Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_شصت_و_چهارم
#چیستایثربی
محسن گفت : احتمالا مریم ، روی ذهن حامد کار کرده !
بعضیا دوست دارن ، سرنوشت آدما رو به بازی بگیرن.
شاید به خاطر اینکه ، خودش خیانت کرده ، حالا دلش می خواد خیانت حامد رو ببینه ، که حس نکنه آدم بدیه !
در مورد تو هم ، که می خواد تو منو دیگه نخوای !
معلومه چرا... نقشه ای داره حتما.
گفتم : مریم خیانت کرده ؟!
گفت : تو خبر نداری !
اون خودش خواست با اون مرد ، عروسی کنه.
با همون استاد دانشگاه پولداری که خود مریم ، دنبالش بود !
دروغ میگه که خانواده ش ، به زور ، شوهرش دادن !
همه زندگیش این شده بود که دنبال اون استاده باشه،بالاخره هم تورش کرد !
بعدم هر کاری می گفت ، می کرد...
هر لباسی می گفت ، می پوشید...
هر جا می گفت ، می رفت !
حتی همین روانپزشکه...
اینم شوهرش بهش معرفی کرد .
شاید شوهره هم سهمی داشت ، نمی دونم !
فقط موقعی ، همه چیز ؛ لو میره که یه شاکی خصوصی پیدا میشه !
حکم جلب دکتر علوی رو که گرفتن ، مریم مجبوره فراری شه.
یه دفعه قیافه شو عوض کرد...
چادر سرش کرد ، دیگه جایی آفتابی نشد !
می دونی ، اون خیلی دلش می خواد که حامد فکر کنه به زور شوهرش دادن !...
به زور کتک یا هر چی !
مثلا حبسش کردن یا اینکه تهدیدش کردن !
نمی دونم چرا ؟
خانواده ش اینجوری نبودن ، به اون گفته بودن :
می تونی برای حامد صبر کنی ! اگه میخوای....
گفته بود : نه ، من می خوام با این استاده عروسی کنم ، حامد رو مثل برادر ، دوست دارم.
می خوام شوهرم ، منو ببره خارج ! گفته بود از اینجا بیزاره ...
استاده ، اقامت آمریکا داره !
- چرا خب ؟
- چون نمی تونست حامد رو بدوشه یا...
آدم با کسی که بزرگ شده ، رودروایسی داره.
حامد ، فقط یه والیبالیست بود ، میلیاردر نبود !
و یادت نره ، حامد می خواست ایران بمونه ،
اما این مرد خیلی پولدار بود و مهم تر از همه ، اقامت آمریکا داشت.
مریم اولین شرطی که گذاشت ، گفت ؛
باید یه خونه به اسمم کنی و بعد شرط های دیگه ش شروع شد !
سفرای خارج ، سرویسای طلا و...
اصلا این مریم نبود !
حامد ، تصوری که از مریم داره ، بچه گیهای مریمه.
خانواده ها سنتی بودن ، اجازه نمی دادن اینا زیاد صمیمی شن ! یا با هم تنها باشن ...
حامد ، دوران نوجوانی مریمو از دور دیده !
خودش ، همش درگیر تیم جوانان والیبال بود و اردوهای خارج از کشور !
تصوری که داره ، اون مریم پاک بچه ساله !
نمی دونه که سال های نوجوانی ، مریم کاملا عوض میشه !
معیارش پول میشه و رفتن از ایران و...
الانم می خواد حامد نفهمه که این ازدواج ، کاملا با میل خودش صورت گرفته !
گفتم : الان چرا ؟
گفت : حتما نقشه ی فکر شده ای داره !
یادمه اون مرده تو دادگاه هی داد می زد...
می گفت : زن ، تو دنبال من بودی !...
ما می خندیدیم !
خب ، ظاهرا راست می گفته !
گفتم : صبر کن ، گیج شدم !
خب چرا می خواد من ، به تو نرسم ؟
یعنی منو هیپنوتیزم کرده ، که تو رو از یاد ببرم ؟
گفت : نه ، فراموشی تو که کار اون نیست !
بعد از سانحه و ضربه ی مغزی ، ممکنه پیش میاد.
اون کار بدتری کرده...
حامد رو عاشق تو کرده !
حامد طفلی رو ...
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_شصت_و_چهارم
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2
#چیستایثربی_کانال_رسمی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#قسمت_شصت_و_چهارم
#چیستایثربی
محسن گفت : احتمالا مریم ، روی ذهن حامد کار کرده !
بعضیا دوست دارن ، سرنوشت آدما رو به بازی بگیرن.
شاید به خاطر اینکه ، خودش خیانت کرده ، حالا دلش می خواد خیانت حامد رو ببینه ، که حس نکنه آدم بدیه !
در مورد تو هم ، که می خواد تو منو دیگه نخوای !
معلومه چرا... نقشه ای داره حتما.
گفتم : مریم خیانت کرده ؟!
گفت : تو خبر نداری !
اون خودش خواست با اون مرد ، عروسی کنه.
با همون استاد دانشگاه پولداری که خود مریم ، دنبالش بود !
دروغ میگه که خانواده ش ، به زور ، شوهرش دادن !
همه زندگیش این شده بود که دنبال اون استاده باشه،بالاخره هم تورش کرد !
بعدم هر کاری می گفت ، می کرد...
هر لباسی می گفت ، می پوشید...
هر جا می گفت ، می رفت !
حتی همین روانپزشکه...
اینم شوهرش بهش معرفی کرد .
شاید شوهره هم سهمی داشت ، نمی دونم !
فقط موقعی ، همه چیز ؛ لو میره که یه شاکی خصوصی پیدا میشه !
حکم جلب دکتر علوی رو که گرفتن ، مریم مجبوره فراری شه.
یه دفعه قیافه شو عوض کرد...
چادر سرش کرد ، دیگه جایی آفتابی نشد !
می دونی ، اون خیلی دلش می خواد که حامد فکر کنه به زور شوهرش دادن !...
به زور کتک یا هر چی !
مثلا حبسش کردن یا اینکه تهدیدش کردن !
نمی دونم چرا ؟
خانواده ش اینجوری نبودن ، به اون گفته بودن :
می تونی برای حامد صبر کنی ! اگه میخوای....
گفته بود : نه ، من می خوام با این استاده عروسی کنم ، حامد رو مثل برادر ، دوست دارم.
می خوام شوهرم ، منو ببره خارج ! گفته بود از اینجا بیزاره ...
استاده ، اقامت آمریکا داره !
- چرا خب ؟
- چون نمی تونست حامد رو بدوشه یا...
آدم با کسی که بزرگ شده ، رودروایسی داره.
حامد ، فقط یه والیبالیست بود ، میلیاردر نبود !
و یادت نره ، حامد می خواست ایران بمونه ،
اما این مرد خیلی پولدار بود و مهم تر از همه ، اقامت آمریکا داشت.
مریم اولین شرطی که گذاشت ، گفت ؛
باید یه خونه به اسمم کنی و بعد شرط های دیگه ش شروع شد !
سفرای خارج ، سرویسای طلا و...
اصلا این مریم نبود !
حامد ، تصوری که از مریم داره ، بچه گیهای مریمه.
خانواده ها سنتی بودن ، اجازه نمی دادن اینا زیاد صمیمی شن ! یا با هم تنها باشن ...
حامد ، دوران نوجوانی مریمو از دور دیده !
خودش ، همش درگیر تیم جوانان والیبال بود و اردوهای خارج از کشور !
تصوری که داره ، اون مریم پاک بچه ساله !
نمی دونه که سال های نوجوانی ، مریم کاملا عوض میشه !
معیارش پول میشه و رفتن از ایران و...
الانم می خواد حامد نفهمه که این ازدواج ، کاملا با میل خودش صورت گرفته !
گفتم : الان چرا ؟
گفت : حتما نقشه ی فکر شده ای داره !
یادمه اون مرده تو دادگاه هی داد می زد...
می گفت : زن ، تو دنبال من بودی !...
ما می خندیدیم !
خب ، ظاهرا راست می گفته !
گفتم : صبر کن ، گیج شدم !
خب چرا می خواد من ، به تو نرسم ؟
یعنی منو هیپنوتیزم کرده ، که تو رو از یاد ببرم ؟
گفت : نه ، فراموشی تو که کار اون نیست !
بعد از سانحه و ضربه ی مغزی ، ممکنه پیش میاد.
اون کار بدتری کرده...
حامد رو عاشق تو کرده !
حامد طفلی رو ...
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_شصت_و_چهارم
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2
#چیستایثربی_کانال_رسمی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_شصت_و_پنجم
#چیستایثربی
محسن بعد از اینکه تند و تند ، این اطلاعات را داد ، گفت :
همین جا باش...
من باید برم یه چیزایی برای خوردن بخرم... جایی نری !
الان ، هیچ جا ، به اندازه ی خونه ی من ، امن نیست.
کجا را داشتم بروم !
گفتم : زود بیا...
محسن رفت...
دیگر به هیچکس اطمینان نداشتم ، حتی مینا که می گفتند دخترخاله ی من است و الان دارد از مادرم مراقبت می کند.
از کجا به او اطمینان می کردم ؟!
دلم می خواست به خانه مان زنگ بزنم ، ولی گوشی ام در کیفم نبود... عجیب بود !
یک تلفن شکسته روی میز بود.
شماره ی خانه مان را گرفتم...
زنی ، گوشی را برداشت.
گفتم : مینا شمایید ؟
گفت : من مریمم !
مینا امروز امتحان داشت ، هیچ معلومه تو کجایی ؟
حامد رو آوردیم خونه. بهتره خدا رو شکر...
فقط نباید عصبی شه !
از ترس زبانم بند آمد.
او پیش مادر من چکار می کرد ؟
گفتم : می خوام ببینمت.
گفت : بیا خونه ببین !
گفتم : جلوی مادرم نه !
گفت : اون خوابه !
گفتم : آدرس یه پارکو می دم... نزدیک خونه ست.
گفت : امان از دست تو ، بده !
آدرس را نوشت.
محسن در را قفل نکرده بود.
عمدا یادداشتی نگذاشتم...
باید مریم را تنها می دیدم ، باید خودم با او حرف می زدم.
سر ساعت آمد...
باد در چادرش می وزید و انگار داشت او را با خود می برد.
خواست بغلم کند ، خودم را کنار کشیدم.
گفت : خدا رو شکر ، حامد ، مشکل ویروسی نداشته ، فقط عصبی بوده !
گفتم : نیامدم درباره ی حامد حرف بزنم.
درباره ی خودت...
اون خانم پرستاره کی بود ؟
گفت : چطور ؟
گفتم : لازمه...
گفت : با دکتر علوی رابطه داشت ، شایدم صیغه ش بود ، بیشتر نمی دونم ...
مدام اونجا بود... مطب دکتر !
چیزی گفته ؟
گفتم : تو چرا موقع کمای من ، میامدی دم گوشم حرف می زدی ؟
چی می گفتی ؟
گفت : دکتر گفته بود اگه دم گوش افراد توی کما ، حرفای خوب و امید بخش بزنیم زودتر برمیگردن.
کار بدی کردم ؟!
گفتم : چرا با حامد عروسی نمی کنی ؟
گفت : اون عقب می ندازه ! چه می دونم !
به چی شک کردی ؟
حس کردم دهانم خشک شده و چیزی راه گلویم را بسته...
این مریم ساده ای که می دیدم ، نمی توانست آنقدر بد باشد !
گفتم : تو هیپنوتیزم بلدی ؟
گفت : نه راستش ، خیلی کم...
من هیچوقت کسی رو هیپنوتیزم نکردم.
اونجا ، فقط یه منشی ساده بودم.
این خانم پرستاری که دیدی ، اسمش نازیه.
اون ، دستیار اصلی دکتر بود !
عجیبه هر وقت با تو میام بیرون ، حس می کنم اونو از دور می بینم...
ولی بعد ، با خودم میگم ، اشتباه کردم !
نمی دونم چرا حس می کنم الانم همین دور و براست.
با من که کاری نداره...
نگران توام !
گفتم : مگه منو می شناسه ؟
گفت : تازه فهمیدم آره ، عجیبه !
حامد بهم گفت که این خانم ، پرستار تو هم بوده !
عجیب تر اینه که من اصلا تو بیمارستان ، ندیدمش !
فقط من اگه جای تو بودم ، زودتر با محسن عروسی می کردم.
درسته عشقتونو یادت نمیاد ، ولی بچه ی خوبیه.
شاید بعدا همه چیزو یادت بیاد !
فعلا تویه دوست محرم می خوای !
مگه نه ؟!
اون عاشقته !
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_شصت_و_پنجم
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2
#چیستایثربی_کانال_رسمی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#قسمت_شصت_و_پنجم
#چیستایثربی
محسن بعد از اینکه تند و تند ، این اطلاعات را داد ، گفت :
همین جا باش...
من باید برم یه چیزایی برای خوردن بخرم... جایی نری !
الان ، هیچ جا ، به اندازه ی خونه ی من ، امن نیست.
کجا را داشتم بروم !
گفتم : زود بیا...
محسن رفت...
دیگر به هیچکس اطمینان نداشتم ، حتی مینا که می گفتند دخترخاله ی من است و الان دارد از مادرم مراقبت می کند.
از کجا به او اطمینان می کردم ؟!
دلم می خواست به خانه مان زنگ بزنم ، ولی گوشی ام در کیفم نبود... عجیب بود !
یک تلفن شکسته روی میز بود.
شماره ی خانه مان را گرفتم...
زنی ، گوشی را برداشت.
گفتم : مینا شمایید ؟
گفت : من مریمم !
مینا امروز امتحان داشت ، هیچ معلومه تو کجایی ؟
حامد رو آوردیم خونه. بهتره خدا رو شکر...
فقط نباید عصبی شه !
از ترس زبانم بند آمد.
او پیش مادر من چکار می کرد ؟
گفتم : می خوام ببینمت.
گفت : بیا خونه ببین !
گفتم : جلوی مادرم نه !
گفت : اون خوابه !
گفتم : آدرس یه پارکو می دم... نزدیک خونه ست.
گفت : امان از دست تو ، بده !
آدرس را نوشت.
محسن در را قفل نکرده بود.
عمدا یادداشتی نگذاشتم...
باید مریم را تنها می دیدم ، باید خودم با او حرف می زدم.
سر ساعت آمد...
باد در چادرش می وزید و انگار داشت او را با خود می برد.
خواست بغلم کند ، خودم را کنار کشیدم.
گفت : خدا رو شکر ، حامد ، مشکل ویروسی نداشته ، فقط عصبی بوده !
گفتم : نیامدم درباره ی حامد حرف بزنم.
درباره ی خودت...
اون خانم پرستاره کی بود ؟
گفت : چطور ؟
گفتم : لازمه...
گفت : با دکتر علوی رابطه داشت ، شایدم صیغه ش بود ، بیشتر نمی دونم ...
مدام اونجا بود... مطب دکتر !
چیزی گفته ؟
گفتم : تو چرا موقع کمای من ، میامدی دم گوشم حرف می زدی ؟
چی می گفتی ؟
گفت : دکتر گفته بود اگه دم گوش افراد توی کما ، حرفای خوب و امید بخش بزنیم زودتر برمیگردن.
کار بدی کردم ؟!
گفتم : چرا با حامد عروسی نمی کنی ؟
گفت : اون عقب می ندازه ! چه می دونم !
به چی شک کردی ؟
حس کردم دهانم خشک شده و چیزی راه گلویم را بسته...
این مریم ساده ای که می دیدم ، نمی توانست آنقدر بد باشد !
گفتم : تو هیپنوتیزم بلدی ؟
گفت : نه راستش ، خیلی کم...
من هیچوقت کسی رو هیپنوتیزم نکردم.
اونجا ، فقط یه منشی ساده بودم.
این خانم پرستاری که دیدی ، اسمش نازیه.
اون ، دستیار اصلی دکتر بود !
عجیبه هر وقت با تو میام بیرون ، حس می کنم اونو از دور می بینم...
ولی بعد ، با خودم میگم ، اشتباه کردم !
نمی دونم چرا حس می کنم الانم همین دور و براست.
با من که کاری نداره...
نگران توام !
گفتم : مگه منو می شناسه ؟
گفت : تازه فهمیدم آره ، عجیبه !
حامد بهم گفت که این خانم ، پرستار تو هم بوده !
عجیب تر اینه که من اصلا تو بیمارستان ، ندیدمش !
فقط من اگه جای تو بودم ، زودتر با محسن عروسی می کردم.
درسته عشقتونو یادت نمیاد ، ولی بچه ی خوبیه.
شاید بعدا همه چیزو یادت بیاد !
فعلا تویه دوست محرم می خوای !
مگه نه ؟!
اون عاشقته !
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_شصت_و_پنجم
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2
#چیستایثربی_کانال_رسمی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_شصت_و_ششم
#چیستایثربی
همیشه شنیده بودم دنیا مثل یک توپ ، گرد است ، اگه بیندازیش بالا ، دوباره برمی گردد پایین.
توپ من هم رفته بود بالا ، اما دیگر برنگشته بود پایین !...
شاید لای شاخ و برگ های یک درخت گیر کرده بود !
مثل خودم ، که گیر کرده بودم ، بین آدم هایی که می گفتند دوستم دارند ، اما به کدامشون
می شد اعتماد کرد ، به جز مادرم ؟
آن مردی که می گفت ، عاشقم است ، حرف هایی می زد که سر در نمیاوردم ! گیجم می کرد....
و درست در تضاد با مریم بود و مریم با ظاهر معصومش ، تمام مدتی که من در کما بودم ، ظاهرا به من و مادرم رسیده بود !
حالا ، چرا حرف های بی ربطی می زد که من اصلا نمی فهمیدم!
و نازی !
نازی دیگر کجای زندگی من بود ؟!
از کجا یکدفعه پیدایش شد ؟!
و اصلا من بااین آدمها چه نسبتی داشتم ؟ یادم نمی آمد.
شاید مادرم ، سرنخ تمام این ها را
می دانست.
شاید مادرم ، تنها محل آرامشی بود که من به آن نیاز داشتم...
مادرم تنها کسی بود که می توانست به من بگوید چه کنم !
تصمیم گرفتم بروم خانه.
خوشبختانه هیچکس ، در خانه ی ما نبود ، در را بستم.
مادر بیدار بود و از پنجره ، بیرون را نگاه
می کرد.
گفتم : مادر ، تو دوران کمای من یادته ؟
گفت : خب آره.
گفتم : چی شده ؟
گفت : هیچی... یه دعوای احمقانه ارث و میراثی بود ، من بخشیدم...
گفتم : چیو بخشیدی ؟!
گفت : میدونستی برادرت ، پنهانی با یه زن مطلقه ازدواج کرده بود ، بدون اینکه من و تو بدونیم !
اسم زنه ، شهلا بود.
از برادرت خیلی بزرگتر... شاید بیست سال !
چهل و خرده ای سالش بود. زنه ، افسردگی حاد داشت، مدام قرص و مشروب می خورد ،
نمی دونم چش بود، یا چرا افسرده بود ، حتی نمیدونم اونشب ، چه قرصایی رو با هم خورد ، که خلاص !
مغزش یه دفعه وایساد. تو خواب ، مرده بود !
برادرت ، اون شب پیشش نبود !
درگیر عمل آپاندیس خودش بود !
تمام اموال شهلا ، قانونا می رسه به شوهر قانونیش ، یعنی داداشت ! پسر از دست رفته ی من ...
چون ظاهرا، هیچکس دیگه ای رو نداشت !
یعنی فرزند و مادر و پدری نداشت .
و برادرت ، یک شبه ، میلیاردر میشه ، اما برادرتو که می شناختی !
احساس گناه می کرده که اون شب ، پیش زنش نبوده ، دست به اون پول نمی زنه و چند وقت بعدم ، خودکشی و ....
میره اون دنیا ، پیش زنش !
شاید خودشم ، اولش اینو میخواست...
اما کیه که لحظات آخر ، وقتی دیگه نفسه نمیاد ، از مرگ نترسه ؟!
به هر حال اون رفت و ما رو تنها گذاشت .
گفتم : چرا اینارو زودتر به من نگفتی ؟
گفت : منم تازه فهمیدم.
دورانی که تو توی کما بودی ، از پچ پچه های مریم و حامد !...
یه چیزایی می گفتن... یه چیزایی می شنیدم...اونا فکر میکردن خوابم...
بعد مینا اومد،
به من گفت : پای پول زیادی وسطه خاله !
همه ش مال شماست !
من گفتم :من؟ من دست به اون پول نمی زنم. اصلا از اون ازدواج ، خبر نداشتم !
مینا گفت : چرا ؟
شما می تونید میلیاردر شید. همه ی مشکلات میرن. باپول ، همه چیز کم کم حل میشه ...
مشکل شیمی درمانی ، یا مشکلات مختلفی که دخترتون داره ، یه تنه همه رو حل میکنه !
گرچه الان دیگه حالش خوب نیست ، و ممکنه محجور تشخیص داده شه و اونوقت ، پولو کامل میدن به شما و دیگه تصمیم گیری با شماست ...
گفتم : من ، اون زنو نمی شناختم ؛ ندیده بودمش !
میگید ، پرستار دختر من ، این نازی خانمه ، خواهر زن پسر عزیز منه ؟!
پس حتما چشمش دنبال اون پوله !
بدید بهش !
من چه می دونم این پولی که به بچه م و زنش وفا نکرده ، از چه راهی به دست اومده !
می دونی مانا...
اینکه یه آدم ویلچری رو ، بیارن طبقه ی سوم یه خونه ، همیشه برام جای سوال بود.
این همه طبقه ی اول ، تو این شهر !
اونا می خواستن مارو بپان !
یا یه هدفی داشتن ...
فکر میکردن من خوابم...ولی من همه چیز رو میشنیدم ! با جزییات...چون لای در اتاقو باز میذاشتم .
اونا نمیدونن پول کجاست و فکر میکنن که ما ، جای پولو میدونیم ،
چون برادرت تو این خونه ، خودکشی کرده...
فکر میکنن وصیتی ، چیزی ممکنه گذاشته باشه یا حرفی زده باشه.
به مریم گفتم : پولو بخشیدم !
بده به خواهر شهلا اگه پولو پیدا کردین ، اما جای پولو نمی دونم...
واقعا نمیدونم !
هیچکس نمی دونه!...
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_شصت_و_ششم
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebii
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#قسمت_شصت_و_ششم
#چیستایثربی
همیشه شنیده بودم دنیا مثل یک توپ ، گرد است ، اگه بیندازیش بالا ، دوباره برمی گردد پایین.
توپ من هم رفته بود بالا ، اما دیگر برنگشته بود پایین !...
شاید لای شاخ و برگ های یک درخت گیر کرده بود !
مثل خودم ، که گیر کرده بودم ، بین آدم هایی که می گفتند دوستم دارند ، اما به کدامشون
می شد اعتماد کرد ، به جز مادرم ؟
آن مردی که می گفت ، عاشقم است ، حرف هایی می زد که سر در نمیاوردم ! گیجم می کرد....
و درست در تضاد با مریم بود و مریم با ظاهر معصومش ، تمام مدتی که من در کما بودم ، ظاهرا به من و مادرم رسیده بود !
حالا ، چرا حرف های بی ربطی می زد که من اصلا نمی فهمیدم!
و نازی !
نازی دیگر کجای زندگی من بود ؟!
از کجا یکدفعه پیدایش شد ؟!
و اصلا من بااین آدمها چه نسبتی داشتم ؟ یادم نمی آمد.
شاید مادرم ، سرنخ تمام این ها را
می دانست.
شاید مادرم ، تنها محل آرامشی بود که من به آن نیاز داشتم...
مادرم تنها کسی بود که می توانست به من بگوید چه کنم !
تصمیم گرفتم بروم خانه.
خوشبختانه هیچکس ، در خانه ی ما نبود ، در را بستم.
مادر بیدار بود و از پنجره ، بیرون را نگاه
می کرد.
گفتم : مادر ، تو دوران کمای من یادته ؟
گفت : خب آره.
گفتم : چی شده ؟
گفت : هیچی... یه دعوای احمقانه ارث و میراثی بود ، من بخشیدم...
گفتم : چیو بخشیدی ؟!
گفت : میدونستی برادرت ، پنهانی با یه زن مطلقه ازدواج کرده بود ، بدون اینکه من و تو بدونیم !
اسم زنه ، شهلا بود.
از برادرت خیلی بزرگتر... شاید بیست سال !
چهل و خرده ای سالش بود. زنه ، افسردگی حاد داشت، مدام قرص و مشروب می خورد ،
نمی دونم چش بود، یا چرا افسرده بود ، حتی نمیدونم اونشب ، چه قرصایی رو با هم خورد ، که خلاص !
مغزش یه دفعه وایساد. تو خواب ، مرده بود !
برادرت ، اون شب پیشش نبود !
درگیر عمل آپاندیس خودش بود !
تمام اموال شهلا ، قانونا می رسه به شوهر قانونیش ، یعنی داداشت ! پسر از دست رفته ی من ...
چون ظاهرا، هیچکس دیگه ای رو نداشت !
یعنی فرزند و مادر و پدری نداشت .
و برادرت ، یک شبه ، میلیاردر میشه ، اما برادرتو که می شناختی !
احساس گناه می کرده که اون شب ، پیش زنش نبوده ، دست به اون پول نمی زنه و چند وقت بعدم ، خودکشی و ....
میره اون دنیا ، پیش زنش !
شاید خودشم ، اولش اینو میخواست...
اما کیه که لحظات آخر ، وقتی دیگه نفسه نمیاد ، از مرگ نترسه ؟!
به هر حال اون رفت و ما رو تنها گذاشت .
گفتم : چرا اینارو زودتر به من نگفتی ؟
گفت : منم تازه فهمیدم.
دورانی که تو توی کما بودی ، از پچ پچه های مریم و حامد !...
یه چیزایی می گفتن... یه چیزایی می شنیدم...اونا فکر میکردن خوابم...
بعد مینا اومد،
به من گفت : پای پول زیادی وسطه خاله !
همه ش مال شماست !
من گفتم :من؟ من دست به اون پول نمی زنم. اصلا از اون ازدواج ، خبر نداشتم !
مینا گفت : چرا ؟
شما می تونید میلیاردر شید. همه ی مشکلات میرن. باپول ، همه چیز کم کم حل میشه ...
مشکل شیمی درمانی ، یا مشکلات مختلفی که دخترتون داره ، یه تنه همه رو حل میکنه !
گرچه الان دیگه حالش خوب نیست ، و ممکنه محجور تشخیص داده شه و اونوقت ، پولو کامل میدن به شما و دیگه تصمیم گیری با شماست ...
گفتم : من ، اون زنو نمی شناختم ؛ ندیده بودمش !
میگید ، پرستار دختر من ، این نازی خانمه ، خواهر زن پسر عزیز منه ؟!
پس حتما چشمش دنبال اون پوله !
بدید بهش !
من چه می دونم این پولی که به بچه م و زنش وفا نکرده ، از چه راهی به دست اومده !
می دونی مانا...
اینکه یه آدم ویلچری رو ، بیارن طبقه ی سوم یه خونه ، همیشه برام جای سوال بود.
این همه طبقه ی اول ، تو این شهر !
اونا می خواستن مارو بپان !
یا یه هدفی داشتن ...
فکر میکردن من خوابم...ولی من همه چیز رو میشنیدم ! با جزییات...چون لای در اتاقو باز میذاشتم .
اونا نمیدونن پول کجاست و فکر میکنن که ما ، جای پولو میدونیم ،
چون برادرت تو این خونه ، خودکشی کرده...
فکر میکنن وصیتی ، چیزی ممکنه گذاشته باشه یا حرفی زده باشه.
به مریم گفتم : پولو بخشیدم !
بده به خواهر شهلا اگه پولو پیدا کردین ، اما جای پولو نمی دونم...
واقعا نمیدونم !
هیچکس نمی دونه!...
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_شصت_و_ششم
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebii
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_شصت_و_هفتم
#چیستایثربی
چه کسی راست می گفت ؟
چه کسی دروغ ؟
اصلا مگر اهمیتی هم داشت !
برای من که چیزی یادم نمی آمد ، دروغ ، راست به نظر می آمد و راست به نظر دروغ...
ولی مادرم معذب بود ،
گفت : تو این خونه دیگه حس آرامش ندارم ، فکر می کنم همش یه نفر پشت در وایساده داره گوش می کنه.
صدای پچ پچ می شنوم ، فکر می کنم همش دارن درباره ی یه چیزی حرف می زنن که ما نمی دونیم
گفتم : اون پول اگه به برادرم هم رسیده باشه ، حقش بوده.
خب اون زن قانونیش بوده...
من زیاد برادرمو، اواخر زندگیش ، یادم نمیاد.
شما که یادتون میاد ! مثلا با اون پول چیکارکرده ؟
برده تحویل داده به یه مرکز خیریه !
به یه زن بدبخت خراب ؟
شیرخوارگاه ، یا به یه بیمارستان ، مثلا بچه های روانی ؟
یا شاید هم ، خاکشون کرده زیر خاک یه باغچه ؟
یا برده تو کوچه های فقیرنشین پایین شهر ، بین مردم تقسیم کرده !
به هر حال ما نمی دونیم اون پول کجاست !
و اونا فکر می کنن ما می دونیم !...
اینکه مریم داره راست میگه یا اینکه نازی داره راست میگه ، اصلا مهم نیست...
به نظرم هردوشون دارن دروغ میگن ، اونا فقط جای پولو میخوان.
مادرم گفت : کاش جایی بود می رفتیم ، دیگه اینجا راحت نیستم .
از اینکه فکر کنم دارن ما رو میپان ، متنفرم...
گفتم : خونه ی محسن هست.
مادرم گفت : چه جوری میشه به اون اعتماد کرد ؟
اونم مثل اینا نشه !
گفتم : اون تنها کسیه که فعلا داریم ، تازه اگه بهش اطمینانم کنیم چیزی از دست ندادیم.
ما جلوش حرفی نمی زنیم.
ما واقعا جای پولو ، نمی دونیم و خیلی زود معلوم میشه که محسن ، قابل اعتماده یا نه !
گفت : چه جوری ازجلوی اینا ، رد شیم ؟!
یه بند دارن مارو از پشت سوراخ های کلیدشون میپان !
حتی حس می کنم زن طبقه ی اول رو با خودشون ، همدست کردن ، داره گزارش هر لحظه ما رو میده .
گفتم : آسونه ، یه فکری به ذهنم رسید !
به یکی از شرکت های اسباب کشی زنگ زدم و گفتم ، ما می خوایم وسایلمونو جابجا کنیم.
گفتند : همین امروز ؟
گفتم : نه امروز فقط بسته بندی !
جایی نمی بریم و خواهش می کنم فقط کارمند خانوم بفرستید !
چون مادر من حساسیت داره و تا حد ممکن محجبه...می دونید که ؛ وسواس...خب باید محجبه و اهل وضو باشن ، وگرنه مادرم نمیذاره به وسایل دست بزنن... حتما کارگر زن برای بسته بندی دارید؟ الان جابجایی لازم نیست .
گفتند : بله ، فهمیدیم...
حدود یک ساعت بعد ، حدود پنج زن محجبه ، وارد خانه ی ما شدند ، و شروع به جمع کردن وسایل در کارتون ها کردند.
ما به آن ها گفتیم ، دو تا از چادرهای شما را می خریم ، این پولش.
حالا پنج تامون با جعبه ها با هم بیرون میریم.
ما و سه تا از شما !
جعبه ها رو بذارید دم روزنامه فروشه؛ سر کوچه !
اسم منو بگید ، قبول می کنه.
ما دستمزدتونو الان میدیم و شما انگار کارتون تموم شده ، دم در ، با ما حرف نمی زنید.
انگار ما هم ، جزو شماییم.
کارگر بسته بندی !
حدود یک ساعت دیگه ، دوتای دیگه شما که ، تو این خونه باقی موندن ، از خونه بیرون میرن ، با چادر نمازای مادرم !
نه می دونید ما کی هستیم ، نه می دونید ما کی بیرون رفتیم ! فهمیدید ؟
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_شصت_و_هفتم
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2
#چیستایثربی_کانال_رسمی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#قسمت_شصت_و_هفتم
#چیستایثربی
چه کسی راست می گفت ؟
چه کسی دروغ ؟
اصلا مگر اهمیتی هم داشت !
برای من که چیزی یادم نمی آمد ، دروغ ، راست به نظر می آمد و راست به نظر دروغ...
ولی مادرم معذب بود ،
گفت : تو این خونه دیگه حس آرامش ندارم ، فکر می کنم همش یه نفر پشت در وایساده داره گوش می کنه.
صدای پچ پچ می شنوم ، فکر می کنم همش دارن درباره ی یه چیزی حرف می زنن که ما نمی دونیم
گفتم : اون پول اگه به برادرم هم رسیده باشه ، حقش بوده.
خب اون زن قانونیش بوده...
من زیاد برادرمو، اواخر زندگیش ، یادم نمیاد.
شما که یادتون میاد ! مثلا با اون پول چیکارکرده ؟
برده تحویل داده به یه مرکز خیریه !
به یه زن بدبخت خراب ؟
شیرخوارگاه ، یا به یه بیمارستان ، مثلا بچه های روانی ؟
یا شاید هم ، خاکشون کرده زیر خاک یه باغچه ؟
یا برده تو کوچه های فقیرنشین پایین شهر ، بین مردم تقسیم کرده !
به هر حال ما نمی دونیم اون پول کجاست !
و اونا فکر می کنن ما می دونیم !...
اینکه مریم داره راست میگه یا اینکه نازی داره راست میگه ، اصلا مهم نیست...
به نظرم هردوشون دارن دروغ میگن ، اونا فقط جای پولو میخوان.
مادرم گفت : کاش جایی بود می رفتیم ، دیگه اینجا راحت نیستم .
از اینکه فکر کنم دارن ما رو میپان ، متنفرم...
گفتم : خونه ی محسن هست.
مادرم گفت : چه جوری میشه به اون اعتماد کرد ؟
اونم مثل اینا نشه !
گفتم : اون تنها کسیه که فعلا داریم ، تازه اگه بهش اطمینانم کنیم چیزی از دست ندادیم.
ما جلوش حرفی نمی زنیم.
ما واقعا جای پولو ، نمی دونیم و خیلی زود معلوم میشه که محسن ، قابل اعتماده یا نه !
گفت : چه جوری ازجلوی اینا ، رد شیم ؟!
یه بند دارن مارو از پشت سوراخ های کلیدشون میپان !
حتی حس می کنم زن طبقه ی اول رو با خودشون ، همدست کردن ، داره گزارش هر لحظه ما رو میده .
گفتم : آسونه ، یه فکری به ذهنم رسید !
به یکی از شرکت های اسباب کشی زنگ زدم و گفتم ، ما می خوایم وسایلمونو جابجا کنیم.
گفتند : همین امروز ؟
گفتم : نه امروز فقط بسته بندی !
جایی نمی بریم و خواهش می کنم فقط کارمند خانوم بفرستید !
چون مادر من حساسیت داره و تا حد ممکن محجبه...می دونید که ؛ وسواس...خب باید محجبه و اهل وضو باشن ، وگرنه مادرم نمیذاره به وسایل دست بزنن... حتما کارگر زن برای بسته بندی دارید؟ الان جابجایی لازم نیست .
گفتند : بله ، فهمیدیم...
حدود یک ساعت بعد ، حدود پنج زن محجبه ، وارد خانه ی ما شدند ، و شروع به جمع کردن وسایل در کارتون ها کردند.
ما به آن ها گفتیم ، دو تا از چادرهای شما را می خریم ، این پولش.
حالا پنج تامون با جعبه ها با هم بیرون میریم.
ما و سه تا از شما !
جعبه ها رو بذارید دم روزنامه فروشه؛ سر کوچه !
اسم منو بگید ، قبول می کنه.
ما دستمزدتونو الان میدیم و شما انگار کارتون تموم شده ، دم در ، با ما حرف نمی زنید.
انگار ما هم ، جزو شماییم.
کارگر بسته بندی !
حدود یک ساعت دیگه ، دوتای دیگه شما که ، تو این خونه باقی موندن ، از خونه بیرون میرن ، با چادر نمازای مادرم !
نه می دونید ما کی هستیم ، نه می دونید ما کی بیرون رفتیم ! فهمیدید ؟
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_شصت_و_هفتم
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2
#چیستایثربی_کانال_رسمی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2