داستان کوتاه
43K subscribers
3.15K photos
163 videos
211 files
2.13K links
سعی میکنیم روزانه
داستان های کوتاه و آموزنده

حکایات

و بریده هایی از کتاب ها

و سخنان ناب و ارزشمند را


برای شما عزیزان ارسال کنیم



.
Download Telegram
💎توی ذوق دیگران نزنیم، به هم ضدحال نزنیم. این‌طور همدیگر را آزار ندهیم.
تاحالا هیچ موردی در تاریخ بشریت ثبت نشده که کسی گفته باشد: از بس خوب ضدحال میزنه و ذوقم رو کور میکنه عاشقش شدم! عاشقش موندم!
هر بار که این کار را می‌کنیم آدم‌های دور و برمان یک‌قدم عقب می‌روند، یک‌قدم دورتر می‌شوند... و اندک‌اندک آن‌قدر دور که با هم غریبه می‌شویم.
آدم‌ها که دور شدند دیگر سر جای اول برنمی‌گردند. آدم‌ها کِش نیستند..‌.

#احسان‌محمدی
#داستان_کوتاه
🆔 @dastan_kootah 🌹
داستان کوتاه " قربونت بره عمه "
نوشته‌ی: شاهین بهرامی

( قسمت اول )

💎همه‌ چی از اونجا شروع شد که دختر همسایه دلمو شکست و جواب عشق پاک و بعدم سلام منو نداد و منم رفتم بعد از کلی زاری کردن با خودم گفتم یه چیزی بنویسم و خودمو خالی کنم.
اون موقع هنوز اینستاگرام و واتس‌آپ نیومده بود و دوره یکه تازی فیس بوک بود.
منم یه جوونِ بیست و دوساله‌ی احساساتی
که تازه از سربازی اومده بودم و دنبال کار می‌گشتم.
هیچی خلاصه رفتم تو صفحه‌ام نوشتم...
دل منو شکستی ای دلبر زیبا
ولی من باز دوستت دارم
ستاره باش منم آسمونت میشم
دریا باش منم موجت میشم...
پنج دقیقه از آپلود پستم نگذشته بود که دیدم اولین کامنت اومد.
با ذوق و شوق خیلی زیادی نگاه کردم دیدم بله عمه سمانه‌ست که برام نوشته...
آخ عمه به قربونت بره سیاوش جان
چقدر قشنگ نوشتی
حظ کردم بازم بنویس عمه قربونت بشه...
بعدم کلی از اینا😍❤️👏😘🥰🌺👍 گذاشته بود زیر کامنتش و قطار کرده بود.
منم از شما قایم نباشه کلی ذوق کردم و جواب کامنت رو دادم و تا آخر شب چند تا کامنت تعریف و تمجید دیگه هم برام اومد.
جوری خوشحال شدم بودم که دختر همسایه رو داشتم قشنگ فراموش می‌کردم.
خلاصه روزهای بعدم شروع کردم به نوشتن...
چشمان سیاه زیبای تو روزگارم را سیاه کرده...
یا
وقتی خرامان در کوچه راه می‌روی در دل من زلزله به پا میکنی...
یا
دوستت دارم ای عشق نافرجام من...
و قربونت برم عمه جانهایی بود که به سمت پست‌های من روانه می‌شد و البته تعریف و تمجید یک سری دیگه از دوستان و فامیل ولی واقعا تعریف‌های عمه سمانه جانم همچین خیلی پُررنگتر و گُل درشت‌تر بود.
چند وقت بعد یکی از دوستانم گفت:
-چرا اینایی که می‌نويسی یه مجموعه‌اش نمی‌کنی چاپ کنی؟
اینجا بود که فهمیدم دوست خوب چه نعمتیه.
دیگه مطمئن شدم، شغل و هنر مورد علاقه‌ام رو پیدا کردم.
چه کار و پیشه‌ای بهتر از شاعری؟
هم کلاس داره، هم پول و شهرت و احترام همین شد که رفتم یه انتشاراتی و صحبت کردم و شعرهامو بهشون نشون دادم
صاحب انتشاراتی بعد خوندن کارهام گفت آره خوبه برات چاپ می‌کنیم منتها خب هزینه داره...
من با ناراحتی گفتم:
- آخه من اومدم تو این شغل که پول دربیارم، حالا یه چیزی هم باید از جیبم بدم؟!
صاحب انتشاراتیم یه نگاه خاصی بهم کرد و بعدم اینطوری جوابم رو داد:
- ببین پسر خوب اول تو این کار باید هزینه کنی تا بعد معروف بشی و بتونی پول به جیب بزنی، تو هنوز اول راهی...
عمه سمانه که کل هزینه‌های چاپ کتابم رو داد فهمیدم عمه‌ی خوب چه نعمتیه.
وقتی کتابم اومد بیرون، دیدم ای دل غافل استقبالی نمیشه و کسی نمی‌خره...
تو همین اوضاع بازم همون دوستم که پیشنهاد چاپ کتاب رو داده بود گفت:
سیا چرا نمیری تو انجمن‌های شعر شرکت کنی؟
اینجا بود که فهمیدم دوست...
بله، خوب یادمه یه روز دوشنبه‌ی زمستونی بود که شال و کلاه کردم و رفتم انجمن ادبی که در مرکز شهر بود.
اولش همچین ژست گرفته بودم که تقریبا جواب سلام هیشکی رو نمی‌دادم.
البته پیش خودمون بمونه که کسی هم بهم سلام نکرد!
من انتظار داشتم، بعد چاپ کتابم اونجا منو بشناسن ولی انگار کاملا اشتباه فکر می‌کردم و هیشکی منو نشناخت‌ اینجا بود که یه کمی از بادم خالی شد و تو صندلی قشنگ فرو رفتم.
یه کم بعد، یکی اومد و خوش آمد گویی کرد و ازم پرسید:
_شعر می‌خونی؟
من اول سعی کردم صورتمو قشنگ به سمتش بچرخونم و خوب تو چشم‌هاش نگاه کنم بلکه منو بشناسه.
اما لاکردار از بس گردنمو تکون دادم آرتروز
گرفتم ولی اون منو نشناخت‌!
خلاصه با ناراحتی گفتم :
آره شعر می‌خونم و اونم اسمم رو نوشت‌.
من همینطوری که تو صندلیم لمیده بودم داشتم به شعر اونایی که میرفتن رو سن و پشت میکروفن گوش می‌کردم که یه کمی خوف کردم.
احساس کردم‌ شعرهاشون از من خیلی بهتره ولی هر طور بود خودمو نباختم وجمع و جور کردم که یهو مجری اعلام کرد:
-آقای سیاوش جیرانی رو تشویق کنید که بیان شعر بخونن
منم با یه حسِ مخلوط از هول و اضطراب و هیجان و خوشحالی، رفتم بالای سن و شروع کردم به خوندن شعرم...
ای بالا بلندِ گیسو مشکی
دلم را بردی و منو تو کُشتی
بیا برات بخونم شعر تازه
تو هم برام بخون هر چی نوشتی
قرار ما باشه زیر همون کاج
سر ساعت پنج تو کوچه پشتی!
اینجا بود که دیدم جو سالن یه کم سنگین شد، چند نفری هم درگوشی، پچ پچ می‌کردن و ریز می‌خندیدن
بعد دیدم استاد که کارشناس و منتقد انجمن بودن همچین چپ چپ داره منو نگاه می‌کنه
و شرایط طوری شد که دیگه نتوستم ادامه بدم
کارشناس ازم پرسید:
-شما چند وقته شعر میگی؟
منم جواب دادم:
_والا خیلی وقت نیست
اونم گفت
_کاملا مشخصه، این اصلا شعر نیست و باید خیلی کار کنی و آموزش ببینی.
با شنیدن این حرف، یهو دنیای شعر رو سرم خراب شد و همه‌ی کاخ آرزوهام فرو ریخت.
شکست خورده و سلانه سلانه از در انجمن رفتم بیرون.

پایان قسمت اول
#داستان_کوتاه

🆔 @dastan_kootah 🌹
داستان کوتاه " قربونت بره عمه "
نوشته‌ی: شاهین بهرامی

( قسمت دوم و آخر )

💎سه روز تو رختخواب افتادم و روز چهارم جریان رو واسه دوستم و عمه سمانه تعریف کردم.
اونا ولی همچنان می‌گفتن، شعرهای من عالی هستن و حالا کارشناسِ یه چی واسه خودش فرمایش کرده.
بعدم به من گفتن، حتما برو یه انجمن دیگه
منم به حرفشون گوش کردم و رفتم به انجمن  و انجمن‌های بعدی.
اما جاهای دیگه هم اوضاع خیلی بهتر نبود و یه جا که بعد شعر خوندن زیر فشار‌های شدید انتقاد قرار گرفتم رو به منتقد نسبتا محترم و جمعیت کردم و حق به جانب گفتم:
_ولی دوستان و خصوصا عمه‌ام، خیلی شعرهامو دوست دارند و تعریف میکنن
کارشناس و منتقد انجمن هم یه نگاه عاقل اندر دیوانه‌‌ای به من کرد و جواب داد:
_پس پیشنهاد می‌کنم، حالا که عمه‌جانت به قربونت میره، تو هم قربون عمه‌ات بری...!
منو میگی یه لحظه قاطی کردم و داد زدم:
_آقای حدودا محترم! من رو عمه‌ام حساسما و حواست باشه چی داری بلغو...
در همین جا بود که چند نفری اومدن و منو گرفتن و همچین خیلی محترمانه، کشون کشون بردن از در انجمن به شکل خیلی آبرومندانه و فرهنگی! پرت کردن بیرون!
و در مقابل اعتراض های من، یکی‌شون برگشت و گفت:
_به عمه‌ات خیلی سلام برسون!
منم داد زدم:
_من نمی‌فهمم، اینجا چرا همه با عمه‌ی آدم کار دارن
بعدم در حالی که داشتم خودمو می‌تکوندم، زمزمه کردم، اینا اصلا لیاقت منو ندارن، اصلا می‌رم یه جایی که به خود آدم و عمه‌ی آدم احترام بذارن.
و البته نرفتم، چون یه دوست دیگه‌ام که ادبیاتش خوب بود بهم گفت:
_ببین سیا، نمی‌خوام بزنم تو ذوقت، ولی باید بدونی که استعداد خیلی خاص و قابل توجهی تو شعر نداری و یا باید تو راه آموزش و یادگیری شعر خیلی خیلی تلاش کنی که تازه ممکنه بازم موفق نشی و یا کلا بی‌خیال شعر و شاعری بشی و بری دنبال یه کار دیگه.
اینجا بود که فهمیدم دوست رُک و رفیق ضایع کن چه نعمتیه.
پیشنهاد دوم رو قبول کردم و بواسطه‌‌ی یکی از آشنایان، رفتم تو کار نصب داربست و خداروشکر هیچ ربطی‌هم به شعر نداشت.
بعد از گذروندن دوره‌ آموزشی کامل، وقتی مشغول شدم دیدم این کار همون نیمه‌ی گمشده‌ی من البته نه تو فاز عشقی بلکه در زمینه‌ی کاری بوده.
علی‌رغم سختی بالای کار و خطرات بالاترش من که از بچگی عاشق هیجان بودم و از ارتفاع خیلی خوشم می‌اومد، خیلی با کار حال کردم.
اون بالا که باد خنک به صورتم می‌خورد، قشنگ احساس سبکبالی می‌کردم و حس می‌کردم رو ابرهام
تو کار خدا رو شکر خیلی پیشرفت کردم و یه روز که روی میله‌‌ی اول تو ارتفاع تقریبا سه متری وایستاده بودم بدون هیچ وسیله و اتصال ایمنی و داشتم کار رو برای ادامه بررسی می‌کردم، یهو از پشت سرم صدای فریاد عمه‌ام رو شنیدم:
_سیا جوون، سیاوش من، عمه به قربونت قد و بالات بره، برگرد یه لبخند بزن می‌خوام عکس بگیرم واسه استوری...
و دیگه چیزی نشنیدم
□                        □                   □
وقتی تو بیمارستان چشم‌ باز کردم، تازه فهمیدم، وقتی رو میله‌ی داربست می‌خواستم برگردم به سمت عمه سمانه‌، تعادلم رو از دست میدم و با چیز محکم می‌خورم زمین.
اینا رو مادرم داشت تعریف می‌کرد که یهو در اتاق باز شد و عمه سمانه با قیافه‌ای غمناک، وسط در با دستان باز پدیدار شد و دیگه نمیگم چی گفت، چون خودتون بهتر میدونید ولی یه چیزی بگم که می‌دونم ازش بی‌خبرید. عمه جانم عکسی بهم نشون داد و در اون عکس من در حال سقوط و معلق بین زمین و زیرزمین، یعنی چیز ببخشید زمین و آسمون بودم و خدایی عکس عالی شده بود و شاهکار، بعد دیدم عمه‌ سمانه یه تقدیر نامه قاب گرفته از داخل کیف خورجینی بزرگش درآورد و گفت:
-بیا بگیرش و خوب نگاه کن...
منم متعجب یه نگاهی به لوح انداختم و دیدم ای بابا همش به زبان انگلیسی هست.
به عمه گفتم:
_من که زبانم خوب نیست، حالا اینجا چی نوشته؟
عمه سمانه جواب داد:
_منم اولش مثل تو زبانم اصلا خوب نبود تا این که با پیج استاد محمد مسلمی آشنا شدم تو هم اگه می‌خوای زبانت مثل من خوب بشه حتما این پیج رو فالو...
با عصبانیت حرفشو قطع کردم و گفتم:
_الو عمه جوون اینجا اینستا نیستا، اینجا بیمارستانه...
عمه سمانه یه تکونی خورد و انگار تازه هوش و حواسش سر جاش آمده باشه، مثل فاتحان قله‌ی اورست یه نگاهه از بالا به پایینی بهم کرد و گفت:
_این لوح تقدیر جایزه اول فستیوال آسیایی عکس برتر در بخش حوادث کار هست!
تازه به علاوه سه هزار دلار جایزه نقدی.
من نیم خیز شدم و اومدم یه حرکتی بکنم ولی چشم‌تون روزی بد نبینه الهی...
هفده جای بدنم که دچار ضرب دیدگی و ترک خوردگی و شکستگی شده بود به ترتیب شدت جراحت، با ریتم خیلی تند و بندری، شروع به درد کردند.
و تا عمه سمانه اومد دوباره یه چیزی بگه من زودتر و از ته دل فریاد زدم:
_عمه سمانه جوونم، من به قربونت برم، من فدات‌شم، من دورت بگردم...
تو رو جوون هر کی دوست داری دست از سر کچل من بردار....

پایان
💎دكتر قمشه اي:

میلیاردها انسان در
جهان متولد شده اند
اما هیچ یک اثر انگشت مشابه
نداشته اند
اثر انگشت تو، امضای خداوند است
که اتفاقی به دنیا نیامده ای
و دعوت شده ای
تو منحصر به فردی
مشابه یا بدل نداری
تو اصل اصل هستی و تکرار نشدنی
وقتی انتخاب شده بودن
و منحصر به فرد بودنت را
یاد آوری کنی٬
دیگر خودت را با هیچکس مقایسه نمیکنی.
و احساس حقارت یا برتری
که حاصل مقایسه کردن است
از وجودت محو میشود...
#داستان_کوتاه
🆔 @dastan_kootah 🌹
💎 در هر صد نفر یک نفر
ارزش آن را دارد که با او
بحث کنی!
بگذار دیگران هرچه
دوست دارند بگویند،
زیرا هرکسی آزاد است
که احمق باشد.

#داستان_کوتاه

#آرتور_شوپنهاور

🆔 @dastan_kootah 🌹
داستان فکاهی " تازه چه خبر "

به چاپ رسیده در مجله‌ی اطلاعات هفتگی شماره ۳۰۹۷ به تاریخ چهارشنبه ۲۵ تیر ۱۳۸۲
نوشته‌ی " شاهین بهرامی "
.
+ سلام شوکت خانم، خسته نباشی، قربونت برم یه دستی به موهای من بکش، شب عروسی داریم.
- چشم رو چشمم مهری جون، راستی گفتی عروسی، یاد فیلم عروسی خوبان افتادم! عجب فیلمی بود!
+ چه جالب، من که ندیدم این فیلمو، راستی نمیگی مبارک باشه؟
-آخ گفتی مبارک باشه، یاد پسرعموی شوهرم افتادم، اسمش مبارک بود، بیچاره عید پارسال تصادف کرد و الفاتحه.
+تسلیت میگم، خدا شما رو واسه ما نگه داره.
-مرسی عزیزم، آها گفتی نگه داره، یادم افتاد، دیروز هر چی به شوهرم گفتم یه دو ساعت بچه‌مون رو نگه داره یه سر برم خونه‌ی دوستم قبول نکرد که نکرد.
+ همه مردا کم حوصلند خواهر، ما زنا چاره‌ای نداریم جز این که با این اخلاقشون بسازیم.
-گفتی بسازیم، چند دقیقه ست میخوام بهت بگم چه بساز بسازی تو شهر راه افتاده، هر کیو می بینی داره خونه شو خراب میکنه که آپارتمان بسازه. راستی مهری جون، از جاری کوچکیت چه خبر؟ میونتون با هم خوبه؟
+ نه بابا شوکت خانم، ما با هم مثل کارد و پنیر هستیم.
- اِ چه خوب شد گفتی، دو روزه پنیرمون تموم شده، هی یادم میره بخرم، امروز یادم باشه از حبیب آقا بقال بخرم. خب دیگه تعریف کن مهری جون، تازه چه خبر؟
+ سلامتی، خبر جدیدی ندارم.
- گفتی جدیدی، بلاخره این عباس جدیدی چکار میخواد بکنه؟ ادامه میده یا خداحافظی میکنه؟ آخه میدونی مهری جون، آقامون عاشقِ عباس جدیدیه.
راستی چتری‌های جلو صورتت رو بردارم یا نه؟
+ نه، بی زحمت به اونا دست نزن، یک کمی بغل موهامو کوتاه کن، امشب عروسی برادر شوهرمه که بعد عروسی واسه ماه عسل میرن انگلیس.
- چه خوب شد گفتی انگلیس، امشب انگلیس با فرانسه بازی داره، فقط خدا کنه دیوید بکام به بازی برسه‌!، آخه میدونی مهری جون، میگن مصدومه
+ خدا شفاش بده، باور کن شوکت خانم، من همیشه دعا میکنم همه‌ی مردم سلامت باشن.
- سلامت، سلامت، آها میگم این اسم خیلی آشناس براما، یادم افتاد، هفته‌‌ی پیش خانم سلامت اومده بود موهاشو اصلاح کنه، اتفاقا به شما هم خیلی سلام رسوند.
+ سلامت باشن!
- خب بفرمایید، کار اصلاح شما تموم شد.
+ دست و پنجه‌ات درد نکنه شوکت خانم، خیلی خوش گذشت، اگه کاری نداری من زودتر برم که به عروسی برسم.
- خواهش میکنم، کاری که ندارم، فقط این حساب ما‌‌‌‌‌‌....
+ اِ چه خوب شد گفتی حساب شوکت جون، من زودتر برم، چون اگه دیر کنم، شوهرم حسابمو میرسه، خداحافظ..


#شاهین_بهرامی
🆔 @dastan_kootah 🌹
🐶 داگز؛ و فقط 24ساعت زمان ! 🏴‍☠️

⚡️ فقط و فقط ۱ روز برای دریافت DOGS$ باقی موند!🤑

حتی الانم استارت کنی دیر نشده و سود میکنی چون داگز برای همه یه سرمایه ای کنار گذاشته🥷

ورود به ربات Dogs
ورود به ربات Dogs

⭕️فردا سالگرد تلگرام هست و تو تقویم دورش خط کشیده شده!
💎رنج نباید تو را غمگین کند؛
این همان‌ جایی است که اغلب مردم اشتباه می‌کنند. رنج قرار است تو را هوشیارتر کند به اینکه زندگی‌ات نیاز به تغییر دارد .
چون انسان‌ها زمانی هوشیارتر می‌شوند که زخمی شوند،
رنج نباید بیچارگی را بیشتر کند .
رنجت را تحمل نکن،
رنجت را درک کن!
این فرصتی است برای بیداری،
وقتی آگاه شوی،
بیچارگی‌ات تمام می‌شود...
#کارل‌گوستاو_یونگ

#داستان_کوتاه
🆔 @dastan_kootah 🌹
💎به چشم هایم زل زد و گفت
«با هم درستش می کنیم».
چه لذتی داشت این با هم، حتی اگر با هم هیچ‌چیزی درست نمی‌شد،
حتی اگر تمام سرمایه‌ام بر باد می‌رفت،
حسی که به واژه‌ی «با هم» داشتم را با هیچ‌چیزی در این دنیا معاوضه نمی‌کردم. تنها کسی که وحشت تنهایی را درک کرده باشد، می‌تواند حس من را در آن لحظات درک کند...

#لیلیان_هلمن #book #story
#داستان_کوتاه
🆔 @dastan_kootah 🌹
💎پس جهنم اين است...!
هرگز به این شکل درباره ‌اش فكر نمی ‌كردم!
به خاطر دارید؟ گوگرد، آتش، سيخ! آه...!
عجب حرف های مضحكی سال ها در مغزمان فرو کردند!
احتياجی به سيخ نيست!
حالا فهمیدم، جهنم همان زندگیِ
اجباری با احمق های اطراف است!

#ژان‌پل‌سارتر
#book #story
#داستان_کوتاه
🆔 @dastan_kootah 🌹
💎شهر دزدها

شهری بود که همۀ اهالی آن دزد بودند. شب‌ها پس ‌از شام، هرکس دسته‌کلید بزرگ و فانوس برمی‌داشت و از خانه بیرون می‌زد؛ برای دستبرد زدن به خانۀ یک همسایه. حوالی سحر با دست پر به خانه‌اش برمی‌گشت، که آن را هم دزد زده بود! به این ترتیب، همه در کنار هم به خوبی و خوشی زندگی می‌کردند؛ چون هرکس از دیگری می‌دزدید و او هم متقابلاً از دیگری، تا آن‌جا که آخرین نفر از اولی می‌دزدید. تجارت و معامله هم به همین شکل بود؛ هم از جانب خریدارها و هم از جانب فروشنده‌ها. دولت سعی می‌کرد حق‌حساب بیشتری از اهالی بگیرد و آن‌ها را تیغ بزند، و اهالی هم نهایت سعی خودشان را می‌کردند که سر دولت را شیره بمالند و چیزی از آن بالا بکشند؛ به این ترتیب زندگی به آرامی‌ سپری می‌شد. نه کسی خیلی ثروتمند بود و نه کسی خیلی فقیر.
روزی مرد درستکاری گذرش به شهر افتاد و آن‌جا را برای اقامت انتخاب کرد. شب‌ها به جای این‌که با دسته‌کلید و فانوس دُور کوچه‌ها راه بیفتد برای دزدی، شامش را که می‌خورد، سیگاری دود می‌کرد و شروع می‌کرد به خواندن رمان. دزدها می‌آمدند؛ چراغ خانه را روشن می‌دیدند، راهشان را کج می‌کردند و می‌رفتند. اوضاع از این قرار بود، تا این‌که اهالی احساس وظیفه کردند به این تازه‌وارد توضیح بدهند که گرچه خودش اهل این کارها نیست، ولی حق ندارد مزاحم کار دیگران بشود، و هرشبی که در خانه می‌ماند، معنی‌اش این بود که خانواده‌ای سرِ بی‌شام زمین می‌گذارد و روز بعد چیزی برای خوردن ندارد! مرد درستکار در برابر چنین استدلالی چه حرفی برای گفتن می‌توانست داشته باشد؟ بنابراین پس ‌از غروب آفتاب، او هم از خانه بیرون می‌زد و همان‌طور که از او خواسته بودند، حوالی صبح برمی‌گشت؛ ولی دزدی نمی‌کرد. می‌رفت روی پل شهر می‌ایستاد و مدت‌ها به جریان آب رودخانه نگاه می‌کرد و بعد به خانه برمی‌گشت و می‌دید خانه‌اش مورد دستبرد قرار گرفته است. در کمتر از یک هفته، مرد درستکار داروندارش را از دست داد؛ چیزی برای خوردن نداشت و خانه‌اش هم لخت شده بود. ولی مشکل این نبود؛ این وضعیت البته تقصیر خودش بود. نه! مشکل چیز دیگری بود. قضیه از این قرار بود که این آدم با این رفتارش، حال همه را گرفته بود!
او اجازه داده بود داروندارش را بدزدند بی ‌آن‌که خودش دست به مال کسی دراز کند. به این ترتیب، هر شب یک نفر بود که پس‌ از سرقتِ شبانه از خانۀ دیگری، وقتی صبح به خانۀ خودش وارد می‌شد، می‌دید خانه و اموالش دست‌نخورده است؛ خانه‌ای که مرد درستکار باید به آن دستبرد می‌زد. بعد از مدتی، آن‌هایی که شب‌های بیشتری خانه‌شان را دزد نمی‌زد رفته‌رفته اوضاع‌شان از بقیه بهتر شد و مال‌ومنالی به‌هم ‌زدند و برعکس، کسانی که دفعات بیشتری به خانۀ‌ مرد درستکار (که دیگر از هر چیز به درد بخوری خالی شده بود) دستبرد می‌زدند، دست خالی به خانه برمی‌گشتند و وضعشان روزبه‌روز بدتر می‌شد. عده‌ای که موقعیت مالی‌شان بهتر شده بود، مانند مرد درستکار، این عادت را پیشه کردند که شب‌ها پس‌ از شام، بروند روی پل چوبی و جریان آب رودخانه را تماشا کنند. این ماجرا، وضعیتِ آشفتۀ شهر را آشفته‌تر می‌کرد؛ چون معنی‌اش این بود که باز افراد بیشتری از اهالی ثروتمندتر و بقیه فقیرتر می‌شدند.
به‌تدریج آن‌هایی که وضع‌شان خوب شده بود و به گردش و تفریح روی پل روی آوردند، متوجه شدند که اگر به این وضع ادامه بدهند، به‌زودی ثروتشان ته می‌کشد. به این فکر افتادند که چه‌طور است به عده‌ای از این فقیرها پول بدهیم که شب‌ها به جای ما هم بروند دزدی؟!
قراردادها بسته شد، دستمزدها تعیین و پورسانت‌های هر طرف را هم مشخص کردند؛ آن‌ها البته هنوز دزد بودند و در همین قرارمدارها هم سعی می‌کردند سر هم کلاه بگذارند و هرکدام از طرفین به‌نحوی از دیگری چیزی بالا می‌کشید، اما همان‌طور که رسم این‌گونه قراردادهاست، آن‌ها که پولدارتر بودند ثروتمندتر، و تهیدست‌ها عموماً فقیرتر می‌شدند. عده‌ای هم آن‌قدر ثروتمند شدند که دیگر برای ثروتمند ماندن نه نیاز به دزدی مستقیم داشتند، و نه این‌که کسی برایشان دزدی کند. ولی مشکل این‌جا بود که اگر دست از دزدی می‌کشیدند، فقیر می‌شدند؛ چون فقیرها درهرحال از آن‌ها می‌دزدیدند.
فکری به خاطرشان رسید؛ آمدند و فقیرترین آدم‌ها را استخدام کردند تا اموالشان را در مقابل دیگر فقیرها حفاظت کنند. ادارۀ پلیس برپا شد و زندان‌ها ساخته شد!
به این ترتیب، چند سالی از آمدن مرد درستکار به شهر نگذشته بود که مردم دیگر از دزدیدن و دزدیده شدن حرفی نمی‌زدند. صحبت‌ها حالا دیگر فقط از دارا و ندار بود؛ اما درواقع هنوز همه دزد بودند.

نویسنده: #ایتالو‌کالوینو
#book #story
#داستان_کوتاه
🆔 @dastan_kootah 🌹
💎 این اشخاصِ شریف و نجیب [که خود را متدینینِ واقعی می‌دانند] همین قدر که کمی پُرحرارت و شجاع هم باشند، غالباً از اراذل و اوباش خطرناک‌ترند!... همه را مرعوب می‌کنند، خصوصاً بهترین مردم را، و چنان خود را مالکِ حقیقت می‌پندارند که برای به کرسی نشاندن عقایدشان از هیچ کاری روگردان نیستند... از هیچ کاری... من بارها دیده‌ام که برای مصلحتِ حزبشان، به خود حق داده‌اند دست به کارهایی بزنند؛ کارهایی که اگر برای شخصِ خودشان بود، هرگز آن را شایسته نمی‌دانستند!

#روژه_مارتن_دوگار
#خانواده_تیبو
#book #story
#داستان_کوتاه
🆔 @dastan_kootah 🌹
💎ما در ساده‌ترین امور، مثلاً در خریدنِ کفش، می‌دانیم که باید آن را از متخصص این امر یعنی کفاش بخریم، ولی عجیب است که در سیاست معتقدیم هر کس توانست آرائی به‌دست بیاورد، قادر است بر مملکتی حکومت کند!
هم‌چنین اگر ناخوش شدیم، سراغ طبیبی می‌رویم که حاذق و ماهر باشد و اجازه‌نامۀ او ضامنِ دانش و صلاحیتِ حرفه‌ای او باشد، و مسلماً دنبالِ زیباترین و خوش‌سخن‌ترینِ آن‌‌ها نمی‌رویم؛ حال اگر جامعه‌ای بیمار باشد، آیا نباید برای راهنمایی و هدایتِ آن به‌دنبالِ خردمندترینِ مردم برویم؟

#ویل_دورانت
📚 #تاریخ_فلسفه
#book #story
#داستان_کوتاه
🆔 @dastan_kootah 🌹
#اهریمن_درون

💎همیشه کسانی هستند که دفاع از خدا را وظیفۀ خود می‌دانند، انگار که [خدا] چیزی ضعیف و بی‌دفاع است. این آدم‌ها از کنار بیوه‌ای که بر اثر جذام از شکل افتاده و چند سکه گدایی می‌کند رد می‌شوند، از کنار کودکان ژنده‌پوشی که در خیابان زندگی می‌کنند رد می‌شوند... اما اگر کمترین چیزی برعلیه خدا ببینند... چهره‌هاشان سرخ می‌شود، سینه‌هاشان را جلو می‌دهند و کلمات خشم‌آلودی به زبان می‌آورند. میزان خشم‌شان حیرت‌انگیز است. نحوۀ برخوردشان هراس‌آور است.
این آدم‌ها نمی‌فهمند که باید در درون از خدا دفاع کرد، نه در بیرون. آن‌ها باید خشم‌شان را متوجه خودشان کنند، زیرا اهریمنِ بیرون چیزی نیست جز اهریمنِ درون که بیرون آمده‌است. در نبرد بر سر نیکی، میدانِ جدالِ اصلی نه در صحنۀ عمومیِ بیرون، بلکه در فضایِ کوچکِ دلِ هر کس است.

#یان_مارتل 📚 #زندگی_پی #بریده_کتاب
#book #story
#داستان_کوتاه
🆔 @dastan_kootah 🌹
💎انسان‌ها شبیه هم عمر نمی‌کنند، یکی زندگی می‌کند، یکی تحمل.
انسان‌ها شبیه هم تحمل نمی‌کنند، یکی تاب می‌آورد، یکی می‌شکند.
انسان‌ها شبیه هم نمی‌شکنند، یکی از وسط دو نیم می‌شود، دیگری تکه‌تکه می‌شود.
تکه‌ها شبیه هم نیستند، تکه‌ای یک‌قرن عمر می‌کند، تکه‌ای یک‌روز...

#رسول‌یونان
#book #story
#داستان_کوتاه
🆔 @dastan_kootah 🌹
نمایشنامه " خدا شلیک می‌کند "
بقلم: شاهین بهرامی

💎صحنه: [ یک اتاق بسیار شیک و مجلل با وسایل تمام لوکس و میزهای کوچک و بزرگ که در پنت هاوس یک برج واقع شده هست]

( مردی میانسال با موهای جوگندمی در حالی که روی یکی از مبل‌های چرمی مشکی نشسته است و پاهایش را روی هم انداخته، مشغول نوشیدن آب پرتقال است که ناگهان لیوان آب پرتقال را روی میز می‌کوبد. )

مرد: ( با ناراحتی و عصبانیت )
این چه زندگیه؟ لعنت به این زندگی، لعنت به من، لعنت به همه آدمای بد و پلید و حسود، لعنت به تنهایی...به تنهایی به تنهایی...
( مرد به میانه‌ی صحنه می‌‌آید و در حالی که اشک می‌ریزد با زانو و رو به تماشاگران به زمین می‌افتد و سرش را در میان دستانش گرفته و با هق هق گریه می‌کند، لحظاتی به همین منوال می‌گذرد و بعد از حدود یک دقیقه مرد ناگهانی و انفجاری بر‌می‌خیزد و رو به سقف و آسمان با فریاد می‌گوید)
مرد: ( با فریاد ) این زندگی رو نمی‌خوام خدا ، آره آره میدونم که تو بهم پول و ثروت و احترام دادی آره همه‌ی اینا رو میدونم ولی خودتم خوب میدونی خدا جون که من اصلا آدم مادی و پول پرستی نبودم، الانم حاضرم تمام ثروت و زندگیم رو بدم و فقط در ازاش یه عشق خوب تو زندگی داشته باشم که منو برای خودم بخواد نه پول و ثروتم‌.
حالم از اینایی که فقط به خاطر مال و منالم بهم نزدیک میشن و بهم احترام میذارن و ادعای عشق و رفاقت میکنن بهم میخوره...
من یه عشق خوب می‌خوام که منو به خاطر توانایی‌هایی که داشتم و دارم تحسین کنه...می‌شنوی خدا؟ صدام از روی فرش به عرش می‌رسه؟ دِ یه چیزی بگو لامصب که بفهمم داری می‌شنوی...
( در همین موقع، یک قاب عکس بزرگ که روی دیوار رو به رو و جنب در خروجی اتاق نصب شده کج شده و صدایی از آن برمی‌خیزد. مرد با حیرت و کمی ترس به سمت صدا بر‌می‌گردد و این بار با خنده‌های مستانه ادامه می‌دهد )

مرد: ( با خنده ) آها آها اینه، حالا شد خدا جوون، مرسی که به حرفام گوش میدی، خودت هم می‌دونی که من بنده‌ی بد و ناشکری نیستم و واسه تک تک نعمتهایی که بهم دادی همیشه ازت تشکر کردم...
خودت خوب میدونی که از بچگی چقدر زحمت کشیدم از همه تفریحاتم زدم و نشستم درس خوندم و کار کردم، کار کردم و درس خوندم تا به اینجا رسیدم...
همیشه آدم خوبی بودم، هیچ کار خلاف و بدی تو عمرم نکردم، آزارم به هیچ‌کسی تا الان نرسیده، حق هیشکی رو نخوردم تا جایی هم که می‌شده به بقیه کمک کردم و دستشون رو گرفتم... خب خب به من حق بده که الان شاکی باشم، الان طلبکار باشم که من آدمه به این خوبی آیا واقعا حقم نبود یه عشق خوب سر راهم قرار بدی؟ که از این تنهایی لعنتی و کابوس آور خلاص بشم...
چقد تو چهار دیواری محل کار و خونه و ویلاهام تنها بمونم؟ چقد با شومینه و آباژور و گاوصندوق‌هام حرف بزنم و درد و دل کنم؟
نه نه خدا، اگه خودت کلاهتو قاضی کنی اونوقت می‌بینی که این زندگی، این تنهایی کشنده حق من نیست، حق من نیست، حق من نیست،...
( مرد درست به شکل دفعه‌ی قبل با زانو بر روی زمین می‌افتد و دوباره به همان شکل قبل سرش را به میان دستانش می‌گیرد و پس از لحظاتی سکوت برمی‌خیزد و رو به آسمان می‌گوید )
مرد:( با دستانی که رو به آسمان دراز شده )  خدای مهربون، خدای بخشنده، خدای بزرگی که حواست به تک تک بنده‌هات هست، خدای گلهای زیبا، خدای دریاهای خروشان،  خدای آبشارهای بلند و تماشایی... ازت میخوام، یه نفر رو هر چی سریعتر سر راهم قرار بدی، یه خانمِ خوب و فهمیده و با شخصیت وخانواده‌دار که منو فقط و فقط برای خودم بخواد، توانایی‌هامو تحسین کنه، نجیب و اصیل باشه‌‌، منو واقعا و کامل درک کنه، وفادار باشه و تا آخر عمرم عاشقانه کنارم بمونه، درست تو لحظات آخر عمرم که دارم میمیرم و روحم عاشقانه به سمت تو میاد خدا جونم، دست اون عاشقانه تو دستام باشه...
خدا اگه منو دوست داری، اگه صدامو می‌شنوی که می‌دونم می‌شنوی و اینو بهم نشون دادی، آخرین و بزرگترین آرزوی منو برآورده کن...
( در همین حین صدای چند ضربه به در می‌آید، مرد سریعا به سمت صدا برگشته و با شوق زیاد می‌گوید )
مرد: ( با شوق و خوشحالی زیاد)
وای وای باورم نمیشه، یعنی به این سرعت؟ مرسی خدا جون تو چقدر خوبی، بفرمایید داخل.
( در همین حین که مرد مشغول مرتب کردن لباسها و موهای خود هست ناگهان در با سر و صدای زیادی باز می‌شود و چند مامور پلیس با اسلحه و دستبند به داخل اتاق هجوم می‌آورند که البته این افراد در نمایش وجود و حضور خارجی ندارند و فقط ما از اکت و ری‌اکشن و عکس‌العمل‌های مرد متوجه حضور این افراد می‌شویم)
مرد: ( وحشتزده ) ای بابا پلیس دیگه برای چی؟ اونم چند نفر؟ مگه مگه من چکار کردم؟ یواش یواش دستم درد گرفت دستمو نپیچون یواش، یکی به من بگه چکار کردم نه نه من جایی نمیام من باید با وکیلم صحبت کنم... کلاهبرداری چیه؟ من ثبت نام خودرو کردم که حالا خودروها آماده نشده و پولشون رو پس
پس میدم خب... بیست هزار نفر شاکی چیه؟ اینا بهتونه، اینا دروغه، من دقیق‌اش از نوزده هزار و سیصد و هفتاد و سه نفر پول گرفتم که اونم گفتم پس میدم...
یواش یواش منو نکشید رو زمین من آدم محترمیم، یه لحظه صبر کنید جناب سروان حداقل داروهایی که دکتر روانپزشکم داده رو بردارم... بعد خودم میام... آخ آخ نکشید منو رو زمین نکشید...
( در همین حین که ماموران او را کشان کشان می‌برند قاب عکس مرد که عكس خودش درون آن هست و روی دیوار کج شده، ناگهان به روی زمین می‌افتد و تیکه شیشه‌ای از آن جدا شده و به میان چشم و ابروی مرد اصابت کرده و جوی باریک خون از گوشه‌ی چشم مرد سرازیر می‌شود و ما صدای دلخراش مرد را می‌شنویم )
مرد: ( با فریادی دلخراش ) آخ آخ قاب عکس نازنینم افتاد و شیشه رفت تو چشمم منو ببرید بیمارستان کور شدم آخ آخ آخ...


پایان

#شاهین_بهرامی
#خدا_شلیک_می‌کند
قصه شب
 
💎 مرد موقع برگشتن به اتاق خواب گفت: مواظب باش عزیزم، اسلحه پُر است.
زن که به پشتی تخت تکیه داده پرسید:
این را برای زنت گرفته‌ای؟
مرد جواب داد: نه خیلی خطرناک است، می‌خواهم یک حرفه‌ای استخدام کنم.»
زن: من چطورم؟
مرد پوزخندی زد و گفت: با مزه است، اما کدام احمقی برای آدم کشتن یک زن استخدام می‌کند؟
زن لب‌هایش را مرطوب کرد، لوله اسلحه را به طرف مرد گرفت و گفت:
زن تو عزیزم!

نویسنده: #جفری_وایت_مور
مترجم: #گیتا_گرگانی
#book #story
#داستان_کوتاه
🆔@dastan_kootah🌹
💎 وقتی بیدار شدم، تمام تنم درد می‌کرد و می‌سوخت. چشم هایم را باز کردم و دیدم پرستاری کنار تختم ایستاده.
او گفت: آقای فوجیما، شما خیلی شانس آوردید که دو روز پیش از بمباران هیروشیما جان به در بردید. حالا در این بیمارستان در امان هستید.
با ضعف پرسیدم: من کجا هستم؟
آن زن گفت: در ناکازاکی

نوشته‌ی : #آلن_ا_مایر
ترجمه‌ی : #گیتا_گرگانی
#book #story

#داستان_کوتاه
🆔@dastan_kootah🌹