Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
دلم گرفت.....
😅😂😂😂👋👋👋👋👋
چه غروب دلگیریه اینجا ، که منم ...
آدم وقتی دلش میگیره ،
نمیدونم چرا یاد
#تو میافته ! .....
🤣🤣🤣
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
😅😂😂😂👋👋👋👋👋
چه غروب دلگیریه اینجا ، که منم ...
آدم وقتی دلش میگیره ،
نمیدونم چرا یاد
#تو میافته ! .....
🤣🤣🤣
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت30
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_سی
خواب بودم، خواب می دیدم...
در خواب، سخت نفس می کشیدم.
یک گروه از چریک ها، میان درختان...
هفت مرد و سه زن.
کمسن ترینشان، پانزده ساله است، گرچه، قدش بلند است و بزرگتر به نظر می رسد...
نامش،بناز است.
عملیات، مشخص است!
حمله به تمام مواضعی که در خاک کردستان، مقر و پایگاه ساخته اند:
"خاک من، ناموس من است"
با این شعار جلو آمده اند...
این مقر، اما، پر جمعیت است...
نظامیانش، عربی حرف نمی زنند،
بناز با خودش فکر می کند:
هر که می خواهد باشد، در سرزمین مادری من چه غلطی می کند؟!
فردا، همین ها هم شاید، سراغ بچه های کوچک ما بروند که دارند، در عالم خوش، قلعه ی شنی می سازند.
بناز چشمانش را می بندد، نفس عمیق می کشد!
سردسته ی گروه، نامش آسوست، آسو، یعنی افق...
هیچکس نمی داند از کدام طایفه آمده!
چهارشانه، جذاب، بیست و دو ساله و شجاع...
حواسش به بناز است:
_حالت خوبه؟
بناز سرش را تکان می دهد، با مردها، کمحرف می زند.
یکی از برادرانش هم آنجاست.
آسو می گوید: تعدادمون خیلی کمه...
تجهیزاتشون زیاده!
بناز می گوید: اگه تا اینجا اومدیم، یعنی باید کارو تموم کنیم...
فرمانده شونو بزنی، تمومه!
برادر بناز می گوید: می دونی کیه؟
خون به پا میشه!
خیلیا خواستن بزننش، نشده!
آسون نیست!
بناز میگه: مهمنیست...
گنده تر از اونم زدم.
آسو، با احترام، به بناز نگاه می کند...
چیزی نمی گوید.
همیشه زود، رویش را برمی گرداند.
بناز، موهایش را از سربند، باز می کند.
موج آبشار طلا...
می گوید: من حواسشونو، پرت می کنم، شما برید طرف چادر فرمانده شون!
آسو می خواهد مانع شود، اما بناز دیگر رفته است!
بناز، چهار دست و پا، خودش را به سیم خاردار می رساند.
محوطه ی آن هاست...
تفنگ را در لباسش می گذارد، موهای باز تا کمر، صورتش را پوشانده، با لحن کودکانه می گوید:
کمک برادرا!
به من حمله شده!
چند سرباز ، با تردید، جلو می آیند، بناز، در آنی، اسلحه اش را در میاورد....
و تمام!
چند نفر جلوتر، زمین میفتند...
از آن طرف گروهش، تیراندازی را شروع کرده اند.
مقر، غافلگیر شده!
تعدادشان زیاد است و همه دست به اسلحه اند!
بناز ، سرگروهشان، آسو را، نمی بیند، نکند تیر خورده باشد!
حالا می داند باید خودش، تنهایی کار را تمام کند...
راه برگشتی نیست!
سینه خیز به طرف چادر آخر می رود.
فرمانده با اسلحه مقابلش است! لحظه ای چشم در چشم فرمانده...
_سلام بناز!
آخرین باری که دیدمت، چهار سال پیش بود...
با خواهرت!
یادمه محکم زدم وسط قفسه ی سینه ت، تا بتونی نفس بکشی!
بناز ، لحظه ی به هوش آمدن و چشمان فرمانده را، یادش است!
آن لحظه فکر کرده بود، چقدر این مرد ، شبیه پدر مرحومش است!
فرمانده می گوید: خب ، تو اول می زنی یا من؟!
نویسنده رمان _چیستایثربی
بناز، دست به اسلحه می برد، با خودش می گوید:
"شک نکن چریک، بزن!"
ناگهان صدای گریه ی سارا را، گویی در گوشش می شنود...
یک لحظه تردید!
و فرمانده ، با لگد، بناز را زمین می اندازد...
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت30
#قسمت_سی
#قسمت_سی_ام
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#قسمت30
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_سی
خواب بودم، خواب می دیدم...
در خواب، سخت نفس می کشیدم.
یک گروه از چریک ها، میان درختان...
هفت مرد و سه زن.
کمسن ترینشان، پانزده ساله است، گرچه، قدش بلند است و بزرگتر به نظر می رسد...
نامش،بناز است.
عملیات، مشخص است!
حمله به تمام مواضعی که در خاک کردستان، مقر و پایگاه ساخته اند:
"خاک من، ناموس من است"
با این شعار جلو آمده اند...
این مقر، اما، پر جمعیت است...
نظامیانش، عربی حرف نمی زنند،
بناز با خودش فکر می کند:
هر که می خواهد باشد، در سرزمین مادری من چه غلطی می کند؟!
فردا، همین ها هم شاید، سراغ بچه های کوچک ما بروند که دارند، در عالم خوش، قلعه ی شنی می سازند.
بناز چشمانش را می بندد، نفس عمیق می کشد!
سردسته ی گروه، نامش آسوست، آسو، یعنی افق...
هیچکس نمی داند از کدام طایفه آمده!
چهارشانه، جذاب، بیست و دو ساله و شجاع...
حواسش به بناز است:
_حالت خوبه؟
بناز سرش را تکان می دهد، با مردها، کمحرف می زند.
یکی از برادرانش هم آنجاست.
آسو می گوید: تعدادمون خیلی کمه...
تجهیزاتشون زیاده!
بناز می گوید: اگه تا اینجا اومدیم، یعنی باید کارو تموم کنیم...
فرمانده شونو بزنی، تمومه!
برادر بناز می گوید: می دونی کیه؟
خون به پا میشه!
خیلیا خواستن بزننش، نشده!
آسون نیست!
بناز میگه: مهمنیست...
گنده تر از اونم زدم.
آسو، با احترام، به بناز نگاه می کند...
چیزی نمی گوید.
همیشه زود، رویش را برمی گرداند.
بناز، موهایش را از سربند، باز می کند.
موج آبشار طلا...
می گوید: من حواسشونو، پرت می کنم، شما برید طرف چادر فرمانده شون!
آسو می خواهد مانع شود، اما بناز دیگر رفته است!
بناز، چهار دست و پا، خودش را به سیم خاردار می رساند.
محوطه ی آن هاست...
تفنگ را در لباسش می گذارد، موهای باز تا کمر، صورتش را پوشانده، با لحن کودکانه می گوید:
کمک برادرا!
به من حمله شده!
چند سرباز ، با تردید، جلو می آیند، بناز، در آنی، اسلحه اش را در میاورد....
و تمام!
چند نفر جلوتر، زمین میفتند...
از آن طرف گروهش، تیراندازی را شروع کرده اند.
مقر، غافلگیر شده!
تعدادشان زیاد است و همه دست به اسلحه اند!
بناز ، سرگروهشان، آسو را، نمی بیند، نکند تیر خورده باشد!
حالا می داند باید خودش، تنهایی کار را تمام کند...
راه برگشتی نیست!
سینه خیز به طرف چادر آخر می رود.
فرمانده با اسلحه مقابلش است! لحظه ای چشم در چشم فرمانده...
_سلام بناز!
آخرین باری که دیدمت، چهار سال پیش بود...
با خواهرت!
یادمه محکم زدم وسط قفسه ی سینه ت، تا بتونی نفس بکشی!
بناز ، لحظه ی به هوش آمدن و چشمان فرمانده را، یادش است!
آن لحظه فکر کرده بود، چقدر این مرد ، شبیه پدر مرحومش است!
فرمانده می گوید: خب ، تو اول می زنی یا من؟!
نویسنده رمان _چیستایثربی
بناز، دست به اسلحه می برد، با خودش می گوید:
"شک نکن چریک، بزن!"
ناگهان صدای گریه ی سارا را، گویی در گوشش می شنود...
یک لحظه تردید!
و فرمانده ، با لگد، بناز را زمین می اندازد...
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت30
#قسمت_سی
#قسمت_سی_ام
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
Instagram
yasrebi_chistaچیستایثربی
#آوا_متولد۱۳۷۹#38#چیستا_یثربی#موسیقی#محمد_اصفهانی شب شد.شبی تیره تر از تمام شبهای عمرم!شب زلزله که فرمانده آبها،مرا گروگانگرفت،بیهوش بودم،اما این بانوی فرمانده گیسو طلا،بیهوشم نمیکند!جلوی آینه اش،نشسته است،فاتح و بردبار.نه قصه میگوید،نه حرف میزند،رازی رامیداند…
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت31
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_سی_و_یکم
چقدر طول کشید تا سارا، خودش را به پایگاه برساند؟!
آدم در خواب، زمان را، گم می کند و من داشتم خواب می دیدم، ولی گویی، بیدار بودم!
آن مرد، فرمانده، حتی به سارا نگاه نکرد، داشت وضو می گرفت.
_جرم، جرمه!
خواهرت، بچههای منو کشته، باید کشته شه!
من سوء قصد به خودمو هیچجا نگفتم!
ولی جسد بچه هام، هنوز رو زمینه!
چند بار بهت گفتم، خواهرت خطرناک شده، جلوشو بگیر!
سارا می گوید:
آقا، اون چریکه!
کاری رو انجام داد، که باید می داد!
خودتون همیشه به من گفتید، جنگ قواعد خودشو داره!
فرمانده بالاخره، نگاهش می کند...
سارا! این یه جنگ شخصی نیست، اون آدم کشته...
و قاعده ی خون، خونه!
بچه های بی گناه منو که می خواستن کمکش کنن، درو کرده...
برو ببین!
سارا داد می زند:
منو جاش اعدام کن!
اونو بکشی، رود خون راه میفته!
می دونی، چند نفر حاضرن، براش بمیرن؟
فرمانده بی توجه به حرف سارا می گوید:
وقت نماز می گذره، تو برو!
اما، سارا نمی رود...
داستانی از چیستایثربی را میخوانید.
بیرون می ایستد، تا نماز طولانی فرمانده و مناجاتش، تمام شود.
چشمان فرمانده، سرخ است...
حوصله ی سارا را ندارد...
هیچ مردی، حوصله ی زنی را ندارد که مدام، دورش می پلکد و یک خواهش را، تکرار می کند!
_گوش کن سارا!
خواهرت، دختر نیست، درسته؟!
اگه حامله باشه...
ما، زن حامله رو نمی کشیم!
اعدامش عقب میافته، و شاید بشه فکری کرد...
_حامله آقا؟!
اون به مردی نگاه نمی کنه!
فرمانده، در حالیکه دور می شود، می گوید:
بهش بگو، اگه می خواد زنده بمونه، اینبار رو نگاه کنه!
این تنها راه نجاتشه...
سارا داد می زند:
حامله از کی؟!
فرمانده می گوید:
من نمی دونم، براش جور کن!
نتونستی من، آدم دارم، با غیرت و مومن...
سارا می دانست، این، یعنی، حکم مرگ!
بناز حاضر بود بمیرد، تا با مردی، همبستر شود، آن هم برای نجات جانش!
سارا می ایستد...
دیگر گریه نمی کند.
باید آسو را پیدا کند و ماجرا را به او بگوید...
در راه شنیده بود که دست آسو تیر خورده، ولی می دانست آسو، بناز را دوست دارد، هر چند، هرگز نگفته!
اما، آیا بناز، آسو را می پذیرد؟
زن او می شود؟
سارا حتی می ترسد به بناز بگوید.
آخرین درخواستش را، توسط معاون فرمانده، به گوشش می رساند...
_باید بنازو ببینم!
باید، ازش اجازه بگیرم!
فرمانده ، با حضور دو محافظ ، در چادر بناز، اجازه می دهد.
دست ها و پاهای بناز را بسته اند...
معلوم است، انقدر داد زده که کتکش زده اند!
دهانش، خونین است!
سارا دلش، ضعف می رود...
نمی تواند در این حالت، از او بخواهد، که زن کسی شود ، و از او ، حامله شود!
بناز می گوید:
نترس خواهری!
بگو!
سارا با لکنت، می گوید:
اگه با آسو، عروسی کنی، زنده می مونی...
اگه حامله شی!
سارا، آماده ی فریادِ بناز است،
اما بناز، می خندد!
چنان خنده ای ، که تا هفت صحرا و هفت پایگاه، شنیده می شود و همه ی خاک، با خنده اش می لرزد...
_چرا آسو؟!
این فکر فرمانده ست ، پس خودش، باید برام شوهر پیدا کنه !
قبول!...
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ، ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#داستان
#قصه
#داستان_ایرانی
#داستان_دنباله_دار
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت_سی_و_یک
#نویسنده
#چیستا_یثربی
#یثربی_چیستا
حق ثبت محفوظ برای نویسنده
#کتاب
#رمان
#کتابخوانی
#دور_همخوانی_کتاب
بر اساس
#اینستاگرام_چیستایثربی
#قسمت31
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_سی_و_یکم
چقدر طول کشید تا سارا، خودش را به پایگاه برساند؟!
آدم در خواب، زمان را، گم می کند و من داشتم خواب می دیدم، ولی گویی، بیدار بودم!
آن مرد، فرمانده، حتی به سارا نگاه نکرد، داشت وضو می گرفت.
_جرم، جرمه!
خواهرت، بچههای منو کشته، باید کشته شه!
من سوء قصد به خودمو هیچجا نگفتم!
ولی جسد بچه هام، هنوز رو زمینه!
چند بار بهت گفتم، خواهرت خطرناک شده، جلوشو بگیر!
سارا می گوید:
آقا، اون چریکه!
کاری رو انجام داد، که باید می داد!
خودتون همیشه به من گفتید، جنگ قواعد خودشو داره!
فرمانده بالاخره، نگاهش می کند...
سارا! این یه جنگ شخصی نیست، اون آدم کشته...
و قاعده ی خون، خونه!
بچه های بی گناه منو که می خواستن کمکش کنن، درو کرده...
برو ببین!
سارا داد می زند:
منو جاش اعدام کن!
اونو بکشی، رود خون راه میفته!
می دونی، چند نفر حاضرن، براش بمیرن؟
فرمانده بی توجه به حرف سارا می گوید:
وقت نماز می گذره، تو برو!
اما، سارا نمی رود...
داستانی از چیستایثربی را میخوانید.
بیرون می ایستد، تا نماز طولانی فرمانده و مناجاتش، تمام شود.
چشمان فرمانده، سرخ است...
حوصله ی سارا را ندارد...
هیچ مردی، حوصله ی زنی را ندارد که مدام، دورش می پلکد و یک خواهش را، تکرار می کند!
_گوش کن سارا!
خواهرت، دختر نیست، درسته؟!
اگه حامله باشه...
ما، زن حامله رو نمی کشیم!
اعدامش عقب میافته، و شاید بشه فکری کرد...
_حامله آقا؟!
اون به مردی نگاه نمی کنه!
فرمانده، در حالیکه دور می شود، می گوید:
بهش بگو، اگه می خواد زنده بمونه، اینبار رو نگاه کنه!
این تنها راه نجاتشه...
سارا داد می زند:
حامله از کی؟!
فرمانده می گوید:
من نمی دونم، براش جور کن!
نتونستی من، آدم دارم، با غیرت و مومن...
سارا می دانست، این، یعنی، حکم مرگ!
بناز حاضر بود بمیرد، تا با مردی، همبستر شود، آن هم برای نجات جانش!
سارا می ایستد...
دیگر گریه نمی کند.
باید آسو را پیدا کند و ماجرا را به او بگوید...
در راه شنیده بود که دست آسو تیر خورده، ولی می دانست آسو، بناز را دوست دارد، هر چند، هرگز نگفته!
اما، آیا بناز، آسو را می پذیرد؟
زن او می شود؟
سارا حتی می ترسد به بناز بگوید.
آخرین درخواستش را، توسط معاون فرمانده، به گوشش می رساند...
_باید بنازو ببینم!
باید، ازش اجازه بگیرم!
فرمانده ، با حضور دو محافظ ، در چادر بناز، اجازه می دهد.
دست ها و پاهای بناز را بسته اند...
معلوم است، انقدر داد زده که کتکش زده اند!
دهانش، خونین است!
سارا دلش، ضعف می رود...
نمی تواند در این حالت، از او بخواهد، که زن کسی شود ، و از او ، حامله شود!
بناز می گوید:
نترس خواهری!
بگو!
سارا با لکنت، می گوید:
اگه با آسو، عروسی کنی، زنده می مونی...
اگه حامله شی!
سارا، آماده ی فریادِ بناز است،
اما بناز، می خندد!
چنان خنده ای ، که تا هفت صحرا و هفت پایگاه، شنیده می شود و همه ی خاک، با خنده اش می لرزد...
_چرا آسو؟!
این فکر فرمانده ست ، پس خودش، باید برام شوهر پیدا کنه !
قبول!...
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ، ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#داستان
#قصه
#داستان_ایرانی
#داستان_دنباله_دار
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت_سی_و_یک
#نویسنده
#چیستا_یثربی
#یثربی_چیستا
حق ثبت محفوظ برای نویسنده
#کتاب
#رمان
#کتابخوانی
#دور_همخوانی_کتاب
بر اساس
#اینستاگرام_چیستایثربی
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
#آوا_متولد۱۳۷۹
قسمت39
تقدیم به زنان بی رنگو لعاب
زنان آزاده
زنان واقعی و اصیل
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
قسمت39
تقدیم به زنان بی رنگو لعاب
زنان آزاده
زنان واقعی و اصیل
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
Instagram
yasrebi_chistaچیستایثربی
#آوا_متولد۱۳۷۹#42#چیستا_یثربی "من خوابم،خاطره ام،رویایی ناتمامم که به یادنمیمانم،خستگی منم،تشنگی منم جنگجو منم.اسیر منم.تسلیمنمیشوم." فرمانده میگوید: _بلندشو سارا!نخواب،داری هذیون میگی! دردپایش شدیداست،خوابش میآید. _آقا، موهامو نوازش کن،تاخوابم بره،مثل پدرم…
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
مولا علی علیه السلام : بترسید از ظلم کردن به کسی که جز خدا ، یاوری ندارد زیرا خداوند صدای مظلومان را میشنود و در کمین ستمکاران است.....
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)