داستان کده | رمان
174K subscribers
5 photos
1.69K links
جستوجوی داستان: @NewStorysBot

حرفی سخنی داشتی:
Download Telegram
آخوند ده
1400/02/28

#طنز #آخوند #روستا

سلام به همه بروبچ شهوانى اميدوارم كه كيرو كس و كونتون هميشه خندان باشه
در زمان قديم توى يكى از دهاتها مكتب نبود
اهالى ده تصميم ميگيرن توى پايين ده يه اتاق درست كنند و اونجا رو مكتب كن و بچه هاشون رو بفرستن تا سواد ياد بگيرن
بعد از اينكه بنايى اتاق تموم ميشه به مشكل معلم بر مى خورن
چون كسى انچنان سوادى نداشت كه بتونه به بچه ها درس بدن
براى همين منظور به شهر ميرن دنبال معلم
توى شهر پرس و جو ميكردن دنبال معلم كه يك نَفَر ادرس يه آخوندرو ميده
خلاصه ميرن با اخونده قرارداد ميبندن كه بياد به ده و مشغول به تدريس بشه
اخونده مياد و چند وقتى درس ميداد يه روزى يكى از دانش اموزها (غضنفر)مامانش مياد دنبالش
اخونده بدجور دلش پيش زنه گير ميكنه
هر روز فكر ميكرده كه چطور ميتونه به وصال زنه برسه
و بيشتر به بچه اون زنه بها ميداده
زمان قديم هم كه تلفن و موبايل و … اين چيزا نبوده
و دنبال راهى ميگشته تا با زنه ارتباط برقرا كنه
يه روز اخر زنگ اخونده غضنفرو صدا ميكنه ميگه وقتى ميرى خونه به مادرت سلام منو برسون بهش بگو معلمون گفت إهه إهه
غضنفر مياد خونه و به مادرش ميگه معلم سلام رسوند گفت بهت بگم إهه إهه
شب زنه شوهرش رو در جريان قرار ميده
شوهرش ميگه آى حروم زاده اخوند
پدرش غضنفرو صدا ميزنه بهش ميسپاره كه برو به معلمتون بگو به مادرم گفتم
اون هم گفت به شما بگم إيهم إيهيم
غضنفر مياد سر كلاس و آخونده صداش ميزنه و يواش ازش ميپرسه
به مادرت گفتى
غضنفر ميگه اره گفتم
آخونده پرسيد مامانت چى گفت
گفت إيهيم إيهيم
اخونده ميگه افرين پسر خوب برو بشين سر جات
اخر كلاس كه تعطيل ميشه اخونده غضنفرو صدا ميكنه و ميگه
ميرى به مادرت ميگى( از چى ايهيم إيهيم ) فقط به هيچ كس هيچى نگو فقط به مادرت بگو
غضنفر مياد خونه و پيام اخونده رو به مادرش ميگه
شب زنه به شوهرش ميگه اخونده گفته از چى إيهيم إيهيم
شوهره به زنش ميگه به غضنفر بگو كه به اخونده بگه از بوقلمون إيهيم إيهيم
غضنفر مياد و پيام مادرش رو به اخونده ميرسونه
توى ده هم كه مردها روزها ميرفتن به كشاورزى
اخونده دم ظهر يه بوقلمون چاق و چله كه قبلا خريده بود و ميزنه زير بغلش و ميره خونه مامان غضنفر
در ميزنه و مامان غضنفر درو باز ميكنه و اخونده ميره داخل و بوقلمون رو رها ميكنه تو حياط ميره تو خونه
زنه هم براش يه چايى ميريزه و تا مياد ميشينه كنار اخونده
در ميزنن زنه ميگه اين وقت ظهر كى ميتونه باشه!!!
زنه بلند ميپرسه كيه!؟؟
شوهرش پشت در داد ميزنه زن بيا باز كن منم
اخونده هول ميكنه ميگه چيكار كنم حالا كجا برم
و زنه ميگه بيا برو زير سبد( قديم از چوب باريك درخت رو مى بافتند و در كارهاى كشاورزى استفاده ميكردن)
تا نگفتم بيرون نيا جيكت هم در نياد
اخونده حالت داگ استايل ميشه و زنه سبد رو ميزاره روش
مرده مياد خونه
ميگه امروز كارم زود تموم شد يه چايى بيار بخوريم كه خيلى خسته ام
زنه چايى مياره و باهم ميشينن مى خورن
و مرده ميگه زن اين زبون بسته مال كيه توى حياط
زنه ميگه فاميل من بابت تشكر برامون اورده
مرد ميپرسه بابت تشكر چى!؟
زنه ميگه بچه اش دستش شكسته بود من آتل بستم خوب شده
مرده ميگه اهان يادم اومد
ميگه خوب شد خيلى وقته هوس گوشت بوقلمون كرده بودم
بلند ميشه بوقلمون رو ميكشه و مياره و سريع منقل به راه ميكنه و قشنگ بوقلمون رو كباب ميكنن و مى خورن
آخوند بدبخت هم از زير سبد هم داشته نگاه ميكرده و جيك هم نميزده
بعد خوردن كباب مرده ميگه زن اون چيه زير سبد???
زنش ميگه گاومون زاييد بچه گاوه اوردم گذاشتم زير سبد تا يكم جون بگيره طفلى خيلى ضعيفه و من هم هواسم بهش باشه
مرده مي
گاییدن زن یک آخوند
1400/06/09

#زن_شوهردار #آخوند

من امیر هستم از قم و 28 سالم هست.به علت روابط جنسی زیادی که داشتم باید بگم که دیگه انقدر از سکس لذت نمی برم و لذت اصلی من از رابطه به نحوه مخ زدن طرف مقابل و راضی کردنش برای سکس هست.برای همین متاسفانه اعتیاد شدیدی به سکس با زن های متاهل دارم (شاید یک سادیسمه که من دچارشم) چون هم مخ زدنشون جذاب تره و هم هیجان بیشتری داره.و برای مخ زدن طرف مقابل از هیچ دروغی به طرفم هم دریغ نمی کنم.این خاطره سکسی بعلت متفاوت بودن در نوع فردش براتون تعریف می کنم.
2 سال پیش در چت رومی که مخصوص قم بود در یاهو با یک خانم اشنا شدم.با یک سلام و احوال پرسی چت رو شروع کردیم.من همیشه توی چت بدروغ می گم متاهلم و زنم فعلا دانشگاه محل تحصیلشه و قم نیست.در حالی که مجردم.خودم بهش متاهل معرفی کردم که دنبال یک خانم متاهل برای دوستی هستم.اونم گفت که متاهلم و 33 سالمه و 1 بچه دارم.خودش رو لیلا معرفی کرد.بعد من روش کارم اینه که در همون چت اول باید طرف به هر روشی راضی به مکالمه تلفنی کنم تا نپره.بهش گفتم که من کم میام نت برای همین اگر می شه بقیه صحبت ها تلفنی باشه.اونم با مکث پذیرفت.بعد از مکالمه چتی بهم تل دادیم و قرار شد فردا صبحش تماس بگیره.فردا صبحش تماس گرفت.با هم صحبت کردیم و یکم خواست از انگیزه من بدونه که چرا می خوام با زن متاهل دوست شم منم یک داستان تخیلی از مشکلاتم با زنم گفتم و اون هم یک جورای همدردی و ابراز تاثر کرد.کم کم مکالمات بیشتر می شد و اس ام اس بهم دیگه.کم کم به خودم وابستش کردم.بعد حدود 2 هفته کم کم اونم شروع کرد از زندگیش گفتن.گفتش که تو سن 17 سالگی ازدواج کرده و ایرانی نیستش.خودش و شوهرش اصالتا از جمهوری اذربایجان هستند که شوهرش برای تحصیل علوم دینی امده قم و اخوند شده.این خانمه هم خودش در جامعه الزهرا اخوندی می خوند.مورد خیلی جالبی بود.تا حالا توی همه سوژه هام چنین موردی نبود.با خودم گفتم باید خیلی با سیاست رفتار کنم که بتونم به خواسته دلم برسم.
می دونستم که نباید حرف سکسی بهش بزنم چون شاید بپره برای همین سعی کردم روز به روز به خودم بیشتر وابستش کنم.حتی پیشنهاد دیدار حضورری هم نمی دادم تا حساس نشه.بعد مدتی بهم گفت که دوست داره منو ببینه حضوری.بعد حدود 2 ماه بلاخره تیرم داشت به هدفم می خورد.یکم من و من کردم و گفتم راستش قم محیطش بسته هست نمی شه بیرون همو ببینیم چون ممکنه که یک اشنا ببینه یا پلیس بگیره.اونم یکم فکر کرد گفت پس چکار کنیم برای دیدن گفتم که من بیا خونه.هم راحتیم هم بدون استرس همو می بینم.بهش گفتم البته اگر بهم اعتماد نداری نیا.اون گفت من بهت اعتماد دارم.فردا صب شوهرم نیستش میام 1 ساعتی.
فردا صبح لحظه شماری می کردم که تماس بگیره.زنگ زد گفت تو راهم.منم دوبار آدرس رو با هم چک کردیم.دم در منتظرش بودم تا امد برای چند لحظه همون نگاه کردیم چون تا قبل از اون حتی عکس همو ندیده بودیم.زن خوش هیکلی بود و بسیار محجبه.قدش 164 وزنشم حدود 55 و سفید پوست.در کل خوب بود.یکم مضطرب به نظر می رسید و من هم خیلی عادی رفتار کردم و حتی بهش دست ندادم.گفتم با خودم شاید باعث بشه اضطرابش بیشتر بشه.داخل اتاق دعوتش کردم و رفتم چای ریختم براش.و با هم چای خوردیم.حتی خجالت می کشید به چشمام نگاه کنه.با خودم گفتم که دارم زمان رو از دست می دم بعد کنارش نشستم و شروع کردم به حرف های عاشقانه.خیلی ادم ضعیفی بود در برابر زبون من.کم کم دستش رو گرفتم.ضربان قلبش رو از دستش حس می کردم.چون زیاد فرصت نداشت چون شوهره بر می گشت و زودتر می رفت خونه باید زودتر به هدفم می رسیدم.دستش رو گرفتم
و گفتم که ب
آخوند دانشگاه
1400/06/17

#آخوند #دانشجویی #فانتزی

من ثریا هستم ۲۳ سالمه، مشهد زندگی میکنم. و دانشگاه آزاد مشهد درس میخونم. قدم ۱۵۹، سینه هامم سایز ۷۰. اما در عوض باسن ردیفی دارم. دیگه بیشتر توضیح نمیدم و می رم سراغ خاطره ای که با حاج آقا فاکرالسادات دارم.
ترم پنجم که بودم، توی دانشگاه یه مسئله ای واسم پیش آمد، هیچ پارتی و آشنایی هم نداشتم که واسم حلش کنه. خلاصه دو هفته تمام از این اتاق به اون اتاق خواهش و تمنا میکردم و بی فایده بود.
یه روز معاون آموزشی بهم گفت اگر حاج آقا فاکرالسادات نامه بده و تایید کنه، ماهم کارو واست انجام میدیم.
خلاصه ظهر توی سلف به دوستم گفتم همچین چیزی شده.
بی معطلی گفت اوه این یارو… گفتم چیه مگه؟ گفت هیچی یه شایعاتی درباره اش هست و این داستانا.
گفتم ببین حاضرم سه شبانه روز بهش بدم ولی کارم راه بیفته. اینهمه پول دانشگاه دادم حالا ترم پنج همش به فنا بره. نه نمیشه. فردا اول وقت میرم.
صبح که میخواستم برم، حمام و آرایش و یه ست خوب ردیف کردم که اگر شایعات واقعیت داشت اوضاع اوکی باشه.
ساعت ۹ در اتاق حاجی بودم. یه منشی محجبه داشت که فقط دماغش پیدا بود. گفت حاجی اصلا امروز وقت ندارن، گفتم اشکال نداره من میشینم همین جا شاید وقت شد.
یه ده دقیقه نشستم منشی گفت : حاج آقا اصلا شمارو با این وضع پوشش نمی پذیرن تشریف ببرید لباس مناسب بپوشید.
آقا منم نمی‌خواستم بهانه ای باشه رفتم لباسم عوض کردم.
ساعت ۱۱ونیم رسیدم دفتر حاجی جون.
از شانس خوبم خود حاجی داشت با منشی صحبت می کرد. منم فوری
با ناز و ادا ولی با حال التماس که وای حاج آقا شما آخرین امید من هستید، بدبخت میشم. کلی پول خرج کردم. و خلاصه
حاجی هم گفت ساعت ۵ بیا الان جلسه دارم. منم یه نگاه موفقیت آمیز به منشی جنده اش زدم و رفتم تا ۵.
ساعت پنج عصر دیگه ساعت اداری تمام شده بود، در زدم در اتاقشون یه پسر بسیجی در باز کرد گفت بفرمایید.
منم با ادب و نزاکت نشستم روی مبل روبه رو میز حاجی جون.
حاجی قد بلند و چاق بود، فکر میکنم ۵۰ سال داشت. ریش بلند داشت و استغفار از دهنش نمی افتاد.
خلاصه مشکلم گفتم، وقتی فهمید داستان چیه ناگهان چهره ی واقعی جناب حاجی نمایان شد. لبخند زد و از پشت میز بلند شد اومد رو به روی من نشست. منم که آماده بودم گفتم، یعنی بگه کیرم بخور، بمال، کس بده، کون بده، حاضرم هرکاری بکنم. حاجی یه دستی به ریشش کشید و گفت خب دختر جان شما کاری هم بلد هستید. همین موقع خیلی ریز دستش به کیرش هم کشید از روی عبا.
منم گفتم بله ، شما چه کاری مد نظرتون هست من هر کاری بگید با کمال میل در خدمتم.
حاجی دیگه خیلی علنی کیرش مالید، منم از جام بلند شدم، رفتم وسط پاهاش روی زمین نشستم، مقنعه درآوردم و مانتو باز کردم.
با دستام از روی لباس کیرش می مالیدم و میگفتم حاج آقا فاکرالسادات شما کار منو درست می کنید؟ نامه واسم میزنید؟ حاج آقا هم می‌گفت بله بله البته با توجه به اینکه شما کارتون خوب انجام بدید. گفتم چشم حاج آقا.
هرچی شما بگید بهم گفت لباسم در بیارم، خودش هم لخت شد.
وای یعنی میمون از این بهتر بودا، باز خودم دلداری دادم که کارم در عوض راه میفته.
دوباره به همون حالت نشستم و کیرش می مالیدم شکمش پشمالو بود
بالای کیرش پشمالو بود اصلا کلا پشم بود فقط لعنتی.
کیرش می مالیدم و هر چند دقیقه زبون میزدم. اونم می گفت احسنت احسنت، عجب انگشت های ظریفی داری. منم گفتم حاجی میخوای انگشتام لیس بزنی، حاجی هم حال کرده بود ، بلندم کرد گذاشت روی پاهاش شروع کرد لب گرفتن. ریش و سبیلش می‌رفت تو دهنم اصلا یه وضعی, بهش گفتم حاج آقا در اتاق قفل نکردید کسی نیاد یه وقت.
اونم همین طور ک
کون دادن سرباز به آخوند
1400/08/18

#گی_ #سربازی #آخوند

سلام دوستان این ماجرایی که می‌خوام براتون تعریف کنم داستان نیس خاطره ای هست که مربوط میشه به سال ۸۲زمانی که خدمت سربازی بودم من زمان سربازیم که نوزده سالگی رفتم بدن سفیدی داشتم خیلی هم کم مو بودم آموزشی افتادم گروه ۱۱توپخانه مراغه حدود یک ماه از آموزشی می‌گذشت ما رو بردند مسجد پادگان من چون قرائتم خوب بود داوطلب شدم رفتم قرآن خوندم حاج آقا که اسمش بماند رییس عقیدتی پادگان بود و سید هم بود بعد نماز صدام کرد از رو اتکتم اسممو صدا کرد گفت آفرین آقا رضا خوب قرآن می‌خونی منم ازش تشکر کردم گفت اهل کجایی گفتم تبریز اسممو یادداشت کرد و رفت بچه ها گفتن شانست گرفت پسر میوفتی عقیدتی همینجا کیف می‌کنی و همینجور هم شد بعد آموزشی تنها سربازی بودم که بدون پارتی بازی افتادم جای خوب رفتم که عقیدتی رفتم دفتر حاج آقا کلی تحویلم گرفت چون گواهینامه داشتم بعد سه ماه که رانندش که مودتی اهل مراغه بود ترخیص شد شدم رانندش واقعا خدمت در عقیدتی حال و هوای دیگه ای داره کم کم حاج آقا باهام صمیمی شد اینم بگم پادگان توپخانه مراغه شهری هست واسه خودش یک استخر سونای خوب داخل پادگان هست ما سربازای عقیدتی هر وقت می‌خواستیم می‌رفتیم استخر تا اینکه حاج آقا گفت رضا بریم استخر رفتیم تو اونجا همه احترام میذاشتن به حاج آقا منم که راننده شخصیش بودم منم مورد احترام بودم حتی دژبان های پادگان هم ازم حساب میبردن توی استخر نگاه های هوس آلود بقیه رو حس میکردم بدن بی موم و باسن بزرگم هر کسی رو تحریک میکرد تموم که شدیم رفتیم بیرون در لندکروز رو باز کردم حاج آقا نشست رفتم پشت فرمون حاج آقا گفت رضا اگه عقیدتی نمیفتادی اذیت میشدی گفتم چطور حاج آقا؟گفت تو پسر جذابی هستی تو یگانهای رزمی اذیتت میکردن منم گفتم شما بهم محبت کردین منو آوردین عقیدتی درسته اینو میدونم آموزشیم خیلی اذیت شدم حاجی گفت کار بدی که باهات نکردن؟من سرخ شدم گفتم نه حاج آقا فقط اذیتم میکردن اون روز حاج آقا طور دیگه ای شده بود شاید اولین بارش بود بدن لخت منو دیده بود واسه همین ولی اصلا از ش انتظار نداشتم این طور بره تو نخم چون به هر حال آخوند بود دیگه هر موقع باهام تنها میشد فقط دوست داشت باهام در مورد سکس و غسل و این چیزا صحبت کنه این که دوست دختر داشتم یا نه احکام زناشویی و خلاصه حرف‌های کمر به پایین یه بارهم که رفتیم استخر نذاشت ازش جدا بیفتم گفت رضا ازم دور نشو خلاصه هر جا می‌رفت باهاش میرفتم تو ماشین گفت راستی رضا تو آسایشگاه راحت هستی؟گفتم آره حاج آقا راحتم گفت کسی که نگاه بد بهت نمیکنه گفتم حاجی من مگه دخترم کسی نگاه بد کنه اما دروغ گفتم چند تا از سربازای آسایشگاه واقعا تو نخم بودند چن بارم انگشتم کرده بودن ولی چون راننده حاج آقا بودم از طرفی هم جو عقیدتی کلا جو سالمی بود نمی‌تونستن کاری بکنند از این حرفهای حاجی دیگه قضیه رو گرفته بودم حاجی بد جور تو کفم بود ولی من هم تو عمرم همچین کاری نکرده بودم ولی اگه حاجی چنین تقاضایی ازم میکرد و جواب رد میدادم باید قید خدمت راحت تو عقیدتی رو میزدم شاید مشکلات پیچیده تری هم واسم درست میشد ولی امیدوار بودم حاجی ازم چنین درخواستی نکنه اما موقعی که تو ماشین تنها بودیم ازنوع نگاهش شهوت رو حس میکردم تا اینکه اون روز طبق معمول رسوندمش خونش که بهترین جای خانه های سازمانی بود گفت رضا بیا تو کمی تو خونه کار داریم کمک کن من چند باری خونش رفته بودم خانمش دخترش خونه بودند ولی اون روز تنها بود رفت نشست رو مبل بهم گفت راحت باش رضا برو از یخچال میوه بیار رفتم در یخچال و باز کردم سبد میوه رو آوردم یک بشقاب
خمینی در بهشت
1400/11/09

#طنز #آخوند #فانتزی


کس نیاید به پای دیواری… که بر آن صورتت نگار کنند
گر ترا در بهشت باشد جای… دیگران دوزخ اختیار کنند
(سعدی)
#گزارش جبرئیل امین
پیشگاه مبارک خداوندگاری ارواحنا فداه
توقیرا بشرفعرض پیشگاه مبارک می رساند،
پیرو گزارشهای معروضه قبلی درباره‌ی مزاحت هایی که دارودسته آقای خمینی برای مقیمین محترم بهشت فراهم آورده اند، بر حسب اوامر مطاع مبارک، با همکاری سازمان اطلاعاتی ۳۶ میلیاردی بهشت، تحقیقات کافی بعمل آمد. بنظر چاکر مسائل و مشکلات طوری است که به آسانی قابل حل و فصل نمی باشد و اصلح اینست که بخش این آقایان از سایر قسمت های بهشت از طریق دیوارکشی جدا شود. به عنوان توضیح بیشتر به چند مسئله که مبتلابه روزانه ماموران، از ملائک مقرب گرفته تا فرشتگان مهماندار و فرشتگان محافظ میباشد، اشاره می نماید:
۱- مسئله بهداشتی
یکی از اهم مشکلات روزمره،‌ مسئله نظافت حوض کوثر است. آقایان حجج اسلام بهیچوجه حاضر به کمترین گذشتی در جهت رعایت اصول بهداشتی به منظور حفظ محیط زیست این حوض و متعلقات آن نیستند. توضیح آنکه هر کدام از آنها روزانه دو الی چهار بار برای غسل جنابت به حوض مذکور وارد میشوند و به خواهش مکرر سرپرستان و مربیان دائر بر گرفتن دوش قبل از دخول در آب، اعتنایی نمی نمایند. مضافا به اینکه از پوشیدن مایو، به عنوان اینکه یک اختراغ غربی است خودداری و با لنگ های مشکوکی آب تنی میکنند و از طرفی حین غسل، گذشته از بعضی حرکات ناشایست آلوده کننده، از شستن دهان و بینی مضایقه ندارند. در نتیجه سایر مقیمین به علت آلودگی بیش از حد آب این حوض، همگی به چشمه سلسبیل هجوم آورده اند، که علیرغم احداث یک باب استخر جدید زیر چشمه سلسبیل، ازدحام بیش از حد اندازه مانع نظارت دقیق مربیان و ماموران نجات غریق شده و در هفته گذشته چند مورد خفگی در آب داشته ایم.
##۲- مسئله روابط خانوادگی
آقایان علمای اسلام دارودسته آقای خمینی با اینکه خودشان همه‌جا میروند و از نعمت های بهشتی به حد افراط بهره‌مند می شوند به همسرانشان اجازه بیرون آمدن از خانه و معاشرت با غلمان را نمیدهند و این امر موجب برخوردهای ناهنجاری در محیط آرام بهشت میشود. بعنوان نمونه سه روز قبل شهید سیدعلی خامنه ای در حالیکه با یک حوری دست در گردن گردش می‌کرده در پارک مجاور درخت سدره المنتهی، همسرش را با مردی که بازوبند مخصوص غلمان را داشته، در حال صحبت دیده است. با سبعیتی دوزخی به نامبرده حمله و او را مضروب و مجروح کرده است بطوریکه نامبرده هم‌اکنون در بیمارستان شماره ۱۳ غلمانیه بستری است و به علت اصابت لگد به زیرشکمش احتمالا برای همیشه از انجام وظیفه محروم خواهد شد. سیدعلی نامبرده سپس همسرش را مجبور به سرکردن چادر و روبنده نموده است. (مامورین انتظامی به ملاحظه حفظ زیبایی محیط پارک از این عمل وی ممانعتی به عمل نیاورده اند.)
##۳- مسئله بیکاری
بیکاری آقایان یکی از موجبات عمده‌ی مزاحمت هایی است که برای دیگران فراهم می‌آورند. روزانه صدها نامه به کمیسیون عرایض مینویسند و مصرانه خواهد ایجاد تکیه و مسجد برای مجالس روضه خوانی مینمایند. حتی چند روز قبل شهید فلسفی در محوطه‌ی زیر درخت طوبی، در هوای آزاد مجلس روضه‌ خوانی ترتیب داده که چند نفر از آقایان بالای منبر رفته اند و خواندن روضه‌ی دوطفلان مسلمن به وسیله یکی از آنها،‌ موجب اعتراض شدید دوطفلان، که اکنون ماشاءالله مردهای برومندی شده و در بهشت مصدر خدمات مهمی هستند، شده است. عده ای نیز به علت عدم توانایی ترک عادت،‌به حفر قبر در چمن های بهشت مشغول شده اند. از طرفی شهیدان موسوی تبریزی و خلخالی طی نامه‌های مکرر
خاطره عجیب قم
1400/11/12

#گی #آخوند

خاطره کاملا واقعی .
به خاطر اینکه واقعی است، از اسم مستعار هم استفاده نمیکنم برای شخصیت ها در خاطره.
تازه چند ماهی بود که احمدی نژاد رئیس جمهور شده بود. کشور در بهت عجیبی رفته بود. همه جا بحث سیاسی بود.
به خاطر یک کار شخصی، به قم داشتم می رفتم. تو اتوبوس ، یک پسر جوون با لباس تمیز و براق، کنارم نشسته بود. از تهران سوار شد. منم از تهران سوار اتوبوس شده بودم ، نه از کرج .
دیدم هی پاشو فشار میده به پام. و میچسبید از بغل بهم. فهمیدم حشری شده.
نمیشد بهش چیزی بگم . جرات نداشتم . شرایط هم جور نبود وسط اتوبوس. منم حشری کرد.
خلاصه رسیدیم به قم .‌ اول شب رسیدیم. دیدم کنارم حرکت میکنه. فهمیدم حشری شده. بهش گفتم من اینجا مسافرم، اگه خونه داری بریم خونت. الکی پول هتل ندم. ‌گفت دارم.
سوار ماشین خط شدیم و رفتیم داخل شهر قم ( از ترمینال).
پیاده شدیم. باهاش پیاده رفتم. رسیدیم در خونش. . با کلید در رو باز کرد. رفتیم داخل.
تنها بود. اما لباس زن و کودک از رخت آویز آویزان بود. بهش گفتم زن داری؟؟. گفت آره. گفتم کوش؟. گفت رفته خونه داداشش. تنها بود. خوشحال شدم .
رفتم باهاش چند نون سنگک و مقداری سبزی و مرغ از پاساژ خریدیم. اومدیم. باهم غذا رو آماده کردیم و گذاشتیم روی اجاق گاز.
بعدش بهش گفتم، تا غذا بپزه بیا بریم حموم . رفتیم و یه دوش گرفتیم. اما تو حموم فقط به هم چسبیدیم و یه لب و بوس. سکس نکردیم .
نشستیم و صحبت کردیم. یه تلویزیون داشت . یه کم نگاه کردیم. ‌
بعدش غذا پخت و سفره چیدیم و غذا رو خوردیم. دیدم خیلی حشری شده. هی از روی شلوار کیرشو دست می زد. بهش گفتم الان وقت خوابه. گفت پس سکس چی؟. گفتم : خواب یعنی رختخواب و سکس.
رفتم دستشویی و خودم تمیز و آماده کردم. اومدم چراغ خاموش کردیم . پریدم تو آغوشش.
فقط دوست داشت سوارم بشه . یعنی قمبل کنم و سوارم بشه و بغلم کنه و بکنه منو.
بدون هیچ مقدمه ای ، چون آماتور بود و خیلی حشری، سریع گفت قمبل کن. قمبل کردم . از پشت خوابید روم و بغلم کرد و کیرش یه هو کرد تو کونم و تلمبه زد.‌
راند اول، تقریبا دو دقیقه ای آبش اومد.
اما کیرشو در نیاورد. همون طوری تلمبه زد. راند دوم تقریبا نیم ساعت کرد. خیلی بهش حال داد. منم خیلی لذت بردم.
کیرش باریک و دراز بود.
بعدش رفت دستشویی و منم رفتم دستشویی. بعدش پریدم تو آغوشش. بر خلاف من که میخوام پشتم به کیر فاعل بچسبه و بخوابم ، او دوست داشت، از جلو بهش بچسبم و عین زنش بغلم کنه.
من چون طرف ناشناس بود، نخوابیدم . بیدار بودم تا صبح . اما اون خوابید. نصف شب اذان زد .‌صدای اذان از اون حرم معصومه اومد . دیدم بیدار شد و رفت تیمم کرد و نماز صبح خوند. بهم نگفت بیا نماز بخون. فقط خودش خوند.
تعجب کردم . نماز و گی بازی؟.
اونم با تیمم، با وجود آب برای غسل جنابت؟.
خلاصه ، دوباره اومد و تو آغوش هم خوابیدیم .
اما من فقط دراز کشیده بودم و بیدار بودم.
صبح دیدم تقریبا ساعت ۷ بیدار شد و دوباره همون طوری منو چرخاند و دمرم کرد و خوابید روم و کرد منو . این دفعه زود آبش اومد.
بعدش باهم صبحونه خوردیم.
بعدش بهم گفت میخوام برم سرکار .‌ گفتم کارت چیه؟. گفت طلبه حوزه علمیه.
تعجب کردم . دیدم لباس سفید یقه آخوندی رو پوشید و عبا و عمامه.
خیلی عجیب بود. باورم نمیشد. یه تسبیح سبز دراز از جیب عباش در آورد.
اولش ترسیدم. بعدش گفتم این جرات نمیکنه کاری کنه چون شریک جرمه آنوقت.
خلاصه داشتیم خدا حافظی میکردیم، بهش گفتم: دردسر نسازی؟.
گفت نه به آقا امام صادق که سربازش هستم.
برام عجیب بود.
من اون روز رفتم کارم انجام دادم تو قم . هم نگران اون آ
آخوند مو حنایی
1400/11/25

#گی #آخوند

چند سال پیش تقریبا سه ماهی بود وارد تلگرام شده بودم ( چون قبلا از تلگرام می ترسیدم و فکر می کردم ویروس و تروجانه. یه انتی ویروسم نصب کرده بودم: تلگرام و آواکس رو تروجان تشخیص می داد). ‌
خلاصه سه ماه بود وارد تلگرام شده بودم. ‌رفتم تهران و یه موبایل جدید خریدم. یه سیمکارت هم از یه افغانی خریدم که به اسم من نباشه هویت ثبت نامیش.
شب یه تلگرام داخل اون گوشی با سیمکارت افغانی نصب کردم .‌
یه گروه ساختم. لینک گروه پی وی کردم به چند لینکدونی برای تبلیغ.
یه ربات ضد لینک هم از داخل یک گروه کپی کردم ایدیش ، و نصب کردم و تنظیم کردم تو گروه.
هدفم از ساخت گروه، پیدا کردن یه فاعل بود تا منو بکنه.
تقریبا تا ساعت ۴ صبح که بیدار بودم و در گروه تلگرام بودم، یه نفر پی داد. از ممبرای گروه نبود. گفتم شما؟. گفت ادمین رباتم. خلاصه یه کانال لینکدونی مال خودش معرفی کرد عضو شدم و یه کم حرف زدیم. گفت بچه کرجه.
اومد عضو گروه شد. منم ادمین گروه کردم اونو.
اونروز صبح ساعت ۷ صبحونه و چایی خوردم . جمعه بود. خوابیدم بعدش.
یه هو بیدار شدم دیدم ساعت ۵ بعد از ظهر. زود رفتم تلگرام. دیدم چند نفر داخل گروه ازم خواستن بهشون پی بدم‌ . آنزمان بلد نبودم کسی رو اد کنم تا بتونه وقتی ریپ شده پی بده بهم. خودمم ریپ بودم.
برای هر کدوم شون یک گروه دو نفری ساختم و لینک دادم، اومدن داخل گروه های دو نفری.
با هیچ کدوم به توافق نرسیدم. فیک بودن.
بعدش رفتم چند گروه سکس ، ممبر بیارم داخل گروهم.
چند ممبر جذب کردم .
یه هو ادمین ربات پی داد و شماره رد و بدل کردیم. بهم گفته بود ۱۹ سالشه.
قرار شد فردا ببینمش.
خوشحال بودم فاعل پیدا کرده بودم.
فردا تقریبا ساعت ۷ صبح از خونه زدم بیرون . بهش زنگ زدم اومد سر قرار . دیدم یه چهل سالش میشه. ریش پرفسوری و جذاب.
رفتم نشستم تو ماشینش .‌ خیلی خوش اخلاق و البته معطر بود. عطر خوبی زده بود.
گفتم کجا بریم. گفت تهران. گفتم چرا تهران؟. گفت بچه تهرانم. جا خوردم . گفتم یعنی فقط دروغ میگی؟. گفتی ۱۹ سالته ، دیدم چهلی. گفتی کرجی، می گی تهرانی. گفت اعتماد راحت نیست.
خلاصه باهاش رفتم. حوالی میدون آزادی. خونه خوب اما نه مجلل داشت . تنها بود.
قفل در باز کرد و رفتیم داخل . ماشینش کنار درب حیاط پارک کرد.
رفتیم، دیدم یکی یکی، چند سی دی سکسی گذاشت تو رایانه و فیلم جستجو داشت می کرد . تا یک فیلم ایرانی گی پیدا کرد. تماشا کردیم. بعدش چایی آورد و خوردیم. گفت برو دوش بگیر. اول رفتم دستشویی. بعدش دوش گرفتم. بعد من خودش رفت دوش گرفت.
لخت شد. گفت بخورش. منم کیرش خوردم و لیسیدم، راست شد.
رفت یه کرم آورد از یخچال . زد رو کیرش. به من گفت بلند شو. بلند شدم و از پشت کیرش یواش یواش کرد تو کونم . کیرش زیاد گنده نبود. راحت رفت تو کونم.
شروع کرد به مکیدن گردنم و خوردن گوشم و مالیدن کیرم . دیدم شدید غرق لذت شدم.
گفتم بخوابم بیا رو پشتم . گفت نه . ایستاده فانتزیمه. یه چند دقیقه کرد و آبش ریخت داخل کونم.
کیرش بیرون نکشید و باز تلمبه زد. اینبارم باز تقریبا یه چند دقیقه ای آبش اومد و باز ریخت داخل کونم ‌ .‌
بعدش رفت تو حموم . منم رفتم تو دستشویی خودم شستم و یه جق زدم .
برگشتم دیدم یه پسر ۱۹ ساله کنارشه. تعجب کردم . گفتم دوستته؟. گفت نه پسرمه. خیلی تعجب کردم. پسرش بهم گفت بیا بریم حموم، بعد بابا نوبت منه.
باهاش رفتم حموم . دیدم خیلی حشریه. لب و لیس و ساک و خلاصه یه چند تلمبه . ارضا شد.
گفتم دوش بگیریم برم. گفت راند دوم . قبول کردم . دوباره تقریبا یه ربع کرد و ارضا شد و ریخت داخل کونم.
بعدش خودش شست رفت بیرون و
گرگ در لباس آخوند
1401/01/01

#خیانت #آخوند #سکس_تصادفی

(پیشاپیش از طولانی شدن خاطره عذر خواهی میکنم و باید بگم این ماجرا کاملا واقعیه و خاطره ای هست که دوست داشتم با شما به اشتراک بذارم)
من سمانه هستم؛ ۳۰ ساله؛سه ساله که با پسر دوست پدرم ازدواج کردم و بچه ندارم و شغل شوهرم آزاده و ما هم ساکن غرب کشوریم…
قدم ۱۶۲ سانت و وزن ۷۱ کیلویی دارم
پوست تقریبا سبزه و بدنی مناسب و باسنی گرد و تقریبا تپل و سینه های ۷۵ در مجموع به قول شوهرم سکسی هستم.
روز سومی بود که با شوهرم محسن سر رفتنم به قم بحث میکردم و اجازه رفتنم رو صادر نمیکرد.خواهرم زایمان کرده بود و هم دوست داشتم برم بچش رو ببینم هم پیشش بمونم تا کمک دستش باشم چون مادرم بخاطر بیماری نمیتونست بره…
+ببین سمانه گفتم که بهت باید صبر کنی تا ده پونزده روز دیگه باهم بریم.
-ای بابا میگم خواهرم دست تنهاس گناه داره خب بلیط اتوبوس بگیر برام دیگه اونجا هم یا سعید میاد دنبالم(سعید شوهر خواهرم سیمین بود)یا اسنپ میگیرم میرم.
+باشه برو ولی بدون من نمیام.
به هر سختی بود راضیش کردم(اخلاقیات عجیبی داشت شوهرم؛گاه تند بود گاه اروم گاه عصبی؛از لحاظ زناشویی رابطه آماتور و خیلی معمولی داشتیم؛محسن اهل پوزیشن های مختلف و تنوع و عشقبازی و این چیزا نبود زیاد و چند وقت یکبار به اصرار من یه سکس معمولی بینمون انجام میشد و منم گاهی اوقات تو کف میموندم و شوهرم که خونه نبود پورن میدیدم؛کمیک میدیدم یا داستان میخوندم اما اصلا فکر خیانت رو نمیکردم هیچوقت چون زندگیم رو با همه کم و کسراش و شوهرمو دوست داشتم چون آدم حلال خور و چشم پاکی بود)
محسن شب خونه اومد و بلیط رو بهم نشون داد و گفت:برات بلیط گرفتم فردا ساعت ۱۱ صبح و فک کنم ساعت ۶ و ۷ غروب‌ برسی و بگو بیان دنبالت.
منم ازش تشکر کردم و چمدونم رو بستم و به خواهرم اطلاع دادم و ازش خواستم آدرس بهم بده(خونشون رو تازه عوض کرده بودن و آدرس جدید رو نداشتم)
شب هم بعد از شام محسن که اکثرا بخاطر کارش خسته بود جلوی تلویزیون دراز کشیده بود؛منم بعد از شستن ظرفا کم کم احساس کردم نیاز دارم و کمی هات شده بودم و از طرفی میرفتم قم هم تا مدتی خبری از سکس نبود
برای تحریک محسن به اتاقم رفتم یه شورت و سوتین که جدید گرفته بودم پوشیدم و اومدم بیرون گفتم:
ببین تازه گرفتم خوشگله دوست داری؟
محسن با بی میلی نگاهی کرد و گفت اره قشنگه
شورتمو دراوردم و گفتم حالا چی؟
گفت عالی مثل همیشه
کنارش دراز کشیدم و میخواستم یه بارم که شده سکس خوبی رو تجربه کنیم که خودش شلوارشو کمی پایین کشید و بدون هیچ مقدمه ای کیرشو که معمولی بود نه زیاد کلفت نه کوچیک وارد کصم کرد
آهی از سر لذت کشیدم و محسن تلمبه زدن رو شروع کرد و منم چشمامو بسته بودم و یه ریز میگفتم جوون جووووون آااه محسسسن اااااه
و پنج دیقه ای گذشت که کیرشو بیرون کشید و آبشو ریخت روی شکمم.
راضی که نبودم ولی از هیچی بهتر بود
فردا محسن منو رسوند و سوار شدم و صندلیم تک نفره و اولین صندلی بود و قرار بود وقتی رسیدم سعید شوهر خواهرم بیاد دنبالم
ساعت ده دیقه به ۷ بود که رسیدم و هرچی به خواهرم و سعید زنگ زدم جواب ندادن؛کمی نگران شدم؛ده دیقه ای رو تو ترمینال گذروندم و یه دربست گرفتم و ادرس رو بهش دادم و بعد از بیست دیقه رسیدم
یه آپارتمان بود و خواهرم گفت که واحد ۶ هستن و هرچقد زنگ زدم کسی جواب نداد و من با یه چمدون هوا رو به تاریکی میرفت جلوی ساختمون.
مشغول گرفتن شماره خواهرم بودم مرتبا که شنیدم صدایی گفت با کدوم واحد کار دارین همشیره؟
سرم رو بالا آوردم یه آخوند جوون با ریشای آنکارد و خرمایی رنگ و چشم و ابروی کشیده و قد نسبتا بلند رو دیدم
ا
شب اول حجره
1401/05/16

#آخوند

در روزگار قدیم بچه سالی تازه سیبیل سبز شده‌ای که میان هم سن و سالان به زیرکی و هوش ذکاوت و همچنان قامت راست و کشیده و خوش سیمایی مشهور بود. ترک وطن کرده و آینده خود را در شیخی که شغلیست شریف میان عامه با درآمد و سرانه‌ی خوب و در عین حال همراه با تن پروری و گردن کلفت کنی بدید.
به سوی سبزوار مرکز شریعت خراسان آن روزگار پیش رفت تا با بزرگان عالم علم محشور گردد.
از قضا در اولین حضورش با کلاس شیخ والا مقام آن خانقاه، به نام شیخ ابواحمد جنیدی معروف به وجه الأبيض، به دلیل ساحت مقدس و صورت نورانیش بزرگ شیخان سبزوار و حومه بود برخورد داشت و با جان دل گوش داد تا رسد به فضل ادیبان.
موضوع مجلس آن شیخ دُرگوی خدعه بوده…
شیخ که با دیدن جوانک لبخندی معصومانه بر لبانش گره بست، به درس خود ادامه داده از مزایا و ویژگی‌های خدعه بسیار سخن گفت تا کار را به آن جا رساند که بگوید: «خدعه واجب میان شیخان و لازم برای آرامش دهقانان می‌باشد».
از قضا بعد از اتمام کلاس جوانک طی مصاحبه‌ای صوری با پذیرش شروط لازمه به صورت رسمی عبا و جامه شیخی به تن کرده و به وضوح آینده درخشان در جلو روی خود می‌دید.
او را به حجره تفویض، حجره‌ای محقر و کوچک که میان بزرگان دین، منزل نشینی در چنین حجره هایی به وفور دیده می‌شد برده که مخصوص تازه واردان است‌ تا آماده برای شروعی تازه بشود.
هنوز پاسی از شب نگذشته بود که شیخ والا مقام آن بزرگ مریدان، دستانی به نرمی باسن دخترکان، را بر پیشانی جوانک گذاشته و همزمان بوسه ای آبدار بر گونه او کاشت و پس از بیدار باش اجباری او را دعوت به شنیدن قوانین برای تازه واردان کرد.
از جمله مهم‌ترین آن‌ها معاینه مقعدی باسن، که خدای نکرده زبانمان لال جزو زمره اوبنه‌ای ها که همچون مور و ملخ در حال ازدیادن نباشد.
جوانک که مزاج او را گرم و باسن خود را بسیار تنگ می‌دید شروع به خواهش التماس و تمنا و قسم آیات «که ای شیخ مرا به نوجوانی‌ام ببخش و از این معاینه فنی دوری جو».
اما شیخ بزرگ، آن روشن دل پر ایمان که مهر جوانک چنان بر دلش نشسته که با اعمال زور و طغیان، دور کرد در آن شب باقی شیخان، از آن جوان با ایمان… گوشش به این حرف ها بدهکار نبود.
با دستان خود جامه او را کنده و بوسه‌ای میان سینه او کاشت. جوانک که باسن خود را بر باد و از یاد رفته می‌دید شروع تلاشی دیگر نمود. اینک با یادآوری دروس روز شروع به سر هم کردن نیرنگ شیخی یا آن طور که شیخان گویند خدعه کرد و گفت:
«ای شیخ، جان و باسن من در اختیار راه رسیدن به ایمان، چه افتخاری بیش از دادن این باسن به بزرگ بزرگان».
آنگاه کار را به جایی رساند که گوید:
«در تمام این سال ها دور داشتم آن را از تمام متقاضیان که اینک دهم آن را به شما ای جانان»
و من باب جذابیت باسن خود و فرم آن و غنچه میان آن که به باریکی پل صراط بوده و با این حال به سرخی خون یک کودک شیشک، سخن به وفور گفت‌.
شیخ که از این توصیفات خوشش آمده، آلت خود را به تندی فشار می‌داد قصد پایین کشیدن شلوار او را کرد، که جوانک جستی زد و گفت: «اما ای سید محرومان جوانیم به پایتان تمام مشکل من این است که این باسن چنان تنگ است که دور است تحمل آن از این جوان و ترسم این است که در این راه دهم جان پس برای دل خوشی و کمتر شدن درد دستی به آلتم بکش تا با تحریک و ارضا و رسیدن به حالت اوج شهوت و بیهوشی، شوم آماده برای دادن این گوهر به شما سید خوبان».
شیخ که دیدن آن باسن و تصور بودن دائم آن باسن در آن شب و باقی شب ها کنارش نعوذش را دو چندان می‌کرد، شرط را پذیرفته تفی به دستش زده آلتش را با دستان نرمش در آغ
زنی که آقا سید بهم معرفی کرد برم براش روضه بخونم
1401/06/29

#آخوند #زن_چادری

بنده تا بیست و پنج سالگی بیکار بودم و خونه پدرم به همراه پدر و مادر پیرم زندگی می کردم و در طول روز هم هیچ جا کار نمی کردم فقط برای نماز ظهر و نماز مغرب مسجد محلمون می رفتم و اونجا با چندتا ازبچه های هیئت محلمون آشنا شدم و گفتند چرا هیئت نمیای؟ اینجوری شد که ما هیئتی شدیم و بعد چند مدت هیئت رفتن هم که بچه ها فهمیدند من بیکارم بهم پیشنهاد دادند بیا مداح شو و وساطت کردند و به مداح هیئت سپردنم که برم پیشش مداحی یاد بگیرم و به منم گفتند ببین هر جا بری بخوای مداحی یاد بگیری ازت پول می گیرند ولی تو آه در بساط نداری پس آقا سید اگه حین آموزش ازت چیزی خواست بدون چون و چرا توام قبول می کنی فهمیدی؟ منم گفتم باشه هر چی شما بگین… اینجوری شد که آقا سید به ما گفت هر جمعه صبح میای خونه ام دعای ندبه دارم و بعد از آنکه مهمانها رفتند بنده در خدمت شمام و هر کاری ازم بر بیاد دریغ نمیکنم و ایشالا مداح خوبی ازت می سازم… ما هم خوشحال که به زودی قراره مداح اهل بیت بشیم. جلسه اول تا سوم رو رفتیم آموزش و بعد اتمام ندبه بهم می گفت ظرفا رو جمع کن و بشور و دور و بررو تمیز کن… منم که یاد حرف دوستان هیئتیم بودم می دونستم که باید اطاعت کنم… بعدش که کلاس شروع می شد آقا سید کلی شوخی های جنسی (کلامی) حین آموزش می کرد و خلاصه توی سه جلسه خیلی باهام صمیمی گرفته بود جلسه چهارم هم گفت :
خب بفرمایید ببینم دوستان شما شرایط کلاس های ما را بهتان گفته اند ؟ می دانید وضعیت از چه قراری است؟
منم گفتم آوازه رادمردی و الطاف شما در بین همه اهالی محل پیچیده و می دانم که از شاگردان پولی نمی گیرید، به بنده گفتند هر چه آقا سید گفت بی چون و چرا قبول می کنید. بنده هم گفتم چشم.
آقا سید لبانش پر خنده شد و رو به من گفت : ها باریک الله ، پس مشخصه که جوان خیلی روشنی هستید… پس لطفا برین دم در اتاق بعدی آقا سید قائمی می گویند باید چه کاری بکنید. ما هم رفتیم و آقا سید قائمی با گشاده رویی و لطافت طبع از دور خوش آمد خوش آمد بهمان می گفت… و تا رسیدم و هنوز لب به دهان نگشوده که او گفت خوشا به سعادتتان پس آقا سید شما را به اتاق فراخوانده اند؟
گفتم بله چه کاری باید انجام بدهم؟ گفتند در اتاق که کاری انجام نمی دهند شما فقط باید بروید و خودتان را آماده کنید… !!! گفتم آماده یعنی چی؟ گفتند شما شرایط کلاس ها را که می دانید چیست باید هرچه آقا سید از شما میخواهد انجام بدهید و در عوض کلاسها رایگان است اما مفتخرم که به شما این مژده را هم بدهم که صلاح شما در همین است که به اتاق فرا خوانده شوید و در آینده نزدیک متوجه عرض بنده خواهید شد… تا به حال آقا سید هر که را که به اتاق فرا خوانده پس از مدت کوتاهی حاجت روایش هم کرده است… !!!
گیج شدم و فقط وارد اتاق شدم و دیگه هیچی نپرسیدم…
دیدم اون اتاق خیلی تمیز تر از بقیه خونه است و یه بوی عطر قرآنی توش پیچیده… و صندلی و آینه و شانه و برس و ژل و این چیزا هم یه گوشه داره… و با همونا رفتم به خودم رسیدم و موهامو شانه کردم و ژل زدم و به لباسهام عطر زدم و خودمو مرتب کردم که آقا سید قائمی با یه سینی چای وارد اتاق شد و گفت جوان شما که هنوز آماده نشدی؟ گفتم من از امکانات موجود استفاده کردم دیگه باید چه کار کنم؟ گفتند نه متوجه عرض بنده ظاهرا نیستی جانم؟ شما باید آماده بشین آقا سید شما را طلبیده… بیا جانم بیا تا خودم آماده ات کنم… که دیدم داره دکمه های پیراهنمو باز می کنه و تازه دوزاریم افتاد که آقا سید چه نیت شومی داره و در همون لحظه ایمانم رو از دست دادم و خشم صورتم رو سرخ کرد و تازه فهمیدم که ای