#داستان_کوتاه_اموزنده


💎شاید در بهشت بشناسمت!

این جمله سرفصل یک داستان بسیار زیبا و پندآموز است که در یک برنامه‌ی تلوزیونی مطرح شد. مجری یک برنامه‌ی تلوزیونی که مهمان او فرد ثروتمندی بود، این سوال را از او پرسید: مهم‌ترین چیزی که شما را خوشبخت کرد چه بود؟

فرد ثروتمند چنین پاسخ داد: چهار مرحله را طی کردم تا طعم حقیقی خوشبختی را چشیدم.
در مرحله‌ی اول گمان می‌کردم خوشبختی در جمع‌آوری ثروت و کالاست، اما این چنین نبود.
در مرحله‌ی دوم چنین به گمانم می‌رسید که خوشبختی در جمع‌آوری چیزهای کمیاب و ارزشمند است، ولی تاثیرش موقت بود.
در مرحله‌ی سوم با خود فکر کردم که خوشبختی در به دست آوردن پروژه‌های بزرگ مانند خرید یک مکان تفریحی و غیره است، اما باز هم آن‌طور که فکر می‌کردم نبود.
در مرحله‌ی چهارم اما یکی از دوستانم پیشنهادی به من داد. پیشنهاد این بود که برای جمعی از کودکان معلول صندلی‌های مخصوص خریده شود، و من هم بی‌درنگ این پیشنهاد را قبول کردم.
اما دوستم اصرار کرد با او به جمع کودکان رفته و این هدیه را خود تقدیم آنان کنم. وقتی به جمعشان رفتم و هدیه‌ها را به آنان تحویل دادم، خوشحالی که در صورت آنها نهفته بود واقعا دیدن داشت! کودکان نشسته بر صندلی خود به شادی و بازی پرداخته و خنده بر لب‌هایشان نقش بسته بود. اما آن چیزی که طعم حقیقی خوشبختی را با آن حس کردم چیز دیگری بود!
هنگامی که قصد رفتن داشتم، یکی از آن کودکان آمد و پایم را گرفت! سعی کردم پای خود را با مهربانی از دستانش جدا کنم اما او درحالی که با چشمانش به صورتم خیره شده بود این اجازه را به من نمی‌داد!
خَم شدم و خیلی آرام از او پرسیدم: آیا قبل از رفتن درخواستی از من داری؟ این جوابش همان چیزی بود که معنای حقیقی خوشبختی را با آن فهمیدم...
او گفت: می‌خواهم چهره‌ات را دقیق به یاد داشته باشم تا در لحظه‌ی ملاقات در بهشت، شما را بشناسم. در آن هنگام جلوی پروردگار جهانیان دوباره از شما تشکر کنم!


#داستان_و_حکایت
📚 @dastanhekayat
#داستان_آموزنده



🔆ابولُبابه

🌱یکی از یاران بزرگ پیامبر صلی‌الله علیه و آله که در جنگ‌های اُحد و فتح مکه و دیگر جنگ‌ها شرکت داشت «ابولبابه» بود. یکی از موضوعات حساس زندگی او توبه‌ی اوست. هنگامی‌که پیامبر صلی‌الله علیه و آله در اثر پیمان‌شکنی مردم «بنی قریظه» به طرف قلعه‌ی آن‌ها که نزدیک مدینه بود لشگر کشید و قلعه را محاصره نمود، عده‌ای از طایفه «اوس» حضور پیامبر صلی‌الله علیه و آله آمدند و عرض کردند همان‌گونه که طایفه‌ی «بنی قینقاع» را به «خزرج» بخشیدند، «بنی قریظه» را به ما ببخش.



🌱فرمود: «آیا راضی می‌شوید یک نفر از طایفه شما (اوس) را برای حَکَم بفرستم؟» گفتند: آری، فرمود: سعد معاذ. بنی قریظه رضایت ندادند و گفتند: «ابولبابه را نزد ما بفرست تا با او مشورت کنیم.»


🌱ابولبابه در قلعه‌ی بنی قریظه دارای منزل و اموال و عیال و فرزندان بود. پیامبر صلی‌الله علیه و آله او را مأمور مشورت با آن‌ها کرد.
او وارد قلعه شد همه از زن و مرد و کوچک و بزرگ اطرافش جمع و اظهار جزع کردند تا دلش نرم گردد. بعد گفتند: «آیا به حکومت پیامبر صلی‌الله علیه و آله تن دهیم یا خیر؟»



🌱گفت: مانعی ندارد اما با دست به گردن اشاره کرد یعنی تسلیم شدن همین و گردن زدن همان.
بعد متوجه شد با این اشاره به پیامبر صلی‌الله علیه و آله خیانت کرده و این آیه نازل گردید:
«ای مؤمنین با خدا و پیامبر صلی‌الله علیه و آله خیانت نکنید و در امانت هم خیانت ننمایید همانا اموال و اولاد شما اسباب امتحان شمایند و پاداش بزرگ نزد خداست.» (سوره‌ی انفال، آیات 28-27)

🌱از شرمندگی از قلعه بیرون آمد و یکسر به مسجد مدینه رفت و به یکی از ستون‌های مسجد خود را بست و گفت: «کسی مرا نگشاید تا خدا توبه مرا بپذیرد.»



🌱قریب ده یا پانزده روز به همین شکل بود فقط برای دستشویی و نماز او را می‌گشودند.
پیامبر صلی‌الله علیه و آله فرمود: «اگر ابولبابه نزد ما می‌آمد برای او طلب آمرزش می‌نمودیم اما چون خودش منتظر آمرزش حق است باشد خداوند توبه‌اش را بپذیرد.»


🌱ام سلمه گوید: سحرگاهی پیامبر صلی‌الله علیه و آله را خندان دیدم، عرض کردم: خدا همیشه دهان شما را خندان کند، علتش چیست؟


🌱فرمود: «جبرئیل خبر قبولی توبه ابولبابه را آورده است.» گفتم: اجازه می‌دهید او را بشارت دهم؟ فرمود: خود دانی؛ از درون حجره صدا زدم ابولبابه مژده که خدا توبه‌ات را پذیرفته است. مردم هجوم آورده تا او را بگشایند گفت:


🌱«شما را به خدا جز پیامبر صلی‌الله علیه و آله کسی مرا نگشاید.» موقع نماز صبح که پیامبر صلی‌الله علیه و آله به مسجد آمدند ابولبابه را از ستون مسجد باز کردند و الآن در مسجد پیامبر صلی‌الله علیه و آله این ستون به ستون توبه و یا ابولبابه معروف است.


📚(پیغمبر و یاران، ج 1، ص 129-مجمع‌البیان ذیل سوره‌ی توبه، آیه‌ی 102 و اخرون اعتَرفُوا بِذُنوبهِم.)


#توبه
#داستان_و_حکایت
📚 @dastanhekayat
چرا اسبها که حیوانات فهمیده و نجیبی هستند ، روز عاشورا بر پیکر مطهر امام حسین (علیه السلام) تاختن؟!

حدود هشتاد سال پیش یکی از علمای اصفهان که از سادات خیلی اصیل هم هستند...

دهه اول محرم بوده، به يكى از روستاهای اطراف منبر می رود. آن روز برف سنگينى مى ‏آمده است.

🔹وقتى روضه اش تمام مى ‏شود بايد به يك روستای ديگر با فاصله مثلاً يك فرسخ برود.

🖋 نقل می کند : عباى زمستانيم را به سر كشيدم و سوار بر الاغ شدم و رفتم. برف سنگينى مى‏ آمد. مقدارى كه آمدم احساس کردم ، گويا يك سوارِ ديگر از پشت سر من، دارد مى‏ آيد.

حدس زدم یه نفر از روستا آخرش آمده مراقب من باشد.

🖋 بعد آن آقا كه پشت سر من مى ‏آمد گفت :  آسيد مصطفى سلامٌ عليكم.

گفتم : «سلام عليكم»

گفت : «مسئلةٌ»(یعنی سوالی داشتم؟)

گفتم : «بفرماييد».

گفت : « آيا در روز عاشورا دشمن بر جسد حضرت سيدالشهداء اسب تاخت؟

🔹گفتم : «بله من در تاريخ خوانده‏ ام كه چنین کاری کرده اند.

🖋 آن آقا گفتند : « و اسب ها هم بر بدن رفتند؟»

گفتم : «بله در تاريخ هست كه اسب ها هم بر بدن رفتند.»

🔸 مدتى گذشت و يك خورده جلوتر آمديم. باز آن آقا گفتند : « آسيد مصطفى! آيا متوكل عباسی خواست قبر حضرت سيدالشهداء (علیه السلام) را منهدم كند؟»

🔹 گفتم: بله سعى كرد كه از بين ببرد».

گفت : « گاوها را فرستاد كه قبر را شخم بزنند و مساوى كنند؟»
🔹 گفتم : من در تاريخ خوانده‏ ام كه فرستادند اما گاوها نرفتند.

گفت« چطور؟ اسب كه حيوان نجيب و خوش فهمى است و در عالم خودش بيش از گاو متوجه می شود ، اما بر جسد و بدن مبارك حضرت سيدالشهداء(علیه السلام) رفت ولى آن گاوها حتى بر قبر مطهر هم نرفتند و قبر را از بين نبرند؟!»

آقا سید می گوید :
من به فکر رفتم که عجب سوالى شد! اين از محدوده توانائى فکری اين آبادى و اين منطقه بيرون است! داشتم به جوابش هم فكر مى‏ كردم.

گويا حس كردم از همان پشت سر نورى به دلم افتاد و جوابی برای این سوال به نظرم آمد.

🔸 گفتم : «البته اين قضيه يك جوابى دارد».
گفتند : «چى هست؟»

🔸گفتم : « روز عاشورا حضرت سيد الشهداء (عليه ‏السلام) خواسته بودند كه هر چه دارند را براى خدا بدهند حتى اين يك مشت استخوان را گذاشتند وسط و خودشان اجازه دادند و خودشان خواسته بودند كه اسب بر بدن مبارکشان برود. خود حضرت خواستند هر چه داشتند را در راه خدا داده باشند.

اما در جريان متوكل ، اينها مى‏ خواستند آثار حضرت را از بين ببرند.

🖋 نظر امام حسین (علیه السلام)  بر از بين رفتن آثارشان نبود ، از اول خود حضرت مى‏ خواستند ، آثارشان محفوظ بماند تا مردم به اين وسيله بهره ببرند و مقرّب به خدا شوند».

🖋 آن آقا كه پشت سر بود، فرمود:« درست است.»

🔹آقا سید مصطفی می گوید: بعد پشت سرم را نگاه كردم ديدم هيچ كسى نيست حتى جاى پائى غير از همين مسيرى كه من آمده‏ ام، نيست...(فهمیدم آقا امام زمان علیه السلام بوده اند)

╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@dastanhekayat
╚════ ✾ ✾ ✾
#داستان_و_حکایت
📚 بهلول و عطار شیاد

آورده اند روزي بهلول از راهی می گذشت .
مردي را دید که غریب وار و سربه گریبان ناله مـی کنـد .

بهلول به نزد او رفت سلام نمود و سپس گفت :
آیا به تو ظلمی شده که چنین دلگیر و نالان هستی؟

آن مرد گفت : من مردي غریب و سیاحت پیشه ام و چون به این شهررسیدم ، قصد حمام و چند روزي استراحت نمـودم و چـون مقـداري پـول و جـواهرات داشتم از بیم سارقین آنها را به دکان عطاري به امانت سپردم وپس از چند روز که مطالبه آن امانت را از شخص عطار نمودم به من ناسزا گفت و مرا فردي دیوانه خطاب نمود.

بهلول گفت : غم مخور. من امانت تو را به آسانی از آن مرد عطار پس خواهم گرفت.

آنگاه نشانی عطار را سوال نمود و چون او را شناخت به آن مرد غریب گفت من فردا فلان ساعت نزد آن عطار هستم تو در همان ساعت که معین می کنم در دکان آن مرد بیا و با من ابداً سخن مگو. اما به عطار بگـو امانـت مرا بده . آن مرد قبول نمود و برفت.

بهلول فوري نزد آن عطار شتافت و به او گفت : من خیال مسافرت به شهرهاي خراسـان را دارم و چـون مقداري جواهرات که قیمت آنها معادل ۳۰ هزار دینار طلا می شود دارم ، می خواهم نـزد تـو بـه امانـت بگذارم تا چنانچه به سلامت بازگردم آن جواهرات را بفروشی واز پول آنها مسجدي بسازي .

عطار از سخن او خوشحال شد و گفت : به دیده منت . چه وقت امانت را می آوري ؟
بهلول گفت : فردا فلان ساعت و بعد به خرابه رفت و کیسه اي چرمی بساخت و مقداري خرده آهن و شیشه در آن جاي داد و سر آن را محکم بدوخت و در همان ساعت معین به دکان عطار برد.

مرد عطـار از دیدن کیسه که تصور می نمود در آن جواهرات است بسیار خوشحال شـد و در همـان وقـت مـرد غریب آمد و مطالبه امانت خود را نمود .
مرد عطار فوراً شاگرد خود را صدا بزد و گفت :
کیسه امانت این شخص در انبار است، فوري بیاور و به این مرد بده.

شاگرد فـوري امانـت را آورد و بـه مرد داد و آن شخص امانت خود را گرفت و برفت و دعاي خیر براي بهلول نمود.


#داستان_و_حکایت
📚 @dastanhekayat
Forwarded from عـشـ♥️ــق یـعـنــی خــ🕋ـــدا (منــوخـ🕋ـداشـماهـمـه)
🌷 آیت الله شیخ محمدتقی بهلول نقل میکردند :

ما با کاروان و کجاوه به«گناباد» می‌رفتیم. وقت نماز شد. مادرم کاروان‌دار را صدا کرد و گفت : کاروان را نگه‌دار ، می‌خواهم اول وقت نماز بخوانم.

کاروان دار گفت : بی‌بیدوساعت دیگر به فلان روستا می‌رسیم. آنجا نگه می‌دارم تا نماز بخوانیم.

مادرم گفت : نهمی‌خواهم اول وقت نماز بخوانم.

کاروان‌دار گفت : نه مادر . الان نگه نمی‌دارم. مادرم گفت : نگه‌دار. او گفت : اگر پیاده شوید ، شما را می‌گذارم و می‌روم. مادرم گفت : بگذار و برو.

من و مادرم پیاده شدیم .کاروان حرکت کرد . وقتی کاروان دور شد وحشتی به دل من نشست که چه خواهد شد؟

من هستم و مادرم ؛ دیگر کاروانی نیست ؛ شب دارد فرا می‌رسد و ممکن است حیوانات حمله کنند. ولی مادرم با خیال راحت با کوزه‌ی آبی که داشت ، وضو گرفت و نگاهی به آسمان کرد ؛ رو به قبله ایستاد و نمازش را خواند.

لحظه به لحظه رعب و وحشت در دل منِ شش هفت ساله زیادتر می‌شد ؛ در همین فکر بودم که صدای سُم اسبی را شنیدم. دیدم یک دُرشکه خیلی مجلّل پشت سرمان می‌آید.

کنار جاده ایستاد و گفت : بی‌بی کجا می‌روی؟
مادرم گفت : گناباد. او گفت : ما هم به گناباد می‌رویم. بیا سوار شو

یک نفس راحتی کشیدم.گفتم خدایا شکر.
مادرم نگاهی کرد و دید یک نفر در قسمت مسافر درشکه نشسته و تکیه داده. به سورچی گفت :

من پهلوی مرد نامحرم نمی نشینم. سورچی گفت : خانم ، فرماندار گناباد است. بیا بالا ؛ ماندن شما اینجا خطر دارد ؛ کسی نیست شما را ببرد.

مادرم گفت : من پهلوی مرد نامحرم نمی‌نشینم. در دلم می‌گفتم مادر بلند شو برویم.
خدا برایمان درشکه فرستاده است ؛ ولی مادرم راحت رو به قبله نشسته بود و تسبیح می‌گفت؛

آقای فرماندار رفت کنار سورچی نشست. گفت : مادر بیا بالا ؛ اینجا دیگر کسی ننشسته است . مادرم داخل درشکه نشست و من هم کنار او نشستم و رفتیم.

در بین راه از کاروان سبقت گرفتیم و زودتر به گناباد رسیدیم.

🖋 اگر انسان بنده‌ ی خدا شد ، بيمه مى‌شود و خداوند امور او را كفايت و كفالت مى‌كند.

«أَلَيْسَ اللَّهُ بِكافٍ عَبْدَهُ» زمر/۳۶

#عشق_یعنی_خدا
🕋 @eshghikhodaii
ایســتاده بــود وســط مســجد گوهرشــاد. جنــاب صمصــام را دیــد کــه بــا کفشهای زیربغل از حرم بیرون آمد و رفت سمت ایوان مقصوره. سید
بعد از خواندن دو رکعت نماز، رفت منبر.
- مــردم مــا دوتــا آلمــان داریــم؛ آلمــان شــرقی وآلمــان غربــی. آلمــان شـرقی ســه چیز ندارد، یکی روضه خوان، یکی مرده شور و یکی هم امام جماعت. حالا من امام جماعت آلمان شرقی هستم و کرایه میخواهم که بروم آنجا.
مردم دورمنبر جمع شدند و شروع کردند به پول دادن.
ســید، همانطــور کــه پولهــا را میریخت توی کیســه،رو کرد ســمت او که چشــم هایش به دســت ســیدخیره شــده بود و گفت:این هم سهم فقرای مشهد.

#صمصام
#داستان_و_حکایت


📚 @dastanhekayat
Forwarded from عـشـ♥️ــق یـعـنــی خــ🕋ـــدا (منــوخـ🕋ـداشـماهـمـه)
زنی که صاحب فرزند نمی شد پیش پیامبر زمانش میرود و میگوید از خدا فرزندی صالح برایم بخواه.
پیامبر وقتی دعا میکند و وحی میرسد او را بدون فرزند خلق کردم.
زن میگویدخدا رحیم است و میرود.
سال بعد باز تکرار میشود و باز وحی می آید که او فرزندی ندارد زن اینبار نیز به آسمان نگاه میکند و میرود.
سال سوم پیامبر وقت زن را با کودکی در آغوش میبیند.
با تعجب از خدا میپرسد :بارالها،چگونه کودکی دارد اوکه بدون فرزندخلق شده بود!!!؟
وحی میرسد:هر بار گفتم فرزندی نخواهدداشت ،او باور نکرد و مرا رحیم خواند. رحمتم بر سرنوشتش پیشی گرفت.
با دعا سرنوشت تغییر میکند...
از رحمت الهی ناامید نشوید اینقدر به درگاهی الهی بزنید تا در باز شود...

ایتا👇
https://eitaa.com/joinchat/3768516811C8b6dd388a2

#عشق_یعنی_خدا
🕋 @eshghikhodaii
📚 مرغ دو منی

شغالی مرغی از خانه پیرزنی دزدید.
پیرزن در عقب او نفرین کنان فریاد می کرد: ای وای! مرغ دو منی مرا شغال برد.
شغال از این مبالغه سخت در غضب شد و از غایت تعجّب و غضب به پیرزن دشنام داد.

در آن میان روباهی به شغال رسید و گفت: چرا این قدر بر افروخته ای؟
شغال گفت: ببین این پیرزن چقدر دروغگو و بی انصاف است. مرغی را که یک چارک هم نمی شود دو من می خواند!

روباه گفت: بده ببینم چه قدر سنگین است!
روباه مرغ را گرفته، روی به گریز نهاد و گفت: به پیر زن بگو مرغ را به پای من چهار من حساب کند!!

#داستان_و_حکایت
📚 @dastanhekayat

📚حکایت کوتاه

خضر نبی در سایه درختی نشسته بود
سائلی سمت او آمد و از اول سوال کرد خضر دست در لباسش برده اما چیزی دستش را نگرفت

گفت ای سائل ببخشم چیزی ندارم
سایل گفت تو را به خدا سوگند می‌دهم نیازم بسیار است کمی بیشتر بگرد شاید چیزی داری و نمی‌دانی
خضر برخواست گفت صبر کن دارم بیا برویم، به بازار برده فروشان آمد و گفت مرا بفروش و پولش بگیر و ببر چاره علاجت کن
سائل گفت نه هرگز!!!
خضر نبی گفت باید اینکار را انجام دهی
القصه خضر را سائل بفروخت و پول را گرفته و شادمان راهی شد.

خضر را مردی خرید و آورد خانه
دید پیرمردی نورانی است، دلش سوخت و کار زیادی به او نمی‌سپرد.

روزی مرد قصد سفر کرد و از خضر خواست تا خانه و فرزندانش را در غیاب او محافظت کند و مایحتاج آنها را بخرد.

خضر گفت کاری به من بسپار من از اینکه غلام تو باشم و کاری نکنم ناراحتم
مرد گفت همین بس
خضر اصرار کرد، مرد گفت پس اگر دوست داشتی برای من از دل کوه سنگ‌های کوچک بیاور تا در حیاط منزل خانه دیگری بسازم

خضر نبی پذیرفت و در غیاب صاحب خانه با قدرت تمام، خانه‌ای زیبا به کمک اجنه و فرشتگان در آن خانه بنا ساخت
صاحب خضر آمد و چون آن خانه را دید باور کرد این پیر مرد انسان معمولی نیست!

گفت تو کیستی ای مرد خود را معرفی کن،
گفت غلام توام
گفت تو را به خدا سوگند خودت را معرفی کن، خضر گفت مرا چرا به خالقم سوگند دادی؟
یکبار سائلی مرا به خالقم سوگند داد، چیزی نداشتم به او دهم
خودم را به بردگی فروختم!!!

من خضر نبی هستم
مرد گریست و گفت مرا ببخش نشناختمت
گفت: اصلاً من خود خواستم نشناسی تا راحت امر و نهی کنی مرا چون غلامان
گفت ای خضر در قبال این خانه که ساختی از من چیزی بخواه
گفت ای صاحب و مولای من
از زمانی که غلام تو شده‌ام به راحتی نمی‌توانم برای خالقم در پنهان عبادت کنم و راحت نمی‌توانم اشک بریزم
چرا که می‌ترسم هر لحظه در زمان لذتم با معشوقم مرا احضار کنی و اگر اجابت نکنم معصیت کرده باشم.
مرا لطف فرموده آزاد کن
صاحب خضر گریست و او را آزاد کرد.

حضرت خضر کسی است که برای وصال معشوقش خود را به غلامی فروخت و معشوقش بهای عشق آزادی او را پرداخت.

راستی ما برای خدا چه می کنیم...!؟
"قدری بیندیشیم"


╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@dastanhekayat
╚════ ✾ ✾ ✾
#داستان_و_حکایت
✳️حکایت سایه مرگ و بیخیالی جماعت بیخیال

قبل از بیان حکایت مستند شاه و سایه واقعیتی را متذکر می شوم که متاسفانه همه ما در بیخیالی کامل نسبت به آن به سر می بریم.

انسان و ذهن انسان همیشه دیوانه ی سرعت است. ما زندگی را به میدان مسابقه و رقابت تبدیل کرده ایم. در رویایمان تصور می کنیم داریم به جایی می رویم و باید سریع برویم، پس همواره بیشتر و بیشتر شتاب می گیریم.

اما به کجا چنین شتابان؟
در آخر، چه آرام بروی چه سریع، به جایی که دوست نداری میرسی.

"حکایت مستند شاه و سایه:"
پادشاهی خواب دید که مرگ به سراغش آمده است. او در خواب سایه ای دید که در مقابلش ایستاده است. پادشاه از سایه پرسید: تو که هستی؟ سایه گفت: من مرگ تو هستم و فردا به هنگام غروب آفتاب به سراغت خواهم آمد.
پادشاه می خواست از او بپرسد که آیا راه فراری دارد یا نه اما چنان هراسان گشته بود که از خواب پرید و آن سایه ناپدید شده بود. او عرق کرده بود و به خودش میلرزید.

با اینکه نیمه شب بود او تمام عالمان دربار را فراخواند تا مفهوم این رؤیا را از آنها بپرسد.
آنها به خانه هاشان رفتند و کتب مقدسشان را آوردند کتابهای قطور و بزرگ.... سپس شروع به گفتگو، مناظره و بحث جدل با یکدیگر کردند.
پادشاه با گوش کردن به آنها بیشتر گیج و سردرگم شد. آنها در هیچ زمینه ای به توافق نمی رسیدند.

پادشاه آشفته شده بود زیرا خورشید در حال طلوع کردن بود، و وقتی خورشید طلوع کند پس تا غروب آن نیز چیز زیادی نمانده است.

آنگاه پیرمردی که تمام عمرش را صرف خدمت به پادشاه کرده بود نزدیک آمد و در گوش پادشاه گفت، بهتر است فرار کنید، زیرا این مردم هرگز به نتیجه نخواهند رسید.

پادشاه اسبی بسیار تیز پا داشت، پس سوار آن شد و گریخت. او با شادی کاخ را ترک کرد و با سرعت هرچه تمامتر با اسبش دور شد، زیرا حالا مسأله ی مرگ و زندگی بود.

او بارها و بارها به پشت سرش نگاه کرد تا ببیند که سایه به دنبالش آمده است یا نه، اما سایه ای نبود. او خوشحال بود، مرگی در کار نبود، و او گریخته بود. وقتی خورشید در حال غروب کردن بود، او صدها فرسخ از کاخ دور شده بود. پس زیر یک درخت انجیر بزرگ ایستاد، از اسبش پیاده شد و به اسب گفت متشکرم، تو به خوبی به من خدمت کردی. همین که در حال تشکر کردن از اسبش بود ناگهان همان احساسی که در خواب داشت را احساس کرد. او به پشت سرش نگاه کرد سایه آنجا بود، مرگ گفت: من نیز از اسبت متشکرم، او واقعاً سریع است. من تمام روز را زیر این درخت انجیر منتظر ماندم و نگران که آیا به موقع میرسی یا نه، فاصله زیاد بود اما این اسب واقعاً سریع است.
تو در همان لحظه ای باید اینجا باشی، رسیدی.

عزیزان دلم: با این همه شتاب به کجا میروید...؟
در آخر به کجا میرسید...؟
آگاه باش تمام این جنگها و گریزها و دویدنها در نهایت تو را به زیر درخت انجیر خواهد رساند. و وقتی در حال تشکر کردن از اسبت یا ماشینت هستی، دست مرگ را روی شانه ات احساس خواهی کرد. مرگ خواهد گفت: من مدتهاست که اینجا منتظرت بوده ام. تو به موقع رسیدی.
و هرکسی به موقع میرسد.حتی یک لحظه هم دیر و زود نمی شود.
هر کسی دقیقاً  سر وقت به زیر درخت میرسد. هیچکس دیر نمیکند.
شنیده ام که برخی مـردم بـه خـاطر پزشک ها کمی زودتر میرسند، اما هرگز نشنیده ام که کسی دیر برسد.

العبد رحیم انصاری جابری

#داستان_و_حکایت
@dastanhekayat
#پندانه

🔴 مشت خدا از همه بزرگ‌تره

🔹دختر کوچولو وارد بقالی شد و کاغذی رو به‌طرف بقال دراز کرد و گفت:
مامانم گفته چیزایی که در این لیست نوشته رو لطفاً بهم بدین، اینم پولش.

🔸بقال کاغذ رو گرفت و لیست نوشته‌شده در کاغذ رو فراهم کرد و به دست دختربچه داد.

🔹بعد لبخندی زد و گفت:
چون دختر خوبی هستی و به حرف مامانت گوش می‌دی، می‌تونی یک مشت شکلات به‌عنوان جایزه برداری.

🔸ولی دختر کوچولو از جای خودش تکون نخورد!

🔹مرد بقال که احساس کرد دختربچه برای برداشتن شکلات‌ها خجالت می‌کشه، گفت:
دخترم! خجالت نکش، بیا جلو خودت شکلات‌هاتو بردار.

🔸دخترک پاسخ داد:
عمو! نمی‌خوام خودم شکلات‌ها رو بردارم، می‌شه شما بهم بدین؟

🔹بقال با تعجب پرسید:
چرا دخترم؟ مگه چه فرقی می‌کنه؟

🔸دخترک با خنده‌ای کودکانه گفت:
آخه مشت شما از مشت من بزرگتره!

🔹خیلی از ما آدم‌بزرگ‌ها، حواسمون به‌اندازه‌ یک بچه کوچک هم جمع نیست که بدونیم و مطمئن باشیم که مشت خدا از مشت آدم‌ها و وابستگی‌های اطرافشون بزرگتره.

#داستان_و_حکایت
📚 @dastanhekayat
ﻗﻠﻤﯽ ﺍﺯ ﻗﻠﻤﺪﺍﻥ ﻗﺎﺿﯽ ﺍﻓﺘﺎﺩ
ﺷﺨﺼﯽ ﮐﻪ ﺁﻧﺠﺎ ﺣﻀﻮﺭ ﺩﺍﺷﺖ ﮔﻔﺖ :

ﺟﻨﺎﺏ ﻗﺎﺿﯽ ﮐﻠﻨﮓ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺭﯾﺪ

ﻗﺎﺿﯽ ﺧﺸﻤﮕﯿﻦ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ :
ﻣﺮﺩﮎ ﺍﯾﻦ ﻗﻠﻢ ﺍﺳﺖ ﻧﻪ ﮐﻠﻨﮓ
ﺗﻮ ﻫﻨﻮﺯ ﮐﻠﻨﮓ ﻭ ﻗﻠﻢ ﺭﺍ
ﺍﺯ ﻫﻢ ﺑﺎﺯ ﻧﺸﻨﺎﺳﯽ ؟!
ﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ :
ﻫﺮ ﭼﻪ ﻫﺴﺖ ﺑﺎﺷﺪ ، ﺗﻮ ﺧﺎﻧﻪ ی ﻣﺮﺍ
ﺑﺎ ﺁﻥ ﻭﯾﺮﺍﻥ ﮐﺮﺩﯼ ..


#داستان_و_حکایت
📚 @dastanhekayat
🏴 بیستم محرم الحرام؛ شهادت دخت گرامی امام حسن مجتبی علیه السلام


▫️بانو شریفه، دختر امام حسن مجتبی علیه‌السلام است که همراه کاروان اسیران در کربلا بود و در راه شام بر اثر ضرب و شتم بنی امیه و سختی راه جان سپرد، و در شهر (حله) عراق به خاک سپرده شد.

و با وجود دور بودن از شهر کربلا، موالیان آل الله، برای زیارت مرقد مطهر این نازدانۀ امامِ غریب ما می‌آیند.

▪️بانو شریفه، طبیبِ (درمانگر) آل علی علیه‌السلام لقب گرفت و این لقب به سبب وجود کرامت‌های زیادی که نصیب زائرانش شده، به ایشان داده شده است؛ به طوری که برای همه ثابت شده است که هیچ صاحب حاجتی پیش او نرفته مگر آنکه به اذن خداوند حاجت روا گردیده است!

پس درود خداوند بر ایشان و بر پدر کریمشان امام حسن مجتبی علیهم‌السلام...


#آجرك‌الله‌یاحســن‌بن‌علـی
#شریفــه‌بنت‌الحســن

🔴 حکایت و داستان واقعی

╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@dastanhekayat
╚════ ✾ ✾ ✾
📒 #داستان‌وحکایت

گوﯾﻨﺪ ﺭﻭﺯﯼ ﻳﻪ ﺩﺯﺩ ﺑﺎ ﻳﻚ ﻧﺎﺑﻴﻨﺎ 1 ﻛﺎﺳﻪ ﺁﻟﻮﭼﻪ ﺧﺮﻳﺪﻧﺪ
ﻭ ﺑﺎ ﻫﻢ ﻗﺮﺍﺭ ﮔﺬﺍﺷﺘﻨﺪ ,ﺩﻭ ﺗﺎ ﺩﻭ ﺗﺎ ﺑﺨﻮﺭﻧﺪ ﺗﺎ ﺗﻤﻮﻡ ﺑﺸﻪ
ﻭﺳﻂ ﻛﺎﺭﻧﺎﺑﻴﻨﺎ ﻣﭻ ﺩﺯﺩ ﻭ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ : ﻣﺮﺩﻙ، ﭼﺮﺍ ﺗﻮ ﻣﺸﺖ ﻣﺸﺖ
ﻣﻴﺨﻮﺭﻱ؟ ﺩﺯﺩ ﮔﻔﺖ : ﺗﻮ ﮐﻪ ﮐﻮﺭﻱ ﺍﺯ ﻛﺠﺎ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪی ﻛﻪ ﻣﻦ ﻣﺸﺖ
ﻣﺸﺖ ﻣﻴﺨﻮﺭﻡ؟
ﻧﺎﺑﻴﻨﺎ ﻣﻴﮕﻪ؛
ﺍﺯ ﺁﻧﺠﺎ ﻛﻪ ﻣﻦ
ﭼﻬﺎﺭ ﺗﺎ ﭼﻬﺎﺭ ﺗﺎ ﻣﻴﺨﻮﺭﻡ ﻭ ﺗﻮ
ﺻﺪﺍﺕ ﺩﺭ ﻧﻤﻴﺎﺩ!


#داستان_و_حکایت
📚 @dastanhekayat
🔶داستان سید هاشم و مادر زن بداخلاقش

🔶زندگی انسان، آمیخته با مشکلات عجیبی است که اگر در مقابل آن شکیبایی به خرج دهد، قطعا پیروز خواهد شد و اگر بی صبری کند، هیچ گاه به مقصد نخواهد رسید؛ در حقیقت صبر، اوج احترام به حکمت خداوند است.

خداوند متعال در قرآن می فرماید:

🔶وَلَمَن صَبَرَ وَغَفَرَ إِنَّ ذَلِكَ لَمِنْ عَزْمِ الْأُمُورِ(1)
و هر كه صبورى و گذشت كرد، مسلما اين خويشتن‏دارى، حاکی از اراده قوى او در كارهاست.

🔶حاج سید هاشم حداد مادر زنی داشت که بسیار پرخاشگر و تندخو بود و بسیار ایشان را اذیت می کرد.

🔶مرحوم سید هاشم روزی به خدمت علامه قاضی می رسد و می گوید: آزار زبانی و کارهای مادر زنم، بیش از حد زیاد شده است و صبر من نیز تمام گردیده، می خواهم که اجازه بدهید، زنم را طلاق دهم.

ایشان فرمودند: آیا با همسرت مشکلی داری؟ گفتم: خیر.

🔶فرمودند: هرگز راه طلاق نداری، برو و صبر پیشه کن، تربیت تو با صبر در مقابل مادر زنت می باشد، این جریان گذشت و بنده طبق دستور استاد عمل می نمودم؛ تا اینکه یک شب تابستانی که خسته و گرسنه و تشنه به منزل آمدم؛ مادر زنم از شدت گرما لب حوضچه نشسته و بر روی پاهایش آب می ریخت، با ورود من، ناسزا و فحش شروع شد، بنده هم تا این وضعیت را دیدم، داخل اتاق نرفتم و از راه پله ها به سوی بام حرکت نمودم، ولی او دست بردار نبود صدایش را همین طور بلند و بلندتر می کرد تا حدی که همسایه ها نیز می شنیدند.

🔶صبرم تمام شد و خواستم چیزی بگویم که یاد کلام استادم افتادم، بی آنکه جوابی بدهم، به پایین آمده و از خانه خارج شدم، در کوچه و خیابان بدون هدف و ناراحت می گشتم؛ ناگهان حالتی نورانی برایم پیش آمد و دری بر رویم باز شد و احساس سبکی و راحتی کردم و دیگر غمناک و ناراحت نبودم.

🔶این حالت در کربلا برایم پیدا شد و این توفیق معنوی برایم ایجاد نشد، مگر به خاطر تحمل و صبر و اطاعت از استاد، که اگر نبود این صبر و بردباری، آن غمناکی ها و پریشانی ها همچنان ادامه داشت.(2)

🔶بدیها به صبر از مهان بگذرد
سر مرد باید که دارد خرد(3)

📚پی نوشت ها:
1- شوری، آیه 23
2- با اقتباس و ویراست از کتاب روح مجرد
3- ابوالقاسم فردوسی

🍃🌺
🍃#داستان_و_حکایت
🌺🍃📚 @dastanhekayat
حكايت عرب سني و عنایت حضرت فاطمه سلام علیها

يكى از علماى منبرى تعريف مي كرد كه در دهه محرم در منزل يك آقايي كه اصالتا عرب بود و مجلس روضه و عزا داري گرفته بود من براي خواندن روضه رفتم .

باني مجلس به من گفت درسته كه دهه محرم است ولي من مي خواهم چهار يا پنج روز روضه حضرت زهرا(س) بخواني.

به باني گفتم كه الان دهه محرم هست روضه حضرت زهرا(س) براي ايام فاطميه هستش الان بايد عزاداري امام حسين(ع) انجام بشه باني مجلس خواهش كرد تو روضه حضرت زهرا(س) بخون و خيلي اصرار كرد.

آن عالم تعريف ميكنه كه چند شب آخر دهه محرم را روضه حضرت زهرا(س) خواندم و روز آخر باني مجلس يك سفره و نذري بر پا كرد و من هم حضور داشتم، از باني مجلس پرسيدم شما چرا اينقدر اصرار داشتي كه روضه حضرت زهرا(س) خوانده بشه .؟

باني مجلس گفت: حقيقتش من اصالتا اماراتي هستم زندگي بسيار مرفهي در دبي داشتم، خدا به من يك دختر زيبا و دوست داشتني داده بود اين بچه رو خيلي دوست داشتم طوري كه من هر روز كه سر كار مي رفتم طي كار حداقل روزي سه بار دلم براي بچه تنگ مي شد و خونه زنگ مي زدم و حالش رو از مادرش مي پرسيدم.

يكي از روزها مادرش با ناراحتي و اضطراب زنگ زد و گفت اگر مي خواهي بچه ات رو ببيي زود بيا حالش بده .!

مي گفت من نفهميدم خودم رو چه جوري به خونه رسوندم، فقط ديدم بچه يك سكه قورت داده رفته تو ريه اش در حال خفگي هستش!!

به زور نفس مي كشيد، سريع بردمش تو بيمارستان، به من گفتن ما كاري از دستمون بر نمي ياد. چون بيمارستانش مجهز نبود، گفتند ببرش فرانسه.

ايشون مي گفت من تمكن مالي داشتم يك هواپيماي اختصاصي اجاره كردم بردمش بيمارستان فرانسه، دكترهاي بيمارستان بعد از معاينه در اتاق عمل گفتند اگر دخترت از زير عمل سالم بيرون بياد احتمال زياد تارهاي صوتي رو از دست مي دهد بعيد است بتواند صحبت بكند چون زمان زيادي گذشته است.

بنده خدا مي گفت بعد از شنيدن صحبت دكتر من دست و پام شل شد عرق سرد رو بدنم نشست رفتم يك گوشه اي افتادم، در همين اوضاع و احوال يك دفعه حالم منقلب شد و بلند شدم به نيت حضرت محمد(ص) طرف مدينه يك طرفي رو حدسي انتخاب كردم به حضرت محمد(ص) گفتم: يا رسول خدا شما يك دختر داشتي من هم يك دختر، شما دخترت رو خيلي دوست داشتي من هم دخترم رو خيلي دوست دارم .

يا رسول الله قسم مي خورم اگر دخترم رو نجات بدي من شيعه فاطمه(س) مي شم.
سني بودم قسم خوردم اگر دخترم نجات پيدا كنه شيعه بشم.

تو همين حال بودم كه ديدم متخصص بيمارستان فرانسه با يك شور و هيجان اومد به من گفت آقا معجزه شد سكه براحتي از ريه دخترتون در آمد مسيح دخترتون رو نجات داد.!

من ديگه چيزي به او نگفتم كه كسي او را نجات داد كه مسيح بايد بياد در خونش گدايي .

تو دلم گفتم حضرت زهرا(س) نجاتش داده به او چيزي نگفتم .

به من گفتن دخترت بهوش اومد بيا ملاقاتش، تا من دخترم رو ديدم دخترم زد زير گريه، من رو بغل كرد من ازش دلجويي كردم گفتم ناراحت نباش چيزي نيست تمام شد .
دخترم گفت بابا من خانمي رو تو خواب ديدم كه زد پشتم كه سكه اينطوري اومد بيرون، به من گفت: به بابات سلام برسون بگو من همونيم كه رسول خدا اونو خيلي دوست داشت.

🍃🌺 #داستان_و_حکایت
🍃
🌺🍃📚 @dastanhekayat
۲۰ محرم | دفن بدن "جناب جون" در کربلا

سنگ هم اگر محبت تو را داشته باشد به لحظه جواهر خواهد‌ شد!
جای تعجب ندارد که غلام سیاه رویت چو ماه تمام بدرخشد!


بعد از ده روز از واقعه #عاشورا جمعى از بنى اسد بدن شریف #جون غلام ابوذر غفارى را پیدا کردند در حالى که صورتش نورانى و بدنش معطر بود و سپس او را دفن کردند.
جون کسى بود که امیرالمؤمنین (ع) او را به ۱۵۰ دینار خرید و به ابوذر بخشید. هنگامى که ابوذر را به ربذه تبعید کردند این غلام براى کمک به او به ربذه رفت و بعد از رحلت جناب ابوذر به مدینه مراجعت کرد و در خدمت امیرالمؤمنین (ع) بود تا بعد از شهادت آن حضرت به خدمت امام مجتبى (ع) و سپس به خدمت امام حسین (ع) رسید و همراه آن حضرت از مدینه به مکه و از مکه به کربلا آمد.
هنگامى که جنگ در روز عاشورا شدت گرفت او خدمت امام حسین (ع) آمد و براى میدان رفتن و دفاع از حریم ولایت و امامت اجازه خواست. حضرت فرمودند: در این سفر به امید عافیت و سلامتى همراه ما بود! اکنون خویشتن را به خاطرما مبتلا مساز.
جون خود را بر قدم‌هاى مبارک امام حسین (ع) انداخت و بوسید و گفت: اى پسرسول خدا، هنگامى که شما در راحتى و آسایش بودید من کاسه لیس شما بودم، و حال که به بلا گرفتار هستید شما را رها کنیم؟
جون با خود فکر کرد: من کجا و این خاندان کجا؟! لذا عرضه داشت: آقاى من، بوى من بد است و شرافت خانوادگى هم ندارم و نیز رنگ من سیاه است. یا اباعبدالله، لطف فرموده مرا بهشتى نمایید تا بویم خوش گردد و شرافت خانوادگى به‌دست آورم و رو سفید شوم. نه آقاى من، از شما جدا نمى‌شود تا خون سیاه من با خون شما خانواده مخلوط گردد. جون مى‌گفت و گریه مى‌کرد به حدى که امام حسین (ع) گریستند و اجازه دادند.
با آنکه جون #پیر مردى ۹۰ ساله بود، ولى #بچه‌ها در حرم با او انس فراوانى داشتند. او به کنار خیمه‌ها براى خداحافظى و طلب حلالیت آمد، که صداى گریه اطفال بلند شد و اطراف او را گرفتند. هر یک را به زبانى ساکت کرد و به خیمه‌ها فرستاد و مانند شیرى غضبناک روى به آن قوم ناپاک کرد. او جنگ نمایانى کرد، تا آنکه اطراف او را گرفتند و زخم‌هاى فراوانى به او وارد کردند. هنگامى که روى زمین افتاد، امام حسین (ع) سر او را به دامن گرفت و بلند بلند گریست، و دست مبارک بر سر و صورت جون کشید و فرمود: «اللهم بیض وجهه و طیب ریحه و احشره مع محمد و آل محمد (ع)»: بارالها رویش را سفید و بویش را خوش فرما و با خاندان عصمت (ع) محشورش نما.
از برکت دعاى حضرت روى غلام مانند #ماه تمام درخشیدن گرفت و بوى عطر از وى به مشام رسید.
چنانکه وقتى بدن او را بعد از ده روز پیدا کردند #صورتش_منور و #بویش_معطر بود.

🔴حکایت و داستان واقعی
#داستان_و_حکایت

╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@dastanhekayat
╚════ ✾ ✾ ✾
🔴اخلاص در کار


✳️نقل است که: مرحوم شیخ سبزواری رضوان الله علیه برای عیادت بیماری می رفت و عده ای هم با او بودند.

🔰نزدیک منزل بیمار که رسید، برگشت و نرفت.
اطرافیان پرسیدند: آقا چرا تا این جا آمدید و حالا بر می گردید؟

🔆 آقا جواب داد: خطوری به قلبم کرد که بیمار وقتی مرا ببیند، از من خوشش خواهد آمد و می گوید که سبزواری، چه انسان والا و بزرگی است که به عیادت من بیمار آمده است!

⚡️چون داخل نیتم ناخالصی خوش آمدن خلق خدا پیش آمده،حالا برمی گردم.

♦️تا هنگامی که اخلاص اولیه را بیابم و این بار تنها برای رضای خدا به عیادت بیمار بیایم....

📕داستان های عارفانه، اثر عباس عزیزی



╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@dastanhekayat
╚════ ✾ ✾ ✾
🍁🦋🍁🦋🍁🦋🍁🦋🍁🦋

🔆زن دیوانه


♨️کسی با زن دیوانه‌ای زنا نمود، عمر امر کرد که بر زن دیوانه حد جاری کنند. امیرالمؤمنین فرمود: «چرا می‌خواهید حد جاری کنید؟»


♨️گفتند: «کسی با این زن دیوانه زنا کرده و فرار نموده است، و شاهد اقامه شده، و عمر حکم کرده است.»

♨️فرمود: این زن را به نزد عمر ببرید و به او بگویید:


♨️ آیا ندانستی که این مجنونه‌ی آل فلان است و عقل ندارد و در اختیار خودش نیست؟ بااینکه رسول خدا صلی‌الله علیه و آله فرمود: دیوانه تا عاقل نشده است، تکلیف از او برداشته شده است، و این زن هم عقل ندارد.
آن زن را نزد عمر بردند، و به خاطر امر امیرالمؤمنین، حد را از او برداشت و گفت:


♨️«خداوند در کار علی علیه‌السلام گشایشی دهد، نزدیک بود به‌واسطه‌ی حد زدن بر این دیوانه هلاک شوم.»


📚(قضاوت‌های محیّرالعقول، ص 33)


#داستان_و_حکایت
📚 @dastanhekayat
#راز_یک_لنگه_کفش_گم_شده!

🌷یک شب آقا احمد فنودی جانباز ۶۵ درصد مهمان یکی از دوستان بود. خانم صاحبخانه بنا بر رسم دیرین و بسیار پسندیده زودتر از مهمان‌ها برای جفت کردن کفش‌ها به بیرون می‌رود. بعد از جفت کردن کفش‌ها یکی از کفش‌ها تک می‌ماند، هرچه می‌گردد لنگه دیگر آن کفش را پیدا نمی‌کند. شرمنده و مضطرب برمی‌گردد.

🌷لحظه خداحافظی فرا می‌رسد. دل توی دل صاحبخانه نیست، چگونه به مهمان‌ها بگوید که یک لنگه کفش شما گم شده. با شرمندگی به خانم آقا احمد می‌گوید که با عرض معذرت یکی از لنگه‌های کفش شما گم شده و خانم آقا احمد که پی به موضوع برده بود با خنده خطاب به خانم صاحب‌خانه می‌گوید خودت را ناراحت نکن، آقا احمد یک پا بیشتر ندارد.

راوی: رزمنده دلاور کامبیز فتحی‌لوشانی ایشان اکنون بازنشسته آموزش و پرورش و استاد دانشگاه است و تاکنون کتاب‌های مختلفی از جمله «گوهر معرفت»، «یاس حنفیه»، «من چهارده ساله نیستم»، «صدای سخن عشق»، «علمدار حسین»، «علی»، «پرواز عاشقانه»، «گلبرگ‌های جنگل»، «ستاره‌های خاکی»، «نگارستان»، «شادی»، «گوهر شاهوار شاهنامه»، «رمز و رازهای واقعی خوشبختی و شاد زیستن» و «آیینه‌های بی‌غبار» را به چاپ رسانده است.
منبع: سایت نوید شاهد

#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج❤️



#داستان_و_حکایت
📚 @dastanhekayat
🔆کشتی نوح و لوح سلیمان

🌾دانشمندان روسی در ژوئیه سال 1951 میلادی روسی، در یکی از معادن تخته‌های عجیبی را پیدا کردند که با چوب‌های معمولی تفاوتی بسیار داشت. یکی از آن تخته‌ها به شکل مستطیلی به‌اندازه 35× 25 سانتی‌متر بود و مطالبی به زبان سامانی بر روی آن نوشته شده بود. وقتی آن را ترجمه کردند، دعای حضرت نوح را چنین یافتند:


🌾 «ای خدای من! ای مددکار من! به لطف مرحمت خود و به طفیل ذات مقدّس، محمّد و ایلیا (علی) شَبر (حسن) و شُبیر (حسین) و فاطمه علیهم السّلام دست ما را بگیر. این پنج وجود مقدّس از همه باعظمت‌ترند و احترامشان واجب است چراکه تمام دنیا برای آن‌ها برپا شده است.


🌾پروردگارا! به‌وسیله‌ی نامشان، مرا مدد فرما. تو می‌توانی همه را به راه راست هدایت نمایی.»
در جنگ جهانی اوّل سربازان انگلیسی در بیت المقدّس در دهکده‌ی «وانتره» در حین کندن سنگر، لوح نقره‌ای را یافتند که به جواهرات تزیین شده بود. در پایان جنگ، این لوح به دست باستان شناسان انگلیسی افتاد و در سال 1918 کمیته‌ای متشکّل از زبان شناسان آمریکایی، انگلیسی، فرانسوی و آلمانی، برای ترجمه‌ی آن تشکیل شد؛ که ترجمه چنین است:


🌾«ای احمد! به فریادم رس. یا ایلی (علی) مرا مدد فرمای. ای باهتول (فاطمه) نظر مرحمت فرمای. ای حاسن (حسن) کرم فرمای. یا حاسین (حسین) خوشی بخش. این سلیمان است که به این پنج بزرگوار استغاثه می‌کند و علی قدرت الله است.»


🌾موزه‌ی سلطنتی قصد داشت آن را به نمایش بگذارد که روحانیون کلیسای انگلیسی‌ها مانع شد؛ اما دو نفر به نام‌های «ولیم» و «تامس» به‌واسطه‌ی این لوح مسلمان شدند و نام خود را «کرم حسین» و «فضل حسین» نهادند.



📚(مجله‌ی رشد نوجوان مهر 1379-علی و پیامبران نوشته حکیم سیالکوتی)



#داستان_و_حکایت
📚 @dastanhekayat