#راز_یک_لنگه_کفش_گم_شده!
🌷یک شب آقا احمد فنودی جانباز ۶۵ درصد مهمان یکی از دوستان بود. خانم صاحبخانه بنا بر رسم دیرین و بسیار پسندیده زودتر از مهمانها برای جفت کردن کفشها به بیرون میرود. بعد از جفت کردن کفشها یکی از کفشها تک میماند، هرچه میگردد لنگه دیگر آن کفش را پیدا نمیکند. شرمنده و مضطرب برمیگردد.
🌷لحظه خداحافظی فرا میرسد. دل توی دل صاحبخانه نیست، چگونه به مهمانها بگوید که یک لنگه کفش شما گم شده. با شرمندگی به خانم آقا احمد میگوید که با عرض معذرت یکی از لنگههای کفش شما گم شده و خانم آقا احمد که پی به موضوع برده بود با خنده خطاب به خانم صاحبخانه میگوید خودت را ناراحت نکن، آقا احمد یک پا بیشتر ندارد.
راوی: رزمنده دلاور کامبیز فتحیلوشانی ایشان اکنون بازنشسته آموزش و پرورش و استاد دانشگاه است و تاکنون کتابهای مختلفی از جمله «گوهر معرفت»، «یاس حنفیه»، «من چهارده ساله نیستم»، «صدای سخن عشق»، «علمدار حسین»، «علی»، «پرواز عاشقانه»، «گلبرگهای جنگل»، «ستارههای خاکی»، «نگارستان»، «شادی»، «گوهر شاهوار شاهنامه»، «رمز و رازهای واقعی خوشبختی و شاد زیستن» و «آیینههای بیغبار» را به چاپ رسانده است.
منبع: سایت نوید شاهد
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
#داستان_و_حکایت
✾📚 @dastanhekayat
🌷یک شب آقا احمد فنودی جانباز ۶۵ درصد مهمان یکی از دوستان بود. خانم صاحبخانه بنا بر رسم دیرین و بسیار پسندیده زودتر از مهمانها برای جفت کردن کفشها به بیرون میرود. بعد از جفت کردن کفشها یکی از کفشها تک میماند، هرچه میگردد لنگه دیگر آن کفش را پیدا نمیکند. شرمنده و مضطرب برمیگردد.
🌷لحظه خداحافظی فرا میرسد. دل توی دل صاحبخانه نیست، چگونه به مهمانها بگوید که یک لنگه کفش شما گم شده. با شرمندگی به خانم آقا احمد میگوید که با عرض معذرت یکی از لنگههای کفش شما گم شده و خانم آقا احمد که پی به موضوع برده بود با خنده خطاب به خانم صاحبخانه میگوید خودت را ناراحت نکن، آقا احمد یک پا بیشتر ندارد.
راوی: رزمنده دلاور کامبیز فتحیلوشانی ایشان اکنون بازنشسته آموزش و پرورش و استاد دانشگاه است و تاکنون کتابهای مختلفی از جمله «گوهر معرفت»، «یاس حنفیه»، «من چهارده ساله نیستم»، «صدای سخن عشق»، «علمدار حسین»، «علی»، «پرواز عاشقانه»، «گلبرگهای جنگل»، «ستارههای خاکی»، «نگارستان»، «شادی»، «گوهر شاهوار شاهنامه»، «رمز و رازهای واقعی خوشبختی و شاد زیستن» و «آیینههای بیغبار» را به چاپ رسانده است.
منبع: سایت نوید شاهد
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
#داستان_و_حکایت
✾📚 @dastanhekayat
🔆کشتی نوح و لوح سلیمان
🌾دانشمندان روسی در ژوئیه سال 1951 میلادی روسی، در یکی از معادن تختههای عجیبی را پیدا کردند که با چوبهای معمولی تفاوتی بسیار داشت. یکی از آن تختهها به شکل مستطیلی بهاندازه 35× 25 سانتیمتر بود و مطالبی به زبان سامانی بر روی آن نوشته شده بود. وقتی آن را ترجمه کردند، دعای حضرت نوح را چنین یافتند:
🌾 «ای خدای من! ای مددکار من! به لطف مرحمت خود و به طفیل ذات مقدّس، محمّد و ایلیا (علی) شَبر (حسن) و شُبیر (حسین) و فاطمه علیهم السّلام دست ما را بگیر. این پنج وجود مقدّس از همه باعظمتترند و احترامشان واجب است چراکه تمام دنیا برای آنها برپا شده است.
🌾پروردگارا! بهوسیلهی نامشان، مرا مدد فرما. تو میتوانی همه را به راه راست هدایت نمایی.»
در جنگ جهانی اوّل سربازان انگلیسی در بیت المقدّس در دهکدهی «وانتره» در حین کندن سنگر، لوح نقرهای را یافتند که به جواهرات تزیین شده بود. در پایان جنگ، این لوح به دست باستان شناسان انگلیسی افتاد و در سال 1918 کمیتهای متشکّل از زبان شناسان آمریکایی، انگلیسی، فرانسوی و آلمانی، برای ترجمهی آن تشکیل شد؛ که ترجمه چنین است:
🌾«ای احمد! به فریادم رس. یا ایلی (علی) مرا مدد فرمای. ای باهتول (فاطمه) نظر مرحمت فرمای. ای حاسن (حسن) کرم فرمای. یا حاسین (حسین) خوشی بخش. این سلیمان است که به این پنج بزرگوار استغاثه میکند و علی قدرت الله است.»
🌾موزهی سلطنتی قصد داشت آن را به نمایش بگذارد که روحانیون کلیسای انگلیسیها مانع شد؛ اما دو نفر به نامهای «ولیم» و «تامس» بهواسطهی این لوح مسلمان شدند و نام خود را «کرم حسین» و «فضل حسین» نهادند.
📚(مجلهی رشد نوجوان مهر 1379-علی و پیامبران نوشته حکیم سیالکوتی)
#داستان_و_حکایت
✾📚 @dastanhekayat
🌾دانشمندان روسی در ژوئیه سال 1951 میلادی روسی، در یکی از معادن تختههای عجیبی را پیدا کردند که با چوبهای معمولی تفاوتی بسیار داشت. یکی از آن تختهها به شکل مستطیلی بهاندازه 35× 25 سانتیمتر بود و مطالبی به زبان سامانی بر روی آن نوشته شده بود. وقتی آن را ترجمه کردند، دعای حضرت نوح را چنین یافتند:
🌾 «ای خدای من! ای مددکار من! به لطف مرحمت خود و به طفیل ذات مقدّس، محمّد و ایلیا (علی) شَبر (حسن) و شُبیر (حسین) و فاطمه علیهم السّلام دست ما را بگیر. این پنج وجود مقدّس از همه باعظمتترند و احترامشان واجب است چراکه تمام دنیا برای آنها برپا شده است.
🌾پروردگارا! بهوسیلهی نامشان، مرا مدد فرما. تو میتوانی همه را به راه راست هدایت نمایی.»
در جنگ جهانی اوّل سربازان انگلیسی در بیت المقدّس در دهکدهی «وانتره» در حین کندن سنگر، لوح نقرهای را یافتند که به جواهرات تزیین شده بود. در پایان جنگ، این لوح به دست باستان شناسان انگلیسی افتاد و در سال 1918 کمیتهای متشکّل از زبان شناسان آمریکایی، انگلیسی، فرانسوی و آلمانی، برای ترجمهی آن تشکیل شد؛ که ترجمه چنین است:
🌾«ای احمد! به فریادم رس. یا ایلی (علی) مرا مدد فرمای. ای باهتول (فاطمه) نظر مرحمت فرمای. ای حاسن (حسن) کرم فرمای. یا حاسین (حسین) خوشی بخش. این سلیمان است که به این پنج بزرگوار استغاثه میکند و علی قدرت الله است.»
🌾موزهی سلطنتی قصد داشت آن را به نمایش بگذارد که روحانیون کلیسای انگلیسیها مانع شد؛ اما دو نفر به نامهای «ولیم» و «تامس» بهواسطهی این لوح مسلمان شدند و نام خود را «کرم حسین» و «فضل حسین» نهادند.
📚(مجلهی رشد نوجوان مهر 1379-علی و پیامبران نوشته حکیم سیالکوتی)
#داستان_و_حکایت
✾📚 @dastanhekayat
Forwarded from عـشـ♥️ــق یـعـنــی خــ🕋ـــدا
"مرا عاشقی بیاموز"
💞🌱💞🌱💞🌱💞
شیخ "حسن جهرمی" میگوید:
در سالی که گذارم به "جندیشاپور" افتاد، سخنی از "محمد مهتاب" شنیدم که تا گور بر من تازیانه میزند.
دیدمش که زیر آفتاب تموز نشسته، نخ میریسد و ترانه زمزمه میکند. بدو گفتم: ای مرد خدا، مرا عاشقی بیاموز تا خدا را عاشقانه عبادت كنم...
مهتاب گفت: نخست بگو آيا هرگز خطی خوش، تو را مدهوش کرده است؟
گفتم: نه
گفت: هرگز شکفتن گلی در باغچهی خانهات تو را از غصههای بیشمار فارغ كرده است؟
گفتم: نه
گفت: هرگز صدایی خوش و دلربا، تو را به وجد آورده است؟
گفتم: نه
گفت: هرگز صورتی زیبا تو را چندان دگرگون کرده است که راه از چاه ندانی؟
گفتم: نه
گفت: هرگز زیر نمنم باران، آواز خواندهای؟
گفتم: نه
گفت: هرگز به آسمان نگریستهای به انتظار برف، تا آن را بر صورت خویش مالی و گرمای درون فرو نشانی؟
گفتم: نه
گفت: هرگز خندهی کودکی نازنین، تو را به خلسهی شوق برده است؟
گفتم: نه
گفت: هرگز غزلی یا بیتی یا سخنی فصیح، چندان تو را بیخود کرده است که اگر نشستهای برخیزی و اگر ایستادهای بنشینی؟
گفتم: نه
گفت: هرگز زلالی آب یا بلندی سرو یا نرمی گلبرگ یا كوشش مورچهای، اشک شوق از دیدهی تو سرازير كرده است؟
گفتم: نه
گفت: هرگز شده است که بخندی چون دیگری خندان است و بگریی چون دیگری گریان است؟
گفتم: نه
گفت: هرگز بر سیبی یا اناری، بیش از زمانی که به خوردن آن صرف میکنی، چشم دوختهای؟
گفتم: نه
گفت: هرگز عاشق کتابی یا نقشی یا نگاری یا آموزگاری شدهای؟
گفتم: نه
گفت: هرگز دست بر روی خویش کشیدهای و با چشم و گوش و ابروی خویش معاشقت کردهای؟
گفتم: نه
گفت: از من دور شو که سنگ را عاشقی میتوان آموخت، تو را نه...!
🌤#اللّهُمَّ_عَجِّل_لِوَلیِّکَ_الفَرَج🌤
#عشق_یعنی_خدا
🕋 @eshghikhodaii
─┅═ೋ❅🌹❅ೋ═┅─
💞🌱💞🌱💞🌱💞
شیخ "حسن جهرمی" میگوید:
در سالی که گذارم به "جندیشاپور" افتاد، سخنی از "محمد مهتاب" شنیدم که تا گور بر من تازیانه میزند.
دیدمش که زیر آفتاب تموز نشسته، نخ میریسد و ترانه زمزمه میکند. بدو گفتم: ای مرد خدا، مرا عاشقی بیاموز تا خدا را عاشقانه عبادت كنم...
مهتاب گفت: نخست بگو آيا هرگز خطی خوش، تو را مدهوش کرده است؟
گفتم: نه
گفت: هرگز شکفتن گلی در باغچهی خانهات تو را از غصههای بیشمار فارغ كرده است؟
گفتم: نه
گفت: هرگز صدایی خوش و دلربا، تو را به وجد آورده است؟
گفتم: نه
گفت: هرگز صورتی زیبا تو را چندان دگرگون کرده است که راه از چاه ندانی؟
گفتم: نه
گفت: هرگز زیر نمنم باران، آواز خواندهای؟
گفتم: نه
گفت: هرگز به آسمان نگریستهای به انتظار برف، تا آن را بر صورت خویش مالی و گرمای درون فرو نشانی؟
گفتم: نه
گفت: هرگز خندهی کودکی نازنین، تو را به خلسهی شوق برده است؟
گفتم: نه
گفت: هرگز غزلی یا بیتی یا سخنی فصیح، چندان تو را بیخود کرده است که اگر نشستهای برخیزی و اگر ایستادهای بنشینی؟
گفتم: نه
گفت: هرگز زلالی آب یا بلندی سرو یا نرمی گلبرگ یا كوشش مورچهای، اشک شوق از دیدهی تو سرازير كرده است؟
گفتم: نه
گفت: هرگز شده است که بخندی چون دیگری خندان است و بگریی چون دیگری گریان است؟
گفتم: نه
گفت: هرگز بر سیبی یا اناری، بیش از زمانی که به خوردن آن صرف میکنی، چشم دوختهای؟
گفتم: نه
گفت: هرگز عاشق کتابی یا نقشی یا نگاری یا آموزگاری شدهای؟
گفتم: نه
گفت: هرگز دست بر روی خویش کشیدهای و با چشم و گوش و ابروی خویش معاشقت کردهای؟
گفتم: نه
گفت: از من دور شو که سنگ را عاشقی میتوان آموخت، تو را نه...!
🌤#اللّهُمَّ_عَجِّل_لِوَلیِّکَ_الفَرَج🌤
#عشق_یعنی_خدا
🕋 @eshghikhodaii
─┅═ೋ❅🌹❅ೋ═┅─
☘⚡️☘⚡️☘⚡️☘⚡️☘
🔆سؤال توحیدی در میدان
🌴در جنگ جمل وقتیکه سپاه امام علی علیهالسلام و سپاه طلحه و زبیر، رو در روی هم میجنگیدند، مردی نزدیک آمد و گفت: «میخواهم دربارهی توحید بپرسم.»
🌴رزمندگان به او اعتراض کردند که الآن وقت پرسش نیست. امام از این موضوع مطلع شد و به اعتراضکنندگان فرمود: «کاری نداشته باشید، بگذارید نزدیک بیاید و سؤال کند ما جهاد برای تقویت توحید و خداشناسی میکنیم.»
🌴آنگاه سؤالکننده به جلو آمد و عرض کرد: «خدا واحد است یعنی چه؟»
🌴امام در پاسخ وی فرمود: واحد چهار معنی دارد: دو معنی آن غلط است و دو معنی آن درست؛ اما آن دو معنی که غلط است، این است که بگوییم، خداوند واحد است یعنی یکمین است (یک عدد در مقابل صفر و دو)؛ یا بگوییم فردی از جنس است، مثلاینکه بگوییم زید، فردی از انسان است؛ اما آن دو معنی که درست است، این است که بگوییم خداوند در تمام کمالات یکتا یعنی بیهمتاست، یا بگوییم او قابلتقسیم در ذهن و خارج از ذهن نیست. (ترکیب در وجودش راه ندارد).
🌴با این جواب توحیدیِ حضرت علی علیهالسلام در میدان نبرد، آن مرد به واحد حقیقی متوجه شد.
📚(داستانها و پندها، ج 5، ص 83 -عین الحیاة مجلسی)
#توحید
#داستان_و_حکایت
✾📚 @dastanhekayat
🔆سؤال توحیدی در میدان
🌴در جنگ جمل وقتیکه سپاه امام علی علیهالسلام و سپاه طلحه و زبیر، رو در روی هم میجنگیدند، مردی نزدیک آمد و گفت: «میخواهم دربارهی توحید بپرسم.»
🌴رزمندگان به او اعتراض کردند که الآن وقت پرسش نیست. امام از این موضوع مطلع شد و به اعتراضکنندگان فرمود: «کاری نداشته باشید، بگذارید نزدیک بیاید و سؤال کند ما جهاد برای تقویت توحید و خداشناسی میکنیم.»
🌴آنگاه سؤالکننده به جلو آمد و عرض کرد: «خدا واحد است یعنی چه؟»
🌴امام در پاسخ وی فرمود: واحد چهار معنی دارد: دو معنی آن غلط است و دو معنی آن درست؛ اما آن دو معنی که غلط است، این است که بگوییم، خداوند واحد است یعنی یکمین است (یک عدد در مقابل صفر و دو)؛ یا بگوییم فردی از جنس است، مثلاینکه بگوییم زید، فردی از انسان است؛ اما آن دو معنی که درست است، این است که بگوییم خداوند در تمام کمالات یکتا یعنی بیهمتاست، یا بگوییم او قابلتقسیم در ذهن و خارج از ذهن نیست. (ترکیب در وجودش راه ندارد).
🌴با این جواب توحیدیِ حضرت علی علیهالسلام در میدان نبرد، آن مرد به واحد حقیقی متوجه شد.
📚(داستانها و پندها، ج 5، ص 83 -عین الحیاة مجلسی)
#توحید
#داستان_و_حکایت
✾📚 @dastanhekayat
جوانی، به خواستگاری دختری رفت و در اثنای دیدار شرعی، دختر از جوان سوال کرد: چقدر از قرآن کريم را حفظ کردی؟
جوان جواب داد: چندان زیاد حفظ نکردم؛ و لكن شوق و علاقه دارم که يک بندهی نیک و صالح باشم.
بعدأ جوان از دختر پرسید: تو چقدر قرآن کريم را حفظ کردی؟
دختر گفت: ﺟﺰﺀ ﻋﻢ را حفظ کردم.
از اینکه دختر فهمید، جوان واقعا صادق است؛ به ازدواج با آن موافقت کرد و بعد از عقد ازدواج، از جوان خواست که طبق وعده به حفظ قرآن کریم شروع کند.
جوان گفت: اشکالی ندارد؛ به کمک هم، حفظ می کنیم. بناءً از سورهی مريم حفظ را شروع کردند و به همین ترتیب، سوره های قرآن کريم را یکی پس از دیگری حفظ کردند؛ تا اینکه بعد از گذشت مدتی، تمام قرآن کریم را حفظ نموده، از امتحان استاد، موفق بدر آمدند و شهادت نامه و سلسلهی اجازه در حفظ را، هردو حاصل کردند.
اما جالب این است که در یکی از روزها زمانی که جوان به زیارت پدر خانم اش رفت و به آن مژده داده گفت: الحمدلله دختر تان قرآن کریم را حفظ کرد.
پدر از شنیدن سخنان شوهر دخترش متعجب شده، به اتاق خود داخل شد و شهادت نامه و تقدیر نامه های زیادی از دخترش در حفظ قرآن کريم را با خود آورده پيش روي دامادش گذاشت.
داماد از دیدن آنها حیران و شگفت زده شد و دانست که خانم اش قبل از ازدواج اش حافظ قرآن کريم بوده؛ و لکن بخاطر تشويق شوهرش، به وی نگفته است تا با هم یکجا حفظ کنند.
الله متعال به هر مرد مومن همسر خدا دوست و صالحه نصیب فرماید آرامش زندگی در تقوا است .👌
#داستان_و_حکایت
✾📚 @dastanhekayat
جوان جواب داد: چندان زیاد حفظ نکردم؛ و لكن شوق و علاقه دارم که يک بندهی نیک و صالح باشم.
بعدأ جوان از دختر پرسید: تو چقدر قرآن کريم را حفظ کردی؟
دختر گفت: ﺟﺰﺀ ﻋﻢ را حفظ کردم.
از اینکه دختر فهمید، جوان واقعا صادق است؛ به ازدواج با آن موافقت کرد و بعد از عقد ازدواج، از جوان خواست که طبق وعده به حفظ قرآن کریم شروع کند.
جوان گفت: اشکالی ندارد؛ به کمک هم، حفظ می کنیم. بناءً از سورهی مريم حفظ را شروع کردند و به همین ترتیب، سوره های قرآن کريم را یکی پس از دیگری حفظ کردند؛ تا اینکه بعد از گذشت مدتی، تمام قرآن کریم را حفظ نموده، از امتحان استاد، موفق بدر آمدند و شهادت نامه و سلسلهی اجازه در حفظ را، هردو حاصل کردند.
اما جالب این است که در یکی از روزها زمانی که جوان به زیارت پدر خانم اش رفت و به آن مژده داده گفت: الحمدلله دختر تان قرآن کریم را حفظ کرد.
پدر از شنیدن سخنان شوهر دخترش متعجب شده، به اتاق خود داخل شد و شهادت نامه و تقدیر نامه های زیادی از دخترش در حفظ قرآن کريم را با خود آورده پيش روي دامادش گذاشت.
داماد از دیدن آنها حیران و شگفت زده شد و دانست که خانم اش قبل از ازدواج اش حافظ قرآن کريم بوده؛ و لکن بخاطر تشويق شوهرش، به وی نگفته است تا با هم یکجا حفظ کنند.
الله متعال به هر مرد مومن همسر خدا دوست و صالحه نصیب فرماید آرامش زندگی در تقوا است .👌
#داستان_و_حکایت
✾📚 @dastanhekayat
💫🦋💫🦋💫🦋💫🦋💫🦋💫
🔆نام سلطان بر دیوار
🍃پدر ابوسعید ابوالخیر از دوستداران سلطان محمود غزنوی، خانهای ساخته و همه دیوارهای آن را بهصورت سلطان محمود و لشکریان و فیلان او نگاشته بود. شیخ که طفل بود، گفت:
🍃«پدر! از برای من خانهای بگیر.» چون خانه آماده شد، ابوسعید همه خانه را الله بنوشت.
🍃پدر گفت: «این چرا نویسی؟» گفت: «تو نام سلطان خویش نویسی، من نام سلطان خویش.»
📚(داستان عارفان، ص 116 -تذکره الاولیاء، ص 801
#داستان_و_حکایت
✾📚 @dastanhekayat
🔆نام سلطان بر دیوار
🍃پدر ابوسعید ابوالخیر از دوستداران سلطان محمود غزنوی، خانهای ساخته و همه دیوارهای آن را بهصورت سلطان محمود و لشکریان و فیلان او نگاشته بود. شیخ که طفل بود، گفت:
🍃«پدر! از برای من خانهای بگیر.» چون خانه آماده شد، ابوسعید همه خانه را الله بنوشت.
🍃پدر گفت: «این چرا نویسی؟» گفت: «تو نام سلطان خویش نویسی، من نام سلطان خویش.»
📚(داستان عارفان، ص 116 -تذکره الاولیاء، ص 801
#داستان_و_حکایت
✾📚 @dastanhekayat
💧#پدر_و_مادر
📣📣#پیشنهاد میکنم حتما بخونید
👌👌این داستان فوق العاده زیباست و میتونه تاثیر زیادی روی روابط خانوادگی شماداشته باشه
📝ته پیازو رنده رو پرت کردم توی سینک، اشک از چشم و چارم جاری بود. در یخچال رو باز کردم و تخم مرغ رو شکستم روی گوشت، روغن رو ریختم توی ماهی تابه و اولین کتلت رو کف دستم پهن کردم و خوابوندم کف تابه، برای خودش جلز جلز خفیفی کرد که زنگ در رو زدند
پدرم بود....بازم نون تازه آورده بود
نه من و نه شوهرم حس و حال صف نونوایی نداشتیم
🔅بابام می گفت: نون خوب خیلی مهمه
من که بازنشسته ام، کاری ندارم، هر وقت برای خودمون گرفتم برای شما هم می گیرم... در می زد و نون رو همون دم در می داد و می رفت... هیچ وقت هم بالا نمی اومد. هیچ وقت
دستم چرب بود، شوهرم در را باز کرد و دوید توی راه پله،پدرم را خیلی دوست داشت...کلا پدرم از اون جور آدمهاست که بیشتر آدمها دوستش دارند، این البته زیاد شامل مادرم نمی شود... صدای شوهرم از توی راه پله می اومد که به اصرار تعارف می کرد و پدر و مادرم را برای شام دعوت می کرد بالا....
🔅برای یک لحظه خشکم زد.... ما خانوادۀ سرد و نچسبی هستیم... همدیگه رو نمی بوسیم، بغل نمی کنیم، قربون صدقه هم نمیریم و از همه مهم تر سرزده و بدون دعوت جایی نمیریم.... اما خانواده ی شوهرم اینجوری نبودند، در می زدند و میامدند تو، روزی هفده بار با هم تلفنی حرف می زدند.... قربون صدقه هم می رفتند و قبیله ای بودند....برای همین هم شوهرم نمی فهمید که کاری که داشت می کرد مغایر اصول تربیتی من بود و هی اصرار می کرد، اصرار می کرد...💧
🔅آخر سر در باز شد و پدر مادرم وارد شدند.... من اصلا خوشحال نشدم.... خونه نا مرتب بود، خسته بودم....تازه از سر کار برگشته بودم، توی یخچال میوه نداشتیم.... چیزهایی که الان وقتی فکرش را می کنم خنده دار به نظر میاد اما اون روز لعنتی خیلی مهم به نظر می رسید.... شوهرم توی آشپزخونه اومد تا برای مهمان ها چای بریزد و اخم های درهم رفته ی من رو دید پرسیدم: برای چی این قدر اصرار کردی؟
🔅گفت: خوب دیدم کتلت داریم گفتم با هم بخوریم....
گفتم: ولی من این کتلت ها رو برای فردا هم درست می کردم....
گفت: حالا مگه چی شده؟
🔅گفتم: چیزی نیست؟ در یخچال رو باز کردم و چند تا گوجه فرنگی رو با عصبانیت بیرون آوردم و زیر آب گرفتم....پدرم سرش رو توی آشپزخونه کرد و گفت: دختر جون، ببخشید که مزاحمت شدیم.... میخوای نونها رو برات ببرم؟
🔅 تازه یادم افتاد که حتی بهشون سلام هم نکرده بودم...پدر و مادرم تمام شب عین دو تا جوجه کوچولو روی مبل کز کرده بودند.... وقتی شام آماده شد، پدرم یک کتلت بیشتر بر نداشت.... مادرم به بهانه ی گیاه خواری چند قاشق سالاد کنار بشقابش ریخت و بازی بازی کرد.... خورده و نخورده خداحافظی کردند و رفتند و این داستان فراموش شد و پانزده سال گذشت... پدر و مادرم هردو فوت کردند. چند روز پیش برای خودم کتلت درست می کردم که فکرش مثل برق ازسرم گذشت: نکنه وقتی با شوهرم حرف می زدم پدرم صحبت های ما را شنیده بود؟ نکنه برای همین شام نخورد؟
🔅از تصورش مهره های پشتم تیر می کشد و دردی مثل دشنه در دلم می نشیند.... راستی چرا هیچ وقت برای اون نون سنگک ها ازش تشکر نکردم؟
🔅 آخرین کتلت رو از روی ماهی تابه بر می دارم... یک قطره روغن می چکد توی ظرف و جلز محزونی می کند....واقعا چهار تا کتلت چه اهمیتی داشت؟
🔅حقیقت مثل یک تکه آجر توی صورتم می خورد....حالا دیگه چه اهمیتی داشت وسط آشپزخانه ی خالی، چنگال به دست کنار ماهی تابه ای که بوی کتلت می داد، آه بکشم؟
🔅 آخ چقدر دلم تنگ شده براشون. فقط، فقط اگر الان پدر و مادرم از در تو می آمدند، دیگه چه اهمیتی داشت خونه تمیز بود یا نه، میوه داشتیم یا نه.
🔅همه چیز کافی بود، من بودم و بوی عطر روسری مادرم، دست پدرم و نون سنگک.... پدرم راست می گفت که: نون خوب خیلی مهمه.... من این روزها هر قدر بخوام می تونم کتلت درست کنم، اما کسی زنگ این در را نخواهد زد، کسی که توی دستهاش نون سنگک گرم و تازه و بی منتی بود که بوی مهربونی می داد.... اما دیگه چه اهمیتی دارد؟ چیزهایی هست که وقتی از دستش دادی اهمیتشو می فهمی. «زمخت نباشیم»....
#زمختی یعنی: ندانستن قدر لحظه ها، یعنی نفهمیدن اهمیت چیزها، یعنی توجه به جزییات احمقانه و ندیدن مهم ترین ها...💧💧💧
🍃🌸🌹🍃🌸🌹🍃🌸🌹🍃
#داستان_و_حکایت
📚 @dastanhekayat
📣📣#پیشنهاد میکنم حتما بخونید
👌👌این داستان فوق العاده زیباست و میتونه تاثیر زیادی روی روابط خانوادگی شماداشته باشه
📝ته پیازو رنده رو پرت کردم توی سینک، اشک از چشم و چارم جاری بود. در یخچال رو باز کردم و تخم مرغ رو شکستم روی گوشت، روغن رو ریختم توی ماهی تابه و اولین کتلت رو کف دستم پهن کردم و خوابوندم کف تابه، برای خودش جلز جلز خفیفی کرد که زنگ در رو زدند
پدرم بود....بازم نون تازه آورده بود
نه من و نه شوهرم حس و حال صف نونوایی نداشتیم
🔅بابام می گفت: نون خوب خیلی مهمه
من که بازنشسته ام، کاری ندارم، هر وقت برای خودمون گرفتم برای شما هم می گیرم... در می زد و نون رو همون دم در می داد و می رفت... هیچ وقت هم بالا نمی اومد. هیچ وقت
دستم چرب بود، شوهرم در را باز کرد و دوید توی راه پله،پدرم را خیلی دوست داشت...کلا پدرم از اون جور آدمهاست که بیشتر آدمها دوستش دارند، این البته زیاد شامل مادرم نمی شود... صدای شوهرم از توی راه پله می اومد که به اصرار تعارف می کرد و پدر و مادرم را برای شام دعوت می کرد بالا....
🔅برای یک لحظه خشکم زد.... ما خانوادۀ سرد و نچسبی هستیم... همدیگه رو نمی بوسیم، بغل نمی کنیم، قربون صدقه هم نمیریم و از همه مهم تر سرزده و بدون دعوت جایی نمیریم.... اما خانواده ی شوهرم اینجوری نبودند، در می زدند و میامدند تو، روزی هفده بار با هم تلفنی حرف می زدند.... قربون صدقه هم می رفتند و قبیله ای بودند....برای همین هم شوهرم نمی فهمید که کاری که داشت می کرد مغایر اصول تربیتی من بود و هی اصرار می کرد، اصرار می کرد...💧
🔅آخر سر در باز شد و پدر مادرم وارد شدند.... من اصلا خوشحال نشدم.... خونه نا مرتب بود، خسته بودم....تازه از سر کار برگشته بودم، توی یخچال میوه نداشتیم.... چیزهایی که الان وقتی فکرش را می کنم خنده دار به نظر میاد اما اون روز لعنتی خیلی مهم به نظر می رسید.... شوهرم توی آشپزخونه اومد تا برای مهمان ها چای بریزد و اخم های درهم رفته ی من رو دید پرسیدم: برای چی این قدر اصرار کردی؟
🔅گفت: خوب دیدم کتلت داریم گفتم با هم بخوریم....
گفتم: ولی من این کتلت ها رو برای فردا هم درست می کردم....
گفت: حالا مگه چی شده؟
🔅گفتم: چیزی نیست؟ در یخچال رو باز کردم و چند تا گوجه فرنگی رو با عصبانیت بیرون آوردم و زیر آب گرفتم....پدرم سرش رو توی آشپزخونه کرد و گفت: دختر جون، ببخشید که مزاحمت شدیم.... میخوای نونها رو برات ببرم؟
🔅 تازه یادم افتاد که حتی بهشون سلام هم نکرده بودم...پدر و مادرم تمام شب عین دو تا جوجه کوچولو روی مبل کز کرده بودند.... وقتی شام آماده شد، پدرم یک کتلت بیشتر بر نداشت.... مادرم به بهانه ی گیاه خواری چند قاشق سالاد کنار بشقابش ریخت و بازی بازی کرد.... خورده و نخورده خداحافظی کردند و رفتند و این داستان فراموش شد و پانزده سال گذشت... پدر و مادرم هردو فوت کردند. چند روز پیش برای خودم کتلت درست می کردم که فکرش مثل برق ازسرم گذشت: نکنه وقتی با شوهرم حرف می زدم پدرم صحبت های ما را شنیده بود؟ نکنه برای همین شام نخورد؟
🔅از تصورش مهره های پشتم تیر می کشد و دردی مثل دشنه در دلم می نشیند.... راستی چرا هیچ وقت برای اون نون سنگک ها ازش تشکر نکردم؟
🔅 آخرین کتلت رو از روی ماهی تابه بر می دارم... یک قطره روغن می چکد توی ظرف و جلز محزونی می کند....واقعا چهار تا کتلت چه اهمیتی داشت؟
🔅حقیقت مثل یک تکه آجر توی صورتم می خورد....حالا دیگه چه اهمیتی داشت وسط آشپزخانه ی خالی، چنگال به دست کنار ماهی تابه ای که بوی کتلت می داد، آه بکشم؟
🔅 آخ چقدر دلم تنگ شده براشون. فقط، فقط اگر الان پدر و مادرم از در تو می آمدند، دیگه چه اهمیتی داشت خونه تمیز بود یا نه، میوه داشتیم یا نه.
🔅همه چیز کافی بود، من بودم و بوی عطر روسری مادرم، دست پدرم و نون سنگک.... پدرم راست می گفت که: نون خوب خیلی مهمه.... من این روزها هر قدر بخوام می تونم کتلت درست کنم، اما کسی زنگ این در را نخواهد زد، کسی که توی دستهاش نون سنگک گرم و تازه و بی منتی بود که بوی مهربونی می داد.... اما دیگه چه اهمیتی دارد؟ چیزهایی هست که وقتی از دستش دادی اهمیتشو می فهمی. «زمخت نباشیم»....
#زمختی یعنی: ندانستن قدر لحظه ها، یعنی نفهمیدن اهمیت چیزها، یعنی توجه به جزییات احمقانه و ندیدن مهم ترین ها...💧💧💧
🍃🌸🌹🍃🌸🌹🍃🌸🌹🍃
#داستان_و_حکایت
📚 @dastanhekayat
🌷 مهمانی در تاریکی
مرد فقیري خدمت پیامبر (ص) رسید و گفت :بسـیار گرسـنه هسـتم و دسـتم به جایی نمی رسد. مرا سـیر کنید.
پیامبر اکرم (ص) او را به خانه همسرانش فرسـتاد. او رفت و دست خـالی برگشت، زیرا در خـانه آنهـا خـوراکی نبود که به او بدهنـد. شب فرا رسـید. رسول خـدا رو به اصحاب کرد و فرمود: چه کسی می تواند امشب این مرد گرسنه را مهمان کند؟
علی (ع) عرض کرد: یا رسول الله! من او را مهمان می کنم.
سپس او را به خانه اش برد و به فاطمه (س) گفت: دختر پیامبر! غذایی در خانه هست؟
فاطمه (س) جواب داد: آري، تنها به اندازه غذاي یک دختر بچه. لکن مهمان را بر او مقدم می داریم.
علی (ع) فرمود: فاطمه جان! دختر را بخوابان و چراغ را خاموش کن.
زهرا فرزندش را با زمزمه هاي پر مهر مادرانه، گرسـنه خواباند و سفره را پهن کرد و چراغ را خاموش. علی (ع) و فاطمه (س) در کنار سفره نشستند و در آن تاریکی، طوري دهان مبارکشان را تکان می دادند که مهمان خیال کند آنان نیز غذا می خورند.
مهمان با آن غذا سیر شد. آن شب علی و فاطمه (س) و کودکانش گرسنه خوابیدند. شب به پایان رسـید. وقت نماز صـبح، علی (ع) به محضـر پیامبر (س) رسـید. رسول خدا پس از سـلام نماز نگاهی به چهره علی انداخت و به شدت گریه کرد و فرمود: ایثار شب گذشته شما شگفت انگیز است.
در این وقت آیه زیر نازل شد و حضرت، آن را براي علی (ع) خواند:
«يُؤْثِرُونَ عَلى أَنْفُسِهِمْ وَ لَوْ كانَ بِهِمْ خَصاصَةٌ وَ مَنْ يُوقَ شُحَّ نَفْسِهِ فَأُولئِكَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ» (حشر، 9):
آنها ایثار کرده و دیگران را بر خود ترجیح می دهند. هر چند شدیداً فقیر باشند. کسانی که خداوند آنها را از خساست و بخل نفس، باز داشته، فقط آنها خوشبختند.
📚 داستانهای بحارالانوار، ج 7، ص 95
#داستان_و_حکایت
✾📚 @dastanhekayat
مرد فقیري خدمت پیامبر (ص) رسید و گفت :بسـیار گرسـنه هسـتم و دسـتم به جایی نمی رسد. مرا سـیر کنید.
پیامبر اکرم (ص) او را به خانه همسرانش فرسـتاد. او رفت و دست خـالی برگشت، زیرا در خـانه آنهـا خـوراکی نبود که به او بدهنـد. شب فرا رسـید. رسول خـدا رو به اصحاب کرد و فرمود: چه کسی می تواند امشب این مرد گرسنه را مهمان کند؟
علی (ع) عرض کرد: یا رسول الله! من او را مهمان می کنم.
سپس او را به خانه اش برد و به فاطمه (س) گفت: دختر پیامبر! غذایی در خانه هست؟
فاطمه (س) جواب داد: آري، تنها به اندازه غذاي یک دختر بچه. لکن مهمان را بر او مقدم می داریم.
علی (ع) فرمود: فاطمه جان! دختر را بخوابان و چراغ را خاموش کن.
زهرا فرزندش را با زمزمه هاي پر مهر مادرانه، گرسـنه خواباند و سفره را پهن کرد و چراغ را خاموش. علی (ع) و فاطمه (س) در کنار سفره نشستند و در آن تاریکی، طوري دهان مبارکشان را تکان می دادند که مهمان خیال کند آنان نیز غذا می خورند.
مهمان با آن غذا سیر شد. آن شب علی و فاطمه (س) و کودکانش گرسنه خوابیدند. شب به پایان رسـید. وقت نماز صـبح، علی (ع) به محضـر پیامبر (س) رسـید. رسول خدا پس از سـلام نماز نگاهی به چهره علی انداخت و به شدت گریه کرد و فرمود: ایثار شب گذشته شما شگفت انگیز است.
در این وقت آیه زیر نازل شد و حضرت، آن را براي علی (ع) خواند:
«يُؤْثِرُونَ عَلى أَنْفُسِهِمْ وَ لَوْ كانَ بِهِمْ خَصاصَةٌ وَ مَنْ يُوقَ شُحَّ نَفْسِهِ فَأُولئِكَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ» (حشر، 9):
آنها ایثار کرده و دیگران را بر خود ترجیح می دهند. هر چند شدیداً فقیر باشند. کسانی که خداوند آنها را از خساست و بخل نفس، باز داشته، فقط آنها خوشبختند.
📚 داستانهای بحارالانوار، ج 7، ص 95
#داستان_و_حکایت
✾📚 @dastanhekayat
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
مژده بده مژده بده یار پسندید مرا…
دیگر این دوری را
نمیتوان در نوشتن ها گنجاند
باید راه بیفتم
هـرکـــــــــــه دارد هـوس نه
عطـــــش کرب و بلا
بسم الله…
بی تاب حسینم دلتنگ کربلا
بی تابی این نوکر در دیدار ارباب به سر آمد و به لطف خداوند متعال شرف حضور در بارگاه ارباب را یافتهام
حالا که امسال قرعه به نام حقیر در آمده و برای حضور در مراسم اربعین حسینی (ع) راهی کربلای معلی میشوم ، تقاضا دارم دعا کنید این سفر موجبات استحاله ی روحی این بندهی امیدوار را فراهم کند.
انشاءالله …
به یاد تک تک دوستان و آشنایان واعضای کانال خواهم بود و سلامتان را به امام مظلومم خواهم رساند.
بنده را به بزرگواری خودتان حلال کنید.
هزار سال کند عمر ، باز ناکام است
کسی که رخصت رفتن به کربلا نگرفت
دیگر این دوری را
نمیتوان در نوشتن ها گنجاند
باید راه بیفتم
هـرکـــــــــــه دارد هـوس نه
عطـــــش کرب و بلا
بسم الله…
بی تاب حسینم دلتنگ کربلا
بی تابی این نوکر در دیدار ارباب به سر آمد و به لطف خداوند متعال شرف حضور در بارگاه ارباب را یافتهام
حالا که امسال قرعه به نام حقیر در آمده و برای حضور در مراسم اربعین حسینی (ع) راهی کربلای معلی میشوم ، تقاضا دارم دعا کنید این سفر موجبات استحاله ی روحی این بندهی امیدوار را فراهم کند.
انشاءالله …
به یاد تک تک دوستان و آشنایان واعضای کانال خواهم بود و سلامتان را به امام مظلومم خواهم رساند.
بنده را به بزرگواری خودتان حلال کنید.
هزار سال کند عمر ، باز ناکام است
کسی که رخصت رفتن به کربلا نگرفت
#داخل_آب...!!
🌷حسین از بچههای انتخابی گردان بود که دوره آموزش شنا و غواصی را چند ماه قبل در شهر تبریز طی کرده و هنگام آموزش نیروهای گردان در کنار رودخانه کارون بعنوان مربی به بچهها شنا و غواصی یاد میداد و حسابی هم باهاشون گرم گرفته و سر و کله میزد، بچهها هم که اکثریتشون اصلاً شنا بلد نبودن و با آب و لوازم غواصی واقعاً بیگانه بودند، خیلی سخت و دشوار تمرینات را یاد گرفته و انجام میدادند و با کارها و حرکات خندهدارشون مدام نظم کلاس را بهم میزدند و موجب شاکی شدن حسین میشدند. حسین هم که اصلاً اهل فرماندهبازی و عصبانیت نبود، وقتی....
🌷وقتی خیلی اذیت میشد، هی با خنده میگفت: الهی همگی تو آب شهید شیم! آخه یه کم مثل بچههای باکلاس و درسخون رفتار کنید تا به کارمون برسیم! وقت نداریمها! و بچهها هم با شوخی و خنده میگفتند: آخر چرا تو خشکی نه؟! تو آب؟! حسین هم یه قیافه جدی میگرفت با لبخند میگفت: یک جای تو کتابها خوندم که ثوابش خیلی و خیلی زیاده! آخرش هم حرفش به جاش افتاد و با همون بچههایی که شنا و غواصی کار میکرد، اونطرف رودخانه اروند کنار اسکله چهارچراغه عراق میون موانع خورشیدی گیر افتاده و با انفجار مین منور همهشون شناسایی شده و داخل آب به شهادت رسیدند.
🌹خاطره ای به یاد بسیجی غواص ۱۹ ساله شهید معزز حسین شاکری نوری
منبع: وبلاگ دل باخته
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
#داستان_و_حکایت
✾📚 @dastanhekayat
🌷حسین از بچههای انتخابی گردان بود که دوره آموزش شنا و غواصی را چند ماه قبل در شهر تبریز طی کرده و هنگام آموزش نیروهای گردان در کنار رودخانه کارون بعنوان مربی به بچهها شنا و غواصی یاد میداد و حسابی هم باهاشون گرم گرفته و سر و کله میزد، بچهها هم که اکثریتشون اصلاً شنا بلد نبودن و با آب و لوازم غواصی واقعاً بیگانه بودند، خیلی سخت و دشوار تمرینات را یاد گرفته و انجام میدادند و با کارها و حرکات خندهدارشون مدام نظم کلاس را بهم میزدند و موجب شاکی شدن حسین میشدند. حسین هم که اصلاً اهل فرماندهبازی و عصبانیت نبود، وقتی....
🌷وقتی خیلی اذیت میشد، هی با خنده میگفت: الهی همگی تو آب شهید شیم! آخه یه کم مثل بچههای باکلاس و درسخون رفتار کنید تا به کارمون برسیم! وقت نداریمها! و بچهها هم با شوخی و خنده میگفتند: آخر چرا تو خشکی نه؟! تو آب؟! حسین هم یه قیافه جدی میگرفت با لبخند میگفت: یک جای تو کتابها خوندم که ثوابش خیلی و خیلی زیاده! آخرش هم حرفش به جاش افتاد و با همون بچههایی که شنا و غواصی کار میکرد، اونطرف رودخانه اروند کنار اسکله چهارچراغه عراق میون موانع خورشیدی گیر افتاده و با انفجار مین منور همهشون شناسایی شده و داخل آب به شهادت رسیدند.
🌹خاطره ای به یاد بسیجی غواص ۱۹ ساله شهید معزز حسین شاکری نوری
منبع: وبلاگ دل باخته
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
#داستان_و_حکایت
✾📚 @dastanhekayat
آقــا مــن از هر انگشــتم یک هنــر میریزد و همه کاری بلــدم اما اوضاع زندگی ام روبه راه نیست. همیشه گرفتارم وفقیر.
جناب صمصام سرش پایین بود. با انگشت اشاره عمامۀ سبز رنگش را بالا داد و بدون بالا آوردن سر، گفت:دلیلش این است که شما خدا را نمیشناسی و باور نداری.
جــوان آب گلویــش را قــورت داد و بــا صــدای کلفتــش جــواب داد:نــه اینطور نیست. من هم خدا را قبول دارم، هم به وجودش معتقدم.
سید سرشرا بالا آورد.
- نــه جانــم!قبــول نــداری! چــون من یــک پیرمــرد ضعیف و شکســته هسـتم و از همه مهمتر،بی هنر اما از صبح تا غروب بدون اینکه خودم بخواهــم چندین برابر یک ســرمایه دار درآمــد دارم.ولی توبا اینکه صد هنــر داری هیــچ اجاقــی از تــو گرم
نمیشــود چون تــو خدا را بــه رزاقیت قبول نداری!
#صمصام
#داستان_و_حکایت
📚 @dastanhekayat
جناب صمصام سرش پایین بود. با انگشت اشاره عمامۀ سبز رنگش را بالا داد و بدون بالا آوردن سر، گفت:دلیلش این است که شما خدا را نمیشناسی و باور نداری.
جــوان آب گلویــش را قــورت داد و بــا صــدای کلفتــش جــواب داد:نــه اینطور نیست. من هم خدا را قبول دارم، هم به وجودش معتقدم.
سید سرشرا بالا آورد.
- نــه جانــم!قبــول نــداری! چــون من یــک پیرمــرد ضعیف و شکســته هسـتم و از همه مهمتر،بی هنر اما از صبح تا غروب بدون اینکه خودم بخواهــم چندین برابر یک ســرمایه دار درآمــد دارم.ولی توبا اینکه صد هنــر داری هیــچ اجاقــی از تــو گرم
نمیشــود چون تــو خدا را بــه رزاقیت قبول نداری!
#صمصام
#داستان_و_حکایت
📚 @dastanhekayat
#حکایت
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂
🍃
شخصی در یکی از مناطق کویری زندگی میکرد.
چاهی داشت پر از آب زلال زندگیش به راحتی میگذشت با وجود اینکه در همچین منطقه ای زندگی میکرد.
بقیه اهالی صحرا به علت کمبود آب همیشه دچار مشکل بودند اما او خیالش راحت بود که یک چاه آب خشک نشدنی دارد.
یک روز به صورت اتفاقی سنگ کوچکی از دستش داخل آب افتاد صدای سقوط سنگریزه برایش دلنشین بود اما میترسید که برای چاه آب مشکلی پیش بیاید.
چند روزی گذشت و دلش برای آن صدا تنگ شد از روی کنجکاوی اینبار خودش سنگ ریزه ای رو داخل چاه انداخت کم کم با صدای چاه انس گرفت و اطمینان داشت با این سنگ ریزه ها چاه به مشکلی بر نمیخورد.
مدتی گذشت و کار هر روزه مرد بازی با چاه بود تا اینکه سنگ ریزه های کوچک روی هم تلمبار شدند و چاه بسته شد.
دیگر نه صدایی از چاه شنیده میشد
و نه آبی در کار بود.
مطمئن باشید تکرار اشتباهات کوچک و
اصرار بر آنها به شکست بزرگی ختم خواهد شد
🍃
🌺🍃
#داستان_و_حکایت
📚 @dastanhekayat
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂
🍃
شخصی در یکی از مناطق کویری زندگی میکرد.
چاهی داشت پر از آب زلال زندگیش به راحتی میگذشت با وجود اینکه در همچین منطقه ای زندگی میکرد.
بقیه اهالی صحرا به علت کمبود آب همیشه دچار مشکل بودند اما او خیالش راحت بود که یک چاه آب خشک نشدنی دارد.
یک روز به صورت اتفاقی سنگ کوچکی از دستش داخل آب افتاد صدای سقوط سنگریزه برایش دلنشین بود اما میترسید که برای چاه آب مشکلی پیش بیاید.
چند روزی گذشت و دلش برای آن صدا تنگ شد از روی کنجکاوی اینبار خودش سنگ ریزه ای رو داخل چاه انداخت کم کم با صدای چاه انس گرفت و اطمینان داشت با این سنگ ریزه ها چاه به مشکلی بر نمیخورد.
مدتی گذشت و کار هر روزه مرد بازی با چاه بود تا اینکه سنگ ریزه های کوچک روی هم تلمبار شدند و چاه بسته شد.
دیگر نه صدایی از چاه شنیده میشد
و نه آبی در کار بود.
مطمئن باشید تکرار اشتباهات کوچک و
اصرار بر آنها به شکست بزرگی ختم خواهد شد
🍃
🌺🍃
#داستان_و_حکایت
📚 @dastanhekayat
🌸🍃🌸🍃
دزدی کیسه زر ملّانصرالدین را ربود، وی شکایت نزد قاضی برد
تا خواست ماجرا را شرح دهد! مردی وارد شد و نزد قاضی نشست
ملّا متعجب شد و هیچ نگفت و از محضر قاضی بیرون امد؛
روز بعد مردم دیدند که ملّا فریاد میزند که آی مردم کیسه ام ... کیسه ام را یافتم ،
از او سوال کردند که چطور بدون حکم قاضی کیسه را یافتی ؟!
ملّا خنده ای کرد وگفت :
«در شهری که داروغه دزد باشد و قاضی رفیق دزد »
بهتر دیدم که شکایت نزد قاضی عادل برم
منزل رفته و نماز خواندم و از خدا کمک خواستم
امروز در بیاباندیدم که داروغه از اسب افتاده ، گردنش شکسته ، و کیسه زر من به کمر بسته... !
پس کیسه ام را برداشتم
#داستان_و_حکایت
📚@dastanhekayat
دزدی کیسه زر ملّانصرالدین را ربود، وی شکایت نزد قاضی برد
تا خواست ماجرا را شرح دهد! مردی وارد شد و نزد قاضی نشست
ملّا متعجب شد و هیچ نگفت و از محضر قاضی بیرون امد؛
روز بعد مردم دیدند که ملّا فریاد میزند که آی مردم کیسه ام ... کیسه ام را یافتم ،
از او سوال کردند که چطور بدون حکم قاضی کیسه را یافتی ؟!
ملّا خنده ای کرد وگفت :
«در شهری که داروغه دزد باشد و قاضی رفیق دزد »
بهتر دیدم که شکایت نزد قاضی عادل برم
منزل رفته و نماز خواندم و از خدا کمک خواستم
امروز در بیاباندیدم که داروغه از اسب افتاده ، گردنش شکسته ، و کیسه زر من به کمر بسته... !
پس کیسه ام را برداشتم
#داستان_و_حکایت
📚@dastanhekayat
احمقتر از بهلول
روزی خلیفه از بهلول پرسید: تا به امروز موجودی احمقتر از خود دیدهای؟
بهلول گفت: نه والله این نخستین بار است که میبینم.
📚 @dastanhekayat
روزی خلیفه از بهلول پرسید: تا به امروز موجودی احمقتر از خود دیدهای؟
بهلول گفت: نه والله این نخستین بار است که میبینم.
📚 @dastanhekayat
📚 بهترینِ خود باشیم
تاجر ثروتمندی در حیاط قصرش انواع مختلف درختان و گیاهان و گلها را کاشته و باغ بسیار زیبایی را به وجود آورده بود.
هر روز بزرگترین سرگرمی و تفریح او گردش در باغ و لذت بردن از گل و گیاهان آن بود.
تا این که یک روز به سفر رفت. در بازگشت، در اولین فرصت به دیدن باغش رفت.
اما با دیدن باغ سر جایش خشکش زد…
تمام درختان و گیاهان در حال خشک شدن بودند! 🥀
مرد رو به درخت صنوبر که پیش از این بسیار سر سبز بود، کرد و از او پرسید که چه اتفاقی افتاده است؟
درخت به او پاسخ داد: من به درخت سیب نگاه می کردم و باخودم گفتم که من هرگز نمی توانم مثل او چنین میوه هایی زیبایی بار بیاورم و با این فکر چنان احساس نارحتی کردم که شروع به خشک شدن کردم…"
مرد بازرگان کنار درخت سیب رفت، اما او نیز خشک شده بود…!
علت را پرسید و درخت سیب پاسخ داد: "با نگاه به گل سرخ و احساس بوی خوش آن، به خودم گفتم که من هرگز چنین بوی خوشی از خود متصاعد نخواهم کرد و با این فکر شروع به خشک شدن کردم."
آنطرف تر بوته ی یک گل سرخ نیز خشک شده بود. گل سرخ گفت: "من حسرت درخت افرا را خوردم، چرا که من در پاییز نمی توانم گل بدهم. پس از خودم ناامید شدم و آهی بلند کشیدم. همین که این فکر به ذهنم خطور کرد، شروع به خشک شدن کردم."
مرد در ادامه ی گردش خود در باغ متوجه گل بسیار زیبایی شد که در گوشه ای از باغ روییده بود.
علت شادابی اش را جویا شد. گل چنین پاسخ داد: "ابتدا من هم شروع به خشک شدن کردم، چرا که هرگز عظمت درخت صنوبر را که در تمام طول سال سر سبزی خود را حفظ می کرد نداشتم،
و از لطافت و خوش بویی گل سرخ نیز برخوردار نبودم، اما با خودم فکر کردم اگر مرد تاجر که این قدر ثروتمند، قدرتمند و عاقل است و این باغ به این زیبایی را پرورش داده است می خواست چیزی دیگری جای من پرورش دهد، حتماً این کار را می کرد.
بنابراین اگر او مرا پرورش داده است، حتماً می خواسته که من وجود داشته باشم.
پس از آن لحظه به بعد تصمیم گرفتم تا آنجا که
می توانم زیباترین موجود باشم…" 👏
دنیا آنقدر وسیع هست که برای همه مخلوقات جایی باشد؛ به جای آنکه جای کسی را بگیریم تلاش کنیم جای واقعی خود را بیابیم. 👌
#داستان_و_حکایت
📚 @dastanhekayat
تاجر ثروتمندی در حیاط قصرش انواع مختلف درختان و گیاهان و گلها را کاشته و باغ بسیار زیبایی را به وجود آورده بود.
هر روز بزرگترین سرگرمی و تفریح او گردش در باغ و لذت بردن از گل و گیاهان آن بود.
تا این که یک روز به سفر رفت. در بازگشت، در اولین فرصت به دیدن باغش رفت.
اما با دیدن باغ سر جایش خشکش زد…
تمام درختان و گیاهان در حال خشک شدن بودند! 🥀
مرد رو به درخت صنوبر که پیش از این بسیار سر سبز بود، کرد و از او پرسید که چه اتفاقی افتاده است؟
درخت به او پاسخ داد: من به درخت سیب نگاه می کردم و باخودم گفتم که من هرگز نمی توانم مثل او چنین میوه هایی زیبایی بار بیاورم و با این فکر چنان احساس نارحتی کردم که شروع به خشک شدن کردم…"
مرد بازرگان کنار درخت سیب رفت، اما او نیز خشک شده بود…!
علت را پرسید و درخت سیب پاسخ داد: "با نگاه به گل سرخ و احساس بوی خوش آن، به خودم گفتم که من هرگز چنین بوی خوشی از خود متصاعد نخواهم کرد و با این فکر شروع به خشک شدن کردم."
آنطرف تر بوته ی یک گل سرخ نیز خشک شده بود. گل سرخ گفت: "من حسرت درخت افرا را خوردم، چرا که من در پاییز نمی توانم گل بدهم. پس از خودم ناامید شدم و آهی بلند کشیدم. همین که این فکر به ذهنم خطور کرد، شروع به خشک شدن کردم."
مرد در ادامه ی گردش خود در باغ متوجه گل بسیار زیبایی شد که در گوشه ای از باغ روییده بود.
علت شادابی اش را جویا شد. گل چنین پاسخ داد: "ابتدا من هم شروع به خشک شدن کردم، چرا که هرگز عظمت درخت صنوبر را که در تمام طول سال سر سبزی خود را حفظ می کرد نداشتم،
و از لطافت و خوش بویی گل سرخ نیز برخوردار نبودم، اما با خودم فکر کردم اگر مرد تاجر که این قدر ثروتمند، قدرتمند و عاقل است و این باغ به این زیبایی را پرورش داده است می خواست چیزی دیگری جای من پرورش دهد، حتماً این کار را می کرد.
بنابراین اگر او مرا پرورش داده است، حتماً می خواسته که من وجود داشته باشم.
پس از آن لحظه به بعد تصمیم گرفتم تا آنجا که
می توانم زیباترین موجود باشم…" 👏
دنیا آنقدر وسیع هست که برای همه مخلوقات جایی باشد؛ به جای آنکه جای کسی را بگیریم تلاش کنیم جای واقعی خود را بیابیم. 👌
#داستان_و_حکایت
📚 @dastanhekayat
(خیرخواهی شیطان!)
مَردی هر روز هزار بار شیطان را لعنت فرستادی
روزی خوابیده بود.
شخصی بیدارش کرد و گفت بیدار شو، اکنون این دیوار فرو می ریزد.
مرد گفت: تو کیستی که چنین با من مهربانی می کنی؟
گفت: من شیطانم!
مرد گفت: چگونه ممکن است؟ من تو را هر روز هزار بار لعنت می کنم!
شیطان گفت: این برای آن است که مقام #شهیدان را نزد خداوند می دانم و ترسیدم که تو نیز زیر این دیوار از ایشان شوی...
#قصص_الانبیاء
#داستان_و_حکایت
📚 @dastanhekayat
مَردی هر روز هزار بار شیطان را لعنت فرستادی
روزی خوابیده بود.
شخصی بیدارش کرد و گفت بیدار شو، اکنون این دیوار فرو می ریزد.
مرد گفت: تو کیستی که چنین با من مهربانی می کنی؟
گفت: من شیطانم!
مرد گفت: چگونه ممکن است؟ من تو را هر روز هزار بار لعنت می کنم!
شیطان گفت: این برای آن است که مقام #شهیدان را نزد خداوند می دانم و ترسیدم که تو نیز زیر این دیوار از ایشان شوی...
#قصص_الانبیاء
#داستان_و_حکایت
📚 @dastanhekayat
📚 بهلول و قاضی حیله گر
آورده اند که شخصی عزیمت حج نمود و چون فرزندان صغیر داشت هزار دینار طلا نزد قاضی بـرده و در حضور اعضاء دارالقضاء تسلیم قاضی نمود و گفت : چنانچه در این سفر مرا اجـل در رسـید شـما وصـی من هستید و آنچه شما خود خواهید به فرزندان من دهید و چنانچه به سلامت بازآمدم این امانت را خودم خواهم گرفت .
وقتی به سفر حج عزیمت نمود از قضاي الهی در راه درگذشت و چون فرزندان او بـه حـد رشـد و بلـوغ رسیدند امانتی را که از پدر نزد قاضی بود مطالبه نمودند.
قاضی گفت : بنا بر وصیت پدر شما که در حضور جمعی نموده هرچه دلم بخواهد باید به شما بدهم. بنابراین فقط صد دینار به شماها می توانم بدهم.
ایشان بناي داد و فریاد و تظلم را گذاردند. قاضی کسانی که در محضر حاضر بودند در آن زمان که پدر بچه ها پـول را تـسلیم وی کـرده بـود را حاضر نمود و به آنها گفت : آیا شما گواه بودید آن روزي که پدر این بچه ها هزار دینار طلا به مـن داد و وصیت نمود چنانچه در راه سفر به رحمت خدا رفت هرچه دلم خواست از این زرها به فرزنـدان او بـدهم؟
آنها همه گواهی دادند که چنین گفته بود.
پس قاضی گفت : الحال بیش از صد دینار به شما ها نخواهم داد.
آن بیچاره ها متحیر ماندند و به هـرکس
التجا می نمودند آنها هم براي این حیله شرعی راهی پیدا نمی نمودند تا این خبر به بهلول رسید.
بچه ها را با خود نزد قاضی برد و گفت چرا حق این ایتام را نمی دهی ؟
قاضی گفت : پدرشان وصیت نموده که آنچه من خود بخواهم به ایشان بدهم و من صد دینار بیشتر نمـی دهم.
بهلول گفت : اي قاضی آنچه تو می خواهی نهصد دینار است بـر حـسب گفتـه خـودت . بنـابراین الحال که تو نهصد دینار می خواهی بنابر وصیت آن مرحوم که هرچه خودت خواستی به فرزندان من بده؛
الحال همین نهصد دینار که خودت می خواهی به فرزندان آن مرحوم بـده کـه حـق آنهاسـت.
قاضـی از جواب بهلول متحیر شد و ملزم به پرداخت نهصد دینار به فرزندان آن مرحوم گردید!
#داستان_و_حکایت
📚 @dastanhekayat
آورده اند که شخصی عزیمت حج نمود و چون فرزندان صغیر داشت هزار دینار طلا نزد قاضی بـرده و در حضور اعضاء دارالقضاء تسلیم قاضی نمود و گفت : چنانچه در این سفر مرا اجـل در رسـید شـما وصـی من هستید و آنچه شما خود خواهید به فرزندان من دهید و چنانچه به سلامت بازآمدم این امانت را خودم خواهم گرفت .
وقتی به سفر حج عزیمت نمود از قضاي الهی در راه درگذشت و چون فرزندان او بـه حـد رشـد و بلـوغ رسیدند امانتی را که از پدر نزد قاضی بود مطالبه نمودند.
قاضی گفت : بنا بر وصیت پدر شما که در حضور جمعی نموده هرچه دلم بخواهد باید به شما بدهم. بنابراین فقط صد دینار به شماها می توانم بدهم.
ایشان بناي داد و فریاد و تظلم را گذاردند. قاضی کسانی که در محضر حاضر بودند در آن زمان که پدر بچه ها پـول را تـسلیم وی کـرده بـود را حاضر نمود و به آنها گفت : آیا شما گواه بودید آن روزي که پدر این بچه ها هزار دینار طلا به مـن داد و وصیت نمود چنانچه در راه سفر به رحمت خدا رفت هرچه دلم خواست از این زرها به فرزنـدان او بـدهم؟
آنها همه گواهی دادند که چنین گفته بود.
پس قاضی گفت : الحال بیش از صد دینار به شما ها نخواهم داد.
آن بیچاره ها متحیر ماندند و به هـرکس
التجا می نمودند آنها هم براي این حیله شرعی راهی پیدا نمی نمودند تا این خبر به بهلول رسید.
بچه ها را با خود نزد قاضی برد و گفت چرا حق این ایتام را نمی دهی ؟
قاضی گفت : پدرشان وصیت نموده که آنچه من خود بخواهم به ایشان بدهم و من صد دینار بیشتر نمـی دهم.
بهلول گفت : اي قاضی آنچه تو می خواهی نهصد دینار است بـر حـسب گفتـه خـودت . بنـابراین الحال که تو نهصد دینار می خواهی بنابر وصیت آن مرحوم که هرچه خودت خواستی به فرزندان من بده؛
الحال همین نهصد دینار که خودت می خواهی به فرزندان آن مرحوم بـده کـه حـق آنهاسـت.
قاضـی از جواب بهلول متحیر شد و ملزم به پرداخت نهصد دینار به فرزندان آن مرحوم گردید!
#داستان_و_حکایت
📚 @dastanhekayat
📔 #ضرب_المثل_های_ایرانی
✍اگر را کاشتند سبز نشد
می گویند روزی ساربانی که از کنار یک روستای کویری می گذشت به زمین خشک و خالی ای رسید و شترهایش را آنجا رها کرد در این وقت ناگهان یکی از روستاییان آمد و شتر را زیر باد کتک گرفت ساربان گفت چه می کنی مرد؟
چرا حیوان بینوا را می زنی ؟
روستایی گفت چرا می زنم؟
مگر نمی بینی که دارد توی زمین من می چرد و از محصول من می خورد؟
ساربان گفت چه می گویی مرد؟
در این زمین که تو چیزی نکاشته ای به من نشان بده که شتر چه خورده؟
روستایی گفت چیزی نخورده؟
اگر من همه ی زمین را گندم کاشته بودم شتر تو آمده بود و همه چیز را خورده بود و آن وقت چه می کردی؟
اگر را کاشتند سبز نشد..
⚠️ این مثل زمانی استفاده می شود که یک نفر بخواهد از یک کار اتفاق نیفتاده یا محال یک نتیجه ی قطعی بگیرد.
#داستان_و_حکایت
📚 @dastanhekayat
✍اگر را کاشتند سبز نشد
می گویند روزی ساربانی که از کنار یک روستای کویری می گذشت به زمین خشک و خالی ای رسید و شترهایش را آنجا رها کرد در این وقت ناگهان یکی از روستاییان آمد و شتر را زیر باد کتک گرفت ساربان گفت چه می کنی مرد؟
چرا حیوان بینوا را می زنی ؟
روستایی گفت چرا می زنم؟
مگر نمی بینی که دارد توی زمین من می چرد و از محصول من می خورد؟
ساربان گفت چه می گویی مرد؟
در این زمین که تو چیزی نکاشته ای به من نشان بده که شتر چه خورده؟
روستایی گفت چیزی نخورده؟
اگر من همه ی زمین را گندم کاشته بودم شتر تو آمده بود و همه چیز را خورده بود و آن وقت چه می کردی؟
اگر را کاشتند سبز نشد..
⚠️ این مثل زمانی استفاده می شود که یک نفر بخواهد از یک کار اتفاق نیفتاده یا محال یک نتیجه ی قطعی بگیرد.
#داستان_و_حکایت
📚 @dastanhekayat
در تکیــۀ حســن خاکی تــوی محلــۀ خواجو روضه بــود.او همــراه جناب صمصام وارد جلسه شد. به محض پایین آمدن حاج آقا مشکات، سید مثل همیشه بین وبت خودش را رساند بالای منبرو شروع کردبه روضه خواندن. جلســه حال خوبی پیدا کردو کســی نبود که اشــک چشــمش جاری نشده باشد.
سید همانجا بالای منبر خواست اهل روضه برای فقرا، دستی بجنبانند و کمکی کنند. یکی از کارکنان تکیه،آقا را از بالای منبرپایین آورد وبا بی احترامی از مجلس بیرون برد.
اوسریع به کمک جناب صمصام رفت واسبش را آماده کرد.چندقدمی هم دنبال اســب،ســید را همراهی کرداما از شــدت ناراحتی پای حرکت
نداشت. همان شب خوابدید که به خانۀ آقای صمصام رفته وآقا به او میگویند:چرا اینقدر ناراحتی وغصه میخوری؟آنچه بر ســراجداد طاهرین من آورده اند، هزاران برابر بیشــتراز این دســت توهینهاست.
حــالا هــم مــن به خاطر این دلســوزی و خدمــت، یکــی از حیواناتم را به شــما هدیه میدهم. او در عالم خواب اســب ســفید جناب صمصام را به عنوان هدیه برداشت. جناب صمصام هم یکدست زین و یراق به اسب بست واورا روانۀ خانه اش کرد.
خــواب را بــرای هیچکس نگفــت.فردای آن روز اماوقتــی توی پیاده رو چهارباغ در حال حرکت بود،صدای جناب صمصام متوقفش کرد
اسبی را که دیشب بهت دادم هنوز داری یا نه؟!
#صمصام
#داستان_و_حکایت
📚 @dastanhekayat
سید همانجا بالای منبر خواست اهل روضه برای فقرا، دستی بجنبانند و کمکی کنند. یکی از کارکنان تکیه،آقا را از بالای منبرپایین آورد وبا بی احترامی از مجلس بیرون برد.
اوسریع به کمک جناب صمصام رفت واسبش را آماده کرد.چندقدمی هم دنبال اســب،ســید را همراهی کرداما از شــدت ناراحتی پای حرکت
نداشت. همان شب خوابدید که به خانۀ آقای صمصام رفته وآقا به او میگویند:چرا اینقدر ناراحتی وغصه میخوری؟آنچه بر ســراجداد طاهرین من آورده اند، هزاران برابر بیشــتراز این دســت توهینهاست.
حــالا هــم مــن به خاطر این دلســوزی و خدمــت، یکــی از حیواناتم را به شــما هدیه میدهم. او در عالم خواب اســب ســفید جناب صمصام را به عنوان هدیه برداشت. جناب صمصام هم یکدست زین و یراق به اسب بست واورا روانۀ خانه اش کرد.
خــواب را بــرای هیچکس نگفــت.فردای آن روز اماوقتــی توی پیاده رو چهارباغ در حال حرکت بود،صدای جناب صمصام متوقفش کرد
اسبی را که دیشب بهت دادم هنوز داری یا نه؟!
#صمصام
#داستان_و_حکایت
📚 @dastanhekayat
📚 احمد ...
اسمش احمد بود.
ما همه می دانستیم که پدرش فوت کرده و مادرش با کار در منازل مخارج زندگی آنها را فراهم می نماید.
اما خود احمد بسیار پسر درسخوان و نمونه ای بود. مودب و با وقار بود و خانه ما هم می آمد و هم بازی من بود.
مرحوم پدرم هم احمد را خیلی دوست داشت و به او احمد آقا می گفت و برخلاف دیگر دوستانم همیشه با او خوش و بش می کرد.
آن روز صبح معاون مدرسه آمد سر کلاس و اسم چند نفر از جمله احمد را خواند که بروند دفتر ولی احمد نرفت.
من پرسیدم:چرا نمی روی؟
احمد گفت: در این ایام به ما کت و شلوار می دهند.
مادرم می گوید: تو نگیر؛ بگذار کسانی که نیازمندترند بگیرند! 👌
بزرگی و مناعت طبع احمد همیشه یادم هست گرچه بیش از سی سال از آن روزها می گذرد.
#داستان_و_حکایت
📚 @dastanhekayat
اسمش احمد بود.
ما همه می دانستیم که پدرش فوت کرده و مادرش با کار در منازل مخارج زندگی آنها را فراهم می نماید.
اما خود احمد بسیار پسر درسخوان و نمونه ای بود. مودب و با وقار بود و خانه ما هم می آمد و هم بازی من بود.
مرحوم پدرم هم احمد را خیلی دوست داشت و به او احمد آقا می گفت و برخلاف دیگر دوستانم همیشه با او خوش و بش می کرد.
آن روز صبح معاون مدرسه آمد سر کلاس و اسم چند نفر از جمله احمد را خواند که بروند دفتر ولی احمد نرفت.
من پرسیدم:چرا نمی روی؟
احمد گفت: در این ایام به ما کت و شلوار می دهند.
مادرم می گوید: تو نگیر؛ بگذار کسانی که نیازمندترند بگیرند! 👌
بزرگی و مناعت طبع احمد همیشه یادم هست گرچه بیش از سی سال از آن روزها می گذرد.
#داستان_و_حکایت
📚 @dastanhekayat
✍️#حکایت
یکی در تاریکی شب دم صبح افسار الاغش را جلو حمام به مردی که چهره اش نمایان نبود سپرد و به حمام رفت،
وقتی برگشت دید که افسار الاغش در دست دزدِ معروفِ ده است. شروع کرد به داد و بیداد.
دزد گفت چرا داد و بیداد می کنی؟
مرد گفت: ای دزد نابه کار، افسار الاغ من در دست تو چه می کند؟
دزد گفت: تو خود در تاریکیِ شب الاغت را به دستِ من سپردی و تازه مرا از کارم باز داشتی. حالا داد و بیداد هم می کنی؟
مرد پرسید: پس چرا الاغ را ندزدیدی؟
دزد گفت: تو الاغت را به من سپردی. من دزدم نه خیانتکار و چیزی را که به من سپرده اند به آن خیانت نمی کنم.
برگرفته از: مثنوی معنوی
#داستان_و_حکابت
📚 @dastanhekayat
یکی در تاریکی شب دم صبح افسار الاغش را جلو حمام به مردی که چهره اش نمایان نبود سپرد و به حمام رفت،
وقتی برگشت دید که افسار الاغش در دست دزدِ معروفِ ده است. شروع کرد به داد و بیداد.
دزد گفت چرا داد و بیداد می کنی؟
مرد گفت: ای دزد نابه کار، افسار الاغ من در دست تو چه می کند؟
دزد گفت: تو خود در تاریکیِ شب الاغت را به دستِ من سپردی و تازه مرا از کارم باز داشتی. حالا داد و بیداد هم می کنی؟
مرد پرسید: پس چرا الاغ را ندزدیدی؟
دزد گفت: تو الاغت را به من سپردی. من دزدم نه خیانتکار و چیزی را که به من سپرده اند به آن خیانت نمی کنم.
برگرفته از: مثنوی معنوی
#داستان_و_حکابت
📚 @dastanhekayat