چیستا_دو
2.93K subscribers
347 photos
167 videos
3 files
449 links
داستانهای چیستایثربی_او یکزن _ خواب گل سرخ و..تنها کانال موثق قصه ها ی من که ؛شخصا زیر نظرخودم، چیستا، اداره میشود. ادرس کانال #رسمی من این است
@chista_yasrebi
Download Telegram
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_شصت_و_چهارم
#چیستایثربی

محسن گفت : احتمالا مریم ، روی ذهن حامد کار کرده !

بعضیا دوست دارن ، سرنوشت آدما رو به بازی بگیرن.
شاید به خاطر اینکه ، خودش خیانت کرده ، حالا دلش می خواد خیانت حامد رو ببینه ، که حس نکنه آدم بدیه !

در مورد تو هم ، که می خواد تو منو دیگه نخوای !
معلومه چرا... نقشه ای داره حتما.



گفتم : مریم خیانت کرده ؟!

گفت : تو خبر نداری !

اون خودش خواست با اون مرد ، عروسی کنه.
با همون استاد دانشگاه پولداری که خود مریم ، دنبالش بود !

دروغ میگه که خانواده ش ، به زور ، شوهرش دادن !

همه زندگیش این شده بود که دنبال اون استاده باشه،بالاخره هم تورش کرد !

بعدم هر کاری می گفت ، می کرد...
هر لباسی می گفت ، می پوشید...
هر جا می گفت ، می رفت !

حتی همین روانپزشکه...
اینم شوهرش بهش معرفی کرد .
شاید شوهره هم سهمی داشت ، نمی دونم !

فقط موقعی ، همه چیز ؛ لو میره که یه شاکی خصوصی پیدا میشه !

حکم جلب دکتر علوی رو که گرفتن ، مریم مجبوره فراری شه.

یه دفعه قیافه شو عوض کرد...
چادر سرش کرد ، دیگه جایی آفتابی نشد !

می دونی ، اون خیلی دلش می خواد که حامد فکر کنه به زور شوهرش دادن !...

به زور کتک یا هر چی !

مثلا حبسش کردن یا اینکه تهدیدش کردن !
نمی دونم چرا ؟

خانواده ش اینجوری نبودن ، به اون گفته بودن :
می تونی برای حامد صبر کنی ! اگه میخوای....

گفته بود : نه ، من می خوام با این استاده عروسی کنم ، حامد رو مثل برادر ، دوست دارم.

می خوام شوهرم ، منو ببره خارج ! گفته بود از اینجا بیزاره ...
استاده ، اقامت آمریکا داره !

- چرا خب ؟
- چون نمی تونست حامد رو بدوشه یا...
آدم با کسی که بزرگ شده ، رودروایسی داره.

حامد ، فقط یه والیبالیست بود ، میلیاردر نبود !
و یادت نره ، حامد می خواست ایران بمونه ،

اما این مرد خیلی پولدار بود و مهم تر از همه ، اقامت آمریکا داشت.

مریم اولین شرطی که گذاشت ، گفت ؛
باید یه خونه به اسمم کنی و بعد شرط های دیگه ش شروع شد !

سفرای خارج ، سرویسای طلا و...
اصلا این مریم نبود !

حامد ، تصوری که از مریم داره ، بچه گیهای مریمه.

خانواده ها سنتی بودن ، اجازه نمی دادن اینا زیاد صمیمی شن ! یا با هم تنها باشن ...

حامد ، دوران نوجوانی مریمو از دور دیده !
خودش ، همش درگیر تیم جوانان والیبال بود و اردوهای خارج از کشور !

تصوری که داره ، اون مریم پاک بچه ساله !

نمی دونه که سال های نوجوانی ، مریم کاملا عوض میشه !
معیارش پول میشه و رفتن از ایران و...

الانم می خواد حامد نفهمه که این ازدواج ، کاملا با میل خودش صورت گرفته !

گفتم : الان چرا ؟

گفت : حتما نقشه ی فکر شده ای داره !

یادمه اون مرده تو دادگاه هی داد می زد...
می گفت : زن ، تو دنبال من بودی !...

ما می خندیدیم !

خب ، ظاهرا راست می گفته !

گفتم : صبر کن ، گیج شدم !
خب چرا می خواد من ، به تو نرسم ؟
یعنی منو هیپنوتیزم کرده ، که تو رو از یاد ببرم ؟

گفت : نه ، فراموشی تو که کار اون نیست !
بعد از سانحه و ضربه ی مغزی ، ممکنه پیش میاد.

اون کار بدتری کرده...
حامد رو عاشق تو کرده !
حامد طفلی رو ...

#خواب_گل_سرخ
#قسمت_شصت_و_چهارم
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی

#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.

#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2

#چیستایثربی_کانال_رسمی

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_شصت_و_پنجم
#چیستایثربی

محسن بعد از اینکه تند و تند ، این اطلاعات را داد ، گفت :
همین جا باش...

من باید برم یه چیزایی برای خوردن بخرم... جایی نری !
الان ، هیچ جا ، به اندازه ی خونه ی من ، امن نیست.

کجا را داشتم بروم !
گفتم : زود بیا...

محسن رفت...
دیگر به هیچکس اطمینان نداشتم ، حتی مینا که می گفتند دخترخاله ی من است و الان دارد از مادرم مراقبت می کند.
از کجا به او اطمینان می کردم ؟!

دلم می خواست به خانه مان زنگ بزنم ، ولی گوشی ام در کیفم نبود... عجیب بود !

یک تلفن شکسته روی میز بود.
شماره ی خانه مان را گرفتم...

زنی ، گوشی را برداشت.
گفتم : مینا شمایید ؟

گفت : من مریمم !
مینا امروز امتحان داشت ، هیچ معلومه تو کجایی ؟

حامد رو آوردیم خونه. بهتره خدا رو شکر...
فقط نباید عصبی شه !

از ترس زبانم بند آمد.
او پیش مادر من چکار می کرد ؟

گفتم : می خوام ببینمت.
گفت : بیا خونه ببین !

گفتم : جلوی مادرم نه !
گفت : اون خوابه !

گفتم : آدرس یه پارکو می دم... نزدیک خونه ست.
گفت : امان از دست تو ، بده !

آدرس را نوشت.

محسن در را قفل نکرده بود.
عمدا یادداشتی نگذاشتم...

باید مریم را تنها می دیدم ، باید خودم با او حرف می زدم.

سر ساعت آمد...
باد در چادرش می وزید و انگار داشت او را با خود می برد.
خواست بغلم کند ، خودم را کنار کشیدم.

گفت : خدا رو شکر ، حامد ، مشکل ویروسی نداشته ، فقط عصبی بوده !

گفتم : نیامدم درباره ی حامد حرف بزنم.
درباره ی خودت...

اون خانم پرستاره کی بود ؟

گفت : چطور ؟
گفتم : لازمه...

گفت : با دکتر علوی رابطه داشت ، شایدم صیغه ش بود ، بیشتر نمی دونم ...

مدام اونجا بود... مطب دکتر !
چیزی گفته ؟

گفتم : تو چرا موقع کمای من ، میامدی دم گوشم حرف می زدی ؟
چی می گفتی ؟

گفت : دکتر گفته بود اگه دم گوش افراد توی کما ، حرفای خوب و امید بخش بزنیم زودتر برمیگردن.

کار بدی کردم ؟!

گفتم : چرا با حامد عروسی نمی کنی ؟
گفت : اون عقب می ندازه ! چه می دونم !

به چی شک کردی ؟

حس کردم دهانم خشک شده و چیزی راه گلویم را بسته...


این مریم ساده ای که می دیدم ، نمی توانست آنقدر بد باشد !

گفتم : تو هیپنوتیزم بلدی ؟
گفت : نه راستش ، خیلی کم...

من هیچوقت کسی رو هیپنوتیزم نکردم.
اونجا ، فقط یه منشی ساده بودم.

این خانم پرستاری که دیدی ، اسمش نازیه.
اون ، دستیار اصلی دکتر بود !

عجیبه هر وقت با تو میام بیرون ، حس می کنم اونو از دور می بینم...

ولی بعد ، با خودم میگم ، اشتباه کردم !
نمی دونم چرا حس می کنم الانم همین دور و براست.

با من که کاری نداره...
نگران توام !

گفتم : مگه منو می شناسه ؟
گفت : تازه فهمیدم آره ، عجیبه !

حامد بهم گفت که این خانم ، پرستار تو هم بوده !
عجیب تر اینه که من اصلا تو بیمارستان ، ندیدمش !

فقط من اگه جای تو بودم ، زودتر با محسن عروسی می کردم.

درسته عشقتونو یادت نمیاد ، ولی بچه ی خوبیه.

شاید بعدا همه چیزو یادت بیاد !
فعلا تویه دوست محرم می خوای !

مگه نه ؟!
اون عاشقته !

#خواب_گل_سرخ
#قسمت_شصت_و_پنجم
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی

#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.

#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2

#چیستایثربی_کانال_رسمی

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_شصت_و_ششم
#چیستایثربی

همیشه شنیده بودم دنیا مثل یک توپ ، گرد است ، اگه بیندازیش بالا ، دوباره برمی گردد پایین.

توپ من هم رفته بود بالا ، اما دیگر برنگشته بود پایین !...

شاید لای شاخ و برگ های یک درخت گیر کرده بود !

مثل خودم ، که گیر کرده بودم ، بین آدم هایی که می گفتند دوستم دارند ، اما به کدامشون
می شد اعتماد کرد ، به جز مادرم ؟

آن مردی که می گفت ، عاشقم است ، حرف هایی می زد که سر در نمیاوردم ! گیجم می کرد....

و درست در تضاد با مریم بود و مریم با ظاهر معصومش ، تمام مدتی که من در کما بودم ، ظاهرا به من و مادرم رسیده بود !

حالا ، چرا حرف های بی ربطی می زد که من اصلا نمی فهمیدم!

و نازی !

نازی دیگر کجای زندگی من بود ؟!
از کجا یکدفعه پیدایش شد ؟!


و اصلا من بااین آدمها چه نسبتی داشتم ؟ یادم نمی آمد.

شاید مادرم ، سرنخ تمام این ها را
می دانست.

شاید مادرم ، تنها محل آرامشی بود که من به آن نیاز داشتم...

مادرم تنها کسی بود که می توانست به من بگوید چه کنم !

تصمیم گرفتم بروم خانه.

خوشبختانه هیچکس ، در خانه ی ما نبود ، در را بستم.
مادر بیدار بود و از پنجره ، بیرون را نگاه
می کرد.

گفتم : مادر ، تو دوران کمای من یادته ؟
گفت : خب آره.

گفتم : چی شده ؟
گفت : هیچی... یه دعوای احمقانه ارث و میراثی بود ، من بخشیدم...

گفتم : چیو بخشیدی ؟!


گفت : میدونستی برادرت ، پنهانی با یه زن مطلقه ازدواج کرده بود ، بدون اینکه من و تو بدونیم !

اسم زنه ، شهلا بود.


از برادرت خیلی بزرگتر... شاید بیست سال !

چهل و خرده ای سالش بود. زنه ، افسردگی حاد داشت، مدام قرص و مشروب می خورد ،
نمی دونم چش بود، یا چرا افسرده بود ، حتی نمیدونم اونشب ، چه قرصایی رو با هم خورد ، که خلاص !

مغزش یه دفعه وایساد. تو خواب ، مرده بود !

برادرت ، اون شب پیشش نبود !
درگیر عمل آپاندیس خودش بود !

تمام اموال شهلا ، قانونا می رسه به شوهر قانونیش ، یعنی داداشت ! پسر از دست رفته ی من ...


چون ظاهرا، هیچکس دیگه ای رو نداشت !

یعنی فرزند و مادر و پدری نداشت .

و برادرت ، یک شبه ، میلیاردر میشه ، اما برادرتو که می شناختی !

احساس گناه می کرده که اون شب ، پیش زنش نبوده ، دست به اون پول نمی زنه و چند وقت بعدم ، خودکشی و ....
میره اون دنیا ، پیش زنش !


شاید خودشم ، اولش اینو میخواست...
اما کیه که لحظات آخر ، وقتی دیگه نفسه نمیاد ، از مرگ نترسه ؟!

به هر حال اون رفت و ما رو تنها گذاشت .

گفتم : چرا اینارو زودتر به من نگفتی ؟
گفت : منم تازه فهمیدم.

دورانی که تو توی کما بودی ، از پچ پچه های مریم و حامد !...

یه چیزایی می گفتن... یه چیزایی می شنیدم...اونا فکر میکردن خوابم...

بعد مینا اومد،
به من گفت : پای پول زیادی وسطه خاله !
همه ش مال شماست !

من گفتم :من؟ من دست به اون پول نمی زنم. اصلا از اون ازدواج ، خبر نداشتم !

مینا گفت : چرا ؟
شما می تونید میلیاردر شید. همه ی مشکلات میرن. باپول ، همه چیز کم کم حل میشه ...

مشکل شیمی درمانی ، یا مشکلات مختلفی که دخترتون داره ، یه تنه همه رو حل میکنه !

گرچه الان دیگه حالش خوب نیست ، و ممکنه محجور تشخیص داده شه و اونوقت ، پولو کامل میدن به شما و دیگه تصمیم گیری با شماست ...

گفتم : من ، اون زنو نمی شناختم ؛ ندیده بودمش !

میگید ، پرستار دختر من ، این نازی خانمه ، خواهر زن پسر عزیز منه ؟!

پس حتما چشمش دنبال اون پوله !
بدید بهش !

من چه می دونم این پولی که به بچه م و زنش وفا نکرده ، از چه راهی به دست اومده !

می دونی مانا...

اینکه یه آدم ویلچری رو ، بیارن طبقه ی سوم یه خونه ، همیشه برام جای سوال بود.

این همه طبقه ی اول ، تو این شهر !

اونا می خواستن مارو بپان !
یا یه هدفی داشتن ...

فکر میکردن من خوابم...ولی من همه چیز رو میشنیدم ! با جزییات...چون لای در اتاقو باز میذاشتم .


اونا نمیدونن پول کجاست و فکر میکنن که ما ، جای پولو میدونیم ،

چون برادرت تو این خونه ، خودکشی کرده...

فکر میکنن وصیتی ، چیزی ممکنه گذاشته باشه یا حرفی زده باشه.

به مریم گفتم : پولو بخشیدم !

بده به خواهر شهلا اگه پولو پیدا کردین ، اما جای پولو نمی دونم...
واقعا نمیدونم !

هیچکس نمی دونه!...


#خواب_گل_سرخ
#قسمت_شصت_و_ششم
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی

#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.

#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2

#چیستایثربی_کانال_رسمی

@chista_yasrebii

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_شصت_و_هفتم
#چیستایثربی

چه کسی راست می گفت ؟
چه کسی دروغ ؟

اصلا مگر اهمیتی هم داشت !
برای من که چیزی یادم نمی آمد ، دروغ ، راست به نظر می آمد و راست به نظر دروغ...

ولی مادرم معذب بود ،
گفت : تو این خونه دیگه حس آرامش ندارم ، فکر می کنم همش یه نفر پشت در وایساده داره گوش می کنه.
صدای پچ پچ می شنوم ، فکر می کنم همش دارن درباره ی یه چیزی حرف می زنن که ما نمی دونیم

گفتم : اون پول اگه به برادرم هم رسیده باشه ، حقش بوده.
خب اون زن قانونیش بوده...

من زیاد برادرمو، اواخر زندگیش ، یادم نمیاد.
شما که یادتون میاد ! مثلا با اون پول چیکارکرده ؟

برده تحویل داده به یه مرکز خیریه !
به یه زن بدبخت خراب ؟
شیرخوارگاه ، یا به یه بیمارستان ، مثلا بچه های روانی ؟
یا شاید هم ، خاکشون کرده زیر خاک یه باغچه ؟
یا برده تو کوچه های فقیرنشین پایین شهر ، بین مردم تقسیم کرده !

به هر حال ما نمی دونیم اون پول کجاست !
و اونا فکر می کنن ما می دونیم !...

اینکه مریم داره راست میگه یا اینکه نازی داره راست میگه ، اصلا مهم نیست...

به نظرم هردوشون دارن دروغ میگن ، اونا فقط جای پولو میخوان.

مادرم گفت : کاش جایی بود می رفتیم ، دیگه اینجا راحت نیستم .

از اینکه فکر کنم دارن ما رو میپان ، متنفرم...

گفتم : خونه ی محسن هست.

مادرم گفت : چه جوری میشه به اون اعتماد کرد ؟
اونم مثل اینا نشه !

گفتم : اون تنها کسیه که فعلا داریم ، تازه اگه بهش اطمینانم کنیم چیزی از دست ندادیم.
ما جلوش حرفی نمی زنیم.
ما واقعا جای پولو ، نمی دونیم و خیلی زود معلوم میشه که محسن ، قابل اعتماده یا نه !

گفت : چه جوری ازجلوی اینا ، رد شیم ؟!
یه بند دارن مارو از پشت سوراخ های کلیدشون میپان !

حتی حس می کنم زن طبقه ی اول رو با خودشون ، همدست کردن ، داره گزارش هر لحظه ما رو میده .

گفتم : آسونه ، یه فکری به ذهنم رسید !

به یکی از شرکت های اسباب کشی زنگ زدم و گفتم ، ما می خوایم وسایلمونو جابجا کنیم.

گفتند : همین امروز ؟

گفتم : نه امروز فقط بسته بندی !
جایی نمی بریم و خواهش می کنم فقط کارمند خانوم بفرستید !

چون مادر من حساسیت داره و تا حد ممکن محجبه...می دونید که ؛ وسواس...خب باید محجبه و اهل وضو باشن ، وگرنه مادرم نمیذاره به وسایل دست بزنن... حتما کارگر زن برای بسته بندی دارید؟ الان جابجایی لازم نیست .

گفتند : بله ، فهمیدیم...

حدود یک ساعت بعد ، حدود پنج زن محجبه ، وارد خانه ی ما شدند ، و شروع به جمع کردن وسایل در کارتون ها کردند.

ما به آن ها گفتیم ، دو تا از چادرهای شما را می خریم ، این پولش.
حالا پنج تامون با جعبه ها با هم بیرون میریم.
ما و سه تا از شما !

جعبه ها رو بذارید دم روزنامه فروشه؛ سر کوچه !
اسم منو بگید ، قبول می کنه.

ما دستمزدتونو الان میدیم و شما انگار کارتون تموم شده ، دم در ، با ما حرف نمی زنید.
انگار ما هم ، جزو شماییم.
کارگر بسته بندی !

حدود یک ساعت دیگه ، دوتای دیگه شما که ، تو این خونه باقی موندن ، از خونه بیرون میرن ، با چادر نمازای مادرم !

نه می دونید ما کی هستیم ، نه می دونید ما کی بیرون رفتیم ! فهمیدید ؟



#خواب_گل_سرخ
#قسمت_شصت_و_هفتم
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی

#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.

#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2

#چیستایثربی_کانال_رسمی

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ