دَِاَِسَِتَِاَِنَِڪَِدَِهَِ 💦
2.44K subscribers
570 photos
11 videos
489 files
706 links
دنـیـای داسـتـان صـکـصـی🙊
📍 #داستان
📍 #لز
📍 #گی
📍 #محارم
📍 #بیغیرتی
📍 #عاشقانه
📍 ُرد_سال
📍 #وویس_سکسی
📍 #محجبه
📍 #تصویری
📍 #چالش
#لف_دادن_خز_شده_بیصدا_کن‌_💞
Download Telegram
4_5841495361847297986.pdf
5.5 MB
رمان:#دود_غلیظ

ژانر: #ارباب_برده #درام #خشن #صحنه_دار

خلاصه:
انتقامی ک با بردگی به پایان میرسید بردگی خاهر به جای مقصر اصلی و چگونه قلب فرزند کوچک خانواده بخاطر دختر بزرگشون شکسته میشه و به بردگی مردی خشن وادار..
cнαɴɴεℓ: ‌ @DASTAN_SSX18 ♥️̶͢✘
قبول برادری (۵ و پایانی)
1401/01/21

#عاشقی #خیانت #درام


یک سال و نیم از اومدنم به استرالیا گذشته بود و من حتی توی تعطیلات ژانویه هم برنگشتم
تماس های رضا از هفته ای یک بار به ماهی یک بار رسیده بود که قطعا دلیلش عدم پاسخ یا سریع قطع کردن از طرف من بوده
سعی میکردم جواب تماسش رو زمانی بدم که میدونستم خونه نیست،اینجوری با کمتر دیدن لیلا و دوری ازشون وجدان خودم رو آروم میکردم
واقعیت ولی این نبود…
توی این مدت علی‌رغم وجود کلارا هیچوقت لیلا از ذهن من پاک نشد،هر کاری میکردم که لیلا رو فراموش کنم نمیشد که نمیشد…
کلارا با همراهیش توی این مدت خیلی بهم کمک کرد،یه دختر مهربون و خوش قلب که هم توی درس عالی بود هم توی سکس،
همین هات و حشری بودنش منِ دور مانده از سکس رو به جایی رسونده بود که اگه هر روز ارضا نمیشدم انگار یه چیزی کم داشتم،برای کلارا هم همینطور بود و روزای تعطیل شده بود سه یا چهار بار هم سکس داشته باشیم
عاشق عشق بازی بود،لب گرفتن و زبون هم رو خوردن برای ما یعنی تهش ارضا میشدیم،سینه هاشو درمیاورد وسطشون تف میریخت،کیر من رو میزاشت بینشون و از من میخواست نیپلاش رو محکم فشار بدم،وقتی کیرم از بین سینه هاش به دهنش میرسید بهش زبون میزد و دیوونم میکرد…آخرشم پاشیدن آب بین روی سینه های بزرگش و ارضا شدن اون با محکم گرفتن سینه هاش…
اینجوری حال کردن مثل آنتراک بود برامون تا ست بعد که سکسمون یک‌ ساعت طول میکشید…
همه ی این مشغولیت ها،سکس و مشروب،درس و دانشگاه و…
لیلا رو از یاد من نبرد که نبرد که نبرد…
آخرای درسم برای فوق لیسانس بود و من قصد داشتم درسم رو ادامه بدم،چند هفته ای هم بود که به سفارش یکی از اساتید توی یه شرکت مشغول به کار شده بودم
تماس رضا رو دیدم و جوابش رو دادم،اخیرا کمتر تماس تصویری داشتیم ولی این بار تصویری تماس گرفته بود،خوشبختانه خودش تنها بود و توی خیابون!
آروم شدم و بدون استرس احوالپرسی کردم که دوربین گوشی رو چرخوند و لیلا و شادی رو توی یک پراید سفید نشونم داد که دوتایی با من بای بای میکردن و خوشحال دست تکون میدادن!
متوجه شدم ماشین خریده و از ته دلم خوشحال شدم،بهش تبریک گفتم و ازش خواستم اوایل خیلی با احتیاط رانندگی کنه
دیدن لیلا دوباره بهمم ریخته بود و میخواستم زودتر قطع کنم،همین کار رو کردم…
وقتی اومدم خونه و کلارا منو دید خیلی زود متوجه شد و پرسید لیلا رو دیدی؟؟
کاملا در جریان بود و خیلی منطقی بهم حق میداد،شاید فرهنگ و طرز تفکر اونا این مسائل رو مثل ما سخت نمیکرد ولی کلا خیانت رو هیچ فرهنگی نمی‌پذیره…
چیزی به شروع امتحانات نمونده بود که مادر زنگ زد و از حال بد بابا گفت…بستری شدن توی بیمارستان و عمل قلب باز
قید امتحانات رو زدم و به سرعت برگشتم ایران…
عمل بابا به خوبی انجام شد و خیلی خوشحال بود که کنارش بودم،رضا هم از روزی که متوجه شد رسیدم و درگیر کارای بابا هستم حتی یه لحظه هم تنهام نزاشت،انقدر دلمون برای هم تنگ شده بود که توی اون شرایط و استرس عمل بابا هم از شوخی و یاد خاطرات کردن دست برنمی‌داشتیم
خدا رو شکر که نمیشد لیلا رو با خودش بیاره وگرنه معلوم نبود چه بلایی سر من بیاد…
ولی اومد…
کنار تخت بابا بودم که رضا و لیلا و شادی اومدن…وقت ملاقات بود و اومدنشون غیر طبیعی نبود ولی توی اون لحظات همه چیز برای من غیر طبیعی بود…
لیلا بهم محکم دست داد و با اون دستش زد به بازوم و گفت بابا خارجی! رفتی اونور مثل خودشون شدیااااا،انقدر با دخترم حرف نزدی اصلا فکر نکنم بشناست!
رو کرد به شادی و گفت شادی مامان عمو سینا رو که یادت نرفته؟
شادی هم با خجالت سرشو به نشونه ی نه بالا برد،نشستم و بهش گفتم بیا بغلم
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
@DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
🌸رمان : #عمق_تاریکی

🌸نویسنده : پریا

🌸ژانر : #عاشقانه #بزرگسال #درام #اروتیک

🌸خلاصه:
در مورد دختریه که در پونزده سالگی وارد زندگی پر پیچ و تابی میشه خیلی چیز ها رو از دست میده از جمله خودش ..
مجبور میشه زندگی مشترکشو با فرد دیگری شریک بشه..
گرفتار گرداب طلاق میشه و وضعیت روحیش بدتر از همیشه میشه..
اما زندگی رو ادامه میده تا اینکه...
رمان #ممنوعه
✯┄┅┄ ❥✾❥ ┄┅┄✯
🌸 🌸
✯┄┅┄ ❥✾❥ ┄┅┄✯
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
@DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
آرش
1401/02/02

#دانشجویی #سربازی #درام

ترم چهار دانشگاه بودم، کلا حوصله کلاس های ۸ صبح رو نداشتم، ترجیح می دادم تا لنگ ظهر بخوابم یا نهایتا ساعت ۱۰ کلاس بردارم. ولی اون ترم به اصرار یکی از بچه ها به اسم حامد ۸ صبح با یه استاد خوب کلاس بردارم، استاده شایع شده بود که اهل حاله، یعنی دانشجو ها رو نمی اندازه، تا جای ممکنه ارفاق می کنه، منم که تو فاز درس خوندن نبودم، جام مثل همیشه ته کلاس بود اون گوشه ها یا پشت ستون که بتونم بخوابم.
حامدم معمولا بغل دست یا جلوی من می نشست ، حامد چون بچه تپلی هست قشنگ منو کاور می کرد، یادم نمیاد حتی یه خودکار با خودم ببرم دانشگاه، آخر ترم ها با تقلب درس ها رو پاس می کردم.
ترم چهارم به همین منوال می گذشت، تا اینکه یه روز یه دختره به جمع کلاس اضافه شد. از یه دانشگاه دیگه انتقالی گرفته بود به این دانشگاه ازون دخترهایی بود که خوشم میاد، ریزه میزه کوچولو بغلی، من خودم دوست دختر داشتم دوره دبیرستان ولی اونقدر جدی نبود تقریبا ۳ ماه باهم بودیم ولی دختره گفت دیگه نمی تونم باهات باشم داداشم شک کرده فلان مارو پیچوند، اوایل دوره دانشگاهم که تو فازش نبودم تا وقتی این دختره رو دیدم رفتم تو نخش، پوست سفید و روشن، موهای مشکی پرکلاغی موج دار، چشمای سیاه فندقی که وقتی نگام می کرد، قلبم براش پر می کشید، نمی دونستم چجوری سر صحبت رو باهاش باز کنم، ولی اول تصمیم گرفتم زاغ سیاه شو چوب بزنم، که اگه با کسی هست مزاحمش نشم، چون خط قرمز من اینه. به هرحال متوجه شدم کیس مورد نظرم سینگله، با اتوبوس رفت و آمد می کنه، اونم با اتوبوسی که من باهاش می رم خونه. فقط اوایل نمی دونستم کدوم ایستگاه پیاده می شه. از جایی که همکلاسی بودیم یه دستی برای هم تکون می دادیم، بعضی اوقات که جا نبود میومد قسمت مردونه بعد کم کم صحبت می کردیم، تا بالاخره یه روز نشستم پیشش و بهم گفت : موزیک گوش می دی؟
لبخند زدم گفتم : آره چرا که نه
و یکی از گوشی های هنذفری شو داد بهم و آهنگش رو پلی کرد، یه آهنگ قدیمی از گوگوش بود به ایستگاهی رسیدم که من باید پیاده می شدم زد رو شونم گفت : پیاده نمی شی؟
من که غرق وجودش شده بودم و تو عالم دیگه ای سیر می کردم گفتم: نه، امروز جایی کار دارم.اون جایی که قرار بود پیاده بشه شد. منم تو اتوبوس براش دستی تکون دادم، تا آخرین ایستگاه به اتوبوس رفتم، خیلی ذوق زده شده بودم. با تمام وجود می خواستمش ، بحث ترس و استرس اینارو باید کنار می گذاشتم بهش می گفتم بهت علاقه دارم.
بعد از امتحانات پایان ترم، تصمیمم رو جدی گرفتم، یه برنامه ریختم برای روزی که آخرین امتحان رو دادیم به کافه دعوتش کنم.
امتحان رو که اصلا نفهمیدم چی نوشتم اصلا، قلبم تاپ تاپ به سینه می کوبید.
رفتیم جلوی ایستگاه، بهش گفتم :نیلوفر نظرت چیه بریم یه کافه ؟
لبخندی که زد رو هنوز یادمه شیرین ترین لحظه زندگیم بود با لبخندی که رو صورتش نقش بسته بود گفت: نمی دونم، من مشکلی ندارم بریم
رفتیم تو کافه به زور جلوی سست شدن زانوهام رو می گرفتم
پشت میز نشستیم، کف دستام بشدت عرق کرده بود، دیدم با این وضع خیلی ضایعس بهش گفتم: ببخشید، من برم سرویس بیام.
رفتم تو سرویس، قشنگ معلوم بود آشفته شده بودم، چند تا مشت آب سرد زدم تو صورتم ، تو آینه به خودم نگاه کردم به خودم گفتم: آرش استرس نداشته باشه همه چی درست می شه به خودت اعتماد داشته باش.
برگشتم سر میز بهش گفتم: چیزی انتخاب کردی
-نه، منتظر بودم تا بیای
-چیز سرد میلت می کشه یا گرم
-سرد باشه
-خب با دوتا موهیتو چطوری

تست نکردم تا حالا
-راستش منم فقط یکبار خوردم مطمئنم خوشت میاد، مثل لیموناد خودمونه
-باشه، سفا
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
@DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
4_5841495361847297986.pdf
5.5 MB
رمان:#دود_غلیظ

ژانر: #ارباب_برده #درام #خشن #صحنه_دار

خلاصه:
انتقامی ک با بردگی به پایان میرسید بردگی خاهر به جای مقصر اصلی و چگونه قلب فرزند کوچک خانواده بخاطر دختر بزرگشون شکسته میشه و به بردگی مردی خشن وادار..
cнαɴɴεℓ: ‌ ♥️̶͢✘
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
@DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
توهم خوشبختی (۱)
1402/03/24
#خیانت #درام #عاشقی

دل تو دلم نبود… میدونستم از سورپرایز های گاه و بیگاه خوشش میاد و برای همین از چند روز قبلش، برنامه ریخته بودم! یه مسافرت دو نفره… فقط خودمون و یه ماجرای دیگه… سعی کردم کارهای چند روزه شرکت رو جمع و جور کنم و زودتر از همیشه از سرکار اومدم… چندتا شاخه گل رز سفید با تزئین بنفش… میدونستم چقدر دوسشون داره… سمت خونه راهی شدم. تو مسیر، همش به فکر لحظه های قشنگی بودم که قرار بود رقم بخورن… بالاخره رسیدم و بدون اینکه زنگ در رو بزنم با کلید وارد لابی آپارتمان شدم… دکمه آسانسور رو زدم…
-ای بابا، بازم که خرابه!
چند روزی میشد که مشکل آسانسور کلافمون کرده بود… زیاد اهمیت ندادم و پله هارو دوتا یکی کردم تا به طبقه چهارم رسیدم… بازم قرار نبود زنگ رو بزنم… سورپرایز باید تا لحظه آخر سورپرایز میموند (شاید بزرگترین سورپرایز زندگیم قرار بود اتفاق بیوفته)… کلید رو تو قفل در چرخوندم و آروم داخل خونه شدم… یه راهروی طولانی که تهش به یک هال نسبتا بزرگ ختم میشد… آشپزخانه دوبلکس گوشه ی هال بود و دو تا اتاق مستر، با یه راهروی دیگه از هال جدا شده بودن… گلهارو پشتم قایم کردم و خودم رو به هال رسوندم… خبری از نگین نبود… یکم که ریز شدم صدای دوش رو شنیدم و فهمیدم تو حمومه… بهترین فرصت بود تا یکم بیشتر به چیزی که تو ذهنمه رنگ و بو بدم… گلهارو روی میز وسط هال گذاشتم و دو تا بلیط رو، روی گلها… سمت اتاق رفتم تا اعلام حضور کنم و بگم حمومش رو زیاد طول نده… هر قدم که به اتاق نزدیکتر میشدم گوش هام بیشتر می خواستن که صداهارو حذف کنن!
و مغزم همراهی بی نظیری باهاشون داشتن… چون میخواستن صداهایی که گوشهام سعی تو حذفشونه رو به یه باور واهی تبدیل کنن… اطرافمو یه بار دیگه با دقت نگاه کردم تا مطمئن شم داخل واحد اشتباهی نشده باشم… نه! خونه، خونه ما بود ولی چطور میشه صدای یه مرد دیگه از حموم ما بیاد! اونم وقتی صدای آه و ناله نگینِ من، با اون صدای مردونه ادغام شده!!
ذهنم تو یه برزخ لعنتی بین واقعیت و توهم گیر کرده بود و نمیتونستم درست فکر کنم… دیگه نه صدایی می شنیدم و نه چیزی می دیدیم! فقط فریاد خودم بود که گلوم رو میسوزوند… صدای باز شدن در ریلی حموم، داد و فریاد نگین، تصویر کریه مردی که سراسیمه مثل یه سگ ولگرد پشت تن لخت و خیس نگین قایم شده بود و دنبال فرصتی برای فرار می گشت و منی که بین این حجم از آوار خیره به دوتاشون هر لحظه دفن می شدم… بی هوا نگین رو کنار زدم و عین یه گرگ زخمی با مشت و لگد به جون پسره افتادم… هر قدر که میزدم عطشم بیشتر میشد و تقلای نگین و جیغ زدن هاش بی ثمر بود… پسره ضعیف تر از اونی بود که بتونه مقاومتی بکنه و شاید هم تاثیر اون اتفاق بیشتر تاب و توانش رو گرفته بود… چند دقیقه ای نگذشته بود که درد شدید ناشی از برخورد چیزی به سرم رو حس کردم و یه لحظه همه چی تاریک شد…
دو سال بعد
-تعریفت از عشق؟
+یه توهم!!
-این تعریف به خاطر ضربه ای هست که خوردی؟
+نه به خاطر اینه که الان میتونم با منطق برم جلو!!
-یعنی ناپدید شدن یهویی نگین به کل از ذهنت پاک شده؟ دیگه بهش فکر نمیکنی؟
+من شخصی به اسم نگین نمیشناسم!
-انکار واقعیت ها، همیشه باعث میشن که زندگیت عین یه پازل به هم ریخته باقی بمونن! تا کی میخوای با این وضعیت ادامه بدی؟
+من مشکلی با وضعیتم ندارم!
-ببین باراد یک سال و نیمه که بعد اون تروما پیش من میای و من هربار که سعی میکنم بیشتر بهت نزدیک شم، تو بیشتر من رو پس میزنی! بارها بهت گفتم حرفهایی که بین من و تو زده میشه فقط بین دوتامون میمونن… فکر کن داری مقابل آینه با خودت حرف میزنی…
+من نیازی به رو
رسوایی (۱)
1402/04/16
#دنباله_دار #درام

هوا کم کم در حال تاریک شدن بود پشت پنجره وایساده بودم و به کشمکش بین طاها و طاهره تو حیاط نگاه میکردم ناگهان دایی اومد تو اتاق
-مزاحمت که نیستم
+سلام دایی جان البته که نه
داییم با خنده جلو اومد
-نگاه کن وروجکارو
+آره انگار باز با هم بحثشون شده
-جدیشون نگیر دعوای خواهر برادری همه جا هست
گرم صحبت با دایی بودم که وسط دعوای طاهره و طاها یهو طاها رفت شیر آبو باز کرد و شلنگ رو گرفت رو طاهره و زد زیر خنده،طاهره هم که تو اوج عصبانیت با این حرکت طاها نرم شد و شروع کرد با خنده سمت طاها رفتن بلکه بتونه شلنگو از طاها بگیره و تلافی کنه
-میبینی امیر زندگی همه جورش زیباست
منم خندیدم و گفتم:
+هفته بعدو باید کامل بهم مرخصی بدی میخوام برم پیش مامان اینا
دایی خنده اش گرفت و گفت:
+وای مامانم اینا
یکم ابروهام رفت تو هم و گفتم
-دایی جدی گفتم واسه هفته بعد من برنامه ای نریز میخوام برم اصفهان
دایی یکم با حالت جدی تر و با اون ابهت خاصش که پشت سبیلاش قایم کرده بود گفت
-آخر این هفته چینیا میان حداقل یه چهار روزی برنامه داریم،کارمون با چینیا که تموم شد میتونی فقط در حد سه روز بری و برگردی چون بعدش کار واجبت دارم
در همین حین طاهره که لباسش خیس خیس بود و موهایش ژولیده بود تو هم اومد تو و گفت
-بابا مگه تک فرزندی چش بود این کنه رو انداختین جون من
دایی صدای خندش رفت بالا و رو به من گفت:
-میبینی این وروجکو
منم با خنده گفتم:
+واقعا خدا بهت رحم کنه دایی،این دو تا رو باغ وحش هم گردن نمیگیره
طاها که به محض ورود حرف منو شنید یهو گفت
ولی متعجبم ما تو رو گردن گرفتیم و داریم پرورشت میدیم
اخمام رفت تو هم و سعی کردم با خنده ردش کنم ولی فقط خودم میتونستم بفهمم طاها به کدوم قسمتم شلیک کرده
بعد از اینکه حرف دایی و بچه ها رفت یه سمت دیگه خواستم از جمع بپیچم رو به دایی گفتم
-من برم شرکت امروز احتمالا خاله سمیه میاد اونجا زشته هیچکدوم نباشیم ناراحت میشه
طاها ابروهاشو انداخت بالا و گفت
-عه واسه خاله سمیه میری یا دختر خاله سمیه
دیگه اعصابم ریخت به هم گفتم
+تو یکی حرف نزن که…
یهو دایی پرید وسط حرفم گفت
-دیگه کافیه،چرا شما دو تا آدم نمیشین
بایک حالت پر از حرص گفتم
-من برم
دایی گفت
+باشه پسرم سمیه رو شب بیار خونه خودمون
منم به نشونه تایید یه چشمک به دایی زدم و با یه خداحافظی سنگین جمع رو ترک کردم
تو راه شرکت بودم که مدام سیگار می کشیدم و به طاها فکر میکردم،به حرفاش به حسش موقع نگاه کردنم به تنفری که الان دوازده ساله بینمونه
تو راه شرکت بودم که موبایلم زنگ خورد سایه بود دوست دختر طاها که با اصرار طاها دایی مجبور شد یه جا تو شرکت واسش باز کنه دختر خیلی خوبی بود ولی با من خوب نبود ولی خب از اونجایی که برنامه نویس بود و عضو تیم فنی بود(من سرپرست فنی شرکت بودم)مجبور بود ظاهر کارو حفظ کنه
گفتم:جانم خانم بخشی
-سلام مهندس،خالتون اومدن شرکت سراغ شما رو گرفتن
+بفرسشون اتاق من بسپر ازشون پذیرایی بشه من تو راهم
_باشه خدافظ
واقعا دلم واسه خاله تنگ شده بود ۹ سال بود ندیده بودمش البته
شاید بیشتر از خاله دلم واسه مریم تنگ شده بود ولی با حرفهای طاها فکرم به هم ریخته بود
وارد شرکت شدم به آقای قاسمی (یکی از سرایدارای شرکت)
سپردم واسمون آبمیوه بیاره وارد اتاقم که شدم یهو خالم و دختر خالم از دیدنم شوکه شدن خاله با خوشحالی بلند شد و اومد سمتم و بغلم کرد و گفت چقدر مرد شدی عزیز دلم بعد از روبوسی با خاله رفتم سمت مریم دستمو دراز کردم مریم به آرومی باهام دست داد و گفت:خوشحالم میبینمت
نشستیم و با خاله و مریم در حال گپ زدن بود
از جنس کینه
1402/06/05
#زن_شوهردار #درام #خیانت

نمیدونم از کجاش شروع کنم… تقریبا ۵ سال یا ۶ سال پیش بود دانشجو بودم, منو سیامک که از قبل همو میشناختیم, دوره دبیرستان همکلاسی بودیم به دانشگاه که رسیدیم به خیال خودم رفیقم بود و به هر حال باهاش صمیمی تر بودم, توی همون دانشگاه با دختری آشنا شدم به اسم فرشته هیچی کم نداشت قد بلند ,خوش اندام ,خوش اخلاق حتی دست پختش هم مثل مامانم خوب بود.
منو فرشته ۲ سال هر روز پیش هم بودیم, آخه کیه که عاشق کسی که هم شبیه فرشته هاست هم اخلاقش مثل فرشته هاست نشه.
دانشگاه تموم شد و تصمیم گرفتم برم خواستگاریش سرتو درد نیارم باباش خیلی گیر بود و هیچ مشکلی نداشت ولی میگفت به کسی که پایان خدمت نداره زن نمیدم منم گفتم خب باشه جمع و جور کردم برم سربازی ی دو ماهی طول کشید و همه چیز عادی بود… اعزام شدم واسه آموزشی روز ۱۵ام آموزشی بودم و دلم هم واسه فرشته تنگ شده بود هم سیگار نمیتونستم بکشم خلاصه حسابی دلم گرفته بود بهم زنگ زدن گفتن سیامک رفته خواستگاریه فرشته و خودشو خانوادش قبول کردن…نمیدونستم چیکار کنم چی بگم داد بزنم گریه کنم ,خودمو گم کردم فکر میکردم فرشته عاشقمه صبر میکنه تموم شم از اون بدتر فکر میکردم سیامک رفیقمه مثل برادرمه نمیدونستم تمام مدتی که با فرشته بودم چشمش دنبالش بوده… حتی عروسیشون دعوت هم نشدم.
بگذریم…گذشته ها گذشته هرچند عشق و علاقه من به فرشته و سیامک روز به روز تبدیل به نفرت و کینه سنگین تری میشد حتی تصور اینکه سیامک دست کثیفشو به پوست بلوریه فرشته میکشه حالمو بد میکرد و خونمو هنوزم به جوش میاره ولی فراموششون کرده بودم.
بعد از اون آدم شکسته و داغونی شدم سربازیم که تموم شد فقط کار میکردمو میرفتم باشگاه یک روز بعد از باشگاه گفتم برم پارک رو به رو باشگاهمون ی نخ سیگار بکشم سیگارمو روشن نکرده بودم که سر جام قفل شدم ضربان قلبم رفت بالا “گوبس گوبس گوبس” صدای قلبم مثل انفجار داشت توی گوشم میپیچید باورم نمیشد که فرشته رو دارم میبینم بعد از اون همه ماجرا بعد از اون کاری که باهام کردن… چیکار کنم ؟ برم سلام کنم ؟ نه نه نه خودتو جمع کن پسر یکی زدم توی گوش خودم وااای نههه ی پسر بچه باهاشه نه نه نه یعنی پسر سیامکه ؟؟؟
وسط این کلنجار رفتنام با خودم پشت سرشون راه افتادم پسره رو برد توی ی مهدکودک…
نمیدونم چی شد اصلا یادم نمیاد به خودم اومدم دیدم رو به رومه… چشماش…صداش… انگار دوباره از اول عاشق شدم گفت : “سلام کیا” , زبونم بند اومده بود چند ثانیه طول کشید جوابشو بدم
“سلام فرشته دیروز دوست امروز آشنا” چیزی نگفت ی نگاه بهم کرد و رفت جلو تر برگشت نگام کرد…هر موقع دلش می گرفت این کارو میکرد میرفت جلو تر برمیگشت نگام میکرد که یعنی بیا راه بریم حرف بزنیم حال سیامک و ازش پرسیدم راضی نبود ازش سیامک هنوز بیکار بود و تا همین چند وقت پیش هم با فرشته خونه باباش اینا بودن ناراحت شدم راستش ولی به روی خودم نیاوردم گفتم بچتون مبارک باشه وقتی برگشت زد بهم و گفت: “خاک تو سرت کیا واقعا یادت نمیاد که بهت میگفتم من زنه بچه داری نیستم پسر خواهر سیامک بود مامانش کار داشت من آوردمش مهد کودک” اون لحظه انگار به خر تیتاپ داده بودن نمیدونم چرا اینقدر خوشحال شدم. ازم پرسید : “تو چیکار میکنی, هنوز خونه باباتی زن نگرفتی ؟” گفتم: “نه بابا زن چیه به ما نیومده این چیزا خونه هم ی خونه دارم تنها زندگی میکنم خودمم و گربه ام.” و از کارم بهش گفتم بعدش از خاطرات خوبی که قبلا داشتیم گفتیم و خندیدیم ی جا دوباره یادم اومد که خودشو سیامک منو تو چه جهنمی انداختن حالم گرفته شد
گفت : " چی شده ؟" گفتم هیچی و پیچوندمش آخر
توهم خوشبختی (۲)

1402/06/09
#درام #عاشقی

دوستان عزیز بابت وقفه بیش از اندازه خیلی عذرخواهی میکنم… اما به دلیل مشکلات خیلی زیادی که برام پیش اومده بود داستان رو نتونستم زودتر از این آپلود کنم…سعی بر اینه که از این به بعد بین قسمت ها فاصله زیادی نیوفته… و باز هم یادآوری میکنم که این داستان با داستان دیگر بنده به اسم اعجاز رنگها کاملا در ارتباطه و حتما اون رو هم دنبال کنین ممنونتون میشم…این رو هم اضافه کنم که بخش های اروتیک داستان از قسمت های دیگه حتما اضافه میشن و چون ریتم داستان تا اینجا فعلا مساعد نبود نتونستم صحنه سازی مناسبی براشون ایجاد کنم! قول میدم از پارت های دیگه صحنه های بسیار جذابی براتون رقم بخوره! از خوندن داستان لذت ببرین! زندگی همیشه دو راهی هایی رو تو مسیرت قرار میده که نمیتونی آخرش رو حدس بزنی!!
هیچوقت باورم نمیشد که دوباره از نگینِ باراد، به فردیس نقاش تبدیل شم…
به یه زندگی صاف و ساده با باراد عادت کرده بودم و چقدر دوست داشتم که تا آخر عمرم مثل یه زن معمولی کنارش زندگی کنم!
ولی گفتم که… این مسیر خیلی پرپیچ و خم تر از این حرفهاست…
مجبور بودم بین زندگی باراد و برگشتن به این منجلاب یکیش رو انتخاب کنم و البته که نمیتونستم جونش رو به خطر بندازم!
بهم یک هفته وقت داده بودن تا به نحوی از زندگیش برم بیرون و الا خودشون اقدام می کردن… چند روز طول کشید تا بالاخره نقشه ای کشیدم تا بتونم باراد رو از خودم متنفر کنم و کاری کنم تا از من فقط یه هرزه تو ذهنش باقی بمونه و جز نفرت حس دیگه ای نداشته باشه…
با زانیار هماهنگ شدم و چیزی که تو ذهنم بود رو بهش گفتم…اونم که از خدا خواسته قبول کرد… می دونستم حتی برای یه سکس صوری با من سر و دست می شکونه!!
باراد رو از بر بودم… میدونستم اون روز تدارک یه سورپرایز رو داره، چون از چند روز قبلش تابلو بازیاش شروع شده بود! نمیدونستم راهی که انتخاب کردم درسته یا غلط ولی سریع ترینش بود و چاره ای نداشتم… به ساغر(منشی شرکت باراد) که کمابیش باهاش یه رفاقتی داشتم سپرده بودم تا به محض اینکه باراد از شرکت در اومد بهم خبر بده… زانیار رو از قبل به خونه راه داده بودم و خنده های گاه و بیگاه و رو اعصابش بیشتر ترغیبم می کرد تا نقشه ام رو کنسل کنم…اما چاره ای نبود!
رو مبل نشسته بود و انگار منتظر بود تا از من حرکتی ببینه! رو بهش کردم و گفتم:
-فک نکن خبر خاصی هستا! همش یه نمایشه… صرفا به خاطر اینکه دست از سر باراد بردارین، مجبورم تحملت کنم!
+نمیدونم تو این پسره چی دیدی که پرونده اون زندگی لوکس رو بستی و اومدی تو این خونه کوچولو زندگی میکنی… بهت که نگاه میکنم خبری از اون فردیس که با نگاهش هممون رو جادو می کرد نیس! چقدر عوض شدی…
-من یه زندگی ساده خواستم فقط! به دور از شماها… به دور از اون نقاش عوضی که فک میکنه مالک دنیاست… فکر می کردم دیگه بیخیالم شده و میزاره زندگیم رو بکنم ولی…
وسط حرفم دوید و گفت:
+تو خودت می دونی چقدر برای نقاش پررنگی!! تو تنها زنی بودی که نقاشیتو روی دیوار خونش کشیده! انتظار داشتی به این سادگیا ازت بگذره؟
نقاش شاید مالک دنیا نباشه ولی خوب میدونی هرکاری که تو ذهنش باشه به راحتی انجام میده! چی پیش خودت فک کردی؟ اینکه با یه نامه خداحافظی و دیگه دنبالم نگردین بیخیال بشه؟
خیلی منتظر شد تا هوس این زندگی از سرت بپره و خودت برگردی ولی وقتی دید همچین قصدی نداری خودش دست به کار شد!
اولش قرار بود که این پسره رو محو و نابود کنه ولی بعدش گفت به حرمت تو ازش میگذره! گفت بهت حق انتخاب میده که یا با خوبی و خوشی برگردی یا هم که…
-یا هم که باراد رو بکشه نه؟
+خب آره دیگه! مید
هوس، شهادت میدهد (۱)
1402/11/23
#درام #عاشقی

پارت1:تدفین خورشیدآرمین پسری سخت کوش بود.از همون ابتدای نوجوونی به همه اطرافیان این سخت کوشیو اثبات کرد.زمانی که از تمام توانایی وجودی خودش کمک گرفت برای ترک اعتیاد و رسیدن به دانشگاه و تحصیل در رشته فیزیوتراپی میشد به این باور رسید که به همون استقلال مورد نظر رسیده.در واقع ثروت انبوهی که پدرش داشت باعث سوق پیدا کردن آرمین به سمت اعتیاد شده بود.
دوران نوجوانی آرمین اصلا در شان و شخصیتش نبود.افتخارش کشیدن ماریجوانا با دختر هایی بود که پدر و مادرشون معلوم نبود کجا هستن و چیکار میکنن.حتی چندباری هم گند بالا آورده بود و بکارت همین دخترارو گرفته بود اونام شاکی میشدن و آرمینم از رو پولای باباش بر می داشت و می فرستادشون پی کارشون.اما یکدفعه آرمین سرش به سنگ خورد و برای رسیدن به دانشگاه تلاش کرد و موفق شد.
ترم چهارم دانشگاه آرمین با دختری به نام پروانه رابطه برقرار کرد.
پروانه همه چی تموم بود.صورتش گرد و با نمک و ظریف بود.بینی قلمی کوچیکی داشت و برعکس تصور بقیه که فکر میکردن عمل کرده بینیش کاملا طبیعی بود.چشمای درشت عسلی و موهای بلند بور داشت.رنگ پوستش سفید بود.اینقدر سفید که حتی با دیدن دستاش با لاک های مشکی که میزد حس شهوت درون انسان حرارت میگرفت.
پروانه دانشجوی پرستاری بود.یک سالی که پروانه با آرمین بود همیشه این دوتا باهم بودن.قطعا رابطشون فراتر از بوسه بود اما کسی از جریانات بینشون باخبر نبود.تنها چیزی که مشخص بود خط قرمز های آرمین بود که بلااستثنا همشون به پروانه ختم میشد.یکسال از رابطه پروانه و آرمین گذشت.دو هفته از جشن سالگرد شروع رابطشون نگذشته بود که آرمین غیبش زد.
پروانه به شدت نگران آرمین بود.با آرمین تماس میگرفت اما گوشیش خاموش بود.دانشگاه نمیرفت.رفیقاش هیچکدوم خبر ازش نداشتن.با خواهرش تماس گرفت خواهرش گفت معمولا از این کارا میکنه نگران نباش ولی آخه مگه این دل لعنتی میتونه سراغی از معشوق نگیره.
بعد از دو هفته گشتن فراوون و استرسی که برای پروانه پیش اومده تو بیمارستان اصلا تمرکز نداشت.همین باعث شد که تا مرز اخراج از بیمارستان بره…روایت آرمین:اصلا خبر نداشتم که بیرون چه خبره.آخه همه جا که شلوغ میشد اینجا خبری نبود.لعنتی انگار جنگ بود.این همه ضد شورش برای چند تا دهه هشتادی؟ً!
با میلاد رفیقم در اومده بودیم بریم بیلیارد بازی کنیم.شب آخری بود که شهرمون بود میخواستم برگردم رشت برا دانشگاه.از شانس تخماتیک ما پلیس گرفتمون.حالا بیا ثابت کن که ما کاره ای نیستیم رفتیم بیلیارد بازی کنیم.مثل سگ ک زدنمون.برای پسر ایرانی همینجوریش دیدن اذیت شدن دخترا دردناکه چه برسه به اینکه دختری که میدونی ننش کیه باباش کیه جلو چشمات آزارش بدن و تو با دستای بسته کاری از دستت برنیاد.
سه هفته برنامه تو بازداشتگاه همین بود.بالاخره با وثیقه آزادمون کردن ولی پرونده هنوز باز بود و تبرئه نشده بودیم.
دقیقا 4 روز قبل آزادیم به خانوادم خبر داده بودن ک کجام.همه نگرانیم پروانه بود خانوادم عادت داشتن به یک دفعه ای انداختن و رفتنم.
هرچی میگرفتم خاموش بود.احتمالا سراغمو از خانواده گرفته و بهش گفتن زده به سرشو رفته اونم ناراحت شده قهره.
ماشینو برداشتم و مستقیم رفتم رشت.یه باکس بزرگ براش پر از گل و شکلات و شیرینی و لواشک و پاستیل درست کردم یدونه ساعتم خریدم و رفتم برای منت کشی و معذرت خواهی.رفیقای نزدیکش هیچکدوم نبودن.جواب تلفنمم نمیدادن.
چاره ای جز رفتن به تهران نبود. رفتم جلو در خونشون.سر کوچشون رسیدم که…آرمین ماشینو پارک کرد.باکسو گرفت دستش و به سمت خونه پروانشون رفت.ابتدای ورودی کوچه ی