گاهی آنچنان درخود میآویزی که گویی تابحال خودی نبوده و در ناخودیِ خود، غرق بودهای.
خودت، میبردت به دهلیز کوچکی دورافتاده و پرت و هلت میدهد درون حیاطی قدیمی و آشنا. حیاط امنی که از چهارگوشهاش تاکهای معرفت فروآویخته و هر حبه از انگور نابش چنان مستت میکند که چشمانت روی هم میافتد و از درون گشوده میشود به باغی از اسرار.
میبینی کودکیت زیر بید مجنونی تاب میخورد و تاب میخورد و زخمهایش را به تو مینمایاند.
میبینی جوانیت روی پلههای پشتبام سرگردان است و فریاد برمیآورد که: منم! اینجا! اسیر!
به خیال ذرهای نور، جرعهای نفس، پارهای مهر، باید یکی یکی پلهها را بالا بروی اما برایت جانی نمانده...
حکیمی باید که پرتویی نور بتاباند به پلههای یکی در میان شکسته و تاریک وجودت، که جانت را بشناسد و بکاود و خارهایش را چنان نرم بیرون کشد که نفست به آرامی برآید و چشمانت گشوده شود و ببینی انتهای راهروی تیره پشتبام، نوری هست.
نور هست، نور همانجاست، فقط وقتی سرت فروافتاده نمیبینیاش، کسی باید، که به اشارهای نشانت دهد.
کسی که حکیم ِجان است. همان روانشناسِ این روزها.
#روز_روانشناس_مبارک
@counselingtebyan
خودت، میبردت به دهلیز کوچکی دورافتاده و پرت و هلت میدهد درون حیاطی قدیمی و آشنا. حیاط امنی که از چهارگوشهاش تاکهای معرفت فروآویخته و هر حبه از انگور نابش چنان مستت میکند که چشمانت روی هم میافتد و از درون گشوده میشود به باغی از اسرار.
میبینی کودکیت زیر بید مجنونی تاب میخورد و تاب میخورد و زخمهایش را به تو مینمایاند.
میبینی جوانیت روی پلههای پشتبام سرگردان است و فریاد برمیآورد که: منم! اینجا! اسیر!
به خیال ذرهای نور، جرعهای نفس، پارهای مهر، باید یکی یکی پلهها را بالا بروی اما برایت جانی نمانده...
حکیمی باید که پرتویی نور بتاباند به پلههای یکی در میان شکسته و تاریک وجودت، که جانت را بشناسد و بکاود و خارهایش را چنان نرم بیرون کشد که نفست به آرامی برآید و چشمانت گشوده شود و ببینی انتهای راهروی تیره پشتبام، نوری هست.
نور هست، نور همانجاست، فقط وقتی سرت فروافتاده نمیبینیاش، کسی باید، که به اشارهای نشانت دهد.
کسی که حکیم ِجان است. همان روانشناسِ این روزها.
#روز_روانشناس_مبارک
@counselingtebyan