چیستا_دو
3.02K subscribers
347 photos
167 videos
3 files
448 links
داستانهای چیستایثربی_او یکزن _ خواب گل سرخ و..تنها کانال موثق قصه ها ی من که ؛شخصا زیر نظرخودم، چیستا، اداره میشود. ادرس کانال #رسمی من این است
@chista_yasrebi
Download Telegram
چیستا_دو pinned «لطفا قسمتهای#داستان آوا را از کانال قصه یا اینجا مرور کنید بخصوص چند قسمت آخررا و قسمت مهم ۱۱۷ https://t.me/joinchat/AAAAAD1J55v7lM2oraPEBA #کانال_قصه آوا در #تلگرام آوا در این #کانال_چیستایثربی پشت هم آمده مرور لطفا #چیستایثربی #چیستا_یثربی #چیستا…»
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت119
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#رمان
#پاورقی

#قسمت_صد_و_نوزدهم

_ آقا اگه قراره من حامله باشم تا اعدامم نکنن، می خوام بچه ی شما باشه.

بناز، تکرار کرد...
و باز هم تکرار کرد و باز هم.
آنقدر که خورشید آسمان، بیدار شد و تمام کمپ، به صدا در آمد.
شیفت ها عوض شد و بوی نان و صبحانه آمد.
بوی دست های مهربان مادر!

بناز، در خیمه ی سرلشکر نبود.‌

سرلشکر مهمان، چشمان خود را دست کشید...
دختری در خیمه اش نبود!
پس آن دخترک لطیف پریوشِ دیشب، که از او فرزندی خواسته بود، کجا بود؟!

بیرون، سربازان صبحانه می خوردند.
سرلشکر مهمان، با کوله‌پشتی در دست، ظاهر شد.
فرمانده با دیدنش لبخند زد و دستش را روی شانه ی او گذاشت.

_ صبح بخیر!
نخواستم بیدارت کنم، خسته بودی!

و متوجه کوله ی سرلشکر شد...

_ کجا کله ی‌صبح؟
اومده بودی با هم منطقه رو ببینیم!

سرلشکر گفت: باید برم...
اصلا نباید الان میامدم. تهران کلی کار داشتم... زنگ زدن!

سردار نگاهش کرد و گفت: از لَبت داره خون میاد‌...

سرلشکر با پشت دست، خون روی لبش را پاک کرد.

سکوت شد...

سردار گفت: دکتر نمیری، نه؟

آفتاب، از روی موهای سرلشکر، سُر خورد و داخل چشمانش افتاد.‌‌‌

گفت: میرم... خیلی مهم نیست!

می خواست چیزی بپرسد، اما دو دل بود.
سردار فهمید...

_اون دختر، سربازای منو کشته...
ما، در وضعیت جنگی نبودیم...
نمی تونم از اعدام نجاتش بدم.
قانون، قانونه!

_ ولی ما.... توی خاک اونا بودیم!

_ چی؟

سرلشکرِ مو آفتابی، دوباره گفت:
چرا توی خاک اونا بودیم، که اون بچه، مجبور شه از خودش و خانواده ش، دفاع کنه!
شاید اگه تو هم جای اون بودی، همین کارو می کردی!
اون فقط دفاع کرده!
چرا تو خاک اونا کمپ راه انداختیم؟

سردار با‌ تعجب ‌گفت: تو می دونی!
باید اوضاع منطقه تحت کنترلمون باشه.

_ پس اونم خواسته اوضاع خاکِ خودش، تحت کنترلش باشه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌...
ولش کن بره!

_ نمی تونم...
سرباز منو کشته! الان، توی جنگ نیستیم! قانون شکنی کرده.

_دیگه بدتر! اگه تو جنگ نیستیم، تو خاکِ این دختر، چرا اردو زدیم؟

_تو چت شده رفیق؟

دستمالی را در آورد و به دوستش داد.
سرلشکر، خون لبش را، با دستمال پاک کرد و‌ گفت:
اینجوری هیچ وقت جنگ تموم نمیشه!

سردار با تعجب گفت:
مگه قراره تموم بشه؟

سرلشکر، دیگر چیزی نگفت...
دستش را روی شانه ی دوستش گذاشت و گفت:
این جنگ، با تو چیکار کرده دوست من؟!
چیکارت کرده که اینجور، بهش وابسته شدی؟!
الان وقت ساختنه.... نه جنگیدن!

فرمانده، در سکوت، به رفیقش نگاه کرد...
وقتی رفیقش دور شد، به سربازی گفت:
بناز آل طاها رو بیار!

بناز نبود!
هیچ کجا نبود!

انگار هرگز، اسیر آن ها نشده بود.
و هیچکس نمی دانست که بناز، در صندوق عقبِ ماشین سرلشکر است...
و با او دور می شود.

و کسی نمی دانست که بناز، نگران خونریزی لب آن مرد است...


#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت119
#قسمت_صد_و_نوزدهم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت120
#چیستا_یثربی
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#قصه
#رمان
#پاورقی
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_صد_و_بیستم

دل است‌ دیگر، چکارش می شود کرد؟

بناز، در صندوق عقب، بسختی نفس می کشد...
یاد مقاومتِ دیشب سرلشکر، در برابر خودش میافتد.

مردی به او میگوید:
"نه... تو مثل دختر منی! نمی تونم جور دیگه ای، نگات کنم!"

و آن مرد آنقدر قدرت دارد که دو سرباز محافظ بناز را ساکت کند، دخترک را داخل ماشینش بفرستد و بگوید:
صبح برو صندوق عقب‌‌‌‌!

و حالا دارد بناز را از زندان رفیقش می دزدد، از زندان فرمانده!
اما به کجا؟!

نفس کشیدن برای بناز مشکل شده.
ماشین می ایستد...
سرلشکر، راننده ندارد، خودش، درب صندوق را باز می کند.

به بناز می گوید:
دور شدیم...
فامیلی داری این اطراف؟
جایی که نتونن پیدات کنن!

بناز فامیلی ندارد...

به مرد می گوید:
تو زن داری؟

_نه!

_پس چرا منو نمیبری خونه ی خودت؟

_ خونه ای ندارم، اگر هم داشتم نمی بردم! راه ما از هم جداست.

مرد به افق خیره است...

بناز می گوید:
اگه زن نداری، همه جای دنیا می تونیم بریم.
من می دونم‌ تو کُردی میفهمی، حتی می تونی حرف بزنی.

سرلشکر می داند که اجداد دورش، کرد بوده اند، ولی چیزی نمی گوید...

_بیا تو ماشین بناز. باید ببرمت یه جای امن!

بناز می گوید:‌‌
تا وقتی رفیقات، با اسلحه تو خاک منن، جای امنی وجود نداره.
بهشون‌ بگو برن.

_به حرف من گوش نمیدن!

_اون یه سرداره؛ تو یه سر لشکر!
باید گوش بده!

_خب اینجا، حیطه ی اونه!
من‌ تازه از بوسنی اومدم، فقط خواستم ببینمش...
تو جبهه رفیق بودیم.
انگار هزار سال پیش بود، من نمی تونم وادارش کنم!

بناز با تعجب به مرد می نگرد...

_تو چه جور آدمی هستی؟
هم برای رفیقت احترام قائلی، هم برای دشمنش؟!

_من برای انسان، حرمت قائلم.
از هر دسته، دین و نژاد.

_ولی من چریکم آقا. دشمن، دشمنه...

_چریک باید مدام بخونه و یاد بگیره...
وگرنه یه احمقه که کور کورانه میجنگه!
اینجوری همه ی دنیارو هم، که فتح کنی، راضی نمیشی...
همیشه یه کشوری هست، که مخالِفِت باشه!
پس جنگِ تو، هیچوقت تموم نمیشه!

_رفیقِ تو اومده تو خاک ما!
برای چی‌ دخالت میکنه؟

_جنگ قدرت...

_من نمیذارم اینجا بمونه!

_پیدات کنه که می کشتت!

_اولش زن تو میشم! مصلحتی....

_بهت گفتم بناز.... من نمی تونم!
تو دختر بینظیری هستی، ولی من قلب ندارم!

_ یعنی مریض شدی؟
سال حلبچه که قلب داشتی!

_اون موقع، همه عاشق بودیم...
بلند شو...
یه جامی شناسم این نزدیکی.
یه زن هست، بهش میگن پیشگو!

_روژانو؟

_ می شناسیش؟

_پیدام می کنن‌ و اونم به خطر میافته!می دونی آقا، من نمی دونم‌ عشق یه مرد، چه طوریه!
اما ترحم رو میفهمم و ازش بیزارم..
امید بی خودی داشتم!
نمی خوام بخاطر من، به دوستت، پشت کنی!
اون فرمانده گفته من یا باید حامله بشم یا اعدام!
این اوج حقارته برای‌ من!
ترجیح میدم بجنگم و کشته شم، تو میدون...

اما تو آقا!
یه روزی همه ی میدونای جنگو، ول می کنی و میری...
خیلی تنها میشی، اونوقت می بینمت!


#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت120
#قسمت_صد_و_بیستم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
پستچی
جلددوم
کانال خصوصی
ادمین کانال خصوصی پستچی
@ccch999
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
پستچی_دو
جلد دوم‌پستچی
ادمین کانال خصوصی پستچی_دو
@ccch999
جلددوم پستچی هرگز بیرون چاپ نخواهد شد و نه در کانالی دیگر
فقط کانال خصوصی چیستایثربی
ادمین👇
@ccch999
Ghalat
Rastaak - نیک موزیک
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
گل آفتابگردان (فیلم ۱۹۷۰)
گل آفتابگردان (ایتالیایی: I girasoli) فیلمی ایتالیایی در سبک درام به کارگردانی ویتوریو دسیکا است که در سال ۱۹۷۰ منتشر شد. از بازیگران آن می توان به سوفیا لورن و مارچلو ماسترویانی اشاره کرد.
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
نقد و بررسی فیلم
#گل_آفتابگردان
امشب
#گروه_واتساپ_چیستایثربی

ادمین گروه در تلگرام
@ccch999
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
گل آفتابگردان (فیلم ۱۹۷۰)
گل آفتابگردان (ایتالیایی: I girasoli) فیلمی ایتالیایی در سبک درام به کارگردانی ویتوریو دسیکا است که در سال ۱۹۷۰ منتشر شد. از بازیگران آن می توان به سوفیا لورن و مارچلو ماسترویانی اشاره کرد.


این فیلم از معدود فیلمهای قوی است که به مسائل بعد از جنگ میپردازد.آنچه جنگ‌میبرد فقط جان و‌مال انسانها‌نیست
.عشقها و احساسات بشریست.

نقد و بررسی
گروه واتساپ چیستایثربی


@ccch999
آدرس ادمین چیستایثربی در تلگرام





#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
www.nashreghatreh.com
نشر قطره باادرس سایت بالا👆👆👆👆
و سایت فیدیبو
فقط کامل #کتاب
#پستچی را دارند

#چیستایثربی
#چیستا_یثربی

#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
پستچی دو یا جلددوم
#کتاب_پستچی به دلایلی در ایران منتشر نمیشود
کانال خصوصی دارد



ادمین کانال
@ccch999
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت121
#چیستا_یثربی
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#قصه
#چیستایثربی

#قسمت_صد_و_بیست_و_یک

من آوا متولد ۱۳۷۹ هستم.
در آغاز قصه ازدواج کردم و حالا داستان، فقط داستان من نیست.
داستان بناز است، داستان ساراست، داستان روژانو و آوین است و داستان سرزمینم، داستان همه ی ما...

سر لشکر، به در خواست بناز، او را نزد فرمانده برمیگرداند.

بناز می گوید:
نقشه ی ازدواج، مال اونه!
خودش، برام شوهر پیدا کنه!

سعید صادقی به درخواست سرلشکر گوش می دهد.
برای خواستگاری قدم برمی دارد.
بعدها اعتراف می کند که سر لشکر، از او خواسته بوده که این کار را بکند.

نقشه ی فرار بناز، در مراسم عروسی اش کاملا طراحی شده‌ بود.
سرلشکر مو روشن، نقشه را میچیند و از دوستش سردار، می خواهد اجازه دهد آن دو بگریزند...

سردار نمی داند علت حمایت سرلشکر از بناز چیست، ولی به دلایل شخصی و دوستی با سر لشکر مو روشن اجازه می دهد.
او واقعا قصد اعدام یک دختر بچه ی پانزده ساله را ندارد، آن هم‌ بناز، که در یازده سالگی چنان آزاری دیده که تا آخر عمرش کافیست‌‌!

سارا قرار می شود جای بناز بماند.
سردار واقعا باور می کند که بناز به سعید، به عنوان همسر، نگاه می کند.
او و سر لشکر از یک‌ چیز، خبر ندارند...
بناز اصلا حسی به سعید ندارد!
او فقط بخشی از نقشه ی فرار اوست.

بناز می گریزد و یکراست، سراغ سرلشکر مو روشن می رود و از او می خواهد که دوستانش را از خاک کردستان عراق بیرون کند، وگرنه جنگ ادامه خواهد داشت!

بناز می گوید:
چرا اینجا؟
بره یه جای دیگه اردو بزنه!...
من می خوام بچه های کرد، با آرامش بزرگ شن!
راستی سعید احساس گناه می کنه که تو این نقشه شرکت کرده، بین ما غریبه ست.
برش گردون! شوهر من نیست...
فقط جزئی از نقشه بود! همین...

سر لشکر سعی می کند بناز را قانع کند که با سعید بماند.
همان موقع، خبر وحشتناکی به بناز می رسد!
"برادرت و زنشو کشتن! توی سلیمانیه... نصفه شبی، جاشون لو رفته!"

بناز اسلحه خودکار را برمی دارد و به طرف محل اجساد می رود... نزدیک است!
سر لشکر مو روشن نمی خواهد بناز، جسدهای سلاخی شده برادر و زن برادرش را ببیند!
می داند بناز، خون راه خواهد انداخت و در عراق؛ هنوز، حزب بعث، حاکم است.

با او می رود...
با هم به جسدها می رسند.
بناز فقط نگاه می کند و اسلحه اش را، امتحان می کند‌.

سر لشکر، در اتاق کنار اجساد، می خواهد اسلحه اتومات را، از آن دخترک پانزده ساله بگیرد‌.
جنگِ دو آدم... دو بدن، یکی با زخم روحی، دیگری شیمیایی.
هر دو با کوله باری از خاطره...

بناز در آغوش مرد، به گریه می افتد!
برای اولین بار، کسی ضجه ی بناز را می بیند.
مرد می خواهد آرامَش کند‌، اما چگونه؟

اتاق بغل، دو جسد خفته اند و آن دو، تنها هستند.
مسلسل را باید از شانه ی دخترک بردارد، او را بخواباند!
مثل این که آسمان بخواهد زمینِ سرکش را بخواباند.

رعد و برق...
آسمان و زمین یکی می شوند!


#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت121
#قسمت_صد_و_بیست_و_یکم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Liberta
Albano & Romina Power