چیستا_دو
2.93K subscribers
347 photos
167 videos
3 files
448 links
داستانهای چیستایثربی_او یکزن _ خواب گل سرخ و..تنها کانال موثق قصه ها ی من که ؛شخصا زیر نظرخودم، چیستا، اداره میشود. ادرس کانال #رسمی من این است
@chista_yasrebi
Download Telegram
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت43
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_چهل_و_سوم

جهان بی شکل است، تو که می رسی، شکلِ تو می شود، اکنون دوری...
دیگر نمی بینمت!

آب سیاه‌ و سایه ی مردانی که به خون تو تشنه اند...

به بناز می گویم:
سارا خیلی عاشق بود... مگه نه؟خوشبحالش!

بناز می گوید:‌
هیچوقت، درباره ی کسی نگو، خوشبحالش!

_بعدش، چی شد؟...

_خوشت اومده بچه؟!
تو مثل اینکه اصلا از آب، خوشت میاد، اونم آب های سیاه و تیره!
میگن، خودتم تو آب تاریک، رفته بودی، بغل طاهای من!

_طاهای شما؟
طاها، مال منه! عشق منه!

_طاها، مردِ همه ی ماست دختر... اینو یادت نره!

_خب، بعدش چی شد؟!

نگاه بناز، جدی می شود، در آینه نگاه می کند...

حالا من، جای او می بینم!

فرمانده با تمام وجودش می جنگد...
یک بازویش تیر خورده، ولی گویی، درد را حس نمی کند.

در پنهان شدن، کمین کردن و هدف گیری استاد است.
هیچ تیرش، خطا نمی رود.
چهارتایشان را زده، دو نفر دیگر مانده اند...

چند لحظه ناپدید می شود...
سارا، نگران سرک می کشد.

از پشت فرد پنجم، فرمانده ظاهر می شود، اسلحه را روی شقیقه‌ی او می گذارد و می گوید:
اسلحه ها زمین!
وگرنه اینو می کُشم...

هر دو نفری که باقی مانده اند، اسلحه ها را می اندازند...

سارا همه‌ چیز را از دور، می بیند...

فرمانده می گوید:
شما دوتا رو زنده می ذارم، برید، هرچقدر دلتون می خواد، آدم بیارید.
فقط به همه بگید من یه تنه، چهارتاتونو، خلاص کردم...
دیگه سراغ من نیاید!
از کشتن خسته ام...

و داد می زند:
سارا تکون نخور!
دارم میام دنبالت...

سارا، نگران است...

فرمانده با طنابی که از کوله پشتی یکی از آن ها پیداکرده، آن دونفر را به هم می بندد، و تمام اسلحه هایشان را در آب می ریزد، و بعد، به آب می زند.

معلوم است که درد می کشد، به‌ سارا می رسد...

سارا می گوید:
با این بازوی تیرخورده، منو که نمی تونید بغل کنید آقا...

و بوی خونِ مرد را حس می کند که در آب می ریزد!
بوی گل یاس می آید...

و سارا، دلش می خواهد آن لحظه، فقط بر زخم مرد، مرهم بگذارد، ولی نمی تواند...

می گوید: من دلم‌ نمیاد با این زخم، سنگینیمو بندازم رو پشت شما!

فرمانده می گوید:
محکم‌ منو بگیر دختر!
آفرین!

سارا، محکم‌ او راگرفته!
فرمانده، انگار، با آب می جنگد و جلو می رود...
به خشکی می رسند...

یکی از آن دو نفر، می گوید:
ما رو آزاد کن بریم، به کسی نمیگیم، تو با سارا آل طاها، اینجا بودی!

فرمانده برمی گردد، نگاهش تمام چاقوهای جهان را، کُند می کند!

با خشم می گوید:
چی گفتی؟!

سرباز می گوید:
این، سارا آل طاهاست، می شناسیمش! پزشکه...
خواهرش رزمنده ست.
ما همه چیزو دیدیم...

چفیه تم بستی به پاش!
دوست داری همه بدونن؟!
سارا با فرمانده ی ایرانی؟!
اگه بذاری بریم، به هیچکس نمیگیم!

فرمانده، اسلحه اش را، در می آورد...

سارا می گوید:
خواهش می کنم‌ نه!
تو بهشون مهلت دادی، ولشون‌ کن!

فرمانده، نفس عمیقی می کشد:
_بله! من با دکتر سارا، اینجا بودم و فریاد می زند:
من عاشقشم...
حالا برید به همه بگید!

#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت_چهل_و_سوم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت44
#چیستایثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_چهل_و_چهارم

طنین صدای پر قدرت فرمانده، در تونل می پیچد!

داد می زند:
اینو می خواستید بدونید؟!
بله! من عاشق دکتر سارا آل طاهام!
دیگه چیکار می خواین کنید؟!

دو سرباز، وحشت زده و ساکتند...

فرمانده می گوید:
دکتر سارا، زخمیه، منم‌ همینطور!
برای کول گرفتن دکتر، یکیتونو لازم دارم!

یکی از آن ها را که تنومندتر است، باز می کند، دیگری را دوباره می بندد.

_دکترو درست کول بگیر، با شرافت یک‌ مرد!
بعد ولت می کنم بری!

خودش پشت آن‌ دو، اسلحه بدست راه می رود و حواسش به همه چیز هست.
چیزی نمانده که به روشنی برسند...

فرمانده می گوید:
حالا خانم‌ دکتر رو، آروم بذار زمین و برو!
برو همه جا، جار بزن، منو با دکتر سارا، این پایین دیدی!
زود باش!

مرد می دود‌ و دور می شود...

فرمانده به سارا می گوید:
باید برسونمت یه جای امن، چند دقیقه، دیگه اینجا پر سرباز میشه!

_لازم نیست آقا...
ظاهرا دوتا از دوستام، که هم اتاقیمن، اومدن عقبم، نگرانم شدن.

_مگه بهشون جای جبهه ی مارو گفته بودی؟!

_نه، اونا میفهمن!...
هر وقت، من دلتنگم، دلیلشو میفهمن، حس می کنن که
احتمالا طرفای شما میام...
دوستامن..
ردِ منو، تعقیب می کنن!

فرمانده نگاه می کند...
ماشینی با دو دختر، جلوتر، ایستاده...

یکی از دخترها، در را باز می کند، دیگری هم از آن سمت، به سمت سارا می آیند.

فرمانده می خواهد چیزی بگوید!دخترها رسیده اند، نمی شود...

فرمانده فقط لبخندی می زند و می گوید:‌
درسته‌ خیلی حرف زدی...
اما خاطره ش میمونه!
مراقب خودت باش سارا...
این چفیه هم یادگاری، نگه دار.
یاد امروز و اون‌ تونل...

دوستانش، سارا را، روی صندلی عقب می خوابانند.

سارا، از شیشه نگاه می کند...
فرمانده هنوز، آنجا ایستاده...
باوقار و مغرور.
گویی که دربرابرطوفان، دست به سینه و مطیع است.

سارا به دوستش می گوید:
صبرکن!

دوستش می گوید:
اوضاع پات، خوب نیست سارا!خواهش می کنم‌!

سارا، قاطعانه می گوید:
گفتم نگه دار!

پیاده می شود...
فرمانده از دور، نگاه می کند.
سارا با خاک، تیمم می کند.

دوستش می گوید:
چیکار می کنی؟
دیوونه شدی؟!

سارا، روی زمین سجده می کند و نماز می خواند...
فرمانده از دور نگاه می کند!
نه جلو می آید، نه حرفی می زند.

نگاهش، جهان را، خجالتی می کند...

آن سوتر، در ایران، زنی هراسان، گوشی را برمی دارد، با دست لرزان...

مرد دیگری که گوشی فرمانده، در دستش جا مانده و دوست‌ اوست، جواب می دهد:
_بفرمایید؟

_ببخشید، فرمانده نیستن؟

_نه عملیاتن، خوبید شما؟

_نه راستش...
بچه ها مریضن. هر سه تاشون!بردمشون بیمارستان، میگن یه آنفلونزای جدیده...
فرمانده نمی تونه، چند روز مرخصی بگیره بیاد؟
من یه کم ترسیدم!

_بهشون میگم!

گوشی را می گذارد، زیر لب می گوید:
ای، خدا بگم چی کارت کنه سردار!
آخه خواهرت، باید، زندگیشو بذاره برای بچه های تو؟
چرا به هیچکس نمیگی که زنت، مُرده؟

#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت44
#قسمت_چهل_و_چهارم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت45
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_چهل_و_پنجم

نه می تونم‌ حرف دلمو بزنم، نه می تونم سوالی بپرسم!
بناز جواب نمی دهد!

می خواستم بگم: این‌ همه عشق بین سارا و فرمانده...
پس چرا جدایی؟!
چرا الان، سارا، از اسم اون مرد هم، فرار می کنه؟

اما بناز داشت، به زن فرمانده فکر می کرد...

گفت: زنشو دوست داشت، وقتی‌ با هم ازدواج کردن، اون مرد، نه سردار بود، نه هیچکس!
یه‌ پاسدارِ‌‌ ساده بود، وقتی طاهارو دادم‌ اونا بزرگ‌ کنن...

می دونستم زن‌ خوبیه و از طاها، مثل بچه ی خودش، مراقبت می کنه...

زنش شکلِ تو بود!
چشم ها، موها، نگاه...
فکر می کنم، اون سردارم، فهمیده!حتما تا، تو رو دیده یاد اون افتاده!

زنش یه زمانی، معلم بود تو مدرسه، بچه ی اولشون، دوقلو بود!
دوتا دخترِ شکل هم!

می گویم: ولی سردار، فقط یه دختر بزرگ داره که!

می گوید: بله! دومی...
اتفاق بدی براش افتاد!
مادرشون، یه قایق اجاره می کنه، کنار آب...
برای بچه هاش.
یه سیزده بدر...
دو تا دوقلوها، نوزادِ پسرش و طاها.

می خواست بهشون‌ خوش بگذره...
نوزادش، تو بغلش بود...
قایقران، معلوم نبود چشه!
قایقشون، واژگون‌ میشه!

قایقران، یه دخترو، نجات‌ میده...
زن سردار، شناگر خوبی بود، نوزادشو می گیره از آب...

می مونه دختر دیگه ش و طاها...
می دونست، دوقلوهاش، هر دو شنا بلدن، ولی طاها نه!
اون میره دنبال بچه ها، زیر آب...

طاهارو، نیمه جون میاره‌ بالا...
دخترشو، پیدا نمی کنه!

طاها امانت بود دستش...
زن طفلی، جریانو می دونست‌!

دخترشو، آب برده بود‌...
یک ساعت بعد، جسدِ بچه رو پیدا می کنن!
مادرش، همه ی سعیشو‌رکرد که بچه شو، پیدا کنه، ولی دیر شده بود!

مادر، سه شب، کنار رختخواب خالیِ دخترش، می شینه!
سردارو پیدا نمی کردن!

روز چهارم، تو رختخواب دخترش، تن بی جان مادرو، پیدا می کنن...
قلبش، وایساده بود!

با بغض‌ می گویم:
سکته کرده بود؟

_از غصه دق کرد، زن بیچاره!
خیلی به شوهرش، زنگ زده بودن، نتونسته بودن پیداش کنن!
شوهرش، اون‌ موقع، وسط یه عملیاتِ مهم بود، تو لبنان!

وقتی می فهمه که زن و دخترش، از دست رفتن، دیگه هیچ شبی رو خونه‌ نمی مونه!

خواهرش، بیوه ی جنگ بود، خودش، بچه ای نداشت...
میاد مراقبت از بچه های سردار.

شنیدم اون‌ مرد، یه شب تا صبح، به عکس زنش روی قبر، نگاه می کنه و بعد غیب میشه، دیگه کمتر کسی می بینتش!
فقط برای خواهرش، پول می فرستاده...

_سه سال قبل از ماجرای تونل بود، درسته؟

_آره، وقتی سارا داشت پزشکی می خوند، و منم‌، درگیر حزب بودم...

اون مرد نذاشت خبر، جایی بپیچه!
من دیر فهمیدم!
زن طفلی، اول طاهای ما رو، نجات داده بود، امانت ما رو!
اما همه‌ چیزِ خودشو از دست داد...
نتونست با حسِ غم‌ و گناه، دوام بیاره!

_طفلی، چقدر سخت بوده!
تنهایی، مسئول همه چیز زندگی، خودش بوده!

بناز می گوید: بله!
سردار، هیچوقت‌ نخواست‌ باور کنه که زنش برای ابد رفته!
می گفت بزودی می بینمش!
انگار، همیشه منتظر‌ بود، شهید بشه...

سارای ما، عاشق چنین آدمی شد!

#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت45
#قسمت_چهل_و_پنجم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت46
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_چهل_و_ششم

با مرگ‌ همسر سردار، دیگر نمی خواهم به قصه های بناز گوش دهم!
این سه شب، سه قرن، بر من گذشته است!

بناز می گوید:
فردا باید برگردی!
قصه بهانه بود، تا تو با خانواده ی ما آشنا شی!
حالا تو جزئی از مایی...

همیشه، دلم می خواست، خودم برای طاها، مادری می کردم، ولی از من ساخته نبود!
برای کار دیگه ای به این دنیا اومدم...

تمام این سال ها، خواهرِ سردار، بزرگشون کرد!
مردم فکر می کردن این خانمی که صورتش، همیشه زیر چادره، زنِ سرداره!
سردارم، هیچی نمی گفت!

خواهر سردار، هیچوقت تو مجامع عمومی، ظاهر نشد!

می گویم: پس این مرد، دوباره ازدواج نکرد؟

_فکر می کنی مردی، با اون همه رنج و اون عشق به زنش، می تونه دوباره ازدواج کنه؟!
فکر می کنی سارای ما، چرا قربانی شد؟
عشق وقتی از یه حدی، بالاتر میره، جنونه!

در آینه، نگاه می کند...

سارا را می بینم که با دوستانش، امیدوارانه، بیمارستان صحرایی را بر پا می کنند...

یک سال از ماجرای تونل می گذرد...

سارا دکتر شده و مسئول بیمارستان صحرایی است که قرار است به مجروحان جنگی و فلسطینی ها کمک برساند.

سارا، از طایفه اش، رانده شده، نه بخاطر اینکه، عاشق یک فرمانده شیعه ایرانی شده، شاید بخاطر اینکه طایفه ی او، آن مرد را به حق نمی داند!
او را جنگ طلبی می داند، در لباس یک‌ مبارز!
اما زورگو...

سارا توجهی نمی کند...
دلش روی پنجره ها، ایمیل ها و گوشی اش، دور می زند.
هیچ خبری، از او نیست!

_مگر به من‌ کمک نکرد؟
مگر نگفت، دوستم‌ دارد؟!
بناز گفت، سه سال است که زنش مرحوم شده!
چرا از من می گریزد؟

یک روز، ماشین فرماندهان متحد، مقابل بیمارستان صحرایی صف می بندند.
برای دیدار بیمارستان آمده بودند... فرماندهان ارشد منطقه که با هم همکاری دارند!

ماشین آخر، ماشین سردار است...

آن ها می خواهند مسئول را ببینند...

سارا، نه سلام می دهد، نه کلمه ای!
بسم اللهی می گوید و نحوه ی ساختن بیمارستان و کمبودهایشان را توضیح ‌می دهد...

ردیف اول، سردار به زمین نگاه می کند، شاید به نگین‌ انگشترش.

سارا به خودش می گوید:
از این انگشتر، براش کمتر ارزش دارم، حتی به صورتم نگاه نمی کنه!

جلسه تمام می شود...

سارا تاب ندارد دیگر یک لحظه هم، آنجا باشد.
به سمت بیرون، می دود!
به سمت دشت و شط...
به سمت آب که بتواند سرش را در آن فرو کند و داد بزند!

درآب گریستن!

آنقدر در آب، فریاد می زند که متوجه نمی شود، یک نفر، پشت سرش، ایستاده!

سردار می گوید:
گوشِ آبو، کر کردی دختر!

_کاش، من‌ کر بودم‌ اون روز، توی تونل!

سردار می گوید:
سارا، حتما می دونی که...

_بله می دونم! و متاسفم!
من نمی دونستم خانمتون...

_من‌ مراقب بودم کسی به تو نگه!

_چرا؟
برای اینکه‌ نصف شبی، یه وقت ندزدمتون!
حالا برای من،همه چی تموم شده آقا!

_خداروشکر!
تو یه دکتر خوبی و من یه سرباز!
کارای مهم تری داریم!

ببین سارا، بی شرمیه اگه امشب ازت، خواهشی کنم؟
می تونی بگی نه! ولی لطفا نگو!
مهمه!

#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت46
#قسمت_چهل_و_ششم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت47
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_چهل_و_هفتم

سارا، اگه ازت بخوام یه کاری برام انجام بدی شاید، خیلی پررویی باشه، ولی به جز تو، به کسی اطمینان ندارم و تازه، اینجا بیمارستان توئه.

تو فقط می تونی، راحت همه جا بری و کسی شک نکنه!

_آقا...بگید!

_اون فرمانده دو رگه که تو گروهِ ماست...

سارا می گوید:
بله، همون که نگاه خیره بدی داره!

_سارا...
راستش، من به اون‌ شک‌ دارم!
فکر می کنم جاسوسه و اصلا جزء ما نیست!
چند زبان‌ می دونه و‌ مدام داره عکس می ندازه...
حِسَم، بیشتر‌ مواقع اشتباه نکرده، اما مدرک لازم دارم.

شما به هر کدوم‌ از فرمانده ها، یه اتاق برای استراحتِ امشب دادید!
من‌ همه رو، به بهانه ای می کشونم پایین!

_و من‌، باید برم‌ تو اتاق اون، سراغ اسناد و کیفش؟
درسته؟...

_من رمزِ کیفشو بهت میدم‌ سارا...
فقط از رو اسنادش، عکس می خوام...
مدرک‌ کتبی لازم دارم!

می خوام تو با گوشیت، عکس بندازی از روشون!
یه کم خطرناکه!
درا، از تو قفل نمیشه، نه؟

_نه!

_می دونم درست نیست از تو بخوام...

_از کی‌ می تونید بخواید؟
فقط دکترا میرن تو اتاقای طبقه ی بالا...
و الان به کی اطمینان دارید؟

فرمانده می گوید:
نترس سارا!
اتفاقی بیفته، من اونجام!

_نمی ترسم آقا...
منم‌، از جاسوس خوشم نمیاد، اونم الان، با مساله ی حساس‌ فلسطین!
نگهش دارید سالنِ پایین!
من‌ میرم‌ تو اتاقش!

فرمانده‌ می خواهد، چیزِ دیگری هم بگوید...

نور ماه، نیمه صورتِ سارا را، روشن کرده است.
سارا حس می کند مرد، زیادی، نزدیکش ایستاده، بی اختیار خود را، کمی جمع می کند.

_امر دیگه ای هست آقا؟

مرد، به خود می آید...

_آره! ولی باشه، بعد از این‌ جریان، بهت میگم...

سارا، به دور دست، خیره می شود.
انگار جریان برق، از تنش، رد کرده باشند.

_باشه آقا، الان برید!

_وقت هست...
اتاقاشونو گرفتن، پایین‌ بودن منتظر شام...

_برید آقا... خواهش می کنم!

_باشه، هرجور، تو راحتی!

_من راحت نیستم آقا!
من هیچ‌ جور، راحت نیستم!
جایی که شما هستید یا نیستید!
منو، دچارِ برزخ کردید!

اما، این‌ کارو براتون می کنم، چون منم، الان نگران وجودِ‌ یه جاسوسم!

_ما دوستیم سارا، نه؟

_دوست؟ بله... چطور؟

_می خواستم مطمئن شم که این کارو به‌ زور...

_آقا... هدف من و شما به هم‌ نزدیکه! همین!

فرمانده رفت...
سارا، نفس عمیقی می کشد.
انگار، ته مانده ی بوی باروت و سرب را، از جای خالی آن مرد، می رباید...

خونسرد و باوقار، مثل یک مدیر بیمارستان، مدتی بعد از‌ فرمانده، وارد می شود...

همه دارند شام می خورند...

سارا، فرمانده را می بیند که با آن‌ مرد دو رگه، به عربی، حرف می زند.

سارا، به سمت اتاق مردِ دورگه می رود...
می داند نباید چراغ روشن‌ کند.
با نورِ گوشی، اسناد را پیدا می کند، دوربین‌ گوشی اش خیلی عالی نیست، ولی کافیست.

سریع عکس می اندازد...
شکِ فرمانده، درست است!

سارا، داغِ کار است و اصلا حواسش نیست که مردِ دورگه، آهسته وارد اتاق شده است...

#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت47
#قسمت_چهل_و_هفتم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت48
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_چهل_و_هشتم

بناز نمی تواند بقیه ماجرا را، تعریف کند...
من وارد آینه اش می شوم، همه چیز را می بینم!

سارا، محتویات کیف مردِ چشم آبی دو رگه را، روی تخت ریخته، در تاریکی، خم شده و دارد از آن ها، عکس می اندازد.

مرد، آهسته از پشت سرش، نزدیک می شود...
من اینجام دکتر آل طاها!

سارا، نفسش بریده می شود، اما مراقب است جیغ نزند!
بی اختیار، دستش، به سمت‌ جیبش می رود، هیچ ندارد، جز یک‌ قیچی جراحی که یادش رفته از جیبش درآورد.

مرد می گوید:
من‌ مسلح‌ نیستم دکتر!
مثل اون عاشقت، خطرناکم‌ نیستم!

_عاشق من؟

مردِ دو رگه می گوید:
مگه تو تونل، داد نزده که عاشقته؟
مگه‌ با هم‌ اونجا نبودید؟
تو روی کولش!
رفیقته یا شوهرت؟
اون فرمانده ی ایرانی؟

سارا می گوید:
هیچ کدوم!
به تو چه؟

_پس تو اتاقِ من، برای من اومدی، یا به دستور اون؟

سارا به در، نگاه می کند...
خبری از فرمانده نیست!
همه‌ جا، ساکت است...
مثل آزمونِ خداوند!

سارا می گوید:
جاسوسی از یه جاسوس، ضروریه!

مرد، یک‌ قدم‌ جلوتر می آید، پلکِ چشمش می پرد.
سارا دیگر، جایی برای گریز ندارد...
به دیوار تکیه می دهد، دستش، روی جیبش است.

_گوش کن دختر!
نمی خواد بترسی!
دختر‌ خوبی‌ باشی، زیاد اذیتت نمی کنم.
حرف گوش کن باش!
وقت زیادی نداریم...

سارا می گوید:
اینجا پیدات کنه مُردی!
بهتره تا نفهمیده بری!

_چطوری بفهمه؟
وقتی تیر خورده!
هیچکسم، هنوز خبر نداره!
راننده م‌ از پشت زدش!
صدا‌ خفه کن داشت...

مَردت، افتاده اونجا!
تو تاریکی...
وقتی یه مرد، مثل‌ اون، بهم‌ میگه بریم، یه کم راه بریم،‌ می فهمم که شناسایی شدم!
منتظر نمی مونم‌ اون، منو بُکُشه!

سارا، نزدیک‌ است بیفتد.‌..
دستش را به لبه ی تخت می گیرد.

_داری دروغ میگی!

_می خوام‌ موهاتو ببینم‌ دکتر!

_اگه تیر خورده، باید سریع، جراحی شه!
کجاست؟

_بازم داری به اون مرد، فکر می کنی؟
مردی که از یه دخترِ بی دفاع، کار جاسوسی می خواد؟

سارا می خواهد داد بزند...
مرد، محکم دستش را، روی دهانش می گذارد.

سارا‌ نمی تواند نفس بکشد...
مرد، شال او را، باز می کند.

_چه موهای قشنگِ ابریشمی!

سارا، آهسته، قیچی را از جیبش، در می آورد...
اگر فرمانده، تیر خورده باشد، این پایان‌ خط است!

ضربه ای، به صورت مرد می زند!
مرد، او را‌، زمین می اندازد و زیر لگد می گیرد!
زور زیادی دارد، حتی با صورت زخمی!
سارا، قیچی را، به سمت قلبِ خودش‌ می برد.

_دستت بهم بخوره، خودمو می کشم!قسم می خورم...

_الان، کاریت ندارم‌ دختر!
شلوغ نکن!
باید از اینجا برم، قبل از اینکه پیداش کنن!

_فرمانده کجاست؟!
کمپشون نزدیکه، سربازاش، جسدتم، باقی نمی ذارن!

مرد می گوید:
پس معامله می کنیم!
تو، کارتِ پزشکی سازمان‌ ملل داری، کسی، کاریت نداره!

منو ببر دمِ مرز!
منم‌ میگم راننده‌م، لاشه اونو بندازه اینجا!
تو، در ازای اون!
باید تا‌ دم‌ مرز، با من بیای!

_بیارش، سریع!

مرد می گوید:
با هم می ریم!
راننده‌م داره میارتش، تو جلو برو!
بی حرف!

#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت48
#قسمت_چهل_و_هشتم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت49
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_چهل_و_نهم

داستان ساده ای نیست...
قضاوت کردن هم آسان نیست.

شاید من اگر جای سارا بودم، هرگز، کاری را، که او انجام داد، انجام نمی دادم!
اما من، آوا متولد ۱۳۷۹ هستم و سارا، اواسط دهه ۵۰ بدنیا آمده و در شرایط دیگری بزرگ شده!

او، بخاطر عشقش، زندگی می کند و بخاطر عشقش می میرد...
برای او، زندگی، یعنی ایثار!

در راه پله، دکتری از هم اتاقی های قدیمش را، می بیند که اکنون‌، همکار اوست...

دختر دوم، شک می کند...
رنگ دکتر سارا پریده است و این‌ ساعت شب، چرا از بخش فرماندهان بیرون آمده؟

دوستش می گوید:
مشکلی پیش اومده دکتر؟

و متوجه مرد چشم آبی، پشت سرِ سارا می شود!

سارا می گوید:
نه، مشکلی نیست!
فقط اون فرمانده ایرانی، مثل اینکه اتفاقی، براش افتاده!
فوری اورژانس جراحی رو، آماده کنید!

این آخرین جمله ای بود که همه، از سارا شنیدند و در یادشان مانده!

مرد چشم آبی، سارا را با خود می بَرد!
روزها و شب هایی می گذرند!بیمارستان صحرایی، در غوغاست...

روز سوم، بناز می رسد...
سردار هنوز، بیهوش است.

روز پنجم، سردار، چشمانش را باز می کند، اولین کسی را که می بیند، بناز است!

_پس بهوش آمدی!
بیدارشو مرد!
سه تا پزشک جراح، از دمشق آوردن برای جراحیت، تا بالاخره تونستن زنده نگهت دارن!

با شانس زندگی شش درصد، رفتی تو اتاق عمل!
تیر، از فاصله ی نزدیک بود!

سردار چشمانش را می بندد...
حس می کند همه چیز را خواب دیده!
می خواهد بپرسد، سارا؟!...

بناز می گوید:
سارا، بخاطر تو، ایثار کرد!
سارا رو، اون مرد، بُرد، که جاش تو رو پس بده!
وگرنه‌ مرده بودی...

همه ی عمرت، سرباز بودی‌‌ مرد...
زنت توی تنهایی رفت.
این دختر، عاشقته!
کمکش کن!

من تا یه جایی می تونم جلو برم، خیلی از مرزا، رو من بسته ست!
اسم بناز، خیلی جاها، به عنوان یه شورشی میاد...
من حتی نمی تونم، پامو، توی خاکی بذارم که سارا، الان توشه!

این دیگه کارِ خودته!
سردارِ یه کشور دیگه ای و حتما قدرتشو داری.

سردار شماره ای می گیرد...
بناز، صدای آشنا را از دور، تشخیص می دهد!

سردار صحبت می کند و بناز، جمله ی طرف دیگر را می شنود:
بله قربان، من سریع، خودمو می رسونم مرز!

بناز می گوید:
سعید صادقی بود، نه؟
سربازی که به زور، ما رو به عقد هم درآوردی!
اول به شما، پشت کرد و بعد، پشیمون شد!

پس‌ هنوز با هم رفیقید؟
چرا اون؟
چرا از اون، کمک خواستی؟

فرمانده‌ می گوید:
سعید، همه چیزو می دونه!
اون بخاطر اعتقادش، با همسر شهیدی، ازدواج کرد که دو تا بچه داشت!

بچه های بزرگ سعید، بچه های خودش نیستن!
زن سعید، ده سال، از خودش بزرگتره!
زنِ یکی از افراد من بود که تو کُشتی بناز!
جلوی اردوگاه ما!

سعید، احساس مسئولیت می کنه، نسبت به همه!
انقدر مطمئن‌ هست که بخاطر سارا، همه کار بکنه!
الان سعید، یه وکیل بین الملله و یه‌ رفیق خوب!

_سارای طفلیِ من...

سردار، رویش را به سمت دیوار برمیگرداند و نذری می کند که فقط، خدا می شنود...

نذری برای نجات سارا!
باید برخیزد از این تخت!

#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت49
#قسمت_چهل_و_نهم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت50
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب

#قسمت_پنجاه

چه خوب شد که بناز، دیگر سکوت کرد...

حالا خودم هستم و
این آینه، که مرا به گذشته می برد.
به سال ۱۳۷۹...
سال تولد من!
سالِ سختِ سارای کردستان و تیر خوردن فرمانده ی ایرانی!

می بینم که فرمانده، به سختی از جایش، بلند می شود...

همه خوابیده اند...
بناز اما نمی تواند بخوابد، با‌ پلک نیمه بسته، فرمانده‌ مجروح را می بیند که به زحمت، لباس فُرمش را می پوشد.

در تاریکی و سکوت...
از کسی کمک نمی خواهد.

روزِ هشتم دزدیده شدن سارا است‌ و
هنوز، خبری نیست!

فرمانده آهسته و با درد، از بیمارستان، بیرون می رود.
کنار رود می رسد...
همانجا که سارا، هشت روز پیش، سرش را در آب کرده و از دردِ عشقی پنهان، گریه می کرد.

فرمانده سنگی برمی دارد و به آب می اندازد و سنگی دیگر و سنگی دیگر...

نسیمِ نیمه شبی، بوی گیسوان سارا را می آورد...
فرمانده، مقابل شط، زانو می زند و با صدای بلند، خدا را، می خواند...

داد می زند:
آخه این دختر، عزیزِ من بود...
سکوت کردم، به حرمتِ کارم، به حرمتِ این لباس...
کجایی خدا؟!
تو که هستی!
تو رو که ندزدیدن...
به دادِش برس!

و برای اولین بار، پس از مرگ همسرش، به گریه می افتد...

اشک های او را برای مرگ‌ همسرش، کسی ندیده بود، اما این‌ بار، همه می بینند...
مرغان‌ دریا، ماهی ها، ماه، ابرها و بناز، از دور!

در یاد همه می ماند شبی، که مردی تنها، در تاریکی، بر لبِ آب می گرید!

همان موقع، سارا، جاده ها و کوه ها آن طرف تر، دستش را، داخل نهری می کند که بشوید...
لحظه ای مکث می کند...
اشکِ مرد را، در آب، حس می کند.
اشکِ آن مردِ تنها را...

نفس عمیقی می کشد، گیسوانش را به باد می سپارد و دستش را، در آب نگه می دارد، گویی فرمانده، دستش را گرفته و‌ نمی تواند دستش را رها کند و از آب، بیرون بیاورد!

با خودش می گوید:
خوب شد دیگه جلوی چشمت نیستم!
اذیت می شدی، حالا راحتی!

و مرد، این سو، در آب، اشک‌ می ریزد...

_خدا، می سپرمش به خودت!
بخاطر تو، می خواستم فراموشش کنم!
که نگن هوا و هوس...
اما این هوا و هوس نیست!
هدیه ی توست...
نفس توست...
خودِ عشقه...
امانت توست!

نذر کردم اگه پیدا شه، هر بلایی هم، سرش اومده باشه، جلوی تمام دنیا، وایسم و با افتخار، باهاش ازدواج کنم...

رسمی و با احترام...
همونطور که شایسته ی دلِ عاشقشه!

و این طرفِ آب، سارا، یاد شب اولی می افتد که مردِ دو رگه ی چشم آبی، او را ربوده بود...

شب است، راننده خواب است.
مرد به او، نزدیک می شود...

سارا، سنگ تیزی را که در مشتش، پنهان کرده، فشار می دهد...
از خدایش، کمک می خواهد.

مرد می گوید:
حیف نیست، دختر به این زیبایی، تنها باشه؟
اون مرد ایرانی، قدرِ تو رو نمی دونه!

_تو خدا نداری مرد؟

مرد می گوید:
چرا ندارم؟
مگه فقط شما مسلمونا، خدا دارید؟!

_پس به خدات قسمت میدم، جلوتر نیای!
من می تونم کمکت کنم!
تو، تمام راه، خون دماغ بودی!
سخت مریضی، نه؟!
کمکت می کنم!
بهت قول میدم!

#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت50
#قسمت_پنجاه
#قسمت_پنجاه_ام
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت51
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب

#قسمت_پنجاه_و_یکم

گمان نمی کنم خودِ خدا هم این شب ها، یادش برود!

رنج، از ما، یک موجود ابدی می سازد و سارا رنج می کشد و آن فرمانده هم، رنج می کشد...

حتی مرد جاسوسِ چشم آبی، رنج می کشد...
می داند بیمار است!
سال هاست‌ پیش پزشکی نمی رود که خبرهای بد را، دیرتر بشنود!
شاید پس از ماموریت بعدی!
اما حالا، دکتری، کنارش است، که مستقیم در چشم های او نگاه می کند و می فهمد که او‌مریض است!

سارا، علائم را کنار هم‌ می چیند...
ناخوشی را می شناسد!

مرد ازنگاه سارا می گریزد...
سارا از او، امان خواسته است.
او به سارا نزدیک‌ نمی شود!

از این دکتر می ترسد!
از بدن بیمار خودش می ترسد!
می ترسد اگر زیاد به این دکتر، نزدیک شود،‌ دکتر، اعماق وجودش را ببیند و بیماری اش را بشناسد!

برای سارا، واضح است...
فقط یک آزمایش خون مانده!

سارا، چشم بسته هم‌ می فهمد، که مرد چشم آبی، چقدر ناخوش احوال است!
و از دور، رشد سرطان خون‌ را، در بدن‌ مرد حس می کند.

مرد قرار است به سارا، دست نزند!همینکه سارا، بیماری اش را به زبان نمی آورد، برایش کافیست!
حتی نمی خواهد آزمایش خون بدهد!
نمی خواهد بداند چقدر دیگر، مهلت زیستن دارد!

قرار بود سارا را دم‌ مرز، آزاد کند، نکرد!
دستور‌ رئیسشان، عوض شده، وقتی او، ناگهان، از دهانش می پرد:
خانم دکتری را، گروگان‌ گرفته‌ ام که دوست فرمانده ی ایرانیست!

آن ها به فکر معامله می افتند!
دکتر آل طاها، در برابر شش جاسوسی که در زندان های ایران‌ دارند!

سارا، وقتی می شنود، می خندد!

_جانِ من، به اندازه ی شش نفر، ارزش نداره...
اون، فقط، یه سردار جنگه!
کل سیاستِ کشورش، دست اون‌نیست!

جاسوسای شمارو آزاد نمی کنن!
من اینجا موندنی شدم‌پس!
کی می دونه؟
شاید، سرنوشت این بوده...

و فرمانده، درخلوت، به سعید صادقی می گوید:
شرط دیگه ای نذاشتن؟

سعید، برگه ی فکس را نشان می دهد...
مهر و سربرگ درستی دارد.
هر دو سکوت می کنند...

سعید می گوید:
خب نمی تونیم اون‌ شش نفرو به اونا بدیم قربان‌!
سارا، ایرانی نیست و...

فرمانده می گوید:
مساله اینه که اگر هم من بخوام‌، افراد دیگه ای، باید دستور این‌ مبادله رو بدن، اونا اینکارو نمی کنن!...

و حس می کند لباس‌ فُرم سرداری اش برایش تنگ شده!
دگمه ی کتش را باز می کند تا نفس بکشد!

سعید صادقی، متوجه حال بدِ او می شود...
می گوید: من می تونم درباره ی وضعیت‌ سارا، باشون‌ حرف بزنم و بگم...

فرمانده می گوید:
هر چی بگی، سارا که فعلا زن من نیست!
اونا، قبول نمی کنن‌!

سارا، در سلولی، نشسته است...

_نمی خواستم اینجوری، به دردسرت بندازم فرمانده...
اگه برم پیش خدا، اولین اسمی که فکر می کنم یادم بیاد، اسم‌ تو باشه!
یه مرد ناجی، وسط صحرا!
شاید قسمت ما، فعلا دوریه!

در‌ زندانِ آن هاست و همه از صلابت نگاهش، می گریزند...

این طرف، فرمانده، آرام و قرار ندارد، ولی همه، فقط او را، دوست دارند...
آن دخترک‌ کرد، برایشان مهم‌ نیست.

#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت51
#قسمت_پنجاه_و_یکم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت52
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب

#قسمت_پنجاه_و_دوم

_آوا، امروز روز سومه!

_من نمی خوام الان برگردم!
می خوام بقیه ماجرا رو بدونم.
سارا چی شد تو سرزمین غریب؟
توی زندان...
مبادله انجام شد؟

_نه، معلومه‌ که نه!

_پس اون دخترِ بیچاره...

بناز، به آینه، خیره می شود و من، سارا را، در زندان می بینم که جواب آزمایش های مرد چشم آبی را نگاه می کند...
حدسش درست بود! چگونه می شود به آدمی گفت که دیر شده؟
که دارد می میرد!

مردِ دو رگه می گوید:
نمی خواد چیزی بگی!
حالم خوب نیست...
خیلی درد دارم!
و این یعنی... خودم، جوابو می دونم!

یکی بهم پیشنهاد پول کلانی داده، که تو رو براش ببرم...
من، این‌ پولو می خوام بذارم برای‌ مادرم، وقتی دیگه نیستم!
این‌ همه پول که جمع کردم، به درد خودم که نخورد!

سارا می گوید:
منو کجا ببری؟

مرد می گوید:‌
نمی دونم!
باهام تماس گرفتن و تو رو خواستن!یه زن بود...

من اینجا، تو رو لو دادم، بخاطر حرف من‌، توی زندانی!
خودمم می تونم از اینجا ببرمت!

اولین کسی که به ذهن سارا می رسد، بناز است، ولی بناز، پول کلان ندارد...

آن‌ پول، باید خیلی زیاد باشد که مرد جاسوس، راضی شده باشد.
شاید هم مرد حس عذاب وجدان می کند...
شاید جاسوس ها هم، چیزی به اسم عذاب وجدان دارند!

سارا می گوید:
باید بدونم کی منو خواسته؟

مرد می گوید:
نمی شناسم!
و قانون‌ کارم اینه که نشناسم!
هر کی بیشتر پول بده!

پشت خط، یه زن با من‌ حرف زد، انگلیسی دست و پا شکسته!
معلوم بود کردی بلد نیست، یا شاید نمی خواست کردی حرف بزنه!
شب آماده باش... میام دنبالت!

سارا مردد است...
اگر از سمت بناز یا فرمانده بود، حتما نشانی می دادند که بفهمد!

بناز و دوستانش، انگلیسی بلد نبودند، چه کسی با مرد حرف زده بود؟
چه‌ کسی حاضر بود، برای او، پول کلان دهد؟

شاید پاپوش جدید بود که او را از زندان، خارج کنند!
اینجا لااقل، به عنوان گروگان سیاسی، در امان بود...
شاید او را، جای بدتری می بردند.

انتقام گیری شخصی!
او با بناز و فرمانده، در ارتباط بود و آن ها اینجا، کم دشمن نداشتند!

دلش می خواست با خواهرش، تماس بگیرد، ولی چگونه؟

شب مرد آمد...
نگهبانان ورودی سهمشان را گرفته بودند.
هیچکس، سر راهشان نبود‌!

مرد، سارا را، سوار ماشینی کرد.
جاده های خاکی پشت هم...

پلیس راهی ندیدند، فقط نزدیک‌ مرز، متوقفشان کردند.
مرد، کارتی نشان داد و گذاشتند عبور کنند.

سارا نمی دانست در کدام کشور است!
وارد‌ یک جاده‌ ی خاکی شدند...

مرد گفت: پیاده شو!

سارا، کسی را‌ نمی دید، ترسید!

_اینجا که فقط صحراست مَرد!
کجا هستیم؟

مرد داد زد:
بیرون!

غریبه ای با اسلحه‌، جلوی ماشین آمد، سارا را پیاده کرد و به طرف خاکریزی هل داد...

سارا افتاد، کسی داشت نزدیک می شد...
سارا سرش را بلند کرد.
سایه ی مردی با کلاه سربازی...
فرمانده بود!

_دوشیزه آل طاها، با من ازدواج می کنید؟
همین امروز، همین حالا؟!

_سلام آقا!

#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت52
#قسمت_پنجاه_و_دوم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت53
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_پنجاه_و_سوم

_ سلام آقا...
_سلام آقا...
_سلام‌آقا!

چقدر عشق و معصومیت، در این‌ دو کلمه نهفته است...

فرمانده، از تنهاحرفِ سارا، پس از تقاضایش، خنده اش می گیرد!

شال سارا مچاله‌ شده...
گیسوانش روی صورتش ریخته و سر تا پا گِلی است، از دستهایش، خون روان‌ است.

می داند که سارا، دو روز، در‌ راه بوده و حتما تشنه و گرسنه است و آن وقت، به جای رسیدگی به او، درجا، از دخترک، خواستگاری کرده!

این شتاب، فقط برای ادای نذر است یا؟!...

فرمانده، نفس عمیقی می کشد و به آسمان‌ نگاه می کند...

_خدایا.‌..

تا چشم، کار می کند ابر است، ابرها سپید و تمیزند.
مثل بالش و رختخواب گرم‌ خانه...
چند وقت‌ است‌ خانه نرفته است؟

سارا نفس می کشد، فرمانده صدای قلب خود را می شنود، سارا همیشه او را، یاد گنجشک ها می اندازد و یادِ قویترین زنی که‌ می شناسد!

دختری نوجوان که با یک‌ تکه‌ سنگ، خواهر نیمه‌ جانش را، از دست سه مرد وحشی نجات داده است...

یادش می آید که یک بار، درباره ی او، با زنش، حرف زده است، که چطور با دست‌ خالی، خواهرش را، به دوش کشیده و در صحرا می دویده...

همسرش گفته‌ بود:‌
تشنه، ترسیده، با خواهر زخمی...
نمی دونم‌ چرا یادِ هاجر، افتادم و اسماعیل، وسط صحرا...
دلم می خواد یه روز، این‌ دختر رو ببینم.

زنش فرصت نکرد او را ببیند...

حالا در ذهن فرمانده ام...
"نذرتو، قرار بود با احترام‌ ادا کنی سرباز!
مگه نمی بینی، الان‌ چقدر خسته ست؟
این‌ عجله برای چیه!
دلت هوایی شده مرد؟

یادت رفته اول سربازی! با خدا چه عهدی کردی؟
اول خاک‌ و دینم، بعد دنیا!

تو این دخترو، یه ماموریت خطرناک فرستادی، شانس آورد بعد از اسارت، سالم و زنده موند!

مگه صدقه میدی که‌ می خوای وسط خاکریز، عقدش کنی؟

خودشم می خواد؟!"

فرمانده رویش نمی شود بپرسد!
نمی پرسد،
"آنقدر منو دوست داری که به جای درمان جنگ زده ها و بچه های مریض، مادرِ بچه های من شی؟"

فرمانده، دلش می خواست جواب دختر، آری باشد.

به خودش ناسزایی می گوید...
خاطر خواه شدی سرباز؟!
قرار ما این نبود!

دفعه ی پیش که توی تونل داد زدی عاشقشم، به‌ خودت گفتی، عاشق شخصیتشم!
اماالان، اونو، یه زن‌ می بینی و خودتو یه مرد!

عاشق خودِشی، موهاش، خنده هاش، گرمای دستاش...

نگاه فرمانده، به چشمان‌ سارا می افتد، غزال وحشی معصوم!

آره، الان دیگه فقط یه دختر بامرام، نمی بینمش!
یه زن‌ می بینمش‌، و دوستش دارم...
و لعنت به من!

از خودم متنفرم، که وسط ماموریت به‌ این‌ مهمی، اینطور این دخترو، دوست دارم!
دختری که دوازده ساله، پام وایساده!

کاش هنوزم، مثل روز اولی که همو دیدیم، بهم نگاه کنه!

سارا آهسته می گوید:
_آقا... یه کم‌ آب بهم می دید؟

فرمانده، قمقمه ی خودش را در می آورد.
سارا یک نفس، سر‌ می کشد...
آنقدر تشنه است که آب روی لباسش می ریزد...

فرمانده می گوید: یواشتر!

سارا می گوید: شمام یواشتر آقا!
یه کم یواشتر!

و هر دو، خنده شان می گیرد...

#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت53
#قسمت_پنجاه_و_سوم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت54
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_پنجاه_و_چهارم

من باید گذشته را بفهمم تا زندگی ام را شروع کنم!

بناز می گوید: تو مجبوری بدونی!

_چرا مجبورم؟

_تو رو، برای همین اینجا آوردم، می فهمی!

به آینه خیره‌ می شود...
زیر لب می گوید: گاهی‌ دقایق مهمه دختر، زمان حال...

وارد آینه می شویم!
کوهستانیست غریب‌، یک چراغ سپید، میان آن...
بناز، دیگر نیست!

آهسته به سمت اتاق نورانی می روم، از پنجره، نگاه می کنم...

سارا، پیراهن زیبا و ساده ای به تن دارد، موهایش را بافته.
چند بار، تا پنجره ‌می رود.

بوی گل یاس می آید، منتظر کسی است، شالش را، سر می کند.
آن مرد می رسد.
فرمانده... بیرون در می ایستد.

سارا‌ می گوید: من سه روز، مهلت خواستم!

مرد می گوید: روز سومه!

سارا می گوید: می دونی اگه به قلبم، آره بگم، باید با سارایی که تو می شناختی و دوستش داشتی، خداحافظی کنم؟
سارایی که دکتر بود و می خواست همه ی عمر به مردم کمک‌ کنه!

مرد می گوید: نه...
بازم می تونه کمک کنه! جای دیگه!
با لباس دیگه..‌.
من تورو، دوست دارم!
حالا دیگه می دونی. پس جوابت، مهم نیست...

اگه بگی نه، میرم و دیگه بر نمی گردم...
تو یه دکتر، می مونی و من یه سرباز، تو سرزمینای غریب، و اگه بگی آره...

مکث می کند...

_ اگه بگم آره، چی؟!

مرد، لحظه ای سکوت می کند!
گفتن این کلمات، مثل اعتراف، برایش سخت است.

_اگه بگی آره، تا آخر عمر به هم‌ تکیه می کنیم!
پیوند با زنی مثل تو، افتخاره...
از من نپرس!
طوفانی به پا کنیم که یاد جهان بمونه!

سارا به، چشمان مرد، نگاه می کند...
اولین بار است، که مرد، نگاهش را نمی دزدد، یا زمین را نگاه ‌نمی کند!چشم در چشم هم!

مرد، اندازه ی تمام آرزوهای اوست.
باید آرزوهایش را با او تاخت بزند؟

مرد، خیره نگاهش می کند، نه لبخند می زند، نه می ترسد!
گویی جواب سارا، هر چه باشد، آن مرد، بَرنده است و عاشق می ماند.‌

سارا می ترسد...
"از چه چیز، انقدر مطمئنه؟"

و یاد حرف بناز می افتد...
"تو عاشق زندگیشی، نه‌ خودش‌! دلت می خواست، اون باشی!"

حالا در مصاف هم، ایستاده اند، در گذر باد!
و مرد، با نگاهش، استخاره می کند.

سارا می گوید: نه!
جواب من‌ منفیه!
ترجیح‌ میدم همکارت بمونم، تا عضوی‌ از خانواده ت!
اونم تو کشوری که‌ نمی شناسم، مردمی که نمی شناسم، زندگی که‌ نمی شناسم و سه بچه ای که نمی شناسم!

مرد، لبخند می زند، نه غمگین است، نه مستاصل!
فاتحانه لبخند می زند!

سرش را، به نشانه ی احترام، پایین می آورد، آهسته می گوید:
مواظب خودت باش دکتر!
یادِ یار مقدسه!

و آهسته، دور می شود...

"سارا، مَردت داره میره...
اون مغروره، دیگه برنمی گرده!"

سارا از دور، نگاهش می کند و ناگهان، مرد را با اسمِ کوچکش می خواند!
اسمی که‌ پدرِ مرد، رویش گذاشته!
نه آقا، و نه فرمانده!

مرد‌ می ایستد...
سارا می دود. پابرهنه، مقابل مرد می رسد...
بغض دارد خفه اش می کند، نفس نفس می زند!

_من‌ چرا انقدر دوستت دارم آخه؟
هستم مَرد، تا آخرش، حتی بعد از مرگ!

گریه امان‌ نمی دهد...

مرد جلو می آید:
_عزیز من، سارا!


#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت54
#قسمت_پنجاه_و_چهارم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت55
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_پنجاه_و_پنجم

شب، شروع همه ی اتفاقاتِ نهفته است.
شب، یعنی زندگی تازه...
شب، یعنی من!
شب، یعنی تو!
شب، یعنی من و تو!

از آینه، بیرون نمی آیم!
به زبان گذشته، حرف می زنم اینبار!

سارا را، در شب، عقد کردند.
عقدی ساده، اتاقی ساده، عاقدی‌ دوست...

همان شب که سارا، پابرهنه، در کوهستان، نامِ کوچک مرد را فریاد کرد...

همان شب که کوه، به جای مرد، جوابش را داد...

مرد، بیش از این، منتظر نماند.

دوستش عاقد بود، به همان اتاق سپیدِ کوهستان آمد و خطبه ی عقد را خواند!

دوشیزه سارا آل طاها، اکنون، همسر رسمی فرمانده بود.
مَهرش، فتح هفت قله ی کوهستان بود و هفت شاخه گل وحشی از هفت کوه غریب.

همه رفتند، عروس، با گیسوانی به رنگ شب، تنها ماند.
با مردی که ده سال از او، بزرگتر بود...
گویی این‌ مرد، یکبار، در این جهان، زندگی کرده، رفته و دوباره برگشته بود.

نگین حلقه ی ازدواجش، فیروزه ای بود‌‌، رنگ گلدسته ها...

مرد گفت: خوشت میاد از این انگشتر؟

سارا گفت: منو یاد چیزی میندازه که انگار یادم رفته!

مرد گفت: توی یکی از سفرام، به نیت تو خریدم.
اونموقع نمی دونستم که حلقه ی ازدواجت میشه!

سارا لبخند زد...
حس غریبی داشت، هیچکس از اعضای خانواده اش، آنجا نبود.
خودش، پزشک بود، ولی عروس بودن را، نیاموخته بود!

مرد، کمی جلوتر آمد.
سارا، نفسش را، در سینه، حبس کرد، دلش می خواست از اتاق بیرون برود.
به نظرش هوای اتاق، کم بود.

به مرد گفت: بریم بیرون؟

مرد گفت: تاریکه! برای چی؟
کوهنوردی تو شب، خوب نیست.
اینجا شاید، مین کاشته باشن.
خیلی هم، امن نیست!

سارا گفت: این پایین یه جویباره.

مرد گفت: دیدم...

و با تعجب به سارا خیره شد...

سارا نمی توانست نگاه خیره و پر سوال مرد را تحمل کند.
سرش را پایین انداخت‌، یک طره از گیسوان مشکی اش، از شال بیرون افتاد.‌‌‌

مرد، دستش را جلو آورد که موی او را، از صورتش کنار بزند...
سارا بی اختیار، با ترس، خودش را عقب کشید‌...

مرد شک کرد!

_چی شده سارا؟
منو دوست نداری؟!
تو، الان زن منی!
نمی خوای شالتو برداری؟

سارا نشسته، به دیوار تکیه داد.

_با شال، راحتم!

مرد، خنده اش گرفت.‌..

_سارا جان، من همسرتم!
نمی خوام اذیتت کنم، از چی ترسیدی؟

مگه نگفتی دوازده سال با فکر من، زندگی کردی؟
خب، حالا من اینجام!
و هر اتفاقی بین ما بیفته، حلال و درسته.
به من نگاه کن!

سارا نمی توانست...
چشمان مرد، اذیتش می کرد.

سارا گفت: هوا، اینجا کمه!

مرد گفت: نه، هوا خوبه!
و باز، به سارا، نزدیک تر شد.

حالا سارا، گرمای بدنِ مرد را، کنارش حس می کرد.

مرد، شال او را، آهسته برداشت....
گیسوان بافته ی سارا، بیرون ریخت.

مرد گفت: حالا یه نفس عمیق بکش!

سارا با خودش گفت: این اسطوره ت!چه مرگت شده دختر؟!

و تازه فهمید، هم عاشقِ مرد است، هم از تنش می ترسد!
تنِ مرد، میدان جنگ است.
جنگی که سارا، از آن بیزار است!

_ببین... مسلسلو، چرا آوردی توی اتاق؟


#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت55
#قسمت_پنجاه_و_پنجم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت56
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_پنجاه_و_ششم

تو مثل شب، شبیخون می زنی به صبح زندگیم...
کاش همه ی راهزنان، مثل تو بودند!

من‌ جای سارا، لرزم گرفته است.
به‌ مسلسل کنار دیوار نگاه می کنم.

_چرا مسلسلو شب عروسیمون، آوردی تو اتاق؟

_نمی تونم بذارمش زیر بارون سارا جان، خراب میشه...
بعدم، لازمه اینجا باشه!

_چرا لازمه؟
چرا شب عقد ما، مسلسل لازمه؟

_چون همیشه باید، با من باشه!همونطور که خواهرت بناز، هیچوقت، اسلحه شو از خودش دور نمی کنه.
برای محافظت از تو، کشورم، خودم و سربازام...

سارا، خنده اش می گیرد...

_پس هووی منه این؟...
الان جا می ندازم بخوابی.
مسلسلو‌ میارم تو رختخواب!
خودم می خوام یه کم قدم بزنم!
بارونِ کوهستانو دوست دارم.

_خودتو لوس نکن سارا!

_جدی میگم... اسم‌ کوچیکتو میگم، ناراحت‌ نمیشی؟

_نه!

_دوست دارم این اسمو هی بگم!
تو برای من، نه فرمانده ای، نه هیچکس دیگه!
همینی... همین اسمی که‌ پدرت، روت گذاشته!

فرمانده، به چشمان سارا نگاه می کند...
چه چیزی در وجود این زن، آشوب به پا کرده است؟

مرد، دستش را جلو می آورد و با تمام‌ جراتی که در هیچ جنگی نداشته است، سارا را به سمت خودش می کشد!
تمام جرات یک رزمنده...

با مهربانی سرِ سارا را، در آغوشش نوازش می کند، مثل یک‌ پدر.

_آروم سارا جان! چی شده؟

صدای قلب سارا را، مثل گنجشکی گریزان و ترسیده، می شنود.

_ببینمت!

سارا، صورتش را روی شانه مرد پنهان می کند، اما مرد‌، قطره های اشک را حس می کند.

_چی شده عزیزم؟
چرا گریه می کنی؟
من فکر کردم همو دوست داریم!سارای من...

سارا، به چشمان مرد، نگاه نمی کند، در آغوش او، فقط می لرزد، مرد، با محبت، نوازشش می کند.

لرزش سارا، اصلا طبیعی نیست!
تنش، داغ است. تب دارد...

می گوید: من زندگیتو دوست دارم، کاش می شد زندگی یه نفر دیگه رو دزدید!
الانم که زنتم، مسلسلت کنارمونه.
من همیشه دومی، می مونم!

مرد بلند می شود.
مسلسل را، از کنار دیوار، برمی دارد...
در اتاق را باز می کند و بیرون‌ می رود.

سارا می ترسد...

_کجا میری؟
منو، تو این‌ اتاق، تنها نذار!

مرد، زیر لب می گوید:
تو می خواستی بری پیاده روی!
میرم مسلسلو بذارم تو‌ ماشین.
ماشین دوره، تا بالا‌ نمیاد، می دونی!

سارا داد می زند: خودت گفتی بی مسلسل خطرناکه...
باید کنارت‌ باشه!

نگاهِ مرد، مثل برق گرفتگی، سارا را، لال می کند...

_میگی هووته!
نمی خوام امشب هووت، بین ما باشه!

ناگهان سارا چیزی می گوید که‌ نباید به یک‌ سرباز بگوید!
هرگز نباید بگوید...

_تا حالا، با این، چندتا آدم‌ کشتی؟شمردی؟

سکوت سنگین...

مرد، فقط نگاهش می کند و می رود.
هنوز بوی دست مرد،‌ روی گیسوانِ شبرنگ ساراست!

مرد، زیر باران‌ دور می شود...

سارا داد می زند: نرو!

اما مرد، دیگر رفته است...

سارا به سمت او می دود.‌ نزدیک رود، به او می رسد...

باران، حجله ی زیباییست، سارا دست مرد را می گیرد.

_نرو!

#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت56
#قسمت_پنجاه_و_ششم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت57
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_پنجاه_و_هفتم

دست مرد، در دستِ ساراست...

_نرو!

مرد، مسلسل را، زمین می گذارد.
لحظه ای روبروی سارا می ایستد، بوی شکوفه های وحشی را در گیسوان سارا، نفس می کشد و دیگر نمی داند چه باید بکند که سارا گریه نکند!

گیج شده است...
تابحال زنی چنین، ندیده است!

سارا، بی آنکه خود بداند چه می کند، دست مرد را می بوسد و بعد، آهسته به طرف زمین، خم‌ می شود...

صدای باران و گیجی عشق، نمی گذارد که مرد بفهمد چه اتفاقی دارد می افتد؟
و زمانی، مرد می فهمد که سارا با‌ مسلسل او، به میان رودخانه گریخته است...

مرد با وحشت، به سمت رود، می رود...

_سارا، بیا بیرون! خطرناکه...
اون‌ اسلحه اتوماته...

سارا می خندد: پس بیا بگیرش...

مرد، زیر لب می گوید: دیوونه! و
به آب می زند.
شنایش، خیلی بهتر از ساراست.
سارا نمی تواند بگریزد...

مرد، به او، نزدیک است. سارا، مسلسل را داخل آب، میاندازد...

مرد می بیند، می خواهد دنبال سلاحش برود.

سارا داد می زند... الان! همین الان بغلم کن!...
وقتی شونزده ساله بودم،‌ بنازو توی صحرا، نجات دادی، بهت گفتم، من مال تو!
گفتی نمی خوام! برو بچه...‌
حالا می خوای، نه؟!

پس بیا... اون اسلحه رو، ول کن مرد!من اینجام! دوازده ساله که منتظرم...

مرد، لحظه ای نفس تازه می کند.
به مسلسلی نگاه می کند که با آب می رود و به زنی که شکوه شب را، از بافته های گیسوانش، باز می کند، مرد، باید انتخاب کند، سارا نزدیک اوست‌‌‌.

پیراهنش، روی شانه های بلورینش افتاده، در آب می لرزد...
گیسوانش، مثل پریان دریا، روی کمرش ریخته، و دیگر هیچ نمی گوید!

پریِ ساکت آب...
یک‌ لحظه انتخاب و تمام!

مرد، تمام گرمای عشق سارا را، در آغوش می کشد.‌..
عشقی که سال ها، دخترک را سوزانده است، بوی خزه های آبی، نیلوفر وحشی و تنِ بلورین سارا...

جهان، پر از صدای رعد می شود...

سارا، وقتی چشمانش را باز می کند، فکر می کند خواب می بیند، دوباره چشمانش را می بندد.
دوست ندارد از این خواب بارانیِ سوزان، بیدار شود...

بار بعد، که سارا، چشمانش را باز می کند، ماه را در آسمان‌ می بیند، انگار ماه، برایش، دست تکان می دهد.
سارا، دستش را به سمت ماه بلند می کند تا جوابش را دهد...

کسی، دستِ سارا را می گیرد و او را، به سمت خود می کشد و سارا باز دیگر، چیزی یادش نیست...

صبح شده سارا!
پس شوهرت کجاست؟

سارا زیر پتوی‌ سرخی، کنار رودخانه، خوابیده است.
مردش نیست!
با ترس بلند می شود، پتو را به خود می پیچد...
مرد را صدا می زند، اثری از او نیست.

انگار همه چیز را، خواب دیده است!نوازش های مرد و آتش درونش را...
با پتو، روی شانه، جلو می رود.

مرد، آنجا، لبِ آب است، با دیدن سارا لبخند می زند...

_بیدار شدی عزیزم؟

سارا، مسلسل را، در دست مرد می بیند.
مرد، در حال، مرتب کردن آن است.

_خیلی دور نشده بود، گرفتمش...

ساکنان کوهپایه، صدای شلیکی می شنوند!
می ترسند‌...


#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت57
#قسمت_پنجاه_و_هفتم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت58
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_پنجاه_و_هشتم

سارای من!
سارای طفلکی!

او نمی تواند حرف بزند، بگذار من جای او حرف بزنم...
من آوا، دختری متولد ۱۳۷۹.

حالا من سارا هستم، کنار همسرم...
او با مسلسلش مشغول است.

به او نگاه می کنم!
تمام اتفاقات دیشب واقعی بوده؟!این همسرِ من است؟

آنچنان غرق تماشای مسلسل است، که دنیا را از یاد برده!

_به منم یاد میدی؟

_چیو؟

_شلیک کردنو!

_آسونه، اما تو لطیف تر از این حرفایی!
لطیف، ظریف، لوس!

_لوس؟!
برای چی به من میگی لوس؟

مرد می خندد!
نمی دانم چرا!
و نمی دانم چرا به من می گوید لوس؟

تا دیروز، دختر شجاعی بودم که با سنگ، خواهرم را، از دست سه سرباز مسلح، نجات داده بودم!

از دیشب، چیز زیادی یادم نمی آید...
همه چیز، میان آن رودِ تاریک، چون یک رویا بود!
اگر نور ماه نبود، حتی بعضی لحظه ها را هم، بیاد نمی آوردم!

گاهی چهره اش بیادم می آید و فکر می کنم خواب دیده ام!

دوباره به او نگاه می کنم...

_واقعی بود؟

با تعجب نگاهم می کند.

_چی؟

نمی دانم بگویم کلمه ی "لوس"، یا"دیشب"! یا "ما"؟!

مرد دوباره می پرسد:
چی واقعی بود؟

و بعد دوباره می خندد!

_دختر ترسوی لوس!

باز، این کلمه را گفت!

_چرا هی این کلمه رو میگی؟
تا دیروز، بنظرت لوس نبودم!
دکتری‌ شجاع بودم، که منو برای کارای جاسوسی می فرستادی تو اتاق دشمنات!

دوباره با چنان نگاه سیل آسایی نگاهم می کند که لال می شوم!

چرا از این مرد می ترسم؟!
من از این مرد می ترسم، از اسلحه ی او می ترسم...
یاد سه مرد سرباز بعثی می افتم که به بناز، حمله کردند و اسلحه ای شبیه همین داشتند.

من از اسلحه می ترسم...
یاد برادرم‌ می افتم که سلاخی شد و مردانی که به اتاق او و زنش، حمله کردند، اسلحه داشتند، اسلحه ای شبیه همین!

من از اسلحه می ترسم...
یاد پدرم می افتم، که در جنگ کشته شد، با اسلحه ای شبیه همین!

من از اسلحه می ترسم!...
من از تمام مردانِ اسلحه به دست جهان می ترسم...
پس چرا عاشق یکی از این مردان، شدم؟!
چرا یک عمر، دلم می خواست، زندگی او، مالِ من باشد؟!

کسی را نجات داده؟
چه کسی را؟...
دنیا را نجات داده؟
کدام دنیا را؟!...

باید بدانم‌ این عشق چیست که هم می خواهم و هم می ترساندم!
و چرا، من امروز، به دخترک لوس تبدیل شده ام؟

اسلحه را از دستش می گیرم...
داد می زند: یواش، خطرناکه!

می گویم: مواظبم، یه عمر اینو تو دست خواهرم دیدم!

من از خواهرم هم، می ترسم!

ناگهان یاد زیبایی نفسگیرِ‌ بناز می افتم.
زیبا اما پر از خشم...
زمانی خواهرم، عشقِ من بود و حالا من، از او هم، می ترسم!

مرد می گوید: بناز شجاعه!

می گویم: و من لوسم؟
تا دیروز که شجاع بودم، اسیرِ دست جاسوسای تو، که بخاطر تو، هر‌ کاری می کرد!

نه! من بهارم، باغم، تنم جوانه می زند، می دانم!
اما نگاه این مرد، مثل طوفان است امروز!
باغ را خشک می کند...

چرا حالا، از او می ترسم؟
چه اتفاقی بین ما افتاده که یادم نیست؟

می خواهد ببوسدم، با اسلحه در دستم، روی شن های داغ!

چرا دلشوره دارم؟

#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت58
#قسمت_پنجاه_و_هشتم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت59
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_پنجاه_و_نهم

_چرا ساکت شدی بناز؟
بقیه ش چی؟

_نمی دونم...
سارا، هیچوقت به من نگفت!
اومدن دنبالت، بقیه شو از خودش بپرس...
حالا برو!

_نمی خوام‌ اون مرد رو ببینم...
فقط شوهرم!

_چرا؟

_ازش خوشم نمیاد!

_قرار نیست ازش خوشت بیاد!
قراره بدونی بقیه ش چی‌ شد...
چیزی که منم نمی دونم!

_منو کشوندی اینجا که اینو بدونی؟

_نه...
کشوندمت اینجا که از طاها یه چیزی بخوام...
اولش لازم بود که تو همه چیزو بدونی تا من بتونم از طاها درخواستی کنم!

_چی از طاها می خوای؟
اون حتی زبان شما رو هم نمی دونه!

_ربطی به زبان نداره!

_پس بهم بگو چی شد، تا منم از طاها بخوام، بهت گوش بده!

_واقعا دقیق نمی دونم!
هیچ کس، جز اون‌ دوتا، نمی دونه!
اون مرد و سارا...

الان پشت در خونه ی منه.
چرا ازش نمی پرسی؟
تنهایی باید بپرسی، طاها هنوز هیچی نمی دونه!
تو باید براش تعریف کنی!
وقت زیادی نداریم...

در را باز می کنم...
به صورت فرمانده نگاه نمی کنم...
سلام می دهم.
طاها بی قرار جلو می آید.

_شش روز گذشته عزیزم...
چرا نمیای؟

دست طاها را می گیرم...
چند دقیقه!
فقط، چند دقیقه می خوام با پدرت صحبت کنم، بعد میام، فقط چند دقیقه تنهایی...
منو ببخش عزیزم!
همه چیزو، برات میگم...

طاها، درکم می کند‌. فهمیده تر از آن است که ناراحت شود.

می گوید: تو ماشین منتظرم!

فرمانده، نگاهش به زمین است...
دیگر نگاهم نمی کند!

زیر لب میگوید: همه شو گفت؟

_نه همه شو! صبح زفاف؟..‌‌.

با خشم، سمت دیگری را نگاه ‌می کند.

_لعنتی!

می خواهد دور شود...

داد می زنم‌:آقا...
من همه چیزو می دونم و بقیه شم می تونم بفهمم، اگه بناز می دونست، من وارد آینه ش می شدم و خودم می دیدم، ولی آینه ش تاریک شد، یعنی بنازم نمیدونه!
سارا که می دونه...

_سراغ اون نمیری!

_چرا میرم، اگه شما بهم نگید!

مرد ساکت است...
نگاهم نمی کند.

به زور، واردِ چشمانش می شوم...

سارا را، با پتوی قرمزی روی دوش، می بینم و مسلسلی در دستش.

مرد می گوید: بده اینو به من!

سارا می خندد...

_بوسیدن من قیمت داره.
شلیکو یادم بده!

_این الان، رو اتوماته، آماده ست!

سارا می گوید: دیشب، من زنِ تو شدم، درسته؟
چرا جز نوازشات، چیزی یادم نمونده؟مثل خواب!

_بریم تو کلبه، سارا.
اینجا خطرناکه!

_ همین جا توی آب، منو تصرف کردی، نه؟

_نه! مگه جنگه که تصرفت کنم؟
تو نذاشتی...
من سعی کردم آرومت کنم، تو ترسیده بودی!
تنت، قفل کرده بود...

من نمی خواستم به زور...
نمی خواستم خاطره ی بدی بمونه!
تو دکتری، حتما‌ می شناسی این وضعیتو!

سارا می داند...

_پس من، دخترم هنوز؟

_باید، ترست بریزه...
یواش یواش!

_بریم تو اتاق!

دیر شده، صدای تیری، از نزدیک!
و تیر دوم که به دست مردش می خورد...

سه جوان مسلح روبرویشان!

سارا، ناخودآگاه، مسلسل خودکار را به سمتشان می گیرد‌ و دیگر...

سه جوان‌، روی خاک افتاده اند...

سارا، مات است.

_من آدم‌ کشتم؟
من... چرا من؟!

#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت59
#قسمت_پنجاه_و_نهم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت60
#چیستا_یثربی
#پاورقی
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_شصت

حالا، من سارا هستم.
جای سارا فریاد می کشم...

همسرم دست مرا می کشد.
_بیا بریم سارا!
اینا حتما یه گروهن...
بقیه شون، الان می ریزن اینجا، منتظر‌ ما بودن!

از دست همسرم فرار می کنم و به طرف آن ها می دوم...

_دوتاشون هنوز نفس می کشن!

روی آن ها خم می شوم، دوتاشون زنده ان!
یکی تموم کرده...

_باید‌ ببریمشون بیمارستان!
گلوله خورده تو ریه ش، باید سریع برسونیمش اتاق عمل، ماسک اکسیژن‌ می خوام...
من باید، باشون برم...

جعبه ی کمک های اولیه‌م‌ کو؟
داد می زنم: من چه دکتری ام؟ هیچی ندارم...
هیچی ندارم‌ کمکشون کنم!

خم می شوم‌ و به یکی از آن ها، تنفس مصنوعی می دهم.

همسرم داد می زند:
سارا اینا دشمنن!
اینا‌، من و تو رو، آبکش می کردن...
اگه تو نمی زدی، اونا می زدن!
دیدی که تیر زدن به دست‌ من!...
تیرشون خطارفت، وگرنه الان من‌ و تو زنده نبودیم!

این جنگه سارا... بفهم!
باید از اینجا بریم...
کار اینا تمومه!

_نه، هنوز دوتاشون زنده ان!
کار من نجات آدماست...
لعنت به کلماتی که مارو تبرئه کنه! لعنت به کلمه ی جنگ...
باید نجاتشون بدم!

_کارِ‌ تو، نجاتِ آدماست سارا...
من نه!
من یه سربازم...
دشمنمو، نجات نمی دم!
من میرم... سربازام، درخطرن!

_ راه ما از‌ هم، جدا‌ میشه، نه؟

همسرم‌ به من نگاه‌ دردناکی می کند:
اگه تو بمونی، آره، جدا میشه!
و می رود...

بالای سرِ دو زخمی ایستاده ام، نمی دانم چه کنم!
یکیشان بیهوش است، دیگری با چشمانی پر از التماس، به من نگاه می کند، نمی تواندحرف بزند، گلوله به شکمش خورده.

خدایا‌‌! این خیلی بچه ست!
چرا؟ چرا می خواستن ما را بکشن؟

نفس زنان، زیرلب می گوید:
تو رو نمی خواستم بکشم، فقط اونو...
دستور‌ بود!

این بچه‌، همزبانِ من است!
خدایا، من چه کردم؟

فریاد می زنم کسی اینجا نیست کمک کنه؟
من دو تا زخمی دارم!

ساکنان کوهپایه صدای گلوله را شنیده اند، دارند خود را به بالای تپه می رسانند...
کمک می کنند، زخمی ها را می بریم.

بالای سر زخمی ها فریاد می کشم:
زنده بمونین!
نفس بکشین!
توروخدا نفس بکشین‌!

دو مَرد به آن ها، تنفس مصنوعی می دهند...

به بیمارستان می رسیم...
اینجا من همسرِ کسی نیستم، عشق کسی نیستم، عاشق کسی نیستم!همان دختر شانزده ساله ای هستم که با خودم عهد کردم تا آخر عمر، جانِ مردم را نجات دهم...

من سارای پزشک هستم و دو بیمار دارم که باید نجات پیدا کنند!
مهم نیست یکی از آن سه نفر مُرده، مهم این است دو نفر دیگر می توانند نمی رند!

من آن مرد را نمی بینم، همسرم را...
مطمئنم دیگر به سمت من باز نخواهد گشت.
مهم نیست!
من اینجا، دکتر هستم و باید، جان این دو نفر را نجات دهم.

لعنت به هر چیزی که آدم ها را سنگدل کند!
لعنت به هر چیزی که جان آدم ها را بگیرد!
لعنت به هر چیزی که جنگ ها را به دنیا بیاورد!
لعنت به من، اگر عشق باعث شود که یادم برود آدم ها را، قبل از عشق، دوست داشتم.


#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت60
#قسمت_شصتم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت61
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_شصت_و_یکم

کاش‌ دنیا کمی با عاشقان‌، مهربان تر بود!

_بعد چی شد؟ بگید!

_بشین‌ تو ماشین، دختر!‌

چشم های مرد، دیگر تاریک‌ شده است، گویی از درون، گریه می کند یا خشمگین است!
نمی توانم واردِ چشمهایش شوم و سارا را، ببینم!

با بناز خداحافظی نمی کنم...
می گویم: زود برمی گردم!

طاها، در ماشین‌، دستم را می گیرد.

_خوبی؟

فرم‌ صورتش، چقدر شبیه بناز است و چشم های سیاهش، شبیه سارا!

_خوبم!

و دلم‌ می خواهد داد بزنم که پس، سارا چی شد؟
اون دختر عاشق؟

مردی که روی صندلی جلو نشسته است، صدا و سکوت را، با هم، خفه‌ می کند...

انگار کسی جرات ندارد در حضورش، نه حرف بزند، و نه ساکت باشد!
من طلسم را می شکنم...

می گویم: طاها، هیچ می دونستی دایی من... سعید صادقی و پدر شما، با هم دوست صمیمی ان؟
رابطه شون، سرپل ذهاب، خوب بود؟!طفلی دایی که سوگوار پسر خونده شه!پسر خانمش...

مرد، نه آینه را، نگاه می کند، نه مرا!سکوت مطلق...
انگار وجود ندارم!

طاها می گوید: نه عزیزم... دوست نیستن!
دایی شما، حتی حاضر نشد، ایشونو ببینه!
حتی برای خاکسپاری، گفت پدرم حق ندارن بیان!

تعجب می کنم!...

_پس زمان خیلی چیزا رو عوض کرده!باید دید چی شده که رفیق گل گلاب ایشون، ازش برگشته؟

طاها با تعجب، نگاهم می کند...

تو حالت خوبه آوا جان؟!
دایی تو، کِی با پدر من‌ دوست‌ بوده؟
تو این‌ یه ماه که سرپل ذهاب بودم، داییت حتی حاضر نشد منو بپذیره!
منو، مقصر گم شدن تو می دونست!
اسم پدرمم‌ که میامد، داییت، روشو، برمی گردوند!

_ای وای چرا؟

_نمی دونم، از خودشون بپرس!

فرمانده می گوید:
به شما بچه ها، ربطی نداره!

می گویم: ببخشید...آینده ی این‌ کشور دستِ ماست! نه؟
همیشه می گید: جوونای ما عاشق شهادتن...
پس این جوونا، حق دارن، قبل از شهادت، یه کم، گذشته رو هم بدونن! نه؟

طاها خنده اش می گیرد...

_عزیزم، پدرم هیچوقت زور نکرده کسی بره جنگ!

_پسرای خودشو زور نکرده!
ببین چند تا از پسرای رفقاش، الان زنده ان؟
بخدا اگه بشماری، انگشتای یه دست نمیشن!...
هر کی، شهید میشه، شنیدم، پدرت به کُلِ خانواده ش، هدیه میده! و عکساشونو، به دیوار اتاقش میزنه...‌

طاها، دستم را فشار می دهد!
یعنی ساکت!

دلم می خواهد همان موقع بگویم: این، پدر تو نیست! از او، دفاع نکن!
ولی جلوی پسر راننده، نمی خواهم حرف بزنم...
این‌ پسرک به نظرم، جاسوس فرمانده است. مدام، از آینه، به من و طاها، نگاه می کند.

می گویم: طاها می خوام کردی یادت بدم!
به داییم، به کردی تسلیت بگی!

آن مرد، تحملش تمام می شود، به من می گوید:
میشه ساکت شی؟

_نه... می خوام قبل از رفتن، یه سر بریم خونه ی درویش!
به سارا، از گوشیِ بناز، زنگ زدم.
می خوام ازش، تشکر و خداحافظی کنم!

فرمانده به‌ راننده می گوید:
خونه ی درویش نمیریم، جاده رو عوض کن، زود!

پسر می گوید: الان خیلی نزدیکیم قربان!ببینید! درویشم‌، کنار جاده وایساده، با خواهرش... و سارا خانم!


#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت61
#قسمت_شصت_و_یکم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت62
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_شصت_و_دوم

راننده، کنار جاده‌ می ایستد...
فرمانده شیشه را پایین می کشد، چشم در چشم سارا، انگار منتظر واکنشی، از سمت اوست تا پیاده شود.

می ترسد سارا باز، بیهوش شود، یا فرار کند...
سارا اما، محکم ایستاده‌ و اصلا به فرمانده، نگاه نمی کند.
فقط، چند قدم، عقب می رود، طوریکه صورتش، پشت سرِ خواهر درویش، پنهان می شود.

حالا فرمانده دیگر، صورت سارا را نمی بیند! و معنی این عمل سارا را، خوب می فهمد!
این یعنی: برو! یعنی نمی خوام ببینمت!

فرمانده، همانگونه در ماشین، نشسته‌ و مقابلش را نگاه می کند...
تسبیحش را درمیاورد، کسی نمی داند، در دلش، چه ذکری می گوید!

می خواهم‌ فضا را بشکنم...

_فرمانده، انگشترتون چه قشنگه!

جوابم را نمی دهد...
نمی خواهم اینگونه شود!

هر بار که این مرد، غمگین می شود و هر بار که سارا با سردی یا ترس با او، برخورد می کند، انگار چیزی در درونم، تکان می خورد، چیزی که نمی دانم چیست!

رابطه ی این دو نفر، به من ربطی ندارد، ولی این سردی کجا و آن‌ عشق طوفانی کجا؟!
مثل اینکه، تنه ی مرگ به تنت خورده باشد!

دلم نمی خواهد پیاده شوم، مگر اینکه آن دو به هم، نگاه کنند، اما نگاهی در کار نیست!

پیاده‌ می شوم...
طاها هم، در را باز می کند.

_میشه یه دقیقه تنهایی...

طاها می گوید: معلوم نیست، بناز چی به خوردت داده؟
همش می خوای بدون‌ من...
قبلا اینجوری نبودی بانوی گلم!
با ما، خودی تر از اینا بودی...

می گویم: طاهاجان، همه چیز رو برات میگم، یه عالمه، قصه دارم!
ممکنه با شنیدن بعضیاش، خوشحال شی، یا ناراحتت کنه!
یا مثل من، یه جاهایی، شاخ درآری!
ولی خب هزارو یک شب، قصه برات دارم!

می گوید: یعنی می خوای هزارو یک شب، منو معطل بذاری؟
تا اینکه... حالا!

_حالا چی؟

می خندد...

_هیچی، یاد هزارو یک شب شهرزاد افتادم، ترسیدم!
من شهریار افسرده ای نیستما!

_می دونم، اگه بعد از شنیدن قصه های من افسرده نشی! قصه های قدیم!
حالا برو تو ماشین پدرت بشین!
مثل یه پسر خوب!

_تو که می گفتی، ایشون، پدرم نیست!

_مهم اینه ما، درباره ی آدم ها، چی فکر می کنیم... مهم نیست اونا واقعا چی هستن!

می خندد...

به سمت آن سه نفر می روم.
سلام می دهم...
خیلی گرم، مرا به آغوش‌ می کشند.

سارا می گوید: حسابی حالت خوب شده ها!
رنگ و روت برگشته.
بناز، بلده حال همه رو خوب کنه!

_شاید، کارِ بناز نبوده!

می گوید: کارخودشه، خواهرمو خوب می شناسم.
قبل از رفتن، اینجوری، هیجان زده نبودی!

_سارا جان، کارت دارم...

_می دونم، هزارتا کار!
هزار سوال! بنازه دیگه!

_می خوام چند دقیقه تنهایی...

_ببین، از من چیزی نمی شنوی!
پس تلاش نکن!
با سارا کمی راه می روم.

می گوید: ببین، هیچی بهت نمیگم!
اون کسی که قصه رو شروع کرد، خودشم، باید تموم کنه!
می دونم نصفه برات گفته، چون اونم بقیه شو نمی دونه!
و این مرد! اونم، یه چیزایی رو نمی دونه!...
از چشم منم‌، چیزی نمی تونی بخونی...

_من تا...

_می دونم تا کجا رو می دونی!
این‌ مهمه که‌ در واقع، هیچی نمی دونی!


#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت62
#قسمت_شصت_و_دوم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت63
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_شصت_و_سوم

به سارا می گویم: خب، بقیه ش؟

_وای، انقدر کنجکاوی که بخاطر بقیه ش، منو کشوندی اینجا؟
فکر کردم واقعا می خوای یه خداحافظی واقعی کنی!

ببین‌ دختر جون...
همه ی آدم ها برای خودشون رازهایی دارن و گاهی سنگینی اون رازهاست که آدمو قوی می کنه و باعث میشه زندگی رو ادامه بده!

زندگی من، هر چی بوده، از یه زمانی، تو هاله ی مه گم شد...
رنج زیادی کشیدم که اون بخش زندگیم، هیچوقت از اون هاله، بیرون‌ نیاد.
چون اون بخش، مالِ خودمه... فقط خودم!

می گویم: پس چرا بناز می خواد، من‌ اینا رو بنویسم، وقتی اصل ماجرا رو، نصفه نیمه می دونم؟
شاید کشوندن من، به خونه ی بناز با اون روش چریکی، یه بهانه بوده که خودش از ماجرای تو، سر در بیاره؟

_ نه آوا! گمون‌نکنم!
بناز حوصله ی این چیزا رو نداره، اون الان خودش، یه فرمانده ست!
و کاندید نمایندگی اقلیم کردستان!
نه حوصله ی خاطره بازی داره... نه علاقه ای به این کار!

خواهر من، کم‌حَرفه... هیچوقت از گذشته‌ و یادآوری اون، خوشش نمیاد!
اگه اون،‌ تو رو با خودش برده، چون عملیات مهمی بوده!
چون بناز هم، مثل همه ی ما، یه رازی داره...

نمی شد این‌ عملیاتو به دیگران واگذار کرد!
سردار مقاومت می کرد...
ممکن بود، تو یا طاها آسیب ببینید!
شما برای ما مهمید!‌

_طاها، برادرزاده تونه... من چرا؟

سارا نفس عمیقی می کشد...

_تو زن‌ طاها هستی!
کسی که می تونه با آرامش، واقعیتو به طاها بگه!
تو رو، دوست داره، ما رو نمی شناسه!
پس تو رو، باور می کنه!

_نمی فهمم ساراجان، چیو باور می کنه؟چرا بناز، به من گفت، زود برگردم؟
بعد از گفتن این‌ ماجراها به طاها...

سارا، به دوردست ها می نگرد...

_چون خواهرم، وقت زیادی نداره!
من دکترشم و باید، رازشو حفظ کنم، ولی مجبورم به تو بگم تا به ما کمک‌ کنی...

اون بمباران شیمیایی حلبچه، تا چند نسلِ ما کردها رو، ویران کرد!
ما اون روز، تو شهر‌ نبودیم... ولی نزدیک‌ بودیم، نمردیم! اما اثرش روی تک‌تک‌ ما، یه جوری، باقی موند!

بناز، چند وقته خیلی خسته ست‌‌‌...
ازش، آزمایش گرفتم!
این چند سال، درد می کشیده و به کسی نگفته!

اون، سرطان حادِ خون داره...
به خاطر همون بمباران شیمیایی لعنتی...
الان‌ دیگه، کاریش نمیشه کرد!

پیوند مغز استخوان لازمه، فوری و در کمترین زمان!
این‌ تنها شانس بنازه، اگه بدنش، جواب بده...

هیچ کدوم از افرادی که دوروبرمون‌ بودن، خونشون از لحاظ بافتی، با اون، هماهنگی نداشت!
فکر کردیم شاید... تنها کسی که فامیلمونه، یعنی طاها!
وقتیکه داییت، زنگ زد و گفت، بله، بافت خونی‌ مشابهه، وقتو تلف نکردیم...
نمی دونم چطوری از آزمایشگاه عقد، خواسته بود این‌ مواردم، چک‌کنه.

اینا مهم‌ نیست!
مهم اینه که طاها، الان تنها کسیه که می تونه بناز رو، از مرگ، نجات بده...

وقتی نمونده!
به ما کمک‌ می کنی؟


#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت63
#قسمت_شصت_و_سوم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی