Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#چیستایثربی و #نشر_قطره تقدیم میکنند :
بالاخره پس از سه سال انتظار برای مجوز
#شیداوصوفی
چرا این رمان چند لایه ، سریع پس از #پستچی در فضای مجازی منتشر شد ؟
رازها و کدهای #رمان چه بود که در هشت ماه انتشار آن ،در فضای مجازی طول کشید و گم شد ؟! ....
نسخه های دانلودی حق مطلب را ادا نمیکنند....
علت آن همه حمله ، به صفحه ی من در آن دوران چه بود ؟
علت تهدیدهایی که بر علیه من شد ، چه بود؟
چرا همه ی کتابها و حتی نمایشهایم زود منتشر شدند ، اما مجوز این یکی نمی آمد ؟! علت صبر و سکوت ما چه بود؟!
همه را در #روز_جشن ، خواهم گفت .
فقط
#کتاب به ما میگوید....
کتابها حرف میزنند !
دیدار ما برای
#جشن_تولد کتاب
#شیدا_و_صوفی
#پنجشنبه. 2 تا 5 بعداز ظهر
مکان : نشر#قطره
آدرس روی پوستر نوشته شده است ؛ و در پایین همین پست.
من هم ، در این جشن تولد صمیمانه و دلی ، آنجا، خواهم بود و با عرض معذرت روی گل و شکلات حساسیت دارم. این را گفتم که خدایی نکرده، کسی ناراحت نشود ! فقط روی این دو !
جشن ما ، جشن رهایی و آزادی کلمه است.
کلماتی که مدتها ، منتظر ارشاد بودند و یکی از ناشران #برتر ایران ،
#ناشر آن است . ناشری که مرا سالها میشناسد ، از سالهای رنج ، و قبل از فضای مجازی....
عاشقان ؛ مهلت دیدار میخواهند و کجا بهتر از مکانی که
#شیداوصوفی در آن متولد شد؟!...
نشر قطره ، دو تا پنج عصر
#همین_پنجشنبه
#چشم_به_راه عزیزانم هستم و هستیم ....
و رازها بر ملاء خواهند شد ! رازهایی که تقریبا سه سال صبورانه ؛ دربرابر تهمتها و توهینها ، سکوت کردم !
#چیستا_یثربی
#نشر_قطره
#رونمایی
#جشن_کتاب
#جشن_تولد_کتاب
#رونمایی_کتاب#رمان
#ورق_بزن_مرا
. کتاب ؛ در کتابفروشیهای معتبر و شهر کتابها ،توزیع خواهد شد .ولی اول در #جشن با #امضای_نویسنده
دوستان#شهرستان=کمی صبر تا پس از جشن کتاب
قطعا جای همه ، خالی خواهد بود!
حتی دشمنان خونی این کتاب
88973351_3
نشر قطره .ساعات اداری
#آدرس: تهران.خیابان دکتر فاطمی.خیابان شیخلر(ششم سابق) کوچه بنفشه.پلاک 8. نشر قطره
سوگند و "درود" بر
#قلم و آنچه با آن مینویسند .
از تمام کسانی که این پست را هر کجا به #اشتراک میگذارند ، پیشاپیش ، کمال تشکر را دارم
#چیستا
بااحترام
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebi_original
بالاخره پس از سه سال انتظار برای مجوز
#شیداوصوفی
چرا این رمان چند لایه ، سریع پس از #پستچی در فضای مجازی منتشر شد ؟
رازها و کدهای #رمان چه بود که در هشت ماه انتشار آن ،در فضای مجازی طول کشید و گم شد ؟! ....
نسخه های دانلودی حق مطلب را ادا نمیکنند....
علت آن همه حمله ، به صفحه ی من در آن دوران چه بود ؟
علت تهدیدهایی که بر علیه من شد ، چه بود؟
چرا همه ی کتابها و حتی نمایشهایم زود منتشر شدند ، اما مجوز این یکی نمی آمد ؟! علت صبر و سکوت ما چه بود؟!
همه را در #روز_جشن ، خواهم گفت .
فقط
#کتاب به ما میگوید....
کتابها حرف میزنند !
دیدار ما برای
#جشن_تولد کتاب
#شیدا_و_صوفی
#پنجشنبه. 2 تا 5 بعداز ظهر
مکان : نشر#قطره
آدرس روی پوستر نوشته شده است ؛ و در پایین همین پست.
من هم ، در این جشن تولد صمیمانه و دلی ، آنجا، خواهم بود و با عرض معذرت روی گل و شکلات حساسیت دارم. این را گفتم که خدایی نکرده، کسی ناراحت نشود ! فقط روی این دو !
جشن ما ، جشن رهایی و آزادی کلمه است.
کلماتی که مدتها ، منتظر ارشاد بودند و یکی از ناشران #برتر ایران ،
#ناشر آن است . ناشری که مرا سالها میشناسد ، از سالهای رنج ، و قبل از فضای مجازی....
عاشقان ؛ مهلت دیدار میخواهند و کجا بهتر از مکانی که
#شیداوصوفی در آن متولد شد؟!...
نشر قطره ، دو تا پنج عصر
#همین_پنجشنبه
#چشم_به_راه عزیزانم هستم و هستیم ....
و رازها بر ملاء خواهند شد ! رازهایی که تقریبا سه سال صبورانه ؛ دربرابر تهمتها و توهینها ، سکوت کردم !
#چیستا_یثربی
#نشر_قطره
#رونمایی
#جشن_کتاب
#جشن_تولد_کتاب
#رونمایی_کتاب#رمان
#ورق_بزن_مرا
. کتاب ؛ در کتابفروشیهای معتبر و شهر کتابها ،توزیع خواهد شد .ولی اول در #جشن با #امضای_نویسنده
دوستان#شهرستان=کمی صبر تا پس از جشن کتاب
قطعا جای همه ، خالی خواهد بود!
حتی دشمنان خونی این کتاب
88973351_3
نشر قطره .ساعات اداری
#آدرس: تهران.خیابان دکتر فاطمی.خیابان شیخلر(ششم سابق) کوچه بنفشه.پلاک 8. نشر قطره
سوگند و "درود" بر
#قلم و آنچه با آن مینویسند .
از تمام کسانی که این پست را هر کجا به #اشتراک میگذارند ، پیشاپیش ، کمال تشکر را دارم
#چیستا
بااحترام
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebi_original
Forwarded from نشر قطره
رونمایی و جشن امضای جدیدترین کتاب چیستا یثربی
«شیدا و صوفی»
@ghatrehpub
زمان: پنجشنبه 23 آذر
مکان: فروشگاه نشر قطره
تلفن تماس: 88973351
#چیستا_یثربی
«شیدا و صوفی»
@ghatrehpub
زمان: پنجشنبه 23 آذر
مکان: فروشگاه نشر قطره
تلفن تماس: 88973351
#چیستا_یثربی
Forwarded from نشر قطره
Forwarded from نشر قطره
کاندیدِ بهترین نمایشنامهی ایرانی در جشن دو سالانهی ادبیات نمایشی ایران (خوزستان)
@ghatrehpub
زنی که تابستان گذشته رسید | چیستا یثربی
@ghatrehpub
زنی که تابستان گذشته رسید | چیستا یثربی
Forwarded from نشر قطره
برندهی جایزهی اول نمایشنامهنویسی جشنوارهی تئاتر فجر و برندهی جایزهی پروین اعتصامی
@ghatrehpub
زنان مهتابی، مرد آفتابی | چیستا یثربی
@ghatrehpub
زنان مهتابی، مرد آفتابی | چیستا یثربی
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
یازدهمین جلسه نقد و بررسى
#كتاب_شعر_زنان،
با مرور دو کتاب از
#چيستايثربى
«وقتى تو نباشى چرا دو صندلى»
و «نگاهت هميشه دوشنبه ست»
💠 با حضور حميدرضا شكارسرى، مريم ترنج، فريبا يوسفى
این جلسه، هر ماه براى يك شاعر برگزار میشود.
🔸شنبه ۲۵ آذر ماه، ساعت ۱۶، حوزه هنری، سالن سلمان هراتی
🔻 اطلاعات کامل همراه با آدرس و نقشه گوگل: https://goo.gl/KdLcPf
#كتاب_شعر_زنان،
با مرور دو کتاب از
#چيستايثربى
«وقتى تو نباشى چرا دو صندلى»
و «نگاهت هميشه دوشنبه ست»
💠 با حضور حميدرضا شكارسرى، مريم ترنج، فريبا يوسفى
این جلسه، هر ماه براى يك شاعر برگزار میشود.
🔸شنبه ۲۵ آذر ماه، ساعت ۱۶، حوزه هنری، سالن سلمان هراتی
🔻 اطلاعات کامل همراه با آدرس و نقشه گوگل: https://goo.gl/KdLcPf
نبض هنر
یک ماه، یک کتاب
مکان: حوزه هنری, تاریخ شروع: ۱۳۹۶/۹/۲۵
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
شنبه نقد دو کتاب شعر من
باحضور منتقدان محترم
مکان :حوزه هنری. خیابان سمیه، نرسیده به خیابان حافظ ،حوزه هنری. سالن سلمان هراتی
ساعت 4 بعد از ظهر
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebi_original
باحضور منتقدان محترم
مکان :حوزه هنری. خیابان سمیه، نرسیده به خیابان حافظ ،حوزه هنری. سالن سلمان هراتی
ساعت 4 بعد از ظهر
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebi_original
Forwarded from آوا_رمان اثر چیستایثربی (Chista Yasrebi)
دوستان به خاطر اصرار برخی از شما ، شماره کارت را اعلام میکنم هر کس پرداختی میکند عکس فیش را به این ایدی بفرستد
@Ccchhyyx
اگر انشالله به حد نصاب رسید قصه را شروع میکنم. لینک مدام عوض میشود. قصه را از اینجابیرون نبرید.
اگر به حد نصاب نرسید ، پول شما برگردانده میشود. برای همین عکس فیش ضروری است... هر چقدر وسعتان است واریز فرمایید. من توسط واسطه ی معتمد ، پول نقدی را به غرب میفرستم..امیدوارم تعداد به حد نصاب برسد و قصه ده قسمتی یا ۱۵ قسمتی آوا شروع شود
@Ccchhyyx
اگر انشالله به حد نصاب رسید قصه را شروع میکنم. لینک مدام عوض میشود. قصه را از اینجابیرون نبرید.
اگر به حد نصاب نرسید ، پول شما برگردانده میشود. برای همین عکس فیش ضروری است... هر چقدر وسعتان است واریز فرمایید. من توسط واسطه ی معتمد ، پول نقدی را به غرب میفرستم..امیدوارم تعداد به حد نصاب برسد و قصه ده قسمتی یا ۱۵ قسمتی آوا شروع شود
Forwarded from آوا_رمان اثر چیستایثربی (Chista Yasrebi)
#آوا..قسمت اول
چند خط اول
نمیشد نگاهش کرد.چشمانش آتش داشت...آدم را میسوزاند ، برای چند زمستان،گرمت میکرد....
اصلا باور نمیکردم به آقا سلیمان گفته میخواهد به خواستگاری من بیاید! معلم کلاس خواهرم بود. یکسال از مابزرگتر بودند. پیش دانشگاهی! اول فکر کردم خواهرم را بامن اشتباه گرفته است ، اما آقا سلیمان تاکید کرد :
آقا معلم گفته آوا... خواهر کوچیکتره که شال قرمز میندازه دور گردنش ...
انگار دنیا را به من داده بودند....
آرزو ،خواهرم میگفت :همچین تحفه ای هم نیست...فقط تیپش گول زنکه. پولدار که نیست
گفتم:پولشو میخوام چیکار ؟ باسواده!وخوش تیپ . با شخصیت هم که هست.
گفت: احمقی دیگه ...پشیمون میشی من که خوشحالم از من خواستگاری نکرده! چون اگه آدم به معلمش بگه نه ، ممکنه تو درس ردش کنه.. ...حالا اخلاقاشو از نزدیک که ببینی ،میخوره تو ذوقت. میفهمی!
میدانستم که توی ذوقم نخواهد خورد...
این هفته قرار بود یکروز با اجازه ی پدرم، به خانه مان بیاید تا کمی با این معلم تهرانی آشناشویم ،دل توی دلم نبود.من فقط هفده سال داشتم و او بیست و پنج سال...
کلی کتاب خوانده بود.میترسیدم حرف احمقانه ای بزنم، اما میدانستم که من هم بلدم درباره چیزهایی حرف بزنم، مثل جنگ، داعش، ترامپ، کردهای عراق ، ریزگردها، زلزله و فیلم جدایی نادر از سیمین فرهادی!
...همینها فعلا کافی بود... زیاد هم بود..پدرم خوشش نمی آ مد دختر زیاد حرف بزند. روز موعود رسید...
ادامه دارد.....
دوستانی که میخواهند این داستان به عنوان هدیه فرهنگی مابه زلزله زدگان غرب ادامه میدا کند تا اخر هفته کمکهای مردمی خود را واریز کنند.این یک کمپین ادبی برای یاری رساندن به آسیب دیدگان زلزله است.
بر اساس یک داستان واقعی...
#چیستایثربی
#آوا
چند خط اول
نمیشد نگاهش کرد.چشمانش آتش داشت...آدم را میسوزاند ، برای چند زمستان،گرمت میکرد....
اصلا باور نمیکردم به آقا سلیمان گفته میخواهد به خواستگاری من بیاید! معلم کلاس خواهرم بود. یکسال از مابزرگتر بودند. پیش دانشگاهی! اول فکر کردم خواهرم را بامن اشتباه گرفته است ، اما آقا سلیمان تاکید کرد :
آقا معلم گفته آوا... خواهر کوچیکتره که شال قرمز میندازه دور گردنش ...
انگار دنیا را به من داده بودند....
آرزو ،خواهرم میگفت :همچین تحفه ای هم نیست...فقط تیپش گول زنکه. پولدار که نیست
گفتم:پولشو میخوام چیکار ؟ باسواده!وخوش تیپ . با شخصیت هم که هست.
گفت: احمقی دیگه ...پشیمون میشی من که خوشحالم از من خواستگاری نکرده! چون اگه آدم به معلمش بگه نه ، ممکنه تو درس ردش کنه.. ...حالا اخلاقاشو از نزدیک که ببینی ،میخوره تو ذوقت. میفهمی!
میدانستم که توی ذوقم نخواهد خورد...
این هفته قرار بود یکروز با اجازه ی پدرم، به خانه مان بیاید تا کمی با این معلم تهرانی آشناشویم ،دل توی دلم نبود.من فقط هفده سال داشتم و او بیست و پنج سال...
کلی کتاب خوانده بود.میترسیدم حرف احمقانه ای بزنم، اما میدانستم که من هم بلدم درباره چیزهایی حرف بزنم، مثل جنگ، داعش، ترامپ، کردهای عراق ، ریزگردها، زلزله و فیلم جدایی نادر از سیمین فرهادی!
...همینها فعلا کافی بود... زیاد هم بود..پدرم خوشش نمی آ مد دختر زیاد حرف بزند. روز موعود رسید...
ادامه دارد.....
دوستانی که میخواهند این داستان به عنوان هدیه فرهنگی مابه زلزله زدگان غرب ادامه میدا کند تا اخر هفته کمکهای مردمی خود را واریز کنند.این یک کمپین ادبی برای یاری رساندن به آسیب دیدگان زلزله است.
بر اساس یک داستان واقعی...
#چیستایثربی
#آوا
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#زلرله_زدگان تازه از شوک هفته های اول ، در آمده اند...
اکنون مرحله ی حساس و خطرناکیست !...
بیماریهای روحی ، از احساس جیب خالی ، داغ عزیزان ، از دست رفتن خانه و خاطرات آن ، بیکاری ، کمبود امید زندگی ، و سر در گمی شروع میشود و البته یاد گذشته ، و ناباوری فقدانها....
ادبیات ، این گونه مواقع ، کار ساز است...همه چیز کنسرو و پتو وکانکس نیست !...
ادبیات ، حافظه ی تاریخی ماست...باید این وقایع راثبت کرد و امید زندگی را در هموطنانمان بالا برد.
#کمپین
#آوا با رمان به جنگ ناامیدی میرود...
با همت عالی خود ؛ به مابپیوندید...
شاید فردا نوبت فاجعه ی ماباشد...
#چیستایثربی
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebi_original
https://t.me/joinchat/AAAAAELjBqAhHrWmGOMVEA
اکنون مرحله ی حساس و خطرناکیست !...
بیماریهای روحی ، از احساس جیب خالی ، داغ عزیزان ، از دست رفتن خانه و خاطرات آن ، بیکاری ، کمبود امید زندگی ، و سر در گمی شروع میشود و البته یاد گذشته ، و ناباوری فقدانها....
ادبیات ، این گونه مواقع ، کار ساز است...همه چیز کنسرو و پتو وکانکس نیست !...
ادبیات ، حافظه ی تاریخی ماست...باید این وقایع راثبت کرد و امید زندگی را در هموطنانمان بالا برد.
#کمپین
#آوا با رمان به جنگ ناامیدی میرود...
با همت عالی خود ؛ به مابپیوندید...
شاید فردا نوبت فاجعه ی ماباشد...
#چیستایثربی
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebi_original
https://t.me/joinchat/AAAAAELjBqAhHrWmGOMVEA
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
دوستان زیر
#هفده_سال ترجیح میدهم امشب
#خواب_گل_سرخ را نخوانند !
حالا از ما گفتن ...
به هزار دلیل ....
ما امسال یلدا نداریم ،
منظورم خانواده ی ماست.
به حرمت آنها که در سرما ، بیخانه و آواره شده اند ، و عزیز از دست داده اند ، با دخترم تصمیم گرفتیم کار مفیدتری انجام دهیم .
حالا بماند چه کاری..نیت خیر که داری ،دیگر فریادش نزن...
#ملاقات ماامشب در خواب گل سرخ
ضمنا همچنان کانال #آوا ،منتظر شماست.
دوستان تااواسط هفته کمی وقت خواسته اند....
به روی چشم...
سر بزنید به کانال #آوا...
@chista_yasrebi_ava
#هفده_سال ترجیح میدهم امشب
#خواب_گل_سرخ را نخوانند !
حالا از ما گفتن ...
به هزار دلیل ....
ما امسال یلدا نداریم ،
منظورم خانواده ی ماست.
به حرمت آنها که در سرما ، بیخانه و آواره شده اند ، و عزیز از دست داده اند ، با دخترم تصمیم گرفتیم کار مفیدتری انجام دهیم .
حالا بماند چه کاری..نیت خیر که داری ،دیگر فریادش نزن...
#ملاقات ماامشب در خواب گل سرخ
ضمنا همچنان کانال #آوا ،منتظر شماست.
دوستان تااواسط هفته کمی وقت خواسته اند....
به روی چشم...
سر بزنید به کانال #آوا...
@chista_yasrebi_ava
پدر ژپتو: پـیـنـوکـیـو چـوبـی بـمـان,آدمـا سـنـگـی اند، دنـیـایـشـان قـشـنـگ نـیـسـت..!!
کانال
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
کانال
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هفتاد_و_پنجم
#چیستایثربی
دریا بود ؟
نه !... دریا هرگز چنین آبی نبود.
آسمان بود ؟
نه !... آسمان هرگز چنین پاکیزه نبود.
هوا بود ؟
شاید !... شاید برای نفس کشیدن ، مثل هوا ، ضروری بود.
مردی که رو به رویم نشسته بود و داشت برایم لقمه می گرفت ، کاری که پدرم سال ها پیش انجام می داد...
" زود باش مانا ، زود باش مدرسه ت دیر شد ، بخور دخترم ، ضعف می کنی !".
و حالا او ، مردی که نمی شناختم و انگار قرن ها با او زیسته بودم ، برایم لقمه می گرفت !
انگار جایی در ناخود آگاه جمعی ، دل من و او به هم گره ی کور خورده بود...
انگار جایی در اولین روز آفرینش ، ما را با هم حاضر غایب کرده بودند...
انگار خداوند در کلاس درس دنیا ، ما را کنار هم نشانده بود.
هر چه که بود سهم من بود ، هر چه که بود سهم او بودم ، ولی هنوز احساسی در من نبود که بگوید ، او شوهر من است !
دوستم بود ، رفیقم بود ، به او اعتماد داشتم و نمی دانستم چرا !
اما هنوز ، مرد من نبود !
همین " هنوزها " همیشه ریشه ی شک را در وجودت بارور می کنند.
شک ، نهالی ساده است و بعد کم کم شاخه می دهد.
به او گفتم : چطوری با دختری که حافظه نداره ازدواج کردی ؟
گفت : ما هیچکدوم حافظه نداریم !...
هر روز ، زندگیمونو از نو
می سازیم.
من یه چیزو می دونم ، این دختر ارزش هایی تو وجودشه ، که با حافظه و بی حافظه ارزش ها سرجاشونه !
درمورد حافظه تم نگران نباش ، حتی اگه به دستشم نیاری ، خاطرات بهتری برات می سازم.
گفتم : داستان من و تو خیلی طول کشید ؟
گفت : نه زیاد...
گفتم : عشق ما چی ؟
گفت : نه زیاد...
گفتم : چرا فکر می کنم خیلی قدیمیه ؟!
خیلی دور ، حتی تو زمانی که پدرم زنده بود !
گفت : خب شاید ، اونم ، قد من دوستت داشت. شاید چیزهایی در من میبینی که یاد اون میفتی!
گفتم : تو چقدر دوستم داری ؟
گفت : چه سوالی !...
نمی تونم با رقم و عدد ، جواب بدم !
اجازه نمیدی که واقعی جواب بدم !
حتی نمی تونم بهت دست بزنم !
گفتم : چرا ؟...
مگه شوهرم نیستی ؟!
گفت : خب ما ، یه قرار با هم گذاشتیم ، یادت رفته ؟!
گفتی تا وقتی که تو ، احساسی به من پیدا نکردی ، حق ندارم رفتار یه شوهر رو با تو داشته باشم !
من به قرارمون و به قولم احترام می ذارم...
برای همینه که هنوز دوستت می مونم ، اما انگار نه انگار که محرمیم !
حتی سعی می کنم فکر اینو نکنم که دختر عزیزی که مقابل من نشسته ، الان همسرمه !
چون اونوقت شاید نتونم به رفتار عادیم ادامه بدم....
بدون اینکه دستاشو تو دستم بگیرم ، یا اینکه در آغوشش بگیرم ، گرمش کنم تا احساس کنه که می تونه به من اعتماد کنه ، که من پشتشم ، مثل یه کوه.
گفتم : مثلا اینارو میگی که منو گول بزنی و بگم بیا منو بغل کن !
گفت : چقدر احمقی و چقدر تیزهوش !
گفتم : می دونم ، یه جاهایی هر دوتاشم...
حالا تو کدومشو دوست داری ؟
گفت : تیزهوشه رو !
و ناگهان محکم در آغوشم گرفت !...
وحشت کردم ، نفسم بند آمد !
بوسه اش ، مهلت حرف زدن نمی داد...
صدای غرش طوفان از دور...
همه جا ، او بود ، راه گریزی نبود!
مثل اسب عنان گسیخته ، مرا در باد ، با خود می برد.
فقط یک راه داشتم...
زود باش مانا ! زود باش دختر !
کم نیار ! ....
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هفتاد_و_پنجم
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2
ادرس کانال رسمی من_همین کانال
#چیستایثربی
@chista_yasrebi_original
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#قسمت_هفتاد_و_پنجم
#چیستایثربی
دریا بود ؟
نه !... دریا هرگز چنین آبی نبود.
آسمان بود ؟
نه !... آسمان هرگز چنین پاکیزه نبود.
هوا بود ؟
شاید !... شاید برای نفس کشیدن ، مثل هوا ، ضروری بود.
مردی که رو به رویم نشسته بود و داشت برایم لقمه می گرفت ، کاری که پدرم سال ها پیش انجام می داد...
" زود باش مانا ، زود باش مدرسه ت دیر شد ، بخور دخترم ، ضعف می کنی !".
و حالا او ، مردی که نمی شناختم و انگار قرن ها با او زیسته بودم ، برایم لقمه می گرفت !
انگار جایی در ناخود آگاه جمعی ، دل من و او به هم گره ی کور خورده بود...
انگار جایی در اولین روز آفرینش ، ما را با هم حاضر غایب کرده بودند...
انگار خداوند در کلاس درس دنیا ، ما را کنار هم نشانده بود.
هر چه که بود سهم من بود ، هر چه که بود سهم او بودم ، ولی هنوز احساسی در من نبود که بگوید ، او شوهر من است !
دوستم بود ، رفیقم بود ، به او اعتماد داشتم و نمی دانستم چرا !
اما هنوز ، مرد من نبود !
همین " هنوزها " همیشه ریشه ی شک را در وجودت بارور می کنند.
شک ، نهالی ساده است و بعد کم کم شاخه می دهد.
به او گفتم : چطوری با دختری که حافظه نداره ازدواج کردی ؟
گفت : ما هیچکدوم حافظه نداریم !...
هر روز ، زندگیمونو از نو
می سازیم.
من یه چیزو می دونم ، این دختر ارزش هایی تو وجودشه ، که با حافظه و بی حافظه ارزش ها سرجاشونه !
درمورد حافظه تم نگران نباش ، حتی اگه به دستشم نیاری ، خاطرات بهتری برات می سازم.
گفتم : داستان من و تو خیلی طول کشید ؟
گفت : نه زیاد...
گفتم : عشق ما چی ؟
گفت : نه زیاد...
گفتم : چرا فکر می کنم خیلی قدیمیه ؟!
خیلی دور ، حتی تو زمانی که پدرم زنده بود !
گفت : خب شاید ، اونم ، قد من دوستت داشت. شاید چیزهایی در من میبینی که یاد اون میفتی!
گفتم : تو چقدر دوستم داری ؟
گفت : چه سوالی !...
نمی تونم با رقم و عدد ، جواب بدم !
اجازه نمیدی که واقعی جواب بدم !
حتی نمی تونم بهت دست بزنم !
گفتم : چرا ؟...
مگه شوهرم نیستی ؟!
گفت : خب ما ، یه قرار با هم گذاشتیم ، یادت رفته ؟!
گفتی تا وقتی که تو ، احساسی به من پیدا نکردی ، حق ندارم رفتار یه شوهر رو با تو داشته باشم !
من به قرارمون و به قولم احترام می ذارم...
برای همینه که هنوز دوستت می مونم ، اما انگار نه انگار که محرمیم !
حتی سعی می کنم فکر اینو نکنم که دختر عزیزی که مقابل من نشسته ، الان همسرمه !
چون اونوقت شاید نتونم به رفتار عادیم ادامه بدم....
بدون اینکه دستاشو تو دستم بگیرم ، یا اینکه در آغوشش بگیرم ، گرمش کنم تا احساس کنه که می تونه به من اعتماد کنه ، که من پشتشم ، مثل یه کوه.
گفتم : مثلا اینارو میگی که منو گول بزنی و بگم بیا منو بغل کن !
گفت : چقدر احمقی و چقدر تیزهوش !
گفتم : می دونم ، یه جاهایی هر دوتاشم...
حالا تو کدومشو دوست داری ؟
گفت : تیزهوشه رو !
و ناگهان محکم در آغوشم گرفت !...
وحشت کردم ، نفسم بند آمد !
بوسه اش ، مهلت حرف زدن نمی داد...
صدای غرش طوفان از دور...
همه جا ، او بود ، راه گریزی نبود!
مثل اسب عنان گسیخته ، مرا در باد ، با خود می برد.
فقط یک راه داشتم...
زود باش مانا ! زود باش دختر !
کم نیار ! ....
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هفتاد_و_پنجم
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2
ادرس کانال رسمی من_همین کانال
#چیستایثربی
@chista_yasrebi_original
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
دوستان آدرس کانال رسمی من به همان آدرس اولی تغییر پیدا کرد. یعنی الان آدرس همین کانال
#رسمی من این است
@chista_yasrebi
#رسمی من این است
@chista_yasrebi
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هفتاد_و_پنجم
#چیستایثربی
دریا بود ؟
نه !... دریا هرگز چنین آبی نبود.
آسمان بود ؟
نه !... آسمان هرگز چنین پاکیزه نبود.
هوا بود ؟
شاید !... شاید برای نفس کشیدن ، مثل هوا ، ضروری بود.
مردی که رو به رویم نشسته بود و داشت برایم لقمه می گرفت ، کاری که پدرم سال ها پیش انجام می داد...
" زود باش مانا ، زود باش مدرسه ت دیر شد ، بخور دخترم ، ضعف می کنی !".
و حالا او ، مردی که نمی شناختم و انگار قرن ها با او زیسته بودم ، برایم لقمه می گرفت !
انگار جایی در ناخود آگاه جمعی ، دل من و او به هم گره ی کور خورده بود...
انگار جایی در اولین روز آفرینش ، ما را با هم حاضر غایب کرده بودند...
انگار خداوند در کلاس درس دنیا ، ما را کنار هم نشانده بود.
هر چه که بود سهم من بود ، هر چه که بود سهم او بودم ، ولی هنوز احساسی در من نبود که بگوید ، او شوهر من است !
دوستم بود ، رفیقم بود ، به او اعتماد داشتم و نمی دانستم چرا !
اما هنوز ، مرد من نبود !
همین " هنوزها " همیشه ریشه ی شک را در وجودت بارور می کنند.
شک ، نهالی ساده است و بعد کم کم شاخه می دهد.
به او گفتم : چطوری با دختری که حافظه نداره ازدواج کردی ؟
گفت : ما هیچکدوم حافظه نداریم !...
هر روز ، زندگیمونو از نو
می سازیم.
من یه چیزو می دونم ، این دختر ارزش هایی تو وجودشه ، که با حافظه و بی حافظه ارزش ها سرجاشونه !
درمورد حافظه تم نگران نباش ، حتی اگه به دستشم نیاری ، خاطرات بهتری برات می سازم.
گفتم : داستان من و تو خیلی طول کشید ؟
گفت : نه زیاد...
گفتم : عشق ما چی ؟
گفت : نه زیاد...
گفتم : چرا فکر می کنم خیلی قدیمیه ؟!
خیلی دور ، حتی تو زمانی که پدرم زنده بود !
گفت : خب شاید ، اونم ، قد من دوستت داشت. شاید چیزهایی در من میبینی که یاد اون میفتی!
گفتم : تو چقدر دوستم داری ؟
گفت : چه سوالی !...
نمی تونم با رقم و عدد ، جواب بدم !
اجازه نمیدی که واقعی جواب بدم !
حتی نمی تونم بهت دست بزنم !
گفتم : چرا ؟...
مگه شوهرم نیستی ؟!
گفت : خب ما ، یه قرار با هم گذاشتیم ، یادت رفته ؟!
گفتی تا وقتی که تو ، احساسی به من پیدا نکردی ، حق ندارم رفتار یه شوهر رو با تو داشته باشم !
من به قرارمون و به قولم احترام می ذارم...
برای همینه که هنوز دوستت می مونم ، اما انگار نه انگار که محرمیم !
حتی سعی می کنم فکر اینو نکنم که دختر عزیزی که مقابل من نشسته ، الان همسرمه !
چون اونوقت شاید نتونم به رفتار عادیم ادامه بدم....
بدون اینکه دستاشو تو دستم بگیرم ، یا اینکه در آغوشش بگیرم ، گرمش کنم تا احساس کنه که می تونه به من اعتماد کنه ، که من پشتشم ، مثل یه کوه.
گفتم : مثلا اینارو میگی که منو گول بزنی و بگم بیا منو بغل کن !
گفت : چقدر احمقی و چقدر تیزهوش !
گفتم : می دونم ، یه جاهایی هر دوتاشم...
حالا تو کدومشو دوست داری ؟
گفت : تیزهوشه رو !
و ناگهان محکم در آغوشم گرفت !...
وحشت کردم ، نفسم بند آمد !
بوسه اش ، مهلت حرف زدن نمی داد...
صدای غرش طوفان از دور...
همه جا ، او بود ، راه گریزی نبود!
مثل اسب عنان گسیخته ، مرا در باد ، با خود می برد.
فقط یک راه داشتم...
زود باش مانا ! زود باش دختر !
کم نیار ! ....
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هفتاد_و_پنجم
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2
ادرس کانال رسمی من_همین کانال
#چیستایثربی
@chista_yasrebi_original
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#قسمت_هفتاد_و_پنجم
#چیستایثربی
دریا بود ؟
نه !... دریا هرگز چنین آبی نبود.
آسمان بود ؟
نه !... آسمان هرگز چنین پاکیزه نبود.
هوا بود ؟
شاید !... شاید برای نفس کشیدن ، مثل هوا ، ضروری بود.
مردی که رو به رویم نشسته بود و داشت برایم لقمه می گرفت ، کاری که پدرم سال ها پیش انجام می داد...
" زود باش مانا ، زود باش مدرسه ت دیر شد ، بخور دخترم ، ضعف می کنی !".
و حالا او ، مردی که نمی شناختم و انگار قرن ها با او زیسته بودم ، برایم لقمه می گرفت !
انگار جایی در ناخود آگاه جمعی ، دل من و او به هم گره ی کور خورده بود...
انگار جایی در اولین روز آفرینش ، ما را با هم حاضر غایب کرده بودند...
انگار خداوند در کلاس درس دنیا ، ما را کنار هم نشانده بود.
هر چه که بود سهم من بود ، هر چه که بود سهم او بودم ، ولی هنوز احساسی در من نبود که بگوید ، او شوهر من است !
دوستم بود ، رفیقم بود ، به او اعتماد داشتم و نمی دانستم چرا !
اما هنوز ، مرد من نبود !
همین " هنوزها " همیشه ریشه ی شک را در وجودت بارور می کنند.
شک ، نهالی ساده است و بعد کم کم شاخه می دهد.
به او گفتم : چطوری با دختری که حافظه نداره ازدواج کردی ؟
گفت : ما هیچکدوم حافظه نداریم !...
هر روز ، زندگیمونو از نو
می سازیم.
من یه چیزو می دونم ، این دختر ارزش هایی تو وجودشه ، که با حافظه و بی حافظه ارزش ها سرجاشونه !
درمورد حافظه تم نگران نباش ، حتی اگه به دستشم نیاری ، خاطرات بهتری برات می سازم.
گفتم : داستان من و تو خیلی طول کشید ؟
گفت : نه زیاد...
گفتم : عشق ما چی ؟
گفت : نه زیاد...
گفتم : چرا فکر می کنم خیلی قدیمیه ؟!
خیلی دور ، حتی تو زمانی که پدرم زنده بود !
گفت : خب شاید ، اونم ، قد من دوستت داشت. شاید چیزهایی در من میبینی که یاد اون میفتی!
گفتم : تو چقدر دوستم داری ؟
گفت : چه سوالی !...
نمی تونم با رقم و عدد ، جواب بدم !
اجازه نمیدی که واقعی جواب بدم !
حتی نمی تونم بهت دست بزنم !
گفتم : چرا ؟...
مگه شوهرم نیستی ؟!
گفت : خب ما ، یه قرار با هم گذاشتیم ، یادت رفته ؟!
گفتی تا وقتی که تو ، احساسی به من پیدا نکردی ، حق ندارم رفتار یه شوهر رو با تو داشته باشم !
من به قرارمون و به قولم احترام می ذارم...
برای همینه که هنوز دوستت می مونم ، اما انگار نه انگار که محرمیم !
حتی سعی می کنم فکر اینو نکنم که دختر عزیزی که مقابل من نشسته ، الان همسرمه !
چون اونوقت شاید نتونم به رفتار عادیم ادامه بدم....
بدون اینکه دستاشو تو دستم بگیرم ، یا اینکه در آغوشش بگیرم ، گرمش کنم تا احساس کنه که می تونه به من اعتماد کنه ، که من پشتشم ، مثل یه کوه.
گفتم : مثلا اینارو میگی که منو گول بزنی و بگم بیا منو بغل کن !
گفت : چقدر احمقی و چقدر تیزهوش !
گفتم : می دونم ، یه جاهایی هر دوتاشم...
حالا تو کدومشو دوست داری ؟
گفت : تیزهوشه رو !
و ناگهان محکم در آغوشم گرفت !...
وحشت کردم ، نفسم بند آمد !
بوسه اش ، مهلت حرف زدن نمی داد...
صدای غرش طوفان از دور...
همه جا ، او بود ، راه گریزی نبود!
مثل اسب عنان گسیخته ، مرا در باد ، با خود می برد.
فقط یک راه داشتم...
زود باش مانا ! زود باش دختر !
کم نیار ! ....
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هفتاد_و_پنجم
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2
ادرس کانال رسمی من_همین کانال
#چیستایثربی
@chista_yasrebi_original
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2