جوادالا ئمّه عليه السلام درآورد؛ و او را بر حسب ظاهر مورد احترام شايان قرار مى داد.
حضرت ابوجعفر، امام محمّد جواد عليه السلام بعد از آن جريان ، تصميم گرفت كه از حضور ماءمون و نيز از شهر خراسان به بغداد عزيمت فرمايد.
و به همين جهت حضرت ، به همراه همسرش امّالفضل حركت نمود و راهى مدينه منوّره گرديد؛ و مردم در بين راه حضرت را مشايعت كردند.
امام عليه السلام همچنان به راه خود ادامه داد تا به دروازه كوفه رسيد و مردم كوفه به استقبال آن حضرت آمدند و نزديك غروب آفتاب حضرت به خانه مسيّب وارد شد؛ و چون امام عليه السلام مختصر استراحتى نمود، روانه مسجد گرديد.
در حيات مسجد درخت سدرى بود كه از مدّت ها قبل خشك شده بود و ميوه نمى داد، پس حضرت مقدارى آب درخواست نمود؛ و آن گاه در كنار آن درخت خشكيده وضو گرفت و در همان جا نماز مغرب را به جماعت خواند.
پس هنگامى كه نماز پايان يافت ، مردم متوجّه شدند كه آن درخت خشكيده به بركت آب وضوى حضرت ، سبز گرديده است و پر از ميوه مى باشد.
اين حادثه مورد تعجّب و حيرت همگان قرار گرفت و تمام افراد از ميوه هاى آن خوردند.
و مهمّتر از همه آن كه ميوه هاى اين درخت سدر، برخلاف ديگر سدرها، بدون هسته و بسيار شيرين و خوش مزه بود.
📚مجموعه نفيسه : ص 458، إ ثبات الهداة : ج 3، ص 337، ح 23 و ص 349، ح 81، إ علام الورى طبرسى : ج 2، ص 105.
هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝
مرحوم شيخ حرّ عاملى ، طبرسى و ديگر بزرگان آورده اند:
پس از آن كه ماءمون - خليفه عبّاسى - جهت جبران جنايتى كه در حقّ امام رضا عليه السلام انجام داده بود؛ و نيز جهت تداوم سياستش ، دختر خود، امّالفضل را به عقد و نكاح حضرت جوادالا ئمّه عليه السلام درآورد؛ و او را بر حسب ظاهر مورد احترام شايان قرار مى داد.
حضرت ابوجعفر، امام محمّد جواد عليه السلام بعد از آن جريان ، تصميم گرفت كه از حضور ماءمون و نيز از شهر خراسان به بغداد عزيمت فرمايد.
و به همين جهت حضرت ، به همراه همسرش امّالفضل حركت نمود و راهى مدينه منوّره گرديد؛ و مردم در بين راه حضرت را مشايعت كردند.
امام عليه السلام همچنان به راه خود ادامه داد تا به دروازه كوفه رسيد و مردم كوفه به استقبال آن حضرت آمدند و نزديك غروب آفتاب حضرت به خانه مسيّب وارد شد؛ و چون امام عليه السلام مختصر استراحتى نمود، روانه مسجد گرديد.
در حيات مسجد درخت سدرى بود كه از مدّت ها قبل خشك شده بود و ميوه نمى داد، پس حضرت مقدارى آب درخواست نمود؛ و آن گاه در كنار آن درخت خشكيده وضو گرفت و در همان جا نماز مغرب را به جماعت خواند.
پس هنگامى كه نماز پايان يافت ، مردم متوجّه شدند كه آن درخت خشكيده به بركت آب وضوى حضرت ، سبز گرديده است و پر از ميوه مى باشد.
اين حادثه مورد تعجّب و حيرت همگان قرار گرفت و تمام افراد از ميوه هاى آن خوردند.
و مهمّتر از همه آن كه ميوه هاى اين درخت سدر، برخلاف ديگر سدرها، بدون هسته و بسيار شيرين و خوش مزه بود.
📚مجموعه نفيسه : ص 458، إ ثبات الهداة : ج 3، ص 337، ح 23 و ص 349، ح 81، إ علام الورى طبرسى : ج 2، ص 105.
هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃
🍃
💢تخفیف در مجازات قارون بخاطر صله رحم!
از حضرت علی علیه السلام نقل شده است که :
✍️قارون در زمان حضرت موسى به زير زمين فرو رفته بود و خداوند فرشته اى را موكّل بر او كرده بود تا هر روز او را به اندازه قامت يك مرد به زمين فرو ببرد.
بعدها که حضرت يونس در شكم نهنگ زندانی شد و مشغول تسبيح و استغفار بود، قارون صداى او را شنيد و از فرشته موكّل خود پرسيد به من اندكى مهلت بده، گويا صداى يكى از آدميان را میشنوم...
آنگاه خداوند به آن فرشته فرمان داد به او مهلت دهد! پس فرشته به قارون مهلت داد.
قارون پرسيد: تو كيستى؟ يونس گفت: من بنده خاطى، يونس پسر متى هستم..
قارون گفت: به من بگو خداوند شديد الغضب با موسى بن عمران چه كرد؟
يونس گفت: افسوس از دنيا رفت.
🔹قارون گفت: خداوند رئوف و مهربان با هارون چه كرد؟ يونس گفت: افسوس از دنيا رفت..
🔹قارون گفت: كلثوم دختر عمران كه همسر من بود چه شد؟
يونس گفت: اكنون هيچ يك از آل عمران باقى نمانده است،
قارون گفت: افسوس بر آل عمران..
از آن پس خداوند به ملك موكّل او فرمان داد تا عذاب را در ايّام دنيا از او بردارد و از آن پس عذاب دنيوى او بر طرف شد زیرا او احوال نزدیکانش را پرسید
🍃
🌺🍃
📚✍️حکایت های جذاب و خواندنی در کانال حکایت و داستان های آموزنده 📚✍️
هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝
🍃
💢تخفیف در مجازات قارون بخاطر صله رحم!
از حضرت علی علیه السلام نقل شده است که :
✍️قارون در زمان حضرت موسى به زير زمين فرو رفته بود و خداوند فرشته اى را موكّل بر او كرده بود تا هر روز او را به اندازه قامت يك مرد به زمين فرو ببرد.
بعدها که حضرت يونس در شكم نهنگ زندانی شد و مشغول تسبيح و استغفار بود، قارون صداى او را شنيد و از فرشته موكّل خود پرسيد به من اندكى مهلت بده، گويا صداى يكى از آدميان را میشنوم...
آنگاه خداوند به آن فرشته فرمان داد به او مهلت دهد! پس فرشته به قارون مهلت داد.
قارون پرسيد: تو كيستى؟ يونس گفت: من بنده خاطى، يونس پسر متى هستم..
قارون گفت: به من بگو خداوند شديد الغضب با موسى بن عمران چه كرد؟
يونس گفت: افسوس از دنيا رفت.
🔹قارون گفت: خداوند رئوف و مهربان با هارون چه كرد؟ يونس گفت: افسوس از دنيا رفت..
🔹قارون گفت: كلثوم دختر عمران كه همسر من بود چه شد؟
يونس گفت: اكنون هيچ يك از آل عمران باقى نمانده است،
قارون گفت: افسوس بر آل عمران..
از آن پس خداوند به ملك موكّل او فرمان داد تا عذاب را در ايّام دنيا از او بردارد و از آن پس عذاب دنيوى او بر طرف شد زیرا او احوال نزدیکانش را پرسید
🍃
🌺🍃
📚✍️حکایت های جذاب و خواندنی در کانال حکایت و داستان های آموزنده 📚✍️
هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃
🍃
🔆عذر سلطان مقتدر
✍️سلطان ملک شاه سلجوقی، بر فقیهی گوشه نشین و عارفی عزلت گزین وارد شد. حکیم سرگرم مطالعه بود و سر برنداشت و به ملک شاه تواضع نکرد بدانسان که سلطان به خشم اندر شد و به او گفت:
🌾 آیا تو نمی دانی من کیستم؟ من آن سلطان مقتدری ام که فلان گردن کش را به خواری کشتم و فلان یاغی را به غل و زنجیر کشیدم و کشوری را به تصرف در آوردم. حکیم خندید و گفت: من نیرومندتر از تو هستم، زیرا من کسی را کشتم که تو اسیر چنگال بی رحم او هستی. شاه با حیرت پرسید: او کیست؟
🌾حکیم به نرمی پاسخ داد: آن نفس است؛ من نفس اماره خود را کشته ام ولی تو هنوز اسیر نفس اماره خودی. اگر اسیر او نبودی، از من نمی خواستی که پیش پای تو به خاک افتم و عبادت خدا بشکنم و ستایش کسی را کنم که چون من انسان است. ملک شاه از شنیدن این سخن شرمنده شد و عذر خطای گذشته خود را خواست.
📚مجله معارف شماره 64
🍃
🌺🍃
📚✍️حکایت های جذاب و خواندنی در کانال حکایت و داستان های آموزنده 📚✍️
هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝
🍃
🔆عذر سلطان مقتدر
✍️سلطان ملک شاه سلجوقی، بر فقیهی گوشه نشین و عارفی عزلت گزین وارد شد. حکیم سرگرم مطالعه بود و سر برنداشت و به ملک شاه تواضع نکرد بدانسان که سلطان به خشم اندر شد و به او گفت:
🌾 آیا تو نمی دانی من کیستم؟ من آن سلطان مقتدری ام که فلان گردن کش را به خواری کشتم و فلان یاغی را به غل و زنجیر کشیدم و کشوری را به تصرف در آوردم. حکیم خندید و گفت: من نیرومندتر از تو هستم، زیرا من کسی را کشتم که تو اسیر چنگال بی رحم او هستی. شاه با حیرت پرسید: او کیست؟
🌾حکیم به نرمی پاسخ داد: آن نفس است؛ من نفس اماره خود را کشته ام ولی تو هنوز اسیر نفس اماره خودی. اگر اسیر او نبودی، از من نمی خواستی که پیش پای تو به خاک افتم و عبادت خدا بشکنم و ستایش کسی را کنم که چون من انسان است. ملک شاه از شنیدن این سخن شرمنده شد و عذر خطای گذشته خود را خواست.
📚مجله معارف شماره 64
🍃
🌺🍃
📚✍️حکایت های جذاب و خواندنی در کانال حکایت و داستان های آموزنده 📚✍️
هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝
پادشاهی دستور داد افراد کهنسال رابه قتل برسانند. جوانی پدرش را دوست داشت.
هنگامیکه جوان باخبر شد، پدرش را در زیر زمین منزلش مخفی کرد.
هنگامی که ماموران برای تفتیش آمدند. کسی را نیافتند. روزها گذشت و پادشاه ازطریق جاسوسان و خائنان مطلع شد. که جوان پدرش را پنهان نموده است. پادشاه تصمیم گرفت که قبل از حبس جوان وقتل پدرش او را بیازماید. ماموری دنبالش فرستاد. مامور نزد او رفت و به او گفت که پادشاه شمارا احضار نموده که وقت بامدادان درحال سوار و پیاده به نزد ایشان حضور یابید. جوان به حالت حیرت و سر درگمی فرو رفت و به سراغ پدرش رفت وماجرا راتعریف نمود.مرد لبخندی زد وبه فرزند خود گفت: عصایی بزرگ بیاور و روی آن سوار شو و پیاده نزد پادشاه حاضر شو!
جوان درمجلس پادشاه حضور یافت. پادشاه به زکاوتش تعجب نمود. وبه جوان گفت: برو و صبح در حال پوشیده وعریان برگرد!
جوان نزد پدر برگشت وماجرا راتعریف نمود پدر به فرزند خود گفت: کفش خود را به من بده بخش پایین وپاشنه کفش را برید وگفت: کفش خودرا بپوش و نزد پادشاه حضور بیاب! پادشاه از زیرکی او شگفت زده شد. به او گفت : برو و فردا با دوست ودشمن خود بیا! جوان نزدپدربرگشت وماجرا را تعریف نمود.پدرتبسمی کرد و به فرزندش گفت: همراه خود همسر وسگ خود را بردار و برو! وهریکی را نزدپادشاه بزن! جوان گفت: چگونه ممکن است؟ پدر گفت: شما انجام بده بزودی خواهی دانست. بامداد جوان نزدپادشاه حاضر شد و جلوی پادشاه همسرش را زد. همسرش فریاد برآورد و به شوهرش گفت: بزودی پشیمان خواهی شد. و به پادشاه اطلاع داد که شوهرم پدرش راپنهان نموده است.
سپس سگش را زد. سگ دوید. پادشاه تعجب نمود!
وگفت: دوست باوفا و دشمن چگونه است؟جوان: به سگ اشاره نمود. سگ بسویش شتافت و دور و برش از خوشی چرخید!
جوان گفت: این همان دوست ودشمن اند.
پادشاه تعجب نمود! و گفت: صبح همراه پدرتان بیایید.
جوان نزد پدر برگشت و ماجرا را تعریف نمود.
صبح که نزد شاه حضور یافتند پادشاه پدر جوان را به عنوان مستشار خود انتخاب نمود. نهایتا جوان و پدرش نجات یافتند.
هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝
هنگامیکه جوان باخبر شد، پدرش را در زیر زمین منزلش مخفی کرد.
هنگامی که ماموران برای تفتیش آمدند. کسی را نیافتند. روزها گذشت و پادشاه ازطریق جاسوسان و خائنان مطلع شد. که جوان پدرش را پنهان نموده است. پادشاه تصمیم گرفت که قبل از حبس جوان وقتل پدرش او را بیازماید. ماموری دنبالش فرستاد. مامور نزد او رفت و به او گفت که پادشاه شمارا احضار نموده که وقت بامدادان درحال سوار و پیاده به نزد ایشان حضور یابید. جوان به حالت حیرت و سر درگمی فرو رفت و به سراغ پدرش رفت وماجرا راتعریف نمود.مرد لبخندی زد وبه فرزند خود گفت: عصایی بزرگ بیاور و روی آن سوار شو و پیاده نزد پادشاه حاضر شو!
جوان درمجلس پادشاه حضور یافت. پادشاه به زکاوتش تعجب نمود. وبه جوان گفت: برو و صبح در حال پوشیده وعریان برگرد!
جوان نزد پدر برگشت وماجرا راتعریف نمود پدر به فرزند خود گفت: کفش خود را به من بده بخش پایین وپاشنه کفش را برید وگفت: کفش خودرا بپوش و نزد پادشاه حضور بیاب! پادشاه از زیرکی او شگفت زده شد. به او گفت : برو و فردا با دوست ودشمن خود بیا! جوان نزدپدربرگشت وماجرا را تعریف نمود.پدرتبسمی کرد و به فرزندش گفت: همراه خود همسر وسگ خود را بردار و برو! وهریکی را نزدپادشاه بزن! جوان گفت: چگونه ممکن است؟ پدر گفت: شما انجام بده بزودی خواهی دانست. بامداد جوان نزدپادشاه حاضر شد و جلوی پادشاه همسرش را زد. همسرش فریاد برآورد و به شوهرش گفت: بزودی پشیمان خواهی شد. و به پادشاه اطلاع داد که شوهرم پدرش راپنهان نموده است.
سپس سگش را زد. سگ دوید. پادشاه تعجب نمود!
وگفت: دوست باوفا و دشمن چگونه است؟جوان: به سگ اشاره نمود. سگ بسویش شتافت و دور و برش از خوشی چرخید!
جوان گفت: این همان دوست ودشمن اند.
پادشاه تعجب نمود! و گفت: صبح همراه پدرتان بیایید.
جوان نزد پدر برگشت و ماجرا را تعریف نمود.
صبح که نزد شاه حضور یافتند پادشاه پدر جوان را به عنوان مستشار خود انتخاب نمود. نهایتا جوان و پدرش نجات یافتند.
هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝
بازاريابي
دو گدا دريکي از خيابانهاي شهر رم کنار هم نشسته بودند.
يکي از آنها صليبي در جلو خود گذاشته بود و ديگري ستاره داوود.
مردم زيادي که ازآنجا رد ميشدند به هر دو نگاه ميکردند، ولي فقط تو کلاه کسي که پشت صليب نشسته بود پول مي انداختند.
کشيشي که ازآنجا رد ميشد مدتي ايستاد و ديد که مردم فقط به گدايي که پشت صليب نشسته پول ميدهند و هيچکس به گداي پشت ستاره داوود چيزي نميدهد.
رفت جلو و گفت: رفيق بيچاره من، متوجه نيستي؟ اينجا يک کشور کاتوليک هست، تازه مرکز مذهب کاتوليک هم هست. پس مردم به تو که ستاره داوود جلوي خود گذاشتهاي پولي نميدهند، بهخصوص که درست نشستي کنار دست گدايي که در جلو خود صليب گذاشته است. درواقع از روي لجبازي هم که باشد مردم به او پول ميدهند نه به تو.
گداي پشت ستاره داوود بعد از شنيدن حرفهاي کشيش رو به گداي پشت صليب کرد و گفت: هي موشه نگاه کن کي اومده به برادران گلدشتين بازاريابي ياد بده؟
* گلدشتين يک اسمفاميل معروف يهودي است.
هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝
دو گدا دريکي از خيابانهاي شهر رم کنار هم نشسته بودند.
يکي از آنها صليبي در جلو خود گذاشته بود و ديگري ستاره داوود.
مردم زيادي که ازآنجا رد ميشدند به هر دو نگاه ميکردند، ولي فقط تو کلاه کسي که پشت صليب نشسته بود پول مي انداختند.
کشيشي که ازآنجا رد ميشد مدتي ايستاد و ديد که مردم فقط به گدايي که پشت صليب نشسته پول ميدهند و هيچکس به گداي پشت ستاره داوود چيزي نميدهد.
رفت جلو و گفت: رفيق بيچاره من، متوجه نيستي؟ اينجا يک کشور کاتوليک هست، تازه مرکز مذهب کاتوليک هم هست. پس مردم به تو که ستاره داوود جلوي خود گذاشتهاي پولي نميدهند، بهخصوص که درست نشستي کنار دست گدايي که در جلو خود صليب گذاشته است. درواقع از روي لجبازي هم که باشد مردم به او پول ميدهند نه به تو.
گداي پشت ستاره داوود بعد از شنيدن حرفهاي کشيش رو به گداي پشت صليب کرد و گفت: هي موشه نگاه کن کي اومده به برادران گلدشتين بازاريابي ياد بده؟
* گلدشتين يک اسمفاميل معروف يهودي است.
هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝
قمپز
آدمي ذاتاً خوش دارد که از خود تعريف کند و به بعضي از اعمال و رفتار خود جنبه شاهکار و پهلواني بدهد و گمان ميبرد اگر حرفهاي گنده بزند و کارهاي مهمي را برخلاف حقيقت به خود نسبت دهد حقيقت مطلب هميشه مکتوم ميماند و رازش از پرده بيرون نميافتد، درحاليکه چنين نيست و قيافه حقيقي اينگونه افراد مغرور خودخواه بهزودي نمودار ميگردد.
اينجاست که حاضران مجلس و شنوندگان به يکديگر چشم ميزنند و ميگويند: يارو قمپز درميکند.
يارو قمپز درميکند؛ يعني حرفهايش توخالي است، پايه و اساسي ندارد. بشنو و باور مکن. خلاصه قمپز درکردن به گفته علامه دهخدا به معني: دعاوي دروغين کردن، باليدن نابجا و فخر و مباهات بيمورد کردن است.
اگرچه قمپز لغت ترکي است و در لغتنامه دهخدا به معني آلتي موسيقي از ذوات الاوتار است اما براثر تحقيقات و مطالعات کافي، قمپز توپي بود کوهستاني و سرپر به نام قمپز کوهي که دولت امپراتوري عثماني در جنگهاي با ايران مورداستفاده قرار ميداد.
اين توپ اثر تخريبي نداشت زيرا گلوله در آن به کار نميرفت بلکه مقدار زيادي باروت در آن ميريختند و پارچههاي کهنه و مستعمل را با سنبه در آن به فشار جاي ميدادند و ميکوبيدند تا کاملاً سفت و محکم شود. سپس اين توپها را در مناطق کوهستاني که موجب انعکاس و تقويت صدا ميشد بهطرف دشمن آتش ميکردند.
صدايي آنچنان مهيب و هولناک داشت که تمام کوهستان را به لرزه درميآورد و تا مدتي صحنه جنگ را تحتالشعاع قرار ميداد ولي کاري صورت نميداد زيرا گلوله نداشت.
در جنگهاي اوليه بين ايران و عثماني صداي عجيب و مهيب آن در روحيه سربازان ايرانيان اثر ميگذاشت و از پيشروي آنان تا حدود مؤثري جلوگيري ميکرد. ولي بعدها که ايرانيان به ماهيت و توخالي بودن آن پي بردند هرگاه صداي گوشخراشش را ميشنيدند به يکديگر ميگفتند: نترسيد قمپز درميکنند؛ يعني توخالي است و گلوله ندارد.
کلمه قمپز مانند بسياري از کلمات تحريف و تصحيف شده رفتهرفته بهصورت قمپز تغيير شکل داده ضربالمثل شده است
هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝
آدمي ذاتاً خوش دارد که از خود تعريف کند و به بعضي از اعمال و رفتار خود جنبه شاهکار و پهلواني بدهد و گمان ميبرد اگر حرفهاي گنده بزند و کارهاي مهمي را برخلاف حقيقت به خود نسبت دهد حقيقت مطلب هميشه مکتوم ميماند و رازش از پرده بيرون نميافتد، درحاليکه چنين نيست و قيافه حقيقي اينگونه افراد مغرور خودخواه بهزودي نمودار ميگردد.
اينجاست که حاضران مجلس و شنوندگان به يکديگر چشم ميزنند و ميگويند: يارو قمپز درميکند.
يارو قمپز درميکند؛ يعني حرفهايش توخالي است، پايه و اساسي ندارد. بشنو و باور مکن. خلاصه قمپز درکردن به گفته علامه دهخدا به معني: دعاوي دروغين کردن، باليدن نابجا و فخر و مباهات بيمورد کردن است.
اگرچه قمپز لغت ترکي است و در لغتنامه دهخدا به معني آلتي موسيقي از ذوات الاوتار است اما براثر تحقيقات و مطالعات کافي، قمپز توپي بود کوهستاني و سرپر به نام قمپز کوهي که دولت امپراتوري عثماني در جنگهاي با ايران مورداستفاده قرار ميداد.
اين توپ اثر تخريبي نداشت زيرا گلوله در آن به کار نميرفت بلکه مقدار زيادي باروت در آن ميريختند و پارچههاي کهنه و مستعمل را با سنبه در آن به فشار جاي ميدادند و ميکوبيدند تا کاملاً سفت و محکم شود. سپس اين توپها را در مناطق کوهستاني که موجب انعکاس و تقويت صدا ميشد بهطرف دشمن آتش ميکردند.
صدايي آنچنان مهيب و هولناک داشت که تمام کوهستان را به لرزه درميآورد و تا مدتي صحنه جنگ را تحتالشعاع قرار ميداد ولي کاري صورت نميداد زيرا گلوله نداشت.
در جنگهاي اوليه بين ايران و عثماني صداي عجيب و مهيب آن در روحيه سربازان ايرانيان اثر ميگذاشت و از پيشروي آنان تا حدود مؤثري جلوگيري ميکرد. ولي بعدها که ايرانيان به ماهيت و توخالي بودن آن پي بردند هرگاه صداي گوشخراشش را ميشنيدند به يکديگر ميگفتند: نترسيد قمپز درميکنند؛ يعني توخالي است و گلوله ندارد.
کلمه قمپز مانند بسياري از کلمات تحريف و تصحيف شده رفتهرفته بهصورت قمپز تغيير شکل داده ضربالمثل شده است
هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝
▪️حکایت عجیب تحول عطار نیشابوری!
روزي عطار در دكان خود مشغول به معامله بود که درویشی از آنجا گذر کرد. درویش چند بار با گفتن جمله «چيزي براي خدا بدهيد» از عطار كمك خواست اما عطار همچنان به کار خود میپرداخت و درویش را نادیده گرفت...
دل درویش از این رویداد چرکین شد و به عطار گفت: تو که تا این حد به زندگی دنیوی وابستهای، چگونه میخواهی روزی جان بدهی؟ عطار گفت: همانگونه كه تو از دنيا ميروي. درويش گفت: تو مانند من می توانی بميری؟ عطار گفت: بله. درويش كاسه چوبی خود را زير سر نهاد و با گفتن كلمه الله از دنيا برفت.
این رویداد اثری ژرف بر او نهاد که عطار دگرگون شد، کار خود را رها کرد و راه حق را پیش گرفت...
هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝
روزي عطار در دكان خود مشغول به معامله بود که درویشی از آنجا گذر کرد. درویش چند بار با گفتن جمله «چيزي براي خدا بدهيد» از عطار كمك خواست اما عطار همچنان به کار خود میپرداخت و درویش را نادیده گرفت...
دل درویش از این رویداد چرکین شد و به عطار گفت: تو که تا این حد به زندگی دنیوی وابستهای، چگونه میخواهی روزی جان بدهی؟ عطار گفت: همانگونه كه تو از دنيا ميروي. درويش گفت: تو مانند من می توانی بميری؟ عطار گفت: بله. درويش كاسه چوبی خود را زير سر نهاد و با گفتن كلمه الله از دنيا برفت.
این رویداد اثری ژرف بر او نهاد که عطار دگرگون شد، کار خود را رها کرد و راه حق را پیش گرفت...
هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝
ناخدا و پيراهن قرمز
يه کشتي داشت رو دريا ميرفت، ناخداي کشتي يکهو از دور کشتي دزداي دريايي رو ديد.
سريع به خدمهاش گفت: براي نبرد آماده بشين، ضمناً اون پيراهن قرمز من رو هم بيارين.
خلاصه پيراهنه رو تنش کرد و درگيري شروع شد و دزداي دريايي شکست خوردن.
کشتي همينطوري راه شو ادامه ميداد که دوباره رسيدن به يه سري دزد دريايي ديگه!
باز دوباره ناخدا گفت واسه جنگ آماده بشين و اون پيراهن قرمز منم بيارين تنم کنم!
خلاصه، زدن دخل اينيکي دزدا رو هم آوردن و باز به راهشون ادامه دادن.
يکي از ملوانا که کنجکاو شده بود از ناخدا پرسيد: ناخدا، چرا هر دفعه که جنگ مي شه پيراهن قرمزتو ميپوشي؟
ناخدا ميگه: خوب براي اينکه توي نبرد وقتي زخمي ميشم، پيراهن قرمزم نميذاره خدمه زخماي من و خونريزي مو ببينن درنتيجه روحيهشون حفظ مي شه و جنگ رو ميبريد
هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝
يه کشتي داشت رو دريا ميرفت، ناخداي کشتي يکهو از دور کشتي دزداي دريايي رو ديد.
سريع به خدمهاش گفت: براي نبرد آماده بشين، ضمناً اون پيراهن قرمز من رو هم بيارين.
خلاصه پيراهنه رو تنش کرد و درگيري شروع شد و دزداي دريايي شکست خوردن.
کشتي همينطوري راه شو ادامه ميداد که دوباره رسيدن به يه سري دزد دريايي ديگه!
باز دوباره ناخدا گفت واسه جنگ آماده بشين و اون پيراهن قرمز منم بيارين تنم کنم!
خلاصه، زدن دخل اينيکي دزدا رو هم آوردن و باز به راهشون ادامه دادن.
يکي از ملوانا که کنجکاو شده بود از ناخدا پرسيد: ناخدا، چرا هر دفعه که جنگ مي شه پيراهن قرمزتو ميپوشي؟
ناخدا ميگه: خوب براي اينکه توي نبرد وقتي زخمي ميشم، پيراهن قرمزم نميذاره خدمه زخماي من و خونريزي مو ببينن درنتيجه روحيهشون حفظ مي شه و جنگ رو ميبريد
هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝
کفه ترازو
لوئيز رِدِن، زني بود با لباسهاي کهنه و مندرس و نگاهي مغموم.
وارد خواربارفروشي محله شد و با فروتني از صاحب مغازه خواست کمي خواربار به او بدهد.
به نرمي گفت شوهرش بيمار است و نميتواند کار کند و شش بچهشان بيغذا ماندهاند.
جان لانگ هاوس، صاحب مغازه، با بياعتنايي محلش نگذاشت و باحالت بدي خواست او را بيرون کند.
زن نيازمند درحاليکه اصرار ميکرد، گفت: آقا شما را به خدا بهمحض اينکه بتوانم پولتان را ميآورم.
جان گفت: نسيه نميدهد.
مشتري ديگري که کنار پيشخوان ايستاده بود و گفتوگوي آن دو را ميشنيد به مغازهدار گفت: ببين اين خانم چه ميخواهد خريد اين خانم با من.
خواربارفروش گفت: لازم نيست خودم ميدهم ليست خريدت کو؟
لوئيز گفت: اينجاست.
ليستت را بگذار روي ترازو بهاندازهي وزنش هر چه خواستي ببر!
لوئيز با خجالت يکلحظه مکث کرد، از کيفش تکه کاغذي درآورد و چيزي رويش نوشت و آن را روي کفه ترازو گذاشت. همه با تعجب ديدند کفهي ترازو پايين رفت.
خواربارفروش باورش نميشد.
مشتري از سر رضايت خنديد.
مغازهدار با ناباوري شروع به گذاشتن جنس در کفهي ديگر ترازو کرد کفهي ترازو برابر نشد، آنقدر چيز گذاشت تا کفهها برابر شدند.
در اين وقت، خواربارفروش با تعجب و دلخوري تکه کاغذ را برداشت ببيند روي آن، چه نوشته است.
کاغذ ليست خريد نبود، دعاي زن بود که نوشته بود:
اي خداي عزيزم تو از نياز من باخبري، خودت آن را برآورده کن.
هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝
لوئيز رِدِن، زني بود با لباسهاي کهنه و مندرس و نگاهي مغموم.
وارد خواربارفروشي محله شد و با فروتني از صاحب مغازه خواست کمي خواربار به او بدهد.
به نرمي گفت شوهرش بيمار است و نميتواند کار کند و شش بچهشان بيغذا ماندهاند.
جان لانگ هاوس، صاحب مغازه، با بياعتنايي محلش نگذاشت و باحالت بدي خواست او را بيرون کند.
زن نيازمند درحاليکه اصرار ميکرد، گفت: آقا شما را به خدا بهمحض اينکه بتوانم پولتان را ميآورم.
جان گفت: نسيه نميدهد.
مشتري ديگري که کنار پيشخوان ايستاده بود و گفتوگوي آن دو را ميشنيد به مغازهدار گفت: ببين اين خانم چه ميخواهد خريد اين خانم با من.
خواربارفروش گفت: لازم نيست خودم ميدهم ليست خريدت کو؟
لوئيز گفت: اينجاست.
ليستت را بگذار روي ترازو بهاندازهي وزنش هر چه خواستي ببر!
لوئيز با خجالت يکلحظه مکث کرد، از کيفش تکه کاغذي درآورد و چيزي رويش نوشت و آن را روي کفه ترازو گذاشت. همه با تعجب ديدند کفهي ترازو پايين رفت.
خواربارفروش باورش نميشد.
مشتري از سر رضايت خنديد.
مغازهدار با ناباوري شروع به گذاشتن جنس در کفهي ديگر ترازو کرد کفهي ترازو برابر نشد، آنقدر چيز گذاشت تا کفهها برابر شدند.
در اين وقت، خواربارفروش با تعجب و دلخوري تکه کاغذ را برداشت ببيند روي آن، چه نوشته است.
کاغذ ليست خريد نبود، دعاي زن بود که نوشته بود:
اي خداي عزيزم تو از نياز من باخبري، خودت آن را برآورده کن.
هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝
لطفاً اين کار رو نکن.
پرسيد: بابا! اگه دوستم يه کار بدي بکنه، من چي کار بايد بکنم؟
پدر جواب داد: بايد بهش بگي اين کار خوبي نيست. اين کارو نکن.
پرسيد: اگه روم نشه بهش بگم چي؟
جواب داد: خب روي يه تيکه کاغذ بنويس بذار توي جيبش.
صبح که مرد براي رفتن به اداره آماده ميشد، در جيب کتش کاغذي پيدا کرد که روش نوشته بود: بابا سلام. سيگار کشيدن کار خوبي نيست. لطفاً اين کار رو نکن.
هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝
پرسيد: بابا! اگه دوستم يه کار بدي بکنه، من چي کار بايد بکنم؟
پدر جواب داد: بايد بهش بگي اين کار خوبي نيست. اين کارو نکن.
پرسيد: اگه روم نشه بهش بگم چي؟
جواب داد: خب روي يه تيکه کاغذ بنويس بذار توي جيبش.
صبح که مرد براي رفتن به اداره آماده ميشد، در جيب کتش کاغذي پيدا کرد که روش نوشته بود: بابا سلام. سيگار کشيدن کار خوبي نيست. لطفاً اين کار رو نکن.
هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝
نگاه به زندگي
صبح که از خواب بيدار شد، رو سرش فقط سهتار مو مونده بود.
با خودش گفت: هييم! مثلاينکه امروز موها مو ببافم بهتره! و موها شو بافت و روز خوبي داشت.
فرداي اون روز که بيدار شد، دو تار مو رو سرش مونده بود.
با خودش گفت: هييم! امروز فرق وسط باز ميکنم. اين کار رو کرد و روز خيلي خوبي داشت.
پسفرداي اون روز، تنها يک تار مو رو سرش بود.
گفت: اوکي امروز دماسبي ميبندم. همين کار رو کرد و خيلي بهش مي اومد.
روز بعد که بيدار شد، هيچ مويي رو سرش نبود.
فرياد زد: اي ول! امروز دردسر مو درست کردن ندارم.
نتيجهي اخلاقي:
همهچيز به نگاه ما بر مي گرده! هرکسي داره بازندگياش مي جنگه.
هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝
صبح که از خواب بيدار شد، رو سرش فقط سهتار مو مونده بود.
با خودش گفت: هييم! مثلاينکه امروز موها مو ببافم بهتره! و موها شو بافت و روز خوبي داشت.
فرداي اون روز که بيدار شد، دو تار مو رو سرش مونده بود.
با خودش گفت: هييم! امروز فرق وسط باز ميکنم. اين کار رو کرد و روز خيلي خوبي داشت.
پسفرداي اون روز، تنها يک تار مو رو سرش بود.
گفت: اوکي امروز دماسبي ميبندم. همين کار رو کرد و خيلي بهش مي اومد.
روز بعد که بيدار شد، هيچ مويي رو سرش نبود.
فرياد زد: اي ول! امروز دردسر مو درست کردن ندارم.
نتيجهي اخلاقي:
همهچيز به نگاه ما بر مي گرده! هرکسي داره بازندگياش مي جنگه.
هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝
پسری نسبتاً کم سن و سال با مادرش دعوا داشت او بسیار عصبانی شد و از خانه بیرون رفت مدتی طی راه طولانی به یک فروشگاه کیک فروشی رسید احساس گرسنگی کرد اما پولی نزدش نبود صاحب فروشگاه یک زن سالخورده و مهربان بود پیر زن متوجه پسر شد که به کیک ها خیره شده از او پرسید عزیزم گرسنه ای ؟ پسر جواب داد بلی اما پول ندارم پیر زن گفت ! عیبی ندارد مهمان من هستی کیک و چای برایش گذاشت و پسر بسیار سپاسگذاری کرد و کمی نوش جان کرد از چشمانش اشک سرازیر شد پیرزن پرسید !
چه شده پسرم؟
پسر گفت چیزی نی من با مادرم دعوا کردم و او مرا از خانه بیرون کرد !
پیر زن با شنیدن حرف های پسر گفت !
عزیزم چطور می توانی چنین فکر کنی من فقط برایت کیک و چای دادم اما تو بسیار تشکری کردی اما !
مادرت سالهاست که برایت غذا آماده میکند چرا از او تشکری نمی کنی ؟
پسر لحظه ای سکوت کرد و با عجله به طرف خانه روان شد هنگامی که رسید دید مادرش در مقابل دروازه منتظرش است
مادر با دیدن پسر لبخند زد و گفت :
عزیزم عجله کن غذا سرد خواهد شد !
درین موقع پسر اشک از چشمانش جاری شد و مادرش را در آغوش گرفت و بوسه ها نثار صورت دست و پایش نمود
بلی دوستان بعضی اوقات ما از نیکی و مهربانی دیگران تشکری می کنیم اما مهربانی پدر مادر و اعضای خانواده خود را نادیده می گیریم
عشق به اعضای خانواده سزاوار ستایش است .
هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
چه شده پسرم؟
پسر گفت چیزی نی من با مادرم دعوا کردم و او مرا از خانه بیرون کرد !
پیر زن با شنیدن حرف های پسر گفت !
عزیزم چطور می توانی چنین فکر کنی من فقط برایت کیک و چای دادم اما تو بسیار تشکری کردی اما !
مادرت سالهاست که برایت غذا آماده میکند چرا از او تشکری نمی کنی ؟
پسر لحظه ای سکوت کرد و با عجله به طرف خانه روان شد هنگامی که رسید دید مادرش در مقابل دروازه منتظرش است
مادر با دیدن پسر لبخند زد و گفت :
عزیزم عجله کن غذا سرد خواهد شد !
درین موقع پسر اشک از چشمانش جاری شد و مادرش را در آغوش گرفت و بوسه ها نثار صورت دست و پایش نمود
بلی دوستان بعضی اوقات ما از نیکی و مهربانی دیگران تشکری می کنیم اما مهربانی پدر مادر و اعضای خانواده خود را نادیده می گیریم
عشق به اعضای خانواده سزاوار ستایش است .
هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
💫🌟🌙#حکایتی بسیار زیبا و خواندنی🌙🌟💫
+
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃🍁
🍃
🔻مامانجون(مادر بزرگ پدری) همیشه یه داستان قدیمی رو برای نو عروس ها تعریف میکرد. میگفت زمان های قدیم توی یک روستا دختری رو شوهر میدن که پدر دختر از داماد چیزی نمیخواد و میگه دخترم و چشم و دل سیر بار آوردم و چیزی احتیاج نداره. اون زمان عروس و با اسب میبردن. تو مسیر خونه داماد یه رودخونه بوده که باید از اون رد میشدن. وقتی به رودخونه میرسن پدر داماد داد میزنه که مواظب اسبها باشین مبادا اسب ها رو آب ببره. پدر عروس که این رو میشنوه میگه دخترم و برگردونید و نمیذاره عروس رو ببرن، میگه حالا شیربها بدین، عروسی مفصل بگیرین، طلا و هدیه براش بخرین و بعد ببرینش.
خانواده داماد کلی هزینه میکنن تا پدر عروس راضی میشه. موقع بردن عروس و رد شدن از رودخونه، پدر داماد داد میزنه که اسبها به جهنم، اسب ها رو ول کنید و مواظب عروس باشید اتفاقی براش نیوفته.
✍نتیجه اخلاقی که هر زنی خرج داره ارج داره.
🍃
🌺🍃
هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝
🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱
💫🌟🌙#حکایتی بسیار زیبا و خواندنی🌙🌟💫
+
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃🍁
🍃
🔻مامانجون(مادر بزرگ پدری) همیشه یه داستان قدیمی رو برای نو عروس ها تعریف میکرد. میگفت زمان های قدیم توی یک روستا دختری رو شوهر میدن که پدر دختر از داماد چیزی نمیخواد و میگه دخترم و چشم و دل سیر بار آوردم و چیزی احتیاج نداره. اون زمان عروس و با اسب میبردن. تو مسیر خونه داماد یه رودخونه بوده که باید از اون رد میشدن. وقتی به رودخونه میرسن پدر داماد داد میزنه که مواظب اسبها باشین مبادا اسب ها رو آب ببره. پدر عروس که این رو میشنوه میگه دخترم و برگردونید و نمیذاره عروس رو ببرن، میگه حالا شیربها بدین، عروسی مفصل بگیرین، طلا و هدیه براش بخرین و بعد ببرینش.
خانواده داماد کلی هزینه میکنن تا پدر عروس راضی میشه. موقع بردن عروس و رد شدن از رودخونه، پدر داماد داد میزنه که اسبها به جهنم، اسب ها رو ول کنید و مواظب عروس باشید اتفاقی براش نیوفته.
✍نتیجه اخلاقی که هر زنی خرج داره ارج داره.
🍃
🌺🍃
هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝
🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱
کلاغی بر بالای درختی نشسته بود و تمام روز را بیکار بود و هیچ انجام نمی داد!
خرگوشی در حال عبور از او پرسید:
چگونه آسوده نشسته ای و تمام روز را به استراحت می پردازی و زندگی مرفهی داری! آیا من نیز می توانم اینگونه باشم؟!
کلاغ ریاکار گفت:
البته که می توانی، این یک درخت جادویی، مستحکم و پرمنفعت است!
بهترین درخت در تمام جنگل! بیا و آسوده زندگی کن!
خرگوش خوش خیال زیر درخت نشست و مشغول استراحت شد که ناگهان روباهی از پشت درخت جَست و او را شکار کرد!
خرگوش در حالیکه نیمه جان در بین دندان های روباه گیر اُفتاده بود نگاهی معنا دار بر کلاغ انداخت و کلاغ سیاس خنده زنان گفت:
من هیچ دروغی به تو نگفتم! این درخت به راستی جادویی، مستحکم و پر منفعت است! من تنها یک چیز را به تو نگفتم و آن این بود که برای این که بخوری و بخوابی و هیچ کاری نکنی، باید این بالا بالاها بنشینی!
برگرفته از روزنامه ملانصرالدین
هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝
خرگوشی در حال عبور از او پرسید:
چگونه آسوده نشسته ای و تمام روز را به استراحت می پردازی و زندگی مرفهی داری! آیا من نیز می توانم اینگونه باشم؟!
کلاغ ریاکار گفت:
البته که می توانی، این یک درخت جادویی، مستحکم و پرمنفعت است!
بهترین درخت در تمام جنگل! بیا و آسوده زندگی کن!
خرگوش خوش خیال زیر درخت نشست و مشغول استراحت شد که ناگهان روباهی از پشت درخت جَست و او را شکار کرد!
خرگوش در حالیکه نیمه جان در بین دندان های روباه گیر اُفتاده بود نگاهی معنا دار بر کلاغ انداخت و کلاغ سیاس خنده زنان گفت:
من هیچ دروغی به تو نگفتم! این درخت به راستی جادویی، مستحکم و پر منفعت است! من تنها یک چیز را به تو نگفتم و آن این بود که برای این که بخوری و بخوابی و هیچ کاری نکنی، باید این بالا بالاها بنشینی!
برگرفته از روزنامه ملانصرالدین
هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝
پهلوانی و جوانمردی!
مسابقات کشتی آزاد قهرمانی جهان سال ۱۹۵۹ میلادی در استادیوم ثریای سابق در خیابان حافظ تهران برگزار می شد.
دو نفر تا پای فینال پیش رفته بودند؛ غلامرضا تختی از ایران و پتکو سیراکوف از بلغارستان. تختی در طول مسابقه یک بار زیر گرفت و سیراکوف را خاک کرد، پایش را سگک قرار داد ولی سیراکوف روی سگک تختی بدل کرد و سرپا ایستاد. کشتی بار دیگر شروع شد و تختی بار دیگر زیر گرفت و حریف صاحب نام بلغاری را خاک کرد، باز هم رفت توی سگک پای سیراکوف. دقیقه دوم یا سوم کشتی بود که فشار سگک تختی موجب ناراحتی شدید سیراکوف شد!!!
سیراکوف با دست به پایش اشاره کرد و تختی بلافاصله او را رها کرد و از جا بلند شد!
فریاد تماشاچیان بلند شد که چرا تختی این کار را کرده است!
پتکو سیراکوف ولی منتظر رای داور نشد و خودش دست تختی را به عنوان کشتی گیر برنده بالا برد...
هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝
مسابقات کشتی آزاد قهرمانی جهان سال ۱۹۵۹ میلادی در استادیوم ثریای سابق در خیابان حافظ تهران برگزار می شد.
دو نفر تا پای فینال پیش رفته بودند؛ غلامرضا تختی از ایران و پتکو سیراکوف از بلغارستان. تختی در طول مسابقه یک بار زیر گرفت و سیراکوف را خاک کرد، پایش را سگک قرار داد ولی سیراکوف روی سگک تختی بدل کرد و سرپا ایستاد. کشتی بار دیگر شروع شد و تختی بار دیگر زیر گرفت و حریف صاحب نام بلغاری را خاک کرد، باز هم رفت توی سگک پای سیراکوف. دقیقه دوم یا سوم کشتی بود که فشار سگک تختی موجب ناراحتی شدید سیراکوف شد!!!
سیراکوف با دست به پایش اشاره کرد و تختی بلافاصله او را رها کرد و از جا بلند شد!
فریاد تماشاچیان بلند شد که چرا تختی این کار را کرده است!
پتکو سیراکوف ولی منتظر رای داور نشد و خودش دست تختی را به عنوان کشتی گیر برنده بالا برد...
هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝
داســتـانوحــکایت📚
Video
🔻آنچه امام زمان (عج) در مورد اوضاع ایران به میرزا نایینی فرمود: ❗️
در جنگ جهانی اول، دو میهمان ناخوانده، از چپ و راست، به ایران ریختند. اوضاع ایران در آن تاریخ، خیلی متشنج بود. اصلا کشوری شده بود بیصاحب. از یک طرف روسها ریختند، تصاحب کردند؛ از یک طرف، دیگران. یک وضع عجیبی و مردم ایران، مضطرب، منقلب وهیچ تکیهگاهی نداشتند.
مرحوم میرزای نائینی، رحمه الله، از این پیشامد ناهنجار، به ساحت مقدس امیرالمؤمنین، و سایر ائمهی طاهرین شکایت زیادی میکرد مخصوصا، به پیشگاه مبارک امام زمان، علیه السلام،
یکروز، همین طوری که متوسل شده بود، بر او مکاشفهای شد. حضرت را زیارت کرد
دید، حضرت ایستادهاند. یک دیوار مرتفعی، سر به آسمان کشیده است. حضرت به میرزا اشاره کرد که نگاه کن
نگاه کردند، دیدند یک دیواری است [مرتفع] و این دیوار کج شده… و عنقریب است که میافتد! به یک مویی بند است… در قاعده، دیوار نیم متر کج است؛ در رأس، دیوار، سه متر کج است… و با انگشتشان به میرزا اشاره میکردند که: نگاه کن!
نگاه کردند، دیدند انگشت حضرت به طرف دیوار است
فرمودند:
این دیوار، ایران است. کج میشود؛ اما ما با انگشتمان نگهاش داشتهایم و نمیگذاریم خراب بشود. اینجا، شیعهخانهی ماست. کج میشود؛ اما نمیگذاریم خراب شود
_برگرفته از کتاب احیاگر حوزه خراسان (ص ۱۷۴-۱۷۵) و آن هم از گفتار آیت الله حاج شیخ محمود حلبی، سخنرانی مسجد جامع اصفهان، ۱۳۹۲ق، گفتار ۱۰.
هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝
در جنگ جهانی اول، دو میهمان ناخوانده، از چپ و راست، به ایران ریختند. اوضاع ایران در آن تاریخ، خیلی متشنج بود. اصلا کشوری شده بود بیصاحب. از یک طرف روسها ریختند، تصاحب کردند؛ از یک طرف، دیگران. یک وضع عجیبی و مردم ایران، مضطرب، منقلب وهیچ تکیهگاهی نداشتند.
مرحوم میرزای نائینی، رحمه الله، از این پیشامد ناهنجار، به ساحت مقدس امیرالمؤمنین، و سایر ائمهی طاهرین شکایت زیادی میکرد مخصوصا، به پیشگاه مبارک امام زمان، علیه السلام،
یکروز، همین طوری که متوسل شده بود، بر او مکاشفهای شد. حضرت را زیارت کرد
دید، حضرت ایستادهاند. یک دیوار مرتفعی، سر به آسمان کشیده است. حضرت به میرزا اشاره کرد که نگاه کن
نگاه کردند، دیدند یک دیواری است [مرتفع] و این دیوار کج شده… و عنقریب است که میافتد! به یک مویی بند است… در قاعده، دیوار نیم متر کج است؛ در رأس، دیوار، سه متر کج است… و با انگشتشان به میرزا اشاره میکردند که: نگاه کن!
نگاه کردند، دیدند انگشت حضرت به طرف دیوار است
فرمودند:
این دیوار، ایران است. کج میشود؛ اما ما با انگشتمان نگهاش داشتهایم و نمیگذاریم خراب بشود. اینجا، شیعهخانهی ماست. کج میشود؛ اما نمیگذاریم خراب شود
_برگرفته از کتاب احیاگر حوزه خراسان (ص ۱۷۴-۱۷۵) و آن هم از گفتار آیت الله حاج شیخ محمود حلبی، سخنرانی مسجد جامع اصفهان، ۱۳۹۲ق، گفتار ۱۰.
هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝
برای یکی از شهدا مراسم گرفته بودند. دوستی گفت، با ابراهیم و چند نفر از رفقا جلوی مسجد ایستاده بودیم. پیرمردی جلو آمد. او را نمیشناختم، پدر شهی.د بود. همان که ابراهیم پسرش را از بالای ارتفاعات آورده بود.
سلام کردیم و جواب داد. لحظاتی بعد گفت آقا ابراهیم ممنونم، زحمت کشیدی، اما پسرم از دست شما ناراحت است!
لبخند از چهره همیشه خندان ابراهیم رفت. چشمانش گرد شده بود. بغض گلوی پیرمرد را گرفته بود. چشمانش خیس از اشک بود و بعد ادامه داد که : شب گذشته پسرم را در خواب دیدم. میگفت در مدتی که ما گمنام و بینشان بر خاک جبهه افتاده بودیم، هر شب مادر سادات، حضرت زهرا(سلام الله علیها) به ما سر میزد، اما از وقتی پیدا شدم، دیگر چنین خبری نیست. میگویند شهد.ای گمنام مهمانان ویژه حضرت صدیقه هستند.
دانههای درشت اشک از گوشه چشمان ابراهیم روان بود. ابراهیم گمشدهاش را پیدا کرده بود؛ گمنامی.
ابراهیم همیشه میگفت خوشگلترین شها.دت را میخواهم. اگر جایی بمانی که کسی تو را نشناسد، خودت باشی و مولا هم بالای سرت بیاید و سرت را به دامن بگیرد، این خوشگلترین شها.دت است.
سرانجام ابراهیم هادی در ۲۲ بهمن سال ۶۱ پس از پنج روز که در کانال کمیل واقع در فکه مقاومت کرد، در عملیات والفجر مقدماتی، بعد از فرستادن رزمندگان باقی مانده به عقب، تنهای تنها با خدا همراه شد. دیگر کسی او را ندید. او همیشه از خدا میخواست که گمنام بماند؛ چرا که گمنامی صفت یاران خداست. خدا هم دعایش را مستجاب کرد. ابراهیم سالهاست که گمنام و غریب در فکه مانده تا خورشیدی برای راهیان نور باشد.
[برگرفته از کتاب سلام بر ابراهیم]
هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝
سلام کردیم و جواب داد. لحظاتی بعد گفت آقا ابراهیم ممنونم، زحمت کشیدی، اما پسرم از دست شما ناراحت است!
لبخند از چهره همیشه خندان ابراهیم رفت. چشمانش گرد شده بود. بغض گلوی پیرمرد را گرفته بود. چشمانش خیس از اشک بود و بعد ادامه داد که : شب گذشته پسرم را در خواب دیدم. میگفت در مدتی که ما گمنام و بینشان بر خاک جبهه افتاده بودیم، هر شب مادر سادات، حضرت زهرا(سلام الله علیها) به ما سر میزد، اما از وقتی پیدا شدم، دیگر چنین خبری نیست. میگویند شهد.ای گمنام مهمانان ویژه حضرت صدیقه هستند.
دانههای درشت اشک از گوشه چشمان ابراهیم روان بود. ابراهیم گمشدهاش را پیدا کرده بود؛ گمنامی.
ابراهیم همیشه میگفت خوشگلترین شها.دت را میخواهم. اگر جایی بمانی که کسی تو را نشناسد، خودت باشی و مولا هم بالای سرت بیاید و سرت را به دامن بگیرد، این خوشگلترین شها.دت است.
سرانجام ابراهیم هادی در ۲۲ بهمن سال ۶۱ پس از پنج روز که در کانال کمیل واقع در فکه مقاومت کرد، در عملیات والفجر مقدماتی، بعد از فرستادن رزمندگان باقی مانده به عقب، تنهای تنها با خدا همراه شد. دیگر کسی او را ندید. او همیشه از خدا میخواست که گمنام بماند؛ چرا که گمنامی صفت یاران خداست. خدا هم دعایش را مستجاب کرد. ابراهیم سالهاست که گمنام و غریب در فکه مانده تا خورشیدی برای راهیان نور باشد.
[برگرفته از کتاب سلام بر ابراهیم]
هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝