چیستا_دو
2.97K subscribers
347 photos
167 videos
3 files
448 links
داستانهای چیستایثربی_او یکزن _ خواب گل سرخ و..تنها کانال موثق قصه ها ی من که ؛شخصا زیر نظرخودم، چیستا، اداره میشود. ادرس کانال #رسمی من این است
@chista_yasrebi
Download Telegram
@Chista_Yasrebi

#خواب_گل_سرخ
#چیستایثربی
#قسمت_پنجم

پس مریم ازدواج کرده و بچه داشت! حس صورتش اصلا نشان نمیداد!
گفت:بفرمایید تو ! گفتم :نه دیگه دیر وقته؛ الان ممکنه دختر خاله م بیاد.مریم گفت :اتفاقا میخواستم درمورد ایشون با شما صحبت کنم؛ گفتم : درباره ی مینا؟!
گفت:بله...فقط خواهش میکنم بین خودمون بمونه.روی مبل نشستم. صدای تک سرفه های حامد ؛ از اتاقش می آمد. عسل داشت کتلتها را میخورد.مریم گفت: میدونم فامیلتونه ؛ و دوستش دارید ؛ برای همین هم بهتون میگم....میدونید مینا خانم ؛ امروز اومد از من پول قرض خواست.گفت ؛ باید برای خودش دارویی بخره؛ چون داروهاش ؛ خونه جا مونده؛ من بش دادم ؛دختر جوونه ؛ خوب نیست با جیب خالی بره بیرون. اما بعد؛ از پنجره دیدم سوار موتور یه آقایی شد که اون پایین ؛ منتظرش بود!
همسایه پایینم ؛گمانم دید. چون از پنجره آویزون شده بود! پسره کلاه کاسکت داشت؛صورتشو ندیدم ؛ اما به نظرم اونم کم سن بود.
گفتم بهتون بگم؛ فقط اطلاع داشته باشید.قصد فضولی نداشتم.

عسل گفت؛ مامان بش گفتی دعوا شد؟نگران شدم .گفتم : دعوای چی؟

مریم نگاه تندی به عسل انداخت و گفت: چیز مهمی نبود ! سر کوچه موتورشون گرفت به چادر یه خانمه؛ البته خانمه چیزیش نشد ؛ اما خیلی جیغ و داد کرد. آخر ؛ پسره نمیدونم چقدر پول بش داد تا زنه رفت ! پول زیادی تو جیب پسره بود!

گفتم: ممنونم! دخترای جوونن دیگه! باید باش حرف بزنم ؛ خواستم بلند شوم؛ گفت: یه چای با مابخورید. تا آمدم تعارف کنم ؛ به آشپزخانه رفت. عسل گفت :والیبال بلدی ؟ گفتم : نه! گفت:دایی حامدم بهم قول داده ؛ یادم بده.گفتم :چه خوب!
و حواسم نبود که حامد با ویلچرش وارد اتاق شده است؛ حامد گفت: سلام ! گفتم: سلام...ببخشید ؛ حواسم نبود !

گفت :ما این بچه رو یواشکی آوردیم اینجا؛چون پدرش دنبالشه ؛ فعلا مریم از دست شوهرش؛ فراریه؛ میخوام خواهش کنم ؛ جایی نگید بچه ای اینجاهست. گفتم : الان؟ الان دیگه ؛ همه ی محل میدونن که !ولی من هیچی نمیگم. حامد گفت : پدرش قدرتمنده. انقدر نفوذ داره که بچه رو بگیره ؛ مریمم طلاق نمیده ؛ گفتم؛ نمیشه رفت دادگاه؟ حامد گفت: اون مرد ؛ یه تنه یه دادگاهه خودش!
سکوت کردم ؛ او هم سکوت کرد.

گفتم :شما دوست نداری بامن حرف بزنی؟ گفت :نه ؛ مشکل اینه نمیدونم چی بگم! من یه عمر فقط درباره توپ حرف زدم و والیبال !

گفتم: فضولی نباشه ؛ اما مریم خانم چرا میخوان جدا شن؟

گفت:شوهرش ؛ هنرجوی خود مریمو صیغه کرده؛ یواشکی!

مریم میفهمه. شوهره گفته : صیغه که گناه نیست ! یه مدت سرگرمی مرده؛ بعدم زن صیغه ای میره! دعواشون میشه...



مریم همون شب ؛ کلی کتک خورد؛ بعد با بچه فرارکرد. دو بار پیداشون کرد؛
گفتم:امیدارم اینبار پیدا شون نکنه! حامد گفت: طلاقشو میگیرم ؛ گفتم: بله! انشالله.....
و به دیوار خیره شدم و خدا خدا میکردم ؛ مریم زودتر بیاید ؛

حس غریبه بودن داشتم ؛ یک چای که انقدر طول نداشت ! ...مرد گفت: جالبه ! من باشما حرف نمیزنم ؛ شاکی میشید ؛ اماشما حتی نگاهمم نمیکنید !


گفتم:خجالت میکشم خب!...لبخند زد و گفت: خجالت؟ خجالت از چی؟! اولین بار بود لبخندش را میدیدم.....


#خواب_گل_سرخ
#قسمت_پنجم
#چیستایثربی
# داستان

#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستا_یثربی


اشتراک گذاری ؛ فقط با ذکر نام نویسنده ؛ ممکن است

کانال داستان های چیستایثربی
@chista_2







@Chista_Yasrebi کانال رسمی جیستایثربی




https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
دوستان ؛ به دلیل مشکل کانالها ؛ از این پس داستان
#خواب_گل_سرخ
فقط در کانال اصلی
#چیستایثربی می آید.

آدرس کانال اصلی :

https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
@chista_yasrebi

#خواب_گل_سرخ
#قسمت_ششم
#چیستایثربی


گفتم : خجالت میکشم خب...

حامدگفت:خجالت از چی؟!
اولین بار بود که لبخندش را میدیدم ؛ لبخند که زد ؛ اتاق روشن تر شد.
گفتم : کلا من از همه چی خجالت میکشم ! و خودم هم از جواب احمقانه ام خجالت کشیدم !
گفت:دیروز که ویلچر منو ؛ مثل قهرمانای وزنه برداری بلند کردین؛ اصلا بهتون نمیامد خجالتی باشین! جوابی ندادم ؛ حالا واقعا دعا میکردم کاش وارد اتاق نشده بود!
نمیدانم چرا حس میکردم که سرخ شده ام!
نگاهش خیرگی و تندی خاصی داشت ؛ اما صدایش مهربان بود...بالاخره مریم؛ مثل فرشته ی نجات ؛ با سه استکان چای رسید ؛ چشمانش اشکی بود. برادرش هم متوجه شد.
گفت: چیه؟...گفت: به اون شماره ی قبلیم که فروختم ؛ چند بار زنگ زده ! تهدید کرده ؛ برای شماره ی جدیدم یا آدرس ! ...طرف میگه ما از شما یه خط خریدیم ؛ دردسر که نخریدیم ! میگفتین فراری هستین؛ نمیخریدیم...!
حامد گفت:ولش کن الان ! مهم اینه که هیچکس جای این خونه رو ؛ ته این کوچه ی بن بست نمیدونه
عسلم که دیگه مهد نمیره ؛ پس اونجوری هم نمیتونه پیداش کنه.گفتم: ببخشید من دیگه باید برم.
مریم گفت: حالا نشسته بودید.گفتم :نگران مینام! زنگ نزده ؛ کلیدم که نداره؛ برم بالا ببینم پشت در نمونده باشه!

به خانه برگشتم. شماره ی مینا را گرفتم ؛ مشترک مورد نظر در دسترس نبود! فکر کردم عجب بچه ی بیفکریه !
لااقل میتونست یه زنگ بزنه یا پیام بده که من نگرانش نشم.
نمیدانستم به خانه شان زنگ بزنم یا نه! مادرش یعنی خاله ام؛ زنی عصبی و تند مزاج بود ؛ شوهرش هم معمولا خانه نبود ؛ ترسیدم در هر دو حالت، چه مینا خانه باشد ؛ چه نباشد ؛ رابطه شان خرابتر شود ؛ چون اصلا با این خاله ام ؛ رابطه ی تلفنی و احوالپرسی نداشتم. فقط دعا کردم مینا زودتر برگردد.ساعت نزدیک یازده شب بود ! چطور عقلش نمیرسید که من نگران میشوم؟!

مادر از اتاقش بیرون آمد.سلام دادم؛ جواب نداد ؛ به طرف دستشویی رفت.معلوم بود که مسکن هایش این بار خیلی قوی هستند.گیج خواب بود...نمیخواستم درباره مینا حرف بزنم و نگرانش کنم.
نیم ساعت بعد با صدای در؛ از روی مبل پریدم! یک نفر به در ما میکوبید؛ آن ساعت شب ؛ بلند و پشت هم...
قلبم در دهانم ریخت؛ فکر کردم مشکلی برای مینا پیش آمده ؛سریع از چشمی؛ نگاه کردم ؛
مریم بود؛ بچه در بغل...

در را باز کردم ؛ خود را داخل انداخت و گفت : درو ببند!
سریع در را بستم. گفت:شوهرم اومده! جامو پیدا کرده!
داداشم گفت بیام بالا ؛ تا نفهمه من اینجام! گفت؛ امشب رو یه جور دست به سرش میکنه!
ببخش! میشه امشب اینجا باشیم؟ گفتم: خواهش میکنم.حتما...اما نگران آقا حامدم...تنهان ؛ رو ویلچر....
یه وقت شوهرتون؛ اذیتش نکنه! میخواین به پلیس زنگ بزنم؟ گفت:نه؛ پلیس دخالت نمیکنه!...تا حالا چند بار زنگ زدیم ؛ فقط گزارش مینویسه و برگه میده برای دادگاه....
اما اونوقت ؛ بچه رو باید تا دادگاه بدم پدرش....بیفایده ست....زنگ نزن!


#خواب_گل_سرخ
#چیستایثربی
#قسمت_ششم

#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

هر گونه اشتراک گذاری ؛ با ذکر نام نویسنده ؛ امکان پذیر است .

کانال رسمی چیستایثربی

https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
#چیستایثربی
هم اکنون در
#آپارات
برنامه
#ابان
#مصاحبه
کامل در کانال اصلی
#پارت_دوم_تیزر
#آبان
#آپارات
#گفتگو با چیستایثربی

کل گل گفتگو را از طریق لینک زیر میتوانید دنبال کنید
#چیستا_دو
آبان | چیستا یثربی: من لطافت زنانه ندارم،مثل زلزله هستم

برنامه آبان ویژه زنان ایران زمین ، هر هفته شنبه ها راس ساعت 20 - پخش اختصاصی از آپارات

www.aparat.com/v/A6XaY
چیستایثربی:
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هفتم
#چیستایثربی

در اتاق ؛ با مریم و عسل نشسته بودیم و منتظر کوچکترین صدایی از طبقه ی پایین بودیم !


در آپارتمانشان بسته بود. آن دو مرد چه میگفتند؟ چرا صدایی نمیامد؟! و همین نگرانی ما را بیشتر میکرد.

درست ؛ یک ربع بعد ؛ زنگ در به صدا درآمد. مینا بود ؛ خدا را شکر ! در پایین را باز کردم ؛ و بعد در بالا را.
مینا خیلی ویران به نظر میآمد...عمدی جلوی مریم چیزی نپرسیدم ؛ گفت ؛ میرود دوش بگیرد و بخوابد ؛
حس میکردم همه ی عمرم ؛ همیشه حواسم به همه ی آدمها بوده ؛ جز خودم!
نه ناهار خورده بودم ؛ نه شام ! و الان برای استرس تنهایی آقا حامد ؛ حالم بد بود!

چند دقیقه بعد گوشی مریم زنگ خورد؛ حامد بود؛ مریم به اتاق دیگر رفت تا عسل نشنود ؛ زود برگشت ؛ ساکت بود. گفتم : چی شده؟

گفت: رفته! گفتم : چه طور راحت قبول کرد؟!

گفت:طبقه ی اول اینجا رو اجاره کرده! گفتم : یعنی میخواد اینجا بمونه؟


گفت:شما نمیشناسیش! هیچکی نمیشناستش به جز من ؛ که میدونم چه موجود خطرناکیه !
گفتم : پس مطمین باشین برای شما جاسوس میذاره که مدام چکتون کنه ! باید یه مدت ؛ همینجا بمونین ؛ دست کم تا دادگاه !

گفت: آخه شما خودتم ؛ هزار تا مشکل داری!

گفتم :چیزی نیست که! شاید یه روزم من به شما احتیاج پیدا کردم...

گفت: فقط یه چیز کوچیک! نمیدونم چطوری بگم....
گفتم : راحت باش ؛

گفت:من نباید از این خونه بیرون برم فعلا....اون حتما منو میپاد ؛ وسایل ما و پولام...

همه چیز تو خونه ؛ پیش حامده... انداختشون تو انباری ؛ تا شوهرم نبینه....

شما میتونی خرد خرد چیزایی رو که میخوام ؛ از حامد بگیری؟

گفتم : اگه پول بخواین؛ من فعلا دارم!

گفت: نه! لباسای عسل ؛ مدارک و داروهامو میخوام !

گفتم : امشب که نه؟!

گفت:من قرصامو کلا جاگذاشتم با کیفم... ببخش تو رو خدا !
حاضر بودم بمیرم و دوباره ؛ طبقه ی پایین نروم ! دلم نمیخواست حتی یک دقیقه با حامد تنها باشم ؛ حس غریبی بود؛ اما حال مریم را بدون قرص دیده بودم ؛ باید میرفتم ؛ و رفتم...

در را آهسته زدم ؛ میدانستم طول میکشد تا با ویلچرش برسد؛ در را باز کرد؛ سلام دادم و گفتم : اومدم دنبال کیف و داروهای مریم.

گفت: میدونم...
و در را پشت سرم بست و قفل کرد.
گفتم: چرا در رو قفل کردید؟!
لبخند تلخی زد ؛ دستش را به دیوار تکیه داد.انگار عرق سردی کرده بود.
گفت: یه کم باید حرف بزنیم !

گفتم: درباره ی چی؟
گفت: سکوت میکنی تا حرف من تموم شه ؛ حتی اگه مخالف بودی ؛ لطفا حرف نزن ! بعد از من ؛ نوبت حرف زدن تو !
مریم ؛ خواهر من نیست! گفتم: خب کی شماست؟
گفت: دختر عموی منه و کسی رو توی این دنیا نداره...من میخوام ازش محافظت کنم ؛ کاری که از بچه گیش میکردم ؛ فقط یه سال ایران نبودم ؛ شوهرش دادن ؛ من...عاشقشم!
حرفی نداشتم....به دیوار تکیه دادم که نیفتم!

#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هفتم
#چیستایثربی

#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستا_یثربی



هرگونه اشتراک گذاری ؛ با ذکر نام
#نویسنده ؛ امکان پذیر است.

کانال رسمی چیستایثربی



https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ



#کانال_قصه_های_چیستایثربی
@chista_2
@Chista_Yasrebi


#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هشتم
#چیستا_یثربی


نمیتوانم احساسم را توضیح دهم ؛ حس میکردم همه ی دنیا ؛ نقاب به چهره دارند ؛

دیگر سخت میشد اطمینان کرد ؛ من حتی تصورش را هم نمیکردم که حامد و مریم خواهر و برادر نباشند!

بخصوص اینکه شباهت چهره هم داشتند! حالا با داروها ؛ و وسایل مریم و عسل در دستم ؛ به خانه مان برگشته بودم.

عسل خوابش برده بود.مریم ؛ نگران؛ منتظر من بود! وسایل را به او دادم و گفتم : نامحرمید! برای همین اومدی خونه ی ما بمونی؟درسته؟!
سرش را پایین انداخت.
گفتم :

به هرحال تو زن شوهر داری!
گفت: ما باهم بزرگ شدیم ؛ پسرعمومه! حتما گفته بهتون..... اما دیشب؛ همه ش تو خونه ؛ با حجاب بودم !

خودش خیلی تو قید این چیزاست. امروز از صبح میگفت بیام پیش شما ؛ تا یه مدتی....

ببخشید مجبور شدم از اول بت دروغ بگم؛ ولی وضعیت ما بحرانیه!

گفتم :جالبه! هر کی اطراف منه؛ وضعیتش بحرانیه! اشکال نداره؛

ولی شوهری ؛ طبقه اول؛ در کار نیست! درسته؟ اینو گفتی که بتونی اینجا بمونی؟

گفت:ببخشید! سرش را دوباره پایین انداخت. پس از چند لحظه ؛ ادامه داد: هنوز پیدام نکرده ؛ ولی پیدام میکنه؛ عسل دختر آرومیه ؛ اما اگه مزاحمم ؛ خواهش میکنم بگو!
مشکل اینجاست که به زن تنها ؛ توی مسافرخونه ؛ اتاق نمیدن ؛ امنم نیست!
پولمم برای هتل ؛ کافی نیست ؛ چون نمیدونیم چقدر تا دادگاه طول میکشه! من مخارج خورد و خوراک خودم و عسل رو میدم ؛ آشپزی و نظافتم بامن!

بخواید به مادرتونم میرسم ؛ فقط چند وقتی اینجا بمونم!

همسایه ها بو نبرن! صاحبخونه باور کرده ما خواهر برادریم...

چیزی نگفتم ؛ فقط برای عسل و او ؛ پتو و بالش آوردم ؛ گفتم: ببخش؛پتو باید زیرتون بندازین. تشک اضافه نداریم .گفت:خیلی هم خوبه ؛ همینجا میخوابیم.
به اتاقم رفتم مینا ؛ کف اتاق من روی کوسن خوابیده بود.آمدم رویش پتو بیندازم ؛ دیدم دارد گریه میکند.گفتم : تو دیگه چت شده؟

گفت: من عاشقشم !
مادرم نمیذاره؛میگه پسره اسکیت بازه؛جلفه!..چیکار کنم؟
گفتم : یعنی چی اسکیت بازه؟
گفت : شغلش ؛ مربی اسکیت تو پارکه؛ امروز گفت : تا وابسته تر نشدیم؛ باید از هم جدا شیم ؛ ولی من نمیتونم! عاشقشم!.....
گفتم : باشه.حالا گریه نکن! امشب تو این خونه ؛ همه ش حرف عشقای ممنوعه ست! صبح یه فکری میکنیم! نمیشه که همه اینجا پناه بگیرید!....ممکنه همسایه ها به صاحبخونه بگن،اصلا شک کنن اینجا چه خبره؟!
فردا بریم نشونم بده! ببینم کیه اصلا؟ درس خونده؟
گفت: فوق دیپلم داره ؛ اما کار نمیکنه ؛ میگه پول ؛ تو اون کارا نیست ؛ با همین درس دادن اسکیت ؛ تونسته اتاق اجاره کنه ؛ چون پدر مادرش شهرستانن..

گفتم : باشه.حالا بخواب ! فردا...

گفت: این خانمه تا کی میخواد اینجا بمونه؟
گفتم : نمیدونم ؛ چطور؟

با صدای نجواگون گفت : این آقاحامد... از روز اول فهمیدم عاشقشه! از نگاهاش...
گفتم : خب تو باهوشتر از منی!

گفت: یه چیز بهت بگم ؛ ناراحت نمیشی ؟! ......

تو حامد رو میبینی هل میشی.مگه نه؟!...چرا؟!



#خواب_گل_سرخ
#چیستا_یثربی
#قسمت_هشتم
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

هر گونه اشتراک گذاری ؛ منوط به #ذکر_نام_نویسنده است.

#کانال_داستانهای_چیستایثربی

@chista_2



@Chista_Yasrebi


کانال رسمی🔽
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
@Chista_Yasrebi


#خواب_گل_سرخ
#قسمت_نهم
#چیستایثربی


مینا از من پرسید : چرا حامد را میبینم هول میشوم ؟ جوابی نداشتم ؛ واقعا جوابی نداشتم ! راست میگفت ؛ گرچه در دانشگاهی دخترانه درس میخواندم که انتخاب خودم بود ؛ اما پاره وقت؛ در یک دارالترجمه کار میکردم و آنقدرها در برخورد با مردها ؛ بی تجربه نبودم ؛ که با دیدن هر مردی سرخ شوم !
ترجمه ی پایان نامه هم قبول میکردم و پسران دانشجوی زیادی به من رجوع میکردند ؛ اما آنقدرها خام نبودم که با دیدن هر پسری ؛ قلبم به طپش بیفتد...حامد اولین مردی بود که نگاهش ؛ سکوتش ؛ و حتی لبخند نایابش مرا مضطرب میکرد ! اضطرابی شیرین!

روز بعد ؛ کارهای زیادی داشتم ؛

اول داروی مادر ؛
که صفی طولانی داشت ؛ دانشگاه؛ دارالترجمه ؛ اما میدانستم ساعت شش عصر باید کجا باشم ! دفتر زمین اسکیت پارک !

دفتر اسکیت ؛ ساعت شش باز میشد ؛ و بعد دیگر ؛ آنقدر شلوغ میشد که نمیتوانستم محسن را پیدا کنم ؛ همان پسری که فوق دیپلم کشاورزی داشت ؛ اما در پارک ؛ اسکیت درس میداد و مینا؛ دختر خاله ی کم سن من ؛ عاشقش شده بود !

میدانستم پسرک ؛ اطراف مشهد به دنیا آمده؛ اما شهرش را نمیدانستم ! دیگر هیچ چیز از او نمیدانستم !.... مینا اطلاعات بیشتری نداد.

گفتم باید تنها بروم ! فقط اسم و فامیلش ! بقیه ش با خودم...! و مینا ساکت شد.

شش و ربع نفس زنان ؛ خودم را به آن پارک همیشه سبز ؛ رساندم. به خاطر سروها ؛ همیشه سبز بود.
چقدر پله داشت ! تا به زمین اسکیت برسم ؛ به نفس نفس افتادم ؛ سر هر پیچ ؛ زیر سروی؛ روی نیمکت ؛ عاشقانی را میدیدم که خلوت کرده اند ؛ برخی با شرم و حیا ؛ کمی دورتر از هم؛ برخی کمی راحت تر؛ برخی دست در دست ؛ برخی هم که راحت...! انگار خانه ی خودشان بود !
یکدفعه دلم خواست من هم ؛ عاشق شوم !


بیست و سه سالم بود ؛ سال اول ارشد زبان انگلیسی؛ و هنوز ؛ طعم عشق به مردی را نچشیده بودم ! آنقدر فشارهای زندگی زیاد ؛ بود و من در آن نوک برج چهار طبقه ی کوچه بن بستمان ؛ سرم به ترجمه ی پایان نامه ها و مدارک ؛ و کار خودم بود ؛ که انگار چیزی به نام عشق را حس نمیکردم !

استادان و همکاران مرد ؛ مورد احترامم بودند ؛ اما فقط در همین حد ؛ هرگز تا آن سن ؛ قلبم برای کسی نطپیده بود !
با وجود اینکه اول وقت رسیده بودم ؛ زمین اسکیت شلوغ بود ؛ از هرسنی؛ در حال اسکیت ؛ یا یاد گرفتش بودند. آهنگ بیکلامی از گروه "مدرن تاکینگ" پخش میشد ؛ که آن را خیلی دوست داشتم ؛ باکمی خجالت؛ به دفتر اسکیت رفتم ؛ آخر اینجور جاها ؛ هرگز نرفته بودم ! و احساس راحتی نمیکردم.....
پسری که قبض میداد ؛ حتی سرش را بلند نکرد؛ از بس قبضها را پشت هم ؛ مینوشت...


گفت: نیم ساعت یا یکساعت؟ کفش آوردین با کلاه ایمنی؟ یا اجاره ی اونا رو هم بنویسم ؟

گفتم : ببخشید ؛ من با یکی از مربیاتون کار داشتم !

گفت: اینجا کار شخصی که نمیشه خانم !سرشون شلوغه ؛ همه شون چند تاشاگرد دارن !....

گفتم : خب اومدم اسکیت یاد بگیرم ؛ گفت: عمومی یا خصوصی؟ ...خصوصی گرونتره ها !
میدانستم.امانمیتوانستم حرفهایم را جلوی چند بچه به محسن بزنم....

گفتم: خصوصی !...گفت : کدوم مربی؟ پیرهن سیاها ؛ مربی مان....


از پنجره نگاه کردم ؛ فوری شناختمش...

وسط زمین ؛ در حال آموزش به دختر بچه ی کوچکی بود. دختر بچه ؛ آنقدر کوچک بود که مدرسه هم نمیرفت ؛ و معلوم بود که سخت ترسیده.... و مربی به زحمت دستش را گرفته بود و با خودش حرکتش میداد...

مربی ؛ شکل تاتارها بود ! موها ؛ کمی بلند ؛ چشمان مغولی و جدی! پوست سفید و رنگ پریده ؛قد بلند ....
چنگیزخان بود ! گفتم : همین آقا !

از میکروفون گفت: محسن! کمی طول کشید. دوباره مرد پشت میز از میکروفون گفت : محسن !

با خشم و کفش اسکیتش آمد ؛ با خودم فکر کردم با قیافه ی دانشگاه و مقنعه چطور میخواهم اسکیت کنم ؟ آن هم من که از اسکیت آنقدر وحشت داشتم ؟! از کودکی...

محسن عصبی گفت : چیشده؟وسط کارم ؟! این بچه هه ترسیده ؛ یاد نمیگیره....

مرد گفت : خانم ؛ شاگرد خصوصیته !

از روی شانه اش برگشت و به من نگاه کرد. ایل مغول حمله کردند....
گفت : کفش بپوشین! و جوری با تحکم گفت ؛ که انگار دو دقیقه بعد اعدامم میکردند!


#خواب_گل_سرخ
#قسمت_نهم
#چیستایثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی


برگرفته از پیج رسمی چیستایثربی
به آدرس :
Yasrebi_chista/instagram



آدرس #کانال_داستانهای_چیستایثربی ؛ که قسمتها پشت هم می آید.

@chista_2

https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ