#بهلول_و_مسند_قضاوت

هارون الرشيد می خواست کسی را برای قضاوت در بغداد انتخاب کند. اطرافیان او همه با هم گفتند عادل تر از بهلول سراغ نداریم او . را انتخاب نمایید. خلیفه دستور داد بهلول را نزد او بیاورند. بعد از دیدار با بهلول به او پیشنهاد مسند قضاوت بغداد را داد.

بهلول گفت : من شایسته این مقام نیستم و صلاحیت انجام چنین کاری را ندارم.
هارون الرشید گفت : تمام بزرگان بغداد تو را انتخاب کرده اند چگونه است که تو قبول نمی کنی !
بهلول جواب داد : من از اوضاع و احوال خودم بیشتر اطلاع دارم و این سخن یا راست است یا دروغ. اگر راست است که من به دلیلی که گفتم شایسته این مقام نیستم و اگر هم دروغ باشد که شخص دروغگو صلاحیت قضاوت کردن ندارد !
هارون الرشید اصرار فراوان کرد و بهلول در خواست کرد یک روز به او مهلت دهند تا فکر کند

فردا صبح اول طلوع بهلول بر چوبی نشست و در خیابان ها فریاد می زد اسبم رم کرده بروید کنار تا زیر سمش گرفتار نشده اید.
مردم گفتند : بهلول دیوانه شده است !
خبر دیوانگی بهلول به خلیفه عباسی رسید !
هارون الرشید لبخند تلخی زد و گفت : او دیوانه نشده است او بخاطر حفظ دینش از دست ما فرار کرده تا در حقوق مردم دخالتی نداشته باشد...


📗مجموع حکایات و داستانهای پندآموز👇
📚 @dastanhekayat
📘#داستانی_از_زندگی_استاد_شهریار

استاد شهریار در اواخر عمر به دلیل بیماری در بیمارستان بستری میگردد و دکتر خانواده او را جواب میکند.
دوستان و آشنایان شهریار برای بهبود روحیه او میروند و با اصرار آن خانم عشق قدیمی شهریار را راضی میکنند که به عیادت شهریار برود.
عشق قدیمی شهریار که حالا یک پیرزن بود قبول میکند که به عیادت شهریار در بیمارستان برود.
وقتی عشق قدیمی شهریار به بیمارستان میرود شهریار روی تخت بیمارستان خواب بوده است اما صدای قدمها و گام عشق قدیمی خود را میشناسد و از خواب بیدار میشود.
وقتی عشق او در اتاق را باز میکند شهریار این شعر مشهور که از مفاخر ادبیات فارسی هست را برای عشق قدیمیش میسراید:

آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا
بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا

نوش دارویی و بعد از مرگ سهراب آمدی
سنگدل این زودتر میخواستی حالا چرا

عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست
من که یک امروز مهمان توام فردا چرا

نازنینا ما به ناز تو جوانی داده ایم
دیگر اکنون با جوانان ناز کن با ما چرا

وه که با این عمرهای کوته و بی اعتبار
اینهمه غافل شدن از چون منی شیدا چرا

شور فرهادم بپرسش سر به زیر افکنده بود
ای لب شیرین جواب تلخ سر بالا چرا

ای شب هجران که یک دم در تو چشم من نخفت
اینقدر با بخت خواب آلود من لالا چرا

آسمان چون جمع مشتاقان پریشان میکند
در شگفتم من نمیپاشد ز هم دنیا چرا

در خزان هجر گل ای بلبل طبع حزین
خاموشی شرط وفاداری بود غوغا چرا

شهریارا بی حبیب خود نمیکردی سفر
زین سفر راه قیامت میرود تنها چرا


📗مجموع حکایات و داستانهای پندآموز👇
📚 @dastanhekayat
📚#حکایت_و_پند

🐀#تله_موش

موشي در خانه ي صاحب مزرعه، تله موش ديد. به مرغ و گوسفند و گاو خبر داد. همه گفتند: تله موش؛ مشکل توست به ما ربطي ندارد...ماری دمش در تله موش گیر کرد و زن مزرعه دار را که آنجا بود گزيد و سپس از آن مرغ، برايش سوپ درست کردند و گوسفند را براي عيادت کنندگان از زن مزرعه دار، سر بريدند. زن مزرعه دار زنده نماند و مُرد. گاو را براي مراسم ترحيم کُشتند.
«و در اين مدت موش از سوراخ ديوار نگاه مي کرد و به مشکلي که به ديگران ربط نداشت فکر می کرد. »

📚#کلیله_و_دمنه
✓ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
📗مجموع حکایات و داستانهای پندآموز👇
📚 @dastanhekayat
📔#حکایت

ﮐﺴﯽ ﺳﺮﺍﻍ ﮔﺮﺩﻭ ﻓﺮﻭﺷﯽ ﺭﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ:
می ﺷﻮﺩ همۀ ﮔﺮﺩﻭﻫﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﺭﺍﯾﮕﺎﻥ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺪﻫﯽ؟
ﮔﺮﺩﻭﻓﺮﻭﺵ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺟﻮﺍﺑﯽ ﻧﺪﺍﺩ.
ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﯾﮏ ﮐﯿﻠﻮ ﮔﺮﺩﻭ ﻣﺠﺎﻧﯽ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺪﻫﯽ؟
و ﺑﺎﺯ ﺑﺎ ﺳﮑﻮﺕ ﻣﻮﺍﺟﻪ ﺷﺪ.
ﭘﺲ ﺧﻮﺍﻫﺶ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﺩﺳﺖ ﮐﻢ ﯾﮏ ﻋﺪﺩ ﮔﺮﺩﻭﯼ ﻣﺠﺎﻧﯽ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺪﻫﯿﺪ.
ﺍﻭ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﮐﺮﺩ ﺗﺎ بالاخره ﮔﺮﺩﻭ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ.
ﯾﮏ ﻋﺪﺩ ﮔﺮﺩﻭ ﮐﻪ ﺍﺭﺯﺵ ﻧﺪﺍﺭﺩ.
ﯾﮏ ﻋﺪﺩ ﺩﯾﮕﺮ ﻫﻢ ﺑﺪﻫﯿﺪ ﻭ ﺑﺎ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﯾﮏ ﻋﺪﺩ ﺩﯾﮕﺮ ﮔﺮﺩﻭ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺩﺭﺧﻮﺍﺳﺖ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﮔﺮﺩﻭﯼ ﺳﻮﻡ ﺭﺍ ﻧﯿﺰ ﻣﺠﺎﻧﯽ ﺑﮕﯿﺮﺩ.
ﮔﺮﺩﻭ ﻓﺮﻭﺵ ﮐﻪ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ، ﮔﻔﺖ:
ﺯﺭﻧﮕﯽ، ﺍﯾﻦ ﻃﻮﺭ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯽ ﯾﮑﯽ، ﯾﮑﯽ ﻫﻤﻪ ﯼ ﮔﺮﺩﻭﻫﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﺗﺼﺎﺣﺐ ﮐﻨﯽ؟
ﻣﺸﺘﺮﯼ ﺳﻤﺞ ﮔﻔﺖ :
ﺭﺍﺳﺘﺶ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺩﺭﺳﯽ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺑﺪﻫﻢ.

🔸ﻋﻤﺮ ﻭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﺎ ﻧﯿﺰ ﭼﻨﯿﻦ ﺍﺳﺖ.
ﺍﮔﺮ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺑﮕﻮﯾﻢ ﻫﻤﻪ ﻋﻤﺮﺕ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﻔﺮﻭﺵ، ﺑﻪ ﻫﯿﭻ ﻗﯿﻤﺘﯽ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﯽ.
ﻭﻟﯽ ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﺯﻧﺪﮔﯿﺖ ﺭﺍ ﺑﯽ ﺗﻮﺟﻪ، ﯾﮑﯽ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻣﯽ ﺩﻫﯽ ﻭ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﯿﺎﯼ ﻫﻤﻪ ﻋﻤﺮﺕ ﺍﺯ ﮐﻒ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ.
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺯﻣﺎﻥ ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﻣﯿﮕﺬﺭﺩ ﻧﻪ ﺗﮑﺮﺍﺭﯼ ﻧﻪ ﺑﺮﮔﺸﺘﯽ،
پس تا میتوانی برای آخرتت توشه ای جمع کن و ﺍﺯ ﻟﺤﻈﻪ لحظه زندگیت ﻟﺬﺕ ﺑﺒﺮ که عمر آدمی بسیار کوتاه است.

📗
📗مجموع حکایات و داستانهای پندآموز👇
📚 @dastanhekayat
📚#حکایت_پندآموز

یکی از سرمایه داران مدینه وصیت کرد که انبار خرمای او را پیامبر اسلام (ص) به بینوایان انفاق کند. پس از مرگ او، رسول خدا تمام خرماها را به فقرا داد، آن گاه یک عدد خرمای خشکیده و کم مغز برداشت و به مسلمانان فرمود:

سوگند به خدا که اگر خود این مرد، این یک دانه خرما را به بدبخت و گرسنه ای می داد، پاداش آن نزد پروردگار بیش از همه این انبار خرما بود که من به دست خود که پیامبر خدا هستم، به فقرا و بینوایان دادم.
لذا در یک حدیث دیگری پیغمبر اکرم(ص) می فرماید: اگر مرد در زمان حیات خود یک درهم صدقه بدهد، بهتر از یکصد درهم صدقه در موقع مردنش است

📗مجموع حکایات و داستانهای پندآموز
📚
@dastanhekayat
📔#داستان_تاریخی

مادرم اظهار می کرد: کاش بجای حقوق در اروپا طب تحصیل کرده بودی!

مگر تو نمی دانی که هرکس تحصیل حقوق نمود و در سیاست وارد شد باید خود را برای هرگونه افترا و ناسزا حاضر کند و هر ناگواری که پیش آید تحمل نماید. چون می دانم که تو غیر از خیر مردم نظری نداری، باید بدانی که وزن اشخاص در جامعه به قدر شدایدی است که در راه مردم تحمل می کنند. این بیانات آن هم از زبان مادری که مرا بسیار دوست داشت و غیر از خیر جامعه نظری نداشت، آنقدر در من تاثیر نمود که آن را برنامه ی زندگی قرار دادم و از آن به بعد هر فحش و ناسزا که شنیدم، خود را برای خدمت به مملکت بیشتر آماده و مجهز دیدم.

دکتر محمد مصدق

📗مجموع حکایات و داستانهای پندآموز
📚 @dastanhekayat
📘#داستان

یک جعبه کفش👞👞


زن وشوهری بیش از 60 سال بایکدیگر زندگی مشترک داشتند. آنها همه چیز را به طورمساوی بین خود تقسیم کرده بودند.
در مورد همه چیز باهم صحبت می
کردند و هیچ چیز را از یکدیگر پنهان نمی کردند

مگر یک چیز: یک جعبه کفش در بالای کمد پیرزن بود که از شوهرش خواسته بود هرگز آن را باز نکند و در مورد آن هم چیزی نپرسد.

در همه این سالها پیرمرد آن را نادیده گرفته بود اما بالاخره یک روز...
پیرزن به بستر بیماری افتاد و پزشکان از او قطع امید کردند. در حالی که با یکدیگر امور باقی را رفع و رجوع می کردند پیرمرد جعبه کفش را آورد و نزد همسرش برد.

پیرزن تصدیق کرد که وقت آن رسیده است که همه چیز را در مورد جعبه به شوهرش بگوید.
پس از او خواست تا در جعبه را باز کند .
وقتی پیرمرد در جعبه را باز کرد
دو عروسک بافتنی و مقداری پول به مبلغ 95 هزار دلار پیدا کرد
پیرمرد دراین باره از همسرش سوال نمود.

پیرزن گفت :هنگامی که ما قول و قرار ازدواج گذاشتیم مادربزرگم به من گفت که
راز خوشبختی زندگی مشترک در این است که  هیچ وقت مشاجره نکنید
او به من گفت که هر وقت از دست تو عصبانی شدم ساکت بمانم و یک عروسک ببافم.

پیرمرد به شدت تحت تاثیر قرار گرفت و سعی کرد اشک هایش سرازیر نشود

فقط دو عروسک در جعبه بود
پس همسرش فقط دو بار در طول زندگی مشترکشان از دست او رنجیده بود پ
از این بابت در دلش شادمان شد

🍃پس رو به همسرش کرد و گفت این همه پول چطور؟پس اینها از کجا آمده؟
پیرزن در پاسخ گفت : آه عزیزم این پولی است که از فروش عروسک ها به دست اورده ام


📗مجموع حکایات و داستانهای  پندآموز👇
📚 @dastanhekayat
#ضرب_المثل

📘#فلانی_بند_را_آب_داد

در گذشته کشاورزان برای آبیاری زمین‌های خود، بر روی رودخانه‌هاوجوی ها به وسیله سنگ و چوب آب‌بند می‌ساختند، تا آب نهر و رودخانه به سمت زمین‌های زراعی‌شان هدایت شود.

کشاورزان سعی می‌کردند تا جایی که امکان دارد آب‌بندها را محکم و مقاوم بسازند. در صورتی که آب‌بند مقاوم نبود، در جریان رودخانه کشیده می‌شد و آب آن را با خود می‌برد.

در نتیجه آب رودخانه از طریق کانال‌های تعبیه شده به سمت زمین‌های زراعی نمی‌رفت و محصول و مزرعه آسیب می‌دید.

در چنین شرایطی کشاورزان برای نشان‌دادن ناراحتی خود از بی‌دقتی پیش‌آمده، به اصطلاح می‌گفتند: بند را آب دادند، یعنی بند را به دست آب سپردند.

ضرب‌المثل «بند را آب دادن» هم در حال حاضر زمانی به کار می‌رود که یک نفر با وجود تمام تاکیدات و اصرارهای طرف مقابل مبنی بر پنهان نگه داشتن یک موضوع و یک راز، از روی بی‌دقتی و بی‌توجهی آن راز را فاش می‌کند. در این صورت می‌گویند:
«فلانی بند را آب داد»

📗مجموع حکایات و داستانهای پندآموز👇
📚 @dastanhekayat
📚#داستانی_بسیار_جالب_و_زیبا

مردی ثروتمند که زن و فرزند نداشت تمام کارگرانی که پیش او کار می کردند برای صرف شام دعوت کرد.

و جلوی آن ها یک نسخه قرآن مجید و مبلغی از پول گذاشت و هنگامی که از صرف شام فارغ شدند از آن‌ها پرسید قرآن را انتخاب می‌کنید یا آن مبلغ پولی که همراه آن گذاشته شده است.

اول از *نگهبان* شروع کرد
پس گفت: انتخاب کنید؟

نگهبان بدون اینکه خجالت بکشد جواب داد: آرزو دارم که قرآن را انتخاب کنم ولی تلاوت قرآن را بلد نیستم لذا مال را می‌گیرم چرا که فائده آن با توجه به وضعیت من بیشتر هست و مال را انتخاب کرد.

بعداً از *کشاورزی* که پیش او کار می‌کرد، سوال کرد.
گفت اختیار کن!؟
کشاورز گفت: زن من خیلی مریض است و نیاز به مال دارم تا او را معالجه کنم اگر مریضی او نبود قطعا قرآن را انتخاب می‌کردم ولی فعلا مال را انتخاب می‌کنم.
بعد از آن سوال از *آشپز* بود که آیا قرآن یا مال را انتخاب می کنید.
پس آشپز گفت: من تلاوت را خیلی دوست دارم ولی من پیوسته در کار هستم وقتی برای قرائت قرآن ندارم بنابر این پول را بر می گزینم.
و در سری آخر از *پسری* که مسئول حیوانات بود پرسید این پسر خیلی فقیر بود پس گفت: من به طور قطعی می دانم که تو حتما مال را انتخاب می کنید تا این‌که غذا بخری یا اینکه به جای این کفش پاره پاره خود کفش جدیدی بخری.
پس آن پسر جواب صحیح داد: درسته من نیاز شدیدی دارم که کفش نو خرید کنم یا این‌که مرغی بخرم تا همراه مادرم میل کنم ولی من قرآن را انتخاب می کنم
چرا که مادرم گفته است: *یک کلمه از جانب الله سبحانه و تعالی ارزشمندتر از هر چیز است و مزه و طعم آن از عسل هم شیرین تر است*
قرآن را گرفت و بعد از این‌که قرآن را گشود در آن دو کیسه دید در اولین کیسه مبلغی ده برابری آن مبلغی بود که بر میز غذا بود، وجود داشت و کیسه دوم یک وثیقه بود که در او نوشته بود: *به زودی این مرد غنی را وارث می‌شود*

پس آن مرد ثروتمند گفت: *هر کسی گمانش نسبت به الله خوب باشد پس الله او را ناامید نمی کند.*

📗مجموع حکایات و داستانهای پندآموز👇
📚 @dastanhekayat
🌸🍃🌸🍃

#داستان_پندآموز

دو برادر بودند كه يكي از آنها معتاد و ديگري مردي متشخص و موفق بود.
براي همه معما بود كه چرا اين دو برادر كه هر دو در يك خانواده و با يك شرایط بزرگ شده اند، سرنوشتي متفاوت داشته اند؟
از برادرِ معتاد، علت را پرسيدند. پاسخ داد: علت اصلي شكست من، پدرم بوده است. او هم يك معتاد بود. خانواده اش را كتك مي زد و زندگي بدي داشت. چه توقعي از من داريد؟ من هم مانند او شده ام.
از برادر موفق دليل موفقيتش را پرسيدند. در كمال ناباوري او گفت: علت موفقيت من پدرم است. من رفتار زشت و ناپسند پدرم با خانواده و زندگي اش را مي ديدم و سعي كردم كه از آن رفتارها درس بگيرم و كارهاي شايسته اي جايگزين آن ها كنم.

طرز نگاه هر کس به زندگی، دنیای او را می سازد...

📚 @dastanhekayat 📝
#خر_فروشی_ملا

روزی مُلا خری را به بازار برد که بفروشد. هر مشتری که برایش میرسید، اگر از جلو می آمد، خر دهانش را باز می کرد که گاز بگیرد و اگر از عقب می آمد لگد می زد
. شخصی به مُلا گفت: با این وضع کسی خر را نخواهد خرید. ملا گفت: خودم می دانم؛ قصد من هم فروش آن نیست؛ فقط می خواهم مردم بدانند که من از دست این حیوان چی می کشم!!!😭😭😭😭

#ملانصرالدین

📚 @dastanhekayat
📗مجموع حکایات و داستانهای پندآموز📚👆
یارو زنگ میزنه وزارت اطلاعات،
میگه طوطیم گمشده

ماموره میگه خب به ما چه؟




یارو میگه خواستم بدونین اگه پیداش کردین هر چی درباره نظام میگه اعتقادات شخصی خودشه😂😂😂

📚 @dastanhekayat
🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🍃🌼
🌸

#داستان

🔸راهکار طلایی برای کسب رضایت درون در زندگی

چند نفری که در جستجوی آرامش و رضایت درون بودند،
نزد یک استاد رفتند و از او پرسیدند:
استاد شما همیشه لبخند روی لبتان است و به نظر ما خیلی آرام و خشنود به نظر میرسید، لطفا به ما بگویید که راز خشنودی شما چیست؟
استاد گفت: بسیار ساده !
من زمانی که دراز میکشم ، دراز میکشم.
زمانی که راه میروم ، راه میروم.
زمانی که غذا میخورم ، غذا میخورم.
این چند نفر عصبانی شدند و فکر کردند که استاد آنها را جدی نگرفته است. به او گفتند که تمام این کارها را ما هم انجام میدهیم، پس چرا خشنود نیستیم و آرامش نداریم؟
استاد به آنها گفت:
زیرا زمانی که شما دراز میکشید به این فکر میکنید که باید بلند شوید ،
زمانی که بلند شدید به این فکر میکنید که باید کجا بروید ،
زمانی که دارید میروید به این فکر میکنید که چه غذایی بخورید.
فکر شما همیشه در جای دیگر است و نه در آنجایی که شما هستید !
زمان حال ، تقاطع گذشته و آینده است و شما در این تقاطع نیستید
بلکه در گذشته و یا آینده هستید
به این علت است که از لحظه‌هاتان، لذت واقعی نمیبرید.
زیرا همیشه در جای دیگر سیر میکنید و حس میکنید زندگی نکرده اید و یا نمی کنید.

📚 @dastanhekayat
🍃🌼
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼
نامش فلمینگ بود. کشاورز اسکاتلندی تهیدستی بود. یک روز که برای فرآوری بدست آوری زیستمایه خانواده از سرایش بیرون رفت، سدای فریاد کمکی شنید که از باتلاق نزدیک سرا می آمد. ابزارش را انداخت و به سوی باتلاق دوید.

آنجا، پسر ترسیده ای را دید که تا کمر در لجن سیاه فرو رفته بود و داد میزد و کمک می خواست. فلمینگ کشاورز، پسربچه را از مرگ تدریجی و ترسناک نجات داد. روز پسین، یک کالسکه زیوری در پهنه کوچک کشاورز، ایستاد. والاگوهری با جامه فاخر از کالسکه بیرون آمد و گفت پدر پسری هست که فلمینگ کمک و رستگاریش(نجاتش) داد.

والاگوهر گفت:
میخواهم از تو سپاسگذاری کنم، شما زندگی پسرم را نجات و رستگاری دادید. کشاورز اسکاتلندی گفت: برای کاری که انجام دادم چیزی نمی خواهم و پیشنهادش را رد کرد. در همان هنگام، پسر کشاورز از در کلبه دهوندی بیرون آمد. والاگوهر پرسید: این پسر شماست؟ کشاورز با غرور پاسخ داد آری.” من پیشنهادی دارم. پروانه بدهید پسرتان را با خودم ببرم و کمک کنم تا دانش آموختگی، کند. اگر پسربچه ،مانند پدرش باشد، درآینده مردی خواهد شد که میتوانید به او افتخار کنید.” و کشاورز پذیرفت.

پسینها ، پسر فلمینگ کشاورز، از، آموزشگاه پزشکی سنت ماری لندن، دانش آموخته شد و در سراسر جهان به الکساندر فلمینگ کاشف پنی سیلین شهره شد. سالها پسین ، پسر مرد والاگوهر دچار بیماری سینه پهلو شد و همان پنی سیلین نجاتش داد.
و پسر والاگوهر کسی نبود بجز : وینستون چرچیل...!

📚 @dastanhekayat
🍎 ناصرالدین شاه و زغال فروش

🍏 گویند ناصرالدین شاه در بازدید از اصفهان با کالسکه پادشاهی از میدان کهنه گذر می‌کرد که چشمش به ذغال‌فروشی افتاد.
🍎 مرد ذغال‌فروش تنها یک شلوارک به پا داشت و سرگرم جدا کردن ذغال از خاکه ذغال‌ها بود و در فرجام گرد ذغال با بدن عرق کرده و عریان او چشم انداز و دورنمای ترسناکی را بوجود(هستندگی) آورده بود.

🍏 ناصرالدین‌شاه سرش را از کالسکه بیرون آورده و ذغال‌فروش را سدا کرد. ذغال فروش بدو آمد پیش و گفت: «آری سرورم.»
ناصرالدین شاه با نگاهی به سر تا پای او گفت: «جنهم بوده‌ای؟»
ذغال فروش زرنگ گفت: «آری سرورم!»
شاه از برخورد ذغال‌فروش خوشش آمده و گفت:

🍎چه کسی را در جهنم دیدی؟🍏

🍏 ذغال‌فروش : آماده پاسخ گفت:

🍎این هایی که در رکاب والابزرگوار هستند، همه را در جهنم دیدم.🍏
🍎 شاه به اندیشه فرورفته و پس از ایست کوتاهی گفت:

🍎مرا آنجا ندیدی؟🍏

🍏 ذغال‌فروش اندیشه کرد اگر بگوید شاه را در جهنم دیده که ممکن است دستور کشتنش بدهد، اگر هم بگوید که ندیدم که راستینگی نوشتار را ادا نکرده است. پس گفت:

🍎والابزرگ، راستش این است که من تا ته جهنم نرفتم!🍏

📚 @dastanhekayat
🍎 کسی برای یکمی بار یک کلم دید.
نخستین برگش را جدا کرد،
زیرش به برگ دیگری رسید و زیر آن برگ یه برگ دیگر و...
با خودش گفت:
حتما یک چیز ارزشمندیه که اینجوری کادوپیچش کردن.

🍏 اما هنگامی به تهش رسید و برگها پایان شد متوجه شد که چیزی توی اون برگها پنهان نشده، بلکه کلم گردایه ای از این برگهاست.

🍎 داستان زندگی هم مانند همین کلم است. ما روزهای زندگی رو تند تند ورق می زنیم و میپنداریم چیزی اونور روزها پنهان شده، درهنگامیکه همین روزها آن چیزیست که باید دریابیم و درکش کنیم و چه اندازه دیر درمی یابیم که بیشتر غصه‌هایی که خوردیم، نه خوردنی بود نه پوشیدنی، تنها دور ریختنی بود.
🍏 زندگی، همین روزهاییست که چشمبراه گذشتنش هستیم.


📚 @dastanhekayat
🍎 از دختر یکی از دوستام پرسیدم که هنگامی بزرگ شدی میخوای چیکاره بشی؟ گفت که میخواد رئیس جمهور بشه.

🍏 دوباره پرسیدم که اگه رئیس جمهور بشی یکمی کاری که دوست داری انجام بدی چیه؟

🍎 پاسخ داد: به مردم گرسنه و بی خانمان کمک میکنه.

🍏 بهش گفتم: نمیتونی چشمبراه بمونی که هنگامی رئیس جمهور شدی این کار رو انجام بدی، میتونی از فردا بیای خونه ی من و چمن ها رو بزنی، درخت ها رو وجین کنی و پارکینگ رو جارو کنی. اونهنگام من به تو ۵۰ دلار میدم و تو رو میبرم جاهایی که بچه های تهیدست هستن و تو میتونی این پول رو بدی بهشون تا برای خوراک و سرای نو خرج کنن.

🍎 توی چشمام نگاه کرد و گفت: چرا همون بچه های تهیدست رو نمیبری سرایت تا این کارها رو انجام بدن و همون پول رو به خودشون بدی؟!

🍏 نگاهی بهش کردم و گفتم: به جهان سیاست خوش اومدی!


📚 @dastanhekayat
🍎 شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی.
🍏 پسرک، پاهای برهنه ی خود را در برف های کف پیاده رو جابه جا کرد تا شاید سرما کمتر آزارش دهد. او رویش را به شیشه ی سرد فروشگاه چسبانده بود و به درون نگاه می کرد.

🍎 در نگاهش چیزی وَره و تاب می زد. انگار با نگاهش، نداشته هایش را از خدا خواستن می کرد.
🍏 گویا با چشمانش آرزو می کرد.

🍎 بانویی که آهنگ درون شدن به فروشگاه را داشت، کمی درنگ کرد و نگاهی به پسرک که ناپدید دیدن یا خیره بود، انداخت و سپس رفت درون فروشگاه... چند دم پسینتر ، در هنگامی که یک جفت کفش نو در دستانش بود بیرون آمد.

🍏 پسر کوچولو ! آقا پسر !

🍎 پسرک برگشت و به زن نگاه کرد. هنگامی آن بانو کفش ها را به او داد، چشمانش کهربا می زد.

🍏 پسرک با چشمان خوشهنگام و صدای لرزان پرسید: شما خدا هستید؟

🍎 زن پاسخ داد :نه پسرم ؛ من تنها یکی از بندگان خدا هستم.

🍏 پسرک گفت:آهان، می دانستم که با خدا نسبتی دارید!

📚 @dastanhekayat
📚لقمه گدایی

زارعي در موقع استراحت، گاو خودش را در گوشه‌اي بسته بود و خودش به دنبال كارش رفته بود؛ يك گدایی آمد و در نزديكي گاو بار انداخت و از كثرت خستگي به خواب رفت.
گاو هم خودش را به خورجين مرد گدا رساند و سرش را توي خورجين كرد و هرچه خوردني در آن بود خورد.
گدا، پس از مدتي بيدار شد ديد گاو هرچه خوردني داشته خورده! به ناچار به سراغ صاحب گاو رفت كه خسارت خودش را از او بگيرد.
وقتي كه مطلب را به او گفت صاحب گاو جواب داد: «اشتباه كردي تو بايد پول گاو مرا بدهي!»
گدا گفت: «چرا من بايد پول گاو تو را بدهم؟»
صاحب گاو جواب داد: «براي اينكه تو لقمه گدايي به گاو من دادي و گاوی كه نان گدايي و نان مفت خورد ديگر به درد كار نمي‌خورد!


📗مجموع حکایات و داستانهای پندآموز👇
📚 @dastanhekayat
#بهلول_و_طبیب_دربار_هارون

آورده اند که هارون الرشید طبیب مخصوصی جهت دربار خود از یونان خواست. چون آن طبیب وارد بغداد شد هارون الرشید با جلال خاصی آن طبیب را وارد دربار نمود و بسیار با او احترام نمود. تا چند روز ارکان دولت و اکابر شهر بغداد به دیدن آن طبیب می رفتند تا اینکه روز سوم بهلول هم به اتفاق چند تن به دیدن آن طبیب رفت و در ضمن تعارفات و صحبتهاي معمولی ناگهان بهلول از آن طبیب سوال نمود: شغل شما چه می باشد؟

طبیب چون سابقه بهلول را شنیده و او را می شناخت که دیوانه است خواست او را مسخره نماید. به او جواب داد: من طبیب هستم و مرده ها را زنده می نمایم. بهلول در جواب گفت: تو زنده ها را نکش، مرده زنده کردنت پیش کش. از جواب بهلول هارون و اهل مجلس خنده بسیار نمودند و طبیب از رو رفت و بغداد را ترك نمود

📚 @dastanhekayat
📗مجموع حکایات و داستانهای پندآموز📚
حکایتی بسیار زیبا و خواندنی

درعلفزاری سه گاو بزرگ که یکی سیاه و دیگری سفید و سومی سرخ بود با هم درکمال اتحاد می‌ چریدند و زندگی میکردند.
درآن علفزار شیری وجود داشت که قدرت حمله به آن سه گاو نر بزرگ را نداشت، تا اینکه نقشه ی ایجاد تفرقه بین آنها را کشید.
نخست به گاو سیاه و سرخ گفت: کسی نمی تواند از حال ما در این علفزار خرم مطلع شود مگر از ناحیهٔ گاو سفید زیرا سفیدی رنگ او از دور پیداست ولی رنگ من مانند رنگ شما تیره و پنهان است، اگر بگذارید، به او حمله کنم و او را بخورم تا خطری متوجه ما نشود...

گاو سیاه و سرخ نصیحت شیر را گوش کردند و در مقابل حملهٔ او به گاو سفید اعتراضی ننمودند.
چند روز دیگر که شیرگرسنه شده بود، پنهانی به گاو سرخ گفت: رنگ من و تو همسان است، بگذار گاو سیاه رابخورم و این سرزمین پرعلف برای من و تو که همرنگ هستیم باقی بماند.
گاو سرخ اغفال شد و اجازه داد شیر درفرصت مناسبی به گاو سیاه حمله کند و او را نیز بخورد...

پس از چند روز با کمال صراحت به گاو سرخ گفت: تو را نیز خواهم خورد!
گاو سرخ به شیر گفت: به من مهلت بده تا سخنی را سه بار بگویم بعد مرا بخور.
شیرگفت میتوانی بگویی.
گاو سرخ فریاد زد: آهای چرندگان ازخواب غفلت بیدار شوید من درهمان روز که گاو سفید خورده شد خورده شدم!‌!...

یعنی همان هنگام که بر اثر غفلت و هواپرستی بین ما تفرقه ایجاد شد، سنگ زیرین سقوط ما پایه گذاری گردید و امروز دشمن از آن استفاده کرده و ضربهٔ نهایی را بر من وارد می سازد...

 📕📗📘📙 @dastanhekayat