Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی
@chista_yasrebi
همیشه کارناوال؛ برایم شوم بود!
اسمش را فقط شنیده بودم؛ امااسترس میگرفتم
آدمهایی در لباسهای عجیب و غریب!..آدمهایی که هم خودشان بودند؛ هم نبودند!
پشت این نقابها هر کسی میتوانستند باشند!
همیشه کارناوال؛ برایم شوم بود!
اسمش را فقط شنیده بودم؛ امااسترس میگرفتم
آدمهایی در لباسهای عجیب و غریب!..آدمهایی که هم خودشان بودند؛ هم نبودند!
پشت این نقابها هر کسی میتوانستند باشند!
Forwarded from چیستا_دو
@chista_yasrebi
@chista_2
بله..خیلی وحشتناکه....اما وحشتناکتر اینه که تو کمکم نکنی!....
#چیستایثربی
#خواب_گل_سرخ
#یکشنبه.قسمت21
@chista_2
بله..خیلی وحشتناکه....اما وحشتناکتر اینه که تو کمکم نکنی!....
#چیستایثربی
#خواب_گل_سرخ
#یکشنبه.قسمت21
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_بیست_و_یکم
#چیستایثربی
با نشستن محسن روی زمین؛ مطمین شدم اصلا زمان وقت تلف کردن نیست!
موضوع جدی بود!... محسن محکمتر از آن به نظر میرسید که بنشیند و سراسیمه باشد!
سریع کفشهایم را پوشیدم؛ به مینا گفتم مواظب عسل و مادر باشد!
درراه پله ؛ فقط یک کلمه گفتم :
من روی خون ؛ حساسم آقا محسن ؛ خاطره ی بد دارم...
نگاه عجیبی به من کرد؛... هزار حرف در نگاهش داشت ، اما چیزی نگفت!
حالا نگاهش دیگر؛ شبیه جنگجویان تاتار و مغول نبود ؛ شبیه رفیقی بود که میخواست چیزی را بگوید و نمیتواند.
انتهای شالم را گرفت و گفت: ببین! اوضاع وحشتناکه مانا ... نمیشد به جایی زنگ بزنم... مرسی که اومدی؛...
وحشتناکتر میشد اگه نمی آمدی!
لحنش مرا ترساند !
در خانه ی حامد راباز کرد؛ تقریبا تاریک بود.
فقط یک چراغ مهتابی کوچک روشن بود.
به زحمت نفس میکشیدم.
تمام صندلیها و وسایل واژگون شده بود؛... اتفاق بدی افتاده بود...
محسن گفت: پشت من بیا ! فقط خواهش میکنم کاری که ازت میخوام بکن!... بدون سوال!...
گفتم: حامد کجاست؟
ویلچر خالی حامد را دیدم، واژگون!
محسن گفت: خواسته خودشو تا دم حمام بکشه رو زمین؛ اما دم ویلچر افتاده؛ بردمش اون اتاق؛ بیهوشه!
گفتم: چرا؟... تو حمام چه خبره؟...
جوابش را حدس میزدم. گفت: ظاهرا ما که رفتیم ؛ دعواشون شده... سر چی! نمیدونم!
مریم خانم تو حمامه؛... من نمیتونم بیام...
لباس تنشه؛ خواستم کمک کنم؛ اما کار من نیست؛... رگشو زده!... بیمارستان یا دکتر لازمه....
گفتم: چی؟
من هم بی اختیار نشستم ...
گفتم : پس چرا به اورژانس زنگ نزدی؟
گفت: آقا حامد رو نگه میداشتن تا دلیل خودزنی معلوم شه ؛ این قانونه....
بعد حتما شوهر مریم میفهمه ... حامد هم که معروفه ! واویلا...همه ی ملت میفهمن..... شلوغ میشه ! هزار تا حرف در میارن...
زخم عمیق نیست ؛ فقط بدنش اسپاسم کرده؛ سنگین شده؛... داره از مچش خون میره؛...
گفتم: محسن! و کلمه ی آقا یادم رفت.
" من نمیتونم ببینم ! "
من ...دکتر ممنوع کرده!...
سه سال با کمک همسایه ها، برادرمو که رگشو زده بود ؛ با بدن سنگین شده، از پله ها پایین میکشیدم ...
تا ببریم بیمارستان!
من سه سال بار سنگین بلند کردم، که اونا مادرمو نخوان کلانتری!
چون موقع خودزنی ؛ فقط مادر توی خونه بود ...
محسن گفت: خب این مریم طفلی میمیره که!... الانم به تشنج افتاده...
پس باید به اورژانس زنگ بزنیم ؛ و جلوی شوهر مریم؛
این یعنی تمام!
گفتم: وایسا ! نفس عمیقی کشیدم؛... با دست و پای لرزان؛ لای در حمام را باز کردم.
کف زمین و چاهک پرازخون بود...
مریم با مانتو؛ کف زمین خیس؛ افتاده بود؛ حامد پتویی رویش انداخته بود که آن هم ؛ بخاطر لباسهایش ؛ خیس شده بود...
به سختی نفس میکشید و میلرزید.
گفتم: چیشده خدایا؟!
و همانجا بالا آوردم!... محسن آمد ... طفلی نمیدانست به کداممان برسد.
به من دستمال داد؛ گفت: کاری که میگم بکن!
این پارچه رو سفت ببند اینجای دستش ؛ که خون بیشتر نره! یه کم بالاتر...آره همینجا ! دستهایم میلرزید...حالا من هم خونی شده بودم!
محسن گفت :
به دکتر میگیم بخاطر افسردگی حضانت بچه ش بوده!...
اینجوری به حامد هم گیر نمیدن.
میگیم تو خونه؛ تنها بوده؛...
دکتر آشنا میخوایم...داری؟
یاد آخرین دکتر برادرم افتادم که از بقیه ؛ مهربانتر بود..... زنگ زدم، محسن؛ گفت: باید به مریم تنفس بدی!
گفتم: بلد نیستم!...
گفت: بیا جلو دختر!...از چی میترسی؟....جلوتر!...
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_بیست_و_یکم
#چیستایثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان؛ منوط به ذکر
#نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2
کانال رسمی
@chista_yasrebi
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
#قسمت_بیست_و_یکم
#چیستایثربی
با نشستن محسن روی زمین؛ مطمین شدم اصلا زمان وقت تلف کردن نیست!
موضوع جدی بود!... محسن محکمتر از آن به نظر میرسید که بنشیند و سراسیمه باشد!
سریع کفشهایم را پوشیدم؛ به مینا گفتم مواظب عسل و مادر باشد!
درراه پله ؛ فقط یک کلمه گفتم :
من روی خون ؛ حساسم آقا محسن ؛ خاطره ی بد دارم...
نگاه عجیبی به من کرد؛... هزار حرف در نگاهش داشت ، اما چیزی نگفت!
حالا نگاهش دیگر؛ شبیه جنگجویان تاتار و مغول نبود ؛ شبیه رفیقی بود که میخواست چیزی را بگوید و نمیتواند.
انتهای شالم را گرفت و گفت: ببین! اوضاع وحشتناکه مانا ... نمیشد به جایی زنگ بزنم... مرسی که اومدی؛...
وحشتناکتر میشد اگه نمی آمدی!
لحنش مرا ترساند !
در خانه ی حامد راباز کرد؛ تقریبا تاریک بود.
فقط یک چراغ مهتابی کوچک روشن بود.
به زحمت نفس میکشیدم.
تمام صندلیها و وسایل واژگون شده بود؛... اتفاق بدی افتاده بود...
محسن گفت: پشت من بیا ! فقط خواهش میکنم کاری که ازت میخوام بکن!... بدون سوال!...
گفتم: حامد کجاست؟
ویلچر خالی حامد را دیدم، واژگون!
محسن گفت: خواسته خودشو تا دم حمام بکشه رو زمین؛ اما دم ویلچر افتاده؛ بردمش اون اتاق؛ بیهوشه!
گفتم: چرا؟... تو حمام چه خبره؟...
جوابش را حدس میزدم. گفت: ظاهرا ما که رفتیم ؛ دعواشون شده... سر چی! نمیدونم!
مریم خانم تو حمامه؛... من نمیتونم بیام...
لباس تنشه؛ خواستم کمک کنم؛ اما کار من نیست؛... رگشو زده!... بیمارستان یا دکتر لازمه....
گفتم: چی؟
من هم بی اختیار نشستم ...
گفتم : پس چرا به اورژانس زنگ نزدی؟
گفت: آقا حامد رو نگه میداشتن تا دلیل خودزنی معلوم شه ؛ این قانونه....
بعد حتما شوهر مریم میفهمه ... حامد هم که معروفه ! واویلا...همه ی ملت میفهمن..... شلوغ میشه ! هزار تا حرف در میارن...
زخم عمیق نیست ؛ فقط بدنش اسپاسم کرده؛ سنگین شده؛... داره از مچش خون میره؛...
گفتم: محسن! و کلمه ی آقا یادم رفت.
" من نمیتونم ببینم ! "
من ...دکتر ممنوع کرده!...
سه سال با کمک همسایه ها، برادرمو که رگشو زده بود ؛ با بدن سنگین شده، از پله ها پایین میکشیدم ...
تا ببریم بیمارستان!
من سه سال بار سنگین بلند کردم، که اونا مادرمو نخوان کلانتری!
چون موقع خودزنی ؛ فقط مادر توی خونه بود ...
محسن گفت: خب این مریم طفلی میمیره که!... الانم به تشنج افتاده...
پس باید به اورژانس زنگ بزنیم ؛ و جلوی شوهر مریم؛
این یعنی تمام!
گفتم: وایسا ! نفس عمیقی کشیدم؛... با دست و پای لرزان؛ لای در حمام را باز کردم.
کف زمین و چاهک پرازخون بود...
مریم با مانتو؛ کف زمین خیس؛ افتاده بود؛ حامد پتویی رویش انداخته بود که آن هم ؛ بخاطر لباسهایش ؛ خیس شده بود...
به سختی نفس میکشید و میلرزید.
گفتم: چیشده خدایا؟!
و همانجا بالا آوردم!... محسن آمد ... طفلی نمیدانست به کداممان برسد.
به من دستمال داد؛ گفت: کاری که میگم بکن!
این پارچه رو سفت ببند اینجای دستش ؛ که خون بیشتر نره! یه کم بالاتر...آره همینجا ! دستهایم میلرزید...حالا من هم خونی شده بودم!
محسن گفت :
به دکتر میگیم بخاطر افسردگی حضانت بچه ش بوده!...
اینجوری به حامد هم گیر نمیدن.
میگیم تو خونه؛ تنها بوده؛...
دکتر آشنا میخوایم...داری؟
یاد آخرین دکتر برادرم افتادم که از بقیه ؛ مهربانتر بود..... زنگ زدم، محسن؛ گفت: باید به مریم تنفس بدی!
گفتم: بلد نیستم!...
گفت: بیا جلو دختر!...از چی میترسی؟....جلوتر!...
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_بیست_و_یکم
#چیستایثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان؛ منوط به ذکر
#نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2
کانال رسمی
@chista_yasrebi
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی
@chista_2
@chista_yasrebi
دارکوبها به دلم هجوم آورده اند...
اگر میتوانی فقط مترسک باش تا بروند!
میدانم مترسک بودن هم برای تو سخت است
فقط میخواهی بروی...
کاش واقعا مترسکی بودی و نمیرفتی!
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
دارکوبها به دلم هجوم آورده اند...
اگر میتوانی فقط مترسک باش تا بروند!
میدانم مترسک بودن هم برای تو سخت است
فقط میخواهی بروی...
کاش واقعا مترسکی بودی و نمیرفتی!
#چیستایثربی
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_بیست_و_دوم
#چیستا_یثربی
خود را به مبل نزدیکتر کردم ؛ تا ببینم چه میخواهد بگوید.
آهسته گفت : من برای این صدات کردم پایین ؛ که تو به بیمارستان زنگ بزنی یا اورژانس ؛ نه من!
حالا هم که دکتر داره میاد، من دیگه میرم ؛ بهتره من اینجا نباشم.
با تعجب گفتم وا !....
به وجود یه مرد احتیاجه، من و دکتر ؛ تنهایی ؛ چطوری آقا حامد رو جابه جا کنیم؟
تازه، آقا حامد تو رو آورد که کمکش باشی!...حالا برای چی میخوای بری؟
محسن دستش را میان موهای تاب خورده اش کرد و گفت : تو نمیدونی!...من همه چیزو به حامد نگفتم!
واقعیتش، یه عده دنبالمن...
شاید یه نفر، شایدم بیشتر، من اومدم اینجا پناه بگیرم تا نتونن پیدام کنن، چون آدرس اتاقمو دارن.
اما اگه کار بخواد به بیمارستان و پلیس برسه ؛ منم به عنوان شاهد باید بیام وسط ؛ چون من اول ؛ مریمو پیدا کردم!
باید دروغ بگم که مریم تنها بوده و...
اینم به جرمای من اضافه میشه.
گفتم : باور نمیکنم دلیلت این باشه!
تو بخاطر اما و اگر فرار نمیکنی!
گفت : آره! راستش حس میکنم...
ساکت شد.
گفتم : چی حس میکنی؟
گفت : دعواشون هر چی بوده ؛ عادی نبوده!
آدم تو دعوای عادی ؛ رگ دستشو
نمی زنه!
من بدحالترین آدما رو هم دیدم.
آدم طبیعی، خودش نمی تونه تیغ برداره ؛ این بلا را سر خودش بیاره ؛ حالا چه برای ترسوندن طرف مقابل ؛ یا تهدیدش ؛ هرچی که بوده ؛ موضوع خیلی مهم بوده،
خیلی جدی تر از چیزی که من و تو فکر می کنیم!
یا به من ربط داره یا به تو!
و من فکر می کنم به تو ربط داره!
آیفون زنگ زد.
گفتم : دکتر اومد!
گفت : ببین من باید برم ؛ یادت باشه ؛ تو مریمو پیدا کردی ؛ تنها بوده!
و بعد حامد رو که آوردن بالا، با دیدن اون، از حال رفته ؛ همین...
به طرف در رفت.
گفتم : دکتر می بینتت که!
گفت : میرم طبقه ی بالا ؛... پشت درشما ؛... وقتی دکتر اومد تو ؛ منم میرم.
گفتم : ترسو ! منو تنها میذاری؟ با عسل ؛ مینا ؛ مادر مریضم و این دو تا ؟ که معلوم نیست کی حالشون خوب بشه؟
برو! تو هم ؛ مثل بقیه برو !
گفت : نه!... من دوستت دارم...
لحظه ای سکوت شد!
گفتم : چی؟!... گفت : دوستت دارم و نمیخوام آویزون زندگیت باشم!
گفتم: چی میگی تو؟!...دو روز نیست منو میشناسی! خوبی؟!
به در تکیه داد ؛... گفت : برای دلی که بتپه ؛ دو روز مثل دو قرنه...این یه رازه ؛ بین من و تو !
حامد هنوز میتونه بچه دار شه ؛ اما شاید فردا دیگه نتونه ؛ اون میخواد تو رو بگیره ؛... هم محرم شین ؛ کمک دستش باشی ؛
هم شاید یه بچه ؛ برای مریم یادگار بذاره ؛ میدونی که عاشق همن!....هر دو ! هر چی میگه ؛ باور نکن !
اگه مریم شوهر نداشت ؛ شک نکن اونو میگرفت ؛ اما تا مراحل قانونی طلاق انجام شه ؛ تازه اگه شوهره ؛ طلاق بده ؛ برای حامد دیره!
خودم حرفاشو پای تلفن ؛ با دکترش شنیدم...
ببین ! دو روز ؛ دو سال یا دو هزارسال ؛ تو با بقیه که دیدم ؛ فرق داری.....باهمه ی آدما....
من دوستت دارم و میدونم تو هم ؛ حامد رو دوست داری ؛ کی نداره؟!....
جای من اینجا نیست!
نه الان که حامد توی این وضعه...
دکتر در زد.
محسن پشت در رفت ؛ دکتر با پرستارش آمده بود ؛ با کیف و سرم و تجهیزات...
حمام را نشانشان دادم و اتاق حامد را...
برگشتم ؛
محسن نبود ؛... عطری که میزد ؛ اما هنوز بود!
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_بیست_و_دوم
#چیستایثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2
کانال رسمی
@chista_yasrebi
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
#قسمت_بیست_و_دوم
#چیستا_یثربی
خود را به مبل نزدیکتر کردم ؛ تا ببینم چه میخواهد بگوید.
آهسته گفت : من برای این صدات کردم پایین ؛ که تو به بیمارستان زنگ بزنی یا اورژانس ؛ نه من!
حالا هم که دکتر داره میاد، من دیگه میرم ؛ بهتره من اینجا نباشم.
با تعجب گفتم وا !....
به وجود یه مرد احتیاجه، من و دکتر ؛ تنهایی ؛ چطوری آقا حامد رو جابه جا کنیم؟
تازه، آقا حامد تو رو آورد که کمکش باشی!...حالا برای چی میخوای بری؟
محسن دستش را میان موهای تاب خورده اش کرد و گفت : تو نمیدونی!...من همه چیزو به حامد نگفتم!
واقعیتش، یه عده دنبالمن...
شاید یه نفر، شایدم بیشتر، من اومدم اینجا پناه بگیرم تا نتونن پیدام کنن، چون آدرس اتاقمو دارن.
اما اگه کار بخواد به بیمارستان و پلیس برسه ؛ منم به عنوان شاهد باید بیام وسط ؛ چون من اول ؛ مریمو پیدا کردم!
باید دروغ بگم که مریم تنها بوده و...
اینم به جرمای من اضافه میشه.
گفتم : باور نمیکنم دلیلت این باشه!
تو بخاطر اما و اگر فرار نمیکنی!
گفت : آره! راستش حس میکنم...
ساکت شد.
گفتم : چی حس میکنی؟
گفت : دعواشون هر چی بوده ؛ عادی نبوده!
آدم تو دعوای عادی ؛ رگ دستشو
نمی زنه!
من بدحالترین آدما رو هم دیدم.
آدم طبیعی، خودش نمی تونه تیغ برداره ؛ این بلا را سر خودش بیاره ؛ حالا چه برای ترسوندن طرف مقابل ؛ یا تهدیدش ؛ هرچی که بوده ؛ موضوع خیلی مهم بوده،
خیلی جدی تر از چیزی که من و تو فکر می کنیم!
یا به من ربط داره یا به تو!
و من فکر می کنم به تو ربط داره!
آیفون زنگ زد.
گفتم : دکتر اومد!
گفت : ببین من باید برم ؛ یادت باشه ؛ تو مریمو پیدا کردی ؛ تنها بوده!
و بعد حامد رو که آوردن بالا، با دیدن اون، از حال رفته ؛ همین...
به طرف در رفت.
گفتم : دکتر می بینتت که!
گفت : میرم طبقه ی بالا ؛... پشت درشما ؛... وقتی دکتر اومد تو ؛ منم میرم.
گفتم : ترسو ! منو تنها میذاری؟ با عسل ؛ مینا ؛ مادر مریضم و این دو تا ؟ که معلوم نیست کی حالشون خوب بشه؟
برو! تو هم ؛ مثل بقیه برو !
گفت : نه!... من دوستت دارم...
لحظه ای سکوت شد!
گفتم : چی؟!... گفت : دوستت دارم و نمیخوام آویزون زندگیت باشم!
گفتم: چی میگی تو؟!...دو روز نیست منو میشناسی! خوبی؟!
به در تکیه داد ؛... گفت : برای دلی که بتپه ؛ دو روز مثل دو قرنه...این یه رازه ؛ بین من و تو !
حامد هنوز میتونه بچه دار شه ؛ اما شاید فردا دیگه نتونه ؛ اون میخواد تو رو بگیره ؛... هم محرم شین ؛ کمک دستش باشی ؛
هم شاید یه بچه ؛ برای مریم یادگار بذاره ؛ میدونی که عاشق همن!....هر دو ! هر چی میگه ؛ باور نکن !
اگه مریم شوهر نداشت ؛ شک نکن اونو میگرفت ؛ اما تا مراحل قانونی طلاق انجام شه ؛ تازه اگه شوهره ؛ طلاق بده ؛ برای حامد دیره!
خودم حرفاشو پای تلفن ؛ با دکترش شنیدم...
ببین ! دو روز ؛ دو سال یا دو هزارسال ؛ تو با بقیه که دیدم ؛ فرق داری.....باهمه ی آدما....
من دوستت دارم و میدونم تو هم ؛ حامد رو دوست داری ؛ کی نداره؟!....
جای من اینجا نیست!
نه الان که حامد توی این وضعه...
دکتر در زد.
محسن پشت در رفت ؛ دکتر با پرستارش آمده بود ؛ با کیف و سرم و تجهیزات...
حمام را نشانشان دادم و اتاق حامد را...
برگشتم ؛
محسن نبود ؛... عطری که میزد ؛ اما هنوز بود!
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_بیست_و_دوم
#چیستایثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2
کانال رسمی
@chista_yasrebi
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی
Chista Yasrebi:
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_بیست_و_سوم
#چیستا_یثربی
روزهای بعد مثل باد گذشت ، مثل شن در طوفان ، مثل خواب زمستان...
تا چند روز آنچنان داغ ماجرا بودم که متوجه غیبت محسن نشدم ؛...
فقط یک چمدان با خودش برده بود ؛...
حامد میگفت ؛ فقط چند دست لباس ؛ کفش اسکیت و چند آلبوم عکس ؛ بقیه وسایلش هنوز آنجا بود.
حامد زود به حال عادی برگشت ؛ اما مریم افسرده بود.
مچ دست چپش را بسته بودند ، عسل را در خانه میدید ؛ اما لبخند نمیزد ؛...
فقط موهای دخترش را مدام نوازش میکرد و میگفت :
هیچوقت عاشق نشو !
هیچوقت عاشق نشو...
و عسل که متوجه منظور مادرش نمیشد ، کنار من و مینا و حامد ؛ روزهای خوبی را میگذراند.
مینا بیشتر در خانه بود ؛...
آشپزی میکرد ؛ درس میخواند ، حالا دیگر مادرش هم میدانست که مینا قرار است مدتی پیش من بماند.
اصلا ناراحت نشد !
حالا میتوانست نفس راحتی بکشد ؛...
هیچوقت رابطه آن مادر و دختر را خوب ندیدم ؛
ولی حس میکردم مینا در خانه ی من ؛ به آرامشی رسیده که هرگز نداشته !
گاهی فرید ؛ عقبش میامد و بیرون میرفتند ؛...
پارکی ؛ کافه ای...
اما دیگر هرگز به آن خانه ی لعنتی ، یعنی "کارناوال " نرفتند ؛
خودش که اینطور میگفت و رفتارش بعد از رگ زدن مریم ؛ نشان میداد که آرامتر شده است.
او هم ، از وقتی مریم قوی را ؛ در آن حال دیده بود مثل من ؛ شوکه بود !
ما انتظار هر اتفاقی را داشتیم ؛ جز اینکه مریم بشکند ؛... یا ضعیف جلوه کند !
روزها مثل برق و باد گذشت ، دیگر به نبودن محسن طوری عادت کرده بودم که فکر میکردم حضورش ؛ یک خواب بوده است ؛...
مثل اینکه آدم ؛ خواب یک روز بهاری را ، در زمستان ببیند... بلند شود و ببیند برف می بارد !
او یک روز بهاری کوتاه ؛ در زندگی همه ی ما بود که رفته بود و حتی دنبال وسایلش نیامده بود !
اگر واقعا مرا دوست داشت برمیگشت ؛ پس حسش واقعی نبود !
حسی آنی و کوتاه مدت.....
نمیدانم چند روز یا چند هفته گذشت که مریم به حالت طبیعی برگشت ، هیچوقت راجع به آن ماجرا ؛ حرفی نزدیم.
داشتم خانه شان را مرتب میکردم ، که یکی از عکس های محسن را پشت کمد پیدا کردم...
همان عکسی که مسخره کرده بودم !
عکسی که پدرش ، سوار دوچرخه اش کرده بود ؛ و او ؛ رنگ پریده و ترسیده !...انگار قرار بود به کره ی ماه عازمش کنند!
دلم برایش تنگ شد !
با خودم گفتم : خب دیگه لابد ؛ یا رفته یا مرده !
اما من که نمردم !...
ساعتی بعد زمین اسکیت پارک بودم !
پاهایم میلرزید ؛ آمادگی دیدنش را نداشتم و نمیدانم چرا به پارک آمده بودم!
در زمین پارک ؛ همه ی مربی ها مشغول کار بودند ،... اما از موهای مواج و بلند و آن عطر جادویی ؛ خبری نبود !
انگار مغول ها به دیاری دیگر ؛ کوچ کرده بودند ؛...
ناامید برگشتم که بروم ؛ ناگهان از پشت میکروفن ؛ صدایی شنیدم...
محسن ؛ تینا !
با دختر نوجوانی ؛ وارد پیست شد ؛...
ایستادم و مطمئن شدم که مرا دیده ، چون او هم ایستاد ؛...
دختر را رها کرد ؛ به سمت نرده ها آمد در واقع انگار ؛ با کفشهای اسکیتش ؛ پرواز کرد !...
مانا ؛... تو اینجا چیکار میکنی ؟
گفتم : سلام ؛...
آمدم اسکیت یاد بگیرم ؛... اجازه هست استاد ؟!
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_بیست_و_سوم
#چیستایثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2
کانال رسمی
@chista_yasrebi
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_بیست_و_سوم
#چیستا_یثربی
روزهای بعد مثل باد گذشت ، مثل شن در طوفان ، مثل خواب زمستان...
تا چند روز آنچنان داغ ماجرا بودم که متوجه غیبت محسن نشدم ؛...
فقط یک چمدان با خودش برده بود ؛...
حامد میگفت ؛ فقط چند دست لباس ؛ کفش اسکیت و چند آلبوم عکس ؛ بقیه وسایلش هنوز آنجا بود.
حامد زود به حال عادی برگشت ؛ اما مریم افسرده بود.
مچ دست چپش را بسته بودند ، عسل را در خانه میدید ؛ اما لبخند نمیزد ؛...
فقط موهای دخترش را مدام نوازش میکرد و میگفت :
هیچوقت عاشق نشو !
هیچوقت عاشق نشو...
و عسل که متوجه منظور مادرش نمیشد ، کنار من و مینا و حامد ؛ روزهای خوبی را میگذراند.
مینا بیشتر در خانه بود ؛...
آشپزی میکرد ؛ درس میخواند ، حالا دیگر مادرش هم میدانست که مینا قرار است مدتی پیش من بماند.
اصلا ناراحت نشد !
حالا میتوانست نفس راحتی بکشد ؛...
هیچوقت رابطه آن مادر و دختر را خوب ندیدم ؛
ولی حس میکردم مینا در خانه ی من ؛ به آرامشی رسیده که هرگز نداشته !
گاهی فرید ؛ عقبش میامد و بیرون میرفتند ؛...
پارکی ؛ کافه ای...
اما دیگر هرگز به آن خانه ی لعنتی ، یعنی "کارناوال " نرفتند ؛
خودش که اینطور میگفت و رفتارش بعد از رگ زدن مریم ؛ نشان میداد که آرامتر شده است.
او هم ، از وقتی مریم قوی را ؛ در آن حال دیده بود مثل من ؛ شوکه بود !
ما انتظار هر اتفاقی را داشتیم ؛ جز اینکه مریم بشکند ؛... یا ضعیف جلوه کند !
روزها مثل برق و باد گذشت ، دیگر به نبودن محسن طوری عادت کرده بودم که فکر میکردم حضورش ؛ یک خواب بوده است ؛...
مثل اینکه آدم ؛ خواب یک روز بهاری را ، در زمستان ببیند... بلند شود و ببیند برف می بارد !
او یک روز بهاری کوتاه ؛ در زندگی همه ی ما بود که رفته بود و حتی دنبال وسایلش نیامده بود !
اگر واقعا مرا دوست داشت برمیگشت ؛ پس حسش واقعی نبود !
حسی آنی و کوتاه مدت.....
نمیدانم چند روز یا چند هفته گذشت که مریم به حالت طبیعی برگشت ، هیچوقت راجع به آن ماجرا ؛ حرفی نزدیم.
داشتم خانه شان را مرتب میکردم ، که یکی از عکس های محسن را پشت کمد پیدا کردم...
همان عکسی که مسخره کرده بودم !
عکسی که پدرش ، سوار دوچرخه اش کرده بود ؛ و او ؛ رنگ پریده و ترسیده !...انگار قرار بود به کره ی ماه عازمش کنند!
دلم برایش تنگ شد !
با خودم گفتم : خب دیگه لابد ؛ یا رفته یا مرده !
اما من که نمردم !...
ساعتی بعد زمین اسکیت پارک بودم !
پاهایم میلرزید ؛ آمادگی دیدنش را نداشتم و نمیدانم چرا به پارک آمده بودم!
در زمین پارک ؛ همه ی مربی ها مشغول کار بودند ،... اما از موهای مواج و بلند و آن عطر جادویی ؛ خبری نبود !
انگار مغول ها به دیاری دیگر ؛ کوچ کرده بودند ؛...
ناامید برگشتم که بروم ؛ ناگهان از پشت میکروفن ؛ صدایی شنیدم...
محسن ؛ تینا !
با دختر نوجوانی ؛ وارد پیست شد ؛...
ایستادم و مطمئن شدم که مرا دیده ، چون او هم ایستاد ؛...
دختر را رها کرد ؛ به سمت نرده ها آمد در واقع انگار ؛ با کفشهای اسکیتش ؛ پرواز کرد !...
مانا ؛... تو اینجا چیکار میکنی ؟
گفتم : سلام ؛...
آمدم اسکیت یاد بگیرم ؛... اجازه هست استاد ؟!
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_بیست_و_سوم
#چیستایثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2
کانال رسمی
@chista_yasrebi
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی
@chista_yasrebi
من کاری را نیمه رها نمیکنم....
مرد نیستی اگر ابراز عشق کنی و ناپدید شوی! من زنم...ببین تو قویتری یا من؟
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_24
امروز
من کاری را نیمه رها نمیکنم....
مرد نیستی اگر ابراز عشق کنی و ناپدید شوی! من زنم...ببین تو قویتری یا من؟
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_24
امروز
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی
@chista_yasrebi
دیگه از زمین خوردن نمی ترسیدم.....
#خواب_گل_سرخ
#قسمت24
#هم_اکنون
عکس تزیینی و خارجیست.
اینستاگرام رسمی
#چیستایثربی
آدرس:
Yasrebi_chista/instagram
دیگه از زمین خوردن نمی ترسیدم.....
#خواب_گل_سرخ
#قسمت24
#هم_اکنون
عکس تزیینی و خارجیست.
اینستاگرام رسمی
#چیستایثربی
آدرس:
Yasrebi_chista/instagram
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_بیست_و_چهارم
#چیستایثربی
واقعا می خواستم اسکیت یاد بگیرم ؟!
بله میخواستم !
من باید بهترین اسکیت باز زن ایران شوم ؛ اصلا می خواهم مربی اسکیت زنان شوم !
هرکاری را شروع می کنم ؛ سعی می کنم با موفقیت تمام کنم ؛ و حالا اسکیت ؛ انتخاب خودم بود.
در دانشگاه ؛ جزو بهترین ها بودم ؛ چرا نتوانم اسکیت یاد بگیرم ؟
چرا اگر محسن می تواند روی یک پا بایستد و با پای دیگر ؛ چرخ بزند ؛ من نتوانم ؟
از نظر هوشی ؛ از او کمتر نیستم ؛ از نظر جسمی هم ؛ خودم را می رسانم.
تو مانا...
بهترین مربی اسکیت زنان می شوی !...
و این را به محسن ثابت می کنی که آدم هر کاری را بخواهد ؛ می تواند انجام دهد ؛... به شرط اینکه واقعا بخواهد !
این یک جنگ بود ، رقابت نبود ؛...
من برای اثبات خودم ؛ باید می جنگیدم...
منی که حتی از کفش اسکیت می ترسیدم ! این بار دیگر اگر زمین می خوردم ؛ بلند می شدم و محسن فهمید!
خیلی زود ؛ از همان ورود من به پیست ؛ از نترسیدن من ؛... از شجاعت و سرسختی من !
مربی های دیگر ؛ با تعجب نگاهم می کردند...
می گفتند : دفعه ی اولی هستی ؟
می گفتم : اول و نصفی !
و محسن توضیحی نمی داد ؛...
هیچکدام یادشان نبود که من همان مجروح
جلسه ی اول بودم...
همان دختر ترسیده ای که تیزی کفش اسکیت ، پایش را برید !
به پای بچه های کوچک ؛ که تند و تند چرخ می زدند ، نگاه کردم و سعی می کردم از آنها عقب نیفتم.
محسن گفت : تند نرو !... زمین می خوری...
گفتم : دیگه از زمین خوردن نمیترسم !
فوقش یه کم درد داره ؛ بلند می شم !...
بخوام بترسم که اسکیت یاد نمی گیرم !...
محسن گفت : چه عجله اییه که سرعت گرفتی ؟!
قدم به قدم ؛ من اینجوری یادت نمیدما !
صدایش را نمی شنیدم...
دستم را به نرده گرفته بودم ؛ و تند تند جلو می رفتم.
داد زد : اگه راست میگی ؛ دستت رو از نرده ها ول کن !
هنوز زود بود ؛ می دانستم زمین می خورم ؛...
اما گفتم : یا حالا یا هیچ وقت !...
محسن ترسید و به من ؛ ابراز علاقه ی نصفه نیمه ای کرد ؛ و غیب شد !
حتی منتظر جواب من نماند !
من که مثل او ؛ ترسو نیستم !... پس دستم را از نرده ؛ رها می کنم !
می دانستم زمین می خورم ؛ اما ؛ حالا وقتش بود !...
دستم را از نرده رها کردم ...
حفظ تعادل ؛ واقعا دشوار شد ؛ اما
می دانستم که آمادگی همه چیز را دارم ،...
حتی تمسخر مردم را...
همین کمکم کرد ؛ همین آمادگی همه چیز داشتن....
دو بار بد جور زمین خوردم...
یکی از مربی ها ؛ آستینم را گرفت و کمک کرد که بلند شوم ؛...
گفت : پاهاتو با فاصله بذار ؛ قدم هاتو درشت بردار !
محسن داد زد :
حرف منو گوش نمیده ! اصلا می بینید کنار مربیش باشه ؟!
خودش را به من رساند ؛ آستینم را با خشونت گرفت...اسیر می گرفت !
و گفت : با هم میریم !
شاگرد ؛ باید با مربیش باشه !... درست نیست مربی های دیگه یادش بدن !
و عمدی سرعتش را تند کرد !
فکر کردم : خب پس اینطوریه ؟!
می خواد رو کم کنه ؟!....
پا به پایش رفتم...
چند بار دیگر سر خوردم ؛...زمین خوردم ؛... بلند شدم ؛ کم نیاوردم !
اگر باید بجنگیم ؛ من هستم !... تا آخرش !
ایران از دشمنانش نترسید !...هرگز نترسید!
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_بیست_و_چهارم
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2
کانال رسمی
@chista_yasrebi
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
#قسمت_بیست_و_چهارم
#چیستایثربی
واقعا می خواستم اسکیت یاد بگیرم ؟!
بله میخواستم !
من باید بهترین اسکیت باز زن ایران شوم ؛ اصلا می خواهم مربی اسکیت زنان شوم !
هرکاری را شروع می کنم ؛ سعی می کنم با موفقیت تمام کنم ؛ و حالا اسکیت ؛ انتخاب خودم بود.
در دانشگاه ؛ جزو بهترین ها بودم ؛ چرا نتوانم اسکیت یاد بگیرم ؟
چرا اگر محسن می تواند روی یک پا بایستد و با پای دیگر ؛ چرخ بزند ؛ من نتوانم ؟
از نظر هوشی ؛ از او کمتر نیستم ؛ از نظر جسمی هم ؛ خودم را می رسانم.
تو مانا...
بهترین مربی اسکیت زنان می شوی !...
و این را به محسن ثابت می کنی که آدم هر کاری را بخواهد ؛ می تواند انجام دهد ؛... به شرط اینکه واقعا بخواهد !
این یک جنگ بود ، رقابت نبود ؛...
من برای اثبات خودم ؛ باید می جنگیدم...
منی که حتی از کفش اسکیت می ترسیدم ! این بار دیگر اگر زمین می خوردم ؛ بلند می شدم و محسن فهمید!
خیلی زود ؛ از همان ورود من به پیست ؛ از نترسیدن من ؛... از شجاعت و سرسختی من !
مربی های دیگر ؛ با تعجب نگاهم می کردند...
می گفتند : دفعه ی اولی هستی ؟
می گفتم : اول و نصفی !
و محسن توضیحی نمی داد ؛...
هیچکدام یادشان نبود که من همان مجروح
جلسه ی اول بودم...
همان دختر ترسیده ای که تیزی کفش اسکیت ، پایش را برید !
به پای بچه های کوچک ؛ که تند و تند چرخ می زدند ، نگاه کردم و سعی می کردم از آنها عقب نیفتم.
محسن گفت : تند نرو !... زمین می خوری...
گفتم : دیگه از زمین خوردن نمیترسم !
فوقش یه کم درد داره ؛ بلند می شم !...
بخوام بترسم که اسکیت یاد نمی گیرم !...
محسن گفت : چه عجله اییه که سرعت گرفتی ؟!
قدم به قدم ؛ من اینجوری یادت نمیدما !
صدایش را نمی شنیدم...
دستم را به نرده گرفته بودم ؛ و تند تند جلو می رفتم.
داد زد : اگه راست میگی ؛ دستت رو از نرده ها ول کن !
هنوز زود بود ؛ می دانستم زمین می خورم ؛...
اما گفتم : یا حالا یا هیچ وقت !...
محسن ترسید و به من ؛ ابراز علاقه ی نصفه نیمه ای کرد ؛ و غیب شد !
حتی منتظر جواب من نماند !
من که مثل او ؛ ترسو نیستم !... پس دستم را از نرده ؛ رها می کنم !
می دانستم زمین می خورم ؛ اما ؛ حالا وقتش بود !...
دستم را از نرده رها کردم ...
حفظ تعادل ؛ واقعا دشوار شد ؛ اما
می دانستم که آمادگی همه چیز را دارم ،...
حتی تمسخر مردم را...
همین کمکم کرد ؛ همین آمادگی همه چیز داشتن....
دو بار بد جور زمین خوردم...
یکی از مربی ها ؛ آستینم را گرفت و کمک کرد که بلند شوم ؛...
گفت : پاهاتو با فاصله بذار ؛ قدم هاتو درشت بردار !
محسن داد زد :
حرف منو گوش نمیده ! اصلا می بینید کنار مربیش باشه ؟!
خودش را به من رساند ؛ آستینم را با خشونت گرفت...اسیر می گرفت !
و گفت : با هم میریم !
شاگرد ؛ باید با مربیش باشه !... درست نیست مربی های دیگه یادش بدن !
و عمدی سرعتش را تند کرد !
فکر کردم : خب پس اینطوریه ؟!
می خواد رو کم کنه ؟!....
پا به پایش رفتم...
چند بار دیگر سر خوردم ؛...زمین خوردم ؛... بلند شدم ؛ کم نیاوردم !
اگر باید بجنگیم ؛ من هستم !... تا آخرش !
ایران از دشمنانش نترسید !...هرگز نترسید!
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_بیست_و_چهارم
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2
کانال رسمی
@chista_yasrebi
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_بیست_و_پنجم
#چیستایثربی
محسن درک نمی کرد ؛... هر چقدر بیشتر زمین میخوردم ، مصمم تر بلند میشدم ، و او ؛ بیشتر ؛ با تعجب نگاهم می کرد !
چرخ زد و برگشت !... من هم با او چرخیدم.
گفت : چرخو از کجا یاد گرفتی ؟
من هنوز بهت یاد ندادم !
گفتم : مثل نفس کشیدنه !
خودش اومد !
تو چرخیدی ؛ منم حرکت تو رو تقلید کردم !
گفت : ممکن نیست !
دروغ نگو مانا ؛ کی بهت یاد داده ؟
گفتم : حرف زدن رو چی ؟
کسی به تو یاد داده بود ؟
اومدی یه حرفای نصفه نیمه زدی ؛ رفتی !
یه چیزایی که فکر هر کسی رو درگیر میکنه !
یا نگو ؛ یا اونقدر مرد باش که تا آخرش وایسا و بگو منظورت چی بوده ؟!
کسی به تو گفته بود ؛ بیای ذهن منو درگیر کنی ؟...
که مثلا نمیخوای آویزون زندگی من شی ؟...
ولی دوستم داری !...
پس لازمه بدونی !...
ببین! من نه زندگی خاصی دارم که کسی آویزونش شه !... نه عاشق کسی هستم ؛ نه میخوام باشم ! یا کسی عاشقم شه !
میدونی چیه ؟
میخوام معلم اسکیت شم !... اصلا کار دومم شه...!
شایدم تو مسابقات اسکیت شرکت کردم ؛...
ایران ؛ جهان !... چرا که نه ؟! کی میدونه؟
...شاید هم ، برنده ی مدال طلام شدم....
اولین بانوی اسکیت باز قهرمان ایران!
هر چیزی رو با تمام وجود بخوای ؛ میشه....
طوری نگاهم میکرد که انگار میخواست چیزی بگوید ؛ اما جلوی خودش را میگرفت...
آستینم را از دستش رها کردم ، به پای بچه ها نگاه کردم ؛...
همه کم سن ؛ اما راحت و بیخیال ؛ به سرعت ؛ حرکت می کردند...
سعی کردم مدل آنها قدم بردارم ؛ و ناگهان دیدم واقعا دارم اسکیت می کنم !
بدون اینکه دستم به نرده ها باشد ؛ یا تعادلم را از دست بدهم !
سه مربی دیگر برایم کف زدند ،...
محسن جزوشان نبود !
مثل فرمانده ی مغولی شکست خورده در جنگ ؛ وسط زمین ، تنها ایستاده بود !
باد ؛ موهایش را روی چشمانش ریخت ؛ موهایش را از چشمانش کنار نزد ؛...
با تعجب ؛ محو من بود !
وقتی به خانه رسیدم ؛ عسل گفت :
مامانم از عصری داره بهت زنگ میزنه !
گفتم : گوشیم ؛ تو کیفم بود ؛ نشنیدم !...
چیشده ؟
گفت : نمیدونم... پایینه !
حامد در را بازکرد ؛ مثل همیشه مهربان و سر به زیر.... انگار دلش نمی خواست چیزی بگوید که ناراحت شوم !
وارد شدم ؛ مریم داشت شام می پخت.
بوی عطر دلمه ؛ خانه را پرکرده بود !
تا مرا دید ، گفت :
خدا رو شکر ! کجا بودی ؟!... کارت داشتم ؛...
ببین عزیزم ، یه چیزی می خوام ازت بپرسم راستشو بگو !
تو از حامد خوشت میاد ؟
نه به چشم یه قهرمان ؛ به چشم ...مثلا یه شوهر؟!
صدای قلبم را میشنیدم ؛
حامد ؛ بیرون گوش می کرد.
گفتم : آخه این چه سوالیه مریم جان ؟ یه دفعه؟
الان فقط یه ماهه که ما ، همو می شناسیم.
نه ؛... معلومه که نه !
مریم گفت : دل آدم ؛ گاهی ؛ یه دقیقه هم براش کافیه ! چه برسه به یه ماه....
گفتم : من ایشونو ، مثل یه برادر بزرگتر دوست دارم ؛ چیزی که کمبودشو دارم ؛... چطور؟
گفت : میتونی به خاطرش ؛ یه کار سخت انجام بدی ؟!
گفتم : تا چی باشه ؟
گفت : من بهش نامحرمم ؛ این شاگرد لبنیاتی هم ، که این روزا کمک می کرد ؛ برگشته شهرش.
ترسیدم !...
ترسیدم چیزی از من بخواهد که
نمی توانستم ! یا نمی خواستم انجام دهم....
رنگش پریده بود ؛...
گفت : امشب مهمون داریم ، باید بیای پایین ؛ پیش شوهر من !
تنهایی باهاش حرف بزن ! خواهش
می کنم....
تو دختر عاقلی هستی ؛ بگو برگشت من دیگه ممکن نیست ؛ طلاق ضروریه !
مساله ی لحظه هاست. لحظه ها و دقیقه ها...من و حامد وقت زیادی نداریم ؛ که توی دادگاهها تلف کنیم ؛ به طلاق رضایت بده و تمام!...
جز عسل ؛ چیزی ازش نمی خوام !
همه ی حقوقمو ، بش میبخشم ....
گفتم : مریم جان ؛ شوهر شما که منو نمیشناسه ؛ درست نیست ! نمیگه این آدم کیه ؛ وسط دعوای ما ؟
گفت : خوبم میشناستت ! تازه به حامد گفته....
آخه تصادفی فهمیده تو هم همسایه ی مایی!
.
گفته ؛ بهترین شاگردشی !
استاد متون کلاسیک !
گفتم : یعنی چی؟ دکتر توکلی ؟!....
مگه ممکنه ؟...
دکتر توکلی مهربون ؛ شوهر شماست؟!....
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_بیست_و_پنجم
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2
کانال رسمی
@chista_yasrebi
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
#قسمت_بیست_و_پنجم
#چیستایثربی
محسن درک نمی کرد ؛... هر چقدر بیشتر زمین میخوردم ، مصمم تر بلند میشدم ، و او ؛ بیشتر ؛ با تعجب نگاهم می کرد !
چرخ زد و برگشت !... من هم با او چرخیدم.
گفت : چرخو از کجا یاد گرفتی ؟
من هنوز بهت یاد ندادم !
گفتم : مثل نفس کشیدنه !
خودش اومد !
تو چرخیدی ؛ منم حرکت تو رو تقلید کردم !
گفت : ممکن نیست !
دروغ نگو مانا ؛ کی بهت یاد داده ؟
گفتم : حرف زدن رو چی ؟
کسی به تو یاد داده بود ؟
اومدی یه حرفای نصفه نیمه زدی ؛ رفتی !
یه چیزایی که فکر هر کسی رو درگیر میکنه !
یا نگو ؛ یا اونقدر مرد باش که تا آخرش وایسا و بگو منظورت چی بوده ؟!
کسی به تو گفته بود ؛ بیای ذهن منو درگیر کنی ؟...
که مثلا نمیخوای آویزون زندگی من شی ؟...
ولی دوستم داری !...
پس لازمه بدونی !...
ببین! من نه زندگی خاصی دارم که کسی آویزونش شه !... نه عاشق کسی هستم ؛ نه میخوام باشم ! یا کسی عاشقم شه !
میدونی چیه ؟
میخوام معلم اسکیت شم !... اصلا کار دومم شه...!
شایدم تو مسابقات اسکیت شرکت کردم ؛...
ایران ؛ جهان !... چرا که نه ؟! کی میدونه؟
...شاید هم ، برنده ی مدال طلام شدم....
اولین بانوی اسکیت باز قهرمان ایران!
هر چیزی رو با تمام وجود بخوای ؛ میشه....
طوری نگاهم میکرد که انگار میخواست چیزی بگوید ؛ اما جلوی خودش را میگرفت...
آستینم را از دستش رها کردم ، به پای بچه ها نگاه کردم ؛...
همه کم سن ؛ اما راحت و بیخیال ؛ به سرعت ؛ حرکت می کردند...
سعی کردم مدل آنها قدم بردارم ؛ و ناگهان دیدم واقعا دارم اسکیت می کنم !
بدون اینکه دستم به نرده ها باشد ؛ یا تعادلم را از دست بدهم !
سه مربی دیگر برایم کف زدند ،...
محسن جزوشان نبود !
مثل فرمانده ی مغولی شکست خورده در جنگ ؛ وسط زمین ، تنها ایستاده بود !
باد ؛ موهایش را روی چشمانش ریخت ؛ موهایش را از چشمانش کنار نزد ؛...
با تعجب ؛ محو من بود !
وقتی به خانه رسیدم ؛ عسل گفت :
مامانم از عصری داره بهت زنگ میزنه !
گفتم : گوشیم ؛ تو کیفم بود ؛ نشنیدم !...
چیشده ؟
گفت : نمیدونم... پایینه !
حامد در را بازکرد ؛ مثل همیشه مهربان و سر به زیر.... انگار دلش نمی خواست چیزی بگوید که ناراحت شوم !
وارد شدم ؛ مریم داشت شام می پخت.
بوی عطر دلمه ؛ خانه را پرکرده بود !
تا مرا دید ، گفت :
خدا رو شکر ! کجا بودی ؟!... کارت داشتم ؛...
ببین عزیزم ، یه چیزی می خوام ازت بپرسم راستشو بگو !
تو از حامد خوشت میاد ؟
نه به چشم یه قهرمان ؛ به چشم ...مثلا یه شوهر؟!
صدای قلبم را میشنیدم ؛
حامد ؛ بیرون گوش می کرد.
گفتم : آخه این چه سوالیه مریم جان ؟ یه دفعه؟
الان فقط یه ماهه که ما ، همو می شناسیم.
نه ؛... معلومه که نه !
مریم گفت : دل آدم ؛ گاهی ؛ یه دقیقه هم براش کافیه ! چه برسه به یه ماه....
گفتم : من ایشونو ، مثل یه برادر بزرگتر دوست دارم ؛ چیزی که کمبودشو دارم ؛... چطور؟
گفت : میتونی به خاطرش ؛ یه کار سخت انجام بدی ؟!
گفتم : تا چی باشه ؟
گفت : من بهش نامحرمم ؛ این شاگرد لبنیاتی هم ، که این روزا کمک می کرد ؛ برگشته شهرش.
ترسیدم !...
ترسیدم چیزی از من بخواهد که
نمی توانستم ! یا نمی خواستم انجام دهم....
رنگش پریده بود ؛...
گفت : امشب مهمون داریم ، باید بیای پایین ؛ پیش شوهر من !
تنهایی باهاش حرف بزن ! خواهش
می کنم....
تو دختر عاقلی هستی ؛ بگو برگشت من دیگه ممکن نیست ؛ طلاق ضروریه !
مساله ی لحظه هاست. لحظه ها و دقیقه ها...من و حامد وقت زیادی نداریم ؛ که توی دادگاهها تلف کنیم ؛ به طلاق رضایت بده و تمام!...
جز عسل ؛ چیزی ازش نمی خوام !
همه ی حقوقمو ، بش میبخشم ....
گفتم : مریم جان ؛ شوهر شما که منو نمیشناسه ؛ درست نیست ! نمیگه این آدم کیه ؛ وسط دعوای ما ؟
گفت : خوبم میشناستت ! تازه به حامد گفته....
آخه تصادفی فهمیده تو هم همسایه ی مایی!
.
گفته ؛ بهترین شاگردشی !
استاد متون کلاسیک !
گفتم : یعنی چی؟ دکتر توکلی ؟!....
مگه ممکنه ؟...
دکتر توکلی مهربون ؛ شوهر شماست؟!....
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_بیست_و_پنجم
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2
کانال رسمی
@chista_yasrebi
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ