پادشاهی روزی به وزیر خویش گفت:
چه خوب است اگر پادشاهی جاودانه باشد!

وزیر گفت:
اگر جاودانه بود، نوبت به تو نمی‌رسید..!


📖کشکول
شیخ بهایی

#بریده‌کتاب

هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝
ارباب و خدا
در سالي که قحطي بيداد کرده بود و مردم همه زانوي غم به بغل گرفته بودند مرد عارفي از کوچه‌اي مي‌گذشت غلامي را ديد که بسيار شادمان و خوشحال است.
به او گفت: چه طور در چنين وضعي مي‌خندي و شادي مي‌کني؟‌
جواب داد که: من غلام اربابي هستم که چندين گله و رمه دارد و تا وقتي براي او کار مي‌کنم روزي مرا مي‌دهد، پس چرا غمگين باشم درحالي‌که به او اعتماد دارم؟‌
آن مرد عارف که از عرفاي بزرگ ايران بود، مي‌گويد: از خودم شرم کردم که يک غلام به اربابي با چند گوسفند توکل کرده و غم به دل راه نمي‌دهد و من خدايي دارم که مالک تمام دنياست و نگران روزي خود هستم.


هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝
جايزه‌ي بزرگ
تصور کن برنده يک مسابقه شدي و جايزه‌ات اينه که بانک هرروز صبح يک حساب برات باز مي کنه و توش هشتادوشش هزار و چهارصد دلار پول مي ذاره ولي دوتا شرط داره.
يکي اينکه همه پول را بايد تا شب خرج کني، وگرنه هر چي اضافه بياد ازت پس مي‌گيرند و تو نمي توني تقلب کني و يا اضافه پول را به‌حساب ديگه اي منتقل کني.
پس هرروز صبح بانک برات يک حساب جديد با همون موجودي باز مي کنه.
شرط بعدي اينه که بانک مي تونه هر وقت بخواد بدون اطلاع قبلي حسابو ببنده و بگه جايزه تموم شد.
حالا بگو چه طوري عمل مي‌کني؟
بله همه ما اين حساب جادويي را در اختيارداريم: زمان.
اين حساب با ثانيه‌ها پر مي شه.
هرروز که از خواب بيدار ميشيم هشتادوشش هزار و چهارصد ثانيه به ما جايزه ميدن و شب که مي‌خوابيم مقداري را که مصرف نکرديم نمي تونيم به‌روز بعد منتقل کنيم.
لحظه‌هايي که زندگي نکرديم از دستمون رفته.
ديروز ناپديدشده.
هرروز صبح جادو مي شه و هشتادوشش هزار و چهارصد ثانيه به ما ميدن.
نتيجه‌ي اخلاقي:
يادت باشه که من و تو فعلاً از اين نعمت برخورداريم ولي بانک مي تونه هر وقت بخواد حسابو بدون اطلاع قبلي ببنده.
ما به‌جاي استفاده از موجودي‌مان نشستيم بحث‌وجدل مي‌کنيم و غصه مي‌خوريم.
بياييم از زماني که برامون باقي مونده بيشترين و بهترين استفاده رو ببريم.



هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝
پسر تاجر و آسیاب مادرش


پسرکی از حمص به بغداد شد و صنعت را پرسود یافت مادرش او را برای مرمت آسیاب به حمص خواند پسر بدو نوشت که گردش سرین در عراق به از چرخش دستاس به حمص باشد.

عبید زاکانی

هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝
کمک
داشتم برمي‌گشتم خونه.
مسيرم جوريه که از وسط يه پارک رد ميشم بعد مي‌رسم به ايستگاه اتوبوس.
توي پارک که بودم يه زن خيلي جوون با چادر مشکي‌رنگ و رو رفته و لباس‌هاي کهنه، يه پيرمرد رو که روي يه چشمش کاور سفيدرنگي بود همراه خودش راه مي‌برد رسيد به من و گفت سلام.
من فکر کردم الآن مي خواد بگه من پول مي خوام که بابام رو ببرم دکتر و از اين حرفا.
اول خواستم برم بعد گفتم: من که عجله ندارم بذار واستم شايد کار ديگه اي داشته باشه.
منم همين‌طور که اخمم تو هم بود سرم رو به علامت جواب سلام تکون دادم و نگاهش کردم.
گفت: آقا من بايد بابام (بعد پيرمرده رو نشون داد) رو ببرم مجتمع پزشکي نور، آدرسش نوشته توي خيابان وليعصر، خيابان اسفندياري.
گفتم: خوب؟‌
با يه لحن بغض‌آلود گفت: خوب بلد نيستيم کجاست؟ توي اين شهر خراب‌شده از هر کي هم مي‌پرسيم اصلاً به حرفمون گوش نمي‌ده! بي شعورا جوابمونو نمي دن. اشک تو چشماش جمع شده بود.
بهش آدرس دادم و گفتم: تو اين شهر خراب‌شده وقتي آدرس مي خواي بايد بي‌مقدمه بپرسي فلان جا کجاست؟ اگر سلام کني يا چيز ديگه بگي فکر مي کنن مي خواي ازشون پول بگيري.
بعدازاينکه رفت گفتم: چقدر سنگ دل شديم، چقدر بد شديم و چقدر زود قضاوت مي‌کنيم، خود من تا حالا به چند نفر همين‌جوري بي‌محلي کردم و رفتم چون گفتم خوب معلومه ديگه پول مي خواد.
طفلي زن بيچاره خيلي دلم براش سوخت که فقط به خاطر اينکه فقير بود و ظاهرش فقرش رو نشون مي‌داد دلش رو شکسته بوديم.
بعد گوش دنيا را با اين دروغ کر کرديم که ما اصالتاً مردم نوع‌دوست و با فرهنگي هستيم و اين‌قدر اين دروغ را تکرار کرديم که خودمون و البته فقط خودمون باورمون شده اما...



هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝ظ
اولین سال بعد از شهادت شهید زمستان سرد شده بود و خلاصه اولین برف زمستان بر زمین نشست



یک شب پدر شوهرم آمد ، خیلی نا آرام گفت عروس گلم ، ناصر به تو قول داده که چیزی بخره و نخریده ؟گفتم: نه ، هیچی ؛خیلی اصرار کرد؛آخرش دید که من کوتاه نمی آیم ؛گفت :بهت قول داده زمستون که میاد اولین برف که رو زمین می شینه چی برات بخره ؟

چشم هایم پر از اشک شد ، گریم گرفت گفت دیدی یک چیزی هست ، بگو ببینم چی بهت قول داده ؟ گفتم : شوخی می کرد و می گفت بذار زمستون بشه برات یک پالتو و یک نیم چکمه می خرم


این دفعه آقا جون گریه اش گرفت نشسته بود جلوی من بلند بلند گریه می کرد گفت دیشب ناصر اومد توی خوابم بهم پول داد گفت به منيژه قول دادم زمستون که بشه براش یک چکمه ، و یک پالتو بخرم ؛حالا که نیستم شما زحمتش رو بکش



همسر شهید ناصر کاظمی


#عاشقانه_شهدایی😍


هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝
يکدست و يک‌پا
سرباز قبل از اينکه به خانه برسد با پدر و مادر خود تماس گرفت و گفت: پدر و مادر عزيزم جنگ تمام‌شده و من مي‌خواهم به خانه برگردم؛ ولي خواهشي از شما دارم، رفيقي دارم که مي‌خواهم او را با خود به خانه بياورم.
پدر و مادر او در پاسخ گفتند: ما باکمال ميل مشتاقيم که او را ببينيم.
پسر ادامه داد: ولي موضوعي است که بايد در مورد او بدانيد؛ او در جنگ بسيار آسيب‌ديده و در اثر برخورد با مين يکدست و يک پاي خود را ازدست‌داده است و جايي براي رفتن ندارد و من مي‌خواهم اجازه دهيد او با ما زندگي کند.
پدرش گفت: ما متأسفيم که اين مشکل براي دوست تو به وجود آمده است. ما کمک مي‌کنيم تا او جايي براي زندگي در شهر پيدا کند.
پسر گفت: نه؛ من مي‌خواهم که او در خانه ما زندگي کند.
آن‌ها در جواب گفتند: نه؛ فردي با اين شرايط موجب دردسر ما خواهد بود. ما فقط مسئول زندگي خودمان هستيم و اجازه نمي‌دهيم او آرامش زندگي ما را بر هم بزند. بهتر است به خانه بازگردي و او را فراموش کني.
در اين هنگام پسر با ناراحتي تلفن را قطع کرد و پدر و مادر او ديگر چيزي نشنيدند.
چند روز بعد پليس نيويورک به خانواده پسر اطلاع داد: فرزندشان در سانحه سقوط از يک ساختمان بلند جان‌باخته و آن‌ها مشکوک به خودکشي هستند.
پدر و مادر آشفته و سراسيمه به‌طرف نيويورک پرواز کردند و براي شناسايي جسد پسرشان به پزشکي قانوني مراجعه کردند.
با ديدن جسد؛ قلب پدر و مادر از حرکت ايستاد.
پسر آن‌ها يک دست‌وپا نداشت.


هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝
اندرز استاد
در شهر ميانه نوجواني باهوش تمام کتاب‌هاي استادش را آموخته و چشم‌بسته آن‌ها را براي ديگر شاگردان مي‌خواند.
استادش به او گفت: به يک شرط مي‌گذارم در امر آموزش دادن مرا کمک کني.
شاگرد پرسيد: چه شرطي؟‌
استاد گفت: آموزش بده اما نصيحت مکن.
شاگرد گفت: چرا نصيحت نکنم؟‌
استاد پير گفت: دانش در کتاب هست اما پندآموزي احتياج به تجربه و زمان دارد که تو آن را نداري زيرا خرد نتيجه باروري دانش و تجربه است.
شاگرد گفت: درس بزرگي به من آموختيد، سعي مي‌کنم امر شما را انجام دهم.
گفته مي‌شود سال‌ها گذشت و تا استاد زنده بود آن شاگرد، کسي را اندرز نمیداد.


هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝
دستور خدا
شهسواري به دوستش گفت: بيا به کوهي که خدا آنجا زندگي مي‌کند برويم. مي‌خواهم ثابت کنم که او فقط بلد است به ما دستور بدهد و هيچ کاري براي خلاص کردن ما از زير بار مشقات نمي‌کند.
ديگري گفت: موافقم؛ اما من براي ثابت کردن ايمانم مي‌آيم.
وقتي به قله رسيدند، شب شده بود.
در تاريکي صدايي شنيدند: سنگ‌هاي اطرافتان را بار اسبانتان کنيد و آن‌ها را پايين ببريد.
شهسوار اولي گفت: مي‌بيني؟ بعد از چنين صعودي، از ما مي‌خواهد که بار سنگين‌تري را حمل کنيم. محال است که اطاعت کنم.
ديگري به دستور عمل کرد.
وقتي به دامنه کوه رسيد، هنگام طلوع بود و انوار خورشيد، سنگ‌هايي که شهسوار مؤمن با خود آورده بود، را روشن کرد. آن‌ها خالص‌ترين الماس‌ها بودند.
مرشد مي‌گويد: تصميمات خدا شايد ازنظر ما سخت باشد، اما همواره به نفع ما هستند.


هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃🍁
🍃


وﻗﺘﯽ تو جبهه ﻫﺪﺍﯾﺎﯼ ﻣﺮﺩﻣﯽ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻣﯽ‌ﮐﺮﺩﯾﻢ، ﺩﺭ ﻧﺎﯾﻠﻮﻥ ﺭﻭ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻡ و ﺩﯾﺪﻡ ﮐﻪ ﯾﮏ ﻗﻮﻃﯽ خالی ﮐﻤﭙﻮﺗﻪ ﮐﻪ ﺩﺍﺧﻠﺶ ﯾﮏ ﻧﺎﻣﻪ ﺍﺳﺖ.

ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ: «ﺑﺮﺍﺩﺭ ﺭﺯﻣﻨﺪﻩ ﺳﻼﻡ، ﻣﻦ ﯾﮏ ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﺩﺑﺴﺘﺎﻧﯽ ﻫﺴﺘﻢ. ﺧﺎﻧﻢ ﻣﻌﻠﻢ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﻤﮏ ﺑﻪ ﺭﺯﻣﻨﺪﮔﺎﻥ ﺟﺒﻬﻪ‌ﻫﺎﯼ ﺣﻖ ﻋﻠﯿﻪ ﺑﺎﻃﻞ ﻧﻔﺮﯼ ﯾﮏ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﻫﺪﯾﻪ ﺑﻔﺮﺳﺘﯿﻢ. ﺑﺎ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺭﻓﺘﻢ ﺍﺯ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﺑﻘﺎﻟﯽ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﺑﺨﺮﻡ.

ﻗﯿﻤﺖ ﻫﺮ ﮐﺪﺍﻡ ﺍﺯ ﮐﻤﭙﻮﺕ‌ﻫﺎ ﺭﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ ﺍﻣﺎ ﻗﯿﻤﺖ ﺁﻧﻬﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﮔﺮﺍﻥ ﺑﻮﺩ. ﺣﺘﯽ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﮔﻼﺑﯽ ﮐﻪ ﻗﯿﻤﺘﺶ ۲۵ ﺗﻮﻣﺎﻥ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﺍﺭﺯﺍﻥ ﺗﺮ ﺑﻮﺩ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ‌ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻢ ﺑﺨﺮﻡ. ﺁﺧﺮ ﭘﻮﻝ ﻣﺎ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺳﯿﺮﮐﺮﺩﻥ ﺷﮑﻢ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻫﻢ ﻧﯿﺴﺖ.

ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﮐﻨﺎﺭ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﺍﯾﻦ ﻗﻮﻃﯽ ﺧﺎﻟﯽ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻡ و ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﭼﻨﺪ ﺑﺎﺭ ﺑﺎ ﺩﻗﺖ آﻥ ﺭﺍ ﺷﺴﺘﻢ ﺗﺎ ﺗﻤﯿﺰ ﺗﻤﯿﺰ ﺷﺪ. ﺣﺎﻻ ﯾﮏ ﺧﻮﺍﻫﺶ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﺑﺮﺍﺩﺭ ﺭﺯﻣﻨﺪﻩ ﺩﺍﺭﻡ، ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﮐﻪ ﺗﺸﻨﻪ ﺷﺪﯾﺪ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﻗﻮﻃﯽ ﺁﺏ ﺑﺨﻮﺭﯾﺪ ﺗﺎ ﻣﻦ ﻫﻢ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺑﺸﻮﻡ ﻭ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻢ ﺑﻪ ﺟﺒﻬﻪ‌ﻫﺎ ﮐﻤﮑﯽ ﮐﻨﻢ.»

ﺑﭽﻪ‌ﻫﺎ ﺗﻮ ﺳﻨﮕﺮ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺁﺏ ﺗﻮﯼ ﺍﯾﻦ ﻗﻮﻃﯽ ﻧﻮﺑﺖ ﻣﯽﮔﺮﻓﺘﻨﺪ، ﺁﺏ ﺧﻮﺭﺩﻧﯽ ﮐﻪ ﻫﻤﺮﺍﻫﺶ ﺭﯾﺨﺘﻦ ﭼﻨﺪ ﻗﻄﺮﻩ ﺍﺷﮏ ﺑﻮﺩ.


📚نقل از شهید حسین خرازی

هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝
🌺🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃
🍃

✍️ده سال سنش بود که یک نهال، تو باغچه خونشون کاشت.....
هر چه می گذشت نهال، بزرگ و بزرگتر می شد. بعد از دو سال، متوجه نکته ای شد. فروشنده ی نهال، بجای اینکه نهال درخت سیب بهش بده، یک نهال از درخت سرو به او داده بود
متوجه این اشتباه شد اما پیش خود گفت هفته ی آینده آنرا قطع می کنم. هفته ها پشت سر هم می آمد و مدام قطع کردن درخت رو به تاخیر می انداخت. الان که چهل سال می گذرد، آن نهال، تبدیل به یک درخت تنومند شده است و آن جوان پر انرژی، تبدیل به یک پیرمرد فرتوت و ناتوان. پیرمرد پیش خودش فکر می کند که کندن یک نهال با نیروی جوانی مطمئنا کار ساده ای بود اما الان کندن یک درخت تنومند...

🔻حکایت باغبان و آن نهال، حکایت من و گناهانم است. گناهانی که بخاطرشون توبه نکردم، روز به روز تو وجودم ریشه دار تر می شن و من برای رهایی از آنها، ضعیفتر
باید قدر جوانی رو بدانم...
حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلم فرمودند: "اَلتَّوبَةُ حَسَنٌ وَ لکِنْ فِى الشَّبابِ اَحْسَنُ"
توبه زیباست ولی توبه جوان زیباتر است.

🍃
🌺🍃

📚✍️داستان های جذاب و خواندنی در کانال حکایت و داستان های آموزنده 📚✍️
هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃
🍃

✍️مردی عقربی را دید که در آب برای نجات خویش دست و پا میزند
مرد به قصد کمک دستش را به طرف عقرب دراز کرد اما عقرب تلاش کرد تا نیشش بزند !

با این وجود مرد هنوز تلاش میکرد تا عقرب را از آب بیرون بیاورد اما عقرب دوباره سعی کرد او را نیش بزند !!!

مردی در آن نزدیکی به او گفت : چرا از نجات عقربی که مدام نیش میزند دست نمیکشی ؟!
مرد گفت : عقرب به اقتضای طبیعتش نیش میزند طبیعت عقرب نیش زدن است و طبیعت من عشق ورزیدن
چرا باید از طبیعت خود که عشق ورزیدن است فقط به علت این که طبیعت عقرب نیش زدن است دست بکشم ؟!

هیچگاه از عشق ورزیدن دست نکش،
حتی اگر اطرافیانت نیش بزنند.
🍃
🌺🍃

👍با لایک و فوروارد کردن ما رو به دوستان خودتون معرفی کنید 👍

هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝
جام های شراب در قدیم دارای هفت خط بودند و هرکس بنا بر ظرفیتش تا یک خط خاص میتوانست شراب بنوشد.

این خط ها عبارت بودند از ؛
۱-مزور
۲-فرودینه
۳-اشک
۴-ازرق
۵-بصره
۶-بغداد
۷-جور

هرکس شراب خوار قهاری بود و میتوانست تا خط هفتم شراب بخورد به هفت خط معروف میشد.
بعضی مواقع شخصی برای خودنمایی تقاضای پر کردن جام تا خط هفتم میکرد ولی نمیتوانست همه شراب را بنوشد. در اینجا دوستانش برای حفظ آبروی او تا خط جور، شراب او را سر میکشیدند و اصطلاح جور کسی را کشیدن از اینجا ضرب المثل گردید.


هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝
🔆پير ابرو

حضرت حاج آقاى هاشمى زاده فرمودند:
اصفهان چهل بابا داشته كه همه از اولياء و از عجايب روزگار بودند البتّه از اين چهل باباها هفت هشت تاى آنها را مى شناسيم كه يكى هم ((بابا ابرو)) پير ابرو بوده .


ايشان شخص عجيبى بوده و هميشه در قبرستان تخت فولاد شب و روزش ‍ را بسر مى برده و از عُباد و زُهاد و اغتاب و اوتاد و رياضت كش ها بوده و ابروهايش بقدرى بلند بوده كه روى چشمانش را مى گرفته و طريقه ارشاد و هدايت ايشان اين بوده كه گنه كاران و بزه كاران و شيّادان را خدمت ايشان در جمع خانه مى آوردند.


يك شب يا يك روز ابروهايش را بالا مى زده ، يك نگاهى به آنها مى كرده و آنها را عوض مى كرده و تصفيه و پاك و روحانى ومنقلب مى شدند.



📚داستانهايى از مردان خدا، قاسم مير خلف زاده

هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝
🔆قبر و قرآن

حضرت حاج آقاى هاشم زاده فرمودند:
يك قبر كنى در ((تخت فولاد اصفهان )) قبركنى مى كرد. يك روز يك بنده خدايى مى ميرد و وصيت مى كند كه اگر مُردم قبر مرا در پياده رو و جاده قرار دهيد تا مردم از روى قبر من رد شوند و فاتحه اى نثارم نمايند.


قبركن زمينى را شروع به كندن مى كند يك وقت متوجه مى شود قبرى ظاهر شد. داخل قبر مى شود سنگى را مى بيند، وقتى سنگ را بر مى دارد. مى بيند يك بنده خدايى نشسته ويك رحل با قرآن در مقابلش گذاشته و دارد قرآن مى خواند.


مى ترسد وسنگ را سر جايش مى گذارد و روى قبر را مى پوشاند واين قبر را براى خودش مى گذارد و به صاحبان متوفا مى گويد: اين قبر توى قبرى در آمده و نمى توان در آنجا مُرده دفن كرد جاى ديگرى قبرى ميكَند و ميت را در آنجا به خاك مى سپارد.
پنجاه سال از اين ماجرا مى گذرد بعد از پنجاه سال قبر كن با خود مى گويد بروم ببينم اشتباه نديده باشم ، نكند هواسم پرت بوده و خواب ديده ام ، خلاصه قبر را مى كَند و پايين مى رود و سنگ را از روى آن قبر بر مى دارد.


مى بيند بله آن بنده خدا هنوز نشسته و مثل پنجاه سال قبل ، قرآن مى خواند.
يك وقت آن بنده خدائى كه در قبر نشسته بود و قرآن مى خواند سرش را بالا مى كند و مى گويد: تو خجالت نمى كشى هر روز هر روز نگاه مى كنى ؟ تو كه ديروز اينجا بودى و نگاه كردى دوباره امروز آمدى نگاه مى كنى ؟
قبر كن فورى سنگ را روى قبر مى گذارد و بر مى گردد.


وقتى كه مرگش نزديك مى شود وصيت مى كند كه اگر مُردم مرا اينجا خاك كنيد اما اين سنگ را بر نداريد و توى قبر را نگاه نكنيد.
اينها چيزهايى است كه هضمش براى افراد مشكل است .
بله ؛ مردان خدا در حال حيات به هر چه عادت داشتند در حال مهات هم به آن مداومت دارند.




📚داستانهايى از مردان خدا، قاسم مير خلف زاده


هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝
🔆برخورد بر مبناى نيّت افراد


حسين بن محمّد اشعرى به نقل از پيرمردى به نام عبداللّه زرّين حكايت كند:
در مدّتى كه ساكن مدينه منوّره بودم ، هر روز نزديك ظهر حضرت جوادالا ئمّه عليه السلام را مى ديدم كه وارد مسجدالنّبى مى شد و مقدارى در صحن مسجد مى نشست ؛ و سپس قبر مطهّر جدّش ، حضرت رسول و نيز قبر شريف مادرش ، فاطمه زهرا عليها السلام را زيارت مى نمود و نماز به جاى مى آورد.
روزى به فكر افتادم كه مقدارى خاك از جاى پاى مبارك آن حضرت را جهت تبرّك بردارم .
پس به همين منظور - بدون اين كه چيزى به كسى اظهار كنم - فرداى آن روز در انتظار ورود حضرت نشستم ؛ ولى بر خلاف هر روز، مشاهده كردم كه اين بار سواره آمد تا جاى پائى بر زمين نباشد و چون خواست از مركب خويش فرود آيد، بر سنگى كه جلوى مسجد بود قدم نهاد.


و چندين روز به همين منوال و كيفيّت گذشت و من به هدف خود نرسيدم ، تا آن كه با خود گفتم : هر كجا حضرت ، كفش خود را درآورد، از زير كفش ‍ وى چند ريگ يا مقدارى خاك برمى دارم .
فرداى آن روز متوجّه شدم كه امام عليه السلام با كفش وارد صحن مسجد شد؛ و مدّتى نيز به همين منوال سپرى شد.
اين بار با خود گفتم : مى روم جلوى آن حمّامى كه حضرت داخل آن مى شود؛ و آن جا به مقصود خود خواهم رسيد.
پس از سؤ ال و جستجو از اين كه امام جواد عليه السلام به كدام حمام مى رود؟



در جواب گفتند: حمّامى در كنار قبرستان بقيع است ، كه مال يكى از فرزندان طلحه مى باشد.
لذا آن روزى كه بنا بود حضرت به حمّام برود، من نيز رفتم و كنار صاحب حمّام نشستم و با وى مشغول صحبت شدم ، در حالتى كه منتظر قدوم مبارك حضرت جوادالائمّه عليه السلام بودم .


صاحب حمّام گفت : چرا اين جا نشسته اى ؟
اگر مى خواهى حمّام بروى ، بلند شو برو؛ چون اگر فرزند امام رضا عليه السلام بيايد، ديگر نمى توانى حمّام بروى .
در بين صحبت ها بوديم كه ناگاه متوجّه شديم ، حضرت وارد شد و سه نفر نيز همراه وى بودند.
چون خواست از الاغ و مركب خويش پياده شود، آن سه نفر قطعه حصيرى زير قدوم مباركش انداختند تا آن حضرت روى زمين قرار نگيرد.



به حمّامى گفتم : چرا چنين كرد و حصير زير پايش انداختند؟!
صاحب حمّام گفت : به خدا قسم ، تا به حال چنين نديده بودم و اين اوّلين روزى بود كه براى حضرت حصير پهن شد.
در اين هنگام ، با خود گفتم : من موجب اين همه زحمت براى حضرت شده ام ؛ و از تصميم خود بازگشتم .
پس چون نزديك ظهر شد، ديدم امام عليه السلام همانند روزهاى اوّل وارد صحن مسجد شد و پس از اندكى نشستن مرقد مطهّر جدّش ، رسول اكرم و مادرش ، فاطمه زهراء عليها السلام را زيارت نمود؛ و سپس در جايگاه هميشگى نماز خود را به جاى آورد و از مسجد خارج گرديد.


📚-اصول كافى : ج 1، ص 493، ح 2، إ ثبات الهداة : ج 3، ص 331، ح 6.


هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝
🔆اثر انگشت در سنگ و آب شدن سينى فلزى


مرحوم طبرى ، بحرانى ، شيخ حرّ عاملى و ديگر بزرگان آورده اند كه شخصى به نام عمارة بن زيد حكايت كند:
روزى در مجلس حضرت ابوجعفر، امام محمّد بن علىّ عليهما السلام نشسته بودم ، به حضرت عرض كردم : ياابن رسول اللّه ! علائم و نشانه هاى امام چيست ؟


حضرت فرمود: هركس بتواند كارى را كه هم اكنون من انجام مى دهم ، انجام دهد، يكى از نشانه هاى امام در او مى باشد.
و سپس انگشتان دست مبارك خود را روى صخره اى - كه در كنارش بود - نهاد، و هنگامى كه دست خود را از روى آن سنگ برداشت ، ديدم جاى انگشتان دست حضرت روى آن سنگ به طور روشن و واضح اثر گذاشته است .
و نيز حضرت را مشاهده كردم كه قطعه آهنى را با دست مبارك خود گرفته است و بدون آن كه آن را در آتش نهاده باشند همانند قطعه اى كش و لاستيك يا فنر از دو سمت مى كِشد و پاره نمى شود.


📚إ ثبات الهداة : 3، ص 346، ح 66، مدينة المعاجز: ج 7، ص 324، ح 2362، بحارالا نوار: ج 50، ص 59، دلائل الا مامة : ص 400، ح 357.

هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝
عبداللّه بن محمّد - كه يكى از راويان حديث است - گويد:
روزى همراه عمارة بن زيد بودم ، او ضمن صحبت هائى ، حكايت عجيبى را برايم بيان كرد، گفت : روزى امام محمّد جواد عليه السلام را در حالى كه يك سينى بزرگ گِرد مَجْمَعه جلويش نهاده بود، ديدم ؛ پس از ساعتى به من خطاب كرد و فرمود: اى عمّاره ! آيا مايل هستى كه به وسيله اين سينى فلزّى يك كار عجيب و حيرت انگيز را مشاهده كنى ؟
عرضه داشتم : بلى ، ميل و علاقه دارم .
پس ناگهان حضرت دست مبارك خود را بر آن سينى نهاد و سينى به شكل مايع در آمد؛ سپس آن ها را جمع نمود و در طشت و قدحى كه كنارش بود، ريخت ؛ و بعد از آن دست خود را روى آن مايع كشيد و به صورت همان سينى اوّل در آمد.
و امام عليه السلام در پايان فرمود: امام يك چنين قدرتى را دارد كه در همه چيز مى تواند با اراده الهى تصرّف كند و تغيير و دگرگونى ايجاد نمايد.





📚إ ثبات الهداة : 3، ص 346، ح 66، مدينة المعاجز: ج 7، ص 324، ح 2362، بحارالا نوار: ج 50، ص 59، دلائل الا مامة : ص 400، ح 357.

هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝
🔆نجات از ضربت شمشير مستانه


بسيارى از بزرگان به نقل از حكيمه دختر حضرت ابوالحسن ، امام رضا عليه السلام روايت كرده اند، كه فرمود:
چون برادرم ، حضرت جواد عليه السلام به شهادت رسيد، روزى نزد همسرش ، امّالفضل - دختر ماءمون رفتم



امّ الفضل ضمن صحبت هائى پيرامون فضائل و مكارم امام جواد عليه السلام ، اظهار داشت : آيا مايل هستى تو را در جريان موضوعى بسيار عجيب و حيرت انگيز قرار دهم كه تاكنون كسى نشنيده است ؟
گفتم : چه موضوعى است ؟ آرى ، برايم بيان كن .
گفت : شبى از شب ها در منزل حضرت بودم ، ناگاه زنى وارد شد، پرسيدم تو كيستى ؟
پاسخ داد: من از خانواده عمّار ياسر هستم و همسر ابوجعفر، محمّد بن علىّ الرّضا عليه السلام مى باشم ، با شنيدن اين خبر، حسّاسيّت من برانگيخته گشت و بُردبارى خود را از دست دادم ، و از جاى برخاستم و به نزد پدرم ماءمون رفتم .
هنگامى كه او را ديدم ، متوجّه شدم كه شراب بسيار خورده و مست لايعقل است ؛ پس موضوع را برايش بيان كردم و نيز افزودم كه شوهرم بسيار از من و تو بدگوئى مى كند و به تمام افراد بنى العبّاس توهين مى نمايد.
پدرم با شنيدن سخنان دروغين من خشمگين و عصبانى گشت و شمشير خود را برگرفت و سوگند ياد كرد كه امشب او را با اين شمشير قطعه قطعه مى كنم و روانه منزل حضرت گرديد.


من با ديدن چنين صحنه اى از گفتار خود پشيمان شدم و همراه پدرم روانه گشتم تا ببينم چه مى كند.
چون ماءمون وارد منزل شد، ديد حضرت جواد عليه السلام در بستر آرميده است ، پس با شمشير بر آن حضرت حمله برد و به قدرى بر بدن مبارك و مقدّس او ضربات شمشير وارد كرد كه ديدم بدنش قطعه قطعه گرديد.
و به اين مقدار هم قانع نشد، بلكه شمشير بر رگ هاى گردن او نهاد و رگ هاى گردنش را نيز قطع كرد.
من با مشاهده اين صحنه دلخراش بر سر و صورت خود زدم و روى زمين افتادم ، پس از لحظاتى كه از جاى برخاستم روانه منزل پدرم گشتم ؛ و چون صبح شد و پدرم از حالت مستى بيرون آمد، به او گفتم : يا اميرالمؤ منين ! آيا متوجّه شدى كه ديشب چه كردى ؟
گفت : خير، در جريان نيستم و خبر ندارم .
وقتى جريان را برايش بازگو كردم ، فريادى كشيد و مرا تهديد كرد و گفت : رسوا شديم ، ديگر در جامعه جايگاهى نداريم .


سپس ياسر خادم را احضار كرد و به او دستور داد تا به منزل حضرت جواد عليه السلام برود و گزارش وضعيّت حضرت را بياورد.
ياسر رفت و پس از لحظاتى بازگشت و چنين اظهار داشت : ديدم ابوجعفر، محمّد بن علىّ عليه السلام لباس هاى خود را پوشيده ؛ و بر سجّاده و جانماز خويش نشسته است و مشغول عبادت بود، در حيرت و تعجّب قرار گرفتم ؛ و سپس از حضرت تقاضا كردم تا پيراهنش را درآورد و به من هديه دهد.
و با اين كار خواستم كه ببينم آيا ضربات شمشير بر بدنش اثر كرده ، و آيا بدنش زخم و خون آلود است يا خير؟
حضرت تبسّمى نمود و اظهار داشت : پيراهنى بهتر از آن را به تو خواهم داد.
گفتم : خير، من پيراهنى را كه بر تن دارى ، مى خواهم .
پس چون پيراهن خود را از تن شريفش درآورد، كوچك ترين زخم و اثر شمشير در جائى از بدنش نيافتم .
و ماءمون با شنيدن اين خبر مسرّت آميز، خوشحال شد و مبلغ هزار دينار به ياسر هديه داد.



📚خ نويسان شيعه و سنّى آن را به گونه هاى مختلف از جهت تفصييل و يا خلاصه آورده اند از آن جمله : مهج الدّعوات : ص 26، مناقب ابن شهرآشوب : ج 4، ص 394، كشف الغمّة : ج 2، ص 365، بحار: ج 50، ص 69، ح 47، مدينة المعاجز: ج 7، ص 367، ح 2380، الثّاقب فى المناقب : 219، ح193



هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝
 ‌

📚امام حسن عسگری در میان درندگان

حضرت امام حسن عسگری علیه السلام از طرف حکومت عباسی به دست مأموری سپرده شده بود.
او از حکومت عباسی اجازه داشت امام را میان درندگان بیندازد.
همسرش به او گفت:« تقوای خداوند را پیشه کن. تو متوجه نیستی چه کسی در منزل توست؟»
آن گاه عبادت، پاکی و نیکوکاری امام را به شوهرش یادآور شد و گفت:« من برای تو می ترسم. می‌ترسم حق او را رعایت نکنی و گرفتار عذاب بشوی.»
اما مرد زیر بار نرفت و امام حسن عسگری علیه السلام را میان درندگان انداخت. هیچ کس تردیدی نداشت که درندگان، امام را طعمه خود خواهند کرد. اما وقتی پس از مدتی برای تماشا آمدند، دیدند امام حسن عسگری علیه السلام ایستاده و در حال نماز است، و درندگان نیز دور او را گرفته اند.
با دیدن این منظره، امام را از میان درندگان خارج کردند.

منبع:
بحار الانوار، ج 50، ص 268،


هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝