Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#پستچی
#پستچی_دو
#جلد_دوم_پستچی
#کانال_خصوصی
ادمین کانال خصوصی پستچی
@ccch999
امروز پستچی دوتمام میشود
قصه در کانال میماند
#پستچی_دو
#جلد_دوم_پستچی
#کانال_خصوصی
ادمین کانال خصوصی پستچی
@ccch999
امروز پستچی دوتمام میشود
قصه در کانال میماند
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#پستچی
#جلد_دوم_پستچی
تمام شد
دو برابر جلد اول است
از لحاظ حجم
اخرینپستش در یک پیج اینستاگرام من آمده است
ادمین کانال پستچی/ جلددوم
@ccch999
اصل کتاب پستچی را #نشر_قطره
چاپ کرده
سایت فیدیبو هم کاملش را دارد.
نوین کتاب گویا صوتی اش را دارد
و در کتابفروشیهای معتبر موجود است.
اما پستچی ، جلددوم را هیچکس جز من ندارد و قرار نیست فعلا ایران چاپ شود.
فقط کانال خصوصی
حق کپی ممنوع است و پیگرد قانونی دارد
ادمین کانال خصوصی
@ccch999
#جلد_دوم_پستچی
تمام شد
دو برابر جلد اول است
از لحاظ حجم
اخرینپستش در یک پیج اینستاگرام من آمده است
ادمین کانال پستچی/ جلددوم
@ccch999
اصل کتاب پستچی را #نشر_قطره
چاپ کرده
سایت فیدیبو هم کاملش را دارد.
نوین کتاب گویا صوتی اش را دارد
و در کتابفروشیهای معتبر موجود است.
اما پستچی ، جلددوم را هیچکس جز من ندارد و قرار نیست فعلا ایران چاپ شود.
فقط کانال خصوصی
حق کپی ممنوع است و پیگرد قانونی دارد
ادمین کانال خصوصی
@ccch999
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
قسمت اخر #پستچی_دو. اکنون در این پیج منتشر شد
بااحترام
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#چیستا
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
@chista_yasrebi_official
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
بااحترام
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#چیستا
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
@chista_yasrebi_official
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
مدتی نیستیم
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
#یادداشتهای_آیدا
#یادداشتهای_واقعی
رمانی برای بزرگسالان_نوجوانان و جوانان
با خانواده بخوانید
پیج اینستاگرام
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
#یادداشتهای_واقعی
رمانی برای بزرگسالان_نوجوانان و جوانان
با خانواده بخوانید
پیج اینستاگرام
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
امروز
رمان
#نداشتن
در کانال خصوصی تلگرام وواتساپ شروع میشود
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#ویدئو
#سریال_قدیمی
#خانه_کوچک
آدرس ادمین کانال تلگرام رمان
#نداشتن
@ccch999
رمان
#نداشتن
در کانال خصوصی تلگرام وواتساپ شروع میشود
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#ویدئو
#سریال_قدیمی
#خانه_کوچک
آدرس ادمین کانال تلگرام رمان
#نداشتن
@ccch999
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
پرت کردن میان #گرگها :
این یکی از شیوه هایی بود که سازمان اطلاعاتی و امنیتی #شوروی (کا.گ.ب) برای از بین بردن روشنفکران ، نویسندگان و آزادیخواهان آن کشور اختراع کرد . در این شیوه هیچ نیازی به احضار و دستگیری و بازجویی و شکنجه و زندان و کشتن روشنفکران و اهل قلم نبود . بلکه به شکلی #غیر_مستقیم و نامریی ، در زندگی آنها رخنه می کردند و برایشان گرفتاری ها و مشکلات و سختی ها و بن بست ها و یاس ها و نا امیدی ها و بدبختی های شدید و پی در پی مالی و شخصی و شغلی و روحی و روانی و عاطفی و خانوادگی می ساختند و دشمنان شخصی و شاکی های خصوصی می تراشیدند .
در چنان شرایطی ، فرد مورد نظر بقدری در میان مشکلات و بیچارگی هایش محاصره میشد که دیگر کاری به کار #حکومت و شعر و سیاست و فرهنگ و ادبیات و هنر و هرآنچه در جامعه می گذشت نداشت و آنچنان زیر بار رنج ها و مصیبت های فردی و خانوادگی اش قرار میگرفت که نهایتا" یا دیوانه میشد ، یا #خودکشی میکرد ، یا فرار میکرد ، و یا افسرده و روانپریش میشد و گوشه نشین می گشت. بهرحال به یک طریقی له میشد و از بین میرفت.
در سازمان کا.گ.ب به این مشکلات و بدبختی های شخصی می گفتند گرگها . گرگها هایی که هر انسان شریف و روشنفکر و اهل قلمی را از دنیای گفتن و نوشتن و تفکر و اندیشه به جهنمی از #فقر و بیکاری و ناامیدی و فلاکت و تنهایی و #روانپریشی و راهروهای دادگاه های عمومی و طلبکارهای بی رحم و عشق های شکست خورده و شاکیان وقیح و رذل شخصی و تحقیرهای مدام می کشاندند و نهایتا" او را محاصرهء خود گرفته و تکه پاره می کردند ؛ شیوه "پرت کردن میان گرگها" بقدری کارایی داشت و با چنان دقت و سرعتی جواب میداد که سازمانهای اطلاعاتی و امنیتی کشورها نیز آنرا بکار گرفتند و همچنان با علاقهء بسیار بکار می گیرند .
پرت کردن میان گرگها ، یعنی حذف کردن و سربه نیست کردن #روشنفکران و آزادیخواهان و دیگر نویسندگان و اذهان پرسشگر و وجدان های بیدار و مردان شریف #جامعه ، بی هیچ زحمت و هزینه و دردسری برای حکومتها ... .
#حقیقت | کابوسهای #جورج_اورول اینجا رنگ حقیقت میگرفت ...!؟
این یکی از شیوه هایی بود که سازمان اطلاعاتی و امنیتی #شوروی (کا.گ.ب) برای از بین بردن روشنفکران ، نویسندگان و آزادیخواهان آن کشور اختراع کرد . در این شیوه هیچ نیازی به احضار و دستگیری و بازجویی و شکنجه و زندان و کشتن روشنفکران و اهل قلم نبود . بلکه به شکلی #غیر_مستقیم و نامریی ، در زندگی آنها رخنه می کردند و برایشان گرفتاری ها و مشکلات و سختی ها و بن بست ها و یاس ها و نا امیدی ها و بدبختی های شدید و پی در پی مالی و شخصی و شغلی و روحی و روانی و عاطفی و خانوادگی می ساختند و دشمنان شخصی و شاکی های خصوصی می تراشیدند .
در چنان شرایطی ، فرد مورد نظر بقدری در میان مشکلات و بیچارگی هایش محاصره میشد که دیگر کاری به کار #حکومت و شعر و سیاست و فرهنگ و ادبیات و هنر و هرآنچه در جامعه می گذشت نداشت و آنچنان زیر بار رنج ها و مصیبت های فردی و خانوادگی اش قرار میگرفت که نهایتا" یا دیوانه میشد ، یا #خودکشی میکرد ، یا فرار میکرد ، و یا افسرده و روانپریش میشد و گوشه نشین می گشت. بهرحال به یک طریقی له میشد و از بین میرفت.
در سازمان کا.گ.ب به این مشکلات و بدبختی های شخصی می گفتند گرگها . گرگها هایی که هر انسان شریف و روشنفکر و اهل قلمی را از دنیای گفتن و نوشتن و تفکر و اندیشه به جهنمی از #فقر و بیکاری و ناامیدی و فلاکت و تنهایی و #روانپریشی و راهروهای دادگاه های عمومی و طلبکارهای بی رحم و عشق های شکست خورده و شاکیان وقیح و رذل شخصی و تحقیرهای مدام می کشاندند و نهایتا" او را محاصرهء خود گرفته و تکه پاره می کردند ؛ شیوه "پرت کردن میان گرگها" بقدری کارایی داشت و با چنان دقت و سرعتی جواب میداد که سازمانهای اطلاعاتی و امنیتی کشورها نیز آنرا بکار گرفتند و همچنان با علاقهء بسیار بکار می گیرند .
پرت کردن میان گرگها ، یعنی حذف کردن و سربه نیست کردن #روشنفکران و آزادیخواهان و دیگر نویسندگان و اذهان پرسشگر و وجدان های بیدار و مردان شریف #جامعه ، بی هیچ زحمت و هزینه و دردسری برای حکومتها ... .
#حقیقت | کابوسهای #جورج_اورول اینجا رنگ حقیقت میگرفت ...!؟
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#یادداشتهای_آیدا
#یادداشتهای_واقعی
نویسنده:
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#قسمت_اول
من آیدا هستم...
امروز هجده سالم شد.
مادرم گفت:
دیگر خیلی از کارها را می توانم خودم انجام دهم.
حساب بانکی باز کنم. سر کار بروم و ...
همین خیلی خوب بود. سر کار رفتن!
پول تو جیبی من هیچوقت برایم کافی نبود، اما موضوع، فقط پول نبود. استقلال و لذت کار کردن بود.
داشتم نیازمندی های روزنامه را می خواندم. اکثرا تخصص خاصی می خواستند.
فقط در یکی از آن ها نوشته شده بود، خانم جوان از هجده تا بیست و پنج با روابط عمومی خوب.
همیشه می گفتند که اخلاق من خوب است.
پس حتما روابط عمومی ام خوب بود.
لباس پوشیدم، همان مانتویی که برای خرید و خیابان، در کنار مادرم می پوشیدم.
هیچوقت آرایش نمی کردم. فقط یک رژ صورتی کمرنگ زدم و رفتم.
خیلی طول کشید تا محل مورد نظر را پیدا کنم. ته ته دنیا بود!
ته یک کوچه ی بن بست در محله ای که حتی یک مغازه نداشت!
جوانی که گیسهایش از من بلندتر بود و تل زده بود، در را باز کرد.
مرا به داخل دعوت نکرد!
با تعجب نگاهم کرد، انگار موش مرده، ورانداز می کرد!
گفتم: ببخشید مگه شما آگهی برای کار نداده بودید؟
گفت: چرا...
و در را با تردید، نیمه باز کرد.
انگار دارد کار خلافی می کند.
سالن پر از بوهای خوب بود.
بوی عطر دخترهایی که قبل از من رسیده بودند. همه آرایش کرده، عمل کرده با لباس های شیک.
به آن پسر تل به سر گفتم:
ببخشید، این چه جور کاری است؟
در حالیکه به کتانی های کثیف من نگاه می کرد، گفت: کار، کاره دیگه...
چند دقیقه دیگه صداتون می کنن تو....
رییسو می بینید، از خودش بپرسید!
گوشه ای، یک چهار پایه خالی بود، نشستم...
نمی دانم چرا هر کس از اتاق رییس بیرون می آمد، آرایش صورتش مالیده بود، انگار کلی گریه کرده است، یا شالش کج شده بود، یا میلنگید!
گفتم: یا خدا، آن داخل چه بلایی سر آدم میاورند؟!
خواستم بلند شوم بروم که اسم مرا خواندند... آیدا سالک.
تعجب کردم! چون خیلی ها قبل از من آمده بودند!
یا خدایی گفتم و وارد دفتر رییس شدم...
سرش پایین بود...
با لحن گرمی گفت:
بشین آیدا!...
تعجب کردم! چقدر صمیمی از همان اول! سرش را بلند کرد، شبیه ورزشکاران ورزیده بود.
لبخند زد، لبخندی دلنشین.
جواب لبخندش را ندادم.
گفتم: ببخشید برای کار اومدم.
گفت: مگه برای چیز دیگه ای هم میان اینجا؟!
منو نشناختی؟
خب حق داری.
آخرین باری که منو دیدی، پنج سالت بود. جشن تولد تو و داداشت...
گفتم: من یادم نمیاد!
گفت: معلومه!
ولی من دوازده سالم بود. خوب یادم میاد!
من ابُلم...
گفتم: ابُل؟!
گفت: اینجوری صدام می کردن.
اسمم ابوالفضله. الان اسممو عوض کردم. من پسرعمه ی ناتنی باباتم...
تو، پنج سالگیت، عاشقم شدی!
شب تولدت...
#چیستا_یثربی
ادامه دارد
#یادداشتهای_واقعی
نویسنده:
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#قسمت_اول
من آیدا هستم...
امروز هجده سالم شد.
مادرم گفت:
دیگر خیلی از کارها را می توانم خودم انجام دهم.
حساب بانکی باز کنم. سر کار بروم و ...
همین خیلی خوب بود. سر کار رفتن!
پول تو جیبی من هیچوقت برایم کافی نبود، اما موضوع، فقط پول نبود. استقلال و لذت کار کردن بود.
داشتم نیازمندی های روزنامه را می خواندم. اکثرا تخصص خاصی می خواستند.
فقط در یکی از آن ها نوشته شده بود، خانم جوان از هجده تا بیست و پنج با روابط عمومی خوب.
همیشه می گفتند که اخلاق من خوب است.
پس حتما روابط عمومی ام خوب بود.
لباس پوشیدم، همان مانتویی که برای خرید و خیابان، در کنار مادرم می پوشیدم.
هیچوقت آرایش نمی کردم. فقط یک رژ صورتی کمرنگ زدم و رفتم.
خیلی طول کشید تا محل مورد نظر را پیدا کنم. ته ته دنیا بود!
ته یک کوچه ی بن بست در محله ای که حتی یک مغازه نداشت!
جوانی که گیسهایش از من بلندتر بود و تل زده بود، در را باز کرد.
مرا به داخل دعوت نکرد!
با تعجب نگاهم کرد، انگار موش مرده، ورانداز می کرد!
گفتم: ببخشید مگه شما آگهی برای کار نداده بودید؟
گفت: چرا...
و در را با تردید، نیمه باز کرد.
انگار دارد کار خلافی می کند.
سالن پر از بوهای خوب بود.
بوی عطر دخترهایی که قبل از من رسیده بودند. همه آرایش کرده، عمل کرده با لباس های شیک.
به آن پسر تل به سر گفتم:
ببخشید، این چه جور کاری است؟
در حالیکه به کتانی های کثیف من نگاه می کرد، گفت: کار، کاره دیگه...
چند دقیقه دیگه صداتون می کنن تو....
رییسو می بینید، از خودش بپرسید!
گوشه ای، یک چهار پایه خالی بود، نشستم...
نمی دانم چرا هر کس از اتاق رییس بیرون می آمد، آرایش صورتش مالیده بود، انگار کلی گریه کرده است، یا شالش کج شده بود، یا میلنگید!
گفتم: یا خدا، آن داخل چه بلایی سر آدم میاورند؟!
خواستم بلند شوم بروم که اسم مرا خواندند... آیدا سالک.
تعجب کردم! چون خیلی ها قبل از من آمده بودند!
یا خدایی گفتم و وارد دفتر رییس شدم...
سرش پایین بود...
با لحن گرمی گفت:
بشین آیدا!...
تعجب کردم! چقدر صمیمی از همان اول! سرش را بلند کرد، شبیه ورزشکاران ورزیده بود.
لبخند زد، لبخندی دلنشین.
جواب لبخندش را ندادم.
گفتم: ببخشید برای کار اومدم.
گفت: مگه برای چیز دیگه ای هم میان اینجا؟!
منو نشناختی؟
خب حق داری.
آخرین باری که منو دیدی، پنج سالت بود. جشن تولد تو و داداشت...
گفتم: من یادم نمیاد!
گفت: معلومه!
ولی من دوازده سالم بود. خوب یادم میاد!
من ابُلم...
گفتم: ابُل؟!
گفت: اینجوری صدام می کردن.
اسمم ابوالفضله. الان اسممو عوض کردم. من پسرعمه ی ناتنی باباتم...
تو، پنج سالگیت، عاشقم شدی!
شب تولدت...
#چیستا_یثربی
ادامه دارد