کافه شعر و ادب
62 subscribers
556 photos
34 videos
4 links
@javad_p7 :admin
Download Telegram
و گفت: خانه‌ها، در غیاب ساکنانشان می‌میرند...
و به قلبش اشاره کرد.
برای کسی که نیاز به در آغوش گرفتن داره
سخنرانی نکن…
"عشق عزیز من، به چهره‌ی شادابت فکر می‌کنم و این نیروی واقعی و امید من است. مراقبِ ما باش. خودت را زیبا، روشن، قوی حفظ کن. خودت را برای خوشبختی آماده کن. این یگانه‌ وظیفه‌ای‌ست که ما داریم. دیگر مرا هرگز از زندگیت بیرون نکن. بپذیر، نه آن‌طور که تقدیری محتوم را پذیرا می‌شویم؛
مرا آن‌طور بپذیرم که انسانی را می‌پذیریم با همه‌ی ضعف‌ها و قوت‌هایش. منتظرم بمان. همه‌چیز را از نو می‌سازم. خودم را. عشقمان را، میان دست‌های تو در امتدادِ این فراق. با کورترین اعتمادها‌.
‌مأیوس می‌بوسمت.


"ناتوان از کنده‌شدن از تو
آلبر کامو"
می‌گفتند ازدواج قبرستان عشق است. وقتی باهم زندگی کردنمان از مرز یک سال گذشت دوستت دارم گفتن ها کمتر شد، پیش می آمد که موقع حرف زدن نگاهم نکرده باشی 
مامان میگفت اولین بار که سرِ دیر خریدن شیر خشک بچه دعوایتان بشود سخت است...
دعوایمان شد...ابروهایم را کشیدم توی هم. 
دلم میخواست بگویم بی مسؤلیت ترین آدم زندگی ام بوده ای
اما وقتی که لیوان از دست هایم افتاد و شکست تو اولین کسی بودی که به طرفم دویدی
اولین کسی بودی که مرا کنار کشیدی.
اولین کسی بودی که با اینکه یادت رفت بگویی " عزیزم" مراقب قدم برداشتن هایم بودی
حتی صدایت بالا رفت و به جایش گفتی هیچ وقتِ خدا حواسم به خودم نبوده.
آن شب وقتی که خواب بودی به دست هایت نگاه  کردم...دست هایت مرا با خودش جاهای زیادی برده بود،عاشقی های زیادی کرده بود، چشم هایت را اگر گاهی نداشتم اما دست هایت همیشه به موقع بودند....امن ترین حس زندگی ام. دست هایم را توی دست هایت گذاشتم و توی خواب و بیداری انگشت سبابه ات تکان خورد..
آن لحظه با خودم فکر کردم راست میگویند ازدواج قبرستان عشق است! 
همه ی احساس هایت عمیق میشوند توی لایه های پنهانی وجودت، جوری که نمی توانی با گمشدن توی روزمرگی انکارش کنی و همان حس پنهانِ دفن شده با شکستن یک لیوان کوچک ، یک تب کردن ، یک سرماخوردگی ساده خودشان را نشان می دهند...
درست است دیگر مدام نمی گویدعاشقت هستم اما دستش را که آرام روی پیشانی ات می گذارد، یا با آنتی بیوتیک های سرِ ساعتی که مجبور به خوردنشان می شوی می فهمی دوستت دارد...
همین که گاهی لبخند می زند،
همین که مسیج هایش کوتاه و کوتاه تر می شوند و می پرسد " چیزی لازم نداری"؟ 
همین که گاهی جوری نگاهت میکند که انگار سالها تورا ندیده اما حواسش نیست که بگوید زیبا شده ای
همین که روی یخچال برایت یادداشت می گذارد که قهر نباش!
همین است که ازدواج قبرستان عشق است، 
در امن ترین جای وجود هم...و تو انقدر عمیق مرا می شناختی...که هرچه قدر فرو رفتیم گم نشدیم!
دست هایت بودند.

| الهه سادات موسوی |
باور نداشتم که زنی بتواند
شهری را بسازد و به آن
آفتاب و دریا ببخشد و تمدن.
دارم از یک شهر حرف میزنم!
تو سرزمین منی!
صورت و دست های کوچکت،
صدایت،
من آنجا متولد شده ام
و همان جا می میرم!

| نزار قبانی |
همدیگه رو یاد کنید! یاد شدن انقد شیرین و دلچسبه که حتی خدا هم هی توی قرآن میگه منو یاد کنید! حتی خدا هم دوست داره یاد بشه!
من اگر باد شوم
عطرِ تو را می بوسم...
کاش همسرم بودی
و در آشپزخانه ی کوچکمان 
غذا کمی می سوخت شیر سر می رفت
یک بشقاب چینی می شکست
یک لیوان کریستال هم
از همان فرانسوی های اصل!
ومن مثل مردهای قدیمی داد می زدم 
حواست کجاست خانوم!؟
و تو آرام و با لبخند می گفتی 
به تو آقا..

| حمید جدیدی |
یه روز نوجوونی هامون رو لا به لای نیمکتای مدرسه جا میذاریم و با اولین جوش روی صورتمون بزرگ میشیم.
موهای مشکیمونو میون کلی استرس جا میذاریم و پا به زمستونی ترین سالهای عمرمون میذاریم.
هروقت با خنده به آقاجون میگفتم پس دندونات کو؟ میگفت جاشون گذاشتم، یه جایی میون قهقهه های جوونیام.
یه روز موقع بالا رفتن از پله هایی که هرروز بالا پایینشون میکردی، میبینی بدجور داری نفس نفس میزنی، تازه میفهمی یه روزی، نفساتو لای عطر پیراهن کسی جا گذاشتی و اومدی.
یه روز دلت دیگه برای هیچکس نمیسوزه، هیچ خبری قلبتو نمیلرزونه، دیگه دلت برای هیچکس و هیچ چیز تنگ نمیشه، ضربان قلبت با شنیدن هیچ اسمی بالا و پایین نمیره،
یه روز وقتی به گذشته هات نگاه میکنی، قلبتو میبینی، که وسط دریای آروم آغوش کسی جا گذاشتیش و اینهمه سال به راهت ادامه دادی.

| محمدرضا جعفری |
در آغوشم بگیر؛ بدون آنکه بخواهی اندوهم را برایت توضیح بدهم.
گفتم مرا هم ببر
جای زیادی نمی گیرم
گوشه چمدانت
توی جیب کتت
نه ؛
اصلا فقط نامم را بنویس 
گوشه یکی از کتاب هایی که هرگز نمی خوانیش...
خداحافظی هم نکردی
با هر تصمیم احمقانه ای،
احساس غرور می کردی
خالا وقت داری
مغرورانه 
تا قیامت نقش یک احمق را بازی کنی !!
مثل آن روزها که من نبودم
این روزها که نیستم
و فردایی که به دنبالم میگردی
احتمالا...
منتظرت نیستم
کسی به من گفت:
اگر منتظر نباشی باز می گردد !!
حماقت شکل های مختلفی دارد
من 
تو
و آن کس که گفت 
منتظرش نباش،
بر می گردد 

| نیلوفر لاری پور |
وای اگر باز نگردد فرصت دیدارش ...
از دادن قلبت به افرادی که به مغز نیاز دارن دست بردار
چه وسوسه ای دارد
خدا بودن !
فکرش را بکن ...
همیشه کنار تو ،
نزدیک تر از رگ گردنت باشم

| علیرضا سعادتی |
جای خالی ات را پُر کن!
با بهترین واژه ای که میدانی
با "لبخند"
با "بوسه"
و یا شاید با "آغوش"ی لبریز از حسِ زنانگی
جای خالی ات را
جدی بگیر
برای پسر بچه ای که حالا مردی شده است
پسر بچه ای که هیچوقت نتوانست
تویِ سوالات فارسیِ دبستانش
جاهای خالی را
با کلمات مناسب پُر کند

| کامل غلامی |
_گفتم: چرا ساکتی؟ یه چیزی بگو!
_گفت: با بعضی از آدما میشه ساعت ها حرف زد، بدون اینکه لازم باشه لباتو وا کنی..
با نگاه کردن بهشون،
با زل زدن توو چشاشون همه ی حرفاتو میزنی و اونم میشنوه؛
تو هم همینجور حرفای اونو میشنوی..
_گفتم: ولی تو خیلی کم با من صحبت میکنی!
_گفت:
من با اونایی که حرفی باهاشون ندارم، صحبت می کنم
و با اونایی که خیلی حرف دارم براشون، فقط نگاهشون می کنم...

| بعد از ابر / بابک زمانی |
Faramooshkar
Evan Band @RozMusic.com
@music_cofeee «آیا شانس دیگری پیدا خواهم کرد
که کسی را این چنین دوست داشته باشم...»
قول داده بودم
تنهایت نگذارم
حتی اگر در این دنیا نباشم
نسیمی که صورتت را نوازش کرد ،
دست های من بود ...

| زکیه خوشخو |
نه پیشانی بلندی دارم 
نه انگشت های کشیده ای 
از وقتی دوستت دارم 
رو به هر آینه ای که می ایستم 
بیش تر از آنکه زیبا باشم !
خوشبختم ...
به من بگو ناگهان چگونه شد 
که از میان این همه درخت سر به فلک کشیده
این همه شاخه ی سرسبز 
زنی را پذیرفتی 
که چشم هایش !
همرنگ چوب سوخته است؟ 
و صدای قلبش ، صدای گر گر آتش ...
چگونه شد که از این جنگل بزرگ 
از میان این همه گل های رنگارنگ 
تنها یک گیاه ناشناخته را
خوشبخت کرده ای !
عشق من ؟ 

| مهسا چراغعلی |
‏اگر اجازه بدید، ناز شما رو به سبد خریدمون اضافه کنیم