چیستا_دو
2.93K subscribers
347 photos
167 videos
3 files
449 links
داستانهای چیستایثربی_او یکزن _ خواب گل سرخ و..تنها کانال موثق قصه ها ی من که ؛شخصا زیر نظرخودم، چیستا، اداره میشود. ادرس کانال #رسمی من این است
@chista_yasrebi
Download Telegram
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#گذاشتن_و_رفتن _پیوسته
#بمرانی


تو خیلی دوری_____
معنی اضطراب
معنی اجتناب

معنی حافظه
معنی عارضه


برای
#خواب_گل_سرخ


#چیستایثربی

#چیستایثربی_کانال_رسمی


@chistaa_yasrebii
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_پنجاه_و_چهارم
#چیستایثربی

مریم هنوز داشت آن جمله را برای حامد تکرار می کرد :

با توام حامد!حالا مانا رفته، نمی خواسته ، ولی رفته!

از اون تصادف به بعد ، پرستارت میگه، علایم حیاتی تو پایین اومده.

من درا رو بستم که تو ، هیچی نشنوی.

هیچکسو راه نمی دم توی این اتاق ، که خبری با خودش نیاره ؛ حتی عسل !

اما تو داری میری ! ذره ذره ، داری میری. من می فهمم !

این چه شرطیه گذاشتی آخه ؟

دو خانواده به سلامتی تو مربوط نمیشه !
تو برای من و عسل باید بمونی ! و گریه میکرد.

من در تاریکی کما ؛ می خواستم فریاد بزنم :
من نرفتم !
من زنده ام هنوز !
شرط چیه آقا حامد؟

هر چی باشه ، انجامش میدم.
اصلا نمیفهمم !ما که یه خانواده نیستیم،چرا من برم، تو هم میای؟

حامد انگار صدای درونم را شنید ، گفت: توضیحش سخته، مثل یه خوابه.

انگار من، اون خونه ی چهار طبقه رو ، توی خواب دیده بودم . تا دیدمش، به مریم گفتم : همینجاست!
باید یه طبقه ی خالی داشته باشه . یه روز شاید منم چیزایی رو بت بگم ؛ ولی الان نه !

حامد رفت.
حامد ،حامد...الان بگو !

صدایم اسیر بود.

انگار فقط ، وقتی حامد آنجا بود ، صدای خودم را می شنیدم.

مدتها گذشت تا باز، صدای حامد آمد : به موقعش ؛ شرطو می فهمی !

گفتم : تو زندگیت به زندگی ما ، بسته نیست ! تو قبلا ، اصلا ما رو نمی شناختی؟

گفت :الان که میشناسم!

الان ما ، همه یه درختیم.
خاکمون یکیه ، ریشه مون یکی ،
یه ریشه در بیاد ، بقیه هم کم کم سست میشن.
تو بری ، منم می افتم.

گفتم : من نمی خوام برم.
من نمی خواستم اینجا باشم، فقط دلم هوای اون کوه و امامزاده رو کرده بود.
میخواستم دعا کنم، تقصیر من نبود !

گفت : حالا که اینجا هستی !
همه چیز ، دست خودمون نیست.

می تونی بدون محسن زندگی کنی ؟

گفتم : نه !
چرا آخه ؟

گفت : اگه شرط زندگیت باشه ، چی؟ !
باید یه چیزی رو ببخشی!

چی رو ایثار می کنی ؟
چیزی که از همه بیشتر دوست داری.

گفتم : نمی فهمم !

گفت : به زندگی بر می گردی ، ولی بدون محسن !
نمی شناسیش ! انگار هیچوقت تو زندگیت نبوده !
رسم عشقه ، فدا کردن ! شاید منم چیزایی رو بخشیدم که تا اینجا موندم !

گفتم : اگه محسنو... اگه عشقو نخوام ؛ اونوقت تو نمیری ؟

قول میدی ؟

گفت : من سر قولم می مونم.

آدم برای به دست آوردن یه غیر ممکن ، باید بهایی بپردازه ؛ عزیزترین گنجشو !

گفتم : باشه ! تو باید بمونی پیش مریم و عسل.
منم شاید بمونم . شاید بی عشق هم بشه... اما

چه معامله ی بیرحمی !
ولی خب ، باشه !

دارم با خدای خودم معامله می کنم.
خدا که توی معامله، ظلم نمی کنه !
حتما دلیلی داره که بعدا می فهمم.

فعلا مهم اینه که ما زنده بمونیم !

سکوت شد !...
سکوتی مثل قهر خداوند !

سکوتی که انگار قرن ها طول کشید.
نمی دانستم چقدر طول کشیده !

چه شده ؟... چرا دیگر صدای حامد نیست ؟!

من در تاریکی و سکوت ؛ تنها بودم.

ناگهان صدای فریاد !
اینبار فریادی شادمانه !...

فریاد مریم بود ؟!...مینا ؟ مادرم ؟ عسل ؟
صلوات همسایه ها !...

حامد چشم هایش را باز کرده بود !

صدای دکتر از دور دستها :

بعد از سه ماه ، این غیر ممکنه ! معجزه ست !
علایم فلج ، کامل از بین رفته !
از نظر پزشکی ، محاله !

فقط معجزه یا... چی بگم؟
باید زودتر با همکارام صحبت کنم! باید این روند درمان ناگهانی رو بررسی کرد !

مریم و عسل از خوشحالی ، زار می زدند.
همه آنجا بودند ، جز من !

حس تنهایی کردم.
روز بعد بود یا هزاران سال بعد !
دیگر حساب زمان را نداشتم.
مثل یک مومیایی ؛ در انتظار روز احیای خودم بودم ...

در این انتظار که به اندازه ی ابدیت ،
طول کشید ،ناگهان ، صداهایی شنیدم ، عده ای می دویدند...

باد می آمد،

علایم حیاتی برگشته بود ،
نفس می کشیدم !

صدای پدرم را شنیدم :

" صبح شده مانا جان ، بیدار شو ! "

چشمانم را باز کردم...
پدر نبود !

زن جوانی آنجا بود...

دختر بچه ای ، و دو آقای غریبه که
نمی شناختم !....تا حالا ، ندیده بودم !

یکی از آنها ، موهایش موج داشت ، به سمت من آمد...

با شادی نگاهم کرد !

زن گفت : خدایا شکرت !

مرد جوان گفت :سلام قهرمان !

گفتم : شما ؟... من کجام ؟!

زن گفت : بیمارستان گلم.

امروز از کما بیرون اومدی ؛ یه ماه بعد از حامد!

در دلم گفتم :

_حامد؟؟؟!! حامد کیه؟ ...

جوانی که موی بلند موجدار داشت ، گفت : من نذر دارم. باید برم... قول داده بودم تا چشماتو باز کنی ، انجامش بدم. زود بر می گردم .... باشه ؟ و سریع بیرون دوید .


این بار ، با صدای بلند گفتم : کی بود ؟!

زن گفت : محسن دیگه !

گفتم : نمی شناسم !... کیه ؟!

#خواب_گل_سرخ
#قسمت_پنجاه_و_چهارم
#چیستایثربی

#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.

#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2

#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chistaa_yasrebii
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
Audio
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
Audio
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
عید طاعت و تسلیم... و قربانی کردن پلیدیهای نفس خویش ؛
بر تمام ادیان توحیدی مبارک

#چیستایثربی
#چیستایثربی_کانال_رسمی

@chistaa_yasrebii
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
کاش میشد آدم جایی که دلش میخواد زندگی کنه،
کاش میشد آدم جایی که دلش میخواد بمیره،
کاش میشد باکسی که دلش میخواد عروسی کنه
ولی شاید اون موقع دیگه،آدم هیچ آرزویی نداشت! این خوب نیست!
#خواب_گل_سرخ
#امشب
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_پنجاه_و_پنجم
#چیستایثربی

همیشه زندگی،آن چیزی نیست که حدس می زنیم...

اصلا اگر قرار بود آن چیزی باشد که حدس
می زنیم ،زندگی نبود،یک فرمول ریاضی بود.

همه ی شخصیت ها را جای حروف و اعداد می گذاشتی و جواب همان می شد که باید همیشه می شد.

شاید زیبایی زندگی به این است که جواب ها همیشه فرق می کند.

حتی اگر دو بار ، یک آدم را در یک فرمول بگذاری ، باز هم جواب فرق می کند.

من شانس این را پیدا کرده بودم که دوباره به دنیا بیایم ...

چیزی یادم نمی آمد !

من نه آن زن جوان را می شناختم و نه دو مرد غریبه را و نه دخترک شیرین را!

من فقط مادرم یادم می آمد ، که دوستش داشتم و می دانستم بیمار است و به من نیاز دارد...

و نمی دانستم چرا او بالای سر من نیست !

به جای این زن جوان ، انتظار داشتم مادر را ببینم.

مرا به خانه بردند...
خانه یادم بود...
مادر و اتاقش یادم بود...

به سمتش دویدم ، در آغوشش کشیدم.
بوی مادر حالم را دگرگون کرد...
بوی عطر یاس می داد و جانمازش.

مادر مهربان ترین...
مادر بهترین...
مادر عزیزترین ، ستاره ی زندگی ام بود و همین او برای من کافی بود.

دیگر مهم نبود،که چه افرادی را به یاد می آورم ، یا چه چیزهایی را از یاد برده ام.

در ماشین شنیدم که می گفتند ؛ تصادف بوده ، ظاهرا موتوری به من زده و دچار یک فراموشی موقت شده ام.

اما من اسمم را کامل به یاد دارم ، اسمم ماناست...

زبان انگلیسی خوانده ام ، در دارالترجمه ای نیمه وقت کار می کنم و قرار بود که در دارالترجمه ی دوستم هم به کار مشغول شوم.

تا اینجا را خیلی خوب به یادم می آید،
و اینکه مادرم ، به شیمی درمانی مجدد احتیاج دارد.
و اینکه شیمی درمانی مجدد را نپذیرفته است.

این لحظه ها را هم خیلی خوب به یادم می آید ، بقیه اش سفید است.

مثل صفحه ی کاغذی که ننوشته ای، ولی یک روز خواهی نوشت.

خیلی مهم نبود...
می دیدم پچ پچ می کنند.

آن زن ؛ زن جوان ، چهره ی قشنگی داشت.
معصوم ، ملایم ، چشمان میشی ، پوست سفید، شبیه بلور.
برعکس من که گندم گون بودم.

اما از پچ پچ هایشان خوشم نمی آمد...
به خصوص آن پسرک مو بلند.
خیلی به من نگاه می کرد و از اینکه اسم کوچک مرا صدا می کرد ، معذب می شدم.

در را روی همه شان بستم ، زن جوان
می خواست وارد شود.

گفت : من مریمم !
مانا جان منو نمیشناسی ؟

گفتم :دوستان ، من چه شما رو بشناسم چه نشناسم ، الان در حال حاضر آمادگی پذیرشتون رو ندارم. ببخشید!

میدونم حتما یه نسبتی داریم که همسایه ایم و حتما این تصادف یه خاطراتی رو از یاد من برده.

اگر هم همسایه ایم ، خب باعث خوشبختیه که همسایه هایی مثل شما دارم،ولی الان می خوام با مادرم تنها باشم...اگه ممکنه!

در را بستم و دوباره باز کردم و گفتم :
آقایون ، یعنی منظورم شماست ها !
هر دو به سمتم برگشتند.
اما من فقط به آن پسرک مو بلند نگاه کردم ، همان که موهای موجدار داشت.

گفتم :میشه خواهش کنم منو مانا خانم صدا کنید ، من "مانا" نیستم!
فکر نمی کنم همسایه ها انقدر با هم صمیمی باشن !

خیره به من نگاه کرد ، می خواست چیزی بگوید.
کلمه در گلویش خشک شد.

در را بستم...
مادرم گفت : امروز من میخوام آشپزی کنم.

گفتم : قربون دستات برم مادر ، میدونی چند ساله، آشپزی نکردی ؟!
سرپا وایسادن برات سخته.

گفت : برای تو همه چیز سخت تر بوده.

من نتونستم زیاد بیام بیمارستان!...
فقط سه بار ! ببخشید.
محیط بیمارستان که می دونی حالمو بد می کنه! منو یاد اون عمل جراحی لعنتی میندازه.

اما خب همش دلم پیشت بود ، خیلی دعا خوندم.
همه ی نمازام با اسم تو بود؛ با ذکر شفای تو .

می گفتم : خدایا این بچه خیری تو زندگیش ندیده ، اینبار نجاتش بده.

گفتم : مادر یعنی تو برای من دعا خوندی !
منو لایق دعای خودت دونستی فدات شم؟

گفت :معلومه دخترم!
شاید بین ما یه اتفاقاتی افتاده باشه ولی تو حقت نیست.
تو حقت نیست اونجوری کف خیابون پهن شی...
تو حقت نیست اونجوری خون از سرت بره.

چرا این موتورا دست از سر تو برنمی دارن !
چرا اتفاقای بد،دست از سر تو برنمی دارن !
چرا اصلا بوی خون...

گفتم : مامان نگو ، فدات بشم بیا با هم کمک کنیم آشپزی کنیم.

در زدند.
باز کردم ، زن جوان بود.

با یک قابلمه ی غذا در سینی.

گفت : فکر کردم شاید غذا نداشته باشید.

نگاه کردم ، باقالی پلو با مرغ.
می دانستم مادرم خیلی دوست دارد ولی او از کجا می دانست !

گفتم : مرسی،اما من خواستم با مادرم با هم آشپزی کنیم. تو فریزر فکر کنم یه چیزایی باشه.

گفت : روز اولیه که خونه اومدی،بهتره امروزو، استراحت کنی.

گفتم : مادر جونم می خواست بپزه.
گفت : چی ؟!

مادرم گفت : آره من می خواستم بپزم،هم باقالی داریم؟هم مرغ داریم.شما چرا آخه؟

مریم گفت : جای دوری نمیره حاج خانوم حالا این یه بارو میل بفرمایید.

مادرم گفت : می دونی مینا رفت ؟
مریم گفت : چی ؟!
گفت : مینا رفت.

گفتم : مینا کیه ؟

مادر گفت: مینا..🔽
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
ادامه ی قسمت
#پنجاه_و_پنج⬇️


گفتم : خب کیه ؟!
اونم از همسایه هاست ؟

مادرم گفت : نه ولش کن ، دخترخالته ، ولی احتمالا تصادف باعث شده الان یادت نیاد.
مادرش اومد عقبش ، به زور بردش.

گفتم :خب ما کاری کردیم ؟!

گفت : نه.بالاخره میامد سراغ دخترش...
بخصوص با وضعیت الان تو...

برایم عجیب بود ، مادرم با من حرف
می زد.
این بزرگ ترین معجزه ی عالم بود.

درست مثل موقعی که هنوز عمل جراحی نکرده و مریض نشده بود!

آنقدر جذب حرف زدن زیبای مادرم شدم که قابلمه ی آن زن جوان را باز کردم، و ناخوآگاه شروع به خوردن کردم! احساس گرسنگی یک هیولا را داشتم....

به مادرم گفتم : از اینجا تا بهشت یا جهنم نمی دونم ، هرجا تو بری ، من یکی که کنیزتم...
دیگه همو تنها نذاریم...باشه؟
مادر لبخند کودکانه ای زد.

یک نفر پشت در ایستاده بود...

نمی دانم چرا حس می کردم صدای نفس هایش را می شنوم.

محکم به در کوبیدم و گفتم : میخوام با مادرم تنها باشم ،از اینجا برید...راحتمون بذارید!

طرف ایستاده بود، سایه ی سنگینش را پشت در حس میکردم. در را با خشم باز کردم ، پسر مو تابدار بود.
گفتم : ما با هم همسایه ایم فقط ؛ درسته؟

گفت : نه...من اینجا دیگه زندگی نمیکنم.
اسمم محسنه، مهم نیست قبلا کی بودم. الان توی این خونه، هیچکس نیستم ... اومدم خداحافظی...یه مدت گم و گور شم تا اذیت نشی...یعنی نشید !

گفتم : صبر کنید...ما قبلا چه نسبتی با هم داشتیم ؟

مادرم ، سرش را بیرون آورد و گفت :مربیت بودن دخترم، مربی اسکیت!
و خیلی به ما لطف داشتن...

گفتم : شما فقط مربی من بودین؟
گفت :بله... و یه کم دوست...
چطور؟

گفتم: نگاهاتون یه جوریه...انگار میخواین یه چیزی بگین....

حافظه مو از دست دادم ، عقلمو که نه!

مادرم خواست چیزی بگوید، پسر جوان یا همان محسن ، گفت : نه خانم !...

خواهش میکنم....الان نه ! اذیت میشه...
بااجازه تون
و رفت...


بوی عطر خوبی در راهرو مانده بود ؛ شانه ام را بالا انداختم و وارد خانه شدم. در را از داخل قفل کردم ، نمیخواستم دیگر کسی مزاحممان شود. انگار بعد از سالها ؛ مادرم را یافته بودم...




#خواب_گل_سرخ
#قسمت_پنجاه_و_پنجم
#چیستا_یثربی

#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.

#کانال_قصه_چیستایثربی

https://t.me/joinchat/AAAAAD1J55v7lM2oraPEBA

#چیستایثربی_کانال_رسمی

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
دوستان ، مسابقه بنابه درخواست خودتان ؛ منتفی شد.
ممنون از لطفتان
تا اینجا ، پاسخ درستی نبود.

درود
#چیستایثربی_کانال_رسمی
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
Audio