چیستا_دو
3.03K subscribers
347 photos
167 videos
3 files
448 links
داستانهای چیستایثربی_او یکزن _ خواب گل سرخ و..تنها کانال موثق قصه ها ی من که ؛شخصا زیر نظرخودم، چیستا، اداره میشود. ادرس کانال #رسمی من این است
@chista_yasrebi
Download Telegram
@Chista_Yasrebi

#خواب_گل_سرخ
#قسمت_سیزدهم
#چیستایثربی

عسل و مادرم خواب بودند ؛ مریم کلی کاغذ پرینت جلویش ریخته بود و داشت ویرایش میکرد؛ دبیر ادبیات بود ؛ ولی برای اینکه همسرش ؛ جایش را پیدا نکند ؛ فعلا همه ی کارهایش را تعطیل کرده بود و فقط کار سفارشی یا ویرایش را قبول میکرد ؛ آنها را هم با پیکهای غریبه میفرستاد ؛ که آدرسش را یاد نگیرند ؛ و کد مشتری به او ندهند !

میدانست روز سختی داشته ام ! گفت: مسکن میخوای؟ گفتم :
آره عزیز ؛ درد داره لعنتی!
خوبه تو دارو خانه ی سیاری....

گفت: پسره رو از پنجره دیدم...
البته واضح نه.... ! اما زیر نور چراغ بودید...بدک نبود !
مینا گفت: اصلا هم خوش تیپ نیست!

به مینا گفتم ؛ بیا اتاق من !
! مثل بره پشتم آمد .
گفتم : مگه نگفتی دوست پسرته؟! مادرت مخالفه و هزار تا چیز دیگه؟!...
منو فرستادی دنبال نخود سیاه؟!
فقط اسم و فامیلش درست بود و مدل موهاش !
شما دو تا که چشم دیدن همو ندارید ! چه عشقی؟!

مینا گفت :راستش ؛ اون دوست پسر من نیست !
میدونستم میری سراغش ؛ حقشه ! باید آبروش بره ؛ تا ادب شه !....

گفتم : چرا بدبخت؟!

گفت: خب دیگه ! نمیتونم بگم ؛ گفتم : پس الکی گریه میکردی که عاشقشی ؛ و مادرت نمیذاره؟

گفت: برای اون مربی دیوونه ؛ گریه نمیکردم که ! برای دوست پسر خودم گریه میکردم ؛

اون فقط دو جلسه ؛ مربی من بود! اونم تازه به زور مادرم که میخواد من همه چیزو ؛ یاد بگیرم...

گفتم : کار زشتی کردی ؛ منو گول زدی! دیگه نمیتونم بت اعتماد کنم ؛ مثل خاله م ؛ مادرت !...که هیچوقت نتونستم بش اطمینان کنم! نه من..خیلی از فامیل هم ؛ نتونستن بش اعتماد کنن ؛ با کارایی که کرده !... بگذریم....

مریم آمد ؛ گفت : مزاحم نیستم ؟ گفتم : نه ؛ خواهش میکنم ! گفت : راستش حال مادرتون ؛ امروز یه کم خوش نبود؛ اما درمونگاه نیومد ؛ خیلی نگرانشونم ؛ دل درد داشتن ؛ اما نمیگفتن که درمونگاه نبرمشون ؛ خواب آور قوی داشتم ؛ بشون دادم ؛ خوابیدن...


گفتم: میدونم ؛ همیشه همینجوره ؛ گاهی خودش میره یه سرمی؛ آمپولی میزنه ؛ اما نمیذاره من باش برم !

میگه شما به دکترا دروغ میگین ؛ تا باز منو جراحی کنن ! طفلی ترسیده از جراحی قبلیش...حق داره ؛ خیلی سخت بود...

ببین مریم جان ! دل تو دلم نیست ! آقا حامد چی داره به این مربیه میگه؟! اصلا چیکارش داره؟!....

گفت: والله نمیدونم به خدا ! به من هم نگفته! آخه ما که اصلا نمیدونستیم مربیه میاد تو خونه که!

یکساعت با اضطراب گذشت ؛ در خانه ی حامد در سکوت شب که صدا کرد ؛ بی اختیار ؛ چادر مریم را از چوب لباسی برداشتم ؛ در را باز کردم و پایین را نگاه کردم ؛ محسن از خانه ی حامد بیرون آمد ؛ و به طرف پله ها رفت....


سر پله ها که رسید ؛ داد زدم آقا محسن ! خداحافظ !

سرش را بالا کرد و بیتفاوت ؛ نگاهم را از چهار طبقه پرت کرد پایین!

گفت: نگران نباش ! دارم میرم... ولی خواهش میکنم ؛ فقط عاشقم نشو !

انگار همه ی آبهای شور اقیانوس را در حلقم کرده بودند!...حتی خزه ها را در گلویم حس میکردم....مانده بودم چه بگویم به این مردک بی ادب !

با خشم گفتم : چی؟! مگه خلی شما آخه؟!
چرا بایدعاشقت شم؟!


اصلا من این تیپ مردا رو ؛ دوست ندارم!

حالم به هم میخوره! خنده ی بیصدایی کرد و گفت: شوخی کردم بابا !
بیخیال ؛ سخت نگیر!


ورفت! دلم میخواست از پشت سر؛ چنان لگدی به او بزنم که با مغز ؛ تا طبقه ی اول را یکسره پایین برود ! و خانم فضول همسایه هم ببیند ؛ گرچه مطمین بودم همه ی حرفهایمان راشنیده و الان لای در است !....

راستی این چه مزخرفی بود که محسن گفت؟! چرا موقع رفتن ؛ رفتارش کاملا عوض شد؟! یعنی حامد چیزی گفته بود ؟.... نه ممکن نبود ! آقا حامد به جز احترام ؛ از من چیزی ندیده بود ؛ و من به دختر عمویش پناه داده بودم ...

حتی شوخی اش هم زشت بود! حامد در را ؛ باز کرد ؛ سرش را بالا کرد ؛ مرا با چادر مریم دید.

گفت : چقدر چادر ؛ بهتون میاد!

گفتم : به این دیوونه چی گفتین؟!
گفت: فردا میفهمین ! نگران نباشین ؛ خیره انشالله !....


#خواب_گل_سرخ
#قسمت_سیزدهم
#چیستایثربی

#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

هرگونه اشتراک گذاری این داستان ؛ تنها با ذکر
#نام_نویسنده ممکن است
#کانال داستان
#چیستایثربی

@Chista_2



کانال رسمی

https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
@chista_yasrebi



#خواب_گل_سرخ
#قسمت_چهاردهم
#چیستایثربی

آن شب تا صبح ؛ کابوس می دیدم...
خواب می دیدم که با محسن ؛ وسط پیست اسکیت پارک هستیم و دور تا دور پیست ؛ پر از آدم است ؛ اما داخل
زمین ؛ فقط من و او هستیم !
من با کفشهای فلزی و سنگینم ؛ نمیتوانم تکان بخورم ؛ ولی او پروانه وار حرکت میکند ؛ چرخ میزند و حرکات نمایشی زیبایی انجام میدهد ؛ و همه برایش دست میزنند ؛ و من فقط درخواب لغات انگلیسی میتوانم بگویم !
هیچ کلمه ی فارسی بلد نیستم !
در جا میزنم و به انگلیسی از او کمک میخواهم...

اما او انگار که نمیبیند ؛ کوچکترین توجهی به من نمیکند ؛ و به رقص در آسمان ادامه میدهد...


صبح ؛ با سر و صدای وحشتناکی ؛ از
خواب پریدم ؛ انگار چیزی را روی زمین میکشیدند ؛ یاد خاطره ی بدی افتادم ؛ نگران مادرم شدم ؛ آفتاب روی پتویم افتاده بود ؛ ساعت نزدیک ظهر بود !
خدایا ؛ چقدر خوابیده بودم !
حتما تاثیر مسکنها بود ؛ اما درد پایم خیلی کم شده بود.خدا را شکر...

هنوز طعم تلخ آن خواب شوم از ذهنم بیرون نمیرفت ؛ که حتما معنایش بد بود!

از اتاق بیرون دویدم ؛ سراسیمه مادرم را صدا زدم ! نبود...

در اتاقش نبود ! هیچکس نبود !
داشتم از ترس میمردم که عسل ؛ دستم راگرفت...

گفتم : کجان؟

گفت: مامانم ؛ مامانتو برد آمپول بزنه....
مامانت از درد داشت گریه میکرد ؛ مامانم بش گفت : عزیزم ؛ غصه نخور ! بامن بیا ؛ درد نداره!

اما درد داره ؛ منم از آمپول بدم میاد ! بیچاره مامانت!...

گفتم مینا کجاست؟ گفت: نمیدونم ؛ رفت...

گفتم : این صداها چیه ؟!
از چشمی ؛ چیزی معلوم نبود.

شال و مانتویم را پوشیدم ؛ تا پاگرد
پله ها رفتم ؛

کارگرها داشتند بارها را جا به جا میکردند ؛ و حامد ؛ مثل کارفرمای مهربانی ؛ با آنها حرف میزد .
سلام دادم ؛ با نگرانی گفتم : دارید میرید ؟!

تازه اومده بودید که!
شوهر مریم مگه قول نداد تا دادگاه دیگه نیاد اینجا؟!

حامد گفت : سلام ! پاتون بهتره؟

محسن با دوچرخه کهنه ای در دست ؛ داشت از پله ها بالا میامد ؛ تعجب کردم این موجود ؛ باز اینجا چه میکند !

در نور صبح ؛ تازه متوجه شدم رنگ موهایش عسلی است...

گفت:سلام ؛ تازه داریم میایم !

گفتم : من با شما حرف نمیزنم !
با بی جنبه ها !

گفت: الان حرف زدی که!....و خنده اش را خورد...

حامد با لبخند گفت :
من دیشب ؛ از آقا محسن ؛ خواستم یه مدت اینجا ؛ تو آپارتمان من بمونه ؛ هم برای کارای شخصیم ؛
هم من ؛ دست تنها نمیتونم جلوی اون مرد ؛ وایسم ! به قولش اطمینانی نیست ! وحشیه و دست بزن داره...

خوشبختانه محسن جان قبول کرد ؛ اجاره ی اتاقش ده روز دیگه تمومه!

"محسن جان؟؟؟؟؟!!!!!!!!".... به این زودی "جان"!!! شده بود؟!....

با وحشت گفتم : یعنی آقا محسن قراره اینجا زندگی کنه؟!

محسن گفت : تو طبقه ی شما که نیستم !
به شما چه؟!

اصلا ؛ ما دو تا مردیم ! حرفای مردونه داریم ؛ بازم به شما چه؟!...

چیکاره ی آقا حامدی؟....
حامد گفت : لج نکنین شما دو تا با هم !
از امروز همسایه ایین!
دیشبم آقا محسن شوخی کرد مانا خانم....!
الانم معذرت میخواد ؛ منتظر نماندم ...

وارد خانه شدم ؛ نفس زنان به عسل گفتم : مغولا حمله کردن ! باید فرارکنیم ! آرام و خونسرد گفت : عین کارتون مولان ؟

گفتم: آفرین ! آره عین مولان.....یه سری وحشی ریختن اینجا !

گفت: اما مولان فرار نکرد ! باهاشون جنگید...لباس مردونه پوشید ؛ باهاشون جنگید !
تکان خوردم ؛ راست میگفت!

فرار ؛ کار ترسوها بود ؛ عسل را بغل کردم ؛ گفتم : پس بریم جنگ !

بیرون رفتیم ؛ و جنگ شروع شد ! جنگ عزیز من!....جنگ من با هر کس که میخواست آرامش را از روح من و اطرافیانم بگیرد....

محسن ؛ دزد دریایی کاراییب ؛ خودت را آماده کن!...

#خواب_گل_سرخ
#قسمت_چهاردهم
#چیستایثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

هرگونه اشتراک گذاری این قصه ؛ با ذکر
#نام_نویسنده ممکن است.
کانال #قصه
@chista_2

https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
#خواب_گل_سرخ
#فسمت_پانزدهم
#چیستایثربی


عسل را بغل کردم و گفتم : باشه پس میجنگیم!


به راه پله ی طبقه ی سوم که رسیدم ؛ گفتم ؛ ببخشید آقا حامد ؛ من کاری برام پیش اومده ؛ باید برم بیرون!
میشه حواستون به عسل باشه؟!

حامد که دربرابر عمل انجام شده قرارگرفته بود ؛ گفت : من الان حواسم به کارگراست !....


بار میارن ؛ میبرن ؛ یه وقت بلایی سر بچه میاد؛ نمیشه یه کم بمونین؟

مریم زنگ زد ؛ گفت تو راهن....

گفتم : دلم میخواد ؛ ولی باور کنید استادم احضارم کرده !
اگه نرم ؛ این دو واحدو افتادم ؛ آخه من دارم یه کتاب برای استاد ترجمه میکنم ؛ البته با اسم ایشون ؛ قراره چاپ شه ؛ ولی خب... من پولشو میگیرم... و البته نمره مو !

امروزم باید...

حامد حواسش پرت شد ؛ گفت : عسل جان ؛ اون دوچرخه میفته روت! دست نزن بش ! مال ما نیست !
گفتم :میخوای دوچرخه بازی کنی عزیزم ؟ بیا سوارشو !

بغلش کردم و سوار دوچرخه اش کردم و محکم نگهش داشتم ؛

عسل گفت : آخ جون ... عاشق دوچرخه ام عمو !
راستی دیگه نباید بت بگم دایی؟! مثل همیشه بگم عمو؟ حامد گفت: آره عزیزم ؛ راحت باش....همون عمو حامدتم !

محسن با کارتون بزرگی در دست رسید ؛ تا عسل را روی دوچرخه اش دید ؛ گفت : این دوچرخه ؛ پوسیده ؛ یادگاری بابامه ؛ الان میشکنه ! بیا پایین دخترم!

گفتم : وا؟! مگه مومه با وزن یه بچه وا بره؟ حالا یه کم زنگ زده ! میشه روغنکاریش کرد ؛ داد عسل بازی کنه ؛ یه کم براش بزرگه ....

اما خودم ؛ یادش میدم ؛ همیشه توی دوچرخه سواری اول بودم !

محسن گفت : لطفا بیارش پایین ؛ من از این دوچرخه ؛ خاطره دارم ؛ روش حساسیت دارم !

گفتم؛: حالا مگه میخوایم بخوریمش؟

این کارتون چیه دستت؟! بده من بابا ؛ داری وا میری ؛ سنگین نیست که!

من بار سنگین زیاد بلند کردم...آخ جون آلبوم !

گفت: دست نزن لطفا !... آلبومای خانوادگیه....

گفتم : چه حرف بیخودی آقا !خب همه ی آلبوما یه جور آلبوم خانوادگین ! یه نگاه کوچولو ؛ که کسی رو نمی کشه!

اوا ! ... این بچه لاغر زردنبو ؛ شما بودی؟! طفلکی! مثل مریضا بودین که!


گفت : دست نزن خانم ؛ شاید من نخوام شما عکسای خصوصی منو ببینی! چه گیری افتادیما !
گفتم : پس قوانین این ساختمونو نمیدونی !

ما اینجا ؛ هیچ چیز خصوصی نداریم ! هرچیز خصوصی ؛ عمومیه! حتی ممکنه سیاسی تعبیر شه!


الان خانم طبقه پایینی هم ؛ مطمین باش داره چکت میکنه ؛ حتی شاید این عکسا رو هم دیده !

زن طبقه پایین ؛ از لای در خانه شان فریاد زد : هذیون میگی دختر؟!

درجعبه ؛ بسته بود ! من چطوری ببینم ؟!
فقط اون دوچرخه ی ما قبل تاریخو دیدم ؛ با اون اتوی مسافرتی فکستنی ؛ که ممکنه کل سیمکشی خونه رو ؛ آتیش بزنه!

عکسا رو دیدی ؛ بده منم ببینم !

گفتم : نگفتم ؟! بفرما ؛ تحویل بگیر ! الان رنگ تمام جورابای شما رو هم میدونه !

گفتم که ! ما تو این ساختمون ؛ هیچ چیز خصوصی نداریم ! آلبوم را ورق زدم ...
آخی ایشون پدرتن ؟! دارن بهت دوچرخه سواری یاد میدن ؟! چه وحشتی کردی ! مگه سفینه هوا میکردی؟!

خانم پایینی گفت : جوونای امروزن دیگه ! فقط اطوارشون زیاده ؛ راه عادیشونو بلد نیستن برن ؛ اسکیت سوار میشن !
دو ساعته صد تا ابزار و کفش اسکیتو برد بالا ! نمیدونم ؛ این جوون معلم اسکیته یا مکانیک!

اینجام کاروانسرا دیگه....هر کی سرشو میندازه پایین ؛ میاد خونه ی اون یکی میمونه ! انگار نه انگار ؛ صاحبخونه ای دارین ؛ مقرراتی هست...



این اسکیتا و جعبه ابزارا ؛ که آقا وارد این خونه کرده ؛ فلزه ! از جنس سلاحه !

اصلا از ما اجازه گرفته ؟!

گفتم : راست میگه دیگه آقا محسن !.....چرا سلاح میاری تو خونه ی مردم ؟!

الان به پلیس صد و ده زنگ بزنه ؛ چی میگین؟!

محسن داشت خودش را کنترل میکرد که مرا از بالای پله ها ؛ پایین پرت نکند...



#خواب_گل_سرخ
#قسمت_پانزدهم
#چیستایثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

هر گونه برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر نام #نویسنده است.


کانال قصه :

@chista_2

@chista_yasrebi
لینک کانال شب
برای تعقیب اخبار ؛ عکسها ؛ و فیلمهای پشت صحنه نمایش ما
#شب
#فقط
ده شب
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_شانزدهم
#چیستایثربی


آلبومها را کنار گذاشتم و فکر کردم برای حمله ی اول کافیست.
دست عسل را گرفتم ؛ با آقا حامد خداحافظی کردیم و گفتیم : میریم خرید!
با محسن خداحافظی نکردم ؛ انگار وجود ندارد ؛ برای یک لحظه دلم به حالش سوخت ! انگار واقعا وجود نداشت ! وقتی برگشتیم ؛ مریم و مادرم هم برگشته بودند.

خدا را شکر ؛ حال مادرم بهتر بود ؛ ولی میدانستم که جلوی مادر ؛ نباید چیزی درباره ی دکتر و درمانش بپرسم ؛ مریم داشت غذا میپخت.

خودش خرید کرده بود ؛ گفتم : نترسیدی شوهرت اینطرفا کشیک بده؟

گفت اولا روزا ؛ میخوابه ؛ مثل جغد شبا میاد بیرون....
دوما نمیتونم همه ش زندانی باشم ! عسلم باهام نبود که بترسم ؛ عسل که باشه یه کم نگرانم....اما عسلو با خودم نمیبرم ؛ نزدیکم شه ؛ داد میزنم .... برگه ی پزشک قانونی رو به پلیس نشون میدم ؛ میگم این آقا ؛ تا وقت دادگاه ؛ حق نداره طرفم بیاد ؛ چون دست بزن داره!
گفتم: آفرین! گفت: چرا؟! گفتم :

زن مستقل و شجاعی به نظرمیای...

من از مردای لات متنفرم !

گفت:
با لات باید مثل خودش بود ؛ برای همین حامد از این مربیه خواست پیشش بمونه!
گفتم : فکر میکنی محسن بلد باشه از کسی دفاع کنه؟به نظر من که تو عالم خودشه ؛ یه جوری انگار تو این دنیا نیست!
گفت: اسکیتو خوب بلده؟

گفتم: مگه با اسکیت میخواد با شوهرت بجنگه؟!

به نظرم یه جوری وارفته ست! با تعجب نگاهم کرد و گفت : یعنی چی؟ منظورت مواد که نیست؟!

گفتم: نمیدونم چی مصرف میکنه ! اما اخلاقش متغیره ؛ یه دقیقه مهربونه ؛ یه دقیقه بداخلاق !

گفت: بیا این آب میوه رو ببر برای مادر !

گفتم: از دست من نمیگیره...میگه دل دردش بیشتر میشه !

گفت: تو ببر ؛ کاریت نباشه؛ بردم ؛ داشت در تختخوابش قرآن میخواند.
آب میوه را کنارش ؛ روی میز گذاشتم ؛ گفت: مرسی! نزدیک بود از شادی ؛ سرم را به دیوار بکوبم!

مریم چه جادویی به کار برده بود که مادرم مهربان شده بود؟ که آبمیوه ی مرا قبول کرد؟

خواستم از مریم بپرسم که در زدند!....من و مریم با اضطراب به هم نگاه کردیم ! از چشمی نگاه کردم ؛ محسن بود !
به مریم گفتم : جان من بیا ببین این چی میخواد؟! من حوصله شو ندارم !

پشت در اتاق خودم ؛ پنهان شدم ؛ صدایشان را درست نمیشنیدم؛ انگار پچ پچ میکردند ؛ داشتم عصبی میشدم.شالم را سرم کردم و بیرون آمدم.
به مریم گفتم : چیشده ؟! چی میخواد این آقا؟!
مریم گفت : چیزی نیست مانا جان ؛ شما برو تو اتاقت ؛ فعلا !

گفتم : در خونه ی منو زده ؛ پس به منم مربوطه ؛ چیه آقا؟! اگه واسه ی عکساست ؛ فقط یه شوخی ساده بود که بدونی ؛ مردمم میتونن اذیتت کنن ! محسن گفت: برای این نیست ؛ موضوع مهمتره!
با ترس به مریم نگاه کردم ؛ مریم گفت: زن پایینی به صاحبخونه ی ما زنگ زده ؛ گفته ما رفتیم.... حامد ؛ جاش یه مرد آورده !....
یه پسر جوون !

...حامد میخواد بگه ؛ آقا محسن ؛ فامیلمونه از شهرستان....
اما خب ؛ آقا محسن ؛ باید چند دقیقه بالا باشه ؛ مثلا من و عسلو برده خرید ! بعد من و عسل با ایشون میریم خونه ی ما ؛ تا صاحبخونه منو ببینه....

اون فکر میکنه من ؛ خواهر حامدم...گفتم :

خوبه دیگه ! جایگاه فراریا شده اینجا !

لیان شامپو ! جنگجویان کوهستان...لینچان کدوممونه؟


#خواب_گل_سرخ
#قسمت_شانزدهم
#چیستایثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

هرگونه اشتراک گذاری ؛ تنها با ذکر
#نام_نویسنده ممکن است.

کانال قصه :
@chista_2

https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هفدهم
#چیستایثربی


فرمانده لینچان کدام بودیم؟! سر میز ناهار که همه مثل قهر کرده ها ؛ ساکت بودیم ؛
فقط عسل گاهی حرف میزد و کسی هم جوابش را نمیداد!
مینا برنگشته بود ؛ صبح زود رفته بود ؛ مریم هم نمیدانست کجاست!
بی خداحافظی غیبش زده بود!
من بیخودی مثل ذوق زده ها ؛ برای مادرم آب میریختم ؛ و سبد سبزی را ، جلویش میگذاشتم ؛ گاهی حواسش نبود و از خوراکی که من مقابلش گذاشته بودم میخورد؛ اما معلوم بود جلوی محسن معذب است؛
مدام روسری اش را جلوتر میکشید ؛ محسن میفهمید ؛
خودش هم معذب بود؛
مثل بچه های ترسیده که کار خلافی کرده باشد ؛ با چنگالش ور میرفت ؛ یکبار نزدیک بود چنگال را در چشمش فرو کند! اما غذا نمیخورد!

میخواستم دادبزنم:


اوی....مفول! چنگال ندیدی؟! میخوای باش موهاتو شونه کنی؟!

مریم نگران بود که چرا حامد زنگ نمیزند ! میترسید با صاحبخانه حرفشان شده باشد ؛ اما صدایی ازطبقه ی پایین نمیآمد ؛ آخر دیگر ؛ مریم طاقت نیاورد؛ به عسل گفت :

عزیزم ؛ یه سر برو پایین ؛ پیش عمو حامد! دربزن ؛ بگو مارسیدیم....

اگه گفت مامانت کو؟ بگو خرید کرده ؛ دارن وسایلو میارن بالا ! ببین عمو حامدت داره چیکار میکنه؟...خب؟!


مطمین نبودم نقشه ی درستی باشد.محسن هم با نگرانی نگاه میکرد؛ خواست چیزی بگوید ؛ اما جلوی خودش را گرفت.

عسل رفت تا ماموریت مادرش را انجام دهد؛
ما همه ؛ پشت در نیمه بازخانه مان جمع شده بودیم....

حس کردم زن همسایه ام ! حال جاسوسی شیرین بود ؛ اگرجاسوس خودت باشی و نه طعمه!

داشتم حال خوش زن همسایه را میفهمیدم!

سرک کشیدنهایش را از لای در ؛ و آن بالا آمدنش را با پای برهنه از پله ها تا پاگرد طبقات ؛ برای دید زدن و کثیفی همیشه ی پاهایش !

کفش صدا میکرد ؛ جاسوسی ؛ همیشه پابرهنه شیرین تر بود !

محسن تا آمد از لای در سرک بکشد ؛ گفتم : شماکنار آقا !
مگه نمیبینی دو تا خانم وایسادن اینجا؟!
مادرم رفته بود که بخوابد ؛ محسن گفت: مگه زنونه ؛ مردنه ست ؟ دم در خونه ست دیگه !

گفتم : از قوانین این خونه ست.

جایی که خانما هستن ؛ ورود آقایون ممنوع ! محسن از لحن من جا خورد!
گفت: شما دیروز که خیلی مودب بودی!

گفتم: پامو یه نفر داغون نکرده بود؛ بعدشم فکر کنه عاشقشم!

گفت: دومی که شوخی بود؛ برای پاتونم ؛ متاسفم ؛ ولی موقع یادگیری پیش میاد دیگه ؛ به من چه؟! هی دعوا میکنین !....

گفتم: تو مسول من بودی! یعنی چی پیش میاد؟!
پس شما اونجا چکار میکردی؟

گفت: من کلی شاگرد دارم...گفتم: من شاگرد خصوصی بودم ؛
تازه ؛ مگه معلم نباید مراقب شاگردای نوآموزش باشه! شایدم بدتون نمیآمد من بیفتم ؟!

زیر لب؛ ناسزایی گفت ؛ اما من نشنیدم...

چون عسل داشت از پله ها بالا میآمد و در راه پله داد میزد : بازی میکنن...
دارن والیبال میکنن !

مادرش او را داخل کشید ؛
در را بستیم !

مادرش گفت: عزیزم .... یواشتر!
الان زن پایینی ؛ میفهمه اومدی بالا ؛ زنگ میزنه به صاحبخونه میگه...


گفتم : خب میگیم بچه ؛ خونه رو ؛ وارد نبوده!

مریم گفت : بابا دیگه فرق طبقه ی بالا و پایینو میفهمه که بچه ی این سنی!

محسن گفت: اینا مهم نیست!
ببینم عسل جون ؛ کیا والیبال بازی میکردن؟

عسل گفت : عمو حامد ؛ یه توپ داده دست اون آقا چاقه.....داره بش یاد میده توپو هی بزنه به دیوار ! بعد بش نمره میده....میگه آفرین!


#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هفدهم
#چیستایثربی

#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

هرگونه اشتراک گذاری با ذکر
#نام_نویسنده بلامانع است.

کانال قصه چیستایثربی

@chista_2


https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هجدهم
#چیستایثربی


محسن خنده اش گرفت ؛
گفت : چی؟!
آقا حامد ؛ داره به صاحبخونه تون ؛ والیبال یاد میده؟! ایول قهرمان....خوشم اومد!

مریم گفت : بایدبریم پایین ؛ وقتشه!
گفتم : آقا حامد که هنوز زنگ نزده !
مریم گفت : شاید یادش رفته....

اسم والیبال که میاد ؛ اون همه چیز یادش میره... بریم آقا محسن !

فقط یادت باشه ؛ دایی کوچیکه ی ما هستی و تو شهرستان درس میخونی ؛
آنها رفتند ؛ و قرار شد مریم به من زنگ بزند ؛ یا با پیامک در تلگرام ؛ خبرها را بدهد؛ گفتم : عکس هم تونستی ؛ بفرست!
محسن گفت : بابا مگه سیستم جاسوسیه ؟! دیگه عکس واسه چی میخوای؟!

گفتم : با شما حرف نزدم !


آنها رفتند و من باز تنها شدم ؛ ظرفها راشستم ؛ اما خبری از مریم نشد ؛ کمی صبر کردم ؛ نگاهم به گوشی ؛ خیره بود ؛ صبرم تمام شد!
قابلمه ی غذا را برداشتم ؛ چادر نماز مریم را سرم کردم ؛ و به بهانه ی ورود همسایه ی جدید ؛ به طبقه ی آنها رفتم که مثلا
قورمه سبزی ناهارمان را ؛ مهمانشان کنم !
در زدم ...
صدایی نیامد ؛ فقط صدای حامد را ؛ نا واضح میشنیدم ؛ دوباره در زدم ...

حامد روی ویلچر ؛ در را باز کرد ؛ گفت : شمام اومدی یاد بگیری؟
سلام یادم رفت....

حامد ؛ هر چهار نفرشان را به صف کرده بود ؛ و به هرکدام ؛ یک توپ داده بود ؛ که به دیوار بزنند!

زن همسایه ؛ از پایین داد میزد :
به آتیش نشانی زنگ زدم ؛ الان میاد ببینه چه غلطی میکنین بالا سر ما....؟!

دیوارا داره تکون میخوره ! لوسترمون ؛ الان
میفته! ای خدا....

حامد بی توجه به او گفت :
آفرین بچه ها ! محسن از همه بهتره ! اول شد ؛ مریم دوم ؛ عسل سوم ؛
آقای شاکری هم ؛ چهارم !

حالا یه بار دیگه از اول !... ببینم اینبار ؛ چکار میکنید ! قدرت دستا که گفتم ؛ یادتون باشه...

به من گفت : والیبال دوست دارین؟

قابلمه داشت از دستم میفتاد ؛ آهسته گفتم : چرا این کارو میکنید؟
یعنی انقدر اهل شوخی و بازی هستید؟! باور نمیکنم !
گفت : پس فکر میکنین چرا اینکا رو میکنم ؟

گفتم : یا دارید سرگرمشون میکنین که متوجه چیزی نشن ؛ و سوالی نپرسن ؛ یا میخواین...سکوت کردم .


گفت : یا میخوام چی؟!

گفتم : ببخشید ؛ ولی میخواین خاطرات خوبی براشون بذارید...شما درمان میشید ؛ من به معجزه ایمان دارم آقا حامد... قول میدم !

گفت: دختر باهوشی هستی مانا خانم ؛ من هردو تاشو میخوام ! هم سرشون گرم شه ؛ و هم خاطرات خوبی از هم داشته باشیم...

امروز تا پشت ریه هام ؛ بیحسه ؛ یه کم دیگه بالا بره ؛ تمومه!

گفتم: چی میشه؟! بعضیا سالها ؛ با این وضع زنده میمونن!

فقط گردن به بالا حس دارن ؛
ولی زنده ان!

گفت : مثل خواب گل سرخ ؛ تو زمستون؟ گل زنده ست ؛ ولی خوابه !
من میخوام ؛ عزیزام خوشحال باشن ؛ تا منم بتونم خوابای خوب ببینم ؛ نگرانیم فقط مریم طفلیه....
مکثی کرد ؛ ادامه داد : و شما !...

گفتم : مریم همیشه کنارتون میمونه ؛ تحت هرشرایطی...حضور شما ؛ براش کافیه ؛ اما من چرا؟!

گفت : گل سرخ ؛ گاهی به خواب میره ؛
گاهی ؛ هیچوقت خوابش نمیره....

فقط توی خودش یخ میزنه ؛ زندانی میشه !
حس میکنم شما دومی هستی !
رازی داری که روی قلبتون سنگینی میکنه ؛ از روز اول که دیدمتون ؛ فهمیدم؛ به من اعتماد میکنید؟!....



#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هجدهم
#چیستایثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک گذاری این قصه ؛ با ذکر
#نام_نویسنده امکان پذیر است.

کانال رسمی چیستایثربی

@chista_yasrebi

#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2

https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ