شب های تهران (۱)
1401/09/13
#گی #عاشقی #دنباله_دار
از شدت سرما تنم کرخت شده بود. آه چرا به اون نیمکت نمیرسم انگار هر چی پیش میرم ازم دوتر میشه این پارک لعنتی داره دور سرم میچرخه چند ساعته دارم راه میرم؟! چقدر تاریکه هیچ وقت تاریکی رو دوست نداشتم این تاریکی داره من رو تو خودش میبلعه. بیشتر از اینکه اون نیمکت رو بخوام خواهان نور چراغ کنارشم. بالاخره بهش رسیدم نفسام به شماره افتاده سرم رو بین دو تا پام گرفتم تا شاید دورانش کمتر بشه. ها! این خون چیه چکه میکنه رو زمین؟ آها از بینیه منه! خون دماغم در برابر درد انگشتام و شکمم چیزی نبود اون لعنتیا بهم رحم نکردن نباید گولشون رو میخوردم حتمی من اولین بچه شهرستانی نبودم که تلکم کردن، همه چیزمو دزدیدن. آخه چی پیش خودم فکر کردم که میخواستم جلوشون رو بگیرم دوپاره استخون دربرابر دوتا پسر غول تشن! دوست دارم سرم رو بذارم روی این نیمکت یخ زده و سال ها بخوابم… ای وای صدای را رفتن کسی میاد! نکنه دوباره قلدر باشه؟ نا ندارم سرم رو بلند کنم نگاش کنم. نزدیکم شد حالا یه جفت کتونی ورزشی شیک جلوم وایساده اینا رو حتی تو ویترین کفش فروشی هم ندیدم چه برسه واسه خودم بخرم. چی دارم میگم برا خودم؟ بخرم! من به زور بتونم شکممو سیر کنم حالا هم که همه چیمو دزدیدن، یعنی میمیرم از گشنگی؟ چه بهتر، دیگه خستم. یعنی بمیرم چی میشه؟ کی از شهرستان میاد دنبال جنا…
_قااا…
_آقااا؟
ها! یهو از جهنم افکار یخ زدم در اومدم. بالا رو نگا کردم، یعنی مردم به این زودی! یعنی این فرشته چشم عسلی بلوند اومده من رو ببره؟ مگه نمیگفتن فرشته ها خانمن، این آقا نیست؟! چرا لباس ورزشی تنشه؟…
_آقا حالت خوبه؟ صدامو میشنوی؟
دست بزرگش روی شونم بود گرمای دستش شونمو داغ میکرد یه کم تکونم میداد ولی با هر تکون آرومش انگار پرت میشدم به اطراف، سرم ذوق ذوق میکرد. دهنمو باز کردم چیزی بگم ولی تنها صدایی که ازش در اومد یه آه شبیه صدای کلاغ بود. دستشو گذاشت رو پیشونیم ایندفه خنک بود آخیش چه حس خوبیه کاش دستشو ورنداره!
_داری میسوزی! بیا ببرمت بیمارستان.
چی بیمارستان؟! یهو درد تمام وجودمو گرفت درد تمام کتک هایی که ناپدری عوضیم از بچگی بهم زده بود مثل یه فیلم از جلو چشمم رد شد. از سرم تا نوک پام تیر کشید. بدبخت شدم، ببرتم بیمارستان زنگ میزنن بهش.
-نه نه بیمارستان نه! من خوبم چیزیم نیست. داشتم میرفتم خونه!
پا که شدم زانوم تا خورد دنیا دور سرم چرخید آخ که الان زمین میخورمو تمام دردام چند برابر میشه… ها! نخوردم؟! بازوهایی مثل سنگ سفت دورم حلقه کرده بود من رو از رنج خوردن به این زمین سرد و سخت نجات داده بود. نجات! بغض گلوم رو فشار داد چه کلمه غریبی!
همین طور که بغضم ترکیده بود و سیل اشکم جاری شده بود به زحمت میگفتم: بیمارستان نه، آ… آقا تو رو خدا نه. با چشمای باز زل زده بود تو چشمام حتما الان حالش داره از این قیافه داغونم بهم میخوره.
_باشه باشه. آروم باش.
یهو تو هوا معلق شدم! وزن خودم که برام صد تن شده بود رو دیگه حس نمیکردم! فهمیدم توی آغوشش هستم. دیگه جدی شک کردم آدم باشه چقدر راحت من رو مثل یه نون رو دستاش گرفته بود.
انگار گرمای تنش به تنم تزریق شد. ولی سرم هنوز دروان میکرد حالت تهوع داشتم نکنه روش بالا بیارم. باید لباس ورزشیش خیلی گرون باشه. چشمامو محکم فشار دادم تا مگه اینکه این چرخش لعنتی کم بشه!
بوق بوق! صدای باز کردن قفل ماشینش بود.
به خودم اومدم انگار چند لحظه خوابم برد یا از حال رفته بودم؟! درب ماشینشو باز کرد منو گذاشت رو صندلی جلو انگار داشت کریستال میذاشت زمین!
-آخ… بدنم تیر کشید!
_آ ببخشید درت اومد؟ خم شد روم میتونستم بوش رو حس کنم بوی عرق ملایم همراه با عطر شامپوش تو بینیم پیچید. کمربندمو بست. ژاکت ورزشیشو درآورد کشید روم.
_چیزی نیست یه کم تحمل کن زود میرسیم.
پشت فرمون نشست. دیگه اطرافم کامل برام تار شده بود. صدای نفسای خودم رو بلند میشنیدم. نور ماشینا مثل تیر تا اعماق مغزم نفوذ میکرد.
-اووم. هاعاا. صدای ناله من بود سعی کردم جلوشو بگیرم نکنه که مزاحم رانندگیش بشم. مزاحم! همین الانم مزاحمش شدم. راستی من رو داره کجا میبره؟ نبره بیمارستان یا پیش پلیس! یه نگا بهم کرد.
_نگران نباش میبرمت خونه خودم. زودی حالت خوب میشه اصلا نترس.
ذهنمو میخونه؟! چرا حرف میزنه سریع باورش میکنم؟!
انگار که آب ریخت روی آتیش نگرانیم. چشمام سنگین شد مثل اینکه به پلکام وزنه آویزون کردن. دارم میخوابم یا از حال میرم؟ اصلا مهم نیست!
…
…
…
نور آفتاب از پشت پلکم چشممو گرم میکرد بدنم سنگینه انگار که چسبیدم به کف. ولی با وجود خستگی و سنگینی تنم، زیرم خیلی نرم و راحته! رو چی هستم؟ ابرا؟!
1401/09/13
#گی #عاشقی #دنباله_دار
از شدت سرما تنم کرخت شده بود. آه چرا به اون نیمکت نمیرسم انگار هر چی پیش میرم ازم دوتر میشه این پارک لعنتی داره دور سرم میچرخه چند ساعته دارم راه میرم؟! چقدر تاریکه هیچ وقت تاریکی رو دوست نداشتم این تاریکی داره من رو تو خودش میبلعه. بیشتر از اینکه اون نیمکت رو بخوام خواهان نور چراغ کنارشم. بالاخره بهش رسیدم نفسام به شماره افتاده سرم رو بین دو تا پام گرفتم تا شاید دورانش کمتر بشه. ها! این خون چیه چکه میکنه رو زمین؟ آها از بینیه منه! خون دماغم در برابر درد انگشتام و شکمم چیزی نبود اون لعنتیا بهم رحم نکردن نباید گولشون رو میخوردم حتمی من اولین بچه شهرستانی نبودم که تلکم کردن، همه چیزمو دزدیدن. آخه چی پیش خودم فکر کردم که میخواستم جلوشون رو بگیرم دوپاره استخون دربرابر دوتا پسر غول تشن! دوست دارم سرم رو بذارم روی این نیمکت یخ زده و سال ها بخوابم… ای وای صدای را رفتن کسی میاد! نکنه دوباره قلدر باشه؟ نا ندارم سرم رو بلند کنم نگاش کنم. نزدیکم شد حالا یه جفت کتونی ورزشی شیک جلوم وایساده اینا رو حتی تو ویترین کفش فروشی هم ندیدم چه برسه واسه خودم بخرم. چی دارم میگم برا خودم؟ بخرم! من به زور بتونم شکممو سیر کنم حالا هم که همه چیمو دزدیدن، یعنی میمیرم از گشنگی؟ چه بهتر، دیگه خستم. یعنی بمیرم چی میشه؟ کی از شهرستان میاد دنبال جنا…
_قااا…
_آقااا؟
ها! یهو از جهنم افکار یخ زدم در اومدم. بالا رو نگا کردم، یعنی مردم به این زودی! یعنی این فرشته چشم عسلی بلوند اومده من رو ببره؟ مگه نمیگفتن فرشته ها خانمن، این آقا نیست؟! چرا لباس ورزشی تنشه؟…
_آقا حالت خوبه؟ صدامو میشنوی؟
دست بزرگش روی شونم بود گرمای دستش شونمو داغ میکرد یه کم تکونم میداد ولی با هر تکون آرومش انگار پرت میشدم به اطراف، سرم ذوق ذوق میکرد. دهنمو باز کردم چیزی بگم ولی تنها صدایی که ازش در اومد یه آه شبیه صدای کلاغ بود. دستشو گذاشت رو پیشونیم ایندفه خنک بود آخیش چه حس خوبیه کاش دستشو ورنداره!
_داری میسوزی! بیا ببرمت بیمارستان.
چی بیمارستان؟! یهو درد تمام وجودمو گرفت درد تمام کتک هایی که ناپدری عوضیم از بچگی بهم زده بود مثل یه فیلم از جلو چشمم رد شد. از سرم تا نوک پام تیر کشید. بدبخت شدم، ببرتم بیمارستان زنگ میزنن بهش.
-نه نه بیمارستان نه! من خوبم چیزیم نیست. داشتم میرفتم خونه!
پا که شدم زانوم تا خورد دنیا دور سرم چرخید آخ که الان زمین میخورمو تمام دردام چند برابر میشه… ها! نخوردم؟! بازوهایی مثل سنگ سفت دورم حلقه کرده بود من رو از رنج خوردن به این زمین سرد و سخت نجات داده بود. نجات! بغض گلوم رو فشار داد چه کلمه غریبی!
همین طور که بغضم ترکیده بود و سیل اشکم جاری شده بود به زحمت میگفتم: بیمارستان نه، آ… آقا تو رو خدا نه. با چشمای باز زل زده بود تو چشمام حتما الان حالش داره از این قیافه داغونم بهم میخوره.
_باشه باشه. آروم باش.
یهو تو هوا معلق شدم! وزن خودم که برام صد تن شده بود رو دیگه حس نمیکردم! فهمیدم توی آغوشش هستم. دیگه جدی شک کردم آدم باشه چقدر راحت من رو مثل یه نون رو دستاش گرفته بود.
انگار گرمای تنش به تنم تزریق شد. ولی سرم هنوز دروان میکرد حالت تهوع داشتم نکنه روش بالا بیارم. باید لباس ورزشیش خیلی گرون باشه. چشمامو محکم فشار دادم تا مگه اینکه این چرخش لعنتی کم بشه!
بوق بوق! صدای باز کردن قفل ماشینش بود.
به خودم اومدم انگار چند لحظه خوابم برد یا از حال رفته بودم؟! درب ماشینشو باز کرد منو گذاشت رو صندلی جلو انگار داشت کریستال میذاشت زمین!
-آخ… بدنم تیر کشید!
_آ ببخشید درت اومد؟ خم شد روم میتونستم بوش رو حس کنم بوی عرق ملایم همراه با عطر شامپوش تو بینیم پیچید. کمربندمو بست. ژاکت ورزشیشو درآورد کشید روم.
_چیزی نیست یه کم تحمل کن زود میرسیم.
پشت فرمون نشست. دیگه اطرافم کامل برام تار شده بود. صدای نفسای خودم رو بلند میشنیدم. نور ماشینا مثل تیر تا اعماق مغزم نفوذ میکرد.
-اووم. هاعاا. صدای ناله من بود سعی کردم جلوشو بگیرم نکنه که مزاحم رانندگیش بشم. مزاحم! همین الانم مزاحمش شدم. راستی من رو داره کجا میبره؟ نبره بیمارستان یا پیش پلیس! یه نگا بهم کرد.
_نگران نباش میبرمت خونه خودم. زودی حالت خوب میشه اصلا نترس.
ذهنمو میخونه؟! چرا حرف میزنه سریع باورش میکنم؟!
انگار که آب ریخت روی آتیش نگرانیم. چشمام سنگین شد مثل اینکه به پلکام وزنه آویزون کردن. دارم میخوابم یا از حال میرم؟ اصلا مهم نیست!
…
…
…
نور آفتاب از پشت پلکم چشممو گرم میکرد بدنم سنگینه انگار که چسبیدم به کف. ولی با وجود خستگی و سنگینی تنم، زیرم خیلی نرم و راحته! رو چی هستم؟ ابرا؟!
به زحمت پلکای صد کیلوییمو باز کردم. یه هیبت دیدم کنارم نشسته. از اطرافش نور خورشید میتابید طوری که خودشو مثل سایه میدیدم نکنه نور خودشه!
_بیدار شدی؟
لبای خشکم بهم چسبیده بود. اون دست بزرگشو برد زیرسرم یه کم بالا آوردش یه لیوان آب گرفت دم لبم.
_یه کم آب بخور. سعی کن آروم بخوری.
یه جرعه آب به زحمت قورت دادم. چند بار پلک زدم نور به چشمام برگشت. آهان همون آقا فرشته دیشبی اس. هنوز گیج بودم. دستمو نگا کردم همون دستی که اون قلدر با کفشش رفت روش. حالا توی آتل و باند و بود. اون یکی دستمو نگاه کردم یه سوزن سرم بهش وصل بود.
_به نظر دو تا از انگشتات شکستن برات آتل بستم ولی واسه گچ گرفتن باید بریم بیمارستان… یهو تکون خوردم.
_ نگران نباش بستریت نمیکنم و به کسی زنگ نمیزنیم. قفسه سینت حتما درد میکنه ولی دندهات نشکستن، تبت یه کم پایین اومده. باید بیشتر استراحت کنی. حتما ضعف کردی یه چیز سبک میارم برات.
یه دقیقه بعد با یه کاسه تو سینی کوچیک اومد تو اتاق. کمک کرد بشینم دو تا متکا گذاشت پشتم. خودش هم نشست لب تخت رو به روی من یه تیشرت ساده سفید با یه شلوار اسلش مشکی تنش بود آستین تیشرتش دور بازوش رو فشار میداد نگران بودم که بازوش آستینشو پاره کنه یادم اومد که من رو روی این بازو ها حمل کرده پس بگو چرا من رو رو تونسته مثل یه پر راحت بلند کنه!
_یه کم از این پوره بخور تا معدت عادت کنه بعد یه غذای مقوی تر برات درست میکنم. قاشق رو فرو کرد تو کاسه آورد سمت دهنم. خجالت کشیدم از تو چشام خوند.
_خجالت نکش تو الان بیماری، دستاتم که اشغاله. اینو با لبخند گفت. یخم آب شد. دهنمو باز کردم اون پوره نرم و لطیف رو آروم گذاشت توش. پوره تو دهنم آب شد. همین طور که قاشق قاشق پوره بهم میداد شروع کرد به حرف زدن…
_پسر تبت خیلی بالا بود تو ماشین از حال رفتی، دلم ریخت. میخواستم ببرمت بیمارستان ولی بهت قول داده بودم. اول فکر کردم فقط تب داری بعد که دستتو و کبودیهاتو دیدم حسابی نگران شدم.
من هاج و واج فقط به حرکت لباش نگاه میکردم زبونم بند اومده بود. نگران! آخرین باری که کسی نگرانم شده بود کی بود؟! گونه هام گرم شد سیل اشک روی گونه هام جاری شد.
_ای وای ببخشید ناراحتت کردم. نباید موقع غذا خوردنت چیزی میگفتم.
صورتمو با آستینم پاک کردم. هق هق کنان گفتم: نه تقصیر شما نیست. کاسه رو گذاشت کنار، دست کشید روی سرم تا آرومم کنه آرام بخش بود ولی بی اختیار اشکم راه افتاد. داشتم از خجالت میمردم یه پسر هفده ساله داشت مثل یه بچه شیش ساله پیش یه مرد جوون غریبه گریه میکرد یا بهتره بگم، زار میزد. پاشد و ایستاد کنار تخت یه کم خم شد روم، سرمو گذاشت وسط سینش با دستش آروم میزد روی شونم تو آغوشش غرق شدم و خودمو رها کردم نمیدونم چند دقیقه به زار زدنم ادامه دادم چند وقتی بود زمان از دستم فراری بود یعنی از وقتی که از خونه ناپدریم فرار کردمو پامو گذاشتم تو تهران. آروم که شدم با دستمال اشکامو پاک کرد.
_خوب این پسر احساسی ما اسمش چیه؟
پ… پدرام
_خوب آقا پدرام، من احسان سالاری هستم. احسان صدام کن
گوشی پزشکی دور گردنشو دید میزدم.
-آقا احسان شما دکترین؟
ابروهاش بالا رفت لابد با خودش فکر میکرد چه عقل کلیم من.
_بله آقا پدرام
همون پدرام خوبه
_چششم پدرام جان
یه کم سرخ شدم تا حالا یه مرد جوون خوشتیپ بهم نگفته بود پدرام جان. آره آخرین نفری که بهم گفت جان مامانم بود. حالا این هیبت درشت خوش تراشیده با صورت دوست داشتنی به من نحیف فلک زده میگفت جان! ملحفه های تمیز سفیدشو که دیدم یهو یاد لباسای کثیف و خاکی خودم افتادم که اون نامردا موقع کتک زدنم کثیفم کرده بودن.
-ای وای! که دیدم لباسام عوض شده بود یه تیشرت که تقریبا توش گم شده بودم با یه شلوارک پام بود.
_ببخشید دیگه لباس از این کوچیکتر نداشتم.
سرمم رو چک کرد. کمک کرد دراز بکشم.
_سعی کن یه کم دیگه استراحت کنی تا تبت بیاد پایین. حالت که بهتر شد واسه درمان دستت میریم.
همین که دراز کشیدم پلکام سنگین شد. نمیدونم از دارو ها بود یا معده تقریبا پرم از پوره خوشمزش یا آرامشی که بعد از خالی کردن خودم توی آغوشش داشتم یا شایدم همشون! به هر حال روی تخت نرم و راحتش خوابم برد. توی این چند سال بعد از مرگ مادرم اینطور راحت نخوابیده بودم. یه خواب بدون کابوس و نگرانی.
بوی خوش غذای خونگی بینیم رو نوازش داد و مثل نوازش مادر بیدارم کرد. سرمم رو جدا کرده بود. آنژیوکت هنوز تو دستم بود اسمش رو موقعی که ناپدریم اینقدر کتکم زده بود مجبور شده بود ببرتم درمونگاه از زبون پرستار یاد گرفته بودم. سعی کردم بلند شم. خیلی بهتر شده بودم حتما کار دارو ها بود دیگه خبری از اون حالت تهوع و سرگیجه وحشتناک نبود. هنوز یه کم ضعف داشتم. آروم آروم بلند شدم لبه در اتاق خواب رو گرفتم تا نقش بر زمین نشم.
_بیدار شدی؟
لبای خشکم بهم چسبیده بود. اون دست بزرگشو برد زیرسرم یه کم بالا آوردش یه لیوان آب گرفت دم لبم.
_یه کم آب بخور. سعی کن آروم بخوری.
یه جرعه آب به زحمت قورت دادم. چند بار پلک زدم نور به چشمام برگشت. آهان همون آقا فرشته دیشبی اس. هنوز گیج بودم. دستمو نگا کردم همون دستی که اون قلدر با کفشش رفت روش. حالا توی آتل و باند و بود. اون یکی دستمو نگاه کردم یه سوزن سرم بهش وصل بود.
_به نظر دو تا از انگشتات شکستن برات آتل بستم ولی واسه گچ گرفتن باید بریم بیمارستان… یهو تکون خوردم.
_ نگران نباش بستریت نمیکنم و به کسی زنگ نمیزنیم. قفسه سینت حتما درد میکنه ولی دندهات نشکستن، تبت یه کم پایین اومده. باید بیشتر استراحت کنی. حتما ضعف کردی یه چیز سبک میارم برات.
یه دقیقه بعد با یه کاسه تو سینی کوچیک اومد تو اتاق. کمک کرد بشینم دو تا متکا گذاشت پشتم. خودش هم نشست لب تخت رو به روی من یه تیشرت ساده سفید با یه شلوار اسلش مشکی تنش بود آستین تیشرتش دور بازوش رو فشار میداد نگران بودم که بازوش آستینشو پاره کنه یادم اومد که من رو روی این بازو ها حمل کرده پس بگو چرا من رو رو تونسته مثل یه پر راحت بلند کنه!
_یه کم از این پوره بخور تا معدت عادت کنه بعد یه غذای مقوی تر برات درست میکنم. قاشق رو فرو کرد تو کاسه آورد سمت دهنم. خجالت کشیدم از تو چشام خوند.
_خجالت نکش تو الان بیماری، دستاتم که اشغاله. اینو با لبخند گفت. یخم آب شد. دهنمو باز کردم اون پوره نرم و لطیف رو آروم گذاشت توش. پوره تو دهنم آب شد. همین طور که قاشق قاشق پوره بهم میداد شروع کرد به حرف زدن…
_پسر تبت خیلی بالا بود تو ماشین از حال رفتی، دلم ریخت. میخواستم ببرمت بیمارستان ولی بهت قول داده بودم. اول فکر کردم فقط تب داری بعد که دستتو و کبودیهاتو دیدم حسابی نگران شدم.
من هاج و واج فقط به حرکت لباش نگاه میکردم زبونم بند اومده بود. نگران! آخرین باری که کسی نگرانم شده بود کی بود؟! گونه هام گرم شد سیل اشک روی گونه هام جاری شد.
_ای وای ببخشید ناراحتت کردم. نباید موقع غذا خوردنت چیزی میگفتم.
صورتمو با آستینم پاک کردم. هق هق کنان گفتم: نه تقصیر شما نیست. کاسه رو گذاشت کنار، دست کشید روی سرم تا آرومم کنه آرام بخش بود ولی بی اختیار اشکم راه افتاد. داشتم از خجالت میمردم یه پسر هفده ساله داشت مثل یه بچه شیش ساله پیش یه مرد جوون غریبه گریه میکرد یا بهتره بگم، زار میزد. پاشد و ایستاد کنار تخت یه کم خم شد روم، سرمو گذاشت وسط سینش با دستش آروم میزد روی شونم تو آغوشش غرق شدم و خودمو رها کردم نمیدونم چند دقیقه به زار زدنم ادامه دادم چند وقتی بود زمان از دستم فراری بود یعنی از وقتی که از خونه ناپدریم فرار کردمو پامو گذاشتم تو تهران. آروم که شدم با دستمال اشکامو پاک کرد.
_خوب این پسر احساسی ما اسمش چیه؟
پ… پدرام
_خوب آقا پدرام، من احسان سالاری هستم. احسان صدام کن
گوشی پزشکی دور گردنشو دید میزدم.
-آقا احسان شما دکترین؟
ابروهاش بالا رفت لابد با خودش فکر میکرد چه عقل کلیم من.
_بله آقا پدرام
همون پدرام خوبه
_چششم پدرام جان
یه کم سرخ شدم تا حالا یه مرد جوون خوشتیپ بهم نگفته بود پدرام جان. آره آخرین نفری که بهم گفت جان مامانم بود. حالا این هیبت درشت خوش تراشیده با صورت دوست داشتنی به من نحیف فلک زده میگفت جان! ملحفه های تمیز سفیدشو که دیدم یهو یاد لباسای کثیف و خاکی خودم افتادم که اون نامردا موقع کتک زدنم کثیفم کرده بودن.
-ای وای! که دیدم لباسام عوض شده بود یه تیشرت که تقریبا توش گم شده بودم با یه شلوارک پام بود.
_ببخشید دیگه لباس از این کوچیکتر نداشتم.
سرمم رو چک کرد. کمک کرد دراز بکشم.
_سعی کن یه کم دیگه استراحت کنی تا تبت بیاد پایین. حالت که بهتر شد واسه درمان دستت میریم.
همین که دراز کشیدم پلکام سنگین شد. نمیدونم از دارو ها بود یا معده تقریبا پرم از پوره خوشمزش یا آرامشی که بعد از خالی کردن خودم توی آغوشش داشتم یا شایدم همشون! به هر حال روی تخت نرم و راحتش خوابم برد. توی این چند سال بعد از مرگ مادرم اینطور راحت نخوابیده بودم. یه خواب بدون کابوس و نگرانی.
بوی خوش غذای خونگی بینیم رو نوازش داد و مثل نوازش مادر بیدارم کرد. سرمم رو جدا کرده بود. آنژیوکت هنوز تو دستم بود اسمش رو موقعی که ناپدریم اینقدر کتکم زده بود مجبور شده بود ببرتم درمونگاه از زبون پرستار یاد گرفته بودم. سعی کردم بلند شم. خیلی بهتر شده بودم حتما کار دارو ها بود دیگه خبری از اون حالت تهوع و سرگیجه وحشتناک نبود. هنوز یه کم ضعف داشتم. آروم آروم بلند شدم لبه در اتاق خواب رو گرفتم تا نقش بر زمین نشم.
_وای مواظب باش پدرام جان!
بدو بدو اومد زیربغلمو گرفت. میخوای دستشویی بری؟
سرمو بالا پایین کردم.
منو برد سمت دستشویی میخواست تا توی دستشویی بیاد که من با خجالت گفتم نه خوبه خودم میتونم. چشمای عسلی با نفوذش نگرانم شد.
_خیلی مراقب باش هر کاری داشتی صدام کن.
وای که چه حمام دستشویی شیکی! فقط تو فیلما دیده بودم حسابی مواظب بودم کثیفش نکنم.
در حمام رو که باز کردم اومد جلو کمکم کرد تا روی صندلی میز نهار خوریش بشینم میز رو چیده بود. یه کاسه سوپ گرم جلوم گذاشت بخارش صورتم رو نوازش میکرد. روی میز یه دیس کوچیک پلو با خوراک مرغ بود.
_اول یه کم سوپ بخور معدت گرم بشه کنارم وایساده بود تا چک کنه ببینه میتونم قاشق دستم بگیرم یا مثل صبح خودش بهم غذا بده. گفتم: خودم میتونم مرسی
لبخند زد دست کشید رو شونم نشست رو به روم تا غذا خوردنمو نگاه کنه.
-شما هم بخورین! موقعی که سوپ مرغ خوشمزشو قورت میدادم گفتم.
_من خوردم.
پرسیدم: مگه ساعت چنده؟
_پنج عصر
پنج عصر! یعنی تا الان خوابیده بودم؟! تا حالا تو عمرم اینقده زیاد نخوابیده بودم. روزم با لگد ناپدریم شروع میشد. پنج صبح راهی نونوایی میشدم شیش صبح هم میرفتم سر ساختمان کارگری، مدرسه رو خیلی وقت پیش ول کرده بودم. نه اینکه خودم دوست نداشته باشم ولی وقتی که مادرم رو تو سیزده سالگی از دست دادم نا پدریم دیگه نذاشت برم.
همین طور که توی افکارم گم شده بودم صدای گرمش رو شنیدم.
_پدرام جان! حالت خوبه؟ جاییت درد میکنه؟
نه نه خوبم ببخشید.
_عیبی نداره، تا غذات یخ نشده بخور.
غذامو که خوردم. کمکم کرد منو نشوند سر مبل. یه دماسنج کرد تو گوشم.
_خوبه. تبت پایین تر اومده
لباسامو آورد
_باید زودتر برای گچ دستت بریم بیمارستان تا بدتر نشده دوباره یه ذره تو دلم خالی شد.
_نگران نباش، به من اعتماد نداری؟
هول شدم چ چرا آ. آقا احسان یعنی د. دکتر سالاری
خندید گفت همون آقا احسان خوبه پدرام جان فقط تو بیمارستان دکتر سالاری صدام میکنن.
خیلی با احتیاط تیشرتمو درآورد که دستم درد نگیره از اینکه تن نحیفمو میدید خجالت کشیدم حالا هم که پر کبودی بود و زشت تر، داشتم آب میشدم. لباسام با اینکه نو نبود ولی حالا تمیز و خوش بو بود دیگه خبری از اون همه چرک و کثافت نبود. میخواست شلوارکمو دربیاره که جلوشو گرفتم لپام داغ شد.
_بذار کمکت کنم اگه به خودت فشار بیاری دستت درد میگیره. چیزی نیست که ندیده باشم. فکر کردی کی دیشب لباساتو عوض کرده اینو با ملایمت گفت.
دیگه نه تنها گونه هام بلکه حتی کل صورتم آتیش گرفت. بهش اجازه دادم. بعد از اینکه حاضر شدم،
خودش رفت تو اتاق خواب در اتاق خواب باز بود تیشرتشو درآورد. وای خدای من تا حالا یه بدن به این عضلانی و خوش تراشیده ندیده بودم نگاهم به نگاهش دوخته شد چشمامو انداختم پایین مطمئنم بهم خندید ولی صداشو نشنیدم.
حالا یه کت و شلوار ساده ی شیک با یه اور کت مشکی تنش بود. یه شونه توی دستش بود موهامو باهاش شونه کرد. دیگه مقاومت نکردم. رفتیم بیرون به سمت آسانسور ما الان طبقه هشتم یه مجتمع بودیم. همه چی برام تازگی داشت چون موقع اومدن که بیهوش بودم.
به سمت پارکینگ میرفتیم. دست سالممو گذاشتم روی میله توی آسانسور اون دستم هم که آویزون گردنم بود.
زیرچشی نگاش میکردم به زور به شونه های پهنش میرسیدم آخه چقدر من کوتولم یعنی به خاطر قد مامانم بوده یا به خاطر اینکه پیش ناپدریم خوب غذا نخوردم؟!
_میخوام مواظب باشم زمین نخوری.
-ها؟!
دستمو گرفت جا خوردم دستای نحیف و سرد من توی دستای بزرگ و گرمش گم شده بود. چه حس خوب و دلنشینی بود.
به بیمارستان که رسیدیم قبل از اینکه پیاده بشم اومد در ماشین رو برام باز کرد من هم که دائم میگفتم مرسی… ببخشید… فکر کنم خستش کردم آخر سر به زبون آورد: پدرام جان لازم نیست عذرخواهی کنی من خودم میخوام که بهت کمک کنم. خیلی سعی میکردم ولی دست خودم نبود گمونم تسلیم شد چون آخرین باری که گفتم ببخشید فقط یه لبخند بهم زد. صدای سلام دکتر سالاری مثل صدای ماشینا از کنار گوشم رد میشد. نگهبانا، پرستارا، خدمه یکی یکی سلام میدادن و یه نیم نگاه پرسشگری به من مینداختن. از خجالت سرم رو فرو برده بودم تو خودم. آقا احسان هم در حالی که دستش رو دورم حلقه کرده بود و مواظب بود تعادلمو از دست ندم با لبخند جواب سلام همه رو میداد. حتما خیلی محبوبه که اینطوری تحویلش میگیرن. یه خانم پرستار اومد جلو._سلام دکتر سالاری شما امروز آف نبودین؟!
_چرا خانم معصومی یکی از دوستان رو برای معالجه همراهی میکنم میخوام که پذیرش نشه. این رو آروم گفت. چه قدر شمرده و رسا حرف میزنه حالا که تنم بهش چسبیده، بم صداش بدنم رو میلرزونه. خانم معصومی هم یه نگاه پرسشگری به سر تا پای من انداخت بعد یه لبخند مصنوعی تحویلم داد. رسیدیم اتاق آقا احسان. سریع رفت تو، کشوی میزش رو باز کرد روی کاغذ یه چی نوشت بعد محکم مهرش کرد؛ داد دست خانم پرستار.
بدو بدو اومد زیربغلمو گرفت. میخوای دستشویی بری؟
سرمو بالا پایین کردم.
منو برد سمت دستشویی میخواست تا توی دستشویی بیاد که من با خجالت گفتم نه خوبه خودم میتونم. چشمای عسلی با نفوذش نگرانم شد.
_خیلی مراقب باش هر کاری داشتی صدام کن.
وای که چه حمام دستشویی شیکی! فقط تو فیلما دیده بودم حسابی مواظب بودم کثیفش نکنم.
در حمام رو که باز کردم اومد جلو کمکم کرد تا روی صندلی میز نهار خوریش بشینم میز رو چیده بود. یه کاسه سوپ گرم جلوم گذاشت بخارش صورتم رو نوازش میکرد. روی میز یه دیس کوچیک پلو با خوراک مرغ بود.
_اول یه کم سوپ بخور معدت گرم بشه کنارم وایساده بود تا چک کنه ببینه میتونم قاشق دستم بگیرم یا مثل صبح خودش بهم غذا بده. گفتم: خودم میتونم مرسی
لبخند زد دست کشید رو شونم نشست رو به روم تا غذا خوردنمو نگاه کنه.
-شما هم بخورین! موقعی که سوپ مرغ خوشمزشو قورت میدادم گفتم.
_من خوردم.
پرسیدم: مگه ساعت چنده؟
_پنج عصر
پنج عصر! یعنی تا الان خوابیده بودم؟! تا حالا تو عمرم اینقده زیاد نخوابیده بودم. روزم با لگد ناپدریم شروع میشد. پنج صبح راهی نونوایی میشدم شیش صبح هم میرفتم سر ساختمان کارگری، مدرسه رو خیلی وقت پیش ول کرده بودم. نه اینکه خودم دوست نداشته باشم ولی وقتی که مادرم رو تو سیزده سالگی از دست دادم نا پدریم دیگه نذاشت برم.
همین طور که توی افکارم گم شده بودم صدای گرمش رو شنیدم.
_پدرام جان! حالت خوبه؟ جاییت درد میکنه؟
نه نه خوبم ببخشید.
_عیبی نداره، تا غذات یخ نشده بخور.
غذامو که خوردم. کمکم کرد منو نشوند سر مبل. یه دماسنج کرد تو گوشم.
_خوبه. تبت پایین تر اومده
لباسامو آورد
_باید زودتر برای گچ دستت بریم بیمارستان تا بدتر نشده دوباره یه ذره تو دلم خالی شد.
_نگران نباش، به من اعتماد نداری؟
هول شدم چ چرا آ. آقا احسان یعنی د. دکتر سالاری
خندید گفت همون آقا احسان خوبه پدرام جان فقط تو بیمارستان دکتر سالاری صدام میکنن.
خیلی با احتیاط تیشرتمو درآورد که دستم درد نگیره از اینکه تن نحیفمو میدید خجالت کشیدم حالا هم که پر کبودی بود و زشت تر، داشتم آب میشدم. لباسام با اینکه نو نبود ولی حالا تمیز و خوش بو بود دیگه خبری از اون همه چرک و کثافت نبود. میخواست شلوارکمو دربیاره که جلوشو گرفتم لپام داغ شد.
_بذار کمکت کنم اگه به خودت فشار بیاری دستت درد میگیره. چیزی نیست که ندیده باشم. فکر کردی کی دیشب لباساتو عوض کرده اینو با ملایمت گفت.
دیگه نه تنها گونه هام بلکه حتی کل صورتم آتیش گرفت. بهش اجازه دادم. بعد از اینکه حاضر شدم،
خودش رفت تو اتاق خواب در اتاق خواب باز بود تیشرتشو درآورد. وای خدای من تا حالا یه بدن به این عضلانی و خوش تراشیده ندیده بودم نگاهم به نگاهش دوخته شد چشمامو انداختم پایین مطمئنم بهم خندید ولی صداشو نشنیدم.
حالا یه کت و شلوار ساده ی شیک با یه اور کت مشکی تنش بود. یه شونه توی دستش بود موهامو باهاش شونه کرد. دیگه مقاومت نکردم. رفتیم بیرون به سمت آسانسور ما الان طبقه هشتم یه مجتمع بودیم. همه چی برام تازگی داشت چون موقع اومدن که بیهوش بودم.
به سمت پارکینگ میرفتیم. دست سالممو گذاشتم روی میله توی آسانسور اون دستم هم که آویزون گردنم بود.
زیرچشی نگاش میکردم به زور به شونه های پهنش میرسیدم آخه چقدر من کوتولم یعنی به خاطر قد مامانم بوده یا به خاطر اینکه پیش ناپدریم خوب غذا نخوردم؟!
_میخوام مواظب باشم زمین نخوری.
-ها؟!
دستمو گرفت جا خوردم دستای نحیف و سرد من توی دستای بزرگ و گرمش گم شده بود. چه حس خوب و دلنشینی بود.
به بیمارستان که رسیدیم قبل از اینکه پیاده بشم اومد در ماشین رو برام باز کرد من هم که دائم میگفتم مرسی… ببخشید… فکر کنم خستش کردم آخر سر به زبون آورد: پدرام جان لازم نیست عذرخواهی کنی من خودم میخوام که بهت کمک کنم. خیلی سعی میکردم ولی دست خودم نبود گمونم تسلیم شد چون آخرین باری که گفتم ببخشید فقط یه لبخند بهم زد. صدای سلام دکتر سالاری مثل صدای ماشینا از کنار گوشم رد میشد. نگهبانا، پرستارا، خدمه یکی یکی سلام میدادن و یه نیم نگاه پرسشگری به من مینداختن. از خجالت سرم رو فرو برده بودم تو خودم. آقا احسان هم در حالی که دستش رو دورم حلقه کرده بود و مواظب بود تعادلمو از دست ندم با لبخند جواب سلام همه رو میداد. حتما خیلی محبوبه که اینطوری تحویلش میگیرن. یه خانم پرستار اومد جلو._سلام دکتر سالاری شما امروز آف نبودین؟!
_چرا خانم معصومی یکی از دوستان رو برای معالجه همراهی میکنم میخوام که پذیرش نشه. این رو آروم گفت. چه قدر شمرده و رسا حرف میزنه حالا که تنم بهش چسبیده، بم صداش بدنم رو میلرزونه. خانم معصومی هم یه نگاه پرسشگری به سر تا پای من انداخت بعد یه لبخند مصنوعی تحویلم داد. رسیدیم اتاق آقا احسان. سریع رفت تو، کشوی میزش رو باز کرد روی کاغذ یه چی نوشت بعد محکم مهرش کرد؛ داد دست خانم پرستار.
پشتمو نگا کردم یه خدمه با ویلچر منتظرم بود. یه کم دلشوره گرفتم اومد نزدیک گوشم بهم گفت: پدرام جان این خانم پرستار باهات میاد از دستت عکس بگیره. چند تا آزمایش هم ازت میگیرن من هم همین جا منتظرت هستم. اگه باهات همه جا بیام زیادی جلب توجه میشه. حرف که میزد نفسش گوشم رو قلقلک میداد صداش مرحم دلشورم بود. سر ویلچر نشستم با اینکه دلشوره داشتم، راحتی ویلچر آرومم کرد دیگه نگران نبودم زمین بخورم. عکس و آزمایشام که تموم شد برگشتیم اتاق آقا احسان. تو راه همش نگران بودم خانم پرستار چیزی بپرسه ولی انگار که بهش سپرده بود. در اتاقشو زد رفت تو. همین که نگاهم بهش افتاد دلم آروم گرفت انگار که چند سال بود میشناختمش باورم نمیشد توی این مدت کوتاه دلم براش تنگ شده بود.
آقا احسان سریع بلند شد اومد سمتم روپوش سفیدشو پوشیده بود دیگه جدی باورم شد که دکتره آخه من تا حالا فقط دکتر با روپوش سفید دیده بودم. پرستار عکس و جواب آزمایشا رو داد دستش. عکس رو گذاشت روی اون صفحه ای که نور داره حتی من هم که هیچی سرم نمیشه دو تا استخون شکسته انگشتامو دیدم. اخمای آقا احسان تو هم فرو رفت احساس کردم اگه الان اونی که این بلا رو سره من آورده رو میدید دستشو بدتر از من خورد میکرد. دستمو که گچ میگرفتن تمام مدت پیشم بود و دست سالممو آروم میفشرد. یه گردن آویز خیلی خوب برام گرفت که خیلی راحت بود. دیگه وزن دستم گردنمو اذیت نمیکرد. تو ماشین که نشستیم خیلی خسته شده بودم. انگار که کوه کندم. گوشیش رو برداشت داشت شماره میگرفت همین که نگاهش به من می افتاد بهم لبخند میزد.
_الو فرهاد؟… سلام چطوری؟… نه من خوبم واسه یه دوست اومده بودم… بعد برات توضیح میدم. یه زحمت برات داشتم دکتر… آفریییین آره یه فردا جای من شیفت بده یه کیک شکلاتی مهمون من… خیلی خوب دو تا! دزد سر گردنه… صدای خندش توی ماشین میپیچید. حتما رفیقش بود خیلی باهاش صمیمی بود. یه کم حسودیم شد. رفیق! از وقتی که از مدرسه دراومده بودم رفیقی نداشتم تمام روز رو کار میکردم باید واسه ناپدریم پول میبردم وگرنه تا سرحد مرگ کتکم میزد هنوز موندم با اون بدن مافنگیش چطوری دمار از روزگارم درمیآورد. شاید موادی که میزد بهش زور میداد. _خوب دیگه بسه پر روش کردم!.. صداش جدی شد از افکارم پرت شدم بیرون به خودم لرزیدم… ــ
نوشته: ژامی
@dastan_shabzadegan
آقا احسان سریع بلند شد اومد سمتم روپوش سفیدشو پوشیده بود دیگه جدی باورم شد که دکتره آخه من تا حالا فقط دکتر با روپوش سفید دیده بودم. پرستار عکس و جواب آزمایشا رو داد دستش. عکس رو گذاشت روی اون صفحه ای که نور داره حتی من هم که هیچی سرم نمیشه دو تا استخون شکسته انگشتامو دیدم. اخمای آقا احسان تو هم فرو رفت احساس کردم اگه الان اونی که این بلا رو سره من آورده رو میدید دستشو بدتر از من خورد میکرد. دستمو که گچ میگرفتن تمام مدت پیشم بود و دست سالممو آروم میفشرد. یه گردن آویز خیلی خوب برام گرفت که خیلی راحت بود. دیگه وزن دستم گردنمو اذیت نمیکرد. تو ماشین که نشستیم خیلی خسته شده بودم. انگار که کوه کندم. گوشیش رو برداشت داشت شماره میگرفت همین که نگاهش به من می افتاد بهم لبخند میزد.
_الو فرهاد؟… سلام چطوری؟… نه من خوبم واسه یه دوست اومده بودم… بعد برات توضیح میدم. یه زحمت برات داشتم دکتر… آفریییین آره یه فردا جای من شیفت بده یه کیک شکلاتی مهمون من… خیلی خوب دو تا! دزد سر گردنه… صدای خندش توی ماشین میپیچید. حتما رفیقش بود خیلی باهاش صمیمی بود. یه کم حسودیم شد. رفیق! از وقتی که از مدرسه دراومده بودم رفیقی نداشتم تمام روز رو کار میکردم باید واسه ناپدریم پول میبردم وگرنه تا سرحد مرگ کتکم میزد هنوز موندم با اون بدن مافنگیش چطوری دمار از روزگارم درمیآورد. شاید موادی که میزد بهش زور میداد. _خوب دیگه بسه پر روش کردم!.. صداش جدی شد از افکارم پرت شدم بیرون به خودم لرزیدم… ــ
نوشته: ژامی
@dastan_shabzadegan
سنگکوب (۵ و پایانی)
1401/09/13
#ضربدری #خواهر #کنستانتین
...قسمت قبل
داستان به شدت طولانیست، با دقت بخوانید!
به عقیده من هر زنی یه مزهای داشت و البته، هیچ زنی تلخ نبود! از شور و شیرینش بگیر تا گَس و تند و مزههای متنوع و لذیذ که باز هرکدومشون یه مقدار مشخصی داشت. یکی مزهاش اونقدر تند بود که زبون آدم رو میسوزند و یکی اونقدر شیرینیش کم بود که اصلا دلت بر نمیداشت مزهاش کنی! در کنار همه اینها یه مزه دیگهایهم وجود داشت که اسم نداشت. منحصر به فرد بود. مثل ترکیب چندتا مزه باهمدیگه که نتیجهاش یه طعم دلنشین و خاص میشد. مثل مزه ریحانه. نه دلم رو میزد و نه زبونم رو میسوزند، فقط با هربار مزه کردنش دلم میخواست بیشتر و بیشتر از قبل طعمش رو بچشم، اونقدر که زبونم سِر و بیحس بشه! همین باعث شده بود که بعد از فراز و نشیبهای فراوونی که رابطهمون رو به این نقطه رسونده بود، نتونم ازش دل بکنم و برای لمس تنش ریسکهایی رو به جون بخرم که ممکن بود زندگیم رو به تباهی بکشونه. هر روز هوس بوسیدن و بغل کردن و گاییدنش تو وجودم شعله میکشید اما تهش صبر پیشه میکردم تا موقعیت مناسبش از راه برسه. با تارا امور اداری مسافرت رو پیش میبردیم و تقریبا هر روز ریحانه رو دم مدرسه سوار میکردم. بیشتر تا خونه میرسوندمش ولی گاهی هوسم به باقی حسهام میچربید و سعی میکردم یه کام توپ ازش بگیرم، اما ریحانه ناز میکرد و در کمال شقاوت من رو تو کف میذاشت! بارها و بارها بهش گفته بودم چقدر دوست دارم از جلو باهاش رابطه داشته باشم، تو جواب چیزی نمیگفت اما قطعا نمیخواست دختریش رو فدا کنه، لااقل نه به این راحتی و نه توسط برادرش! در مورد مسافرت باهاش حرفی نزده بودم. چشمم از واکنشش ترسیده بود. میترسیدم به خاطر غیبت تو جشن تولدش دوباره خودش رو ازم دریغ کنه و دیگه نذاره بهش نزدیک بشم، اما تو این مدت یه اتفاق بد دیگه افتاد و اونم پیدا شدن سر و کله یه خواستگار دیگه بود. ریحانه جسته و گریخته گفته بود شناس نیست و مادرش تماس گرفته و غیر رسمی گفته یه روزی رو برای قرار خواستگاری بذاریم. زیاد کیس جدیای نبود اما همینم باعث شد زنگ خطر تو گوشم به صدا در بیاد. سعی کردم مشخصاتش رو گیر بیارم اما ریحانه خودشم طرف رو نمیشناخت و منم فرصت نمیکردم از مادرم پرس و جو کنم. با این وجود منتظر بودم جلسه اول برگذار بشه تا بعد ضربتی عملیات سرکوب رو روش انجام بدم!
دو هفتهای از وقتی که آرمان پیشنهاد مسافرت به ترکیه رو مطرح کرده بود گذشته بود و من لحظه شماری میکردم تا پام برسه اونور آب. از بعد سفر شمال آتوسا رو ندیده بودم اما هنوز تصویر مبهم و تاریک سینهها و شکاف بین پاهاش یادم مونده بود. به هر قیمتی بود باید این سفر رو عملی میکردم تا به خواستهام برسم.
ساعت چهار و نیم بعد از ظهر بود. چشمم رو از تو چشمی میکروسکوپ بیرون کشیدم و کش و قوسی به تنم دادم. اضافه کار بودم و دیگه جون تو تنم نمونده بود. از طرفی وقت نکرده بودم برم ریحانه رو از دم مدرسه بردارم و اعصابم خورد بود. یه دفعه یکی خم شد سمتم و دم گوشم گفت: بیا آبدار خونه، باهات حرف دارم.
آرمان بود که این حرف رو زد و بدون اینکه منتظر جواب باشه راه افتاد و از سالن اصلي خارج شد. نگاهی به دور و بر انداختم و از جا بلند شدم. رفتم سمت آبدار خونه. هیچکی داخلش نبود و فقط آرمان منتظر به لبه کابینت تکیه داده بود.
-چیزی شده؟
با کلافگی تیغه بینیش رو مالش داد و گفت: سیامکم میخواد باهامون بیاد.
با تعجب گفتم: کجا؟
عاقل اندر سفیه نگاهم کرد: ترکیه دیگه، کجا؟ میخواد خودشو آویزون کنه.
نوچی گفتم و نزدیکش شدم: خب بگو نه! کاری داره مگه؟
-مگه به همین راحتیه؟ خیر سرمون رفیقمونه ها!
با لحن شماتت باری گفتم: اصلا چرا بهش گفتی؟
-چه میدونستم انقد زود خودشو میچسبونه، بهش گفتم عید نیستم، گفت کجا به سلامتی؟ گفتم با مهدی قراره بریم ترکیه. اونم گفت منم باهاتون میام! میگه چند بار رفته اونور و آشنا داره، میتونه با خرج کمتر ما رو دور ترکیه بچرخونه.
این سیامکم خیلی پر رو بود! سری تکون دادم و گفتم:
-خب تو چی بهش گفتی؟
-گفتم فعلا صد در صدی نیست ولی اگه قطعی شد خبرت میکنم.
نقس عمیقی کشیدم و کنارش به لبه کابینت تکیه دادم. مشکل تلپی افتاده بود وسط برنامهمون. چند دقیقهای فکر کردم و یه دفعه یه فکر بکر به ذهنم رسید. بشکنی تو هوا زدم و گفتم: بهش بگو بیاد!
ابرویی بالا انداخت: بگم بیاد؟!
-آره، منم میتونم خواهرم رو با خودم بیارم.
اخم کرد و گفت: حالت خوبه؟ اصلآ میدونی واسه چی داریم میریم اونجا؟
1401/09/13
#ضربدری #خواهر #کنستانتین
...قسمت قبل
داستان به شدت طولانیست، با دقت بخوانید!
به عقیده من هر زنی یه مزهای داشت و البته، هیچ زنی تلخ نبود! از شور و شیرینش بگیر تا گَس و تند و مزههای متنوع و لذیذ که باز هرکدومشون یه مقدار مشخصی داشت. یکی مزهاش اونقدر تند بود که زبون آدم رو میسوزند و یکی اونقدر شیرینیش کم بود که اصلا دلت بر نمیداشت مزهاش کنی! در کنار همه اینها یه مزه دیگهایهم وجود داشت که اسم نداشت. منحصر به فرد بود. مثل ترکیب چندتا مزه باهمدیگه که نتیجهاش یه طعم دلنشین و خاص میشد. مثل مزه ریحانه. نه دلم رو میزد و نه زبونم رو میسوزند، فقط با هربار مزه کردنش دلم میخواست بیشتر و بیشتر از قبل طعمش رو بچشم، اونقدر که زبونم سِر و بیحس بشه! همین باعث شده بود که بعد از فراز و نشیبهای فراوونی که رابطهمون رو به این نقطه رسونده بود، نتونم ازش دل بکنم و برای لمس تنش ریسکهایی رو به جون بخرم که ممکن بود زندگیم رو به تباهی بکشونه. هر روز هوس بوسیدن و بغل کردن و گاییدنش تو وجودم شعله میکشید اما تهش صبر پیشه میکردم تا موقعیت مناسبش از راه برسه. با تارا امور اداری مسافرت رو پیش میبردیم و تقریبا هر روز ریحانه رو دم مدرسه سوار میکردم. بیشتر تا خونه میرسوندمش ولی گاهی هوسم به باقی حسهام میچربید و سعی میکردم یه کام توپ ازش بگیرم، اما ریحانه ناز میکرد و در کمال شقاوت من رو تو کف میذاشت! بارها و بارها بهش گفته بودم چقدر دوست دارم از جلو باهاش رابطه داشته باشم، تو جواب چیزی نمیگفت اما قطعا نمیخواست دختریش رو فدا کنه، لااقل نه به این راحتی و نه توسط برادرش! در مورد مسافرت باهاش حرفی نزده بودم. چشمم از واکنشش ترسیده بود. میترسیدم به خاطر غیبت تو جشن تولدش دوباره خودش رو ازم دریغ کنه و دیگه نذاره بهش نزدیک بشم، اما تو این مدت یه اتفاق بد دیگه افتاد و اونم پیدا شدن سر و کله یه خواستگار دیگه بود. ریحانه جسته و گریخته گفته بود شناس نیست و مادرش تماس گرفته و غیر رسمی گفته یه روزی رو برای قرار خواستگاری بذاریم. زیاد کیس جدیای نبود اما همینم باعث شد زنگ خطر تو گوشم به صدا در بیاد. سعی کردم مشخصاتش رو گیر بیارم اما ریحانه خودشم طرف رو نمیشناخت و منم فرصت نمیکردم از مادرم پرس و جو کنم. با این وجود منتظر بودم جلسه اول برگذار بشه تا بعد ضربتی عملیات سرکوب رو روش انجام بدم!
دو هفتهای از وقتی که آرمان پیشنهاد مسافرت به ترکیه رو مطرح کرده بود گذشته بود و من لحظه شماری میکردم تا پام برسه اونور آب. از بعد سفر شمال آتوسا رو ندیده بودم اما هنوز تصویر مبهم و تاریک سینهها و شکاف بین پاهاش یادم مونده بود. به هر قیمتی بود باید این سفر رو عملی میکردم تا به خواستهام برسم.
ساعت چهار و نیم بعد از ظهر بود. چشمم رو از تو چشمی میکروسکوپ بیرون کشیدم و کش و قوسی به تنم دادم. اضافه کار بودم و دیگه جون تو تنم نمونده بود. از طرفی وقت نکرده بودم برم ریحانه رو از دم مدرسه بردارم و اعصابم خورد بود. یه دفعه یکی خم شد سمتم و دم گوشم گفت: بیا آبدار خونه، باهات حرف دارم.
آرمان بود که این حرف رو زد و بدون اینکه منتظر جواب باشه راه افتاد و از سالن اصلي خارج شد. نگاهی به دور و بر انداختم و از جا بلند شدم. رفتم سمت آبدار خونه. هیچکی داخلش نبود و فقط آرمان منتظر به لبه کابینت تکیه داده بود.
-چیزی شده؟
با کلافگی تیغه بینیش رو مالش داد و گفت: سیامکم میخواد باهامون بیاد.
با تعجب گفتم: کجا؟
عاقل اندر سفیه نگاهم کرد: ترکیه دیگه، کجا؟ میخواد خودشو آویزون کنه.
نوچی گفتم و نزدیکش شدم: خب بگو نه! کاری داره مگه؟
-مگه به همین راحتیه؟ خیر سرمون رفیقمونه ها!
با لحن شماتت باری گفتم: اصلا چرا بهش گفتی؟
-چه میدونستم انقد زود خودشو میچسبونه، بهش گفتم عید نیستم، گفت کجا به سلامتی؟ گفتم با مهدی قراره بریم ترکیه. اونم گفت منم باهاتون میام! میگه چند بار رفته اونور و آشنا داره، میتونه با خرج کمتر ما رو دور ترکیه بچرخونه.
این سیامکم خیلی پر رو بود! سری تکون دادم و گفتم:
-خب تو چی بهش گفتی؟
-گفتم فعلا صد در صدی نیست ولی اگه قطعی شد خبرت میکنم.
نقس عمیقی کشیدم و کنارش به لبه کابینت تکیه دادم. مشکل تلپی افتاده بود وسط برنامهمون. چند دقیقهای فکر کردم و یه دفعه یه فکر بکر به ذهنم رسید. بشکنی تو هوا زدم و گفتم: بهش بگو بیاد!
ابرویی بالا انداخت: بگم بیاد؟!
-آره، منم میتونم خواهرم رو با خودم بیارم.
اخم کرد و گفت: حالت خوبه؟ اصلآ میدونی واسه چی داریم میریم اونجا؟
-معلومه که میدونم!
گفت: پس چرا الکی جمع رو شلوغ میکنی؟ میخوای همه بفهمن داریم چه غلطی میکنیم؟
با خونسردی مشکلی که با ریحانه داشتم رو توضیح دادم و فقط این قسمت که من و ریحانه باهم رابطه خاصی داریم رو سانسور کردم و به جاش گفتم من و ریحانه از بچگی بهم نزدیک بودیم و امسالم تولدشه و من به خاطر روحیه حساسش نمیتونم تو روز تولدش جای دیگهای باشم. آرمان راضی نبود اما این بهترین راه بود. اینجوری نه سیخ میسوخت نه کباب.
-جناب عالی بفرما وقتی یه سیریشی مثل سیامک و البته خواهر تو که تنهایی جایی نمیتونه بره، یکسره چسبیدن به ما چجوری میخوایم برنامه رو اوکی کنیم؟
مشکل اصلی همينجا بود اما واسه هر در بسته یه کلیدی وجود داشت! کلی رو مخش کار کردم تا تونستم راضیش کنم. آخرش گفت: بخدا هر چهار تامون رو بگا میدی!
خندیدم و گفتم: سری پیش بد بود؟ نه خدا وکیلی بد بود؟
پوفی کشید و تکیهاش رو از کابینت برداشت. مشغول چایی ریختن برای خودش شد و گفت: خب اگه اینجوریه منم خواهرم رو با خودم میارم.
یکم نگاهش کردم و گفتم: خب بیار!
گفت: جدی؟
شونه بالا انداختم: چرا که نه؟ دو نفر با سه نفر چقدر فرق میکنه؟ فقط لطفا همین سه نفر!
سر تکون داد: باشه. بیچاره خیلی وقته درگیر کنکور و این صحبتا بود، خیلی اذیت شد. لااقل اینجوری یه حال و هوایی عوض میکنه.
باشهای گفتم و کمی باهم در مورد چگونگی دک کردن سه تا آدم مزاحم، و تنها موندن دوتا زوج جوون باهم تو یه مسافرت تقریبا خانوادگی خارج از کشور گپ زدیم. کار سختی در پیش داشتیم اما نشد نداشت. با یه برنامه ریزی مناسب بالاخره به آتوسا میرسیدم.
در ادامه وقت گذروندن با ریحانه، این بار اومده بودیم باغ وحش! جایی نبود نرفته باشیم و به خواسته اون قرار بود همه جا رو حداقل یه بار باهم بریم، حالا گذرمون افتاده بود اینجا. تو پیاده روی سنگ فرش شونه به شونه همدیگه راه میرفتیم و به حیوونای بدبختی نگاه میکردیم که تو قفس زندونی بودن و همزمان به بستنی کیم تو دستمون لیس میزدیم. بستنی تو این هوای سرد دیوونگی بود اما با ریحانه هیچوقت بهم بد نمیگذشت. روی نیمکت سرد فلزی نشستيم و به گردن بلند دو تا زرافهای که خم شده بودن و برگ و علف میخوردن نگاه کردیم. دیگه وقتش بود جریان رو براش توضیح بدم.
-ریحانه؟
بدون اینکه نگام کنه گفت:
-هوم؟
یکم خودم رو نزدیکش کردم و دستم رو پشت گردنش روی نیمکت انداختم.
-قراره واسه عید بریم مسافرت.
اینبار سرش رو چرخوند سمتم: با کی؟
-هستیم یه چند نفری.
-کجا میخواین برین؟
حس کردم صداش رنگ دلخوری گرفت، چون از لفظ برین استفاده کرد، یعنی فکر میکرد خودش قرار نیست بیاد. قبل از اینکه اوضاع پیچیده بشه گفتم: ترکیه. در ضمن برین نه، بریم! توهم میای. نمیذارم اینجا تنها باشی.
مکث کوتاهی کرد و گفت: اگه تارا باشه نمیام!
چشمهام گشاد شد و گفتم: این چه حرفیه؟ مگه میشه تارا نباشه؟ ناسلامتی زنمه! به جز اون سه چهار نفر دیگهام هستن. آشنان همهشون.
دستهاش رو بغل زد و اخمو گفت: همینه که هست! یا تارا یا من!
آهی کشیدم و با نوک انگشتام چشمهام رو چالش دادم. از شدت نفرت این دو تا بهم میشد کلی برق تولید کرد! به هر شکل باید راضیش میکردم تا از خر شیطون پیاده شه. دستم رو دور گردنش پیچیدم و سرم رو بردم جلو. یه بوس صدادار از گونهاش گرفتم و گفتم: تو که نمیخوای من رو اذیت کنی میخوای؟
بستنی رو یه دور وارد دهنش کرد و آورد بیرون. با دیدن این صحنه یه لحظه فکرم رفت سمت فکرهای مثبت هیجده! تصور فیس خوشگلش وقتی داشت برام ساک میزد و لبهای قلوهایش که دور کیرم حلقه شده بود تو هر شرایطی موتورم رو روشن میکرد.
-نوچ!
-ولی داری این کار رو میکنی.
چیزی نگفت. ادامه دادم: میدونم با تارا مشکل داری ولی این یه دفعه رو به خاطر من تحمل کن. چی میشه مگه؟ یعنی اونقدر ارزش ندارم که دو هفته به خاطرم با تارا یکه به دو نکنی؟
بازم چیزی نگفت اما از صورتش میخوندم حرفهام روش اثر کرده. یه تیکه کوچولو از روکش شکلاتی بستنی گوشه لبش چسبیده بود. سرم رو جلو بردم و لبهام رو روی همون قسمت چسبوندم. یه میک محکم زدم و تیکه بستنی رو تو دهنم کشیدم. حس کردم لبهای ریحانه کش اومدن و لبخند زد.
-قبوله یا نه؟
به نشونه فکر کردن لبهاش رو بالا کشید و گفت: اومممم…قبوله ولی به یه شرط!
تو دلم گفتم لعنت به اونی که شرط گذاشتن رو ابداع کرد! ادامه داد: با تارا گرم نگیر، لااقل جلوی من اینکار رو نکن وگرنه سرت رو بیخ تا بیخ میبرم! از این به بعدم هروقت با تارا دعوام شد باید طرف منو بگیری!
هر وقت دیگهای بود به این حرفش میخندیدم اما الان ممکن بود ناراحت بشه و همه چیز خراب شه. جلوی خودم رو گرفتم و گفتم: قول میدم.
گفت: پس چرا الکی جمع رو شلوغ میکنی؟ میخوای همه بفهمن داریم چه غلطی میکنیم؟
با خونسردی مشکلی که با ریحانه داشتم رو توضیح دادم و فقط این قسمت که من و ریحانه باهم رابطه خاصی داریم رو سانسور کردم و به جاش گفتم من و ریحانه از بچگی بهم نزدیک بودیم و امسالم تولدشه و من به خاطر روحیه حساسش نمیتونم تو روز تولدش جای دیگهای باشم. آرمان راضی نبود اما این بهترین راه بود. اینجوری نه سیخ میسوخت نه کباب.
-جناب عالی بفرما وقتی یه سیریشی مثل سیامک و البته خواهر تو که تنهایی جایی نمیتونه بره، یکسره چسبیدن به ما چجوری میخوایم برنامه رو اوکی کنیم؟
مشکل اصلی همينجا بود اما واسه هر در بسته یه کلیدی وجود داشت! کلی رو مخش کار کردم تا تونستم راضیش کنم. آخرش گفت: بخدا هر چهار تامون رو بگا میدی!
خندیدم و گفتم: سری پیش بد بود؟ نه خدا وکیلی بد بود؟
پوفی کشید و تکیهاش رو از کابینت برداشت. مشغول چایی ریختن برای خودش شد و گفت: خب اگه اینجوریه منم خواهرم رو با خودم میارم.
یکم نگاهش کردم و گفتم: خب بیار!
گفت: جدی؟
شونه بالا انداختم: چرا که نه؟ دو نفر با سه نفر چقدر فرق میکنه؟ فقط لطفا همین سه نفر!
سر تکون داد: باشه. بیچاره خیلی وقته درگیر کنکور و این صحبتا بود، خیلی اذیت شد. لااقل اینجوری یه حال و هوایی عوض میکنه.
باشهای گفتم و کمی باهم در مورد چگونگی دک کردن سه تا آدم مزاحم، و تنها موندن دوتا زوج جوون باهم تو یه مسافرت تقریبا خانوادگی خارج از کشور گپ زدیم. کار سختی در پیش داشتیم اما نشد نداشت. با یه برنامه ریزی مناسب بالاخره به آتوسا میرسیدم.
در ادامه وقت گذروندن با ریحانه، این بار اومده بودیم باغ وحش! جایی نبود نرفته باشیم و به خواسته اون قرار بود همه جا رو حداقل یه بار باهم بریم، حالا گذرمون افتاده بود اینجا. تو پیاده روی سنگ فرش شونه به شونه همدیگه راه میرفتیم و به حیوونای بدبختی نگاه میکردیم که تو قفس زندونی بودن و همزمان به بستنی کیم تو دستمون لیس میزدیم. بستنی تو این هوای سرد دیوونگی بود اما با ریحانه هیچوقت بهم بد نمیگذشت. روی نیمکت سرد فلزی نشستيم و به گردن بلند دو تا زرافهای که خم شده بودن و برگ و علف میخوردن نگاه کردیم. دیگه وقتش بود جریان رو براش توضیح بدم.
-ریحانه؟
بدون اینکه نگام کنه گفت:
-هوم؟
یکم خودم رو نزدیکش کردم و دستم رو پشت گردنش روی نیمکت انداختم.
-قراره واسه عید بریم مسافرت.
اینبار سرش رو چرخوند سمتم: با کی؟
-هستیم یه چند نفری.
-کجا میخواین برین؟
حس کردم صداش رنگ دلخوری گرفت، چون از لفظ برین استفاده کرد، یعنی فکر میکرد خودش قرار نیست بیاد. قبل از اینکه اوضاع پیچیده بشه گفتم: ترکیه. در ضمن برین نه، بریم! توهم میای. نمیذارم اینجا تنها باشی.
مکث کوتاهی کرد و گفت: اگه تارا باشه نمیام!
چشمهام گشاد شد و گفتم: این چه حرفیه؟ مگه میشه تارا نباشه؟ ناسلامتی زنمه! به جز اون سه چهار نفر دیگهام هستن. آشنان همهشون.
دستهاش رو بغل زد و اخمو گفت: همینه که هست! یا تارا یا من!
آهی کشیدم و با نوک انگشتام چشمهام رو چالش دادم. از شدت نفرت این دو تا بهم میشد کلی برق تولید کرد! به هر شکل باید راضیش میکردم تا از خر شیطون پیاده شه. دستم رو دور گردنش پیچیدم و سرم رو بردم جلو. یه بوس صدادار از گونهاش گرفتم و گفتم: تو که نمیخوای من رو اذیت کنی میخوای؟
بستنی رو یه دور وارد دهنش کرد و آورد بیرون. با دیدن این صحنه یه لحظه فکرم رفت سمت فکرهای مثبت هیجده! تصور فیس خوشگلش وقتی داشت برام ساک میزد و لبهای قلوهایش که دور کیرم حلقه شده بود تو هر شرایطی موتورم رو روشن میکرد.
-نوچ!
-ولی داری این کار رو میکنی.
چیزی نگفت. ادامه دادم: میدونم با تارا مشکل داری ولی این یه دفعه رو به خاطر من تحمل کن. چی میشه مگه؟ یعنی اونقدر ارزش ندارم که دو هفته به خاطرم با تارا یکه به دو نکنی؟
بازم چیزی نگفت اما از صورتش میخوندم حرفهام روش اثر کرده. یه تیکه کوچولو از روکش شکلاتی بستنی گوشه لبش چسبیده بود. سرم رو جلو بردم و لبهام رو روی همون قسمت چسبوندم. یه میک محکم زدم و تیکه بستنی رو تو دهنم کشیدم. حس کردم لبهای ریحانه کش اومدن و لبخند زد.
-قبوله یا نه؟
به نشونه فکر کردن لبهاش رو بالا کشید و گفت: اومممم…قبوله ولی به یه شرط!
تو دلم گفتم لعنت به اونی که شرط گذاشتن رو ابداع کرد! ادامه داد: با تارا گرم نگیر، لااقل جلوی من اینکار رو نکن وگرنه سرت رو بیخ تا بیخ میبرم! از این به بعدم هروقت با تارا دعوام شد باید طرف منو بگیری!
هر وقت دیگهای بود به این حرفش میخندیدم اما الان ممکن بود ناراحت بشه و همه چیز خراب شه. جلوی خودم رو گرفتم و گفتم: قول میدم.
-حالا چرا ترکیه؟
با خنده گفتم: چیه؟ دوست داری بریم پاریس؟
اخم کرد: مسخره نکن! منظورم اینه چرا داخل کشور نه؟
-تصمیم یکی از بچهها بود.
-کدوم یکی از بچهها؟ میشناسمش؟
سرم رو. تکون دادم: آره، همونی که تو آزمایشگاه دیدیش.
ابروهاش بالا پرید: اون؟ جدی؟
-آره، قراره با دوست دختر و خواهرش همسفر ما بشن.
هومی گفت.
-ولی من پاسپورت ندارم.
لبخند زدم و گفتم: خودم درستش میکنم.
همه چیز محیای سفر بود. هماهنگیها انجام شده بود و بلیطها تهیه شده بود. با هزار بدبختی مامان رو راضی کردم تا مخ آقاجون رو بزنه و بذاره ریحانه باهامون بیاد. جالب اینجا بود مامان حتی به رفتن منم گیر میداد، انگار بچه دوازده سالهام! خلاصه بعد از مشقتهای فراوون راضیش کردم و اونم با فن و فنون خاص خودش رضایت آقاجون رو گرفت. عید ساعت هشت و نیم شب بود و قرار بود هواپیمامون تا عصر تو خاک ترکیه بشینه. تا لحظهای که تو فرودگاه بهم ملحق شدیم همدیگه رو ندیدیم.
روز موعود، تو سالن بزرگ و شلوغ فرودگاه، بالأخره بعد از چندماه چشمم به جمال آتوسا روشن شد. همون تیپهای مخصوص خودش رو زده بود. شلوار جین جذب که رونهای کشیده و بلندش رو به خوبی به نمایش میگذاشت و یه کت آبی مایل به سبز، همراه تیشرت سفید و روسری چند رنگ. اولین چیزی که توی ظاهرش عوض شده بود رنگ موهاش بود که حالا طلایی بودن و انصافا خیلی بهش میومد. من وسط تارا و ریحانه ایستاده بودم تا مثل خروس جنگیا به همدیگه چنگ نندازن. زیر نگاه متعجب ریحانه دستم رو بردم جلو و گفتم: مشتاق دیدار!
تو آخرین دیدارمون من هرچی زیر لباسهاش داشت رو هرچند نه کاملا واضح، اما به هر شکل دیده بودم اما انگار آتوسا اون شب بخصوص رو فراموش کرده بود که بیخجالت دستم رو گرفت و زل زد تو چشمام.
-منم!
منمش خیلی معنی داشت. منم گفتنش یعنی به صورت کامل به رابطه عجیب بین ما چهار نفر تن داده بود و پیِ ماجراهای آیندهمون رو به تنش مالیده بود. نگاهش رو از من جدا کرد، حال تارا رو پرسید و نگاهش رو به ریحانه دوخت.
-این خوشگل خانوم کیه؟
قبل اینکه من چیزی بگم آرمان گفت: ریحانه خانومِ زیبا هستن، خواهر مهدی جان!
چشم غرهای به آرمان رفتم اما اصلا متوجه نشد، شایدم خودش رو به نفهمیدن زد. آتوسا دست ریحانه رو گرفت: ماشالله چه با کمالاتم هست.
ریحانه لبخند زد و جواب داد: لطف دارین شما.
انگاری برخلاف تارا میشد به رابطه این دوتا امیدوار بود. یه دفعه یه دختر شیکپوش از تو جمعیت سالن بیرون اومد و اومد به سمت ما. یکم طول کشید بشناسمش. باران خواهر آرمان بود که قبلا همدیگه رو دیده بودیم، هرچند خیلی کوتاه. انصافاً مثل داداشش قیافه خوبی داشت و بزرگترین چیزی که تو صورتش جلب توجه میکرد سفیدی پوستش و موهای حنایی رنگش بود که در حد چند بند انگشت از زیر روسری سفیدش بیرون انداخته بود. چهرهاش تا یه حدی مثل ریحانه بود و یکم ازش قد بلندتر و هیکلیتر بود، ولی تو چشم من نصف ریحانهام نبود! مثل اینکه رفته بود خوراکی بخره و تازه برگشته بود. باهم سلام علیک کردیم. تارا و ریحانه نمیشناختنش. منم نامردی نکردم و فرصت رو غنیمت شمردم، حرکت آرمان رو تلافی کردم و گفتم: باران خانوم زیبا هستن، خواهر آرمان جان!
نگاه همزمان باران و آرمان نشست روم. بدون اینکه توجهی به باران کنم زل زدم به چشمهای آرمان و نیشخند زدم. تا باشه دوباره از این غلطا کنه! همگی بهم معرفی شده بودیم. پرسیدم: پس سیامک کو؟
آرمان جواب داد: هنوز نیومده.
ما خودمون رو کنار کشیده بودیم و همه چیز رو سپرده بودیم دست سیامک، و خودش اصلا نیومده بود! واقعا سیامک آدم بیخیالی بود. تو همون اثنا آتوسا به پشت سرم اشاره کرد: اوناهاش، حلال زاده ست!
چرخیدم و به جایی که میگفت نگاه کردم. شلوار کتونی مشکی جذب و کفشای کالج و یه پیرهن سفید پوشیده بود. دوتا دکمه بالای یقهاش رو باز گذاشته بود و داشت چمدونش رو دنبال خودش میکشید و سمت ما میومد. با دیدن موهاش ابروهام بالا پرید. همه رو فر کرده بود و ریخته بود تو پیشونیش. کلا تیپ لاتی زده بود! من که میشناختمش و میدونستم چه جوونوریه ترجیح میدادم ریحانه رو تا شعاع چند هزار کیلومتری ازش دور کنم، اما تقدیر مجبورم کرده بود با خواهرم همسفر شه! بهمون رسید و به تک تکمون دست داد. دستش رو جلوی ریحانه گرفت و ریحانه مثل بز نگاهش کرد. یه سقلمه به پهلوش زدم. به خودش اومد و دست سیامک رو گرفت و جواب خوش و بشش رو داد. بعدی باران بود که متوجه شدم نگاه سیامک چند لحظهای روی باران خشک شد. همون لحظه فهمیدم باران توجهش رو جلب کرده. بقیه نفهمیدن اما هیچکی بهتر از من سیامک رو نمیشناخت. نکته مثبتش این بود که لااقل ریحانه از گزندش در امون میموند، حداقل موقتی! یه ساعتی که تا پرواز باقی مونده بود رو روی نیمکتهای انتظار گذروندیم و باهم گپ زدیم تا بالاخره زمانش فرا رسید.
با خنده گفتم: چیه؟ دوست داری بریم پاریس؟
اخم کرد: مسخره نکن! منظورم اینه چرا داخل کشور نه؟
-تصمیم یکی از بچهها بود.
-کدوم یکی از بچهها؟ میشناسمش؟
سرم رو. تکون دادم: آره، همونی که تو آزمایشگاه دیدیش.
ابروهاش بالا پرید: اون؟ جدی؟
-آره، قراره با دوست دختر و خواهرش همسفر ما بشن.
هومی گفت.
-ولی من پاسپورت ندارم.
لبخند زدم و گفتم: خودم درستش میکنم.
همه چیز محیای سفر بود. هماهنگیها انجام شده بود و بلیطها تهیه شده بود. با هزار بدبختی مامان رو راضی کردم تا مخ آقاجون رو بزنه و بذاره ریحانه باهامون بیاد. جالب اینجا بود مامان حتی به رفتن منم گیر میداد، انگار بچه دوازده سالهام! خلاصه بعد از مشقتهای فراوون راضیش کردم و اونم با فن و فنون خاص خودش رضایت آقاجون رو گرفت. عید ساعت هشت و نیم شب بود و قرار بود هواپیمامون تا عصر تو خاک ترکیه بشینه. تا لحظهای که تو فرودگاه بهم ملحق شدیم همدیگه رو ندیدیم.
روز موعود، تو سالن بزرگ و شلوغ فرودگاه، بالأخره بعد از چندماه چشمم به جمال آتوسا روشن شد. همون تیپهای مخصوص خودش رو زده بود. شلوار جین جذب که رونهای کشیده و بلندش رو به خوبی به نمایش میگذاشت و یه کت آبی مایل به سبز، همراه تیشرت سفید و روسری چند رنگ. اولین چیزی که توی ظاهرش عوض شده بود رنگ موهاش بود که حالا طلایی بودن و انصافا خیلی بهش میومد. من وسط تارا و ریحانه ایستاده بودم تا مثل خروس جنگیا به همدیگه چنگ نندازن. زیر نگاه متعجب ریحانه دستم رو بردم جلو و گفتم: مشتاق دیدار!
تو آخرین دیدارمون من هرچی زیر لباسهاش داشت رو هرچند نه کاملا واضح، اما به هر شکل دیده بودم اما انگار آتوسا اون شب بخصوص رو فراموش کرده بود که بیخجالت دستم رو گرفت و زل زد تو چشمام.
-منم!
منمش خیلی معنی داشت. منم گفتنش یعنی به صورت کامل به رابطه عجیب بین ما چهار نفر تن داده بود و پیِ ماجراهای آیندهمون رو به تنش مالیده بود. نگاهش رو از من جدا کرد، حال تارا رو پرسید و نگاهش رو به ریحانه دوخت.
-این خوشگل خانوم کیه؟
قبل اینکه من چیزی بگم آرمان گفت: ریحانه خانومِ زیبا هستن، خواهر مهدی جان!
چشم غرهای به آرمان رفتم اما اصلا متوجه نشد، شایدم خودش رو به نفهمیدن زد. آتوسا دست ریحانه رو گرفت: ماشالله چه با کمالاتم هست.
ریحانه لبخند زد و جواب داد: لطف دارین شما.
انگاری برخلاف تارا میشد به رابطه این دوتا امیدوار بود. یه دفعه یه دختر شیکپوش از تو جمعیت سالن بیرون اومد و اومد به سمت ما. یکم طول کشید بشناسمش. باران خواهر آرمان بود که قبلا همدیگه رو دیده بودیم، هرچند خیلی کوتاه. انصافاً مثل داداشش قیافه خوبی داشت و بزرگترین چیزی که تو صورتش جلب توجه میکرد سفیدی پوستش و موهای حنایی رنگش بود که در حد چند بند انگشت از زیر روسری سفیدش بیرون انداخته بود. چهرهاش تا یه حدی مثل ریحانه بود و یکم ازش قد بلندتر و هیکلیتر بود، ولی تو چشم من نصف ریحانهام نبود! مثل اینکه رفته بود خوراکی بخره و تازه برگشته بود. باهم سلام علیک کردیم. تارا و ریحانه نمیشناختنش. منم نامردی نکردم و فرصت رو غنیمت شمردم، حرکت آرمان رو تلافی کردم و گفتم: باران خانوم زیبا هستن، خواهر آرمان جان!
نگاه همزمان باران و آرمان نشست روم. بدون اینکه توجهی به باران کنم زل زدم به چشمهای آرمان و نیشخند زدم. تا باشه دوباره از این غلطا کنه! همگی بهم معرفی شده بودیم. پرسیدم: پس سیامک کو؟
آرمان جواب داد: هنوز نیومده.
ما خودمون رو کنار کشیده بودیم و همه چیز رو سپرده بودیم دست سیامک، و خودش اصلا نیومده بود! واقعا سیامک آدم بیخیالی بود. تو همون اثنا آتوسا به پشت سرم اشاره کرد: اوناهاش، حلال زاده ست!
چرخیدم و به جایی که میگفت نگاه کردم. شلوار کتونی مشکی جذب و کفشای کالج و یه پیرهن سفید پوشیده بود. دوتا دکمه بالای یقهاش رو باز گذاشته بود و داشت چمدونش رو دنبال خودش میکشید و سمت ما میومد. با دیدن موهاش ابروهام بالا پرید. همه رو فر کرده بود و ریخته بود تو پیشونیش. کلا تیپ لاتی زده بود! من که میشناختمش و میدونستم چه جوونوریه ترجیح میدادم ریحانه رو تا شعاع چند هزار کیلومتری ازش دور کنم، اما تقدیر مجبورم کرده بود با خواهرم همسفر شه! بهمون رسید و به تک تکمون دست داد. دستش رو جلوی ریحانه گرفت و ریحانه مثل بز نگاهش کرد. یه سقلمه به پهلوش زدم. به خودش اومد و دست سیامک رو گرفت و جواب خوش و بشش رو داد. بعدی باران بود که متوجه شدم نگاه سیامک چند لحظهای روی باران خشک شد. همون لحظه فهمیدم باران توجهش رو جلب کرده. بقیه نفهمیدن اما هیچکی بهتر از من سیامک رو نمیشناخت. نکته مثبتش این بود که لااقل ریحانه از گزندش در امون میموند، حداقل موقتی! یه ساعتی که تا پرواز باقی مونده بود رو روی نیمکتهای انتظار گذروندیم و باهم گپ زدیم تا بالاخره زمانش فرا رسید.
چمدونها رو تحویل دادیم و بعد از چک شدن بلیط و مدارک از خرطومی عبور کردیم و بالاخره وارد هواپیما شدیم. ردیفها چهارتایی بود. سریع ریحانه رو کنار خودم نشوندم، جوری که ریحانه گوشه گوشه بود و کسی نمیتونست کنارش بشینه. تاراهم کنار من نشست و کنار تارا سیامک. یکم استرس پرواز داشتم اما نه اونقدر که اذیت بشم. توصیهها اعلام شد و روال معمول طی شد. هواپیما شروع به حرکت کرد و موقع بلند شدن یه تکون محکم خورد که همزمان تارا و ریحانه دستم رو فشار دادن. یکم استرسم بیشتر شد و ترجیح دادم وسط پرواز بخوابم. چشمام رو گذاشتم روهم اما خوابم نمیبرد. این سفر خیلی شیطانی بود! قرار بود اتفاقاتی توش بیفته که با هیچ منطقی نمیشد نرمال توصیفشون کرد. فقط شیرین و اعتیاد آور بودن.
نمیدونم چقدر گذشت که با صدای مهماندار که اعلام میکرد وارد حریم هوایی ترکیه شدیم، یه دفعه انگار که خانمهای توی هواپیما جادو شده باشن شروع کردن برداشتن شال و روسریهاشون. تاراهم مثل باران و آتوسا شالش رو حتی بدون اینکه نظر من رو بپرسه برداشت. ریحانه چشمهای گرد شدهاش رو از روی تارا برداشت و با آرنج به پهلوم زد. نگاهش کردم. زیر لب گفت: چه خبره؟!
تقریبا همه بیحجاب شده بودن. حقیقت فکر اینجاش رو نکرده بودم! نمیشد تو جمعمون فقط ریحانه روسری داشته باشه. یکم فکر کردم و گفتم: روسریتو بردار.
گفت: چی؟!!!
-عیب نداره، تو بردار.
یکم نگاهم کرد و پوفی کشید. گفتم: چیه؟ میخوای تا آخر سفر روسری سر کنی؟
تارا سرک کشید و گفت: چیزی شده؟
ریحانه با حرص روسریش رو برداشت و گفت: خیر!!
نیم نگاهی به تارا که با چشماش ازم سوال میپرسید: «چه مرگشه باز؟!» شونهای بالا انداختم و حرفی نزدم. زیر چشمی به بقیه نگاه کردم. آتوسا شالش رو دور گردنش انداخته بود و باران به جز روسری مانتوش روهم در آورده بود و داشت با دست خودش رو باد میزد. نگاهم رو از موهای حناییش گرفتم و دست به سینه به صندلی تکيه دادم. کم کم چشمهام روی هم رفت.
بعد از فرود اومدن تو فرودگاه استامبول، یه مرد که خودش رو خسرو و دوست سیامک معرفی کرد دم فرودگاه دوتا ماشین برامون آماده کرده بود. به محض رسیدن سوار شدیم و به سمت هتلی که اتاقهاش از قبل برامون رزرو شده بود رفتیم. هرکی نمیدونست فکر میکرد چقدر اشخاص مهمی هستیم ما! سیامک یه هتل به گفته خودش پنج ستاره رو واسه پونزده روز رزرو کرده بود و همه چی از قبل برنامه ریزی شده بود. تنها کاری که ما باید میکردیم لذت بردن بود! وقتی به هتل مورد نظر رسیدیم همگی ضد حال خوردیم. هیچ چیز هتل به پنج ستاره نمیخورد و مشخص بود هتل متوسطیه. جوری که موقع ورود به لابی آرمان سرش رو آورد نزدیک و یواش گفت: سیامک همینجا رو میگفت پنج ستاره؟ این نیم ستارههم نیست!
البته اونقدرام که آرمان میگفت بد نبود. سیزدهتا طبقه داشت و ما تو طبقه دهم چهارتا اتاق داشتیم. دوتا برای دوتا زوج جمع، یکی برای ریحانه و باران و یکیم برای سیامک بدبخت! البته اون همیشه پیش ما پلاس میشد و از این بابت مشکلی نبود. همراه تارا چمدونها رو با ذوق باز کردیم و از شدت گشنگی آرمان و آتوسا رو خبر کردیم تا باهم به رستوران هتل که طبقه همکف بود بریم. بازی رو از دقیقه اول شروع کرده بودیم و اونم این بود که ما چهار نفر با استدلال به این که زوج هستیم خودمون رو از سه مجرد جمع جدا کنیم، اونقدر که یه شکاف بینمون به وجود بیاد و بعد، از فرصت طلایی که هیچ ایدهای نداشتم کی قراره سر راهمون قرار بگیره استفاده کنیم و یه رابطه توپ چهار نفره رو تجربه کنیم. بیسر و صدا و بدون جلب توجه رفتیم پایین، تو رستوران هتل. هنوز تا لحظه تحویل سال مونده بود و فرصت داشتیم. چهار نفری پشت میز نشستیم و پیشخدمت به سمتون اومد. به انگلیسی یه چیزی بلغور کردیم و غذا سفارش دادیم. وقتی پیشخدمت رفت، دست به سینه شدم و با لبخند به آتوسا خیره شدم. این تیپ جدیدش برام جالب بود. موهای طلایی و آزادش رو با کلیپس پشت سرش جمع کرده بود و یه فون کرم رنگ به تن داشت. گفتم:
-ترجیح میدادم زودتر ببینمت آتوسا، نه بعد سه ماه!
آتوسا لبخند کوچیکی زد. نیم نگاهی به آرمان و تارا که مطمئن بودم به مکالمه ما گوش میدن انداخت و گفت: لطف داری مهدی جان.
-نه دارم جدی میگم. میدونی…بعد از اتفاقای که بین ما افتاد… .
آرمان وقتی دید دارم دارد قسمتهاي خطرناک میشم پرید وسط بحثمون:
فکر نمیکنم الان وقت این حرفها باشه، هنوز وقت زیاد داریم، مگه نه؟
تارا به تأیید حرفش سر تکون داد. گفتم: اتفاقا بهتره همین اول سنگامونو باهم وا بکنیم. دوست دارم رو بازی کنیم!
نمیدونم چقدر گذشت که با صدای مهماندار که اعلام میکرد وارد حریم هوایی ترکیه شدیم، یه دفعه انگار که خانمهای توی هواپیما جادو شده باشن شروع کردن برداشتن شال و روسریهاشون. تاراهم مثل باران و آتوسا شالش رو حتی بدون اینکه نظر من رو بپرسه برداشت. ریحانه چشمهای گرد شدهاش رو از روی تارا برداشت و با آرنج به پهلوم زد. نگاهش کردم. زیر لب گفت: چه خبره؟!
تقریبا همه بیحجاب شده بودن. حقیقت فکر اینجاش رو نکرده بودم! نمیشد تو جمعمون فقط ریحانه روسری داشته باشه. یکم فکر کردم و گفتم: روسریتو بردار.
گفت: چی؟!!!
-عیب نداره، تو بردار.
یکم نگاهم کرد و پوفی کشید. گفتم: چیه؟ میخوای تا آخر سفر روسری سر کنی؟
تارا سرک کشید و گفت: چیزی شده؟
ریحانه با حرص روسریش رو برداشت و گفت: خیر!!
نیم نگاهی به تارا که با چشماش ازم سوال میپرسید: «چه مرگشه باز؟!» شونهای بالا انداختم و حرفی نزدم. زیر چشمی به بقیه نگاه کردم. آتوسا شالش رو دور گردنش انداخته بود و باران به جز روسری مانتوش روهم در آورده بود و داشت با دست خودش رو باد میزد. نگاهم رو از موهای حناییش گرفتم و دست به سینه به صندلی تکيه دادم. کم کم چشمهام روی هم رفت.
بعد از فرود اومدن تو فرودگاه استامبول، یه مرد که خودش رو خسرو و دوست سیامک معرفی کرد دم فرودگاه دوتا ماشین برامون آماده کرده بود. به محض رسیدن سوار شدیم و به سمت هتلی که اتاقهاش از قبل برامون رزرو شده بود رفتیم. هرکی نمیدونست فکر میکرد چقدر اشخاص مهمی هستیم ما! سیامک یه هتل به گفته خودش پنج ستاره رو واسه پونزده روز رزرو کرده بود و همه چی از قبل برنامه ریزی شده بود. تنها کاری که ما باید میکردیم لذت بردن بود! وقتی به هتل مورد نظر رسیدیم همگی ضد حال خوردیم. هیچ چیز هتل به پنج ستاره نمیخورد و مشخص بود هتل متوسطیه. جوری که موقع ورود به لابی آرمان سرش رو آورد نزدیک و یواش گفت: سیامک همینجا رو میگفت پنج ستاره؟ این نیم ستارههم نیست!
البته اونقدرام که آرمان میگفت بد نبود. سیزدهتا طبقه داشت و ما تو طبقه دهم چهارتا اتاق داشتیم. دوتا برای دوتا زوج جمع، یکی برای ریحانه و باران و یکیم برای سیامک بدبخت! البته اون همیشه پیش ما پلاس میشد و از این بابت مشکلی نبود. همراه تارا چمدونها رو با ذوق باز کردیم و از شدت گشنگی آرمان و آتوسا رو خبر کردیم تا باهم به رستوران هتل که طبقه همکف بود بریم. بازی رو از دقیقه اول شروع کرده بودیم و اونم این بود که ما چهار نفر با استدلال به این که زوج هستیم خودمون رو از سه مجرد جمع جدا کنیم، اونقدر که یه شکاف بینمون به وجود بیاد و بعد، از فرصت طلایی که هیچ ایدهای نداشتم کی قراره سر راهمون قرار بگیره استفاده کنیم و یه رابطه توپ چهار نفره رو تجربه کنیم. بیسر و صدا و بدون جلب توجه رفتیم پایین، تو رستوران هتل. هنوز تا لحظه تحویل سال مونده بود و فرصت داشتیم. چهار نفری پشت میز نشستیم و پیشخدمت به سمتون اومد. به انگلیسی یه چیزی بلغور کردیم و غذا سفارش دادیم. وقتی پیشخدمت رفت، دست به سینه شدم و با لبخند به آتوسا خیره شدم. این تیپ جدیدش برام جالب بود. موهای طلایی و آزادش رو با کلیپس پشت سرش جمع کرده بود و یه فون کرم رنگ به تن داشت. گفتم:
-ترجیح میدادم زودتر ببینمت آتوسا، نه بعد سه ماه!
آتوسا لبخند کوچیکی زد. نیم نگاهی به آرمان و تارا که مطمئن بودم به مکالمه ما گوش میدن انداخت و گفت: لطف داری مهدی جان.
-نه دارم جدی میگم. میدونی…بعد از اتفاقای که بین ما افتاد… .
آرمان وقتی دید دارم دارد قسمتهاي خطرناک میشم پرید وسط بحثمون:
فکر نمیکنم الان وقت این حرفها باشه، هنوز وقت زیاد داریم، مگه نه؟
تارا به تأیید حرفش سر تکون داد. گفتم: اتفاقا بهتره همین اول سنگامونو باهم وا بکنیم. دوست دارم رو بازی کنیم!
وقتی دیدم ساکتن ادامه حرفم رو گرفتم: خب داشتم میگفتم…میدونی آتوسا ،بعد اتفاقاتی که بینمون افتاد این که ما همدیگه رو نبینیم اجتناب ناپذیره! برعکس باید همدیگه رو زیاد ببینیم!
چیزی نگفت و خیره نگاهم کرد. خم شدم روی میز و خیلی جدی ادامه دادم: هیچوقت فرصت نشد باهات رو در رو حرف بزنم، نه در مورد اون شب خاص و نه اتفاقات دیگه بینمون. ما سه نفر… .
به اون دو نفر اشاره کردم و ادامه دادم: خیلی وقته که پیِ همه چیز رو به تنمون مالیدیم، فقط مونده تو که البته نصفه و نیمه اوکی رو دادی، ولی دوست دارم مستقیم از زبونت بشنوم که با ميل خودت با همه چیز موافقی.
بعد دستم رو مقابل چشمهاي آرمان بردم جلو و دست دوست دخترش رو لای انگشتام گرفتم.
-خب… چی میگی؟
آتوسا به آرمان نگاه کرد، اما دستش رو از دستم بیرون نکشید: خب…من…وقتی آرمان در مورد رابطه بینتون باهام حرف زد چیزی نمونده بود باهاش بهم بزنم و حتی دیگه اسمش رو نیارم، اما یه حرف قشنگ زد. گفت شما دوتا زن و شوهرید و اسمتون تو شناسنامه همه و با همه اینها به این سمت کشیده شدید. ولی من و آرمان رابطه رسمی نداریم. خیلی آزادتریم! وقتی شما ریسکش رو قبول کردین و انجامش دادین یعتی قطعا ارزشش رو داره.
لبخند زدم و در مقابل نگاه بقیه پشت دستش رو بوسیدم. به تبعیت از این کارم آرمانهم دست تارا رو تو دست گرفت و چهار نفری لبخند رضایتمندی زدیم.
-شما اینجایید؟؟
با شنیدن صداي ریحانه رنگ هر چهار نفرمون پرید و سریع دستهامون رو از هم جدا کردیم. داشت نزدیکمون میشد که این حرف رو زده بود. از حالت صورتش حدس زدم چیزی ندیده. سریع بلند شدم و یه صندلی از میز خالی کنارمون برداشتم و به هر ضرب و زوری بود براش یه جایی بین خودمون درست کردم.
-آره، بیا بشین.
-خيلي دنبالتون گشتم.
چشمم به تارا افتاد که داشت بد نگاهم میکرد. با تعجب بهش اشاره کردم چیه؟ که با اخم رو برگردوند. سری تکون دادم و نگاهم رو متوجه ریحانه کردم که کنارم مینشست. موهاش رو با کش از پشت بسته بود و یه سارافون طرح دار بنفش تیره پوشیده بود. نمونه بارز یه دختر تینیج بود. یه دختر تینیج هات! من واسه این دختر برنامهها داشتم که تو اولین فرصت عملیش میکردم. بهش لبخند زدم.
-خوبی؟ بقیه کجان؟
-چهمیدونم!
با خنده گفتم: چهمیدونی؟
سر تکون داد.
-وقتی بیدار شدم کسی نبود.
ابروهام بالا پرید. عجیب بود واقعا!
-خب خانوم خانوما، کلاس چندمی شما؟!
ریحانه از این اینکه آتوسا باهاش بچگونه حرف زد اخم کرد.
-دوم دبیرستان.
آتوسا گفت: جدی؟ بهت میخوره بالاتر باشی.
ریحانه بیاهمیت شونه بالا انداخت. زیاد به جمعمون علاقه نداشت و این خیلی خوب بود! تو تمام مدت نگاه خیره آرمان روی صورت ریحانه رو مخم بود اما کاری نمیتونستم بکنم. واسه اینکه ریحانه رو به حرف نگیرن گفتم: میخوای واست چیزی سفارش بدم؟
گفت: نوچ…حوصلهام سر رفته.
گفتم: خب؟
-خودت میدونی چیکار کنی!
با خنده و درحالی که مواظب بودم بقیه صدامون رو نشون گفتم: چیکار کنم؟
-سر حالم بیار!
در کمال تأسف منظورش از این جمله فقط این بود که بریم کاری کنیم یا دور بزنیم تا حوصلهاش سر نره، اما کاش منظورش این بود یه مکان پیدا کنیم! تو این مدتی که خودش رو ازم دریغ کرده بود، بدجوری دلم برای پوست تنش تنگ شده بود. بدون مقدمه دستش رو گرفتم و درحالی که حتی هنوز سفارشمون رو نیاورده بودن بلند شدیم.
-بچهها ما بریم یه جایی سریع برمیگردیم!
قبل از اینکه کسی حتی فرصت کنه حرف بزنه از مقابل چشمهای متعجب و حیرت زده بقیه و پر غضب تارا رد شدیم. کجا؟ خودمم نمیدونستم! تو یه تصمیم آنی رفتیم سمت آسانسور و واردش شدیم. هیچکی داخلش نبود. خلوت خلوت! باز خوب لااقل این هتل آسانسور داشت! دکمه آخر رو زدم. دست به سینه شدم و نگاهش کردم. کاری نکردم، فقط نگاهش کردم. ریحانه لبخند خجولی زد و گفت: چرا اینجوری نگاه میکنی؟
چراش رو درک نمیکرد چون پسر نبود! خوشگلی خودش به کنار، اندامی که زیر لباسهاش پنهان کرده بود و من ندیده حفظشون بودم چشمم رو خیره میکرد. من که میدونستم اون زیر چه خبره! سری تکون دادم: هیچی…همینجوری.
-تارا عصبانی بود.
-چرا؟
-فکر کنم چون با من اومدی!
بیاهمیت سری تکون دادم: ولش کن!
تو این لحظه به تارا فکر نمیکردم. رسیدیم طبقه آخر. وقتی درهای آسانسور باز شد دهنهامونم همراهش باز شد! چنین چیزی از این هتل بعید بود. یه سالن بزرگ مقابلمون بود که کفش موکت قرمز سرتاسری پهن شده بود و کلی میز بیلیارد و قمار توش چیده شده بود. کلی آدم مشغول بازی بودن و یه بار کوچولوهم گوشه انتهایی سالن وجود داشت. با هیجان دست ریحانه رو گرفتم و باهم تو سالن چرخ زدیم. روی میزهای قمار پر از ژتونهای رنگارنگ بود و اکثرا دور میزها مردها نشسته بودن ولی گهگداری زنهم بینشون دیده میشد.
چیزی نگفت و خیره نگاهم کرد. خم شدم روی میز و خیلی جدی ادامه دادم: هیچوقت فرصت نشد باهات رو در رو حرف بزنم، نه در مورد اون شب خاص و نه اتفاقات دیگه بینمون. ما سه نفر… .
به اون دو نفر اشاره کردم و ادامه دادم: خیلی وقته که پیِ همه چیز رو به تنمون مالیدیم، فقط مونده تو که البته نصفه و نیمه اوکی رو دادی، ولی دوست دارم مستقیم از زبونت بشنوم که با ميل خودت با همه چیز موافقی.
بعد دستم رو مقابل چشمهاي آرمان بردم جلو و دست دوست دخترش رو لای انگشتام گرفتم.
-خب… چی میگی؟
آتوسا به آرمان نگاه کرد، اما دستش رو از دستم بیرون نکشید: خب…من…وقتی آرمان در مورد رابطه بینتون باهام حرف زد چیزی نمونده بود باهاش بهم بزنم و حتی دیگه اسمش رو نیارم، اما یه حرف قشنگ زد. گفت شما دوتا زن و شوهرید و اسمتون تو شناسنامه همه و با همه اینها به این سمت کشیده شدید. ولی من و آرمان رابطه رسمی نداریم. خیلی آزادتریم! وقتی شما ریسکش رو قبول کردین و انجامش دادین یعتی قطعا ارزشش رو داره.
لبخند زدم و در مقابل نگاه بقیه پشت دستش رو بوسیدم. به تبعیت از این کارم آرمانهم دست تارا رو تو دست گرفت و چهار نفری لبخند رضایتمندی زدیم.
-شما اینجایید؟؟
با شنیدن صداي ریحانه رنگ هر چهار نفرمون پرید و سریع دستهامون رو از هم جدا کردیم. داشت نزدیکمون میشد که این حرف رو زده بود. از حالت صورتش حدس زدم چیزی ندیده. سریع بلند شدم و یه صندلی از میز خالی کنارمون برداشتم و به هر ضرب و زوری بود براش یه جایی بین خودمون درست کردم.
-آره، بیا بشین.
-خيلي دنبالتون گشتم.
چشمم به تارا افتاد که داشت بد نگاهم میکرد. با تعجب بهش اشاره کردم چیه؟ که با اخم رو برگردوند. سری تکون دادم و نگاهم رو متوجه ریحانه کردم که کنارم مینشست. موهاش رو با کش از پشت بسته بود و یه سارافون طرح دار بنفش تیره پوشیده بود. نمونه بارز یه دختر تینیج بود. یه دختر تینیج هات! من واسه این دختر برنامهها داشتم که تو اولین فرصت عملیش میکردم. بهش لبخند زدم.
-خوبی؟ بقیه کجان؟
-چهمیدونم!
با خنده گفتم: چهمیدونی؟
سر تکون داد.
-وقتی بیدار شدم کسی نبود.
ابروهام بالا پرید. عجیب بود واقعا!
-خب خانوم خانوما، کلاس چندمی شما؟!
ریحانه از این اینکه آتوسا باهاش بچگونه حرف زد اخم کرد.
-دوم دبیرستان.
آتوسا گفت: جدی؟ بهت میخوره بالاتر باشی.
ریحانه بیاهمیت شونه بالا انداخت. زیاد به جمعمون علاقه نداشت و این خیلی خوب بود! تو تمام مدت نگاه خیره آرمان روی صورت ریحانه رو مخم بود اما کاری نمیتونستم بکنم. واسه اینکه ریحانه رو به حرف نگیرن گفتم: میخوای واست چیزی سفارش بدم؟
گفت: نوچ…حوصلهام سر رفته.
گفتم: خب؟
-خودت میدونی چیکار کنی!
با خنده و درحالی که مواظب بودم بقیه صدامون رو نشون گفتم: چیکار کنم؟
-سر حالم بیار!
در کمال تأسف منظورش از این جمله فقط این بود که بریم کاری کنیم یا دور بزنیم تا حوصلهاش سر نره، اما کاش منظورش این بود یه مکان پیدا کنیم! تو این مدتی که خودش رو ازم دریغ کرده بود، بدجوری دلم برای پوست تنش تنگ شده بود. بدون مقدمه دستش رو گرفتم و درحالی که حتی هنوز سفارشمون رو نیاورده بودن بلند شدیم.
-بچهها ما بریم یه جایی سریع برمیگردیم!
قبل از اینکه کسی حتی فرصت کنه حرف بزنه از مقابل چشمهای متعجب و حیرت زده بقیه و پر غضب تارا رد شدیم. کجا؟ خودمم نمیدونستم! تو یه تصمیم آنی رفتیم سمت آسانسور و واردش شدیم. هیچکی داخلش نبود. خلوت خلوت! باز خوب لااقل این هتل آسانسور داشت! دکمه آخر رو زدم. دست به سینه شدم و نگاهش کردم. کاری نکردم، فقط نگاهش کردم. ریحانه لبخند خجولی زد و گفت: چرا اینجوری نگاه میکنی؟
چراش رو درک نمیکرد چون پسر نبود! خوشگلی خودش به کنار، اندامی که زیر لباسهاش پنهان کرده بود و من ندیده حفظشون بودم چشمم رو خیره میکرد. من که میدونستم اون زیر چه خبره! سری تکون دادم: هیچی…همینجوری.
-تارا عصبانی بود.
-چرا؟
-فکر کنم چون با من اومدی!
بیاهمیت سری تکون دادم: ولش کن!
تو این لحظه به تارا فکر نمیکردم. رسیدیم طبقه آخر. وقتی درهای آسانسور باز شد دهنهامونم همراهش باز شد! چنین چیزی از این هتل بعید بود. یه سالن بزرگ مقابلمون بود که کفش موکت قرمز سرتاسری پهن شده بود و کلی میز بیلیارد و قمار توش چیده شده بود. کلی آدم مشغول بازی بودن و یه بار کوچولوهم گوشه انتهایی سالن وجود داشت. با هیجان دست ریحانه رو گرفتم و باهم تو سالن چرخ زدیم. روی میزهای قمار پر از ژتونهای رنگارنگ بود و اکثرا دور میزها مردها نشسته بودن ولی گهگداری زنهم بینشون دیده میشد.
هیچ ایدهای نداشتم ارزش ژتونها چقدره ولی احتمال میدادم بازیشون فقط واسه وقت گذرونی باشه و خیلی شرطهای سنگین نبندن، وگرنه تو این هتل معمولی چی میخواستن؟ نزدیک بار شدیم. یه مرد اتو کشیده دستمال به دست با کت سفید پشت بار بود و انواع و اقسام مشروبها تو ردیفهای پشت سرش به چشم میخورد.
چشم ریحانه خیره به بطریها بود. پرسیدم: تا حالا خوردی؟
نگاهم کرد و گفت:
-معلومه که نه!
-دوست داری امتحان کنی؟
چشم درشت کرد: جدی میگی؟
-جدی میگم.
یکم تو چشمام نگاه کرد تا شوخی یا جدی بودن حرفم رو از نگاهم بخونه. لبهاش رو بهم فشار داد و گفت: بدم نمیاد!
بشکنی زدم و توجه بارتندر رو جلب کردم. اومد سمتم و به ترکی چیزی گفت. به انگلیسی گفتم یه مشروب سبک میخوام. دو پیک سفارش دادم و یه لیوان رو به دست ریحانه دادم.
-مزهاش زیاد خوب نیست.
-پس چرا میخورین؟
خندیدم و گفتم: هرچیزی رو که فقط واسه مزهاش نمیخورن! مشروب آدمو مست میکنه، البته مستیم حد داره. میتونی سیاه مست بشی یا فقط یکم سرت داغ بشه.
سری تکون داد و به محتویات داخل لیوان نگاه کرد. یکم بعد لیوان رو به سمت لبهای رژ خوردهاش برد و یه قلپ از محتویات بیرنگش خورد. صورتش درهم شد و گفت: اه! چقدر تلخه!
با صدای بلند خندیدم و توجه چند نفر بهمون جلب شد. به سختی جلوی خندهام رو گرفتم و گفتم: همشو بخور، تأثیرشو بعدا میفهمی.
اول نمیخواست بخوره اما بعد پشیمون شد و یواش یواش همشو خورد. لیوان بیشتر از نیمه پر بود و شک نداشتم روش اثر میذاره. یک ربعی به صحبت کردن گذشت و ریحانه گفت: یکم…یه جوری شدم!
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
-چجوری؟!
-نمیدونم، انگار… .
میدونستم حالش چجوریه. دستش رو گرفتم و باهم به سمت راه پله عریضی که یک راست به پشت بوم ختم میشد رفتیم. برعکس تصورم اونجام پر آدم بود. فکر میکردم خلوته و راحت میتونم یه عشق و حال ریز با ریحانه بکنم اما اشتباه میکردم. افسوس لحظهای رو خوردم که با ریحانه تو آسانسور تنها بودیم و میتونستم یه دستی بهش برسونم. جسارت زیادی میطلبید که با خواهرم تو اجتماع عشقبازی کنم! هرچند فکر به اینکه هیچکی نسبت ما رو نمیدونه یکم قلقلکم میداد تا این شکل از شهوت روهم تجربه کنم اما وقتی چشمم به گوشه پشت بوم افتاد فهمیدم زهی خیال خام! ما از این شانسها نداریم. پشتش به ما بود اما از موهای فر و مشکیش شناختمش. سیامک بود که داشت با یکی صحبت میکرد. از سر و شکل و ظرافت شخص مقابلش فهمیدم داره با یه دختر حرف میزنه. لاشی هنوز نیومده بود شروع کرده بود مخ زدن! یه دفعه سیامک رفت کنار و من مات و مبهوت موندم. انتظار هر کسی رو داشتم به جز باران! هنوز یه روز از دیدنش نگذشته بود که فهمیدم برخلاف ظاهرش اینم خیلی راحت وا میده و میشه زمینش زد. بدم نمیومد یه دستی به خواهر آرمان برسونم. یه لباس میدی بنفش پوشیده بود و پاهاش تا اواسط ساق لخت بودن. حیف چاک دامن لباس از وسط بود و نمیتونستم پاهاش رو بهتر ببینم. خیلی پوستش سفید بود. یعنی قرار بود دست سیامک روی این پوست بشینه؟ واقعا بهش حسودیم میشد. ریحانه از خیرگی نگاهم به همون سمت نگاه کرد و گفت: اون…باران نیست؟…اونم سیامکه که…مگه این دوتا باهمن؟
سرم رو به چپ و راست تکون دادم و زیر نظر گرفتمشون. با یکم نگاه کردن به رفتارشون متوجه شدم در حقیقت سیامک مخ باران رو نزده بلکه در حال زدن مخشه! یعنی سعی میکرد توجه باران رو جلب کنه اما حتی از همون فاصله متوجه میشدم دختره خیلی ناز میاد. هرچند کاملا واضح بود که همچین بیمیل بیمیلم نیست، فقط سيامک باید تلاشش رو بيشتر میکرد. آخرش باران چیزی گفت که باعث شد حالت چهره سیامک عوض شه و رنگ ناراحتی به خودش بگیره. نگاهم رو ازشون کندم و به ریحانه دوختم که داشت موشکافانه به اون دوتا نگاه میکرد. لبخند زدم و گفتم: انگاری سیامک ناراحت شد!
گفت: ولی پسر بدی به نظر نمیرسه.
به حرفش پوزخند زدم. سیامک پسر با معرفتی بود اما در مواجهه با دختر جماعت از اون دهن سرویسا بود! کلا دختر که میدید آب دهنش راه میفتاد. یه چیزی از خودم بدتر! دستم رو پشت کمر ریحانه گذاشتم و به سمت پلهها هدایتش کردم.
-بریم که وقت تنگه!
با اعتراض گفت: کجا؟
-تو بیا کار نداشته باش!
از پلهها پایین اومدیم و وارد سالن شدیم. یه راست رفتیم سمت آسانسور و تو دلم دعا کردم کاش کسی سوار نشه!
-الان میفهمی.
یکم گذشت و درها باز شد. آسانسور خالی بود اما سه نفر دیگه پشت سرمون منتظر رسیدنش بودن. لعنتی تو دلم نثار این شانس کردم و هر پنج نفر که متشکل میشد از ما، یه پیرمرد کچل و یه زن و شوهر میانسال که شوهره سیاهپوست بود سوار شدیم. شاکی از این شرایط دست به سینه به دیواره فلزی تکیه دادم و پیر مرده دکمه دو طبقه پایینتر رو زد و آسانسور به حرکت افتاد. امید تو دلم زنده شد. اگه زن و مردهم پیاده میشدن و با یکم بخت و اقبال اضافه کسی سوار نمیشد اون موقع به هدفم میرسیدم.
چشم ریحانه خیره به بطریها بود. پرسیدم: تا حالا خوردی؟
نگاهم کرد و گفت:
-معلومه که نه!
-دوست داری امتحان کنی؟
چشم درشت کرد: جدی میگی؟
-جدی میگم.
یکم تو چشمام نگاه کرد تا شوخی یا جدی بودن حرفم رو از نگاهم بخونه. لبهاش رو بهم فشار داد و گفت: بدم نمیاد!
بشکنی زدم و توجه بارتندر رو جلب کردم. اومد سمتم و به ترکی چیزی گفت. به انگلیسی گفتم یه مشروب سبک میخوام. دو پیک سفارش دادم و یه لیوان رو به دست ریحانه دادم.
-مزهاش زیاد خوب نیست.
-پس چرا میخورین؟
خندیدم و گفتم: هرچیزی رو که فقط واسه مزهاش نمیخورن! مشروب آدمو مست میکنه، البته مستیم حد داره. میتونی سیاه مست بشی یا فقط یکم سرت داغ بشه.
سری تکون داد و به محتویات داخل لیوان نگاه کرد. یکم بعد لیوان رو به سمت لبهای رژ خوردهاش برد و یه قلپ از محتویات بیرنگش خورد. صورتش درهم شد و گفت: اه! چقدر تلخه!
با صدای بلند خندیدم و توجه چند نفر بهمون جلب شد. به سختی جلوی خندهام رو گرفتم و گفتم: همشو بخور، تأثیرشو بعدا میفهمی.
اول نمیخواست بخوره اما بعد پشیمون شد و یواش یواش همشو خورد. لیوان بیشتر از نیمه پر بود و شک نداشتم روش اثر میذاره. یک ربعی به صحبت کردن گذشت و ریحانه گفت: یکم…یه جوری شدم!
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
-چجوری؟!
-نمیدونم، انگار… .
میدونستم حالش چجوریه. دستش رو گرفتم و باهم به سمت راه پله عریضی که یک راست به پشت بوم ختم میشد رفتیم. برعکس تصورم اونجام پر آدم بود. فکر میکردم خلوته و راحت میتونم یه عشق و حال ریز با ریحانه بکنم اما اشتباه میکردم. افسوس لحظهای رو خوردم که با ریحانه تو آسانسور تنها بودیم و میتونستم یه دستی بهش برسونم. جسارت زیادی میطلبید که با خواهرم تو اجتماع عشقبازی کنم! هرچند فکر به اینکه هیچکی نسبت ما رو نمیدونه یکم قلقلکم میداد تا این شکل از شهوت روهم تجربه کنم اما وقتی چشمم به گوشه پشت بوم افتاد فهمیدم زهی خیال خام! ما از این شانسها نداریم. پشتش به ما بود اما از موهای فر و مشکیش شناختمش. سیامک بود که داشت با یکی صحبت میکرد. از سر و شکل و ظرافت شخص مقابلش فهمیدم داره با یه دختر حرف میزنه. لاشی هنوز نیومده بود شروع کرده بود مخ زدن! یه دفعه سیامک رفت کنار و من مات و مبهوت موندم. انتظار هر کسی رو داشتم به جز باران! هنوز یه روز از دیدنش نگذشته بود که فهمیدم برخلاف ظاهرش اینم خیلی راحت وا میده و میشه زمینش زد. بدم نمیومد یه دستی به خواهر آرمان برسونم. یه لباس میدی بنفش پوشیده بود و پاهاش تا اواسط ساق لخت بودن. حیف چاک دامن لباس از وسط بود و نمیتونستم پاهاش رو بهتر ببینم. خیلی پوستش سفید بود. یعنی قرار بود دست سیامک روی این پوست بشینه؟ واقعا بهش حسودیم میشد. ریحانه از خیرگی نگاهم به همون سمت نگاه کرد و گفت: اون…باران نیست؟…اونم سیامکه که…مگه این دوتا باهمن؟
سرم رو به چپ و راست تکون دادم و زیر نظر گرفتمشون. با یکم نگاه کردن به رفتارشون متوجه شدم در حقیقت سیامک مخ باران رو نزده بلکه در حال زدن مخشه! یعنی سعی میکرد توجه باران رو جلب کنه اما حتی از همون فاصله متوجه میشدم دختره خیلی ناز میاد. هرچند کاملا واضح بود که همچین بیمیل بیمیلم نیست، فقط سيامک باید تلاشش رو بيشتر میکرد. آخرش باران چیزی گفت که باعث شد حالت چهره سیامک عوض شه و رنگ ناراحتی به خودش بگیره. نگاهم رو ازشون کندم و به ریحانه دوختم که داشت موشکافانه به اون دوتا نگاه میکرد. لبخند زدم و گفتم: انگاری سیامک ناراحت شد!
گفت: ولی پسر بدی به نظر نمیرسه.
به حرفش پوزخند زدم. سیامک پسر با معرفتی بود اما در مواجهه با دختر جماعت از اون دهن سرویسا بود! کلا دختر که میدید آب دهنش راه میفتاد. یه چیزی از خودم بدتر! دستم رو پشت کمر ریحانه گذاشتم و به سمت پلهها هدایتش کردم.
-بریم که وقت تنگه!
با اعتراض گفت: کجا؟
-تو بیا کار نداشته باش!
از پلهها پایین اومدیم و وارد سالن شدیم. یه راست رفتیم سمت آسانسور و تو دلم دعا کردم کاش کسی سوار نشه!
-الان میفهمی.
یکم گذشت و درها باز شد. آسانسور خالی بود اما سه نفر دیگه پشت سرمون منتظر رسیدنش بودن. لعنتی تو دلم نثار این شانس کردم و هر پنج نفر که متشکل میشد از ما، یه پیرمرد کچل و یه زن و شوهر میانسال که شوهره سیاهپوست بود سوار شدیم. شاکی از این شرایط دست به سینه به دیواره فلزی تکیه دادم و پیر مرده دکمه دو طبقه پایینتر رو زد و آسانسور به حرکت افتاد. امید تو دلم زنده شد. اگه زن و مردهم پیاده میشدن و با یکم بخت و اقبال اضافه کسی سوار نمیشد اون موقع به هدفم میرسیدم.
پیرمرد تو طبقه خودش پیاده شد و خوشبختانه کسی سوار نشد. با اضطراب منتظر موندم ببینم زن و مرد طبقه چند رو میزنن. مرده به انگلیسی پرسید میرید طبقه چند؟ گفتم همکف. سری تکون داد و دکمه طبقه دو رو زد. چهار چرخم باهم پنچر شد. باورم نمیشد اینا تو طبقه دو اقامت داشتن. آهی کشیدم و با افسوس یکی یکی رد شدن طبقههایی رو به تماشا نشستم که میتونستن شاهد صحنههای جذابی بین من و ریحانه باشن! طبقه دو متوقف شدیم و زن و مرد با تکون سر بالاخره پیاده شدن. فقط اندازه پایین رفتن دوتا طبقه فرصت داشتم. خیلیییییی کم بود اما از هیچی بهتر بود. ریحانه خیلی آروم و ساکت یه گوشه وایستاده بود و از اول سوار شدنمون حرفی نزده بود. در آسانسور که بسته شد به سمتش حرکت کردم. وقتی دید دارم نزدیکش میشم چشمهای درشت و سیاهش گرد شدن. احتمالا فکرشم نمیکرد بخوام تو همچین جایی دست به این کار بزنم.
-میخوای چیکار کنی؟
تو گلو خندیدم و دست چپم رو دور کمرش پیچیدم. با کف دست راست از روی پارچه لطیف لباسش که جنس حریر بود شکمش رو مالیدم که خوب میدونستم چقدر سکسیه. گفتم:
-میخوام ببرمت تا یه پیرسینگ روی نافت بزنی.
یکم نگاهم کرد و گفت: دیوونهای؟
-چرا؟
-مامان بابا ببینن تیکه بزرگم گوشمه!
دوباره کف دستم رو روی شکمش کشیدم و با لبخند ناشی از لمس شکم تخت و صافش گفتم: خب تو سعی کن نبینن!
نگاه مسخرهای بهم انداخت و هیچی نگفت. گفتم: جدی میگم. آماده باش فردا باهم بریم.
معلوم بود خودش بدش نمیاد پیرسینگ داشته باشه، اما از واکنش مامان و آقاجون میترسید.
-فقط تا یه مدت مواظب باش لباست نره بالا! بعد از اون یواش یواش خودت رو واسه دانشگاه آماده میکنی و مستقل میشی.
بازم حرفی نزد و من سکوتش رو به نشونه جواب مثبتش تعبیر کردم. دستم رو پایین بردم که عقب کشید و سعی کرد خودش رو از تو بغلم بیرون بکشه. با ناراحتی گفت:
-یه بار نمیشه با تو مثل آدم جایی رفت. همهاش به فکر این چیزایی.
لحن معترض و شاکیش باعث خندهام شد. جایی برای فرار نداشت! دوباره گرفتمش تو بغلم و اینبار دستش رو گرفتم و گذاشتم روی برآمدگی جلوی شلوارم.
-این چیزایی که میگی یعنی تو! من فقط به تو فکر میکنم.
با صورتش ادایی در آورد یعنی دارم چرت و پرت میگم. یکم دیگه مونده بود برسیم پایین. با کمک خودم دستشو رو همون قسمت مالیدم و کیرم رفته رفته بزگتر شد. با صدای خمار که نیاز توش موج میزد گفتم:
-نذاشتی واست بمالم، لااقل تو برام بمال نامرد!
تو چشمهام نگاه کرد و شهوت و نیاز رو از تو نگاهم خوند. دستم رو از رو دستش برداشتم. درکمال ناباوری دستش رو چرخوند و مشغول مالیدن از روی شلوار شد. آهی کشیدم و جوری وایستادم که دقیقا رو به روی هم باشیم. بعد با دو تا دست لمبرای کونش رو بین دستام گرفتم. شاید فقط دو سه ثانیه از مالش کونش لذت بردم که آسانسوره تکونی نامحسوسی خورد و فهمیدم به مقصد رسيديم. قبل از اینکه در باز بشه گفتم: این یکیم واسهی این که ممکنه اینجا از این فرصتها گیرمون نیاد.
متوجه منظورم نشد و از همون فاصله کوتاه بینمون سوالی نگاهم کرد. صورتش رو سفت بین دستام گرفتم و یه لب محکم ازش گرفتم که صداش تو کل آسانسور اکو شد. از هم فاصله گرفتیم و ریحانه که از این حملهام گیج شده بود، سریع به خودش اومد و گفت: لبت رُژیه!
همون لحظه در باز شد و چشمم تو نگاه متعجب تارا، آتوسا و آرمان قفل شد. سریع دهنم رو پوشوندم و همونطور که الکی سرفه میکردم، مشغول مالیدن لبم شدم تا رد رُژ از روش پاک بشه. تارا با نگاهی معنادار به آرمان نگاه کرد که اون لحظه متوجه منظورش نشدم.
-میخواستین بیاین پیش ما؟
ریحانه به جام جواب داد و با لبخند مصنوعی به آتوسا گفت: آره ولی انگار شما میخواین برین بالا.
-آره دیگه، شما که معلوم نیست پیچوندین کجا رفتین!
اینبار من گفتم: رفتیم طبقه آخر، جای باحالی بود. خود هتل که تعریفی نداره ولی طبقه آخرش واسه سرگرمي خوبه، پشت بومشم ویوی قشنگي داره.
یه لحظه خواستم بگم سیامک و باران رو باهم دیدم اما جلوی خودم رو گرفتم. شاید میتونستم از این جریان یه نفعی ببرم. از عکس العمل اون سه نفر چیز خاصی دستگیرم نشد. مطمئن نبودم سرخی لبم رو دیده باشن یا نه یا اینکه چه فکری با خودشون کردن. تو اون لحظه ترس برم داشت که نکنه یه وقت با بیاحتیاطیهای من رابطه من و ریحانه لو بره. ناخودآگاه از ریحانه فاصله گرفتم که ریحانه متوجه این قضیه شد و اونم نگاه معناداری بهم انداخت. به روی خودم نیاوردم و به تارا که کنارم میایستاد جا دادم. تا رسیدن به طبقه خودمون در مورد طبقه جادویی و جذابِ آخر هتل بحث کردیم و وقتی رسیدیم، باران و سیامک اونجا بودن. همگی تو اتاق آرمان و آتوسا جمع شدیم و یه سفره جمع و جور هفت سین آماده کردیم. با تحویل سال همگی باهم خوش و بش کردیم و یه ساعتی شروع سال نو رو جشن گرفتیم.
-میخوای چیکار کنی؟
تو گلو خندیدم و دست چپم رو دور کمرش پیچیدم. با کف دست راست از روی پارچه لطیف لباسش که جنس حریر بود شکمش رو مالیدم که خوب میدونستم چقدر سکسیه. گفتم:
-میخوام ببرمت تا یه پیرسینگ روی نافت بزنی.
یکم نگاهم کرد و گفت: دیوونهای؟
-چرا؟
-مامان بابا ببینن تیکه بزرگم گوشمه!
دوباره کف دستم رو روی شکمش کشیدم و با لبخند ناشی از لمس شکم تخت و صافش گفتم: خب تو سعی کن نبینن!
نگاه مسخرهای بهم انداخت و هیچی نگفت. گفتم: جدی میگم. آماده باش فردا باهم بریم.
معلوم بود خودش بدش نمیاد پیرسینگ داشته باشه، اما از واکنش مامان و آقاجون میترسید.
-فقط تا یه مدت مواظب باش لباست نره بالا! بعد از اون یواش یواش خودت رو واسه دانشگاه آماده میکنی و مستقل میشی.
بازم حرفی نزد و من سکوتش رو به نشونه جواب مثبتش تعبیر کردم. دستم رو پایین بردم که عقب کشید و سعی کرد خودش رو از تو بغلم بیرون بکشه. با ناراحتی گفت:
-یه بار نمیشه با تو مثل آدم جایی رفت. همهاش به فکر این چیزایی.
لحن معترض و شاکیش باعث خندهام شد. جایی برای فرار نداشت! دوباره گرفتمش تو بغلم و اینبار دستش رو گرفتم و گذاشتم روی برآمدگی جلوی شلوارم.
-این چیزایی که میگی یعنی تو! من فقط به تو فکر میکنم.
با صورتش ادایی در آورد یعنی دارم چرت و پرت میگم. یکم دیگه مونده بود برسیم پایین. با کمک خودم دستشو رو همون قسمت مالیدم و کیرم رفته رفته بزگتر شد. با صدای خمار که نیاز توش موج میزد گفتم:
-نذاشتی واست بمالم، لااقل تو برام بمال نامرد!
تو چشمهام نگاه کرد و شهوت و نیاز رو از تو نگاهم خوند. دستم رو از رو دستش برداشتم. درکمال ناباوری دستش رو چرخوند و مشغول مالیدن از روی شلوار شد. آهی کشیدم و جوری وایستادم که دقیقا رو به روی هم باشیم. بعد با دو تا دست لمبرای کونش رو بین دستام گرفتم. شاید فقط دو سه ثانیه از مالش کونش لذت بردم که آسانسوره تکونی نامحسوسی خورد و فهمیدم به مقصد رسيديم. قبل از اینکه در باز بشه گفتم: این یکیم واسهی این که ممکنه اینجا از این فرصتها گیرمون نیاد.
متوجه منظورم نشد و از همون فاصله کوتاه بینمون سوالی نگاهم کرد. صورتش رو سفت بین دستام گرفتم و یه لب محکم ازش گرفتم که صداش تو کل آسانسور اکو شد. از هم فاصله گرفتیم و ریحانه که از این حملهام گیج شده بود، سریع به خودش اومد و گفت: لبت رُژیه!
همون لحظه در باز شد و چشمم تو نگاه متعجب تارا، آتوسا و آرمان قفل شد. سریع دهنم رو پوشوندم و همونطور که الکی سرفه میکردم، مشغول مالیدن لبم شدم تا رد رُژ از روش پاک بشه. تارا با نگاهی معنادار به آرمان نگاه کرد که اون لحظه متوجه منظورش نشدم.
-میخواستین بیاین پیش ما؟
ریحانه به جام جواب داد و با لبخند مصنوعی به آتوسا گفت: آره ولی انگار شما میخواین برین بالا.
-آره دیگه، شما که معلوم نیست پیچوندین کجا رفتین!
اینبار من گفتم: رفتیم طبقه آخر، جای باحالی بود. خود هتل که تعریفی نداره ولی طبقه آخرش واسه سرگرمي خوبه، پشت بومشم ویوی قشنگي داره.
یه لحظه خواستم بگم سیامک و باران رو باهم دیدم اما جلوی خودم رو گرفتم. شاید میتونستم از این جریان یه نفعی ببرم. از عکس العمل اون سه نفر چیز خاصی دستگیرم نشد. مطمئن نبودم سرخی لبم رو دیده باشن یا نه یا اینکه چه فکری با خودشون کردن. تو اون لحظه ترس برم داشت که نکنه یه وقت با بیاحتیاطیهای من رابطه من و ریحانه لو بره. ناخودآگاه از ریحانه فاصله گرفتم که ریحانه متوجه این قضیه شد و اونم نگاه معناداری بهم انداخت. به روی خودم نیاوردم و به تارا که کنارم میایستاد جا دادم. تا رسیدن به طبقه خودمون در مورد طبقه جادویی و جذابِ آخر هتل بحث کردیم و وقتی رسیدیم، باران و سیامک اونجا بودن. همگی تو اتاق آرمان و آتوسا جمع شدیم و یه سفره جمع و جور هفت سین آماده کردیم. با تحویل سال همگی باهم خوش و بش کردیم و یه ساعتی شروع سال نو رو جشن گرفتیم.
یواش یواش ریحانه و باران رفتن اتاق خودشون و سیامک موند که اونم با کمی تلاش پرهاش رو باز کردیم. رفت تو اتاق خودش و ما چهار نفر تنها موندیم. یکم دست دست کردم و رو به آرمان گفتم: مهمون دوباره نمیخواین؟
آتوسا زودتر از خود آرمان استقبال کرد و گفت: چرا که نه؟!
گشنم شده بود اما لاس زدن با آتوسا رو به سیری شکمم ترجیح میدادم! آرمان در اتاق رو بست و قفلش کرد. یه دفعه ضربان قلبم رفت بالا. کاری نمیتونستیم انجام بدیم اما همینکه باهم تنها بودیم و میدونستیم قراره تا نهایت چند روز آینده با تن و بدن لخت تو هم بپیچیم باعث میشد هیجان زده بشم. آتوسا نشست روی تک صندلی مقابل میز آرايش و گفت: تارا عزیزم یه دست میرسونی.
تارا لبخند زد و پشت سرش ایستاد. مشغول باز کردن کلیپس و مرتب کردن موهای طلاییش شد. من و آرمانم لبه تخت کنار همدیگه نشستیم و به اون دوتا نگاه کردیم. تو ذهنم لحظهای رو تصور کردم که تارا و آتوسا دارن باهم ور میرن. کیرم مثل فنر بلند شد و چسبید به شلوارم. آرمان چشم درشت کرد و آروم گفت: جمعش کن بابا بیجنبه!
نیشخند زدم و گفتم: دیگ به دیگ میگه روت سیاه!
و به جلوی شلوار خودش اشاره کردم. به برجستگیش نگاه کرد و سریع کیرش رو از شلوار درست کرد. با همون صدای آروم گفت:
-اندازه تو که شق نکردم.
تو جوابش فقط پوزخند زدم. تارا هنوز داشت موهای تو هم تنیده آتوسا رو شونه میزد. نگاهم رو دور تا دور اتاقشون چرخوندم. اتاقها همگی مثل هم بود، فقط یه مقدار چیدمان وسایل فرق میکرد. یه لحظه از گوشه چشم متوجه شدم کنار دستم یه چیزیه، سرم رو چرخوندم و چشمم به سوتین روی تخت افتاد. سفید بود و همرنگ ملافه، واسه همین به راحتی دیده نمیشد. با فکر به اینکه این سوتین متعلق به آتوساست و ممکنه قبل سکس داغش با آرمان باز شده باشه کیرم بیشتر از قبل شق شد، جوری که جمع کردنش سختتر شد. نگاه گرد شدهام رو به اون دوتا دوختم و با آتوسا چشم تو چشم شدم. داشت نگاهم میکرد و قطعا فهمیده بود دارم به چی نگاه میکنم، اما بدون اینکه به روی خودش بیاره صورتش رو دوباره چرخوند و به آئینه نگاه کرد. گرمم شده بود. کتم رو درآوردم، تا کرده جلوی شلوارم گرفتم و بلند شدم.
-میرم دست به آب!
حرکت کردم سمت توالت و وقتی قسمت جلوی بدنم از تیررس نگاهشون دور شد کت رو روی زمین کنار دیوار انداختم و رفتم تو دستشویی. دستشویی و حمامش یکی بود. جلوی روشور وایستادم و به صورت خودم نگاه کردم.
یه مقدار قرمز شده بودم. چند مشت آب به صورت حرارت زدهام پاشیدم تا حشرم بخوابه. حیف بقیه تو اتاقهای بغلی بودن وگرنه همین امشب کار رو یکسره میکردم. تازه کیرم یکم شل شده بود که همون لحظه چشمم به سطل زباله کنار دیوار افتاد. یه کاندوم استفاده شده توش افتاده بود و مطمئنم کرد آرمان و آتوسا درست قبل اینکه بیان پایین یه سکس کوتاه و سریع داشتن. با خودم فکر کردم آرمان چه خریه که کاندوم میذاره! یه داف اسبی مثل آتوسا رو فقط باید بدون کاندوم گایید تا گوشت به گوشت بخوره و به صورت کامل ازش لذت ببری! کیرم داشت دوباره شق میشد که سریع نگاهم رو برداشتم و رفتم بیرون. کت رو از کنار دیوار برداشتم و گفتم: بچهها دیر وقته، بریم بخوابیم که فردا کلی جای دیدنی واسه دیدن داریم.
خوشبختانه به رفتارم مشکوک نشدن. تارا همراهم اومد و با خداحافظی ازشون رفتیم تو اتاق خودمون که دقیقا اتاق بغلی بود. بعد از تعویض لباس رفتیم تو رخت خواب. مثل امکانات دیگهش، تختهاش چندان نرم و بزرگ نبودن. تارا بدون توضیح و تو سکوت رفت تو حموم و ده دقیقه بعد، درحالی که کاملا لخت بود و از موهاش آب میچکید بیرون اومد.
-حوله تنت کن خب، مجبوری مگه؟
از تو چمدون حوله مخصوص خودش رو درآورد و مشغول خشک کردن بدنش شد.
-یادم رفت. یعنی یه هتل به این عظمت نباید یه حوله تو حمومش پیدا شه؟
گفتم:چه انتظاری داری؟ میگفتی من برات میآوردم دیگه.
چیزی نگفت و مشغول خشک کردن بدنش شد. تو سکوت به اندامش خیره شدم. انصافا هنوز بدن خوبی داشت. تارا هنوز سنش بالا نرفته بود اما بدنش از اون مدلهایی بود که احتمال چاق شدنش بالا نبود. حیف سینههاش اونقدری بزرگ نبودن که من راضیشم، حیف! مشغول خشک شدن موهاش که شد از رو تخت پا شدم و رفتم سمتش. حوله رو از دستش گرفتم و مشغول خشک کردن موهاش شدم. از تو آیینه زل زد بهم و گفت:
-چه نقشهای داری؟
گفتم: نقشه چی؟
-همین که ریحانه و سیامک و خواهر آرمان رو برداشتین با خودتون آوردین. میخوای چیکارشون کنی؟
بیخیال شونه بالا انداختم و یه دسته دیگه از موهاش جدا کردم تا خشک کنم.
-هیچی! قراره چیکار کنم؟ منتظر لحظه مناسب میمونیم و بعد تو به عشق و حالت با آرمان میرسی، منم به آتوسا!
آتوسا زودتر از خود آرمان استقبال کرد و گفت: چرا که نه؟!
گشنم شده بود اما لاس زدن با آتوسا رو به سیری شکمم ترجیح میدادم! آرمان در اتاق رو بست و قفلش کرد. یه دفعه ضربان قلبم رفت بالا. کاری نمیتونستیم انجام بدیم اما همینکه باهم تنها بودیم و میدونستیم قراره تا نهایت چند روز آینده با تن و بدن لخت تو هم بپیچیم باعث میشد هیجان زده بشم. آتوسا نشست روی تک صندلی مقابل میز آرايش و گفت: تارا عزیزم یه دست میرسونی.
تارا لبخند زد و پشت سرش ایستاد. مشغول باز کردن کلیپس و مرتب کردن موهای طلاییش شد. من و آرمانم لبه تخت کنار همدیگه نشستیم و به اون دوتا نگاه کردیم. تو ذهنم لحظهای رو تصور کردم که تارا و آتوسا دارن باهم ور میرن. کیرم مثل فنر بلند شد و چسبید به شلوارم. آرمان چشم درشت کرد و آروم گفت: جمعش کن بابا بیجنبه!
نیشخند زدم و گفتم: دیگ به دیگ میگه روت سیاه!
و به جلوی شلوار خودش اشاره کردم. به برجستگیش نگاه کرد و سریع کیرش رو از شلوار درست کرد. با همون صدای آروم گفت:
-اندازه تو که شق نکردم.
تو جوابش فقط پوزخند زدم. تارا هنوز داشت موهای تو هم تنیده آتوسا رو شونه میزد. نگاهم رو دور تا دور اتاقشون چرخوندم. اتاقها همگی مثل هم بود، فقط یه مقدار چیدمان وسایل فرق میکرد. یه لحظه از گوشه چشم متوجه شدم کنار دستم یه چیزیه، سرم رو چرخوندم و چشمم به سوتین روی تخت افتاد. سفید بود و همرنگ ملافه، واسه همین به راحتی دیده نمیشد. با فکر به اینکه این سوتین متعلق به آتوساست و ممکنه قبل سکس داغش با آرمان باز شده باشه کیرم بیشتر از قبل شق شد، جوری که جمع کردنش سختتر شد. نگاه گرد شدهام رو به اون دوتا دوختم و با آتوسا چشم تو چشم شدم. داشت نگاهم میکرد و قطعا فهمیده بود دارم به چی نگاه میکنم، اما بدون اینکه به روی خودش بیاره صورتش رو دوباره چرخوند و به آئینه نگاه کرد. گرمم شده بود. کتم رو درآوردم، تا کرده جلوی شلوارم گرفتم و بلند شدم.
-میرم دست به آب!
حرکت کردم سمت توالت و وقتی قسمت جلوی بدنم از تیررس نگاهشون دور شد کت رو روی زمین کنار دیوار انداختم و رفتم تو دستشویی. دستشویی و حمامش یکی بود. جلوی روشور وایستادم و به صورت خودم نگاه کردم.
یه مقدار قرمز شده بودم. چند مشت آب به صورت حرارت زدهام پاشیدم تا حشرم بخوابه. حیف بقیه تو اتاقهای بغلی بودن وگرنه همین امشب کار رو یکسره میکردم. تازه کیرم یکم شل شده بود که همون لحظه چشمم به سطل زباله کنار دیوار افتاد. یه کاندوم استفاده شده توش افتاده بود و مطمئنم کرد آرمان و آتوسا درست قبل اینکه بیان پایین یه سکس کوتاه و سریع داشتن. با خودم فکر کردم آرمان چه خریه که کاندوم میذاره! یه داف اسبی مثل آتوسا رو فقط باید بدون کاندوم گایید تا گوشت به گوشت بخوره و به صورت کامل ازش لذت ببری! کیرم داشت دوباره شق میشد که سریع نگاهم رو برداشتم و رفتم بیرون. کت رو از کنار دیوار برداشتم و گفتم: بچهها دیر وقته، بریم بخوابیم که فردا کلی جای دیدنی واسه دیدن داریم.
خوشبختانه به رفتارم مشکوک نشدن. تارا همراهم اومد و با خداحافظی ازشون رفتیم تو اتاق خودمون که دقیقا اتاق بغلی بود. بعد از تعویض لباس رفتیم تو رخت خواب. مثل امکانات دیگهش، تختهاش چندان نرم و بزرگ نبودن. تارا بدون توضیح و تو سکوت رفت تو حموم و ده دقیقه بعد، درحالی که کاملا لخت بود و از موهاش آب میچکید بیرون اومد.
-حوله تنت کن خب، مجبوری مگه؟
از تو چمدون حوله مخصوص خودش رو درآورد و مشغول خشک کردن بدنش شد.
-یادم رفت. یعنی یه هتل به این عظمت نباید یه حوله تو حمومش پیدا شه؟
گفتم:چه انتظاری داری؟ میگفتی من برات میآوردم دیگه.
چیزی نگفت و مشغول خشک کردن بدنش شد. تو سکوت به اندامش خیره شدم. انصافا هنوز بدن خوبی داشت. تارا هنوز سنش بالا نرفته بود اما بدنش از اون مدلهایی بود که احتمال چاق شدنش بالا نبود. حیف سینههاش اونقدری بزرگ نبودن که من راضیشم، حیف! مشغول خشک شدن موهاش که شد از رو تخت پا شدم و رفتم سمتش. حوله رو از دستش گرفتم و مشغول خشک کردن موهاش شدم. از تو آیینه زل زد بهم و گفت:
-چه نقشهای داری؟
گفتم: نقشه چی؟
-همین که ریحانه و سیامک و خواهر آرمان رو برداشتین با خودتون آوردین. میخوای چیکارشون کنی؟
بیخیال شونه بالا انداختم و یه دسته دیگه از موهاش جدا کردم تا خشک کنم.
-هیچی! قراره چیکار کنم؟ منتظر لحظه مناسب میمونیم و بعد تو به عشق و حالت با آرمان میرسی، منم به آتوسا!
دیدم هیچی نمیگه، خنديدم و گفتم: چیه؟ چرا اینجوری نگاه میکنی؟
خشک شدن موهاش تموم شد. موهاش رو تو مشتم جمع کردم و ریختم یه سمت گردنش و سمتی که خالی شده و تو دید قرار گرفته بود رو بوسیدم. دم گوشش گفتم: میدونی الان چی میخوام؟
سوالی نگام کرد. ادامه دادم: اینکه الان آتوسا این در رو بزنه، من برم رو تخت بشینم فقط تماشا کنم، توام بری در رو براش باز کنی. بعدش وسط همین اتاق لبای همدیگه رو انقدر ببوسین که آب من بیاد.
چرخید سمتم و پرسید: لز دوست داری؟
-آره، عین خودت!
به اون موقعی اشاره کردم که مچش رو موقع دیدن فیلمهای لزبین گرفته بودم. خجالت نکشید و خیلی طبیعی گفت: من پایهام، اما از آتوسا خاطر جمع نیستم.
دستش رو کشیدم و مجبورش کردم بلند شه، لخت و عور بردمش سمت تخت و خودم دراز کشیدم.
-حتی فکرشم روانیم میکنه!
فهمید چقدر داغ کردم. حقیقتش حال و حوصله سکس کامل نداشتم و فقط میخواستم به هر روشی شده ارضا شم. تارا لبخند شیطونی زد و تو یه حرکت جدید، اول من رو روی تخت دراز کرد، بعد شلوارم رو کشید پایین و خودش درحالی که کنارم نشسته بود، کیرم رو بین کف دوتا پاهاش گرفت. با تعجب نگاهش کردم، لبخندش رو حفظ کرد و با کف پا مشغول بازی کردن با کیرم شد. هیچوقت فکر نمیکردم اینجوریم تحریک شم اما کیرم لای کف پاش بزرگ و بزرگتر شد. کسش دقیقا نیممتر از کیرم فاصله داشت و منم داشتم مستقیما میدیدمش اما چیزی که داشت بهم حال میداد کف پاهاش بود!
-از کجا یاد گرفتی شیطون؟!
-زیاد به این چیزا فکر نکن!
گفتم: پس به چی فکر کنم؟
گفت: به این که زنت اوکی داده دوست دختر رفیقت رو بکنی!
یکم فکر کردم و دیدم همین موضوع کوچیک خودش به شدت تحریک کننده ست! آهی کشیدم و آبم پاشید بیرون و ریخت رو ملافه. سرم رو گذاشتم روی بالش و گفتم: دهنت سرویس تارا!
صبح الطلوع، همگی برای گشت و گذار تو استانبول از هتل زدیم بیرون. دو تا ماشین به صورت اجارهای زیر پامون بود و مشکلی برای رفت و آمد نداشتیم. راننده اصلی سیامک بود و ما پشت سر اون میرفتیم. اولین جایی که پا توش گذاشتیم موزه بود. سر و شکلش اینجوری بود که یه سالن بزرگ داشت که داخلش اشیاء نه چندان قدیمی و ارزشمند، به صورت رایگان به نمايش در اومده بود، اما دور تا دور سالن راهروهای طویلی وجود داشت که پر بود از اشیای جذاب و دیدنی که هر کدوم مختص یه دوره از تاریخ ترکیه بود. جالب اینجا بود که خود راهروها باز تو در تو بودن و غرفه و راهروهای کوچیکتر داشتن، مثل هزار تو، اما خیلی سادهتر! تفاوت اصلی راهروها با سالن اصلی پولی بودنشون بود که به پول ما حدود سیصد و پنجاه تومن قیمت بلیطش میشد. مشغول گشت و گذار شدیم. اول به صورت گروهی میرفتیم تو راهروها و باهم در مورد اشیاء جالب باستانی نظر میدادیم، ولی یواش یواش از همدیگه جدا افتادیم و تعدادمون کم و کمتر شد. وقتی به خودم اومدم اثری از سیامک و باران و همچنین آرمان و تارا نبود. آتوسا ده متر جلوتر با روی خوش داشت یه سپر کهنه و قدیمی از دوران عثمانی رو به ریحانه نشون میداد. ابرویی بالا انداختم و رفتم سمتشون. دستم رو دور شونه ریحانه انداختم و گفتم: دوتایی خوب خلوت کردینا.
ریحانه با لبخند گفت: با آتوسا جون خوش میگذره!
گفتم: اِ؟! والا بایدم خوش بگذره!
و دور از چشمش خریدارانه به رونهای پر و سینههای بزرگش نگاه کردم که به خاطر یقه باز لباسش، یه کوچولو و در حد دو بند انگشت از چاک سینهاش دیده میشد و پوست برنزه بدنش رو سخاوتمندانه به نمایش گذاشته بود. شلوار پاشم خیلی تنگ نبود اما فرم پاهاش تو هرحالتی خوب دیده میشد.
-چطور؟
اینبار به خود ریحانه نگاه کردم. بازم لباسش نسبت به سه تا خانوم دیگهی این سفر پوشیدهتر بود. یه ماکسی بنفش تنش بود و موهاش رو که حالا به خوبی بلند شده بودن دم اسبی بسته بود.
-آتوسا خانوم خوش مشربه، آدم از همنشینی باهاش لذت میبره!
آتوسا خندید: بس کن مهدی!
واقعا بس کردم و دیگه هندونه زیر بغلش ندادم، اما حس کردم امروز روزشه! یکم رفتیم جلوتر و چشمم به یه گردنبد فوقالعاده افتاد که نگین اصلیش یاقوت بود اما انواع و اقسام جواهرات دیگه روش کار شده بود. چشم هرسه تاییمون خیره گردنبد بود.
-چقد خوشگله این. کاش واسه من بود!
در جواب ریحانه گفتم: آره واقعآ خیلی قشنگه. اینو تارا حتما باید ببینه، یه دیقه میری دنبالش؟!
اخم کرد و گفت: من؟
-پس من؟! برو دیگه، نکنه میخوای داداشتو سر افکنده کنی؟
و به آتوسا اشاره کردم. جلوی اون نتونست چیزی بگه و ناراضی رفت سمت مخالف. مشغول تماشای گردنبد شدیم و یکم به سکوت گذشت.
-آفرین، خوب پرای خواهرتو باز کردی!
خشک شدن موهاش تموم شد. موهاش رو تو مشتم جمع کردم و ریختم یه سمت گردنش و سمتی که خالی شده و تو دید قرار گرفته بود رو بوسیدم. دم گوشش گفتم: میدونی الان چی میخوام؟
سوالی نگام کرد. ادامه دادم: اینکه الان آتوسا این در رو بزنه، من برم رو تخت بشینم فقط تماشا کنم، توام بری در رو براش باز کنی. بعدش وسط همین اتاق لبای همدیگه رو انقدر ببوسین که آب من بیاد.
چرخید سمتم و پرسید: لز دوست داری؟
-آره، عین خودت!
به اون موقعی اشاره کردم که مچش رو موقع دیدن فیلمهای لزبین گرفته بودم. خجالت نکشید و خیلی طبیعی گفت: من پایهام، اما از آتوسا خاطر جمع نیستم.
دستش رو کشیدم و مجبورش کردم بلند شه، لخت و عور بردمش سمت تخت و خودم دراز کشیدم.
-حتی فکرشم روانیم میکنه!
فهمید چقدر داغ کردم. حقیقتش حال و حوصله سکس کامل نداشتم و فقط میخواستم به هر روشی شده ارضا شم. تارا لبخند شیطونی زد و تو یه حرکت جدید، اول من رو روی تخت دراز کرد، بعد شلوارم رو کشید پایین و خودش درحالی که کنارم نشسته بود، کیرم رو بین کف دوتا پاهاش گرفت. با تعجب نگاهش کردم، لبخندش رو حفظ کرد و با کف پا مشغول بازی کردن با کیرم شد. هیچوقت فکر نمیکردم اینجوریم تحریک شم اما کیرم لای کف پاش بزرگ و بزرگتر شد. کسش دقیقا نیممتر از کیرم فاصله داشت و منم داشتم مستقیما میدیدمش اما چیزی که داشت بهم حال میداد کف پاهاش بود!
-از کجا یاد گرفتی شیطون؟!
-زیاد به این چیزا فکر نکن!
گفتم: پس به چی فکر کنم؟
گفت: به این که زنت اوکی داده دوست دختر رفیقت رو بکنی!
یکم فکر کردم و دیدم همین موضوع کوچیک خودش به شدت تحریک کننده ست! آهی کشیدم و آبم پاشید بیرون و ریخت رو ملافه. سرم رو گذاشتم روی بالش و گفتم: دهنت سرویس تارا!
صبح الطلوع، همگی برای گشت و گذار تو استانبول از هتل زدیم بیرون. دو تا ماشین به صورت اجارهای زیر پامون بود و مشکلی برای رفت و آمد نداشتیم. راننده اصلی سیامک بود و ما پشت سر اون میرفتیم. اولین جایی که پا توش گذاشتیم موزه بود. سر و شکلش اینجوری بود که یه سالن بزرگ داشت که داخلش اشیاء نه چندان قدیمی و ارزشمند، به صورت رایگان به نمايش در اومده بود، اما دور تا دور سالن راهروهای طویلی وجود داشت که پر بود از اشیای جذاب و دیدنی که هر کدوم مختص یه دوره از تاریخ ترکیه بود. جالب اینجا بود که خود راهروها باز تو در تو بودن و غرفه و راهروهای کوچیکتر داشتن، مثل هزار تو، اما خیلی سادهتر! تفاوت اصلی راهروها با سالن اصلی پولی بودنشون بود که به پول ما حدود سیصد و پنجاه تومن قیمت بلیطش میشد. مشغول گشت و گذار شدیم. اول به صورت گروهی میرفتیم تو راهروها و باهم در مورد اشیاء جالب باستانی نظر میدادیم، ولی یواش یواش از همدیگه جدا افتادیم و تعدادمون کم و کمتر شد. وقتی به خودم اومدم اثری از سیامک و باران و همچنین آرمان و تارا نبود. آتوسا ده متر جلوتر با روی خوش داشت یه سپر کهنه و قدیمی از دوران عثمانی رو به ریحانه نشون میداد. ابرویی بالا انداختم و رفتم سمتشون. دستم رو دور شونه ریحانه انداختم و گفتم: دوتایی خوب خلوت کردینا.
ریحانه با لبخند گفت: با آتوسا جون خوش میگذره!
گفتم: اِ؟! والا بایدم خوش بگذره!
و دور از چشمش خریدارانه به رونهای پر و سینههای بزرگش نگاه کردم که به خاطر یقه باز لباسش، یه کوچولو و در حد دو بند انگشت از چاک سینهاش دیده میشد و پوست برنزه بدنش رو سخاوتمندانه به نمایش گذاشته بود. شلوار پاشم خیلی تنگ نبود اما فرم پاهاش تو هرحالتی خوب دیده میشد.
-چطور؟
اینبار به خود ریحانه نگاه کردم. بازم لباسش نسبت به سه تا خانوم دیگهی این سفر پوشیدهتر بود. یه ماکسی بنفش تنش بود و موهاش رو که حالا به خوبی بلند شده بودن دم اسبی بسته بود.
-آتوسا خانوم خوش مشربه، آدم از همنشینی باهاش لذت میبره!
آتوسا خندید: بس کن مهدی!
واقعا بس کردم و دیگه هندونه زیر بغلش ندادم، اما حس کردم امروز روزشه! یکم رفتیم جلوتر و چشمم به یه گردنبد فوقالعاده افتاد که نگین اصلیش یاقوت بود اما انواع و اقسام جواهرات دیگه روش کار شده بود. چشم هرسه تاییمون خیره گردنبد بود.
-چقد خوشگله این. کاش واسه من بود!
در جواب ریحانه گفتم: آره واقعآ خیلی قشنگه. اینو تارا حتما باید ببینه، یه دیقه میری دنبالش؟!
اخم کرد و گفت: من؟
-پس من؟! برو دیگه، نکنه میخوای داداشتو سر افکنده کنی؟
و به آتوسا اشاره کردم. جلوی اون نتونست چیزی بگه و ناراضی رفت سمت مخالف. مشغول تماشای گردنبد شدیم و یکم به سکوت گذشت.
-آفرین، خوب پرای خواهرتو باز کردی!
با خودم گفتم آتوسا کجای کاره که به جز پرهای ریحانه، پاهاشم خوب باز میکنم! اگه میدونست چه جونوریم عمرا اگه بدنش رو در اختیارم میگذاشت. خوشبختانه نمیدونست و در حال حاضر دست منو رو کرده بود و چیز مخفیای نداشتیم.
-واسه رسیدن به فرشتهای مثل تو بیشتر ازیناشم ازم بر میاد.
ابروهای کمونیش بالا رفتن: چیا مثلا؟
زل زدم تو چشماش، تو نگاهش یه زن فوق حشری رو دیدم، یه زن که بد جوری نیاز به سکس داره.
-واقعا میخوای بدونی؟
-… .
-الان نشونت میدم!
دستش رو گرفتم و یه مقدار بردمش جلوتر. وارد یه راهروی کوچیک و خلوت شدیم. خوشبختانه اینجا ایران نبود که بترسیم، تنها ترسم از سر رسیدن بقیه بچهها بود. تا انتهاییترین نقطه راهرو رفتیم که تهش بنبست و یه زره جنگی تو مستطیل شیشهای بود. دستش رو رها کردم و از شونههاش گرفتم. بلندی قدش عصبیم میکرد اما مگه مهم بود وقتی قرار بود با همین قد بلندش زیرم آه و ناله کنه؟! آتوسا فقط نگاهم کرد و چیزی نمیگفت. صورتم رو بردم نزدیک صورتش و گفتم: لعنتی میدونی واسه رسیدن به این تن چقدر سختی کشیدم؟
تو صورتم نفس کشید: چقدر؟!
حقیقتش باورم نمیشد یه داف اسبی مثل آتوسا رو تو این موقعیت و تو این شرایط گیر انداختم. دست راستم رو از رو شونهاش برداشتم و بردم پشتش. باسن گندهاش رو از رو لباس لمس کردم و تو فاصله یک سانتی از لبهاش لب زدم: خیلی!
و برای اولین بار لبهاش رو بوسیدم. خیلی زود بوسهام رو جواب داد. لبهاش بزرگ بودن و بوسیدنشون خوشایند. تا جایی که امکان داشت طولش دادم و وقتی صورتم رو از صورتش فاصله دادم بازم دستم رو از رو پایین تنهاش برنداشتم. صورتم همچنان نزدیک صورتش بود.
-شیرین بود!
گفت: اوهوم… .
گفتم: اگه بخوای میتونیم شیرینی بیشتری رو باهم بچشیم.
داشتم غیر مستقیم بهش پیشنهاد سکس میدادم تا دور از چشم بقیه باهم بخوابیم، و خب خیلی امیدوار بودم تا قبول کنه. سخت بود شرایط سکس رو اونم تو این مسافرت شلوغ مهیا کنم اما واسه من نشد نداشت! ادامه دادم: خیلی بیتابم تا مزهات کنم.
دستم رو دور کمرش چرخوندم و آوردم جلوی شلوارش. خواستم از روی شلوار بمالم، بعد به این فکر افتادم چرا جلوتر نرم؟ دستم رو تو شلوارش کردم و طبق پیشبینیم هیچ مخالفتی ندیدم. کامل خودش رو رها کرده بود. به خاطر فاق بلند بودن شلوارش به سختی دستم رو بین پاهاش رسوندم و گوشت نرم کسش زیر انگشتام اومد. هنوز انگشتام رو تکون نداده بودم که از لذت پاهاش رو جمع کرد. رو نمیکرد اما خیلی شهوت تو بدنش بود. مشغول مالیدن کسش شدم و گفتم: حیف این بهشت که نصیب آرمان شده. همیشه خربزه خوب نصیب شغال میشه!
نمیدونم چرا از توهینم به آرمان ناراحت نشد، آرمانی که خدا میدونست الان با تارا داشت چیکار میکرد. از فکر اینکه اونام شرایط ما رو دارن و حتی به خاطر آشنایی بیشترشون خیلی بیشترم پیش رفتن کیرم نبض زد. زن من داشت با یکی دیگه حال میکرد و منم با دوست دختر اون! لذتم زیاد دومم نداشت چون مچ دستم رو گرفت و دستم رو از تو شلوارش بیرون کشید: بدم نمیاد، اما به اون به قول تو شغال! قول دادم همه چی زیر نظر اون باشه.
ضدحال بدی خوردم اما علاجی نبود. یه تیر توی تاریکی بود که «تقریباً» خطا رفته بود، چون حداقل تونستم کس آتوسا رو لمس کنم. خودم رو جمع جور کردم. دستم یکم نم گرفته بود. تازه داشتم آب کسش رو در میآوردم، حیف! تو سکوت خودمون رو مرتب کردیم و از راهرو باریک بیرون اومدیم. بلافاصله با تارا و ریحانه که با فاصله از هم میومدن رو به رو شدیم. ریحانه تو باغ نبود اما تارا تو همون نگاه اول فهمید و لبخند خاصی زد. چشمکی زدم و با حرفهای معمول گردنبد رو نشونش دادم و اینبار بدون اینکه بخوام از بدن حتی یدونه از چهارتا جنس لطیفی که همراهمون بودن لذت ببرم، مشغول گشتن تو موزه و تماشای آثار باستانی شدم. با به اتمام رسیدن ماجراجوییمون تو موزه، جمیع و با راهنمایی سیامک، تصمیم به دیدن میدون تکسیم و دیوارهای قسطنطنیه گرفتیم. انصافا حضور سیامک بدرد بخور بود از اینکه باهامون اومده بود پشیمون نبودیم. شهر رو تا حد زیادی بلد بود. به محض رسیدن به میدون تکسیم و دور افتادن من و ریحانه از جمع، با پیامک سیامک رو مطلع کردم و اون اومد دنبالمون. جریان رو براش تو لفافه تعریف کرده بودم و قرار بود ما رو به نزدیکترین محل برای پیرسینگ برسونه. خوشبختانه نزدیک بود و برخلاف ایران که مکانهای تتو و پیرسینگ اکثرا تو پستو و زیرزمین بودن، اینیکی دقیقا تو خیابون اصلی بود و یه تابلوی بزرگ با نوشته ترکی بالا سرش نصب بود. وقتی رسیدیم تو چشمهای ریحانه ترس موج میزد. یه سالن نسبتا بزرگ بود که چند نفر مشغول تتو زدن رو بدن یه تعداد جوون بودن و یه اتاق مخصوص پیرسینگ بود. برخلاف تتو، پیرسینگ زیاد خواهان نداشت و خلوت بود. بعد صحبت قرار شد ریحانه تنهایی بره تو اتاق. نمیدونم چرا من رو راه نمیدادن.
-واسه رسیدن به فرشتهای مثل تو بیشتر ازیناشم ازم بر میاد.
ابروهای کمونیش بالا رفتن: چیا مثلا؟
زل زدم تو چشماش، تو نگاهش یه زن فوق حشری رو دیدم، یه زن که بد جوری نیاز به سکس داره.
-واقعا میخوای بدونی؟
-… .
-الان نشونت میدم!
دستش رو گرفتم و یه مقدار بردمش جلوتر. وارد یه راهروی کوچیک و خلوت شدیم. خوشبختانه اینجا ایران نبود که بترسیم، تنها ترسم از سر رسیدن بقیه بچهها بود. تا انتهاییترین نقطه راهرو رفتیم که تهش بنبست و یه زره جنگی تو مستطیل شیشهای بود. دستش رو رها کردم و از شونههاش گرفتم. بلندی قدش عصبیم میکرد اما مگه مهم بود وقتی قرار بود با همین قد بلندش زیرم آه و ناله کنه؟! آتوسا فقط نگاهم کرد و چیزی نمیگفت. صورتم رو بردم نزدیک صورتش و گفتم: لعنتی میدونی واسه رسیدن به این تن چقدر سختی کشیدم؟
تو صورتم نفس کشید: چقدر؟!
حقیقتش باورم نمیشد یه داف اسبی مثل آتوسا رو تو این موقعیت و تو این شرایط گیر انداختم. دست راستم رو از رو شونهاش برداشتم و بردم پشتش. باسن گندهاش رو از رو لباس لمس کردم و تو فاصله یک سانتی از لبهاش لب زدم: خیلی!
و برای اولین بار لبهاش رو بوسیدم. خیلی زود بوسهام رو جواب داد. لبهاش بزرگ بودن و بوسیدنشون خوشایند. تا جایی که امکان داشت طولش دادم و وقتی صورتم رو از صورتش فاصله دادم بازم دستم رو از رو پایین تنهاش برنداشتم. صورتم همچنان نزدیک صورتش بود.
-شیرین بود!
گفت: اوهوم… .
گفتم: اگه بخوای میتونیم شیرینی بیشتری رو باهم بچشیم.
داشتم غیر مستقیم بهش پیشنهاد سکس میدادم تا دور از چشم بقیه باهم بخوابیم، و خب خیلی امیدوار بودم تا قبول کنه. سخت بود شرایط سکس رو اونم تو این مسافرت شلوغ مهیا کنم اما واسه من نشد نداشت! ادامه دادم: خیلی بیتابم تا مزهات کنم.
دستم رو دور کمرش چرخوندم و آوردم جلوی شلوارش. خواستم از روی شلوار بمالم، بعد به این فکر افتادم چرا جلوتر نرم؟ دستم رو تو شلوارش کردم و طبق پیشبینیم هیچ مخالفتی ندیدم. کامل خودش رو رها کرده بود. به خاطر فاق بلند بودن شلوارش به سختی دستم رو بین پاهاش رسوندم و گوشت نرم کسش زیر انگشتام اومد. هنوز انگشتام رو تکون نداده بودم که از لذت پاهاش رو جمع کرد. رو نمیکرد اما خیلی شهوت تو بدنش بود. مشغول مالیدن کسش شدم و گفتم: حیف این بهشت که نصیب آرمان شده. همیشه خربزه خوب نصیب شغال میشه!
نمیدونم چرا از توهینم به آرمان ناراحت نشد، آرمانی که خدا میدونست الان با تارا داشت چیکار میکرد. از فکر اینکه اونام شرایط ما رو دارن و حتی به خاطر آشنایی بیشترشون خیلی بیشترم پیش رفتن کیرم نبض زد. زن من داشت با یکی دیگه حال میکرد و منم با دوست دختر اون! لذتم زیاد دومم نداشت چون مچ دستم رو گرفت و دستم رو از تو شلوارش بیرون کشید: بدم نمیاد، اما به اون به قول تو شغال! قول دادم همه چی زیر نظر اون باشه.
ضدحال بدی خوردم اما علاجی نبود. یه تیر توی تاریکی بود که «تقریباً» خطا رفته بود، چون حداقل تونستم کس آتوسا رو لمس کنم. خودم رو جمع جور کردم. دستم یکم نم گرفته بود. تازه داشتم آب کسش رو در میآوردم، حیف! تو سکوت خودمون رو مرتب کردیم و از راهرو باریک بیرون اومدیم. بلافاصله با تارا و ریحانه که با فاصله از هم میومدن رو به رو شدیم. ریحانه تو باغ نبود اما تارا تو همون نگاه اول فهمید و لبخند خاصی زد. چشمکی زدم و با حرفهای معمول گردنبد رو نشونش دادم و اینبار بدون اینکه بخوام از بدن حتی یدونه از چهارتا جنس لطیفی که همراهمون بودن لذت ببرم، مشغول گشتن تو موزه و تماشای آثار باستانی شدم. با به اتمام رسیدن ماجراجوییمون تو موزه، جمیع و با راهنمایی سیامک، تصمیم به دیدن میدون تکسیم و دیوارهای قسطنطنیه گرفتیم. انصافا حضور سیامک بدرد بخور بود از اینکه باهامون اومده بود پشیمون نبودیم. شهر رو تا حد زیادی بلد بود. به محض رسیدن به میدون تکسیم و دور افتادن من و ریحانه از جمع، با پیامک سیامک رو مطلع کردم و اون اومد دنبالمون. جریان رو براش تو لفافه تعریف کرده بودم و قرار بود ما رو به نزدیکترین محل برای پیرسینگ برسونه. خوشبختانه نزدیک بود و برخلاف ایران که مکانهای تتو و پیرسینگ اکثرا تو پستو و زیرزمین بودن، اینیکی دقیقا تو خیابون اصلی بود و یه تابلوی بزرگ با نوشته ترکی بالا سرش نصب بود. وقتی رسیدیم تو چشمهای ریحانه ترس موج میزد. یه سالن نسبتا بزرگ بود که چند نفر مشغول تتو زدن رو بدن یه تعداد جوون بودن و یه اتاق مخصوص پیرسینگ بود. برخلاف تتو، پیرسینگ زیاد خواهان نداشت و خلوت بود. بعد صحبت قرار شد ریحانه تنهایی بره تو اتاق. نمیدونم چرا من رو راه نمیدادن.
سیامک تو ماشین منتظر بود تا ما کارمون زودتر تموم شه و ریحانه قشنگ ترسیده بود. قبل اینکه بره دستش رو گرفتم و گفتم: نترس، من همینجام.
ریحانه رفت تو اتاق و تا وقتی بیرون اومد و از نگرانی مردم و زنده شدم. وقتی اومد یکم صورتش رنگ پریده بود. پرسیدم: خوبی؟
گفت: یکم درد میکنه. یکمم اولش خون اومد ولی بهتر شد.
همونجا یه زنه عجیب غریب که صورتش پر از تتو بود یه مسکن بهش داد. پول رو حساب کردم و باهم از اونجا بیرون اومدیم. وقتی تو ماشین نشستیم سیامک با تعجب نگاهمون میکرد اما سوالی نمیپرسید. مطمئنا باور اینکه برادر، خواهرش رو برای زدن پیرسینگ همراهی کنه براش سخت بود، اما خوشبختانه فضولی نمیکرد. با سرعت به میدون برگشتیم و دعا کردم کسی مشکوک نشده باشه. بعد از کمی جست و جو هم رو پیدا کردیم و تنها کسی که مشکوک شده بود، تارا بود! به محض دیدنمون پرسید:
-شما دوتا کجا غیبتون زد؟
گفتم: همینجا بودیم!
سیامک به کمکم اومد و گفت: باهم بودیم.
به نشونه تشکر براش سر تکون دادم. تارا دیگه حرفی نزد، اما معلوم بود هنوز شک داره. اینبار با خیال راحت همراه بقیه شدم و سعی کردم نامحسوس نزدیک آتوسا بشم، اما دیگه نتونستم، نه وقتی که انقد دورم شلوغ بود. برخلاف من، سیامک تازه شروع کرده بود و خیلی ضایع و بدون ترس از عکسالعمل آرمان دور و بر باران میپلکید اما بازم تیرش به سنگ میخورد، چون حداقل در ظاهر باران خیلی خودش رو سفت میگرفت. مشخص بود از اون دخترای بده نیست و نمیشه به این راحتیا زمینش زد. سیامک باید حداقل چند ماه روی مخش کار میکرد و امکان نداشت تو این سفر چند روزه قاپش رو بدزده. شب که به هتل برگشتیم به این نتیجه رسیدم که باید تغییر رویه بدیم. بقیه داشتن میرفتن بالا و سیامک داشت پشت سر باران راه میرفت و بهش چیزی میگفت، اما باران توجهی نمیکرد. انگار نه انگار که آرمان چند متر اون طرفتر بود. صداش زدم: سیامک.
سرش رو چرخوند و با دیدنم بیخیال باران شد و سمت من اومد.
-جونم.
به باران اشاره کردم و گفتم: نمیترسی آرمان غیرتی شه؟
پوزخندی زد: آرمان اگه قرار بود حرفی بزنه تا الان زده بود.
حرفی نداشتم بزنم. خداییش راست میگفت! ادامه داد: ولی خداییش خواهرش خیلی کصه! از لحظهای که دیدمش به خودم قول دادم تا زمینش نزنم ولش نکنم.
اینبار من پوزخند زدم و گفتم: به همين خیال باش!
ابرویی بالا انداخت و گفت: باور نمیکنی؟ اگه من تا سه روز دیگه تقه این دختره رو زدم چیکار میکنی؟
امکان نداشت بتونه تو این مدت کوتاه مخ باران رو بزنه. دستم رو بردم جلو و گفتم: پنج تومن!
بدون معطلی دستم رو فشار داد: مرده و قولش! بهت ثابت میکنم.
سری تکون دادم و بحث رو عوض کردم: حقیقتش هتل چشمم رو نگرفته! انتظار یه جای بهتر داشتم سیامک.
کنارم به دیوار تکیه داد و گفت: با پولی که داشتیم بهتر از اینجا پیدا نمیشد ولی واسه من کار نشد نداره، شما پول بیشتر بذارین، من یه جایی میبرمتون که نظیرشو ندیده باشین.
سیامک زبون باز بود اما میدونستم وقتی اینجوری حرف میزنه یعنی قطعا یه جای فوقالعاده رو زیر سر داره. باشهای گفتم و همون شب موضوع رو با آرمان و بقیه در میون گذاشتم. سیامک که از طرف خودش سهمش رو میداد و من و آرمانم از طرف خانومها و خواهرامون. سیامک پول زیادی میخواست اما میدونستم که ارزشش رو داره. خیلی طول نکشید که کارای انتقالمون از هتل به یه برج خفن تو بالا شهر استانبول انجام گرفت و تازه اون موقع بود که متوجه حرفش شدم. دو تا واحد نسبتا بزرگ تو یه برج مسکونی که وقتی از ماشین پیاده شدیم و سرمون رو برای دیدن نوکش بالا گرفتیم شخصا گردنم درد گرفت! داخلش رو هنوز ندیده بودیم اما ویوش ندیده بینظیر بود. دور تا دور تا فاصله چند کیلومتری درخت و فضای سبز بهاری بود و تازه بعد درختها ادامه شهر شروع میشد. محله فوقالعاده باکلاسی بود و حقیقتش غیر از این انتظار نداشتم. اون همه پول داده بودیم فقط واسه پونزده روز و قطعا باید مکان با کیفیتی برامون مهیا میشد. دوتا واحد ما تو طبقه بیست و سوم بود و وقتی رفتیم بالا تازه نقشه من شروع میشد. هفت نفر آدم بودیم و فقط دوتا واحد! دو واحدی که دیزاین فوقالعادهای داشتن و درهاشون دقیقا رو به روی هم بود. واسه اینکه تقسیم بشیم آتوسا نظر داد: من که میگم من و آرمان و باران جان بریم یه واحد، شما سه تاهم یه واحد.
و به من و تارا و ریحانه اشاره کرد. یه دفعه درحالی که اصلا انتظارش رو نداشتم باران گفت: پس آقا سیامک چی میشه؟
جفت ابروهام چسبید به پیشونیم. پس اون همه موس موس کردن سیامک بینتیجه نبود و جدی جدی یکم توجه باران رو جلب کرده بود که بین ما فقط باران به فکرش بود. اما بازم مطمئن بودم نمیتونه باران رو راضی به سکس کنه. با توجه به سن کمش حدس میزدم مثل ریحانه باکره باشه و حتی اگه سیامک میتونست راضیش کنه، لااقل از جلو نمیتونست باهاش رابطه داشته باشه.
ریحانه رفت تو اتاق و تا وقتی بیرون اومد و از نگرانی مردم و زنده شدم. وقتی اومد یکم صورتش رنگ پریده بود. پرسیدم: خوبی؟
گفت: یکم درد میکنه. یکمم اولش خون اومد ولی بهتر شد.
همونجا یه زنه عجیب غریب که صورتش پر از تتو بود یه مسکن بهش داد. پول رو حساب کردم و باهم از اونجا بیرون اومدیم. وقتی تو ماشین نشستیم سیامک با تعجب نگاهمون میکرد اما سوالی نمیپرسید. مطمئنا باور اینکه برادر، خواهرش رو برای زدن پیرسینگ همراهی کنه براش سخت بود، اما خوشبختانه فضولی نمیکرد. با سرعت به میدون برگشتیم و دعا کردم کسی مشکوک نشده باشه. بعد از کمی جست و جو هم رو پیدا کردیم و تنها کسی که مشکوک شده بود، تارا بود! به محض دیدنمون پرسید:
-شما دوتا کجا غیبتون زد؟
گفتم: همینجا بودیم!
سیامک به کمکم اومد و گفت: باهم بودیم.
به نشونه تشکر براش سر تکون دادم. تارا دیگه حرفی نزد، اما معلوم بود هنوز شک داره. اینبار با خیال راحت همراه بقیه شدم و سعی کردم نامحسوس نزدیک آتوسا بشم، اما دیگه نتونستم، نه وقتی که انقد دورم شلوغ بود. برخلاف من، سیامک تازه شروع کرده بود و خیلی ضایع و بدون ترس از عکسالعمل آرمان دور و بر باران میپلکید اما بازم تیرش به سنگ میخورد، چون حداقل در ظاهر باران خیلی خودش رو سفت میگرفت. مشخص بود از اون دخترای بده نیست و نمیشه به این راحتیا زمینش زد. سیامک باید حداقل چند ماه روی مخش کار میکرد و امکان نداشت تو این سفر چند روزه قاپش رو بدزده. شب که به هتل برگشتیم به این نتیجه رسیدم که باید تغییر رویه بدیم. بقیه داشتن میرفتن بالا و سیامک داشت پشت سر باران راه میرفت و بهش چیزی میگفت، اما باران توجهی نمیکرد. انگار نه انگار که آرمان چند متر اون طرفتر بود. صداش زدم: سیامک.
سرش رو چرخوند و با دیدنم بیخیال باران شد و سمت من اومد.
-جونم.
به باران اشاره کردم و گفتم: نمیترسی آرمان غیرتی شه؟
پوزخندی زد: آرمان اگه قرار بود حرفی بزنه تا الان زده بود.
حرفی نداشتم بزنم. خداییش راست میگفت! ادامه داد: ولی خداییش خواهرش خیلی کصه! از لحظهای که دیدمش به خودم قول دادم تا زمینش نزنم ولش نکنم.
اینبار من پوزخند زدم و گفتم: به همين خیال باش!
ابرویی بالا انداخت و گفت: باور نمیکنی؟ اگه من تا سه روز دیگه تقه این دختره رو زدم چیکار میکنی؟
امکان نداشت بتونه تو این مدت کوتاه مخ باران رو بزنه. دستم رو بردم جلو و گفتم: پنج تومن!
بدون معطلی دستم رو فشار داد: مرده و قولش! بهت ثابت میکنم.
سری تکون دادم و بحث رو عوض کردم: حقیقتش هتل چشمم رو نگرفته! انتظار یه جای بهتر داشتم سیامک.
کنارم به دیوار تکیه داد و گفت: با پولی که داشتیم بهتر از اینجا پیدا نمیشد ولی واسه من کار نشد نداره، شما پول بیشتر بذارین، من یه جایی میبرمتون که نظیرشو ندیده باشین.
سیامک زبون باز بود اما میدونستم وقتی اینجوری حرف میزنه یعنی قطعا یه جای فوقالعاده رو زیر سر داره. باشهای گفتم و همون شب موضوع رو با آرمان و بقیه در میون گذاشتم. سیامک که از طرف خودش سهمش رو میداد و من و آرمانم از طرف خانومها و خواهرامون. سیامک پول زیادی میخواست اما میدونستم که ارزشش رو داره. خیلی طول نکشید که کارای انتقالمون از هتل به یه برج خفن تو بالا شهر استانبول انجام گرفت و تازه اون موقع بود که متوجه حرفش شدم. دو تا واحد نسبتا بزرگ تو یه برج مسکونی که وقتی از ماشین پیاده شدیم و سرمون رو برای دیدن نوکش بالا گرفتیم شخصا گردنم درد گرفت! داخلش رو هنوز ندیده بودیم اما ویوش ندیده بینظیر بود. دور تا دور تا فاصله چند کیلومتری درخت و فضای سبز بهاری بود و تازه بعد درختها ادامه شهر شروع میشد. محله فوقالعاده باکلاسی بود و حقیقتش غیر از این انتظار نداشتم. اون همه پول داده بودیم فقط واسه پونزده روز و قطعا باید مکان با کیفیتی برامون مهیا میشد. دوتا واحد ما تو طبقه بیست و سوم بود و وقتی رفتیم بالا تازه نقشه من شروع میشد. هفت نفر آدم بودیم و فقط دوتا واحد! دو واحدی که دیزاین فوقالعادهای داشتن و درهاشون دقیقا رو به روی هم بود. واسه اینکه تقسیم بشیم آتوسا نظر داد: من که میگم من و آرمان و باران جان بریم یه واحد، شما سه تاهم یه واحد.
و به من و تارا و ریحانه اشاره کرد. یه دفعه درحالی که اصلا انتظارش رو نداشتم باران گفت: پس آقا سیامک چی میشه؟
جفت ابروهام چسبید به پیشونیم. پس اون همه موس موس کردن سیامک بینتیجه نبود و جدی جدی یکم توجه باران رو جلب کرده بود که بین ما فقط باران به فکرش بود. اما بازم مطمئن بودم نمیتونه باران رو راضی به سکس کنه. با توجه به سن کمش حدس میزدم مثل ریحانه باکره باشه و حتی اگه سیامک میتونست راضیش کنه، لااقل از جلو نمیتونست باهاش رابطه داشته باشه.
آرمان در جواب خواهرش سر تکون داد: راست میگه، سیامکم هست.
سیامک ساکت و دست به سینه به باران نگاه میکرد. میخواستم من و تارا و همراه آرمان و آتوسا تو یه واحد باشیم اما سیامک رو چیکار میکردیم؟ سيامک خودش گفت: مشکلی نیست، میتونم این چند روز رو برم پیش خسرو.
صدای اعتراض بقیه بلند شد که یعنی چی و این حرفا چیه و… .
درکمال ناباوری تارا گفت: نظرتون چیه من و مهدی با آتوسا جون و آرمان بریم یه واحد، بقیهام برن واحد رو به روییش.
یه لحظه به گوشام شک کردم. تارای نامرد داشت خواهر من رو با سیامک همخونه میکرد! به زور یه لبخند مصنوعی نشوندم رو لبم و گفتم: عزیزم! نمیشه که اینجوری، سیامک جان به ریحانه و باران خانوم محرم نیست، نمیشه باهم تو یه خونه باشن!
گفت: مگه تو به آتوسا محرمی؟ یا من به آرمان؟
با این حرفش دهنم رو بست. نميتونستم بگم سیامک کصکش عالمه و دوست ندارم دور و بر ریحانه بپلکه، ناراحتی پیش میومد. بالاجبار شونهای بالا انداختم و با این فکر که چشم سیامک به بارانه و کاری به ریحانه نداره خودم رو آروم کردم. خیلی زود مستقر شدیم و تو همون روز اول فهمیدیم این منطقه حسابش با هتلی که توش بودیم جداست. انگار جزو کشورهای بالا نشین اروپا بود نه ترکیهای که بغل گوش خودمونه! دور تا دور پر از بار و دیسکوهای پر زرق و برق بود و یه کلاب بزرگ که بالاش مجتمع تفریحی بود، درست چندتا بلوک اونطرفتر بود که چون جای تر و تمیزی بود معمولا خیلی شلوغ بود. این منطقه آزاد بود، بیش از حد! خیلی راحت میشد مواد مخدر گیر آورد. نیازیم نبود خودم رو به آب و آتیش بزنم. این رو وقتی فهمیدم که همگی باهم رفتيم کلاب مورد نظر. اونقدر فضاش جالب و دلنشین بود که خیلی زود شد پاتوقمون. من برای دومین بار برای ریحانه مشروب سفارش دادم، اینبار قویتر از قبل. البته مشروبِ تنها نبود و کوکتل بود. بقیه سر میز نشسته بودن و منم اومده بودم جلوی بار تا به زنی که پشت بار ایستاده بود بگم دقیقا چی و چی رو برای ریحانه مخلوط کنه. باران پشت میز نشسته بود و آزادانه داشت مشروب میخورد. مشخص بود آرمان روش سختگیر نیست. لیوان رو گرفتم و دادم دست ریحانه.
-بیا بگیر، مزهاش یکم تنده ولی عادت میکنی.
باشهای گفت و زود لیوان رو برد سمت دهنش. با خنده لیوان رو از دستش گرفتم: یواش! بذار برسیم به میز بعد شروع کن.
خودشم خندهاش گرفت. کلاب یه مقدار شلوغ بود. وسط سالن یه پیست رقص عریض بود که جایگاه دیجی داشت و نور افکن از بالا روشنش میکرد.
تعدادی میز چوبی دور پیست چیده شده بودن و نور زیادی بهشون نمیرسید و تقریبا توی تاریکی بودن. میز خودمون رو پیدا کردم و نشستیم. لیوان رو گذاشتم جلوی ریحانه و گفتم: حالا آزادی.
آرمان که سیگار تو دستش بود و با هر جرعه مشروب یه پک به سیگارش میزد گفت: خودت واسش سفارشی دادی؟ چیکارش داری آخه؟ اومدیم اینجا که ناسلامتی آزاد باشیم. خواهرتو محدود نکن!
جا داشت یه به تو چه گنده تحویلش بدم اما گفتم: قصد من فقط راهنماییه، وگرنه ریحانه اونقدر عاقل و بالغ هست که واسه خودش تصمیم بگیره.
دیدم که نگاه خریدارانه آرمان روی تن و بدن ریحانه نشست.
-قطعا همینطوره! ایشون واقعا عاقل و بالغه!
روی واژه بالغ تأکید کرد. اخمهام توهم پیچید. خوشبختانه آتوسا از درس و مشق ریحانه پرسید و بحث عوض شد. یه بطری خریده بودن که نصفه شده بود. خبریم از سیامک نبود که همهشو بخوره! گفته بود جایی کار داره و شاید صبح برگرده. نمیدونم بحث آتوسا و ریحانه به کجا کشید که یه دفعه آتوسا گفت: جدی شیشم تولدته؟!
ریحانه با نگاه زیر زیرکی به بقیه سرشو تکون داد.
-چیزی نمونده پس، چرا زودتر نگفتی آخه؟
من گفتم: آتوسا جان نگران نباش، یه جشن تولدی واسه ریحانه بگیرم که دهن همهتون باز بمونه.
احساس کردم تارا که ساکت بود از شدت حسودی آتیش گرفت. همه به به و چه چه کردن. حرفها تموم شد و نوبت رقص رسید. اولین کسی که تو جمع علاقه داشتم باهاش برقصم ریحانه بود اما در کمال ناباوری و درست قبل از اینکه من درخواست بدم، آرمان از جا بلند شد و درحالی که معلوم بود یکمی مسته دستش رو سمت ریحانه دراز کرد: به مناسبت تولد ریحانه جان که خیلی نزدیکه، افتخار میدین؟
با چشم به ریحانه اشاره کردم بگه نه اما ندید. مشخص بود دلش رضا نیست اما شاید یه خاطر اینکه بیادبی نشه دست آرمان رو پس نزد و بلند شد. با صورت قرمز شده شاهد رفتنشون به پیست رقص شدم. دست آرمان رو کمر باریک ریحانه قرار گرفت و هماهنگ با ریتم ملایم موزیک مشغول رقص شدن. من که از عصبانیت باد کرده بودم فکر کردم واسه تلافی چیکار میتونم بکنم؟ که یه دفعه چشمم به بارانِ تک و تنها افتاد. خواهر در مقابل خواهر! این بهترین راه مقابله بود. هرچند اگه سیامک اینجا بود قطعا اون الان مشغول رقص با باران بود. درحالی که تو ذهنم نحوه درخواست کردن ازش رو مزه میکردم یه دفعهای تارا و آتوسا بلند شدن تا باهم برقصن.
سیامک ساکت و دست به سینه به باران نگاه میکرد. میخواستم من و تارا و همراه آرمان و آتوسا تو یه واحد باشیم اما سیامک رو چیکار میکردیم؟ سيامک خودش گفت: مشکلی نیست، میتونم این چند روز رو برم پیش خسرو.
صدای اعتراض بقیه بلند شد که یعنی چی و این حرفا چیه و… .
درکمال ناباوری تارا گفت: نظرتون چیه من و مهدی با آتوسا جون و آرمان بریم یه واحد، بقیهام برن واحد رو به روییش.
یه لحظه به گوشام شک کردم. تارای نامرد داشت خواهر من رو با سیامک همخونه میکرد! به زور یه لبخند مصنوعی نشوندم رو لبم و گفتم: عزیزم! نمیشه که اینجوری، سیامک جان به ریحانه و باران خانوم محرم نیست، نمیشه باهم تو یه خونه باشن!
گفت: مگه تو به آتوسا محرمی؟ یا من به آرمان؟
با این حرفش دهنم رو بست. نميتونستم بگم سیامک کصکش عالمه و دوست ندارم دور و بر ریحانه بپلکه، ناراحتی پیش میومد. بالاجبار شونهای بالا انداختم و با این فکر که چشم سیامک به بارانه و کاری به ریحانه نداره خودم رو آروم کردم. خیلی زود مستقر شدیم و تو همون روز اول فهمیدیم این منطقه حسابش با هتلی که توش بودیم جداست. انگار جزو کشورهای بالا نشین اروپا بود نه ترکیهای که بغل گوش خودمونه! دور تا دور پر از بار و دیسکوهای پر زرق و برق بود و یه کلاب بزرگ که بالاش مجتمع تفریحی بود، درست چندتا بلوک اونطرفتر بود که چون جای تر و تمیزی بود معمولا خیلی شلوغ بود. این منطقه آزاد بود، بیش از حد! خیلی راحت میشد مواد مخدر گیر آورد. نیازیم نبود خودم رو به آب و آتیش بزنم. این رو وقتی فهمیدم که همگی باهم رفتيم کلاب مورد نظر. اونقدر فضاش جالب و دلنشین بود که خیلی زود شد پاتوقمون. من برای دومین بار برای ریحانه مشروب سفارش دادم، اینبار قویتر از قبل. البته مشروبِ تنها نبود و کوکتل بود. بقیه سر میز نشسته بودن و منم اومده بودم جلوی بار تا به زنی که پشت بار ایستاده بود بگم دقیقا چی و چی رو برای ریحانه مخلوط کنه. باران پشت میز نشسته بود و آزادانه داشت مشروب میخورد. مشخص بود آرمان روش سختگیر نیست. لیوان رو گرفتم و دادم دست ریحانه.
-بیا بگیر، مزهاش یکم تنده ولی عادت میکنی.
باشهای گفت و زود لیوان رو برد سمت دهنش. با خنده لیوان رو از دستش گرفتم: یواش! بذار برسیم به میز بعد شروع کن.
خودشم خندهاش گرفت. کلاب یه مقدار شلوغ بود. وسط سالن یه پیست رقص عریض بود که جایگاه دیجی داشت و نور افکن از بالا روشنش میکرد.
تعدادی میز چوبی دور پیست چیده شده بودن و نور زیادی بهشون نمیرسید و تقریبا توی تاریکی بودن. میز خودمون رو پیدا کردم و نشستیم. لیوان رو گذاشتم جلوی ریحانه و گفتم: حالا آزادی.
آرمان که سیگار تو دستش بود و با هر جرعه مشروب یه پک به سیگارش میزد گفت: خودت واسش سفارشی دادی؟ چیکارش داری آخه؟ اومدیم اینجا که ناسلامتی آزاد باشیم. خواهرتو محدود نکن!
جا داشت یه به تو چه گنده تحویلش بدم اما گفتم: قصد من فقط راهنماییه، وگرنه ریحانه اونقدر عاقل و بالغ هست که واسه خودش تصمیم بگیره.
دیدم که نگاه خریدارانه آرمان روی تن و بدن ریحانه نشست.
-قطعا همینطوره! ایشون واقعا عاقل و بالغه!
روی واژه بالغ تأکید کرد. اخمهام توهم پیچید. خوشبختانه آتوسا از درس و مشق ریحانه پرسید و بحث عوض شد. یه بطری خریده بودن که نصفه شده بود. خبریم از سیامک نبود که همهشو بخوره! گفته بود جایی کار داره و شاید صبح برگرده. نمیدونم بحث آتوسا و ریحانه به کجا کشید که یه دفعه آتوسا گفت: جدی شیشم تولدته؟!
ریحانه با نگاه زیر زیرکی به بقیه سرشو تکون داد.
-چیزی نمونده پس، چرا زودتر نگفتی آخه؟
من گفتم: آتوسا جان نگران نباش، یه جشن تولدی واسه ریحانه بگیرم که دهن همهتون باز بمونه.
احساس کردم تارا که ساکت بود از شدت حسودی آتیش گرفت. همه به به و چه چه کردن. حرفها تموم شد و نوبت رقص رسید. اولین کسی که تو جمع علاقه داشتم باهاش برقصم ریحانه بود اما در کمال ناباوری و درست قبل از اینکه من درخواست بدم، آرمان از جا بلند شد و درحالی که معلوم بود یکمی مسته دستش رو سمت ریحانه دراز کرد: به مناسبت تولد ریحانه جان که خیلی نزدیکه، افتخار میدین؟
با چشم به ریحانه اشاره کردم بگه نه اما ندید. مشخص بود دلش رضا نیست اما شاید یه خاطر اینکه بیادبی نشه دست آرمان رو پس نزد و بلند شد. با صورت قرمز شده شاهد رفتنشون به پیست رقص شدم. دست آرمان رو کمر باریک ریحانه قرار گرفت و هماهنگ با ریتم ملایم موزیک مشغول رقص شدن. من که از عصبانیت باد کرده بودم فکر کردم واسه تلافی چیکار میتونم بکنم؟ که یه دفعه چشمم به بارانِ تک و تنها افتاد. خواهر در مقابل خواهر! این بهترین راه مقابله بود. هرچند اگه سیامک اینجا بود قطعا اون الان مشغول رقص با باران بود. درحالی که تو ذهنم نحوه درخواست کردن ازش رو مزه میکردم یه دفعهای تارا و آتوسا بلند شدن تا باهم برقصن.
رقص این دو نفر قطعا خیلی دیدنی میشد و نمیخواستم از دستش بدم. حالا فقط من و باران مونده بودیم که دستش رو زیر چونهاش زده بود و تو سکوت داشت رقص بقیه رو تماشا میکرد. بلند شدم و دستم رو سمتش گرفتم: افتخاری میدین بانو؟
تابحال زیاد باهاش صبحت نکرده بودم و خیلی باهاش اوکی نبودم. مشخص بود از تنهایی حوصلهاش سر رفته که بدون ناز کردن قبول کرد و باهم به جمع وسط پیست اضافه شدیم. سعی کردم خودم رو بهش نزدیک کنم و این کار رو کردم. عکسالعمل بدی از خودش نشون نداد. سینههاش درست جلو چشمام بود. نمیدونم سوتین بسته بود یا کلا فرم سینههاش همینجوری گرد و قشنگ بود. همونطور که میرقصیدیم بهم نزدیکتر شدیم تا جایی که تقریبا هم رو بغل کردیم و سرمون رو شونه همدیگه نشست. پایین تنهمون اما از هم فاصله داشت. به همون صورت نگاهم به تارا و آتوسا افتاد که با لبخند به همدیگه نگاه میکردن و میرقصیدن. دقیقا روبه روی هم میرقصیدن و سینههاشون تقریبا چسبیده بود بهم. سینههای آتوسا به خاطر بزرگ بودن فضای بیشتری رو اشغال میکرد. به همون صورت تو چشای هم زل زده بودن و بهم لبخند میزدن. ریتم رقصیدنشون یکم تندتر بود و تو این هیری ویری اصلا دوست نداشتم چشمم به رقص ریحانه و آرمان بیفته! یه دفعه با تارا چشم تو چشم شدیم. شیطنت رو تو چشمهاش تشخیص دادم و تا به خودم بیام، درکمال ناباوری و مقابل چشمهای گرد شدهام صورتش رو فرو کرد تو صورت آتوسا و از هم لب گرفتن. بعد سرش رو عقب کشید و بهم چشمک زد. آتوسا مسیر نگاهش رو فهمید و سرش رو چرخوند. نگاهش به من افتاد و لبخند زد. متوجه شدم کیرم مثل فنر بلند شده و اگه به خودم نجنبم میخوره به شکم باران و آبروم میره. دوست نداشتم فکر کنه بیجنبهام. خواستم خودم رو ازش جدا کنم اما بهم چسبیده بود و نمیشد. با کلافگی چشم چرخوندم و یه دفعه نگاهم به ریحانه افتاد که از پشت رفته بود تو بغل آرمان. آرمان پهلوهاش رو گرفته بود و سرش رو تو گردنش فرو کرده بود. از فکر اینکه الان باسن خواهرم هرچند از روی لباس با بالا تنه آرمان ارتباط داره اعصابم بهم ریخت و در عرض چند ثانیه کیرم خوابید. میشد تو این پیست شلوغ پلوغ خیلی بیشتر شیطنت کرد اما عصبی شده بودم. فقط میخواستم رقص زودتر تموم شه. خیلی زود به خواستهام رسیدم و فقط پنج دقیقه زمان برد تا صدای موزیک قطع بشه. همگی رفتیم سر میزمون نشستیم. صدای هر و کر و خنده همه به راه بود به جز من و باران و ریحانه. ریحانه ازم چشم میدزدید و نگاهم نمیکرد. منم ترجیح میدادم «فعلاً» نزدیکش نشم تا اعصابم آروم شه. بیحوصله تو کلاب چشم چرخوندم و نگاهم به چندتا پسر نوجوون ترک افتاد که دور انتهاییترین میز که گوشه دیوار بود نشسته بودن و دورشون پر دود بود. بعد از مکث کوتاهی بیسر و صدا بلند شدم و رفتم سمتشون. از چند نفری که سرراهم بودن عبور کردم. دور میز مورد نظر چهار نفر بودن که از همون فاصله متوجه چِت بودنشون شدم. بهشون رسیدم و گفتم: انگلیسی بلدین یا نه؟ خوشبختانه یه پسره که دور موهاش رو با تیغ تراشیده بود و موهای وسط سرش فر بود جوابم رو داد. از تو جیبم هرچی اسکناس داشتم در آوردم و گفتم: هرچی دارین بهم بدین!
چشمشون که به پولا افتاد دهن همشون باز موند. پول زیادی بود. باهم چندتا جمله به ترکی رد و بدل کردن که نفهمیدم اما حدس زدم بهم اعتماد ندارن. رک و راست به پسره گفتم حالم خوب نیست و فقط یه چیزی میخوام که امشب برم بالا. انگار حرفم رو باور کرد که با اون سه تای دیگه صحبت کرد و شروع کردن جیبهاشون رو خالی کردن. چندتا پک گل، یه خشاب قرص که نمیدونستم چیه و چندتا تا بسته کوچولو پودر سفید که اینم هیچ ایدهای نداشتم چیه. ازش در مورد قرصها پرسیدم که همون پسره با موهای فر یه اسم عجیب و غریب برد که نفهمیدم چیه. دستم رو روی بسته سفید گذاشتم: و این یکی؟
گفت: کوکائین!
جا خوردم. انتظار این یکی رو نداشتم. خواستم بستهها رو پسش بدم اما نمیدونم چرا لحظه آخر دست نگه داشتم و همهاش رو برداشتم و ریختم تو جیب کتم. پولها رو دادم به پسره و سری براشون تکون دادم. برگشتم سر میز. هنوز فقط صدای صحبتهای آرمان و خندههای تارا و آتوسا میومد. نرسیده بهشون پکهای گل رو انداختم وسط میز و گفتم: بسم الله!
حرف زدنشون متوقف شد. آرمان به من نگاه کرد: از کجا گیر آوردی؟
نشستم رو صندلی: بماند!
-خوبه دیگه، اومدی ترکیه ساقی شدی!
نیشخندی زدم و گفتم: چرت و پرت نگو، دنبال یه تیکه کاغذ بگرد بچوقیم اینا رو.
دستش رو تو جیبش کرد و چندتا اسکناس ارزون در آورد: بیا با کلاس باشیم!
تابحال زیاد باهاش صبحت نکرده بودم و خیلی باهاش اوکی نبودم. مشخص بود از تنهایی حوصلهاش سر رفته که بدون ناز کردن قبول کرد و باهم به جمع وسط پیست اضافه شدیم. سعی کردم خودم رو بهش نزدیک کنم و این کار رو کردم. عکسالعمل بدی از خودش نشون نداد. سینههاش درست جلو چشمام بود. نمیدونم سوتین بسته بود یا کلا فرم سینههاش همینجوری گرد و قشنگ بود. همونطور که میرقصیدیم بهم نزدیکتر شدیم تا جایی که تقریبا هم رو بغل کردیم و سرمون رو شونه همدیگه نشست. پایین تنهمون اما از هم فاصله داشت. به همون صورت نگاهم به تارا و آتوسا افتاد که با لبخند به همدیگه نگاه میکردن و میرقصیدن. دقیقا روبه روی هم میرقصیدن و سینههاشون تقریبا چسبیده بود بهم. سینههای آتوسا به خاطر بزرگ بودن فضای بیشتری رو اشغال میکرد. به همون صورت تو چشای هم زل زده بودن و بهم لبخند میزدن. ریتم رقصیدنشون یکم تندتر بود و تو این هیری ویری اصلا دوست نداشتم چشمم به رقص ریحانه و آرمان بیفته! یه دفعه با تارا چشم تو چشم شدیم. شیطنت رو تو چشمهاش تشخیص دادم و تا به خودم بیام، درکمال ناباوری و مقابل چشمهای گرد شدهام صورتش رو فرو کرد تو صورت آتوسا و از هم لب گرفتن. بعد سرش رو عقب کشید و بهم چشمک زد. آتوسا مسیر نگاهش رو فهمید و سرش رو چرخوند. نگاهش به من افتاد و لبخند زد. متوجه شدم کیرم مثل فنر بلند شده و اگه به خودم نجنبم میخوره به شکم باران و آبروم میره. دوست نداشتم فکر کنه بیجنبهام. خواستم خودم رو ازش جدا کنم اما بهم چسبیده بود و نمیشد. با کلافگی چشم چرخوندم و یه دفعه نگاهم به ریحانه افتاد که از پشت رفته بود تو بغل آرمان. آرمان پهلوهاش رو گرفته بود و سرش رو تو گردنش فرو کرده بود. از فکر اینکه الان باسن خواهرم هرچند از روی لباس با بالا تنه آرمان ارتباط داره اعصابم بهم ریخت و در عرض چند ثانیه کیرم خوابید. میشد تو این پیست شلوغ پلوغ خیلی بیشتر شیطنت کرد اما عصبی شده بودم. فقط میخواستم رقص زودتر تموم شه. خیلی زود به خواستهام رسیدم و فقط پنج دقیقه زمان برد تا صدای موزیک قطع بشه. همگی رفتیم سر میزمون نشستیم. صدای هر و کر و خنده همه به راه بود به جز من و باران و ریحانه. ریحانه ازم چشم میدزدید و نگاهم نمیکرد. منم ترجیح میدادم «فعلاً» نزدیکش نشم تا اعصابم آروم شه. بیحوصله تو کلاب چشم چرخوندم و نگاهم به چندتا پسر نوجوون ترک افتاد که دور انتهاییترین میز که گوشه دیوار بود نشسته بودن و دورشون پر دود بود. بعد از مکث کوتاهی بیسر و صدا بلند شدم و رفتم سمتشون. از چند نفری که سرراهم بودن عبور کردم. دور میز مورد نظر چهار نفر بودن که از همون فاصله متوجه چِت بودنشون شدم. بهشون رسیدم و گفتم: انگلیسی بلدین یا نه؟ خوشبختانه یه پسره که دور موهاش رو با تیغ تراشیده بود و موهای وسط سرش فر بود جوابم رو داد. از تو جیبم هرچی اسکناس داشتم در آوردم و گفتم: هرچی دارین بهم بدین!
چشمشون که به پولا افتاد دهن همشون باز موند. پول زیادی بود. باهم چندتا جمله به ترکی رد و بدل کردن که نفهمیدم اما حدس زدم بهم اعتماد ندارن. رک و راست به پسره گفتم حالم خوب نیست و فقط یه چیزی میخوام که امشب برم بالا. انگار حرفم رو باور کرد که با اون سه تای دیگه صحبت کرد و شروع کردن جیبهاشون رو خالی کردن. چندتا پک گل، یه خشاب قرص که نمیدونستم چیه و چندتا تا بسته کوچولو پودر سفید که اینم هیچ ایدهای نداشتم چیه. ازش در مورد قرصها پرسیدم که همون پسره با موهای فر یه اسم عجیب و غریب برد که نفهمیدم چیه. دستم رو روی بسته سفید گذاشتم: و این یکی؟
گفت: کوکائین!
جا خوردم. انتظار این یکی رو نداشتم. خواستم بستهها رو پسش بدم اما نمیدونم چرا لحظه آخر دست نگه داشتم و همهاش رو برداشتم و ریختم تو جیب کتم. پولها رو دادم به پسره و سری براشون تکون دادم. برگشتم سر میز. هنوز فقط صدای صحبتهای آرمان و خندههای تارا و آتوسا میومد. نرسیده بهشون پکهای گل رو انداختم وسط میز و گفتم: بسم الله!
حرف زدنشون متوقف شد. آرمان به من نگاه کرد: از کجا گیر آوردی؟
نشستم رو صندلی: بماند!
-خوبه دیگه، اومدی ترکیه ساقی شدی!
نیشخندی زدم و گفتم: چرت و پرت نگو، دنبال یه تیکه کاغذ بگرد بچوقیم اینا رو.
دستش رو تو جیبش کرد و چندتا اسکناس ارزون در آورد: بیا با کلاس باشیم!
هومی گفتم و زیر نگاه بقیه یدونه اسکناس برداشتم. آتوساهم دستش رو دراز کرد. مشغول پیچوندن رُل شدم. من و آرمان که قبلا انجامش دادیم، از مدل رل پیچوندن آتوساهم فهمیدم اینکاره ست و نصف دیگهمون یعنی تارا، ریحانه و باران تا بحال تجربه نداشتن. آرمان به باران نحوه درست کردنش رو یاد داد و تارا خودش رو چُس کرد و گفت نمیکشه. بعد رو کرد به ریحانه: تو نمیخوای؟
ریحانه به من نگاه کرد. پوزخند زدم و نگاهش نکردم: ریحانه خودش میدونه، به من مربوط نیست!
ریحانه زیر لب گفت: داداش!
بهش اعتنا نکردم. آرمان یه رل ویژه مخصوص ریحانه پیچید و داد دستش. من با فندک واسه خودم رو روشن کردم و مشغول کشیدن شدم. خیلی زود حس خوشایندی تو تنم پیچید و خود به خود آروم شدم. حتی نفهمیدم کی خشمم از بین رفت. به بقیه نگاه کردم که بیدلیل داشتن میخندیدن. آرمان شروع کرد به چرت و پرت گفتن و جکهای بیمزه تعریف میکرد که البته اون لحظه خیلی خندهدار به نظر میرسید! بالاخره لبم به خنده وا شد و منم همراهشون خندیدم. به ریحانه نگاه کردم که اونم داشت میخندید. دستم رو بردم سمتش و رو رون پاش گذاشتم. خندهاش قطع شد و با تعجب به من نگاه کرد. بهش لبخند زدم و اونم بعد از مکث کوتاهی لبخندم رو جواب داد و دستش رو رو دستم گذاشت. دیگه از دستش عصبانی نبودم و بالعکس، علاقه زیادی نسبت به وجودش رو تو خودم احساس میکردم. از صدای بلند خندههامون رسما کلاب رو گذاشته بودیم رو سرمون، به ویژه که صدای موزیک قطع شده بود. احساس کردم ریحانه دستم رو به لای پاش نزدیکتر کرد. ابروهام بالا پرید. گُل حتی ریحانه خجالتی روهم جسور و بیپروا کرده بود که تو جمع شلوغمون این ریسک رو میکرد. هرچند کسی حواسش به ما نبود. تارا به شکل واضحی داشت با آرمان لاس میزد و هیچ اثری از ناراحتی و حسودی تو چهره آتوسا یا تعجب تو چهره باران نبود. صندلیش رو چسبونده بود به صندلی آرمان و خودش رو آویزون شونهاش میکرد. منم برام مهم نبود. فقط گرمای بین دوتا پای ریحانه برام اهميت داشت. داشتم به آتوسا نگاه میکردم یه دفعه صدای ریحانه رو بغل گوشم شنیدم: ازم ناراحت نیستی؟
سرم چرخوندم و نگاهش کردم. دستم تو فاصله یکی دو سانتیمتری از شکاف بین پاهاش، روی رونش مونده بود و منم جلوتر نمیرفتم. با دست دیگهام چندتا طره مویی که تو صورتش ریخته بود رو زدم پشت گوشش: ناراحت نیستم، ولی به یه شرط!
با کنجکاوی پرسید: چه شرطی؟
به شکمش اشاره کردم: هنوز ندیدمش!
نگاهی به بقیه انداخت: اینجا؟
-هیچکی حواسش نیست. تیشرتت رو بده بالا.
با مکث و تردید، همونطور که نشسته بود تیشرت سفیدش رو بالا داد و شکمش مشخص شد. دوتا گوی ریز و درشت فلزی به نافش چسبیده بود که بزرگه دقیقا افتاده بود تو سوراخ نافش. هنوز هاله قرمز رنگی دور پوست سفید نافش دیده میشد. نگاهم رو به صورتش دوختم: واسه چی تو انقدر خوشگلی؟ به چه علت؟
با ناز خندید و گفت: الان دیگه ناراحت نیستی؟
سرم رو جلو بردم و گونهاش رو بوسیدم.
-نه.
-چه خبره اینجا؟
سر همهمون چرخید به سمتی که صدا اومد. سیامک وایستاده بود و با حیرت به ما نگاه میکرد. از حالت بهت زده چهرهاش هممون بلند زدیم زیر خنده و سیامک اونقدر کارکشته بود که از شکل خندهمون همهچیز رو بفهمه. سری به تأسف تکون داد: فقط واسه چند ساعت نبودم. همه دارن نگاهتون میکنن!
آرمان با بیقیدی جواب داد: یه شب میخوایم خوش باشیم بابا، کون لق بقیه!
عجیب بود که حتی با این حرف بیادبیش بازم خندهمون گرفت! کلا هر اتفاقی میافتاد خندهمون میگرفت. سیامک پوفی کشید، اومد جلو و اول از همه از زیر بغل آرمان گرفت.
-پاشو بریم تا بیشتر از این آبروریزی نکردی!
-ول کن جون سیا!
به زور آرمان رو از رو صندلی بلند کرد و از کلاب بیرون بردش. تقریبا نیم ساعت طول کشید تا تک تکمون رو از اون جا ببره بیرون، دو راه سوار ماشین کنه و ببرتمون به آپارتمان. وقتی رسیدیم خونه همهمون پاره بودیم. حتی نفهمیدم رفتیم به کدوم یکی واحد! بلافاصله رو کاناپه پخش شدم و بیتوجه به بقیه مثل خرس خوابیدم.
نصفه شب از شدت تشنگی بیدار شدم و گیج و منگ به اطرافم نگاه کردم. تارا تو تخت نبود. تو تاریکی رفتم به آشپزخونه. از یخچال پارچ آب رو برداشتم یه ضرب سر کشیدم. از سردی آب قشنگ جیگرم حال اومد. وقتی خوب سیراب شدم، خواستم برگردم بخوابم اما یه حس مرموزی جلوم رو گرفت. جای اتاق خواب خودمون از واحد بیرون رفتم و با پایینترین سر و صدای ممکن، دستگیره واحد رو به رویی رو چرخوندم. در باز شد و رفتم تو. همه چیز عادی به نظر میرسید. سالن تقریبا تاریک بود و با نوری که از آشپزخونه میومد یه کوچولو روشن میشد. بیصدا در اتاق اولی رو باز کردم. ریحانه و باران روی تخت به پهلو و رو به رویهم دراز به دراز افتاده بودن. موهای جفتشون تو صورتشون ریخته بود و خواب خواب بودن. یکم نگاشون کردم و در رو بستم. رفتم اتاق بغلی.
ریحانه به من نگاه کرد. پوزخند زدم و نگاهش نکردم: ریحانه خودش میدونه، به من مربوط نیست!
ریحانه زیر لب گفت: داداش!
بهش اعتنا نکردم. آرمان یه رل ویژه مخصوص ریحانه پیچید و داد دستش. من با فندک واسه خودم رو روشن کردم و مشغول کشیدن شدم. خیلی زود حس خوشایندی تو تنم پیچید و خود به خود آروم شدم. حتی نفهمیدم کی خشمم از بین رفت. به بقیه نگاه کردم که بیدلیل داشتن میخندیدن. آرمان شروع کرد به چرت و پرت گفتن و جکهای بیمزه تعریف میکرد که البته اون لحظه خیلی خندهدار به نظر میرسید! بالاخره لبم به خنده وا شد و منم همراهشون خندیدم. به ریحانه نگاه کردم که اونم داشت میخندید. دستم رو بردم سمتش و رو رون پاش گذاشتم. خندهاش قطع شد و با تعجب به من نگاه کرد. بهش لبخند زدم و اونم بعد از مکث کوتاهی لبخندم رو جواب داد و دستش رو رو دستم گذاشت. دیگه از دستش عصبانی نبودم و بالعکس، علاقه زیادی نسبت به وجودش رو تو خودم احساس میکردم. از صدای بلند خندههامون رسما کلاب رو گذاشته بودیم رو سرمون، به ویژه که صدای موزیک قطع شده بود. احساس کردم ریحانه دستم رو به لای پاش نزدیکتر کرد. ابروهام بالا پرید. گُل حتی ریحانه خجالتی روهم جسور و بیپروا کرده بود که تو جمع شلوغمون این ریسک رو میکرد. هرچند کسی حواسش به ما نبود. تارا به شکل واضحی داشت با آرمان لاس میزد و هیچ اثری از ناراحتی و حسودی تو چهره آتوسا یا تعجب تو چهره باران نبود. صندلیش رو چسبونده بود به صندلی آرمان و خودش رو آویزون شونهاش میکرد. منم برام مهم نبود. فقط گرمای بین دوتا پای ریحانه برام اهميت داشت. داشتم به آتوسا نگاه میکردم یه دفعه صدای ریحانه رو بغل گوشم شنیدم: ازم ناراحت نیستی؟
سرم چرخوندم و نگاهش کردم. دستم تو فاصله یکی دو سانتیمتری از شکاف بین پاهاش، روی رونش مونده بود و منم جلوتر نمیرفتم. با دست دیگهام چندتا طره مویی که تو صورتش ریخته بود رو زدم پشت گوشش: ناراحت نیستم، ولی به یه شرط!
با کنجکاوی پرسید: چه شرطی؟
به شکمش اشاره کردم: هنوز ندیدمش!
نگاهی به بقیه انداخت: اینجا؟
-هیچکی حواسش نیست. تیشرتت رو بده بالا.
با مکث و تردید، همونطور که نشسته بود تیشرت سفیدش رو بالا داد و شکمش مشخص شد. دوتا گوی ریز و درشت فلزی به نافش چسبیده بود که بزرگه دقیقا افتاده بود تو سوراخ نافش. هنوز هاله قرمز رنگی دور پوست سفید نافش دیده میشد. نگاهم رو به صورتش دوختم: واسه چی تو انقدر خوشگلی؟ به چه علت؟
با ناز خندید و گفت: الان دیگه ناراحت نیستی؟
سرم رو جلو بردم و گونهاش رو بوسیدم.
-نه.
-چه خبره اینجا؟
سر همهمون چرخید به سمتی که صدا اومد. سیامک وایستاده بود و با حیرت به ما نگاه میکرد. از حالت بهت زده چهرهاش هممون بلند زدیم زیر خنده و سیامک اونقدر کارکشته بود که از شکل خندهمون همهچیز رو بفهمه. سری به تأسف تکون داد: فقط واسه چند ساعت نبودم. همه دارن نگاهتون میکنن!
آرمان با بیقیدی جواب داد: یه شب میخوایم خوش باشیم بابا، کون لق بقیه!
عجیب بود که حتی با این حرف بیادبیش بازم خندهمون گرفت! کلا هر اتفاقی میافتاد خندهمون میگرفت. سیامک پوفی کشید، اومد جلو و اول از همه از زیر بغل آرمان گرفت.
-پاشو بریم تا بیشتر از این آبروریزی نکردی!
-ول کن جون سیا!
به زور آرمان رو از رو صندلی بلند کرد و از کلاب بیرون بردش. تقریبا نیم ساعت طول کشید تا تک تکمون رو از اون جا ببره بیرون، دو راه سوار ماشین کنه و ببرتمون به آپارتمان. وقتی رسیدیم خونه همهمون پاره بودیم. حتی نفهمیدم رفتیم به کدوم یکی واحد! بلافاصله رو کاناپه پخش شدم و بیتوجه به بقیه مثل خرس خوابیدم.
نصفه شب از شدت تشنگی بیدار شدم و گیج و منگ به اطرافم نگاه کردم. تارا تو تخت نبود. تو تاریکی رفتم به آشپزخونه. از یخچال پارچ آب رو برداشتم یه ضرب سر کشیدم. از سردی آب قشنگ جیگرم حال اومد. وقتی خوب سیراب شدم، خواستم برگردم بخوابم اما یه حس مرموزی جلوم رو گرفت. جای اتاق خواب خودمون از واحد بیرون رفتم و با پایینترین سر و صدای ممکن، دستگیره واحد رو به رویی رو چرخوندم. در باز شد و رفتم تو. همه چیز عادی به نظر میرسید. سالن تقریبا تاریک بود و با نوری که از آشپزخونه میومد یه کوچولو روشن میشد. بیصدا در اتاق اولی رو باز کردم. ریحانه و باران روی تخت به پهلو و رو به رویهم دراز به دراز افتاده بودن. موهای جفتشون تو صورتشون ریخته بود و خواب خواب بودن. یکم نگاشون کردم و در رو بستم. رفتم اتاق بغلی.