چیستایثربی کانال رسمی
6.64K subscribers
6.03K photos
1.27K videos
56 files
2.12K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
#آوا
#قسمت_اول
رمانی از
#چیستا_یثربی
این‌ رمان، ‌نوشته ی
#چیستایثربی است و تنها در پیج و کانال شخصی خودش ، منتشر میشود.

اشتراک آن‌، در کانالها و گروهها ، تنها با ذکر نام نویسنده ممکن است. داستان در کانال خواهد آمد و
با صدای خود نویسنده ، خوانش خواهد شد و فایل صوتی خواهد داشت ، آدرس کانال رسمی در بیوی پیج اینستاگرام.

پیشاپیش از همکاری شما عزیزانم ،سپاسگزارم
#چیستا
#نویسنده
#رمان_نویس
#قصه
#داستان
#chista_yasrebi
#novelist
#story
#novel
#Ava
Written by
#chistayasrebi

نمیشد نگاهش کرد !
چشمانش آتش داشت...آدم را میسوزاند ، برای چند زمستان، گرمت میکرد....
اصلا باور نمیکردم به آقا سلیمان گفته میخواهد به خواستگاری من بیاید!

معلم کلاس خواهرم بود.
یکسال از مابزرگتر بودند. پیش دانشگاهی!
اول فکر کردم خواهرم را بامن اشتباه گرفته است ، اما آقا سلیمان تاکید کرد :

آقا معلم گفته آوا... خواهر کوچیکتره که شال قرمز میندازه دور گردنش ...
انگار دنیا را به من داده بودند !

آرزو ، خواهرم میگفت : همچین تحفه ای هم نیست... فقط تیپش گول زنکه ، پولدار هم که نیست!
گفتم: پولشو میخوام چیکار ؟ باسواده!وخوش تیپ! با شخصیت هم که هست.

گفت: احمقی دیگه ! ...
پشیمون میشی . من که خوشحالم از من خواستگاری نکرده! چون اگه آدم به معلمش بگه نه ، ممکنه تو درس ردش کنه! ...
حالا اخلاقاشو از نزدیک که ببینی ، میخوره تو ذوقت. میفهمی!
میدانستم که توی ذوقم نخواهد خورد...

این هفته قرار بود یکروز با اجازه ی پدرم، به خانه مان بیاید تا کمی با این معلم تهرانی آشناشویم ، دل توی دلم نبود.
من فقط هفده سال داشتم و او بیست و پنج سال...

#چیستایثربی

کلی کتاب خوانده بود. از بچه ها شنیده بودم ،
میترسیدم حرف احمقانه ای بزنم، اما میدانستم که من هم بلدم درباره چیزهایی حرف بزنم، مثل جنگ، داعش، ترامپ، کردهای عراق ، ریزگردها ، زلزله و فیلم جدایی نادر از سیمین فرهادی!

همینها فعلا کافی بود... زیاد هم بود، پدرم خوشش نمی آمد آدم زیاد حرف بزند. روز موعود رسید...
#ادامه_دارد

#چیستایثربی
#آوا
#قسمت_اول

https://www.instagram.com/p/BpcryG9n9zo/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=crgkohnbkra5
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#آوا
#قسمت_اول
رمانی از
#چیستا_یثربی
این‌ رمان، ‌نوشته ی
#چیستایثربی است و تنها در پیج و کانال شخصی خودش ، منتشر میشود.

اشتراک آن‌، در کانالها و گروهها ، تنها با ذکر نام نویسنده ممکن است. داستان در کانال خواهد آمد و
با صدای خود نویسنده ، خوانش خواهد شد و فایل صوتی خواهد داشت ، آدرس کانال رسمی در بیوی پیج اینستاگرام.

پیشاپیش از همکاری شما عزیزانم ،سپاسگزارم
#چیستا
#نویسنده
#رمان_نویس
#قصه
#داستان
#chista_yasrebi
#novelist
#story
#novel
#Ava
Written by
#chistayasrebi

نمیشد نگاهش کرد !
چشمانش آتش داشت...آدم را میسوزاند ، برای چند زمستان، گرمت میکرد....
اصلا باور نمیکردم به آقا سلیمان گفته میخواهد به خواستگاری من بیاید!

معلم کلاس خواهرم بود.
یکسال از مابزرگتر بودند. پیش دانشگاهی!
اول فکر کردم خواهرم را بامن اشتباه گرفته است ، اما آقا سلیمان تاکید کرد :

آقا معلم گفته آوا... خواهر کوچیکتره که شال قرمز میندازه دور گردنش ...
انگار دنیا را به من داده بودند !

آرزو ، خواهرم میگفت : همچین تحفه ای هم نیست... فقط تیپش گول زنکه ، پولدار هم که نیست!
گفتم: پولشو میخوام چیکار ؟ باسواده!وخوش تیپ! با شخصیت هم که هست.

گفت: احمقی دیگه ! ...
پشیمون میشی . من که خوشحالم از من خواستگاری نکرده! چون اگه آدم به معلمش بگه نه ، ممکنه تو درس ردش کنه! ...
حالا اخلاقاشو از نزدیک که ببینی ، میخوره تو ذوقت. میفهمی!
میدانستم که توی ذوقم نخواهد خورد...

این هفته قرار بود یکروز با اجازه ی پدرم، به خانه مان بیاید تا کمی با این معلم تهرانی آشناشویم ، دل توی دلم نبود.
من فقط هفده سال داشتم و او بیست و پنج سال...
کلی کتاب خوانده بود. از بچه ها شنیده بودم ،
میترسیدم حرف احمقانه ای بزنم، اما میدانستم که من هم بلدم درباره چیزهایی حرف بزنم، مثل جنگ، داعش، ترامپ، کردهای عراق ، ریزگردها ، زلزله و فیلم جدایی نادر از سیمین فرهادی!

همینها فعلا کافی بود... زیاد هم بود، پدرم خوشش نمی آمد آدم زیاد حرف بزند. روز موعود رسید...
#ادامه_دارد

#چیستایثربی
#آوا
#قسمت_اول

https://www.instagram.com/p/BpcryG9n9zo/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=crgkohnbkra5
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#آوا
#قسمت_اول
رمانی از
#چیستا_یثربی
این‌ رمان، ‌نوشته ی
#چیستایثربی است و تنها در پیج و کانال شخصی خودش ، منتشر میشود.

اشتراک آن‌، در کانالها و گروهها ، تنها با ذکر نام نویسنده ممکن است. داستان در کانال خواهد آمد و
با صدای خود نویسنده ، خوانش خواهد شد و فایل صوتی خواهد داشت ، آدرس کانال رسمی در بیوی پیج اینستاگرام.

پیشاپیش از همکاری شما عزیزانم ،سپاسگزارم
#چیستا
#نویسنده
#رمان_نویس
#قصه
#داستان
#chista_yasrebi
#novelist
#story
#novel
#Ava
Written by
#chistayasrebi

نمیشد نگاهش کرد !
چشمانش آتش داشت...آدم را میسوزاند ، برای چند زمستان، گرمت میکرد....
اصلا باور نمیکردم به آقا سلیمان گفته میخواهد به خواستگاری من بیاید!

معلم کلاس خواهرم بود.
یکسال از مابزرگتر بودند. پیش دانشگاهی!
اول فکر کردم خواهرم را بامن اشتباه گرفته است ، اما آقا سلیمان تاکید کرد :

آقا معلم گفته آوا... خواهر کوچیکتره که شال قرمز میندازه دور گردنش ...
انگار دنیا را به من داده بودند !

آرزو ، خواهرم میگفت : همچین تحفه ای هم نیست... فقط تیپش گول زنکه ، پولدار هم که نیست!
گفتم: پولشو میخوام چیکار ؟ باسواده!وخوش تیپ! با شخصیت هم که هست.

گفت: احمقی دیگه ! ...
پشیمون میشی . من که خوشحالم از من خواستگاری نکرده! چون اگه آدم به معلمش بگه نه ، ممکنه تو درس ردش کنه! ...
حالا اخلاقاشو از نزدیک که ببینی ، میخوره تو ذوقت. میفهمی!
میدانستم که توی ذوقم نخواهد خورد...

این هفته قرار بود یکروز با اجازه ی پدرم، به خانه مان بیاید تا کمی با این معلم تهرانی آشناشویم ، دل توی دلم نبود.
من فقط هفده سال داشتم و او بیست و پنج سال...
کلی کتاب خوانده بود. از بچه ها شنیده بودم ،
میترسیدم حرف احمقانه ای بزنم، اما میدانستم که من هم بلدم درباره چیزهایی حرف بزنم، مثل جنگ، داعش، ترامپ، کردهای عراق ، ریزگردها ، زلزله و فیلم جدایی نادر از سیمین فرهادی!

همینها فعلا کافی بود... زیاد هم بود، پدرم خوشش نمی آمد آدم زیاد حرف بزند. روز موعود رسید...
#ادامه_دارد

#چیستایثربی
#آوا
#قسمت_اول

https://www.instagram.com/p/BpcryG9n9zo/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=crgkohnbkra5
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#آوا
#قسمت_اول
رمانی از
#چیستا_یثربی
این‌ رمان، ‌نوشته ی
#چیستایثربی است و تنها در پیج و کانال شخصی خودش ، منتشر میشود.

اشتراک آن‌، در کانالها و گروهها ، تنها با ذکر نام نویسنده ممکن است. داستان در کانال خواهد آمد و
با صدای خود نویسنده ، خوانش خواهد شد و فایل صوتی خواهد داشت ، آدرس کانال رسمی در بیوی پیج اینستاگرام.

پیشاپیش از همکاری شما عزیزانم ،سپاسگزارم
#چیستا
#نویسنده
#رمان_نویس
#قصه
#داستان
#chista_yasrebi
#novelist
#story
#novel
#Ava
Written by
#chistayasrebi

نمیشد نگاهش کرد !
چشمانش آتش داشت...آدم را میسوزاند ، برای چند زمستان، گرمت میکرد....
اصلا باور نمیکردم به آقا سلیمان گفته میخواهد به خواستگاری من بیاید!

معلم کلاس خواهرم بود.
یکسال از مابزرگتر بودند. پیش دانشگاهی!
اول فکر کردم خواهرم را بامن اشتباه گرفته است ، اما آقا سلیمان تاکید کرد :

آقا معلم گفته آوا... خواهر کوچیکتره که شال قرمز میندازه دور گردنش ...
انگار دنیا را به من داده بودند !

آرزو ، خواهرم میگفت : همچین تحفه ای هم نیست... فقط تیپش گول زنکه ، پولدار هم که نیست!
گفتم: پولشو میخوام چیکار ؟ باسواده!وخوش تیپ! با شخصیت هم که هست.

گفت: احمقی دیگه ! ...
پشیمون میشی . من که خوشحالم از من خواستگاری نکرده! چون اگه آدم به معلمش بگه نه ، ممکنه تو درس ردش کنه! ...
حالا اخلاقاشو از نزدیک که ببینی ، میخوره تو ذوقت. میفهمی!
میدانستم که توی ذوقم نخواهد خورد...

این هفته قرار بود یکروز با اجازه ی پدرم، به خانه مان بیاید تا کمی با این معلم تهرانی آشناشویم ، دل توی دلم نبود.
من فقط هفده سال داشتم و او بیست و پنج سال...
کلی کتاب خوانده بود. از بچه ها شنیده بودم ،
میترسیدم حرف احمقانه ای بزنم، اما میدانستم که من هم بلدم درباره چیزهایی حرف بزنم، مثل جنگ، داعش، ترامپ، کردهای عراق ، ریزگردها ، زلزله و فیلم جدایی نادر از سیمین فرهادی!

همینها فعلا کافی بود... زیاد هم بود، پدرم خوشش نمی آمد آدم زیاد حرف بزند. روز موعود رسید...
#ادامه_دارد

#چیستایثربی
#آوا
#قسمت_اول

https://www.instagram.com/p/BpcryG9n9zo/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=crgkohnbkra5