ادامه مطلب👇

🔷 سال 120تا 128 قمری

جابر بن یزید جُعفی به دستور امام باقر عليه السلام خود را به ديوانگي زد و در صحن مسجد كوفه بچه ها را دور خود جمع مي‌كرد. اتفاقاً چند روز از جريان جنون جابر نگذشته بود كه از سوي هشام بن عبدالملك به والي كوفه فرماني رسيد كه: «جابر بن يزيد جعفي را گردن بزن و سرش را پيش من بفرست!»

والي كوفه پس از قرائت نامه از اطرافيانش درباره جابر پرس و جو كرد. آنان گفتند: «او مردي فاضل، دانشمند و محدث و اهل بحث و نظر است، ولي اخيراً ديوانه شده و اينك در صحن مسجد همراه بچه ها، اسب سواري مي كند.» والي شخصاً موضوع را تعقيب كرد و ديد كه جابر، سوار بر چوبي شده و بازي مي كند. وقتی دید جابر در سر پیری به چه روزی افتاده گفت: «سپاس خدا را كه مرا از قتل اين مرد رهايي بخشيد.»

🔷 سال 180 تا 190 قمری

نیمه شب، بهلول با امام کاظم علیه السلام در حاشیه شهر به طور مخفیانه ملاقات کرد. بهلول گفت: «به امر شما با ده نفرشان مناظره کردم.»

-بله. خبر پیروزی تو به دربار عباسیان رسیده. این کار تو سبب از رونق افتادن تمام آن ده نفری شد که کاندید ریاست دستگاه قضای عباسیان بودند.

-بله. شکست و عجز آنها در نزد مردم و شاگردانشان محرز شد.

-به زودی این مقام را به تو پیشنهاد می‌کنند.

-لابد تا پس از این که مرا به این مقام منصوب کردند، بتوانند از من حکم قتل شما را بگیرند و اینگونه شیعه را وادار به امام کُشی کنند.

-هم این، و هم این که تو را سپر همه اعتراضاتی کنند که از سوی شیعیان و علویان به عباسیان میشود.

-تکلیف چیست سرورم؟

-به سیره استادت ... جابر بن یزید جعفی عمل کن.

دو روز گذشت. ماموران حکومتی با جوایز و هدایای فراوان به خانه بهلول رفتند. وقتی در زدند، فرزندش در را باز کرد.

-با پدرت ... فخر شیعیان ... قاضی القُضات عباسیان کار داریم.

-پدرم قاضی القُضات شد؟ عجب!

-چرا تعجب میکنی؟ انگار از مقام و منزل علمی و معنوی پدرت بی خبری!

-بی خبر نیستم. اما بهتر است نگاهی به پشت سرتان بکنید.

وقتی همه رو برگرداندند، دیدند بهلول لباس کهنه ای به تن کرده و مثلا بر چوب بزرگی سوار شده و او را هی میکند. فرماندهی که خیال میکرد از آن روز وظیفه اش محافظت از قاضی القُضات عباسیان خواهد بود، با تعجب پرسید: «جناب بهلول چه میکنید؟! این خلاف شان شماست!»

بهلول جواب داد: «مگر کوری؟ خلیفه بازی میکنم!»

فرمانده با تعجب پرسید: «پس کو خلیفه؟!»

بهلول اشاره به چوبی کرد که لای پایش قرار داده بود و او را هی میکرد. گفت: «اینا. الان من سوار خلیفه ام و ساعتی دیگر، خلیفه سوار من خواهد شد.»

و این چنین بود که فرمانده ناامید شد و خبر دیوانگی بهلول را به دربار رساند. و از آن روز، بهلول تا ده سال، یعنی تا سال 190 هجری، با زبان و هیبت دیوانگان، از هر فرصتی برای بی آبرو کردن عباسیان استفاده کرد تا اینکه با همان حال از دنیا رفت.

هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
📚 یک روز آموزگار از دانش‌آموزانى که در کلاس بودند پرسید آیا مى‌توانید راهى غیرتکرارى براى ابراز عشق، بیان کنید؟

🔹برخى از دانش‌آموزان گفتند بعضی‌ها عشقشان را با بخشیدن معنا مى‌کنند.

🔶برخى «دادن گل و هدیه» و «حرف‌هاى دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شمارى دیگر هم گفتند که «با هم بودن در تحمل رنج‌ها و لذت بردن از خوشبختى» را راه بیان عشق مى‌دانند.

🔹در آن بین، پسرى برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را براى ابراز عشق بیان کند، داستان کوتاهى تعریف کرد:

🔶یک روز زن و شوهر جوانى که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول براى تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتى به بالاى تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند.
یک قلاده ببر بزرگ، جلوى زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکارى به همراه نداشت و دیگر راهى براى فرار نبود.

🔹رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرأت کوچک‌ترین حرکتى نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیست شناس فریاد زنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت.

🔶بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه‌هاى مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند.

🔹داستان به اینجا که رسید دانش‌آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد.

🔶راوى اما پرسید: آیا مى‌دانید آن مرد در لحظه‌هاى آخر زندگى‌اش چه فریاد مى‌زد؟
🔹بچه‌ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است!

🔶راوى جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم، تو بهترین مونسم بودى. از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود».

🔹قطره‌هاى بلورین اشک، صورت راوى را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست‌شناسان مى‌دانند ببر فقط به کسى حمله مى‌کند که حرکتى انجام مى‌دهد و یا فرار مى‌کند.
🔶پدر من در آن لحظه وحشتناک، با فدا کردن جانش پیشمرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه‌ترین و بى‌ریاترین‌ راه پدرم براى بیان عشق خود به مادرم و من بود....


هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
#یڪ_داستان_یڪ_پند

🔸 یڪی از عرفا و اولیا الله نقل می ڪرد، روزی در فرودگاه تبریز از هواپیما پیاده شدم و خواستم تاڪسی ڪرایه ڪنم به منزل برساندم.

🌹تاڪسی ها مدل بالا بودند و خودروی پیڪانی آن دور پارڪ ڪرده بود ڪه ڪسی سوار نمی شد. او را دربست ڪرایه ڪردم و به او گفتم: اگر مسافر هم سوار ڪنی ایرادی ندارد. راننده خوشحال شد به چند نفر در مسیر ڪه بودند، چراغی زد و توقف ڪوتاهی ڪرد ولی هم مسیر ما نبودند. ڪسی سوار نشد و بالاخره مرا تنهایی به منزل رساند.

🌸شب در عالم رویا در باغ زیبای بزرگی خودم را دیدم، بسیار خوشحال شدم، پرسیدم ، این باغ برای کیست؟

🌼 گفتند: تو. پرسیدم چرا؟ گفت امروز ڪار خیری ڪردی. گفتم،ولی ڪسی سوار نشد و راننده مرا فقط برد و از من ڪرایه گرفت. گفتند: در لحظه ای ڪه راننده در مقابل مسافری می ایستاد تو بیشتر از راننده مشتاق بودی آن مسافر سوار شود وراننده ڪرایه ای بگیرد و وقتی مسافری سوار نمی شد، تو بیشتر از او متاسف می شدی. و این باغ برای نیت خیری بود ڪه در قلبت داشتی، هرچند نمیتوانستی نیت خیر خود را به نتیجه برسانی .

✔️إِن يَعْلَمِ اللَّهُ فِي قُلُوبِكُمْ خَيْرًا يُؤْتِكُمْ خَيْرًا اگر خداوند در قلب های شما (ڪافی است) خیری ببیند، به شما خیر عنایت می ڪند.(انفال70)

هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
🕌 با صدای دعای عرفه که از مسجد محله پخش می‌شد، از خواب بیدار شدم. طبق روال هر سال بوی آشِ مادرم همه‌ی فضای خانه را پُر کرده بود. راستی چرا مادر هر سال این روز آش نذری می‌پزد؟ به سراغش رفتم، صورت مهربانش غرقِ اشک بود و زیارت عاشورا را زیر لب زمزمه می کرد.

🔸 روبه‌رویش نشستم: «مادر چرا هر سال عصرِ روز عرفه آش نذری می‌پزی؟» نگاهم کرد و گفت: «عزیزم، آش نذری نیست، آش پشتِ پاست»

🔺 بیشتر کنجکاو شدم: «ما که مسافر نداریم» چشمانش بارانیِ بارانی شد: «آش پشتِ پای عزیز زهرا، حسین است؛ امروز مسافر کربلا می‌شود»

‼️ حیرت تمام وجودم را گرفته بود، بی‌اختیار گفتم: «شما چرا آش پشت پای مولا را می‌پزی؟»‌ انگار بغضِ سالیانِ دردش شکست. گفت: «آخر حسین، این روزها مادر ندارد» بغض من هم شکست، سر بر زانوی مادر گذاشتم و گریستم...

🤲 خدایا می‌شود در عصر جمعه‌‌ای خیلی نزدیک، مادرم آش پشت پای مهدی فاطمه را هم در سفر کوفه بپزد؟! تاریخ عوض شود و اینبار کوفه برای آمدن امامش آغوش باز کند...

📖 #داستانک بسیار زیبا ؛ ویژه #روز_عرفه

هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
راز آرامش و فراغت از اضطراب چیست؟

🔹مردی سوار هواپیما شد. سمینارش تازه به پایان رسیده بود. او می‎رفت تا در سمینار بعدی شرکت کند و دیگران را به‌سوی خدا بخواند و به رحمت الهی امیدوار سازد.

🔸هواپیما از زمین برخاست. مدتی گذشت. همه به گفت‌وگو مشغول بودند. مرد در افکارش غوطه‌ور بود که در جلسه‌ بعدی چه‎ بگوید و چگونه بر مردم تأثیر بگذارد. ناگاه، چراغ بالای سرش روشن شد که کمربندها را ببندید.

🔹اندکی بعد، صدایی از بلندگو به گوش رسید:
لطفاً همگی در صندلی‌های خود بنشینید. طوفان بزرگی در پیش است.

🔸موجی از نگرانی به دل‌ها راه یافت، امّا همه کوشیدند ظاهر خود را آرام نشان دهند. کمی گذشت.

🔹طوفان شروع شد. صاعقه زد و نعره رعد برخاست. کم‌کم نگرانی از درون دل‌ها به چهره‌ها راه یافت. بعضی دست به دعا برداشتند. طولی نکشید که هواپیما در طوفانی خروشان بالا و پایین می‌رفت. گویی هم‌اکنون به زمین برخورد می‎کند و از هم متلاشی می‎گردد.

🔸مرد نیز نگران شد. اضطراب به جانش چنگ انداخت. از آن همه مطالب که برای گفتن به مردم در ذهن اندوخته بود، هیچ باقی نماند. سعی کرد اضطراب را از خود دور کند امّا سودی نداشت.

🔹نگاهی به دیگران انداخت. همه آشفته بودند و نگران که آیا از این سفر جان سالم به در خواهند برد؟

🔸ناگاه نگاهش به دخترکی خردسال افتاد. آرام و بی‎صدا نشسته بود و کتابش را می‌خواند. آرامشی زیبا چهره‌اش را در خود فروبرده بود.

🔹هواپیما زیر ضربات طوفان مبارزه می‎کرد. انگار طوفان مشت‎های خود را به هواپیما می‎کوفت. امّا هیچ‌کدام این‌ها در دخترک تأثیری نداشت. گویی در گهواره نشسته و آرام تکان می‎خورد و در آن آرامش بی‎مانند به خواندن کتابش ادامه می‎داد.

🔸مرد ابداً نمی‎توانست باور کند. او چگونه می‎توانست چنین ساکت و خاموش بماند و آرامش خویش را حفظ کند؟

🔹بالاخره هواپیما از چنگ طوفان رها شد و فرود آمد. مسافران شتابان هواپیما را ترک کردند، امّا مرد می‎خواست راز این آرامش را بداند. همه رفتند. او ماند و دخترک.

🔸مرد به او نزدیک شد و از طوفان سخن گفت و سپس از آرامش او پرسید که چرا هیچ هراسی در دلش نبود زمانی که همه آشفته بودند؟

🔹دخترک به‌سادگی جواب داد:
چون خلبان پدرم بود. او داشت مرا به خانه می‎برد. اطمینان داشتم که هیچ نخواهد شد و او مرا در میان این طوفان به سلامت به مقصد خواهد رساند.

🔸گویی آب سردی بود بر بدن مرد، سخن از اطمینان گفتن و خود به آن ایمان داشتن، این است راز آرامش و فراغت از اضطراب.

🔹به خدای مهربانی‌ها اعتماد کنیم، حتی در سهمگین‌ترین طوفان‌ها، و بدانیم او خلبان ماهری است.

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
⭕️✍️ زال و رودابه (عشق سنتی ایرانی)

زال و رودابه، داستانی است که در شاهنامه فردوسی روایت شده است.
زال در سفری به کابل، از همراهانش شنید که 'مهراب شاه'، دختری زیبارو و با کمالات دارد. زال با شنیدن صفات رودابه (دختر مهراب) در اندیشه دیدار او برآمد. از سویی، مهراب نیز در دیدار با زال، تحت تاثیر رفتار و منش او قرار گرفت و از نیکویی های زال نزد زن و فرزندش (رودابه) سخن گفت. بدین ترتیب، رودابه نیز در جست و جوی فرصتی برای دیدن زال برآمد.
پرستاران رودابه که از اندیشه او آگاه بودند با وی به مخالفت برخواستند و او را پند دادند که صبر کند تا قیصر روم و فقفور چین و افرادی با چنین مرتبه ای به خواستگاری اش آیند. اما رودابه بر تصمیم خود ایستاد. دختر مهراب، خود را آراست و همراه با خدمتگزاران در مسیر گذر زال قرار گرفت. زال او را دید و دل بدو باخت و با وساطت نزدیکان رودابه، پیام عاشقی اش را به او رساند.



رودابه زال را به کاخ دعوت کرد و زال و رودابه، با یکدیگر رو در رو می شوند؛ در حالی که رودابه بر بام کاخ است و زال از پای دیوار، با نگاهی حسرت آلود به بالا نگاه می کند و از یار، چاره دیدار می جوید.
رودابه زلف چون کمند خود را به پایین انداخت و زال، زلف یار را در دست گرفت و از دیوار کاخ بالا رفت و به معشوق رسید.
زال و رودابه در کاخ پیمان بستند که با یکدیگر ازدواج کنند. پس زال نامه ای به پدر نوشت و از او رخصت ازدواج خواست. سام (پدر زال) با این ازدواج موافقت کرد و زال به شکرانه این ازدواج، خدای را بسیار ستود:

گرفت آفرین زال بر کردگار
برآن بخشش گردش روزگار
درم داد و دینار درویش را
نوازنده شد مردم خویش را

رودابه نیز پدر و مادر خویش را راضی به ازدواج کرد و زال و رودابه با حضور خانواده هایشان در کابل به عقد یکدیگر در آمدند. حاصل ازدواج زال و رودابه، فرزندی بود که به یکی از بزرگترین اسطوره های تاریخ ایران تبدیل شد: «رستم».
فردوسی با داستان زال و رودابه، نماد 'زلف' را به عنوان مهمترین نماد عشق در ادبیات ایران تثبیت کرد. نه تنها زال برای رسیدن از کف زمین به بام کاخ (نزد معشوق)، از زلف یار بالا می رود، بلکه از آغاز هم زلف یار پای بند او شده بود؛ هرچند از نگاه عاشق، هرچیز که به معشوق ارتباط داشته باشد، زیباترین ترین است و رودابه نیز چنین بود: دهان غنچه و زلف پایبند و چشمان خمار و صورت شاداب (پرآب) و عطر دل انگیز و ماه آسمان افروز.

دهانش به تنگی، دلِ مستمند
سرِ زلف، چون حلقه ی پایبند
دو جادوش پرخواب و پرآب روی
پر از لاله رخسار و پر مشک موی
نفس را مگر بر لبش راه نیست
چنو در جهان نیز یک ماه نیست


هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
پادشاهى بود که سه دختر داشت. روزى از آنها پرسيد:
"آيا رويه آستر را نگاه مى‌دارد يا آستر رويه را؟"

دختر بزرگ و دختر ميانى هر دو گفتند:
رويه آستر را نگاه مى‌دارد.
اما دختر کوچکتر گفت:
آستر رويه را نگاه مى‌دارد.

پادشاه از جواب دختر کوچکتر غضبناک شد و به وزير گفت که دستور دهد در شهر جار بزنند هر جوان زيبائى که در شهر هست به قصر بيايد
و به دختر اولى و دومى گفت: هر کدام از جوان‌ها را که پسنديديد به طرف آنها يک ترنج پرتاب کنيد.

به اين ترتيب دو دختر بزرگتر شوهران خود را انتخاب کردند و پس از يک جشن عروسى مفصل به خانهٔ بخت رفتند.

پس از مدتى شاه دستور داد جار بزنند هر چه کور و کچل و شل و تنبل هست در قصر حاضر شوند. مأموران شاه در خانهٔ پيرزنى پسر تنبل و بى‌عرضه‌اى را يافتند که توى زنبيلى در تنور خانه جا خوش کرده بود.

او را خدمت پادشاه آوردند. پادشاه امر کرد که دختر کوچک را به عقد آن پسر درآوردند و دختر را به خانهٔ پيرزن فرستادند.

دختر با کاردانى و تلاش، کم‌کم پسر را وادار به‌راه رفتن و کار کردن کرد. پسر هم خيلى زرنگ شد و کار او بالا گرفت.

تا اينکه نوکر يک تاجر شد و همراه او و چند تاجر ديگر به سفر رفت. رفتند و رفتند تا به بيابانى رسيدند که در آن نه آب بود و نه آبادانی.

در آن بيابان چاهى بود که هر کس داخل آن مى‌شد ديگر بالا نمى‌آمد. تاجرها بين خودشان قرعه انداختند تا معلوم شود چه کسى بايد داخل چاه شود.

بالأخره پسر پس از اينکه از اربابش نوشته گرفت که پس از بيرون آمدن از چاه نصف مال‌التجاره‌اش را به او بدهد، وارد چاه شد.

وقتى توى چاه رفت ديد تختى در ته آن گذاشته شده و ديوى روى آن نشسته است.

فورى سلام کرد. ديو گفت: اگر سلام نکرده بودى لقمه اول من بناگوشت بود.

سپس پرسيد: کجا خوش است؟
پسر گفت: "آنجا که دل خوش است.'"
ديو خيلى خوشش آمد و به او چند دانه انار داد.

پسر از چاه آب کشيد و بالا فرستاد و صحيح و سالم از چاه بيرون آمد و نيمى از مال‌التجارهٔ ارباب خود را صاحب شد.

تاجرها راه افتادند و رفتند و رفتند تا به شهرى که مى‌خواستند رسيدند، وارد کاروان‌سرائى شدند.

شب که شد تاجرها رفتند دنبال خوش‌گذرانى اما پسر روى بارهاى‌ خود خوابيد.

کاروان‌سرادار در زير زمين چهل دزد را پنهان کرده بود تا مال هر تاجرى را که به کاروان سرا وارد مى‌شود، بدزدند.

اين‌ را اينجا داشته باشيد.
وقتى پسر از چاه درآمد، دو تا از انارها را توسط قاصدى براى مادر و آن دختر فرستاد.

قاصد انارها را به خانهٔ پسر برد.
دختر يکى از انارها را باز کرد ديد پر از دانه‌هاى ياقوت است.

معمارباشى را خبر کرد و گفت که قصرى بسازد بزرگتر و قشنگ‌تر از قصر پادشاه.

'اما بشنويد از پسر' .

نيمه‌هاى شب پسر سر و صدائى شنيد. چشم باز کرد و ديد از دريچه‌اى که در زمين کاروان‌سرا نصب شده بود چهل دزد بيرون آمدند و همهٔ مال و اموال تاجرها را به زيرزمين بردند.

فردا صبح که تاجرها متوجه شدند بارهاى آنها دزديده شده است به حاکم شکايت بردند. چند روزى گذشت و اموال تاجرها پيدا نشد.

پسر به تاجرها گفت مى‌توانم بارهاى شما را پيدا کنم به‌شرطى که نوشته بدهيد من 'تاجرباشی' شما بشوم و يک دهم اموال را هم به خودم بدهيد.

تاجرها قبول کردند. پسر پيش حاکم رفت و گفت من مى‌توانم اموال تاجرها را پيدا کنم به‌شرط آنکه يک روز حکومت خود را به من بدهی.

حاکم قبول کرد. پسر در لباس حاکم به کاروان‌سرا رفت و اموال تاجرها را از آن زيرزمين بيرون آورد.

با اين کار بر ثروت پسر افزوده شد.
پسر براى اينکه در شهر خودش جائى براى نگه‌دارى اموال خود درست کند به خانه برگشت.

در آنجا فهميد که دختر قصر باشکوه و بزرگى ساخته است.
خيلى خوشحال شد. دختر به او گفت:

وقتى به اينجا آمدى به ديدن پادشاه برو. اولين نفرى هم که پادشاه را دعوت مى‌کند بايد تو باشی.
پسر قبول کرد.

برگشت و بارهاى خود را آورد و پس از مدتى پادشاه را به قصر خود دعوت کرد. دختر، قصر را به‌خوبى آراست. پادشاه وارد که شد ديد عجب دبدبه و کبکبه‌ای!
عجب بريز و بپاشی! پيش خودش گفت:
اى کاش اين تاجرباشى داماد من بود.

در اين موقع دختر از پشت پرده بيرون آمد و پادشاه فهميد که اين دختر خودش است. قرار شد دختر به قصر پادشاه برگردد و دوباره با عزت و احترام و جشن عروسى مفصل به خانهٔ تاجرباشى برود.

مدتى گذشت. روزى دختر به پادشاه گفت:
فهمديد که حق با من بود و آستر است که رويه را نگاه مى‌دارد.

اين من بودم که آن پسر کچل و بى‌دست و پا را به اينجا رساندم.
پادشاه پیشانی دخترش را بوسيد و چند دِه را هم شش‌ دانگ به او بخشيد.


هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
داستان زیبای مینا و پلنگ کندلوس

طبق گفته‌ها و روایت‌ها، مینا چشمانی به سرخی یاقوت داشت. برای همین مردم به او مینای گرگ چشم یا «ورگ چشم» می‌گفتند.
مینا دختری یتیم بود که تنها در کلبه خود زندگی می‌کرد. خانه‌ای که هنوز در کندلوس پابرجاست و امروزه به یکی از نقاط دیدنی و گردشگری مازندران تبدیل شده است

خانه‌ای که در یکی از کوچه‌های باریک و زیبای کندلوس پنجره‌اش ما را به یاد پلنگی می‌اندازد که از پشت آن به صدای مینا گوش می‌داد.

کهنسالان و روایان می‌گویند با وجودی که مینا زیبا بود، اما چشمان سرخش سبب می‌شد که بچه‌ها از او بترسند و با دیدنش فرار کنند.

ماجرا از آنجا شروع شد که مینا دختر کندلوسی صدای دلنشینی داشت. ازطرفی به‌دلیل اینکه یتیم بود باید خیلی از کارها را خودش به‌تنهایی انجام می‌داد. به‌عنوان نمونه باید به‌دل جنگل می‌رفت تا برای بخاری هیزمی‌اش چوب تهیه کند. او زمانی که به‌دنبال جمع‌کردن چوب بود با صدای بلند آواز می‌خواند تا بر ترس و تنهایی خود در جنگل غلبه کند، همین کار باعث شد پلنگی عاشق صدای زیبایش شود تا حدی که ردپای مینا را بو ‌کشید و خانه‌اش را پیدا کرد تا شب‌ها هم او را ببیند.

یک شب پلنگ از روی شاخه یک درخت بالا رفت و به پشت‌بام خانه مینا راه یافت.
همین کار باعث شد تا مینا سرو صدایی از پشت‌بام بشنود، بنابراین از نردبان بالا رفت و وقتی پلنگ را دید بی‌هوش شد.
هنوز این نردبان در موزه کندلوس نگهداری می‌شود تا سندی باشد بر قصه زیبای مینا و پلنگ.

وقتی مینا به هوش آمد پلنگ بالای سرش بود، مینا با ترس و لرز و لکنت زبان پرسید تو اینجا چه می‌کنی؟
بعد از مدتی وقتی دید پلنگ کاری به کارش ندارد و به او حمله نمی‌کند بر ترسش غلبه کرد.

کم کم دوستی بین این دو پدید آمد و رنگ مشابه چشمان مینا و پلنگ و تنهایی هردویشان آنها را هر روز به‌هم نزدیک‌تر کرد تا جایی که در جنگل پلنگ در گردآوری و حمل چوب به مینا کمک می‌کرد.

روزها مینا به جنگل می‌رفت و شب‌ها پلنگ به خانه او می‌آمد و به این ترتیب مدام همدیگر را می‌دیدند. کم کم این رفت و آمد پلنگ از چشم مردم دور نماند و داستان عشق مینا و پلنگ در روستا پخش شد
قصه پلنگی که شیفته چشمان سرخ مینا و آواز زیبایش شده و هر شب سر خود را از پنجره به درون کلبه مینا می‌اندازد.

کندولسی‌ها وقتی به عشق مینا و پلنگ پی بردند از کشتن پلنگ منصرف شدند، اما خیلی از آنها می‌ترسیدند که شب‌ها بیرون بروند.
تا اینکه مینا به یک عروسی در روستای کناری کندلوس یعنی نیچکوه دعوت شد. مینا دلش نمی‌خواست به این عروسی برود، اما دختران و زنان کندلوسی اصرار کردند که به این عروسی برود.

او می‌ترسید پلنگ برای دیدارش ردش را بو بکشد و به نیچکوه بیاید. در شب عروسی هم بیشتر مردان تفنگ به دست بودند و خطر بزرگی پلنگ را تهدید می‌کرد.

هنگام شب پلنگ به روستا آمد وقتی مینا را ندید، بوی او را دنبال کرد و به سمت روستای نیچکوه راه افتاد.
به نزدیک ده که رسید سگ‌ها به او حمله کردند. پلنگ پس از جنگ و درگیری زخمی شد.
با اینحال خود را به روستا و خانه‌ای که مراسم عروسی در آن برگزار می‌شد رساند و مینا را با نعره‌ای صدا زد.
میهمانان مراسم عروسی ترسیدند و سرو صدای زیادی از ترس به پا شد. مردان به پلنگ تیراندازی و او را زخمی کردند.

وقتی مینا فهمید پلنگ تیر خورده و شاید مرده باشد، شروع به شیون و زاری کرد و بر سر و روی خود زد. آه و ناله‌های مینا چنان عمیق و دردناک بود که مردم ده از اندوه او ناراحت شدند و گریه کردند.

مینا تا پایان زمستان خود را در خانه زندانی کرد و به هیچ کس اجازه دیدار هم نمی‌داد.
تا اینکه در یکی از روزهای مه‌گرفته بهار، مینا از خانه خود بیرون آمد و به سوی جنگل رفت و در مه گم شد و دیگر هرگز برنگشت.

مردم و بستگان نگرانش شدند و فانوس گرفتند تا در دل جنگل او را بیابند. اما مینا هیچ وقت پیدا نشد.
کم کم شایعه شد که پلنگ زنده مانده بود و برگشت و او را با خود به جنگل برد تا همیشه با هم زندگی کنند.

با این حال مردم سال‌ها منتظر برگشت مینا ماندند و ازخانه‌اش مراقبت کردند. خانه‌ای که تا امروز در کندلوس پابرجاست و ما را به یاد این افسانه زیبا می‌اندازد. مجسمه مینا و پامگ هم در کندلوس ساخته شده و در معرض دید عموم قرار گرفته است.
❤️

هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
داستان کوتاه " تست بازیگری "
نوشته‌ی: شاهین بهرامی

💎سعید با حسرت به عکس‌های فیلمِ در حال اکرانِ سینما زُل زده بود.
چقدر دلش می‌خواست جای یکی از هنرپیشه‌ها باشد، اما او حتی پول بلیت سینما را هم برای تماشای فیلم نداشت!
دو روزی می‌شد که بجز کمی نان خشک و آب چیزی نخورده بود و احساس می‌کرد سوی چشمانش کم شده.
با همان چشمان بی‌رمق کمی آن طرفتر یک آگهی تست بازیگری را بر روی دیوار دید.
با وجود همه‌ی خستگی و گرسنگی خوشحال شد و سریع آدرس محل دفتر سینمایی را به خاطر سپرد و پیاده راه افتاد.
دوسال پیش وقتی پدرش مُرد از روستا بیرون زد و به تهران آمد به امید یافتن کار خوب و از همه مهمتر واقعیت بخشیدن به رویای بازیگر شدنش.
اما حتی نتوانست کار خوب و دائمی پیدا کند و شاید در این دو سال ده کار عوض کرد، از پادویی تا نگهبانی از ظرفشویی تا ماشین شویی، حالا هم دو هفته‌ای می‌شد که بیکار شده بود.
پولش هم ته کشیده بود و حتی قادر به خرید یک وعده غذای گرم هم نبود.
اما عشقِ به سینما و هنرپیشه شدن چنان در او قوی بود که با همان حال نزار و گرسنه با قدم‌هایی محکم و استوار به سمت دفتر سینمایی می‌رفت.
بعد از حدود یکساعت پیاده‌روی به مقصد رسید پله‌ها را بالا رفت و وارد دفتر شد
نگاهی به کل اتاق انداخت و دید حدودأ پانزده نفر که اکثرا مثل خودش جوان بودن، برای تست آنجا حضور داشتن
فضای اتاق کوچک بود و جایی برای نشستن وجود نداشت.
او بعد از آنکه اسمش را به منشی گفت و نوبتش ثبت شد به گوشه‌ای رفت و منتظر ایستاد.
دیوار‌های سالن پُر بود از پوسترهای بزرگ ستارگان سینما.
از همفری بوگارت و مارلون براندو و آل پاچینو و رابرت دنیرو بگیر تا مریل استریپ و هیلاری سوانک و نیکول کیدمن و ویوین لی.
سعید محو تماشای پوسترها بود و اصلا گذشت زمان را حس نمی‌کرد تا این که
اسمش را صدا زدن و او با یک دنیا امید وارد اتاق تست شد.
سلامِ کوتاهی کرد و منتظر ماند.
کارگردان که مردِ میانسال و فربه‌ای بود و عینکی با فریم و شیشه‌ی گرد به چشمانش زده بود و موهای فرِش تا پشت گردنش خودنمایی می‌کرد، در حالی که مشغول خوردن سیب زمینی سرخ کرده‌ی مخصوص با قارچ و پنیر پیتزا بود و پاهایش را هم روی میز گذاشته بود در جواب سعید گفت:
-سلام جانم، بیا جلوتر، اسمت چیه؟ چند سالته؟ سابقه‌ی کار داری یا نه؟
سعید اما بوی خوشِ سیب زمینی‌های تنوری بدجوری مشامش را قلقلک می‌داد و دلش شدیدا مالش می‌رفت.
شاید در آن لحظه بزرگترین آرزویش این بود که فقط یک دانه از آن سیب زمینی‌ها را در دهانش بگذارد و با تمام وجود آنرا مز‌مزه کند.
ولی شرم و حیا و خجالتی بودنش مانع از این بود که حتی تقاضای یک عدد شکلات یا بيسکوئيت را داشته باشد.
به هر حال او هر طوری بود سعی کرد تا خودش را جمع و جور کند و به سوالات رگباری کارگردان پاسخ دهد.
بعد از چند سوال و جواب دیگر کارگردان
مشغول تست گرفتن از او شد.
مثلا بخندد یا گریه کند یا فکر کند تیر خورده هست و از همین تست‌های معمول بازیگری.
سعید با تمام توانش، علی رغم گرسنگی شدیش، سعی کرد تا بهترینِ خودش را ارائه کند.
سپس کارگردان که همچنان مشغول خوردن و نوشیدن بود گفت:
-آفرین سعید، خوشم اومد. معلومه استعداد بازیگری داری. ببین این فیلمی که من میخوام بسازم داستان پسرِ جوون و فقیریِ که حتی از زور گشنگی سرکارش غش و ضعف میکنه. حالا میخوام همین کار رو، یعنی غش کردن از شدت گرسنگی رو یه اتوود بزنیم و ببینم چند مرده حلاجی.
سعید با شنیدن این حرف هم خوشحال شد و‌ هم واقعا دیگر از شدت گرسنگی یارای سر پا ایستادن نداشت.
چند قدم به جلو و به سمت کارگردان برداشت و در حالی که با چشمانِ بی‌رمقش به او نگاه می‌کرد‌، ناگهان تمام اتاق به دور سرش شروع به چرخیدن کرد و درحالی که دستانش را روی شکم گذاشته بود، همانجا غش کرد و روی زمین افتاد.
در همین حال فریادِ شادی کارگردان بلند شد.
- آفرین پسر، براووو، همینه، عجب اَکتی، باور کردنی نیست، انقدر طبیعی، انقدر واقعی
تو تا حالا کجا بودی پسر؟
خانم هاشمی خانم هاشمی لطفا بقیه رو راهی کنید برن، بازیگر مورد نظر.....
سعید که همچنان در حسرت یک تیکه سیب زمینی بود و همه‌ چیز را محو می‌دید و نامفهوم می‌شنید فقط لبخندی زد و کامل از حال و هوش رفت.
ساعتی بعد او سرُم به دست روی تخت درمانگاه بهوش آمد.....

#پایان
#شاهین_بهرامی

هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
"آقا بازکنید لدفا"
از همون پشت در جواب داد: "من نامه ای ندارم اشتباه، اومدید به سلامت!"

رفتم جلو و نگاهِ مرد پستچی انداختم، قبل اینکه درست حسابی فکر کرده باشم دیدم دفترو امضا کردم و نامه رو گرفتم. شاید بعد از کنجکاویِ اینهمه سال... نمیدونم! چپوندمش زیر چادر و با آرنج درو زدم. درو محکم باز کرد و شاکی داشت میگفت "مگه نگفتم اشتبا اومدی" که چشمش افتاد به من. قیچی باغبونی دستش بود و عرق از پیشونیش میریخت. چشامو انداختم پایین و کاسه ی آش نذریو گرفتم سمتش: "شرمنده انگار بد موقع مزاحمتون شدم، نذریه". از حالت شوکه که دراومد، کاسه رو از دستم گرفت و یه لبخند خسته زد: "اختیار دارید. دستتون درد نکنه؛ مرضیه عاشق آش رشتس"

لبخند زدم. مرضیه... مرضیه رو هیچکی ندیده بود؛ اکرم خانوم میگفت ازین زنای توو خونه بشین و آفتاب و مهتاب ندیدس. اکرم خانوم همسایه روبروییشون بود؛ تعریف میکرد که بعضی شبا میبیندشون که دوتایی سوار ماشین میشن و میرن دور دور؛ غیر اون دیگه هیچوقت از خونه بیرون نمیاد. بچه نداشتن. اکرم خانوم میگفت مرضیه اجاقش کوره؛ برا همینم از خونه نمیاد بیرون، افسردگی داره...

حرف اکرم خانوم که پیچید و پیچید، آقا مرتضی شد مرد نمونه ی محل؛ که شب به شب با دست پر و روی خوش و لب خندون میرفت خونه. اکرم خانوم میگفت مرد به این میگن به خدا! ببین چطور پای زنش مونده! تازه ماه به ماهم با شاخه گل و شیرینی و کادو میره خونه! خوش بحال زنش. اکرم خانوم که بین خانوما رشته کلامو دست میگرفت، بلاخره یه جا از سر و ته حرفش میخورد به خوشبختی مرضیه. مرضیه ی اجاق کوری که تا حالا هیچکی ندیده بود!

آقا مرتضی قیچیو که گرفت بالا، حواسم دوباره برگشت سرجاش:
"ببخشید من با این سر و وضع اومدم دم در؛ بهاره و دل مشغولیِ رسیدن به باغچه ها. مرضیه عشق میکنه با این باغچه ها؛ نمیشه از زیرش در رفت".
و خودش ریز خندید. نمیدونم چیشد که از دهنم پرید: "آخی... حالا خونه ان مرضیه خانوم؟"
"آره. مرسی واسه آش. کاسه رو میارم براتون."

و بدون مکث درو کوبید به هم. مات و مبهوت خیره شدم به در آبی و قدیمی خونشون. پاکت نامه رو از زیر چادر کشیدم بیرون و مستاصل نگاش کردم. دست خودم نبود؛ سرشو پاره کردم که از توش یه عکس افتاد پایین. خم شدم برش داشتم. عکس یه دختر بچه ی سبزه و نمکی با موهای بافته ی قهوه ای روشن بود. لپاش چال داشت؛ محو خندش شده بودم... دوباره نگاهی انداختم به پاکت و تیکه کاغذ کوچیکی که مونده بود تهش. برای اکرم خانوم که سرشو از پنجره روبرویی کشیده بود بیرون دست تکون دادم و خیره شدم به نامه.
کلمه هاش انگار توی سرم زنگ میزد:

"ببینش چقدر بزرگ و ناز شده مرتضی؛ دیگه نمیتونم جواب نبودنتو بدم بخدا. بس نیست مادر؟ آخه سر زا رفتن مرضیه تقصیر این بچس؟ گناه داره مرتضی؛ بخدا گناه داره... کاش حداقل اندازه ی گل و گیاهات دوسش داشتی"

صدای قیچی باغبونی و آواز آروم مرتضی از توی حیاط میپیچه به هم:
"ای همه گل های از سرما کبود
خنده هاتان را که از لب ها ربود
روزگاری شام غمگین خزان
خوشتر از صبح بهارم می نمود..."

راهمو میکشم سمت خونه و نامه ی مچاله شده ی کف دستم بی صدا میفته کف جوب...

هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
ملا مهرعلی خویی در مسجد نشسته بود که جوانی برای سوالی نزد او آمد و گفت: پدرم قصاب است و در ترازو کم فروشی می کند، اما خدا در این دنیا عذابش نمی کند؟ آیا خدا هوای ثروتمندان را بیشتر دارد؟ ملا مهرعلی گفت: بیا با هم مغازه پدرت برویم.

وارد مغازه پدر شدند. ملا مهرعلی از پدرش پرسید: این همه خرمگس های زرد آیا فقط در قصابی تو وجود دارد؟ قصاب گفت: ای شیخ درست گفتی من نمی دانم چرا همه خرمگس های شهر در قصابی من جمع شده و روی گوشت های من می نشینند؟ ملا گفت: به خاطر این که هر روز 2 کیلو کم فروشی می کنی، هر روز دوهزار خرمگس مامور هستند دو کیلو از گوشت های حرام را که جمع می کنی جلوی چشمان تو بخورند. و کاری از دست تو بر نیاید.

ملا مهرعلی به انتهای مغازه رفت و چوب کوچکی از سقف کنار زد ، به ناگاه دیدند که زنبورهایی هم کندوی عسلی در کنار چوب سقف قصابی ساخته اند که عسل ها شهد فراوانی دارد که قصاب از آن بی خبر بود. رو به پسر قصاب کرد و گفت: پدرت هر ماه قدری گوشت اندازه کف دست به پیرزنی بی نوا می بخشد و این زنبور های عسل هم ، هدیه خدا به او بخاطر این بخشش است.

ملا علی رو به پسر کرد و گفت: ای پسر بدان که او(خدا) حرام را بر می دارد و حلال را بر می گرداند هرچند حرام را جمع می کنی و حلال را می بخشی. پس ذره ای در عدالت او در این دنیا بر خود تردید راه نده.

هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
"آقا بازکنید لدفا"
از همون پشت در جواب داد: "من نامه ای ندارم اشتباه، اومدید به سلامت!"

رفتم جلو و نگاهِ مرد پستچی انداختم، قبل اینکه درست حسابی فکر کرده باشم دیدم دفترو امضا کردم و نامه رو گرفتم. شاید بعد از کنجکاویِ اینهمه سال... نمیدونم! چپوندمش زیر چادر و با آرنج درو زدم. درو محکم باز کرد و شاکی داشت میگفت "مگه نگفتم اشتبا اومدی" که چشمش افتاد به من. قیچی باغبونی دستش بود و عرق از پیشونیش میریخت. چشامو انداختم پایین و کاسه ی آش نذریو گرفتم سمتش: "شرمنده انگار بد موقع مزاحمتون شدم، نذریه". از حالت شوکه که دراومد، کاسه رو از دستم گرفت و یه لبخند خسته زد: "اختیار دارید. دستتون درد نکنه؛ مرضیه عاشق آش رشتس"

لبخند زدم. مرضیه... مرضیه رو هیچکی ندیده بود؛ اکرم خانوم میگفت ازین زنای توو خونه بشین و آفتاب و مهتاب ندیدس. اکرم خانوم همسایه روبروییشون بود؛ تعریف میکرد که بعضی شبا میبیندشون که دوتایی سوار ماشین میشن و میرن دور دور؛ غیر اون دیگه هیچوقت از خونه بیرون نمیاد. بچه نداشتن. اکرم خانوم میگفت مرضیه اجاقش کوره؛ برا همینم از خونه نمیاد بیرون، افسردگی داره...

حرف اکرم خانوم که پیچید و پیچید، آقا مرتضی شد مرد نمونه ی محل؛ که شب به شب با دست پر و روی خوش و لب خندون میرفت خونه. اکرم خانوم میگفت مرد به این میگن به خدا! ببین چطور پای زنش مونده! تازه ماه به ماهم با شاخه گل و شیرینی و کادو میره خونه! خوش بحال زنش. اکرم خانوم که بین خانوما رشته کلامو دست میگرفت، بلاخره یه جا از سر و ته حرفش میخورد به خوشبختی مرضیه. مرضیه ی اجاق کوری که تا حالا هیچکی ندیده بود!

آقا مرتضی قیچیو که گرفت بالا، حواسم دوباره برگشت سرجاش:
"ببخشید من با این سر و وضع اومدم دم در؛ بهاره و دل مشغولیِ رسیدن به باغچه ها. مرضیه عشق میکنه با این باغچه ها؛ نمیشه از زیرش در رفت".
و خودش ریز خندید. نمیدونم چیشد که از دهنم پرید: "آخی... حالا خونه ان مرضیه خانوم؟"
"آره. مرسی واسه آش. کاسه رو میارم براتون."

و بدون مکث درو کوبید به هم. مات و مبهوت خیره شدم به در آبی و قدیمی خونشون. پاکت نامه رو از زیر چادر کشیدم بیرون و مستاصل نگاش کردم. دست خودم نبود؛ سرشو پاره کردم که از توش یه عکس افتاد پایین. خم شدم برش داشتم. عکس یه دختر بچه ی سبزه و نمکی با موهای بافته ی قهوه ای روشن بود. لپاش چال داشت؛ محو خندش شده بودم... دوباره نگاهی انداختم به پاکت و تیکه کاغذ کوچیکی که مونده بود تهش. برای اکرم خانوم که سرشو از پنجره روبرویی کشیده بود بیرون دست تکون دادم و خیره شدم به نامه.
کلمه هاش انگار توی سرم زنگ میزد:

"ببینش چقدر بزرگ و ناز شده مرتضی؛ دیگه نمیتونم جواب نبودنتو بدم بخدا. بس نیست مادر؟ آخه سر زا رفتن مرضیه تقصیر این بچس؟ گناه داره مرتضی؛ بخدا گناه داره... کاش حداقل اندازه ی گل و گیاهات دوسش داشتی"

صدای قیچی باغبونی و آواز آروم مرتضی از توی حیاط میپیچه به هم:
"ای همه گل های از سرما کبود
خنده هاتان را که از لب ها ربود
روزگاری شام غمگین خزان
خوشتر از صبح بهارم می نمود..."

راهمو میکشم سمت خونه و نامه ی مچاله شده ی کف دستم بی صدا میفته کف جوب...

هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
#فضلیت‌های_امیرالمومنین

🌺ﺍﺑﻦ ﻋﺒّﺎﺱ ﺭﻭﺍﻳﺖ ﻛﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ:

🌸ﻣﺮﺩ ﺳﻴﺎﻫﻰ ﻧﺰﺩ ﺃﻣﻴﺮ ﺍﻟﻤﺆﻣﻨﻴﻦ علیه السلام
ﺁﻣﺪ ﻭ ﺍﻗﺮﺍﺭ ﻛﺮﺩ ﻛﻪ ﺩﺯﺩﻯ ﻛﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ. ﺣﻀﺮﺕ ﺳﻪ ﺑﺎﺭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺳﺆﺍﻝ ﻛﺮﺩﻧﺪ، ﻫﺮ ﺑﺎﺭ ﺍﻋﺘﺮﺍﻑ ﻛﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺍﻯ ﺃﻣﻴﺮ ﺍﻟﻤﺆﻣﻨﻴﻦ علیهم السلام ﻣﺮﺍ ﺗﺰﻛﻴﻪ ﻭ ﻃﺎﻫﺮ ﻛﻦ، ﺣﺪّ ﺑﺮ ﻣﻦ ﺟﺎﺭﻯ ﻛﻦ، ﻣﻦ ﺩﺯﺩﻯ ﻛﺮﺩﻩ ﺍﻡ.

🌻ﺣﻀﺮﺕ ﺍﻣﺮ ﻓﺮﻣﻮﺩﻧﺪ ﻭ ﺩﺳﺖ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺮﻳﺪﻧﺪ. ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﺳﻴﺎﻩ ﺑﻪ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﻭ ﺭﻓﺖ. ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺍﺑﻦ ﻛَﻮّﺍ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﻳﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ: چه کسی ﺩﺳﺖ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﺮﻳﺪﻩ ﺍﺳﺖ؟


🌸ﮔﻔﺖ: ﺷﻴﺮ ﺣﺠﺎﺯ، ﻭ ﻗﻮﭺ ﻋﺮﺍﻕ، ﻭ ﺯﻣﻴﻦ ﺯﻧﻨﺪﻩ ﺷﺠﺎﻋﺎﻥ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ، ﻭ
ﺍﻧﺘﻘﺎﻡ ﮔﻴﺮﻧﺪﻩ ﺍﺯ ﺟﺎﻫﻼﻥ، ﺁﻧﻜﻪ ﺭﻳﺸﻪ ﺍﺵ ﺍﺻﻴﻞ ﻭ ﺑﺰﺭﮔﻮﺍﺭ ﺍﺳﺖ، ﻭ
ﭘﻴﻮﻧﺪﺵ ﺷﺮﻳﻒ ﺍﺳﺖ، ﻣُﺤﻞّ ﺩﻭ ﺣﺮﻡ، ﻭ ﻭﺍﺭﺙ ﺩﻭ ﻣﺸﻌﺮ، ﭘﺪﺭ ﺩﻭ
ﺳﺒﻂ ﺭﺳﻮﻝ ﺧﺪﺍ، ﺍﻭّﻝ ﺳﺎﺑﻘﻴﻦ، ﻭ ﺁﺧﺮ ﻭﺻﻴّﻴﻦ ﺍﺯ ﺁﻝ ﺭﺳﻮﻝ ﺍﻟﻠﻪ،
ﺁﻧﻜﻪ ﺟﺒﺮﺍﺋﻴﻞ ﺗﺄﻳﻴﺪﺵ ﻛﻨﺪ ﻭ ﻣﻴﻜﺎﺋﻴﻞ ﻳﺎﺭﻳﺶ ﻛﻨﺪ، ﺭﻳﺴﻤﺎﻥ ﻣﺘّﺼﻞ ﻭ
ﻣﺤﻜﻢ ﺧﺪﺍ، ﻣﺤﻔﻮﻅ ﺑﻪ ﻟﺸﻜﺮﻫﺎﻯ ﺁﺳﻤﺎﻥ، ﺍﻭﺳﺖ ﺳﻮﮔﻨﺪ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﺍﻣﺎﻡ
ﻣﺆﻣﻨﺎﻥ ﻭ ﺃﻣﻴﺮ ﺁﻧﻬﺎ ﻋﻠﻰ ﺭﻏﻢ ﺩﺷﻤﻨﺎﻥ .

🌼ﺍﺑﻦ ﻛﻮّﺍ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ : ﻋﻠﻰ علیه السلام ﺩﺳﺖ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﺮﻳﺪﻩ ﻭ ﺗﻮ ﺍﻳﻨﮕﻮﻧﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ
ﺗﻤﺠﻴﺪ ﻣﻰ ﻛﻨﻰ؟

🌹ﻣﺮﺩ ﺳﻴﺎﻩ ﮔﻔﺖ : ﺳﻮﮔﻨﺪ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﻛﻪ ﺍﮔﺮ ﻣﺮﺍ ﻗﻄﻌﻪ
ﻗﻄﻌﻪ ﻛﻨﺪ ﺁﻧﺎً ﻓﺂﻧﺎً ﻣﺤﺒّﺖ ﺍﻭ ﺩﺭ ﺩﻝ ﻣﻦ ﺍﻓﺰﻭﻥ ﺷﻮﺩ .

ﺍﺑﻦ ﻛﻮّﺍ ﻧﺰﺩ ﺃﻣﻴﺮ ﺍﻟﻤﺆﻣﻨﻴﻦ ﻋﻠﻴﻪ ﺍﻟﺴّﻼﻡ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﻭ
ﻣﻼﻗﺎﺗﺶ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻣﺮﺩ ﺳﻴﺎﻩ ﺑﻴﺎﻥ ﻛﺮﺩ.

🌹ﺣﻀﺮﺕ ﻓﺮﻣﻮﺩ : ﺍﻯ ﺍﺑﻦ ﻛﻮّﺍ
ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ ﻭ ﻣﺤﺒّﻴﻦ ﻣﺎ ﺍﻓﺮﺍﺩﻯ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﻛﻪ ﺍﮔﺮ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺗﻜّﻪ ﺗﻜّﻪ ﻛﻨﻴﻢ
ﺩﻭﺳﺘﻰ ﻭ ﻣﺤﺒّﺖ ﺁﻧﻬﺎ ﺑﻪ ﻣﺎ ﺯﻳﺎﺩ ﮔﺮﺩﺩ، ﻭ ﺩﺷﻤﻨﺎﻥ ﻣﺎ ﻛﺴﺎﻧﻰ
ﻫﺴﺘﻨﺪ ﻛﻪ ﺍﮔﺮ روغن ﻭ ﻋﺴﻞ با انگشت ﺩﺭ ﻛﺎﻡ ﺁﻧﻬﺎ ﺑﺮﻳﺰﻳﻢ ﺩﺷﻤﻨﻰ ﻭ ﺑﻐﺾ
ﺁﻧﻬﺎ ﺯﻳﺎﺩ ﺷﻮﺩ .

🌸ﻭ ﺳﭙﺲ ﺑﻪ ﺣﻀﺮﺕ ﺍﻣﺎﻡ ﺣﺴﻦ ﻋﻠﻴﻪ ﺍﻟﺴّﻼﻡ ﻓﺮﻣﻮﺩﻧﺪ : ﺑﺮﻭ ﻭ ﺁﻥ
ﻋﻤﻮﻯ ﺳﻴﺎﻩ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻴﺎﻭﺭ .

🌹 ﺣﻀﺮﺕ ﺍﻣﺎﻡ ﺣﺴﻦ ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﺳﻴﺎﻩ ﺭﺍ ﻧﺰﺩ
ﺃﻣﻴﺮ ﺍﻟﻤﺆﻣﻨﻴﻦ ﻋﻠﻴﻪ ﺍﻟﺴّﻼﻡ ﺣﺎﺿﺮ ﻧﻤﻮﺩ . ﺣﻀﺮﺕ ﺩﺳﺖ ﺑﺮﻳﺪﻩ ﺳﻴﺎﻩ
ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻪ ﻭ ﺑﻪ ﻣﺤﻞّ ﺑﺮﻳﺪﮔﻰ ﮔﺬﺍﺭﺩﻧﺪ ﻭ ﺭﺩﺍﻯ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺭﻭﻯ ﺁﻥ
ﻛﺸﻴﺪﻧﺪ ﻭ ﺑﻪ ﻛﻠﻤﺎﺕ ﺁﻫﺴﺘﻪ ﺩﻋﺎﺋﻰ ﺧﻮﺍﻧﺪﻧﺪ .

🌺 ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﺳﻴﺎﻩ ﺑﺮﺧﺎﺳﺖ
ﻭ ﭼﻨﺎﻥ ﺩﺳﺘﺶ ﺑﻪ ﺣﺎﻝ ﺍﻭّﻟﻴﻪ ﺑﺮﮔﺸﺘﻪ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺭﻛﺎﺏ ﺃﻣﻴﺮ ﺍﻟﻤﺆﻣﻨﻴﻦ
ﻋﻠﻴﻪ ﺍﻟﺴّﻼﻡ ﺟﻨﮓ ﻣﻰ ﻧﻤﻮﺩ ﺗﺎ ﺁﻧﻜﻪ ﺩﺭ ﻭﺍﻗﻌﻪ ﻧﻬﺮﻭﺍﻥ ﺷﻬﻴﺪ ﺷﺪ ﻭ
ﮔﻔﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺍﺳﻢ ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﺳﻴﺎﻩ ﺃﻓْﻠَﺢ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﺳﺖ

📚بحار الانوار 41/ 210



#فضیلت‌های_امیرالمومنین


‌هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
از خسرو پرويز سوال شد كه چرا شطرنج را به تخته نرد ترجيح میدهد، پاسخ داد:
«در بازی نرد سرنوشت من در دست استخوان حيوانی مُرده باشد (تاس) اما شطرنج بازی من است، چرا كه در آن سرنوشت را در دست خودم ميدانم.»
از مامون خلیفه عباسی پرسیدند که چرا نرد را به شطرنج ترجیح دهد وى پاسخى زيركانه داد:
«گر در نرد ببازم توانم بخت و اقبال را ملامت كنم اما گر در شطرنج ببازم جز ملامت خويش چاره ای نخواهم داشت... .».

📙عبرت‌گاه تاریخ(ایران)، دکترامیرهوشنگ آذر.

هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
عید غدیر جانشینی ﺷﻴﺮ ﺣﺠﺎﺯ، ﻭ ﻗﻮﭺ ﻋﺮﺍﻕ، ﻭ ﺯﻣﻴﻦ ﺯﻧﻨﺪﻩ ﺷﺠﺎﻋﺎﻥ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ، ﻭ
ﺍﻧﺘﻘﺎﻡ ﮔﻴﺮﻧﺪﻩ ﺍﺯ ﺟﺎﻫﻼﻥ،
ﺁﻧﻜﻪ ﺭﻳﺸﻪ ﺍﺵ ﺍﺻﻴﻞ ﻭ ﺑﺰﺭﮔﻮﺍﺭ ﺍﺳﺖ، ﻭ ﭘﻴﻮﻧﺪﺵ ﺷﺮﻳﻒ ﺍﺳﺖ، ﻣُﺤﻞّ ﺩﻭ ﺣﺮﻡ، ﻭ ﻭﺍﺭﺙ ﺩﻭ ﻣﺸﻌﺮ، ﭘﺪﺭ ﺩﻭ ﺳﺒﻂ ﺭﺳﻮﻝ ﺧﺪﺍ،
ﺍﻭّﻝ ﺳﺎﺑﻘﻴﻦ، ﻭ ﺁﺧﺮ ﻭﺻﻴّﻴﻦ ﺍﺯ ﺁﻝ ﺭﺳﻮﻝ ﺍﻟﻠﻪ،
ﺁﻧﻜﻪ ﺟﺒﺮﺍﺋﻴﻞ ﺗﺄﻳﻴﺪﺵ ﻛﻨﺪ ﻭ ﻣﻴﻜﺎﺋﻴﻞ ﻳﺎﺭﻳﺶ ﻛﻨﺪ، ﺭﻳﺴﻤﺎﻥ ﻣﺘّﺼﻞ ﻭ
ﻣﺤﻜﻢ ﺧﺪﺍ، ﻣﺤﻔﻮﻅ ﺑﻪ ﻟﺸﻜﺮﻫﺎﻯ ﺁﺳﻤﺎﻥ، ﺍﻣﺎﻡ ﻣﺆﻣﻨﺎﻥ ﻭ ﺃﻣﻴﺮ ﺁﻧﻬﺎ ﻋﻠﻰ ﺭﻏﻢ ﺩﺷﻤﻨﺎﻥ امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب علیه السلام مبارک باد 🌹

#من_پر_از_انرژی_مثبت_هستم
⤴️تکرارکن
💖Join👇
🌸🍃😃 @mossbati
☜لبتون غنچه‌ٔ لبخند 😍
#محمدحسام
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
همراهان مهربون
و سادات عزیز ...💚
عید غدیر خم
بر شما و
خانواده محترمتان
تبریک و  تهنیت باد 🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚
‌‎‌‌‌‎‌‌‎‌
  عیدتون مبارک باد
💚💚💚💚

هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
🦋 گران ترین پارکینگ جنگلی خودرو

🍃 خودروهایی که 70 سال قبل پارک شدند و در ترافیک ابدی ماندند!!!

داستان توقف این خودروها و ترافیک ۷۰ ساله ی آن ها در جنگل های بلژیک به جنگ جهانی دوم برمی گردد، زمانی که سربازان آمریکایی«مالکان اصلی این خودروها» قصد بازگشت به ایالات متحده را داشتند؛ این بازگشت میبایست با کشتی انجام میشد، طوری که شرایط لازم برای حمل این خودروها مهیا نبود چراکه هزینه حمل آنها 3 برابر هزینه اصلی خودرو در می آمد.

همین امر سربازان آمریکایی را واداشت تا برای آخرین بار پشت فرمان خودروهای زیبایشان بنشینند و آن ها را در کنار اردوگاهشان در جنگل «Chatillion» بلژیک پارک تا شاید بعداٌ بتوانند آن ها را به کشورشان منتقل نمایند. پارک خودروهایی که شاید هرگز تصور نمی شد ۷۰ سال طول کشیده و برای خود جایی در تاریخ باز کند. این خودروها که تعدادشان آن روزها بیش از ۵۰۰ عدد بوده درگذر زمان برخی از آن ها توسط ساکنین محلی به سرقت و تعدادشان کمتر شده است.

این قبرستان خودرو که روزی گرانترین پارکینگ جنگلی خودرو دنیا محسوب می شده ، امروزه به مکانی زیبا و دیدنی برای حضور گردشگران سراسر جهان بدل شده است.

هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
🦋 مردی بار گندم خویش به آسیاب برد.

🍃 آسیابان که بیوه زنی بود گفت:
دو روز دیگر آردها آماده است،

🦋 مرد با لحنی آمرانه گفت:
گندم مرا زودتر آرد کن وگرنه دعا میکنم
خرت (که سنگ آسیاب را می‌چرخاند)
تبدیل به سنگ شود.

🍃 زن (آْسیابان) در جواب گفت:
اگر نفسی به این گیرایی داری،
دعا کن گندمت آرد شود، خر را ول کن!


هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
🦋 ایرج پزشکزاد روزنامه نگار و نویسنده معروف، سالها قبل نوشته بود ؛

🍃 من در کلاس سوم دبستان که درس می خواندم بچه بسیار درسخوان و تر و تمیز و منظمی بودم!!
یک روز مدیر مدرسه ، من و سه - چهار دانش آموز دیگر که مثل من شیک و تر و تمیز بودند را صدا کرد پرونده مان را، زیر بغلمان گذاشت و از مدرسه اخراجمان کرد !!
شب گریه کنان جریان را به پدرم گفتم!! فردا صبح پدرم دستم را گرفت و به مدرسه برد و با عصبانیت از مدیر مدرسه علت اخراج مرا پرسید !!
مدیر گفت ؛ چون بچه های این مدرسه همه به بیماری کچلی مبتلا هستند از مرکز دستور داده اند برای اینکه بچه های سالم ، مبتلا به کچلی نشوند هر چه بچه کچلی که در مدرسه هست اخراج کنیم !!
پدرم به مدیر گفت ؛ اما پسر من که کچل نیست !!
مدیر مدرسه گفت ؛ بله منم می دانم پسر شما کچل نیست اما اگر قرار بود کچل ها را از مدرسه اخراج کنیم باید درِ مدرسه را می بستیم !!
این بود که چهار- پنج بچه ای که کچل نبودند را اخراج کردیم تا مدرسه تعطیل نشود!!!

هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
🦋 دارایی دایی محمود

🍃 دایی محمود آدم جالبی بود . هفتاد و چند سالِ پیش از دهات می‌آد تهران و میره سربازی.

یه روز که قاطی باقی سربازا وسط پادگان به خط شده بوده، می‌شنوه که فرمانده داره از ساختن یک دیوار بزرگی دور پادگان صحبت می‌کنه.
می‌پره جلو و می‌گه قربان من بنایی بلدم.

فرمانده اول یک سیلی می‌زنه در گوشش و بعد می‌گه از امروز شروع کن.

هر چی کارگر و مصالح خواستی بگو، دستور بدم برات حاضر کنند.

دایی محمود آستیناشو بالا می‌زنه و شروع می‌کنه به کشیدن دیوار، ولی چون خیلی رِند و طمعکار بوده از هر دو تا کامیون آجری که سفارش می‌داده یکیشو شبونه رَد می‌کرده، توی بازار و می‌فروخته !

همین می‌شه که بعد از سربازی اون قدر پول داشته که می‌تونسته برا خودش توی بازار حُجره بِخره.

اما حُجره نمی‌خره.
به جاش پول هاشو بر می‌داره می‌ره هند،
پارچه گرون قیمت زری و ترمه و حَریر می‌خره و می‌آره این جا.

یک اَنباری اجاره می‌کنه پارچه ها رو می‌ریزه اون تو .

بعدش می‌ره اداره بیمه که تازه توی کشور تاسیس شده بود، همه پارچه ها رو به بالاترین قیمت بیمه می‌کنه.

دو هفته بعد انبار پارچه های دایی محمود اتیش می‌گیره و همه چیز اون می‌سوزه ...!

کارشناس‌های بیمه می‌آن آتیش سوزی رو تایید می‌کُنند و خسارت کامل می پردازند.

حالا نگو که دایی محمود همه پارچه‌های گرون قیمت رو شبونه خارج کرده بوده و به جاش چیت و چلوار، اون تو چیده بوده ....!!!

این جوری ثروت دایی محمود دو برابر شد.
اون در ادامه زندگیش خیلی از این کارها کرد ، ولی هیچوقت من ندیدم هیچکس ازش بد بگه ..!

همه دایی محمود رو دوست داشتند و توی این دنیای بزرگ حتی یک دشمن هم نداشت !

به این ترتیب من از همون بچگی فهمیدم که اگه توی این دنیا حق یک نفر رو بخوری یک دشمن پیدا می‌کنی...
اگه حق پنج نفر رو بخوری پنج تا دشمن پیدا می‌کنی

ولی اگه حق همه رو به طور مساوی بخوری هیچ دشمنی پیدا نمی‌کنی
و همه با احترام ازت یاد می‌کنند...!

برگی از کتاب #ویزای_کوه_قاف
"علیرضا امیراسدالله"


هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆