چیستا_دو
3.04K subscribers
347 photos
167 videos
3 files
448 links
داستانهای چیستایثربی_او یکزن _ خواب گل سرخ و..تنها کانال موثق قصه ها ی من که ؛شخصا زیر نظرخودم، چیستا، اداره میشود. ادرس کانال #رسمی من این است
@chista_yasrebi
Download Telegram
جلددوم پستچی هرگز بیرون چاپ نخواهد شد و نه در کانالی دیگر
فقط کانال خصوصی چیستایثربی
ادمین👇
@ccch999
Ghalat
Rastaak - نیک موزیک
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
گل آفتابگردان (فیلم ۱۹۷۰)
گل آفتابگردان (ایتالیایی: I girasoli) فیلمی ایتالیایی در سبک درام به کارگردانی ویتوریو دسیکا است که در سال ۱۹۷۰ منتشر شد. از بازیگران آن می توان به سوفیا لورن و مارچلو ماسترویانی اشاره کرد.
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
نقد و بررسی فیلم
#گل_آفتابگردان
امشب
#گروه_واتساپ_چیستایثربی

ادمین گروه در تلگرام
@ccch999
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
گل آفتابگردان (فیلم ۱۹۷۰)
گل آفتابگردان (ایتالیایی: I girasoli) فیلمی ایتالیایی در سبک درام به کارگردانی ویتوریو دسیکا است که در سال ۱۹۷۰ منتشر شد. از بازیگران آن می توان به سوفیا لورن و مارچلو ماسترویانی اشاره کرد.


این فیلم از معدود فیلمهای قوی است که به مسائل بعد از جنگ میپردازد.آنچه جنگ‌میبرد فقط جان و‌مال انسانها‌نیست
.عشقها و احساسات بشریست.

نقد و بررسی
گروه واتساپ چیستایثربی


@ccch999
آدرس ادمین چیستایثربی در تلگرام





#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
www.nashreghatreh.com
نشر قطره باادرس سایت بالا👆👆👆👆
و سایت فیدیبو
فقط کامل #کتاب
#پستچی را دارند

#چیستایثربی
#چیستا_یثربی

#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
پستچی دو یا جلددوم
#کتاب_پستچی به دلایلی در ایران منتشر نمیشود
کانال خصوصی دارد



ادمین کانال
@ccch999
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت121
#چیستا_یثربی
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#قصه
#چیستایثربی

#قسمت_صد_و_بیست_و_یک

من آوا متولد ۱۳۷۹ هستم.
در آغاز قصه ازدواج کردم و حالا داستان، فقط داستان من نیست.
داستان بناز است، داستان ساراست، داستان روژانو و آوین است و داستان سرزمینم، داستان همه ی ما...

سر لشکر، به در خواست بناز، او را نزد فرمانده برمیگرداند.

بناز می گوید:
نقشه ی ازدواج، مال اونه!
خودش، برام شوهر پیدا کنه!

سعید صادقی به درخواست سرلشکر گوش می دهد.
برای خواستگاری قدم برمی دارد.
بعدها اعتراف می کند که سر لشکر، از او خواسته بوده که این کار را بکند.

نقشه ی فرار بناز، در مراسم عروسی اش کاملا طراحی شده‌ بود.
سرلشکر مو روشن، نقشه را میچیند و از دوستش سردار، می خواهد اجازه دهد آن دو بگریزند...

سردار نمی داند علت حمایت سرلشکر از بناز چیست، ولی به دلایل شخصی و دوستی با سر لشکر مو روشن اجازه می دهد.
او واقعا قصد اعدام یک دختر بچه ی پانزده ساله را ندارد، آن هم‌ بناز، که در یازده سالگی چنان آزاری دیده که تا آخر عمرش کافیست‌‌!

سارا قرار می شود جای بناز بماند.
سردار واقعا باور می کند که بناز به سعید، به عنوان همسر، نگاه می کند.
او و سر لشکر از یک‌ چیز، خبر ندارند...
بناز اصلا حسی به سعید ندارد!
او فقط بخشی از نقشه ی فرار اوست.

بناز می گریزد و یکراست، سراغ سرلشکر مو روشن می رود و از او می خواهد که دوستانش را از خاک کردستان عراق بیرون کند، وگرنه جنگ ادامه خواهد داشت!

بناز می گوید:
چرا اینجا؟
بره یه جای دیگه اردو بزنه!...
من می خوام بچه های کرد، با آرامش بزرگ شن!
راستی سعید احساس گناه می کنه که تو این نقشه شرکت کرده، بین ما غریبه ست.
برش گردون! شوهر من نیست...
فقط جزئی از نقشه بود! همین...

سر لشکر سعی می کند بناز را قانع کند که با سعید بماند.
همان موقع، خبر وحشتناکی به بناز می رسد!
"برادرت و زنشو کشتن! توی سلیمانیه... نصفه شبی، جاشون لو رفته!"

بناز اسلحه خودکار را برمی دارد و به طرف محل اجساد می رود... نزدیک است!
سر لشکر مو روشن نمی خواهد بناز، جسدهای سلاخی شده برادر و زن برادرش را ببیند!
می داند بناز، خون راه خواهد انداخت و در عراق؛ هنوز، حزب بعث، حاکم است.

با او می رود...
با هم به جسدها می رسند.
بناز فقط نگاه می کند و اسلحه اش را، امتحان می کند‌.

سر لشکر، در اتاق کنار اجساد، می خواهد اسلحه اتومات را، از آن دخترک پانزده ساله بگیرد‌.
جنگِ دو آدم... دو بدن، یکی با زخم روحی، دیگری شیمیایی.
هر دو با کوله باری از خاطره...

بناز در آغوش مرد، به گریه می افتد!
برای اولین بار، کسی ضجه ی بناز را می بیند.
مرد می خواهد آرامَش کند‌، اما چگونه؟

اتاق بغل، دو جسد خفته اند و آن دو، تنها هستند.
مسلسل را باید از شانه ی دخترک بردارد، او را بخواباند!
مثل این که آسمان بخواهد زمینِ سرکش را بخواباند.

رعد و برق...
آسمان و زمین یکی می شوند!


#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت121
#قسمت_صد_و_بیست_و_یکم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Liberta
Albano & Romina Power
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
غلطهای تایپی را ببخشید
تلگرام من قادر به ویرایش نیست
اصلا قادر به وصل شدن به تلگرام نیستم

در گروه واتساپم ، مطلب بی غلط است.

#چیستا_یثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی

@chista_yasrebi
ادمین
@ccch999
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت122
#چیستا_یثربی
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#قصه
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_صد_و_بیست_و_دو


باران با بهار، چه می کند؟
شاعرانه تَرَش می کند...

پرنده با درخت چه می کند؟
زیباترش می کند!...

آسمان با زمین چه می کند؟
بارورش میکند...

فرمانده ی‌‌ قرارگاه، آن روزها، سخت عصبانی است.
کسی نمی داند چرا؟!

مدام در قرارگاه راه می رود، حتی زیر باران...
گاهی نگاه نگران سارا را به طور اتفاقی می بیند.
از نگاه این‌ دختر، معذب می شود.

با خودش می گوید:
من عاشق زنمم، اون الان، خونه منتظر منه!

کسی نمی داند فرمانده ی آرام و باوقار، چه بلایی سرش آمده است که مدام نامه می نویسد...
به چه کسی نامه می نویسد؟

این ها را سعید صادقی می داند که به‌ اردوگاه برگشته و نامه ها را می برد.

کمی ‌دورتر، دختری مو طلایی، صبح از خواب بلند می شود و می بیند که گیسوانش، آشفته است.
چرا آنقدر خوابیده است؟

لباس می پوشد...
چیزی از شب قبل به یاد ندارد، جز اینکه در آغوش مردی هم تبارش گریسته است.

بیرون می رود...

مرد بر اموات او، نماز گذاشته، هر دو را خاک کرده است.‌‌‌‌
کار بهتری، در آن لحظه به ذهنش نرسیده است.
شهید جنگ، نباید بلاتکلیف بماند.
باید به خاک سپرده شود.

دخترک، بناز، ناآرام است...

_خودت تنهایی؟
چرا منو بیدار نکردی؟
می خواستم با داداشم، خداحافظی کنم.

_خداحافظیتو قبلا کردی...
از وقتی هر دوتون چریک شدید، این خداحافظی رو کردید!

_چرا نگام‌ نمی کنی؟

مردِ مو روشن، نفسش را بیرون می دهد و زیر نور آفتاب، به دختر نگاه می کند.
موجودی زیبا، از جنس نور، که لباس های سربازی را زیباتر می کند...
مرد می داند که دختر اکنون، چقدر تنهاست.

دیشب، وقتی بناز، در آغوشش گریه می کرد، ‌‌یک‌ جمله را مدام تکرار می کرد:

داداش رفت.
تنها شدم... تو تنهام نذار!...
قول بده میمونی!

و مرد در خلسه ی حسی گنگ به او قول داده بود و دیگر هر دو دیوانه وار، به یکدیگر، عشق، هدیه داده‌ بودند...

دختر حالا یادش می آمد. باجزییات....

_من مال توام...
تنهام نذار!
ما رفیقیم!

این جمله را دیشب گفته بود...

مرد خاکسپاری را تمام‌ کرده بود.
در آن سرما، دانه های عرق از موهای آفتابی اش می چکید.

دختر گفت:
چیه؟ من یه چریکم، و یه زن....
زن خوبی نبودم؟

مرد لبخند‌ می زند...

بناز مثل بچه ها سوال می کند...

مرد می گوید:
_چیزی که بین ما گذشت بخاطر سوگ‌ بود...
می ترسیدم بری سراغ اونا!
تیکه تیکه ت می کنن....

_یعنی گولم زدی؟ نه!‌‌‌....
وقتی توی بغلت بودم، حس کردم واقعا دوستم داری!

_ما نمی تونیم. تو زنِ...

_نه من زن سعید صادقی نیستم!
تا رسیدم‌ قوممون، برادرم طلاقو خوند.
اون‌فقط...
مگه من‌ خوب نبودم برات؟

_مساله این‌ نیست بناز!
یه نفر تهران منتظر منه...
از چهارده سالگیش ‌منتظرمه!

_جنگ، خیلی چیزا رو عوض میکنه... بش بگو دیگه منتظرت نباشه!

بناز، یک قدم جلو می آید...

انگار جلوی آفتاب را می گیرد...
انگار با موهای بلندش، جلوی جهان را‌ می گیرد...



#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت122
#قسمت_صد_و_بیست_و_دوم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
کلاسهای
کارکرد اسطوره در زندگی _رمان_ادبیات


در واتساپ
چهار جلسه
در فرودین ماه

مدرس
دکتر چیستایثربی
موسسه
دانش پژوهان خلاق
ادمین
@ccch999
چیستا_دو
https://www.instagram.com/p/B7LYz3_Jue8/?igshid=1akayif9icfd5
پیج کتابخوانی چیستایثربی در اینستاگرام
@chista_yasrebi_books
چیستا_دو pinned Deleted message
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت123
#چیستایثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستا_یثربی

#قسمت_صد_و_بیست_و_سه

بناز طوری جلو می آید که انگار می خواهد با گیسوان بلندش، جلوی آفتاب یا جهان را بگیرد.
می خواهد جهان را در آن لحظه‌، جاودان کند، اما سرلشکر مو روشن، با جهان، همدست است.

بناز وقتی به او می رسد که مرد، کوله بارش را روی شانه انداخته و چون آفتاب دور می شود.

بناز فریاد می زند:
می خوای یه زن تنهارو تو این کوه و کمر ول کنی و بری؟!

سرلشکر برمی گردد و از روی شانه می گوید:


این کوه و کمر خونه ی توئه!
خونه ی من نیست!

من برادرت و زنشو اینجا خاک کردم!
برو پیش روژانو، خودتو نجات بده ...

حتی از دست من!

بناز چند قدم جلو می رود،داد میزند :

_تو دیشب منو دوست داشتی!

سرلشکر به او خیره می شود:

_من همیشه تو رو دوست دارم....

بعنوان دختری که یک بار، ماسکمو رو صورتش گذاشتم و نفسش رو نجات دادم،

و دیشبم، باز نفست قطع شد!
باید کمکت می کردم دختر عزیز...



عشق ورزی بعضی وقت ها، نفس بخشیدن به یه نفر دیگه ست!


و خداوند ، اونو حلال می کنه!

وقتی یه نفر داره میمیره، نفس بخشیدن حلاله.

حالا اینو بدون!

عشق ورزی... یعنی اتفاقی که دیشب، بین من و تو افتاد، یه جور یادگاریه.

یادگاری از دو بار ملاقات ما با همدیگه....
و دو بار نفس مصنوعی من به تو!

یه روزی هم، من به نفس نیاز پیدا
می کنم بناز!


و اون روز، دلم می خواد تو، به من نفس بدی، از نفس جوون و تازه ت.

عشق ورزی همیشه، نشونه ی عشق زن و شوهری نیست عزیز.



تو برای چریک بودن، زاده شدی، نه برای غذا پختن و دیگ سابیدنِ من!

عشق ورزی تو، یعنی اوجِ آزادگی تو بناز !



یعنی می تونی مردی رو دوست داشته باشی،
مردی که تو بچه گی، نجاتت داده و توی جوونی در بدترین زمان سوگت،
هم آغوشِت بوده...


و بعد، هر کدوم باید، آزادانه زندگی کنید!
هر کدوم، راه خودتونو برید...

تو وطنتی بناز!


من یه روز، به نفس جوون تو، نیاز پیدا می کنم دختر خوب!

و اون روز منتظرم که تو هم، نشون بدی که رفیق منی....

همونجور که اون دختری که از چهارده سالگیش، منتظر منه، نشون داد!

بناز ساکت است...

سرلشکر لبخند می زند:


تو برای گردگیری، جارو، آشپزی، منتظر یه مرد بودن و مدام بچه زاییدن، بدنیا نیامدی!


خودت، اینو خوب می دونی که عاشق چی هستی!


عاشق اون هدفی که هستی، برو‌‌.
حتی بخاطرش بمیر.... مثل من!

بناز می گوید:
برای اون دختر می خوای بمیری؟

سرلشکر سر تکان می دهد:

نه! ای کاش عشقی که به خاکم داشتم، به اون دختر داشتم!


من این خاک رو، حتی از مسلک و حکومتش، بیشتر دوست دارم.
این راز ، بین ما باشه...

اینجایی که من الان وایسادم ، خاک من نیست، خاک توست بناز!

ازش مراقبت کن...
من رفیقتم، روی من حساب کن!

فقط کافیه صدام کنی، می دونی کجا پیدام کنی!


تو هم همیشه رفیق من باش، من به تو نیاز پیدا می کنم.


به قدرتت، انرژیت، به شورت، جوونیت و شجاعتت!

من برای اون دختر برنمی گردم، برای خاکم برمی گردم!
چیزای زیادی فهمیدم...


باید خاکم رو نجات بدم، از چیزهایی که داره آلوده ش می کنه.


اینو میفهمی سرباز بناز؟!


#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت123
#قسمت_صد_و_بیست_و_سوم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت124
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_صد_و_بیست_و_چهار

"جهان شبیه تو نیست...
نمی تواند باشد...
کاش نباشد‌.

مردی که آدم را رها می کند و می رود، از اول نباید می آمد.
از اول نباید امید را در دل آدم پدید می آورد و می رفت...

من این نهال امید را ، امروز از دلم جدا می کنم.
جای آن چیزی می کارم که به دردم بخورد...
با کسی میروم که یک بچه به من بدهد!

چیزی که تو به من ندادی!

مراقب بودی...
خوب حواست بود که بچه ای به من ندهی!

دختری که در کودکی، مورد آزار شیاطین قرار گرفته، لیاقت مادری بچه ی تو را نداشت، ‌نه ؟

خداحافظ مردِ روشنِ خوب.
دیگر هرگز مرا نمی بینی!

سرباز بناز...."


بناز ، نامه را مچاله می کند و زمین
می اندازد.
دو ماه است که از اتاقِ روژانو ، بیرون نیامده است.

روژانو ، کم کم برای او نگران می شود.
تا به حال ، اندوه یک چریک را ندیده است.

نمی تواند باور کند رفتن آن
مردِ مو روشن، دخترک دلاور را چنین زمینگیر کرده باشد...

بناز ، در کودکی آسیب دیده است.

حالا ، مادرش از غم مرگ پسرش، مرده و برادر و زن برادرش به شکل ناجوانمردانه ای به قتل رسیده اند...

خودش چند سرباز بیگناه ایرانی را ناآگاهانه کشته و خواهرش به جای او، در زندان ایرانیهاست.

نمی داند چه کند...

مردی یک شبه به او عشق میورزد.

مردی که طعم شیرین آغوش و عشق را به او می آموزد، ولی آن مرد؛ چون باد است.

ماندنی نیست...

شاید آن مرد نمی دانسته که آغوش یک زن ، اسلحه نیست که یک‌ شب بگذاری و فردا برش داری.


آغوش عاشقانه ی یک‌ زن، هویت اوست!

و بناز آغوشش را، عاشقانه روی آن مرد گشوده بود.
فقط به روی او...
که عزیز بود و هم تبارش...

روژانو هنوز نمی داند عشق یعنی چه!...


ولی حدس می زند، عشق باید شیرین و دردناک باشد‌ و هیچکس نمی دانست که تقصیر هیچ کس نیست!

آن مردِ مو روشن، آدم ها را سخت عاشق خودش می کند.
نه فرمانده ی این‌جنگ است ، نه کاره ای در اینجا....

فقط آمده آدمها را عاشق خودش کند و برود.

دستِ خودش نیست!

روژانو ، نامه ی مچاله شده ی بناز را دوباره می خواند.

یک نفس، دو نفس...
چشمانش را می بندد.

مرد مو روشن را می بیند.
کمی آنطرفتر...
مرز لبنان!

آمده است برای خداحافظی با رفیقش، در لبنان...

می خواهد لباس رزم را در آورد.
تازه از بوسنی آمده و دیگر نمی خواهد بجنگد.

می خواهد به ایران برگردد و با دختری که منتظر اوست، ازدواج کند.

روژانو، بناز را صدا می کند...

_عاشقشی؟!
پس بخاطرش بجنگ!

الان لبنانه!
ایران برسه، دیگه دیره...

اگه زود راه بیفتی، زود میرسی.
لباس سربازی، تنت نکن!

یک زن باش! یک زن کامل و ازش باردار شو!

اونوقت همیشه مال توئه!
حتی اگر نخواد...

یک پسر، یک پسر، ازش به دنیا بیار! از خونِ آل طاها...

اونوقت، دیگه نمی تونه تو رو فراموش کنه!

چون از تو، بچه داره...

بناز می گوید:
اون حواسش هست، باهوشه!
منو نمی پذیره!

روژانو لبخندی می زند:

_تو یک چریکی!
پس مثل یه چریک بهش شبیخون بزن!

یالله بناز!...بجنب سرباز !....



#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت124
#قسمت_صد_و_بیست_و_چهارم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی