چیستا_دو
2.97K subscribers
347 photos
167 videos
3 files
448 links
داستانهای چیستایثربی_او یکزن _ خواب گل سرخ و..تنها کانال موثق قصه ها ی من که ؛شخصا زیر نظرخودم، چیستا، اداره میشود. ادرس کانال #رسمی من این است
@chista_yasrebi
Download Telegram
@chista_2
@chista_yasrebi
دارکوبها به دلم هجوم آورده اند...
اگر میتوانی فقط مترسک باش تا بروند!
میدانم مترسک بودن هم برای تو سخت است
فقط میخواهی بروی...
کاش واقعا مترسکی بودی و نمیرفتی!
#چیستایثربی
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_بیست_و_دوم
#چیستا_یثربی

خود را به مبل نزدیکتر کردم ؛ تا ببینم چه میخواهد بگوید.

آهسته گفت : من برای این صدات کردم پایین ؛ که تو به بیمارستان زنگ بزنی یا اورژانس ؛ نه من!

حالا هم که دکتر داره میاد، من دیگه میرم ؛ بهتره من اینجا نباشم.

با تعجب گفتم وا !....
به وجود یه مرد احتیاجه، من و دکتر ؛ تنهایی ؛ چطوری آقا حامد رو جابه جا کنیم؟

تازه، آقا حامد تو رو آورد که کمکش باشی!...حالا برای چی میخوای بری؟

محسن دستش را میان موهای تاب خورده اش کرد و گفت : تو نمیدونی!...من همه چیزو به حامد نگفتم!

واقعیتش، یه عده دنبالمن...
شاید یه نفر، شایدم بیشتر، من اومدم اینجا پناه بگیرم تا نتونن پیدام کنن، چون آدرس اتاقمو دارن.

اما اگه کار بخواد به بیمارستان و پلیس برسه ؛ منم به عنوان شاهد باید بیام وسط ؛ چون من اول ؛ مریمو پیدا کردم!

باید دروغ بگم که مریم تنها بوده و...
اینم به جرمای من اضافه میشه.

گفتم : باور نمیکنم دلیلت این باشه!
تو بخاطر اما و اگر فرار نمیکنی!

گفت : آره! راستش حس میکنم...
ساکت شد.
گفتم : چی حس میکنی؟
گفت : دعواشون هر چی بوده ؛ عادی نبوده!

آدم تو دعوای عادی ؛ رگ دستشو
نمی زنه!
من بدحالترین آدما رو هم دیدم.

آدم طبیعی، خودش نمی تونه تیغ برداره ؛ این بلا را سر خودش بیاره ؛ حالا چه برای ترسوندن طرف مقابل ؛ یا تهدیدش ؛ هرچی که بوده ؛ موضوع خیلی مهم بوده،
خیلی جدی تر از چیزی که من و تو فکر می کنیم!

یا به من ربط داره یا به تو!
و من فکر می کنم به تو ربط داره!

آیفون زنگ زد.
گفتم : دکتر اومد!
گفت : ببین من باید برم ؛ یادت باشه ؛ تو مریمو پیدا کردی ؛ تنها بوده!
و بعد حامد رو که آوردن بالا، با دیدن اون، از حال رفته ؛ همین...

به طرف در رفت.
گفتم : دکتر می بینتت که!
گفت : میرم طبقه ی بالا ؛... پشت درشما ؛... وقتی دکتر اومد تو ؛ منم میرم.

گفتم : ترسو ! منو تنها میذاری؟ با عسل ؛ مینا ؛ مادر مریضم و این دو تا ؟ که معلوم نیست کی حالشون خوب بشه؟
برو! تو هم ؛ مثل بقیه برو !

گفت : نه!... من دوستت دارم...
لحظه ای سکوت شد!

گفتم : چی؟!... گفت : دوستت دارم و نمیخوام آویزون زندگیت باشم!

گفتم: چی میگی تو؟!...دو روز نیست منو میشناسی! خوبی؟!

به در تکیه داد ؛... گفت : برای دلی که بتپه ؛ دو روز مثل دو قرنه...این یه رازه ؛ بین من و تو !

حامد هنوز میتونه بچه دار شه ؛ اما شاید فردا دیگه نتونه ؛ اون میخواد تو رو بگیره ؛... هم محرم شین ؛ کمک دستش باشی ؛

هم شاید یه بچه ؛ برای مریم یادگار بذاره ؛ میدونی که عاشق همن!....هر دو ! هر چی میگه ؛ باور نکن !

اگه مریم شوهر نداشت ؛ شک نکن اونو میگرفت ؛ اما تا مراحل قانونی طلاق انجام شه ؛ تازه اگه شوهره ؛ طلاق بده ؛ برای حامد دیره!

خودم حرفاشو پای تلفن ؛ با دکترش شنیدم...

ببین ! دو روز ؛ دو سال یا دو هزارسال ؛ تو با بقیه که دیدم ؛ فرق داری.....باهمه ی آدما....

من دوستت دارم و میدونم تو هم ؛ حامد رو دوست داری ؛ کی نداره؟!....

جای من اینجا نیست!
نه الان که حامد توی این وضعه...
دکتر در زد.

محسن پشت در رفت ؛ دکتر با پرستارش آمده بود ؛ با کیف و سرم و تجهیزات...

حمام را نشانشان دادم و اتاق حامد را...
برگشتم ؛

محسن نبود ؛... عطری که میزد ؛ اما هنوز بود!


#خواب_گل_سرخ
#قسمت_بیست_و_دوم
#چیستایثربی

#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.

#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2

کانال رسمی
@chista_yasrebi

https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
Chista Yasrebi:

#خواب_گل_سرخ
#قسمت_بیست_و_سوم
#چیستا_یثربی

روزهای بعد مثل باد گذشت ، مثل شن در طوفان ، مثل خواب زمستان...

تا چند روز آنچنان داغ ماجرا بودم که متوجه غیبت محسن نشدم ؛...

فقط یک چمدان با خودش برده بود ؛...
حامد میگفت ؛ فقط چند دست لباس ؛ کفش اسکیت و چند آلبوم عکس ؛ بقیه وسایلش هنوز آنجا بود.

حامد زود به حال عادی برگشت ؛ اما مریم افسرده بود.

مچ دست چپش را بسته بودند ، عسل را در خانه میدید ؛ اما لبخند نمیزد ؛...

فقط موهای دخترش را مدام نوازش میکرد و میگفت :
هیچوقت عاشق نشو !
هیچوقت عاشق نشو...

و عسل که متوجه منظور مادرش نمیشد ، کنار من و مینا و حامد ؛ روزهای خوبی را میگذراند.

مینا بیشتر در خانه بود ؛...
آشپزی میکرد ؛ درس میخواند ، حالا دیگر مادرش هم میدانست که مینا قرار است مدتی پیش من بماند.

اصلا ناراحت نشد !
حالا میتوانست نفس راحتی بکشد ؛...

هیچوقت رابطه آن مادر و دختر را خوب ندیدم ؛
ولی حس میکردم مینا در خانه ی من ؛ به آرامشی رسیده که هرگز نداشته !

گاهی فرید ؛ عقبش میامد و بیرون میرفتند ؛...
پارکی ؛ کافه ای...

اما دیگر هرگز به آن خانه ی لعنتی ، یعنی "کارناوال " نرفتند ؛

خودش که اینطور میگفت و رفتارش بعد از رگ زدن مریم ؛ نشان میداد که آرامتر شده است.

او هم ، از وقتی مریم قوی را ؛ در آن حال دیده بود مثل من ؛ شوکه بود !

ما انتظار هر اتفاقی را داشتیم ؛ جز اینکه مریم بشکند ؛... یا ضعیف جلوه کند !

روزها مثل برق و باد گذشت ، دیگر به نبودن محسن طوری عادت کرده بودم که فکر میکردم حضورش ؛ یک خواب بوده است ؛...

مثل اینکه آدم ؛ خواب یک روز بهاری را ، در زمستان ببیند... بلند شود و ببیند برف می بارد !

او یک روز بهاری کوتاه ؛ در زندگی همه ی ما بود که رفته بود و حتی دنبال وسایلش نیامده بود !

اگر واقعا مرا دوست داشت برمیگشت ؛ پس حسش واقعی نبود !

حسی آنی و کوتاه مدت.....

نمیدانم چند روز یا چند هفته گذشت که مریم به حالت طبیعی برگشت ، هیچوقت راجع به آن ماجرا ؛ حرفی نزدیم.

داشتم خانه شان را مرتب میکردم ، که یکی از عکس های محسن را پشت کمد پیدا کردم...

همان عکسی که مسخره کرده بودم !

عکسی که پدرش ، سوار دوچرخه اش کرده بود ؛ و او ؛ رنگ پریده و ترسیده !...انگار قرار بود به کره ی ماه عازمش کنند!

دلم برایش تنگ شد !

با خودم گفتم : خب دیگه لابد ؛ یا رفته یا مرده !

اما من که نمردم !...

ساعتی بعد زمین اسکیت پارک بودم !

پاهایم میلرزید ؛ آمادگی دیدنش را نداشتم و نمیدانم چرا به پارک آمده بودم!

در زمین پارک ؛ همه ی مربی ها مشغول کار بودند ،... اما از موهای مواج و بلند و آن عطر جادویی ؛ خبری نبود !

انگار مغول ها به دیاری دیگر ؛ کوچ کرده بودند ؛...

ناامید برگشتم که بروم ؛ ناگهان از پشت میکروفن ؛ صدایی شنیدم...

محسن ؛ تینا !

با دختر نوجوانی ؛ وارد پیست شد ؛...
ایستادم و مطمئن شدم که مرا دیده ، چون او هم ایستاد ؛...
دختر را رها کرد ؛ به سمت نرده ها آمد در واقع انگار ؛ با کفشهای اسکیتش ؛ پرواز کرد !...

مانا ؛... تو اینجا چیکار میکنی ؟

گفتم : سلام ؛...
آمدم اسکیت یاد بگیرم ؛... اجازه هست استاد ؟!

#خواب_گل_سرخ
#قسمت_بیست_و_سوم
#چیستایثربی

#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.

#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2

کانال رسمی
@chista_yasrebi

https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
@chista_yasrebi
من کاری را نیمه رها نمیکنم....
مرد نیستی اگر ابراز عشق کنی و ناپدید شوی! من زنم...ببین تو قویتری یا من؟
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_24
امروز
@chista_yasrebi

دیگه از زمین خوردن نمی ترسیدم.....
#خواب_گل_سرخ
#قسمت24
#هم_اکنون
عکس تزیینی و خارجیست.
اینستاگرام رسمی
#چیستایثربی
آدرس:
Yasrebi_chista/instagram
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_بیست_و_چهارم
#چیستایثربی

واقعا می خواستم اسکیت یاد بگیرم ؟!

بله میخواستم !
من باید بهترین اسکیت باز زن ایران شوم ؛ اصلا می خواهم مربی اسکیت زنان شوم !

هرکاری را شروع می کنم ؛ سعی می کنم با موفقیت تمام کنم ؛ و حالا اسکیت ؛ انتخاب خودم بود.

در دانشگاه ؛ جزو بهترین ها بودم ؛ چرا نتوانم اسکیت یاد بگیرم ؟

چرا اگر محسن می تواند روی یک پا بایستد و با پای دیگر ؛ چرخ بزند ؛ من نتوانم ؟

از نظر هوشی ؛ از او کمتر نیستم ؛ از نظر جسمی هم ؛ خودم را می رسانم.

تو مانا...
بهترین مربی اسکیت زنان می شوی !...

و این را به محسن ثابت می کنی که آدم هر کاری را بخواهد ؛ می تواند انجام دهد ؛... به شرط اینکه واقعا بخواهد !

این یک جنگ بود ، رقابت نبود ؛...

من برای اثبات خودم ؛ باید می جنگیدم...

منی که حتی از کفش اسکیت می ترسیدم ! این بار دیگر اگر زمین می خوردم ؛ بلند می شدم و محسن فهمید!
خیلی زود ؛ از همان ورود من به پیست ؛ از نترسیدن من ؛... از شجاعت و سرسختی من !

مربی های دیگر ؛ با تعجب نگاهم می کردند...

می گفتند : دفعه ی اولی هستی ؟
می گفتم : اول و نصفی !
و محسن توضیحی نمی داد ؛...

هیچکدام یادشان نبود که من همان مجروح
جلسه ی اول بودم...

همان دختر ترسیده ای که تیزی کفش اسکیت ، پایش را برید !

به پای بچه های کوچک ؛ که تند و تند چرخ می زدند ، نگاه کردم و سعی می کردم از آنها عقب نیفتم.

محسن گفت : تند نرو !... زمین می خوری...

گفتم : دیگه از زمین خوردن نمیترسم !

فوقش یه کم درد داره ؛ بلند می شم !...
بخوام بترسم که اسکیت یاد نمی گیرم !...

محسن گفت : چه عجله اییه که سرعت گرفتی ؟!
قدم به قدم ؛ من اینجوری یادت نمیدما !

صدایش را نمی شنیدم...
دستم را به نرده گرفته بودم ؛ و تند تند جلو می رفتم.

داد زد : اگه راست میگی ؛ دستت رو از نرده ها ول کن !

هنوز زود بود ؛ می دانستم زمین می خورم ؛...
اما گفتم : یا حالا یا هیچ وقت !...

محسن ترسید و به من ؛ ابراز علاقه ی نصفه نیمه ای کرد ؛ و غیب شد !

حتی منتظر جواب من نماند !

من که مثل او ؛ ترسو نیستم !... پس دستم را از نرده ؛ رها می کنم !

می دانستم زمین می خورم ؛ اما ؛ حالا وقتش بود !...

دستم را از نرده رها کردم ...
حفظ تعادل ؛ واقعا دشوار شد ؛ اما
می دانستم که آمادگی همه چیز را دارم ،...
حتی تمسخر مردم را...

همین کمکم کرد ؛ همین آمادگی همه چیز داشتن....
دو بار بد جور زمین خوردم...

یکی از مربی ها ؛ آستینم را گرفت و کمک کرد که بلند شوم ؛...

گفت : پاهاتو با فاصله بذار ؛ قدم هاتو درشت بردار !

محسن داد زد :

حرف منو گوش نمیده ! اصلا می بینید کنار مربیش باشه ؟!

خودش را به من رساند ؛ آستینم را با خشونت گرفت...اسیر می گرفت !
و گفت : با هم میریم !

شاگرد ؛ باید با مربیش باشه !... درست نیست مربی های دیگه یادش بدن !

و عمدی سرعتش را تند کرد !

فکر کردم : خب پس اینطوریه ؟!
می خواد رو کم کنه ؟!....

پا به پایش رفتم...
چند بار دیگر سر خوردم ؛...زمین خوردم ؛... بلند شدم ؛ کم نیاوردم !

اگر باید بجنگیم ؛ من هستم !... تا آخرش !

ایران از دشمنانش نترسید !...هرگز نترسید!

#خواب_گل_سرخ
#قسمت_بیست_و_چهارم
#چیستا_یثربی

#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.

#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2

کانال رسمی
@chista_yasrebi

https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_بیست_و_پنجم
#چیستایثربی

محسن درک نمی کرد ؛... هر چقدر بیشتر زمین میخوردم ، مصمم تر بلند میشدم ، و او ؛ بیشتر ؛ با تعجب نگاهم می کرد !

چرخ زد و برگشت !... من هم با او چرخیدم.

گفت : چرخو از کجا یاد گرفتی ؟
من هنوز بهت یاد ندادم !

گفتم : مثل نفس کشیدنه !
خودش اومد !
تو چرخیدی ؛ منم حرکت تو رو تقلید کردم !

گفت : ممکن نیست !
دروغ نگو مانا ؛ کی بهت یاد داده ؟

گفتم : حرف زدن رو چی ؟
کسی به تو یاد داده بود ؟

اومدی یه حرفای نصفه نیمه زدی ؛ رفتی !
یه چیزایی که فکر هر کسی رو درگیر میکنه !

یا نگو ؛ یا اونقدر مرد باش که تا آخرش وایسا و بگو منظورت چی بوده ؟!

کسی به تو گفته بود ؛ بیای ذهن منو درگیر کنی ؟...

که مثلا نمیخوای آویزون زندگی من شی ؟...
ولی دوستم داری !...


پس لازمه بدونی !...
ببین! من نه زندگی خاصی دارم که کسی آویزونش شه !... نه عاشق کسی هستم ؛ نه میخوام باشم ! یا کسی عاشقم شه !

میدونی چیه ؟
میخوام معلم اسکیت شم !... اصلا کار دومم شه...!

شایدم تو مسابقات اسکیت شرکت کردم ؛...
ایران ؛ جهان !... چرا که نه ؟! کی میدونه؟
...شاید هم ، برنده ی مدال طلام شدم....

اولین بانوی اسکیت باز قهرمان ایران!

هر چیزی رو با تمام وجود بخوای ؛ میشه....

طوری نگاهم میکرد که انگار میخواست چیزی بگوید ؛ اما جلوی خودش را میگرفت...

آستینم را از دستش رها کردم ، به پای بچه ها نگاه کردم ؛...
همه کم سن ؛ اما راحت و بیخیال ؛ به سرعت ؛ حرکت می کردند...

سعی کردم مدل آنها قدم بردارم ؛ و ناگهان دیدم واقعا دارم اسکیت می کنم !
بدون اینکه دستم به نرده ها باشد ؛ یا تعادلم را از دست بدهم !

سه مربی دیگر برایم کف زدند ،...
محسن جزوشان نبود !

مثل فرمانده ی مغولی شکست خورده در جنگ ؛ وسط زمین ، تنها ایستاده بود !

باد ؛ موهایش را روی چشمانش ریخت ؛ موهایش را از چشمانش کنار نزد ؛...
با تعجب ؛ محو من بود !

وقتی به خانه رسیدم ؛ عسل گفت :
مامانم از عصری داره بهت زنگ میزنه !

گفتم : گوشیم ؛ تو کیفم بود ؛ نشنیدم !...
چیشده ؟
گفت : نمیدونم... پایینه !

حامد در را بازکرد ؛ مثل همیشه مهربان و سر به زیر.... انگار دلش نمی خواست چیزی بگوید که ناراحت شوم !

وارد شدم ؛ مریم داشت شام می پخت.
بوی عطر دلمه ؛ خانه را پرکرده بود !

تا مرا دید ، گفت :
خدا رو شکر ! کجا بودی ؟!... کارت داشتم ؛...

ببین عزیزم ، یه چیزی می خوام ازت بپرسم راستشو بگو !

تو از حامد خوشت میاد ؟
نه به چشم یه قهرمان ؛ به چشم ...مثلا یه شوهر؟!
صدای قلبم را میشنیدم ؛

حامد ؛ بیرون گوش می کرد.

گفتم : آخه این چه سوالیه مریم جان ؟ یه دفعه؟
الان فقط یه ماهه که ما ، همو می شناسیم.

نه ؛... معلومه که نه !

مریم گفت : دل آدم ؛ گاهی ؛ یه دقیقه هم براش کافیه ! چه برسه به یه ماه....

گفتم : من ایشونو ، مثل یه برادر بزرگتر دوست دارم ؛ چیزی که کمبودشو دارم ؛... چطور؟

گفت : میتونی به خاطرش ؛ یه کار سخت انجام بدی ؟!

گفتم : تا چی باشه ؟

گفت : من بهش نامحرمم ؛ این شاگرد لبنیاتی هم ، که این روزا کمک می کرد ؛ برگشته شهرش.

ترسیدم !...
ترسیدم چیزی از من بخواهد که
نمی توانستم ! یا نمی خواستم انجام دهم....

رنگش پریده بود ؛...
گفت : امشب مهمون داریم ، باید بیای پایین ؛ پیش شوهر من !
تنهایی باهاش حرف بزن ! خواهش
می کنم....

تو دختر عاقلی هستی ؛ بگو برگشت من دیگه ممکن نیست ؛ طلاق ضروریه !

مساله ی لحظه هاست. لحظه ها و دقیقه ها...من و حامد وقت زیادی نداریم ؛ که توی دادگاهها تلف کنیم ؛ به طلاق رضایت بده و تمام!...

جز عسل ؛ چیزی ازش نمی خوام !
همه ی حقوقمو ، بش میبخشم ....


گفتم : مریم جان ؛ شوهر شما که منو نمیشناسه ؛ درست نیست ! نمیگه این آدم کیه ؛ وسط دعوای ما ؟

گفت : خوبم میشناستت ! تازه به حامد گفته....
آخه تصادفی فهمیده تو هم همسایه ی مایی!

.
گفته ؛ بهترین شاگردشی !
استاد متون کلاسیک !

گفتم : یعنی چی؟ دکتر توکلی ؟!....
مگه ممکنه ؟...

دکتر توکلی مهربون ؛ شوهر شماست؟!....




#خواب_گل_سرخ
#قسمت_بیست_و_پنجم
#چیستا_یثربی

#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.

#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2

کانال رسمی
@chista_yasrebi

https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_بیست_و_ششم
#چیستایثربی

اینکه چقدر طول میکشد که شام غریبان ما تمام شود ؛ اصلا مهم نیست... اتفاق بعد از آن مهم است !

اینکه مرا با استادم ؛ آقای توکلی در یک اتاق تنها بگذارند و خودشان ؛ ناپدید شوند و به طبقه ی ما بروند.

برای اولین بار در عمرم ؛ دلم خواست کسی بود که مرا می دزدید و با خودش می برد ؛...
از آن موقعیت هایی بود که اصلا دوست نداشتم !

استاد گفت : جانم دخترم ؟ من در خدمتم.

گفتم : بله ؟
گفت : گفتن میخوای با من حرف بزنی !...
اصلا برای همین دعوتم کردن !... وگرنه مریم ! عمرا منو شام دعوت کنه !

اونم وقتی از من فراریه و نمیخواد نشونیشو داشته باشم !

گرچه من میدونستم اینجاست ؛...
وکیلم دیده بودش ؛ فقط منتظر روز دادگاه بودیم که خود اینم جرمه !

اون در واقع با پسرعموش فرار کرده !
در صورتیکه قانونا ؛ یه زن شوهر داره و مال منه !

گفتم : دکتر ! مریم چون به پسرعموش ؛ محرم نبود ؛ با من زندگی میکنه ؛ هر بار هم میاد پیش پسر عموش ؛ حجاب داره.
اونا از بچگی ؛ همو می خواستن...

دکتر گفت : پس تو رو فرستادن وسط؟
زور خودشون نرسیده ؛ یه دختر بچه رو فرستادن وسط؟

گفتم : من فقط چند سال ؛ از مریم کوچیکترم ؛ گاهی زور دله که باید برسه ؛
از قانون ؛ کاری ساخته نیست !...

یا باید دل کند و رفت یا دل داد و موند ؛ تا آخرش !

گفت : یعنی چی تا آخرش ؟

گفتم : خودتونم میدونید؛ .... اونا از هم جدا نمیشن.

حامد وقت زیادی نداره ؛ چه برای زنده موندن ؛ چه عاشقی !

زندگی این نیست که فقط نفس بکشی ؛ اگه حامد ؛ کاملا لمس بشه ؛ دیگه ازدواج با مریم رو قبول نمیکنه ؛...

فکر میکنه ؛ آینده ی اون دختر رو تباه میکنه.

دکتر توکلی گفت : خب تباه میکنه دیگه !
من از مریم بچه دارم ؛ کنار من خوشبخت بود ؛ موقع ازدواجش مخالفتی نکرد !

مادرم تو یه مهمونی دیدش ؛ منم دیدمش. به نظرم زن آروم ؛ ساده و باشعوری بود...

از وقتی حامد ؛ از خارج برگشت ؛ از این رو به اون رو شد !

من نمیذارم کسی زندگیمو به هم بزنه !

گفتم : خب شاید شما رفتاری کردین ؛ که اون زندگی ؛ ویران شد!

مثلا از کسی خوشتون اومده یا زنی رو صیغه کردین؟!

گفت : پس به تو اینو گفتن ؟
گفتم : نکردین ؟

گفت : اولا ؛ تو فامیل ما نیستی و نمیفهمم چرا دخالت میکنی !...
دوما نکردم ...
سوما صیغه کنم ؛ حق منه ! دین من ؛ این اجازه رو به من داده...

بعضی مردا تنوع طلب ؛ زاده شدن ؛...
گاهی اگه شرعی با کسی باشن ؛ چه اشکالی داره ؟

احترام و حقوق مریم ؛ به عنوان زن رسمی من ؛ که سر جاشه !

گفتم پس اینکارو کردین !
گفت : به تو چه ؟
تو فقط شاگرد منی ؛ نه بیشتر !

با تحکم گفتم : طلاقش بدید !
برنمیگرده... حتی اگه رگ دستشو بزنه ؛ که بمیره ؛ میزنه ؛ ولی برنمیگرده !

دکتر گفت : چه غلطا ! مملکت ، قانون داره !

گفتم : دلی که بشکنه ؛ قانون حالیش نیست !

گفت : این وسط ؛ چی به تو میرسه که نخود آش اینا شدی ؟!

فکر کردم هنوز با سوگ برادرت کنار نیومدی !

#خواب_گل_سرخ
#قسمت_بیست_و_ششم
#چیستا_یثربی

#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.

#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2

کانال رسمی
@chista_yasrebi

https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_بیست_و_هفتم
#چیستایثربی

دکتر توکلی صدایش را بلند کرد ؛ و گفت :
اصلا من صیغه کرده باشم ؛ آقا اشتباه کردم ؛ تموم شد ؛ رفت...

گفتم : و مریم ؛ چطور دیگه به چنین مردی ؛ دل ببنده ؟

گفت : به یه گیاه عنین دل میبنده !
به من که مرد حسابی ام ؛ بچه ازم داره ؛ غلط میکنه دل نبنده !

میدونی حکم این زن ؛ سنگساره ؟!

دیگر نفهمیدم چه شد.

فقط اصطلاح "گیاه عنین" در گوشم می پیچید ! و چه طنین زشت و ناجوانمردانه ای داشت.

توهین به حامد ؛ با این کلمات چندش آور ؛ برایم غیر قابل تحمل بود !

دیگر یادم نیست چگونه از این سوی میز ؛ به آنسو پریدم ؛ و تفی در صورتش انداختم !

لگدهای او را هم ؛ روی کمر و ریه هایم یادم نیست...

فقط درد ، یادم مانده...

پشت هم میزد ؛... حتی نفسم در نمیامد که داد بزنم و کمک بخواهم !...

تا اینکه تمام شد !

یک نفر محکم ؛ او را روی زمین خواباند ؛ و تا میخورد کتکش زد ؛

و مدام می گفت :

زورت به زنا رسیده جونور؟ منو بزن ببینم....
یالله منو بزن ؛ اگه مردی !...


از لای چشمان نیم بسته ام ؛ سایه ی قد بلندش را می دیدم.

توکلی روی زمین افتاده بود ، میگفت :
تو دیگه کی هستی لعنتی ؟... اصلا به تو چه ؟!

میدم پدر همه تونو درآرن !
تا حالا کوتاه اومدم ؛ دیگه نمیام !...

لگدی به کمرش خورد ؛ و فریادش بلند شد.

داد زد : سگ پدر ! خودنویسمو شکستی ! طلا بود !

صدا گفت : خوب کردم ؛ خودتم میشکنم !
نامزد صیغه خونده ی منو ؛ به حد مرگ زدی ؟!

واسه چی رو نامحرم ؛ دست بلند کردی مردک ؟
اونم زن من !...غلط کردی ! جات تو دیوونه خونه ست !

فکر کردی شهر هرته ؛ که با کتک زدن زنا ؛ کارتو جلو میبری؟!

مریم ؛ از همه ش ؛ فیلم برداشته روانی !
حرفاتون ؛...کتک زدن نامزد من !

توکلی از درد لگد سایه ؛ به خودش می پیچید.

سایه ؛ به سمت من برگشت...

محسن بود !
نشست ؛ با دستمالش ؛ خون کنار لب مرا پاک کرد...

انگار نمی فهمیدم چه اتفاقی افتاده ؛...
آهسته ؛ زیر لب گفت : کارش تمومه !

تنفس مصنوعی بهت نمیدم !
میدونم خوشت نمیاد نامزد جون !

اورژانس تو راهه ؛ یه راست پزشک قانونی !
ضرب و شتم زن غریبه ؛ جرمش کم نیست !

ببخش زودتر نیامدم ؛ داشتم خون میخوردم...


مریم ، فیلمو لازم داشت ؛ حامد دستمو محکم گرفته بود؛ خواهش میکرد یه کم تحمل کنم ؛ ...

حالا تموم شد قهرمان !
میتونی نفس بکشی ؟!

گفتم : مرسی ! نفس کشیده بودم !

نمیدانم قطره اشک لعنتی چه بود که از گوشه ی چشمم روان شد ؛...

با دستمال ؛ برش داشت و گفت :
این دستمال مروارید رو نگه می دارم ؛...

از درد گریه میکنی ؟!
بعید میدونم !... تو و درد و گریه ؟

گفتم : برای زنا گریه میکنم ؛...
زنای بی کسی مثل مریم !

گفت : مریم خدا رو داره ؛ وگرنه
همه ی ما رو ؛ زیر یه سقف جمع نمی کرد.

صدای بوق اورژانس آمد.
زن همسایه ؛ راه را نشانشان داد ...
دو مرد ؛ با تجهیزات وارد شدند ؛
گفتند :
مضروب کجاست ؟

توکلی گفت : منم !
محسن پوزخند زد !
زیر لب گفت :بدبخت ترسو !

مامور اورژانس گفت : به ما گفتن ؛ یه زنه !
به او نگاهی انداختند ؛ گفتند :
شما که چیزیت نیست آقا ! بلند شو! ...و به سمت من آمدند...

#خواب_گل_سرخ
#قسمت_بیست_و_هفتم
#چیستا_یثربی

#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.

#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2

کانال رسمی
@chista_yasrebi

http://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ