☑️ پروکسی ضد فیلتر و پر سرعت برای همه اپراتورها

https://t.me/proxy?server=Berke.Wikimoon.sale&port=443&secret=7jK5IN_7UWQwKOL2uHjU6sFkbXl3ZWIuY2xvdWRmcm9udC5uZXQ

🚀 پروکسی جدید
https://t.me/proxy?server=Berke.Wikimoon.sale&port=443&secret=7jK5IN_7UWQwKOL2uHjU6sFkbXl3ZWIuY2xvdWRmcm9udC5uZXQ

🔘لطفا پروکسی ها را برای دوستان خود هم ارسال کنید تا استفاده کنند🙏

📚 @dastanhekayat
☑️ پروکسی ضد فیلتر و پر سرعت برای همه اپراتورها

https://t.me/proxy?server=Berke.Wikimoon.sale&port=443&secret=7jK5IN_7UWQwKOL2uHjU6sFkbXl3ZWIuY2xvdWRmcm9udC5uZXQ

🚀 پروکسی جدید
https://t.me/proxy?server=Berke.Wikimoon.sale&port=443&secret=7jK5IN_7UWQwKOL2uHjU6sFkbXl3ZWIuY2xvdWRmcm9udC5uZXQ

🔘لطفا پروکسی ها را برای دوستان خود هم ارسال کنید تا استفاده کنند🙏

📚 @dastanhekayat
📕#داستان_مسافر_نحس😒


حاج ناصر تو بیمارستان بستری بود.
۱۵ نفر از اهالی محل خواستن برن عیادتش.
یک مینی بوس دربست گرفتن با راننده توافق کردن که نفری ۵ تومن بدن.
راننده گفت: یک نفر دگه هم بیارید که صندلی ها تکمیل بشن.
بهش گفتن: نه دگه کسی نیست فقط ماییم .
خواستن حرکت کنند که یکی از دور بدو اومد طرف مینی بوس .
راننده گفت: آها، یک نفر هم جور شد.
بهش گفتن: ولش کن! این جاسم نحسه، اگه بامون بیاد ،حتما نحسیش ما رو می گیره و یک اتفاقی میفته!
راننده گفت: نه، من اعتقاد ندارم به این خرافات. مهم اینه صندلی ها تکمیل بشن و ۵ تومن بیشتر گیرم بیاد.
خلاصه ایستاد و جاسم رسید. تا دَرِ مینی بوس رو باز کرد،گفت:

پیاده شید!حاج ناصر مرخص شد! نمی خواد برید بیمارستان!!

و این گونه راننده بدبخت رزقش بریده شد 😂😂


📚 @dastanhekayat
📘#داستان_کوتاه

‏کودکی وارد آرایشگاه شد، مرد آرایشگر در گوش مشتری خود گفت :
این احمق ترین کودک جهان است
الان برایت ثابت می کنم
سپس مرد ارایشگر اسکناس یک دلاری در یک دست و در دست دیگر یک سکه ۲۵ سنتی گذاشت، و به کودک گفت کدام را میخواهی

کودک سکه ۲۵ سنتی را برداشت و خارج شد ، مشتری پس از خروج از آرایشگاه پسر را دید و از او پرسید :
چرا هر بار سکه ۲۵ سنتی را برمیداری؟!

پسر پاسخ داد : چون اگر یک دلاری را بردارم بازی تمام میشود


📚 @dastanhekayat
🌸🍃🌸🍃

روزی مردی زیر سایه‌ی درخت گردویی نشست تا خستگی در کند در این موقع چشمش به کدو تنبل‌هایی که آن طرف سبز شده بودند افتاد و گفت:

خدایا! همه‌ی کارهایت عجیب و غریب است! کدوی به این بزرگی را روی بوته‌ای به این کوچکی می‌رویانی و گردوهای به این کوچکی را روی درخت به این بزرگی!
همین که حرفش تمام شد گردویی از درخت به ضرب بر سرش افتاد.
مرد بلافاصله از جا جست و به آسمان نظر انداخت و گفت:
خدایا!
خطایم را ببخش! دیگر در کارت دخالت نمی‌کنم چون هیچ معلوم نبود اگر روی این درخت به جای گردو، کدو تنبل رویانده بودی الان چه بلایی به سر من آمده بود !!

📚 @dastanhekayat
📚#حکایت_خواندنی

مرد نادانى درد چشم سخت گرفت و به جاى پزشك نزد دامپزشك رفت. دامپزشك همان دارویى را كه براى درد چشم حیوانات تجویز مى كرد به چشم او كشید و او كور شد. او از دست دامپزشك شكایت كرد. دادگاه دو طرف دعوا را حاضر كرده و به محاكمه كشید. راى نهایى دادگاه این شد كه قاضى به دامپزشك گفت: برو هیچ تاوانى بر گردن تو نیست، اگر این كور خر نبود براى درمان چشم خود نزد دامپزشك نمى آمد.

هدف از این حكایت آن است كه: هر كس کارى را به شخص ناآزموده و غیر متخصص واگذارد، علاوه بر اینكه پشیمان خواهد شد، در نزد خردمندان به عنوان كم خرد و سبك سر خوانده خواهد شد.

ندهد هوشمند روشن راى
به فرومایه كارهاى خطیر
بوریا باف اگر چه بافنده است
نبرندش به كارگاه حریر

📕#گلستان_سعدی

‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌
📚 @dastanhekayat
☑️ پروکسی ضد فیلتر و پر سرعت برای همه اپراتورها

https://t.me/proxy?server=Berke.Wikimoon.sale&port=443&secret=7jK5IN_7UWQwKOL2uHjU6sFkbXl3ZWIuY2xvdWRmcm9udC5uZXQ

🚀 پروکسی جدید
https://t.me/proxy?server=Berke.Wikimoon.sale&port=443&secret=7jK5IN_7UWQwKOL2uHjU6sFkbXl3ZWIuY2xvdWRmcm9udC5uZXQ

🔘لطفا پروکسی ها را برای دوستان خود هم ارسال کنید تا استفاده کنند🙏

📚 @dastanhekayat
📚 #حکایتی_از_گلستان_سعدی


👈نعره شوريده دل


🌴يک شب از آغاز تا انجام، همراه کاروانی حرکت می کردم. سحرگاه کنار جنگلی رسيديم و در آنجا خوابيديم. در اين سفر، شوريده دلی همراه ما بود، نعره از دل برکشيد و سر به بيابان زد، و يک نفس به راز و نياز پرداخت.

🌴هنگامی که روز شد، به او گفتم: اين چه حالتی بود که ديشب پيدا کردی؟ در پاسخ گفت: بلبلان را بر روی درخت و کبکها را بر روی کوه، قورباغه ها را در ميان آب، و حيوانات مختلف را در ميان جنگل ديدم، همه می ناليدند، فکر کردم که از جوانمردی دور است که همه در تسبيح باشند و من در خواب غفلت.

🍂دوش مرغی به صبح می ناليد
🍂عقل و صبرم ببرد و طاقت و هوش

🍂يکی از دوستان مخلص را
🍂مگر آواز من رسيد بگوش

🍂گفت: باور نداشتم که تو را
🍂بانک مرغی چنين کند مدهوش

🍂گفتم: اين شرط آدميت نيست
🍂مرغ تسبيح گوی و من خاموش


‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌📚 @dastanhekayat
یکی پرسید از آن گم کرده فرزند
که ای روشن گهر پیر خردمند

ز مصرش بوی پیراهن شنیدی
چرا در چاه کنعانش ندیدی؟

بگفت: احوال ما برق جهان است
دمی پیدا و دیگر دم نهان است

گهی بر طارم اعلی نشینیم
گهی بر پشت پای خود نبینیم

اگر درویش در حالی بماندی
سر دست از دو عالم برفشاندی


- سعدی

📚 @dastanhekayat
🔘داستان کوتاه

پیکی به محضر خواجه نظام الملک وارد شد و نامه ای تقدیم نمود. خواجه با خواندن نامه چنان گریست که حاضران در مجلس ناراحت شدند. در نامه نوشته بود؛ خیل اسبان شما در فلان ولایت، مشغول چرا بوده که پرندگان بزرگی مثل عقاب بر آنان حمله کرده اند و اسبها وحشتزده دویده اند و ناگاه بعضی شان به دره ای سقوط کرده اند و بیست اسب کشته شده اند.

گفتند : عمرخواجه دراز باد. مال دنیاست که کم و زیاد می شود. خودتان را اذیت نکنید.

خواجه نظام الملک،وزیر اعظم سلاجقه، اشکهایش را پاک کرد و پاسخ داد : از بابت تلف شدن مال و ثروت نگریستم. به یاد ایام جوانی افتادم که از شهرم طوس قصد حرکت به نیشابور برای جستن کار و شغل داشتم. پدرم هرچه کرد نتوانست اسبی برایم بخرد. استری فراهم کرد و خجالت بسیار داشت. منهم شرمگین بودم که مرکبی حقیر داشتم و با آن رفتن به درگاه امیران موجب خجالت بود. پدر و مادرم در درگاه ایستادند، شرمگین، بدرقه ام کردند و دستها را بالا بردند و دعا کردند خدایا به این فرزند ما برکت بده، از خزانه غیبت به او ببخش ...

امروز چهل سال از آن وقت گذشته. ثروت و املاک من به لطف الهی چنان فراوان شده که الان نمی دانم این خیل اسبها کجا هستند و تلف شدن بیست راس از آنها ابدا خللی به دستگاه زندگی ام نیست، که صدها برابر آن را دارا شده ام و همه اینها به برکت دعای والدینم و توجه الهی است .

📚جوامع الحکایات
محمد عوفی

─┅─═इई 🌸🌺🌸ईइ═─┅
📚 @dastanhekayat
#ضرب_المثل

#کشک_ساب_برو_کشکت_بساب

می‌گویند روزی مرد کشک سابی نزد شیخ بهائی رفت و از بیکاری و درماندگی شکوه نمود و از او خواست تا اسم اعظم را به او بیاموزد، چون شنیده بود کسی که اسم اعظم را بداند درمانده نشود و به تمام آرزوهایش برسد.

شیخ مدتی او را سر گرداند و بعد به او می‌گوید اسم اعظم از اسرار خلقت است و نباید دست نااهل بیافتد و ریاضت لازم دارد و برای این کار به او دستور پختن فرنی را یاد می‌دهد و می‌گوید آن را پخته و بفروشد بصورتی که نه شاگرد بیاورد و نه دستور پخت را به کسی یاد دهد.

مرد کشک ساب می‌رود و پاتیل و پیاله ای می‌خرد شروع به پختن و فروختن فرنی می‌کند و چون کار و بارش رواج می‌گیرد طمع کرده و شاگردی می‌گیرد و کار پختن را به او می‌سپارد. بعد از مدتی شاگرد می‌رود بالا دست مرد کشک ساب دکانی باز می‌کند و مشغول فرنی فروشی می‌شود به طوری که کار مرد کشک ساب کساد می‌شود.

کشک ساب دوباره نزد شیخ بهائی می‌رود و با ناله و زاری طلب اسم اعظم می‌کند. شیخ چون از چند و چون کارش خبردار شده بود به او می‌گوید:

«تو راز یک فرنی‌پزی را نتوانستی حفظ کنی حالا می‌خواهی راز اسم اعظم را حفظ کنی؟

برو همون کشکت را بساب.

📚 @dastanhekayat
لحظه ای برای تفکر🤔

🍸مشروب خورده بود و مست کرده بود و داد و فریاد می کشید، رسید به تابلو هیئت ما، شب اول قدر بود، با همون شیشه که دستش بود محکم زد و تابلو هیئت مارو شکست... 😔و شروع کرد به فحش دادن و هی می گفت جمع کنین این بساطتون روووو

(این داستان واقعی...)

به بچه ها گفتم کاریش نداشته باشین بذارین بره... مست متوجه نیست...
بعضیا با صدای آروم بهش فحش میدادن!!!😐 نمیدونم چرا ولی یاد سفارش امام صادق افتادم که برای گناهکار دعا کنین هدایت شه (با خودم گفتم چقدر سخته بخدااا آدم اذیت بشه ازشون فحش بخوره و بعدش هم دعا کنه؟!!!)

با این حال که سخت بود به بچه ها گفتم امشب براش دعا کنیم؟؟ 🤔
مسخره ام کردن که این مگه آدم میشه؟؟؟
گفتم : بیاییم توکل کنیم دعا کنیم ما وظیفه مون رو انجام بدیم دیگه، هااا؟
گفتن: بااااااااش😒

خیلی عجیب بود! یک روز نشد دوباره پیداش شد و منو پیدا کرد، بغض کرده بود و خیلی شرمنده😞 .... گفت من .... اضافی خوردم غلط کردم ، گفتم عزیزم به من ربطی نداره مجلس مال اهل بیت بوده ،،، زد زیر گریه گفت چطور جبران کنم؟؟؟

گفتم می تونی تابلو رو درست کنی؟!
گفت آره که درست می کنم ، اصن یک شب شام هم می خوام بدم همرو قبوله؟ یه شب شام هیئت امام علی با من؟😢

گفتم چه عااالی شغلت چیه؟ گفت: برق ساختمون
گفتم میای به جلسه ما؟؟؟
گفت نه تو نمیام جای من نیست...
گفتم : هست پاشو بیا
گفت : نه من یه گناهایی کردم که روم نمیشه...
گفتم : اگر نیای تو جلسه شب قدر شامتم قبول نمی کنم🤨
گفت: باشه پس میام ولی زشت نیست من دست و صورتم خالکوبیه😰

گفتم : تو بیا میزبان من و رفیقام نیستیم که !!! خداست
... اومد ...

خیلی عجیب شد اون شب ! صدای گریه این دوستمون از هممون بیشتر بود به پهنای صورت گریه میکرد 😭 بلند بلند فریاد میکشید خدایا غلط کردم، از صدای گریه اون بچه ها گریه می کردن😭😭

اون شب قدر گذشت.... بعد از دو سال اتفاقی دیدمش پشت فرمون پژو پارس، خیلی شاد و سرحال بود و بلند سلام کرد و گفت: حاجیییییی مشروب رو خیلی وقته گذاشتم کناااار نمازامو می خونم و عجیب برکتی افتاد تو کارم😎 مادرم همش داره برام دعا می کنه، الان می فهمم اون زندگی قبل شب قدر چقدر بازی کثیفی بود الان دو ساله زنده شدم ....
این داستان واقعی بود و دوست داشتم باهات به اشتراک بذارم...

آره رفیق هدایت دست خداست ولی یه جاهایی منو شما رو آزمایش می کنه با رفتارهای بقیه، فحش بدیم یا دعا کنیم براشون......

📚 @dastanhekayat
#ضرب_المثل

🐳هنوز دو قورت و نيمش باقي مانده🐳


🐳مي گويند حضرت سليمان زبان همه جانداران را مي دانست ، روزي از خدا خواست تا يك روز تمام مخلوقات خدا را دعوت كند .

🐳از خدا پيغام رسيد ، مهماني خوب است ولي هيچ كس نمي تواند از همه مخلوقات خدا يك وعده پذيرائي كند .

🐳حضرت سليمان به همه آنها كه در فرمانش بودند دستور داد تا براي جمع آوري غذا بكوشند و قرارگذاشت كه فلان روز در ساحل دريا وعده مهماني است.

🐳روزي كه مهماني بود به اندازه يك كوه خوراكي جمع شده بود . در شروع مهماني يك ماهي بزرگ سرش را از آب بيرون آورد و گفت : خوراك مرا بدهيد .

🐳يك گوسفند در دهان ماهي انداختند . ماهي گفت : من سير نشدم . بعد يك شتر آوردند ولي ماهي سير نشده بود .

🐳حضرت سليمان گفت : او يك وعده غذا مهمان است آنقدر به او غذا بدهيد تا سير شود .

🐳كم كم هر چه خوراكي در ساحل بود به ماهي دادند ولي ماهي سير نشده بود . خدمتكاران از ماهي پرسيدند : مگر يك وعده غذاي تو چقدر است ؟‌

🐳ماهي گفت : خوراك من در هر وعده سه قورت است و اين چيزهائي كه من خورده ام فقط به انداره نيم قورت بود و هنوز دو قورت ونيمش باقي مانده است .

🐳ماجرا را براي سليمان تعريف كردند و پرسيدند چه كار كنيم هنوز مهمانها نيامده اند و غذاها تمام شده و اين ماهي هنوز سير نشده .

🐳حضرت سليمان در فكر بود كه مورچه پيري به او گفت : ران يك ملخ را به دريا بياندازيد و اسمش را بگذاريد آبگوشت و به ماهي بگوئيد دو قورت و نيمش را آبگوشت بخورد .



🐳از آن موقع اين ضرب المثل بوجود آمده و اگر فردي به قصد خير خواهي به كسي محبت كند و فرد محبت شونده طمع كند و مانند طلبكار رفتار كند مي گويند : عجب آدم طمعكاري است تازه هنوز دو قورت ونيمش هم باقي است .


📚 @dastanhekayat
■در رستوران بودم که میز بغلی توجه‌ام را جلب کرد. زن و مردی حدود ۴۰ ساله رو به‌ روی هم نشسته بودند و مثل یک دختر و پسر جوان چیزهایی می‌گفتند و زیرزیرکی می‌خندیدند.

□بدم آمد. با خودم گفتم چه معنی دارد؟ شما با این سن‌تان باید بچه دبیرستانی داشته باشید. نه مثل بچه دبیرستانی‌ها نامزدبازی و دختربازی کنید.

●داشتم چپ‌چپ نگاهشان می‌کردم که تلفن خانم زنگ خورد و به نفر پشت خط گفت: آره عزیزم، بچه‌ها رو گذاشتیم خونه خودمون اومدیم. واسه‌شون کتلت گذاشتم تو یخچال.
○خوشم آمد. ذوق کردم، گفتم چه پدر و مادر باحالی، چه عشق زنده‌ای که بعد از این همه سال مثل روز اول همدیگر را دوست دارند. چقدر خوب است که زن و شوهرها گاهی اوقات یک گردش دوتایی بروند. چقدر رویایی. قطعا اگر روزی پدر شدم همین کار را می‌کنم.
■داشتم با لبخند و ذوق نگاهشان می‌کردم که ناگهان مرد به زن گفت: پاشو بریم تا شوهرت نفهمیده اومدی بیرون! اَی تُف، حالم به هم خورد. زنیکه تو شوهر داری آن‌وقت با مرد غریبه آمدی ددر؟ ما خیر سرمان مسلمانیم، اسلام‌تان کجا رفته؟ زن و مرد نامحرم با هم چه غلطی می‌کنند؟ بی‌شرف‌ها.
□داشتم چپ‌چپ نگاهشان می‌کردم که مرد بلند شد رفت به سمت صندوق تا پول غذا را حساب کند. زن هم دنبالش رفت و بلند گفت: داداش داداش بذار من حساب کنم. اون دفعه پیش هم با مامان اومدیم تو حساب کردی. آخییی آبجی و داداش بودن. الهی الهی، چه قشنگ، چه قدر خوبه خواهر و برادر اینقدر به هم نزدیک باشند.
●داشتم با ذوق و شوق نگاه‌شان می‌کردم و لبخند می‌زدم که آمدند از کنارم رد شدند و در همان حال مرد با لبخندی شیطنت‌آمیز گفت: از کی تا حالا من شدم داداشت؟ زن هم نیش‌خندی زد و گفت: این‌جوری گفتم که مردم فکر کنن خواهر و برادریم.
○تو روح‌تان! از همان اوّل هم می‌دانستم یک ریگی به کفش‌تان هست، زنیکه و مردیکه عوضی آشغال بی‌حیا. داشتم چپ ‌چپ نگاهشان می‌کردم که خواستند خداحافظی کنند. زن به مرد گفت: به مامان سلام برسون. مرد هم گفت: باشه دخترم. تو هم به نوه‌های گلم…
■وای خدا، پدر و دختر بودند. پس چرا مرد اینقدر جوان به نظر می‌رسید؟ خب با داشتن چنین خانواده دوست‌ داشتنی باید هم جوان بماند. هرجا هستند سلامت باشند.
□اينجا بود كه فهميدم زندگي ديگران به من ربطي ندارد. اگه كمي شعور داشتم مثل بقيه غذامو ميخوردم كه اينجوري سرد نشه ...
●در بین آلمانی‌ها قصه‌ای هست كه این چنین روایت می‌شود: مردی صبح از خواب بیدار شد و دید تبرش ناپدید شده، شک كرد كه همسایه‌اش آن را دزدیده باشد، برای همین، تمام روز او را زیر نظر گرفت!
○متوجه شد كه همسایه‌اش در دزدی مهارت دارد، مثل یك دزد راه می‌رود، مثل دزدی كه می‌خواهد چیزی را پنهان كند پچ پچ می‌كند، آن قدر از شكش مطمئن شد كه تصمیم گرفت به خانه برگردد لباسش را عوض كند، نزد قاضی برود و شكایت كند، اما همین كه وارد خانه شد، تبرش را پیدا كرد! زنش آن را جابه جا كرده بود.
■مرد از خانه بیرون رفت و دوباره همسایه‌اش را زیر نظر گرفت و دریافت كه او مثل یك آدم شریف راه می‌رود، حرف می‌زند، و رفتار می‌كند! همیشه این نکته را به یاد داشته باشید که ما انسان‌ها در هر موقعیتی معمولا" *آن چیزی را می‌بینیم که دوست داریم ببینیم!*

قضاوت ممنوع

📚 @dastanhekayat
🔴 آثار بی حجابی زنان

🔵 فرزند شیخ رجبعلی خیاط میگوید پدرم چیزهایی می دید که دیگران نمی دیدند. یکی ازدوستان پدرم نقل میکرد. یک روز با جناب شیخ به جایی میرفتیم که دیدم جناب شیخ با تعجب و حیرت به زنی که موی بلند و لبـاس شیـکی داشـت نگـاه میکند

از ذهنم گـذشت که شیـخ به ما می‌ گوید چشمتان را از نامحرم برگردانید و خود ایشان اینطور نگاه می‌کند! نگاهی به من کرد و فرمـود: توهم میخواهی ببینی من چی میبینم؟ ببین! نگاه کردم دیـدم همینطور از بـدن آن زن مثل سُرب گـداخته ، آتش و سرب مذاب به زمین می‌ریزد و آتش او به کسانی که چشم هایشان به دنبـال اوست سـرایت میکند .

شیخ رجبعلی فرمـود این زن راه میـرود و روحـش یقـه مـرا گـرفته او راه میـرود و مردم را همینطور با خـودش به آتش جهنـم می بَرَد .

📚 کتاب بوستان حجاب ص ۱۰

📚 @dastanhekayat
💠ماجرای سیلی خوردن محافظ ایت الله خامنه ای

🔹در یکی از ملاقات های عمومی آقا، جمعیت فشرده‌ای توی حسینیه نِشسته بودن و به صحبتای ایشون گوش می‌دادن. من جلوی جمعیت، بین آقا و صف اوّل وایساده بودم.

🔹اون روز، بین سخن‌رانی حضرت آقا، بارها نگاهم به پیرمرد لاغراندامی افتاد که شب‌کلاه سبزی به سر داشت و شال سبزی هم به کمرش.
تا سخن‌رانی آقا تموم شد، بلند شد و خیز برداشت طرف من و بلند گفت: «میخوام دست آقا رو ببوسم» امان نداد و خواست به سمت آقا برود که راه اون رو بستم. عصبی شد و تند گفت: «اوهووووی....چیه؟! می‌خوام آقا رو از نزدیک زیارت کنم. مثل این‌که ما از یه جد هستیم»

🔹صورت پیرمرد، انگار دریا، پرتلاطم و طوفانی می‌زد. کم‌کم، داشت از کوره در می‌رفت که شنیدم آقا گفتن: «اشکال نداره، بذار سید تشریف بیاره جلو» نفهمیدم تو اون جمعیت آقا چطور متوجه پیرمرد شد. خودم رو کنار کِشیدم. پیرمرد نگاهی به من انداخت و بعد، انگار که پشت حریف قَدَری رو به خاک رسونده باشه، با عجله، راه افتاد به سمت آقا.

🔹پشت سرش با فاصله کمی حرکت کردم. هنوز دو سه قدم برنداشته بود که پاش به پشت گلیم حسینیه گیر کرد و زمین خورد.

🔹اومدم از زمین بلندش کنم که برگشت و جلوی آقا و جمعیت محکم کوبید توی گوشم و گفت: «به من پشت پا می زنی؟» سیلی‌اش، انگار برق 220 ولت خشکم کرد.

🔹توی شوک بودم که آقا رو رو به روی خودم دیدم. به خودم که اومدم، آقا دست گذاشت پشت سرم و جای سیلی پیرمرد رو روی صورتم بوسید و گفت: «سوءتفاهم شده. به خاطر جدّش، فاطمه زهرا، ببخش!» درد سیلی همون‌موقع رفع شد.

🔹بعد سال‌ها، هنوز جای بوسه گرم آقا رو روی صورتم حس می‌کنم.»

📚برگرفته از کتاب «حافظ هفت»

📚 @dastanhekayat
📚 #حکایت


👈بد قدم


🌴پادشاهی صبح زود برای شکار بیرون رفت. مردی زشت برابر او ظاهر شد، آن را به فال بد گرفت و دستور داد تا او را حسابی بزنند.

🌴اتفاقاً شکار خوبی داشت و حیوانات زیادی شکار کرد و خوشحال بازگشت. یادش آمد که آن مرد فقیر را بدون دلیل اذیت کرده است به همین خاطر تصمیم گرفت او را صدا کند و از او عذرخواهی کند. دستور داد او را حاضر کنند.

🌴وقتی آمد، پادشاه از او عذر خواست و خلعتی همراه با هزار درهم به او داد. مرد گفت: ای پادشاه من خلعت و انعام نمی خواهم اما اجازه بده یک سخن بگویم، گفت: بگو.

🌴گفت: صبح، اولین کسی را که تو دیدی من بودم و اولین کسی را که من دیدم تو بودی، امروزِ تو همه به شادی و طرب گذشت و روزِ من به رنج و سختی، خودت انصاف بده، بین ما دو تا کدام شوم تر هستیم؟؟!

📚 @dastanhekayat
چند وقت پیش یک سفر کاری داشتم.
و من همیشه عادت دارم زود وارد ایستگاه قطار میشم تا بتوانم سریعتر وارد قطار بشم و برم تخت های بالا جا بگیرم
برعکس اون روز دیرتر وارد ایستگاه شدم
و وقتی رفتم داخل کوپه دو تا خانم جوان تخت های بالا جا گرفته بودن
قسمت پایین یه خانم با پسر حدودا ۹ ساله ای و یک خانم میانسال نشسته بودن
منم بناچار همون پایین نشستم
و از همون ابتدا مشغول کتاب خواندن شدم
و بعد از گذشت یکی دو ساعت
متوجه شدم خانمی که پسر بچه ای بهمراهش بود گریه میکنه
و خانم مسن روبرویش داره با هاش صحبت میکنه
ناخودآگاه به سخنان این دو بانو گوش کردم .
گویا ، مادر شوهر و خواهر شوهر این بانو در کوپه بغلی بوده اند، و او فرزندش را به کوپه بغل فرستاده بود ، و به فرزندش گفته بود ببین در مورد من چه می‌گویند .
و فرزندش برگشته بود و هر چه شنیده بود برای مادرش تعریف کرده بود
و ظاهرا حرفه‌های خوشایندی نزده بودند

خانم مسن که زنی با کمالات بود
به این مادر گفت ، تازمانی اعتیاد به رنج کشیدنت را ترک نکنی ، اوضاع همین است
برایم جالب بود ، مگر ما انسانها معتاد به رنج کشیدن میشویم؟؟
من آموختن را دوست دارم به نظرم جامعه بزرگترین دانشگاهی است که هر انسانی بدون پرداخت شهریه می‌تواند در کلاسهای آن شرکت کند
و انتخاب کند در چه کلاسی در این دانشگاه درس بخواند ، اون روز من هم در کوپه در یک کارگاه عملی شرکت کردم بودم
مادری معتاد به رنج ، و استادی که آماده بود تا راهنمایی کند
من هم سر تا پا شوق آموختن
استاد رو به خانم گریان کرد و گفت ، از کی معتاد شدی؟؟
خانم گریان گفت من اصلا معتاد نیستم
من هیچی مصرف نمیکنم
استاد گفت ، چرا تو رنج کشیدن عادت روزانه ات شده
مگر تو امروز مسافر نیستی ؟؟
گریان خانم گفت ، چرا داریم میریم سفر
استاد گفت ، تو امروز بخاطر دغدغه ات برای سفر ، رنج مصرف نکرده بودی
اما تا در کوپه نشستی ، فرزندت را فرستادی تا از کوپه کناری برایت مواد تهیه کنید
و او هم سخنان زهرآگین را برایت آورد
و تو هم مصرف کردی و اکنون هم مشغول رنج کشیدن و گریه کردن هستی
دیدگاه این استاد برایم بسیار جالب بود
خانم گریان هم که گویی مثل من با دیدگاه جدیدی روبرو شده بود
گریه اش متوقف شد و گفت ولی اونا خیلی بد هستن ، چرا باید پشت سرم حرف بزنند

استاد گفت ، شغل مواد فروش ، فروش مواده
تو چرا مواد آنها را میخری ، تا زمانی تو بهایی نپردازی هیچکس به زور به تو هیچ موادی نمی‌دهد.
، ادامه داد در این دنیا همه فروشنده هستند
تو مشخص کن خریدار چه چیزی هستی .
خریدار آرامشی، خریدار شادی هستی
یا خریدار رنج و اندوه

و من هرگز به دنیا اینگونه نگاه نکرده بودم
برایم زیباترین تعبیری بود که تا کنون شنیده بودم .
استاد ادامه داد
اگر طول روز از خودت بپرسی
امروز میخوام چه چیزی را بخرم
که برای زندگی ام مفید باشد
بابت اجناس بنجل پولی نمیپردازید .
بحث آنروز دیدگاه جدیدی را در من بوجود آورد.
واقعا امروز شما خریدار چه چیزی هستید
تنبلی و بطالت ، رنج و اندوه ، شادی آرامش .
و یا یک هدف و رضایت.

ما انسانها همیشه حق انتخاب داریم.

امروز وقتتان را می‌دهید و چه چیزی را میخرید .
ما عمرمان را می‌دهیم و با آن خرید میکنیم
عمرمان را می‌دهیم چه چیزی در قبال آن دریافت میکنین امروزتان سرشار از خریدهای مفید باد .

📚 @dastanhekayat
🍁

#پندانه

انسان اصیل و صاحبِ ریشه، مقاوم‌تر است

رانندۂ کامیونی در جنگلی، الوار درختان قطع‌شده را پشت کامیون خویش بار کرده بود تا به سمت شهر حرکت کند. بعد از اینکه مسافتی را طی کرد، در مسیر جادۂ جنگل هنگام پیچیدن از پیچ جاده، یک‌دفعه لبهٔ سپر کامیون به درختی کنار جاده برخورد کرد و کامیون از توقف ایستاد. از این تصادف و تکانی که به کامیون خورد، تمام الوار از درب عقب کامیون به بیرون پرتاب شدند.

رانندۂ کامیون که همراه پسرش در کامیون بودند، بعد از آن اتفاق به پایین از کامیون آمدند و صحنه را دیدند. پدر گفت: پسرم! با دیدن این حادثه بیاموز که یک درخت صاحبِ ریشه، توانست صد درخت بی‌ریشه را جابه‌جا و واژگون کند.

همیشه سعی کن ریشهٔ خانوادگی و خداباوری خود را حفظ کنی که یک انسان صاحبِ ریشه می‌ارزد به صد انسان بی‌ریشه! یک انسان صاحبِ ریشه در برابر مشکلات مقاومت می‌کند.تکیه بر یک انسان صاحبِ ریشه برای تو بسیار سودمندتر از تکیه بر صدها انسان بی‌ریشه است.


📚 @dastanhekayat
معرفت جاه و مقام نیست، به هر کس ندهند

معرفت راه و مرامیست، به هرکس ندهند

معرفت عشق خدائیست، به هر نفس ندهند

معرفت بذر نشکفته عشقیست، به نارس ندهند

معرفت دُرِّ گرانیست، به هر کس ندهند

پر طاووس قشنگست، به کَرکس ندهند



📚 @dastanhekayat
ماست مالی کردن

در مورد "ماست مالی" حکایت های گوناگونی نقل شده اما مشهورترین آنها حادثه ای تاریخی است که درعصر رضاشاه اتفاق افتاد.

محمد مسعود این حادثه را در یکی از شماره های روزنامۀ مرد امروز به این صورت نقل کرده است:

هنگام عروسی محمدرضا شاه پهلوی و زن مصری اش فوزیه در سال 1317 خورشیدی چون مقرر بود میهمانان مصری و همراهان عروس به وسیلۀ راه آهن جنوب به تهران وارد شوند از طرف دربار و شهربانی دستور اکید صادر شده بود که دیوارهای تمام دهات طول راه و خانه های دهقانی مجاور خط آهن را سفید کنند.

در یکی از دهات چون گچ در دسترس نبود بخشدار دستور می دهد که با کشک و ماست که در آن ده فراوان بوده دیوارها را موقتاً سفید نمایند، و به این منظور با پولی که از کدخدای ده می گیرند و با خرید مقدار زیادی ماست کلیۀ دیوارها را ماست مالی کردند.
و اين گونه بود كه اصطلاح ماست مالى كردن بر سر زبان ها افتاد...

📚 @dastanhekayat