چیستا_دو
3.04K subscribers
347 photos
167 videos
3 files
448 links
داستانهای چیستایثربی_او یکزن _ خواب گل سرخ و..تنها کانال موثق قصه ها ی من که ؛شخصا زیر نظرخودم، چیستا، اداره میشود. ادرس کانال #رسمی من این است
@chista_yasrebi
Download Telegram
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
حقیقت
مردی بود که به خاطر نان فرزندانش کشته شد،



حقیقت
زنی بود که برای دفاع از مردمش کشته شد

من دیگر قصه ها را باور نمیکنم...



حقیقت
آن چیزی نبود که تو در کتابها یادمان دادی !



و دروغ
تو بودی !


که عمر ما را به بازی گرفتی
که عمرت طولانیتر شود

و به سادگی قلبهای ما بخندی...


خدا یکروز ، باتو کار واجب دارد...

من برای آن روز زنده ام !

#چیستایثربی


کانال رسمی
@chista_yasrebi
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
اکنون در پیج رسمی اینستاگرام من
کلیپ زیبایی از این فیلم
بوی غربت میدهد ،امید و عشق
بابازی
#شاهرخ_خان و
#کاجول

#دلداده

#چیستایثربی
کانال رسمی
@chista_yasrebi
هم اکنون
#قصه_سه_قسمتی
#غریبه
پیج رسمی اینستاگرام
#چیستا_یثربی
#داستان
#چیستایثربی
کانال رسمی
@chista_yasrebi
قسمت سوم
#داستان_کوتاه
#غریبه
اکنون در پیج رسمی اینستاگرام
#چیستایثربی
کانال رسمی

@chista_yasrebi
قسمت چهارم
#غریبه
#داستان_کوتاه
#قسمت_پایانی
ما را از واقعیتی که بر ماگذشت،گریزی نیست!
از حمله مغول تاکنون
#مادر فقط
#وطن است و بس!
#چیستایثربی
کانال رسمی
@chista_yasrebi
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#آلما
#خواننده_جوان_فرانسوی
#ترانه_رکوییم
#رکوییم
به معنای #مرثیه
موسیقی استفاده شده برای قسمت دوم
داستان
#داشت_یادم_میامد
در
#اینستاگرام_رسمی
#چیستایثربی
# کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
Forwarded from Chista Yasrebi official
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت22
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#رمان
#پاورقی
#کتاب

یک لحظه بود فقط...
که دو مرد دیگر، روی سنگی، کنار هم سیگار می کشیدند و جوک‌ می گفتند، و مرد غول پیکر سوم، با بناز تنها بود!

همان موقع سارا سریع، تخته سنگ را برداشت...

پشت سر مرد رسید...
مردتازه، روی بناز، خم شده بود.

سارا کوبید...
مرد، روی شن ها افتاد.
خون از سرش، روان بود...

آن دو مرد دیگر تازه فهمیدند چه شده!
شوکه شده، از جا بلند شدند!

سارا تخته سنگ را، بالا برد...

گفت: کردی بلدید؟
این سنگه!
یکی دیگه بزنم، تلف شده!
این بچه، خواهر منه!
همه چیزو دیدم‌، کثافتا!

حالا خوب گوش کنید!
اگه دوستتونو می خواین، باید بذارین‌ من این بچه رو ببرم، وگرنه سنگ بعدی رو زدم...
بخدا می زنم!
و این‌ دوستتون میمیره!

اگه دست به تفنگ ببرید، می زنم!اینبار درست تو صورتش!
فهمیدید؟!

یکی از آن ها به زبان دیگری گفت: ببرش، آشغال!

دیگری دستش به طرف اسلحه رفت...
سارا، تخته سنگ را به طرف صورت مرد سوم برد.

_اسلحه، یعنی بزنم...
بزنم؟
جسد دوستتونو می خواین؟

مرد غول پیکر نالید...
هر دو مرد گفتند:
نه! برو گمشو!‌

سارا، پیکر نیمه جان بناز را، به دوش گرفت و گفت:
اول شما گم شین‌!
هر دوتون!

راه بیفتم، منو از پشت زدید!
تفنگا رو می ذارین‌ اینجا...
یکساعت بعد میاین!
زودبرید، تا نزدم!

هر دو مرد با ترس، تفنگ ها را روی زمین‌ گذاشتند و دور شدند...

سارا با بناز، در آغوشش، می دوید...
باد بود...
نفس جهان، در تنش بود...
غرش آسمان بود...

از دور، صدای تیری شنید، ولی دیگر خیلی دور شده بود، تیر آن ها به او نمی رسید...

دووم بیار خواهرم!
دووم بیار جان‌ دلم، بنازم!

از دور، گروهی از مردان را دید، با لباسی دیگر...

صدای تیر، آن ها را، اینجا کشانده بود...
زیاد بودند!

سارا بناز را زمین گذاشت...
روی زمین، زانو زد.

_این بچه داره می میره!
کار اون‌ مرداست!
نجاتش بدید تورو خدا...
بعدش، من‌، مال شما!

مردی‌ را، از میان خود، صدا زدند...
جلو آمد...
به پیشانی بناز، دستی زد و گفت:
تنش سرده!

روی قلب بناز کوبید، یک بار نه، چند بار!

داد زد: اسمش چیه؟

_بناز!

مرد گفت: با هم صداش می زنیم، باشه؟

سارا و مرد، با هم، فریاد می زدند:
بناز!
و‌ مرد، روی سینه بناز می کوبید و به او نفس مصنوعی می داد...
دستور می داد:
برگرد بناز!
برگرد دخترم!

سارا، زار می زد و نام‌ بناز، در دشت ها می پیچید...

بناز پلک چشمانش را، با ضربه ی آخر مرد، بر قلبش، باز کرد!

سارا از شادی، جیغ کشید!
خواهرش را بغل کرد و بوسید...

_تنهام نذار خواهرکم!

مرد گفت: یکی، این دو تا بچه رو، سریع با ماشین من ببره دهشون!

سارا گفت: آقا، من خواهرمو بدم‌ مادرم، برمی گردم‌، مال تو میشم!

مرد خندید و گفت: من تو رو می خوام چیکار؟!
خودم یه دختر، همسن تو دارم!
به خواهرت برس بچه!
الان ماما لازم داره.

سارا گفت: یعنی منو نمی خوای؟

مرد خندید: نه! گفتم که دختر دارم، همونم بهش نمیرسم!

سارا همان لحظه، با خدایش عهد کرد که تمام عمرش، درمانگر مردم شود...

نویسنده:
#چیستایثربی
کانال رسمی نویسنده
@chista_yasrebi

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

https://www.instagram.com/p/BsXjPFxA-TZ/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=ixh5r9udqc1s
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت24
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_بیست_و_چهارم
این ‌داستان در پیج اینستاگرام و کانال رسمی چیستایثربی همزمان منتشر میشود.

زندگی مثل یک رویا است...
ممکن است جای خوب آن از‌ خواب بپری یا بیدارت کنند!

گمانم‌ داشتم زیباترین رویای عمرم را کنار آبگیر، با همسرم طاها، می دیدم که کسی مرا از آن خواب خوش بیدار کرد!

وقتی چشمانم را می بندم و به پسر دایی طفلی، زن و چهار فرزندش، زیر آوار فکر می کنم و به رنج مردمی که در زلزله، آواره شده، یخ زده و داغدارند، خجالت می کشم از خدا چیزی بخواهم، یا در آرزویم، عجله کنم.

حس می کنم بیرون آلونک درویش، میدان اسب دوانی است!

همه‌ ی اسب های جهان، رم کرده اند...
از گود میدان‌ خارج شده اند و به جای مسابقه دادن، مردم را لگد کوب می کنند!

پس بیهوده نبود که شب عقدم در مزرعه، صدای شیهه ی اسب و دعای گرگ می شنیدم!

پدرم همیشه می گفت:
تو ذاتا، نویسنده ای، ولی به روی خودت‌ نیار!
اذیتت می کنن!
تو چیزا رو، اون طور نمی بینی که هستن، اون طوری می بینی که باید باشن!

راست می گفت...
و حالا فقط نویسنده نبودم، عاشق هم بودم!

عشق زمان نمی خواهد، مهر طاها، انگار همیشه، در دلم بود...

هر بار، که در راهروی مدرسه می دیدمش، انگار دیوارها، به سمت من می ریختند!

فقط، وقتی آشکار شد که فهمیدم، او هم مرا، برای ازدواج، نشان کرده...

بعد با عزت نفس و تنهایی اش، آشنا شدم، فهمیدم دیگر، بی او، نفس من تمام می شود!

حالا اینجا خوابیده ام و فکر می کنم همه ی دنیا طاهاست که از من دور شده!
اما دنیا، فقط طاها نیست!
همه مادران، کودکان و مردان رنج کشیده دیارم، دنیاست!

بعد از عشق، دنیای من ، چقدر بزرگتر شده!

سارا شماره را گرفت...

گفت: بیا، شوهرت!

با هول گفتم: الو، طاها جانم!
سلام!

آوام، من صدای تو رو‌ نمی شنوم‌، اما تو می تونی صدامو بشنوی!
می خوام بت نشونی بدم کجام، این‌ تلفن خانمیه که‌ دکتر منه!

سارا که سرش را نزدیک گوشی گرفته بود تا حرف های طاها را به من‌ بگوید، با تعجب گفت:

قطع کرد!
چرا؟

گفتم: مطمئنی؟

گفت: آره...
صدای نفساشو شنیدم، بعد قطع کرد!

دوباره شماره را گرفت، به فارسی لهجه داری گفت:
الو! آقای طاها! سلام...

همسر شما، پیش منه‌، ما، دم مرزیم...
نشونی میدم، بنویسید!

چند لحظه سکوت...

و ناگهان سارا، گوشی را قطع کرد و به دیوار، لگد زد !

داد زدم: چی شده؟

گفت: پدرش بود!
هر دو بار!

سردار، به منطقه آمده بود؟!....

سارا پشت به من، رو به پنجره، انگشتانش را روی شیشه کشید...

بخار اتاق، جای انگشتان یک زن غمگین را، روی پنجره، طراحی کرد...

فقط نمی دانستم این، جای چنگ است یا نوازش؟!

شانه های زن شفابخش ، می لرزید!

آن سوی خط، مردی به او، شاید فقط یک جمله، گفته بود:
سارا تویی؟!

باران تندی می بارید...

از پنجره، زیر باران موهای بلند طلایی بناز را، می دیدم که خیس شده بود...

داشت کنار برادرش، تیر اندازی تمرین می کرد.

برادر گفت: عالیه!
الان از منم، بهتری!
باورم نمیشه تو سه ماه!

بناز گفت: رازه دیگه، باشه؟

برادرش گفت: آره خواهری!
#چیستایثربی
کانال رسمی چیستایثربی

https://www.instagram.com/p/BshaHRfgC5-/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=h440avqlpvyj